ملاصدرا ، حسنه اي از حسنات خواجه نصير

نويسنده: شيما زارعي
خواجه نصيرالدين طوسي در تاريخ ايران مردي است جامع الاطراف و آگاه به علوم و امور زمانه. با اين حال آگاهانه و ناآگاهانه از آثار و آراي او غفلت شده است. گروهي او را به خاطر انقراض حکومت عباسي و مخالفت سرسختش با اشعريت، برهم زننده پيوند اعراب و ملت اسلامي مي دانند. دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني که تک نگاري هايش درباره فلاسفه اسلامي منحصر به فرد است، کتابي با نام «نصيرالدين طوسي؛ فيلسوف گفت وگو» نوشته که در آن ابعاد مختلف زندگي و انديشه خواجه نصير را بررسي کرده است. گزارشي از جلسه نقد و بررسي اين کتاب در شهر کتاب مرکزي در ذيل آمده است.
دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني وجه تسميه کتاب «نصيرالدين طوسي؛ فيلسوف گفت وگو» را چنين شرح داد؛ اساساً فلسفه، گفت وگو است و جايي که گفت وگو نباشد، فلسفه يي هم نيست. انسان در تنهايي هم مشغول گفت وگو با خود است چون فکر جايي است که پرسش هست. وقتي پرسشي باشد، پاسخي خواهد بود. با جريان يافتن پرسش و پاسخ است که گفت وگو آغاز مي شود.
خواجه از شخصيت هاي بزرگي است که نقش سترگي در تاريخ اسلام و خصوصاً تاريخ ايران و تشيع داشته اما تا امروز در جهان اسلام بسيار مظلوم واقع شده است. از آنجا که حکومت منحط عباسي به دست خواجه منقرض شد، اهل سنت با او ميانه خوبي ندارند و او را دشمن دين مي خوانند. علماي تشيع هم به دلايل نامشخصي به او نپرداخته اند. با اين حال تاکنون حدود صد شرح بر کتاب «تجريد الاعتقاد» او نوشته شده و حوزه مکتب شيراز و اصفهان و بعدها مکتب تهران هيچ يک بي نياز از کتاب «تجريد الاعتقاد» و شرح هايي که بر آن نوشته شده نبودند. اما درباره او چيزي ننوشته اند در حالي که اين مرد نه تنها يک فيلسوف بزرگ و متفکر سترگ که در علوم و رياضيات و هيئت سرآمد است. رصدخانه مراغه که امروز جزء افتخارات ايران به شمار مي رود، به دست او ساخته شد. در سياست هم که ديگر کارهاي او جاي بحث ندارد. در حالي که در يکي از بدترين دوره هاي تاريخ زندگي مي کرد، فرصتي دست داد تا با هلاکو، سلطان سفاک و بي رحم مغول، همکاري کند اما اين همکاري بسيار خردمندانه بود. او طرفدار هلاکو نبود، بلکه مي خواست از هلاکو يک آدم بسازد. او درخواست وزارت اوقاف را کرد و از طريق اوقاف رصدخانه مراغه را ساخت و با حمايت هلاکو حکومت عباسي بغداد را ساقط کرد.
از نظر فلسفي او در زماني زندگي مي کرد که پيش از او چند ضدفلسفه در جهان اسلام به ظهور رسيده بودند. در راس آنها ابوحامد غزالي بود. يکي از پرتاثيرترين کتاب ها در جهان اسلام کتاب «تهافت الفلاسفه» غزالي است که ريشه فلسفه را براي هميشه از جهان سني اسلام خشک کرد و در ايران هم مي رفت که بخشکد اگر خواجه نبود. بعد از او ابوالکريم شهرستاني کتاب «مصارعه الفلاسفه» را نوشت. ديگري هم فخر الدين رازي بود. رازي در تاريخ بشر فرد کم نظيري است که ذهني وقاد، شکاک و توانا دارد که ضدفلسفه است. شرحي که بر کتاب ابن سينا نوشته جرح است نه شرح. از ابتدا تا انتها تصميم گرفته حرف ابن سينا را بي اشکال باقي نگذارد. خواجه در چنين شرايطي پا به صحنه حيات گذاشت و با خرابي هايي که مغول به بار آورده بود مي خواست از فلسفه دفاع کند. خواجه نصير درميان ما به عنوان متکلم معروف است در حالي که يکي از بزرگ ترين فلاسفه است. تالي ابن سيناست و مي خواهد در کتاب «تجريد الاعتقاد» اعتقادات زائد را از نو تحرير کند و عقايد مردم را از زوايد و مزخرفات بپيرايد. او مي گويد عقايد بايد برهاني و عقلاني باشند و عقايد بيجا را بايد دور ريخت. او ناچار بود از طريق کلام وارد مساله شود و مسائل فلسفي را در آنجا مطرح کند. گرچه اين کتاب کلامي است اما روش خواجه برهاني است. متکلم بر اساس جدل و گاهي خطابه صحبت مي کند. جدل بر مشهورات و مسلمات استوار است اما خواجه نصير در اين کتاب به مشهورات تکيه نمي کند و سعي مي کند برهاني حرف بزند. تمام کارهاي نصيرالدين طوسي گفت وگو است و او هم فيلسوفانه با تمام متفکران زمان خود و قبل از خود گفت وگو کرده است به همين دليل اسم اين کتاب «فيلسوف گفت وگو» شد.
