نقش خطابه در نهج البلاغه

نويسنده:ابو القاسم خزعلى
قال امير المؤمنين عليه السلام: و إنّا لأمراء الكلام و فينا تنشّبت عروقه و علينا تهدّلت غضونه.
موضوع سخن، «نقش خطابه در نهج البلاغه» است. «نهج البلاغه» كتابى است كه «رضى» ارجمند در آن، خطب و رسائل و كلمات قصار امير المؤمنين عليه السلام را گرد آورى نموده، و آنرا به اين نام ناميده است، و بحق نام زيبائى براى اين گزيده‏ها و كلمات ارزنده و سازنده امير المؤمنين عليه السلام انتخاب كرده است. اين جانب در اين روز فرخنده ميلاد مسعود مولّد اين كلمات، روزى كه بايد گفت عدل قرآن و پيغمبر و يعسوب مؤمنين و ميزان علم و قسيم الجنّه و النّار (و آنكه اكمال دين و اتمام نعمت و رضاى پروردگار به اسلام، به اين موجود بستگى دارد) را به عموم حضّار محترم تبريك مى‏گويم. بخصوص به ميهمانان عزيز كه از خارج كشور تشريف آورده‏اند به كشور خودشان كشور آزاد شده از چنگال استعمار و فشار و جهل. كشورى كه آنچه قرآن مى‏گويد، مى‏گويند و در پس آينه طوطى صفتشان نگه داشته‏اند و آنچه استاد بگويد آنرا تكرار ميكنند. اميدوارم درخشش اين خورشيد انقلاب و آزادى بر ديگر كشورهاى اسلامى عزيز بتابد، و همه در زير چتر قرآن و پيغمبر امت بر زبان تمام امت در سراسر جهان جارى گردد.
بحث در باره «خطابه» است. «خطابه» نوعى از سخن و گونه‏اى از تعبير و بيان است. از امتيازاتى كه انسان در ميان موجودات جهان به آن ممتاز است، نعمت بيان است و بيان معبر انتقال افكار از مغزى است به مغزهاى ديگر. گاهى اين بيان، عادى است، مانند بيان متعارف بين آحاد مردم كه حاجات خويش و افكار خود و احساسات برخاسته را با بيان نقل ميكنند (موضوع مهم نقل فكر است)، ولى گاه پاره‏اى از احساسات هم انتقال پيدا ميكند.
قسم دوّم بيانى است در مقام تبيين حقوق و تدوين قانون كه در آنجا بيان دقيق مى‏شود و مرز بندى كاملا مورد اشراف واقع مى‏شود و جمله‏ها بايد بگونه‏اى ادا شود كه حقوق صدمه نبيند و تعارض و تزاحم محقق نشود. در اينجا از احساس و عواطف و شور خبرى نيست ولى بيانى است خطابى. يعنى بايد علاوه بر انتقال ادراكات و افكار و انديشه و علاوه بر اين كه صحنه درك مخاطب مورد تهاجم و تسخير گوينده توانا واقع مى‏شود، او توسن خود را بر قلمرو احساسات و عواطف به حركت در آورد بگونه‏اى كه مخاطب مجذوب و مدهوش شود و چنان تحت تأثير قرار گيرد كه بى اختيار دنبال مفاد كلام حركت كند، و گاهى آن چنان احساساتش تحريك شود كه فرياد بكشد، اشك بريزد، قلبش بتپد و گمشده خود را بيابد. اگر همين طور سخن بطور عادى ادا مى‏شد فقط نقل فكر و درك بود امّا اكنون احساسات در قلمرو گوينده در آمده، و مخاطب از خود بيخود مى‏شود بطورى كه گذشت زمان و موقعيّت مكانى را فراموش كرده، و مسحور سخن خطيبى است كه در بلاغت يد طولائى دارد.
نهج البلاغه امام امير المؤمنين در خطابه اين چنين است. در سياست، در اقتصاد، در فرهنگ اسلامى، در امور اجتماعى و رسيدگى به حقوق مستضعفان، در ضربه زدن به مستكبران و در بيدار كردن خفته‏ها و حركت دادن اراده‏ها و باور كردن انديشه‏ها، آن چنان سخن ادا مى‏شود كه مخاطب با تمام قوا به حركت در مى‏آيد .