دکتر رضا داوري اردکاني آثار دکتر ديناني را کاري کارستان در تاريخ فلسفه اسلامي مي داند و اعتقاد دارد گرچه مي توان انواع ديگري را در نظر گرفت اما اجمالاً دو نوع تاريخ فلسفه داريم؛ يک نوع تاريخ فلسفه يي است که فيلسوف صرفاً تتبع مي کند و ديگري تاريخي است که مورخ خودش اهل فلسفه و فيلسوف است. دکتر ديناني در تاريخ فلسفه اسلامي کار بزرگي کرد و صرفاً به تتبع نپرداخت. «فيلسوف گفت وگو» کتابي است که فضيلت اول آن اين است که مقام نصيرالدين را بيان مي کند که اين فرد کيست و از کجا آمده است. فلسفه علم بحثي و تفکر بحثي است. سقراط با پرسش شروع مي کند. اگر سقراط مباحث را ناتمام مي گذارد طبيعي است که وقتي مطلب به نهايت و نتيجه قطعي نمي رسد بحث باز مي ماند تا دوباره ادامه يابد. فلاسفه ما هم که فلسفه اسلامي را بنياد کردند در بنياد مطلب را تقرير و بيان و در ضمن بيان دفاع هم کردند. مخالفت هايي مي شد که بيشتر جنبه سياسي و تمدني داشت تا سيستماتيک و از سنخ بحث نبود. اما غزالي و فخر رازي که آمدند مساله صورت ديگري پيدا کرد و به فلسفه تعرض شد. دو کس بودند که به جد در مقابل غزالي ايستادند. ابن رشد «تهافت التهافت» را نوشت و خواجه نصير در شرح اشارات رد فاضل شارح را هدف گرفت. يکي از خصوصيات خواجه نصير حلم، حوصله و زبان مودب و همراه طنز او است. فيلسوف بايد اهل طنز باشد. يکي از وظايف عمده فلسفه نشان دادن حماقت و معارضه با آن است. طنز هم با زبان خاص خودش حماقت را نشان مي دهد. نصيرالدين اهل طنز است. وقتي مي گويد «قال فاضل الشارح» اين طنز است که خواننده معمولي متوجه آن نمي شود و گمان مي کند به فخر رازي احترام گذاشته است اما وقتي به يک فيلسوف مي گوييد فاضل، کل حيثيت و مقامش را از او سلب کرده ايد. پس هرچند با فخر رازي مودبانه و متين گفت وگو مي کند اما از اين نکته ها در اثرش هم هست. در مضامين هم گاهي از اين کارها مي کند اما زبان او زبان نرم و مودب است.
خواجه نصيرالدين طوسي اين مسووليت را بر عهده گرفته تا از فلسفه دفاع کند و تمام آثارش دفاع از فلسفه است. اگر کتاب بزرگ منطقش را به فارسي نوشته است براي اين است که در زبان فارسي به اين مطالب جايگاهي بدهد. فلسفه، علم گفت وگو است و جامعه يي که پرسش و گفت وگو ندارد جامعه يي است که فلسفه در آن نيست. تفاوت فلسفه و علم اين است که اگر آن را آموختي و پرسش نداشتي علمت به درد نمي خورد. هر مرتبه از علم را که ياد مي گيري سودمند است اما اگر فلسفه را ياد گرفتي و پرسش نداشتي فقط آن را تکرار مي کني. فلسفه از آن بشر است و مسائلي مطرح مي کند که اساسي ترين مسائل ماست. اساسي ترين مسائل ما وقتي صورت انتزاعي مي يابد آن وقت بي اساس ترين مسائل مي شود. دکتر ديناني در آثارش فلسفه اسلامي را معرفي و مجال بحث را ايجاد کرد. او به عنوان کسي که اهليت تفکر داشت وارد ميدان تاريخ فلسفه شده است تا بگويد در شرايط کنوني ما به چه چيزي نياز داريم. در حداقلي ترين شکل همواره در فلسفه ميان دو کس بحث است. فلسفه هرگز به نهايت نمي رسد و مسائل آن هرگز راه حلي نمي يابد که جواب قطعي باشد و اين تفکر همچنان ادامه دارد.
دکتر عماد افروغ کتاب «فيلسوف گفت وگو» را کتابي مي داند که پرسش هاي بسياري را در ذهن مخاطب ايجاد مي کند. وي در سخنان خود به بيان اين پرسش ها مي پردازد؛ بسياري از مسائلي را که ما امروز با آن سر و کار داريم و جامعه شناسان ناتوان از پرداختن به آن هستند مي توان از طريق «ماجراي فکر فلسفي» به آن رسيد. در دعواهايي که ما کماکان داريم و هنوز هم مي شود، مي توانيم ردي از دعواهاي اشعري مسلکي و تفکر اعتزالي را در جامعه خودمان پي بگيريم. بنابراين من اين کتاب را صرفاً يک کتاب فلسفه نمي دانم و کتابي که مربوط به خواجه نصير باشد هم نمي دانم چون چند فصل اول ارتباطي با خواجه نصير ندارد. احساس من اين بود که حتي کساني که نگرش انتقادي دارند مي توانند از آن بهره بگيرند. اين کتاب محورهاي عديده و بنياديني را مورد بحث قرار داده است. در آن بحث تنگاتنگ ارتباط بين انديشه و عمل مطرح مي شود. من فکر مي کنم رابطه انديشه و عمل را مي شود به گونه يي ديگر تحت عنوان رابطه فلسفه و سياست هم مطرح کرد. واقعاً مي شود بين اين دو جدايي قائل شد چه درخصوص يک فيلسوف مورد نظر و چه در سطح کلا ن تر؟ آيا مي شود موضع گيري سياسي يک فيلسوف بي ارتباط با مباني فلسفي و انديشگي او باشد؟ آيا مي تواند فلسفه با سياست بيگانه باشد؟ اينها پرسش هاي اساسي هستند که به گونه يي ريشه در مطلبي دارند که کتاب با آن آغاز مي شود.
دکتر ديناني در اين اثر مستقلاً شروط گفت وگو را نياورده است اما من احصا کردم يکي از اين شروط را قالب شکني مي داند. بنابراين با فرماليسم و شکل گرايي نمي شود گفت وگو کرد و نمي شود فيلسوف بود. يک جايي مستقلاً بحث شکل و محتوا را مطرح کرده است. جا داشت اين بحث به صورت مبسوط شکافته شود چون اعتقاد دارم اين مساله نياز امروز ماست. بحث قابليت رواني براي برقراري رابطه را مطرح شده است که اين قابليت رواني وجه روانشناختي دارد که منتج به نوع خاصي از رابطه مي شود که دکتر ديناني رابطه را از طريق نامه و رساله و جاهايي هم گفت وگوي مستقيم مطرح کرده است. رعايت موازين اخلاقي در گفت وگو نيز نکته يي است که به آن اشاره شده است يعني ما نمي خواهيم شخصيت کسي را زير سوال ببريم بلکه فکر و الگوي حاکم بر ذهن او را مي خواهيم به چالش بکشيم. نکته ديگر اين است کسي که با گفت وگو سر و کار دارد، سبک و اسلوب واحدي ندارد و بسته به شرايط مختلف سبک و اسلوب سخنش مي تواند متفاوت باشد. نکته ديگر آشنايي با زبان و فرهنگ و موازين فکري يکديگر است والا امکان گفت وگو سلب مي شود.
ملتي که با تفکر مانوس نيست اخلاقي نيست
در بخشي از اين اثر بحث لاينفک نبودن فنومن و نومن مطرح مي شود و منازعه دين و فلسفه و رابطه شکل و محتوا. نکته ظريفي در اينجا هست. دکتر ديناني مي گويد بين استحکام فلسفي يک ملت و اخلاقي بودن آن رابطه است. ملتي که با تفکر مانوس نباشد اخلاقي نيست. در آراي خواجه نصير هم هست که وقتي سلسله مراتبي را از اقشار گوناگون ذکر مي کند براي حکما فضيلت ويژه يي قائل است و در مرتبت بعد اهل ايمان را مطرح مي کند و مي گويد اهل ايمان چندان حظي از فلسفه نبرده اند و در مدينه فاضله و جاهله يک طوري پاي توهم را به ميان مي کشند. اين سوال زيبايي است نسبت استحکام فلسفي و زيستن اخلاقي. ما مي توانيم بگوييم جامعه يي که اخلاقي نيست جامعه يي فلسفي نيست و فکر مي کنم اين جاي بحث مفصل تري است.