خطابه، چنين بيانى است و نهج البلاغه سهمى بزرگ و خلّاق در اين باره دارد. بزرگان سخن و امراء بيان از زمانى كه به اين مشرب وسيع و آبشخور بسيار زلال و شفابخش و آرامش بخش رسيدند، به عجز خود اعتراف كردند و گفتند كه اين كلام فروتر از كلام خالق، و فراتر از كلام مخلوق است و چون كلام على (ع) نخواهيم يافت.
مردى بزرگ بنام «جاحظ» در اوائل قرن سوم كتابى دارد بنام «البيان و التبيين» با تحقيق «عبد السلام هارون». در سن جوانى توفيق يافتم تا آنرا بررسى نمايم. ديدم مردى است خطيب و نويسنده‏ايست توانا. امّا در جلد اوّل كتاب، در مقابل سخنان حضرت امير (ع) سپر افكنده و گفته: اين كيست كه خداوند، جامه جلالت بر كلام كوتاهش پوشانده، و پرده نور ملكوتى بر آن افكنده، بطورى كه معنا زودتر از لفظ بذهن مى‏آيد كه «قيمة كل امرء ما يحسنه» و بعد مى‏گويد: من كه «جاحظ» باشم و در همه عمر حتى فرصتهائى كه از ديگران ضايع مى‏شود بى مطالعه نبودم هنوز به چنين كلامى نرسيدم.
در جاى ديگر كه كلامى را به معاويه نسبت مى‏دهند، فرياد بر مى‏آورد كه: معاويه و كلام در باره زهد معاويه و كلام در عبادت كجا معاويه چنين فهمى داشته است اين كلام از على (ع) است اكنون نيز نويسندگانى چون طه حسين، اين نويسنده توانمند و پر مطالعه و پرنويس، وقتى به جنگ جمل مى‏رسد و اين كه عده‏اى بر اثر ديدن اشخاص و نديدن معنا و ديدن چند صباحى مصاحبت با پيامبر يعنى طلحه و زبير و اين كه در مقابل على (ع) ايستادند، لغزيده و گفتند براى ما مشكل است بفهميم على درست مى‏گويد يا طلحه و زبيرى كه با پيامبر چنين و چنان بودند، و امروز در مقابل على ايستاده‏اند، امّا كلام معجز گون امام را مى‏شنوند كه مى‏فرمايد: تو راه تميز و تحقيق را از دست داده‏اى، حق و باطل را از معيارش تشخيص بده، نه از اقبال و ادبار رجال: «إنّك لم تعرف الحقّ فتعرف أهله و لم تعرف الباطل فتعرف من أتاه»
به چند روز مصاحبت با پيامبر، نمى‏توان حق را در شخصى سرشته شده يافت.
طه حسين مى‏گويد: بعد از كلام خدا، كلامى به اين زيبائى در جهان نديده و نمى‏شناسم «نعيم البستاني» مى‏گويد: نبايد على (ع) را فقط قهرمان ميدان جنگ و داراى صفاى دل و پاكى روح و ايمان حقيقى دانست، بلكه او داراى «اسلوب اعجاز آميز بيان» است.
مى‏بينيم كه به اعتراف استادان سخن، اعجازى در بيان آن حضرت است و گاهى خود «سيّد رضى» (كه ثعالبى در يتيمة الدّهر او را از اشعر قريش مى‏شمارد) در مقابل افق ادبى آن حضرت به خضوع و تواضع بر مى‏خيزد. مثلا وقتى به كلمات زيباى حضرت امير (ع) مى‏رسد آنجا كه مى‏فرمايد: «حقّ و باطل و لكلّ أهل فلئن أمر الباطل لقديما فعل و لئن قلّ الحقّ فلربّما و لعلّ، و لقلّما أدبر شي‏ء فأقبل» .
سید رضى مى‏گويد: لا يقوم بها لسان و لا يطلّع فجّها إنسان. احساسات و عواطف زبان من رضى هم ناتوان است و بر اين قلّه بلند هيچ انسانى نمى‏تواند پرواز كند و به عمق آن كسى نمى‏تواند پى ببرد.
همچنين وقتى مى‏رسد كه آنجا كه على (ع) مى‏فرمايد: «فانّ الغاية أمامكم و انّ من ورائكم السّاعة تحدوكم تخففّوا تلحقوا فانّما ينتظر بأوّلكم اخركم» .
مى‏گويد: اين كلامى است كه بعد از كلام خداى منزّه و بعد از كلام رسول خدا، به هر كلامى مقايسه و موازنه شود، بر آن برترى مى‏يابد و گوى سبقت را مى‏ربايد (لمال به راجحا و برّز عليه سابقا).
اين سید رضى است كه اين گونه در مقابل سخن امام و بلاغتش، تواضع ميكند.
سید رضى را اگر مى‏خواهيد بشناسيد نگاه كنيد به آن كلماتى كه در باره كلمات قصار نبى بنام «المجازات النبوية» نوشته است تا بدانيد كه او كيست و با چه قدرتى‏در آنجا اظهار قدرت سخن و خطابه ميكند امّا اينجا به عجز و قصور خود اعتراف مى‏كند.
در خطابه همان گونه كه گفتم بايد انسان مسحور بشود. اين را خود پيامبر فرموده وقتى چند نفر از سران عرب شرفياب حضورش شدند و پيامبر از يكى از آنها «عمر بن اهتم» از حال ديگرى (زبرقان) پرسيد و او دو سه كلمه بلند در باره او گفت، و وقتى او اعتراض كرد يا رسول اللّه در حق من كوتاهى كرد، خصال من بيش از اينهاست، همان مرد چند جمله ديگر در ذمّ او سرود و پيامبر فرمود (انّ من البيان لسحرا).
گويند «عضد الدولة ديلمى» دستور داد «ابو طاهر بن بقية» وزير «عز الدولة» را بدار بزنند. «ابو الحسن انوارى» چند شعر در مدح او سرود:
علوّا فى الحيات و فى الممات
لحقّ انت اهل المعجزات...
اى ابو طاهر تو هم در حيات و هم در ممات سر بلند بودى. آن قدر بلند شدى كه اين مردمى كه در كنار دار تو ايستاده‏اند همه مانند منتظران، هديه وصله تو را انتظار مى‏برند. گويا تو خطيبى هستى بر فراز منبر «دار» و همه منتظر نماز تو هستند. زمين براى جثّه بلند پايه تو تنگ بود، فضا بايد تو را در بگيرد. كفن براى تو ناروا بود، باد براى تو از ذرات بايد كفن ببافد. چرا به دار نروى تو مصيبتها و سختيها و اشك يتيميها و ناله بيوه زنها و قرض مقروضين را از بين مى‏بردى.
مصائب روزگار را ترور مى‏كردى امّا نصائب متحد شدند و بر تو يورش بردند.
وقتى اينها را گفت، عضد الدولة كه فرمان قتل داده بود گفت: اى كاش خودم بدار رفته بودم و اين اشعار درباره من گفته شده بود اين را مى‏گويند: «انّ من البيان لسحرا».
«دار» را توصيف ميكند و مى‏گويد: تا بحال نديدم چوبى با همه كرامتها دست بگريبان بشود امّا تو اى ينبوع كرامت، اى امير مؤمنان تو در كلامت سحرها آفريدى همچنين در پايان خطبه 82 مى‏نويسد (لمّا خطب بهذه الخطبة اقشعّرت لهاالجلود و بكت العيون و رجفت القلوب) هنگامى كه آن حضرت اين خطبه را ايراد فرمود، بدنها لرزيد و اشكها ريخت و قلبها به طپش در آمد. اين ميدان نهج البلاغه است.
خطبه 184 (خطبه همّام) را بخوانيد. همّام يكى از دست پروردگان على (عليه السلام) است. اصرار ميكند كه اوصاف متّقين را براى من بيان كن.
آن حضرت با كلامى كوتاه «انّ اللّه مع الّذين اتّقوا و الّذين هم محسنون» اجابت دعوت او را فرمود. امّا همّام آن حضرت را باب مدينه علم و ينبوع فضائل و مفسّر قرآن و حقايق را در سينه او مخزون ميداند، لذا اصرار ميكند كه حضرت بيشتر سخن بگويد، لذا آن حضرت حدود صد و چند صفت از صفات پرهيزكاران را بيان مى‏فرمايد. اين بيانات وقتى به گوش همّام مى‏رسد، از گوش بهوش و از هوش به بيهوشى و فراغ روح از بدن مى‏رسد حضرت مى‏فرمايد: مواعظ بالغه اين چنين با اهل آن عمل ميكند.
ابن ابى الحديد مى‏گويد: ببينيد فصاحت، چگونه افسار خود را بدست اين مرد داده، و خود را به او سپرده، و بلاغت را ببينيد كه چگونه مانند چشمه جوشان در دست او رفت و آمد دارد. سبحان اللّه اين چه كسى است اينها اعترافات بزرگانى بود كه خود صاحب قدرت بيان بوده‏اند.
اكنون در اين مقام كمى هم خودمان از سر چشمه پرفيض نهج البلاغه بنوشيم و مستفيض شويم: وقتى آن حضرت مى‏خواهد در مورد خليفه سوم سخن بگويد، مى‏فرمايد: من اين مرد را نصيحت كردم ولى نپذيرفت. سپس شرح خلاصه‏اى از زندگى او مى‏دهد: «الى أن قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه» .
وقتى كه سومى زمام را بدست گرفت هر دو جانب خود را باد كرد (مثل شترى كه پر خورى كرده) ميان موضع بيرون دادن و خوردنش‏«نثيل» محل فضله افكندن حيوان و «معتلف» محل غذا خوردن اوست، ببينيد بلاغت چه ميكند مى‏فرمايد «بين نثيله و معتلفه» يعنى مى‏خواهد بگويد «يتمتّعون و يأكلون كالأنعام».
مى‏خواهد بگويد، من كه عالم امت هستم بايد بيانگر ارزشهاى الهى باشم.
«... و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظه ظالم و لا سغب مظلوم» .
مباد روزى كه عالم، از مردم گرسنه غافل باشد، از مردمى كه به انباشتن مال و شهوترانى و شكمبارگى و رفاه طلبى سرگرمند، غافل باشد كه روز سختى دارد.
عده‏اى در جمل غوغا بر پا كردند، بيان كوبنده على عليه السّلام را در باره آنان ببينيد: «زرعو الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور»
بلاغت را بنگريد: نافرمانى كشتند، با آب فريب آنرا آبيارى كردند و هلاكت را درو نمودند و در مورد مردم بصره مى‏فرمايد: «كنتم جند المرأة و أتباع البهيمة، رغا فأجبتم و عقر فهربتم، أخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دينكم و مائكم زعاق» .
ابن ابى الحديد مى‏گويد: ببينيد چگونه كلمات در زنجيره سخنان اين مرد است شما سپاه شتر هستيد هنگامى كه شتر بر انگيخته شد آمديد و هنگامى كه پى شد، گريختيد اخلاق شما شكننده است، اراده‏تان كجاست شما عهدتان عهد شكنى است دينتان نفاق است و آبتان شور و بيمزه است. نه دنيا داريد و نه آخرت. آنكه در بين شما باشد به گناهش گروگان است، و آنكه از بين شما برود نجات يافته است.
در بيانى ديگر، حضرتش با طلحه و زبير سخنى مى‏گويد كه سيد رضى آنرا بى سابقه شمرده است. حضرت مى‏فرمايد: «عرفتني بالحجاز و أنكرتني بالعراق، فما عدا ممّا بدا» تو مرا در حجاز شناختى و در عراق انكار نمودى، چه چيز تو را منصرف كرد از آنچه بر تو ظاهر شده بود زيبائى و طراوت سخن را ببينيد: «فما عدا ممّا بدا» چه چيز تو را بر انگيخت تا از شناختت صرفنظر كنى پول خانه هزار اسب باز هم در مورد شور افكنى خطابه امام بگوئيم. حضرتش نامه‏اى به معاويه نوشت كه آب را به روى سپاه ما مبند كه در ميان آنها پير مرد و مريض هست و همه نياز به آب دارند. عمرو عاص بمعاويه گفت: على است مى‏گويد آب را مبند. معاويه گفت: اين برگ برنده‏اى براى ماست اكنون على ناتوان است.
عمرو عاص گفت: در باره على اين را نگو. معاويه آب را بست. على (ع) بر سكّوى خطابه رفت و فرمود: «قد استطعموكم القتال فأقرّوا على مذلّة و تأخير محلّه، أو رووّا السّيوف من الدّماءترووا من الماء، فالموت في حياتكم مقهورين و الحياة في موتكم قاهرين» .
از شما غذاى جنگ خواستند، غذاشان را آماده كنيد و يا ذلّت بپذيريد و در جامعه رده آخر باشيد، و يا قبل از اين كه لبان خود را از آب فرات سيراب كنيد لبه تيغ خود را از خون اين ناپاكان سيراب كنيد، كه مرگ بر زندگانى ذلّت بار رجحان دارد. درود بر آن بخاك خفتگانى كه پرچم عزّت را به اهتزاز در مى‏آورند.
گفتار حضرت همان و جوشيدن خون و تپيدن قلب و احساسات پر شور همان.
همين كه آب بدست اصحاب آن حضرت افتاد، عده‏اى گفتند آب را ببنديم.
فرمود: نه آنها تشنه دارند، پير مرد و مريض دارند، آب را نبنديد.
در تاريخ بالاخره يك روز مسلمين بجوش خواهند آمد. آنها تابع قرآن هستند و تحقير را نمى‏پسندند، بزودى با خطابه‏اى كه ارقامش از خون شريان، و بيان آن از ناله اطفال و يتيمان، و پرچمش از پيراهن خونين بخون افتادگان بروز ميكند، ريشه دشمن را خواهند كند. اگر سرداران و سردمداران دولتهاى مرتجع از خواب غفلت بيدار نشوند، سيل مردم غيور مسلمان (يك ميليارد گوينده لا اله الّا اللّه، محمّد رسول اللّه) امروز يا فردا بجوش خواهد آمد و با الهام از حسين عزيز و 72 ياور او كه به باطل گفت «به اندازه يك اسب دواندن براى شما مهلت نيست» آنها را بهوش خواهد آورد. حسين عليه السلام باروتى بجان مردم ريخت كه هرگز خاموش شدنى نيست.
من از همه ميهمانان عزيز و متفكران عاليقدر و از مردم عزيز و دانشجويان ارجمند و نويسندگان مى‏خواهم كه اهتمام بيشترى در باره نهج البلاغه بكار برند.
نهج البلاغه، محمد عبده، مفتى ديار مصر را چنان تكان داد كه با مطالعه آن بحدى مسحور شد كه رسما نوشت اين كتاب در مدارس مصر بايد تدريس شود اين كتاب راه سياست و كياست را ياد مى‏دهد، ارشاد ميكند، در موقعيت رهبرى، رهبر را در قلب مردم جاى مى‏دهد. به مالك اشتر، محمد بن ابى بكر، عثمان بن‏حنيف سخن مى‏گويد و به آن عاملى كه خيانت كرد مى‏گويد كه از بند كفش در نظر من پست‏ترى زيرا خيانت كردى.
و به ابن عباس در «ذى قار» مى‏گويد: رياست بر شما در ديدگاه من از اين كفشى كه در نظر تو قيمتى ندارد، پست‏تر است مگر حقّى را بپا كنم يا باطلى را از بين ببرم.
و هنگامى كه اصناف مردم را دسته‏بندى ميكند، مى‏فرمايد: عده‏اى بيعرضه‏اند كه وقتى به رياست مى‏رسند همه رقم رذالت و شرارت بخرج مى‏دهند و عده‏اى زاهد نما هستند كه براى رسيدن بمقام، زهد را دامى قرار داده‏اند، و عده‏اى ديگر مردانى ارزنده‏اند كه تمام همّتشان براى راهنمائى مردم است تا اين كه كشته شوند.
دنيا را پست‏تر از پوست جو بدانيد، اوّل اين را در خودتان تأمين كنيد و سپس رياستها را بگيريد و مى‏فرمايد: «من مى‏توانم با عسل مصفّى و نان گندم بسر ببرم، امّا درست نيست كه من اين گونه باشم و در گوشه شهرى كسى با سيرى عهدى نداشته باشد.
بايد در سختيهاى روزگار با مردم مشاركت كنم».
اين آقا و مولاى ماست. خدايا ما به گرد او نمى‏رسيم اما از گرد راه او بر چهره ما بيفشان. خدايا از پرتو نورانيتش دل ما را براى خلوص و اخلاص و خدمت به اين خلق، اين يك مليارد مسلمان و دو سه مليارد مستضعف جهان مهيا كن.
و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين


منبع:پايگاه تخصصى نهج البلاغه وابسته به مركز جهانى اطلاع رسانى آل البيت (عليهم السلام)