پرسش هايي درباره «فيلسوف گفت وگو»
در اين کتاب سوالي درباره چرايي نابودي معتزله طرح مي شود که پاسخي به آن داده نمي شود. نکته ديگر بحثي است درباره اينکه آيا فلسفه اسير تاريخ است يا به تاريخ خط مي دهد؟ خيلي ها امروز نگاه تاريخي گرايانه به فلسفه دارند و حتي پرسش هاي اساسي را تاريخي تفسير مي کنند. در آثار دکتر ديناني ضمن اينکه اهميت تاريخ مطرح شده اما اين تاريخي گرايي ديده نمي شود و اشاره مي شود که دوره هاي تاريخي را انديشه ساخته است. در کتاب «ماجراي فکر فلسفي» مساله يي مطرح مي شود که همان دعواي اشاعره و معتزله است که آن هم دعواي علم گرايي و اراده گرايي است و به نظر مي رسد هنوز هم شاهد اين دعوا هستيم و توقع هست فلاسفه ما به اين سوالات بپردازند. در صفحه 227 کتاب آمده است؛ «تفکر اشعري به گونه يي است که مي تواند صاحب آن انديشه را به منابع قدرت نزديک سازد. اين مساله نيز مسلم است که وقتي انديشه يي مورد توجه و عنايت ارباب قدرت قرار مي گيرد و در جلب توجه جمهور مردم نيز ـ به دليل نداشتن ژرفا و محتوا ـ موثر واقع مي شود، مي تواند در تبعيد و طرد انديشمندان خلاق و نوآور دخالت داشته باشد.» اين بحث يک بحث مفهومي است يا تاريخي است؟ آيا صرفاً در يک مقطع از تاريخ رخ داده است يا بحثي است که در مقاطع ديگر هم مي تواند اتفاق بيفتد و شاهد آن باشيم؟ وقتي بحث تاريخ فلسفه مطرح مي شود با اين سوال ها مواجهيم که امروز تاريخ فلسفه ما به چه صورت است آيا امروز فلاسفه ما مانند خواجه عمل مي کنند؟ چرا ملاصدرا تبعيد و سهروردي شهيد مي شود؟
نزديکي دنياي امروز به اشعريت
در ادامه دکتر ديناني پاسخ برخي از سوالات طرح شده را در گرو پاسخ دلايل انقراض معتزله دانست و گفت؛ اينکه چرا معتزله منقرض وا اشاعره غالب شدند، بحث مهمي است. انسان هم علم دارد و هم اراده. اراده علم نيست و علم هم اراده نيست. معتزله و حکما بر آگاهي و خرد تکيه مي کنند که فلسفه مظهر آن است. اشاعره اراده را اصل مي داند. خداوند هم علم و آگاهي به همه چيز دارد و هم همه چيز نتيجه اراده اوست. نقش اراده خدا بالاتر است يا نقش علم خداوندي؟ اين يک سوال است. سوال ديگر اين است که آيا خدا آنچه مي کند خوب است يا آنچه خوب است مي کند؟ نمي دانم پاسخ شما به اين سوال چيست. اما جنگ معتزله و حکما بر سر اين است. حکما و معتزله مي گويند آنچه خوب است و مقتضاي علم و آگاهي است خدا انجام مي دهد. اشاعره مي گويند آنچه او انجام مي دهد خوب است. استدلال اشاعره به اين آيه شريفه است؛ لايسئل عما يفعل و هم يسئلون. اشعري بر اساس اراده کار مي کند، مي گويد اين کار را بکن و مصلحت انديشي نکن. اما واقعاً اراده تابع عقل است يا عقل تابع اراده است؟ جنگ خونين حکما و معتزله از يک سو و اشاعره از سوي ديگر سر اين مساله است. امروز دنيا خيلي به اشعريت نزديک است. روانشناسي به شما دستور خواستن مي دهد. نمي گويد تامل و تعقل کن، مي گويد بخواه، مي شود. اگر با اين تز حرکت کني، پيش مي روي اما آيا رفتن بدون تعقل و با اراده راه به جايي مي برد يا نه؟ آيا خدا بر اساس علم مي آفريند يا فقط اراده است؟ مساله به جاي خودش باقي است و من تنها طرح مساله کردم. خواجه با اشعريت مبارزه مي کند. خلفاي اموي و عباسي اشاعره را تقويت کردند چون اگر معتزله را تقويت مي کردند بايد پاسخگو مي بودند. عقل و فلسفه کارش پرسش است. حکومت هاي اموي فلسفه را دوست نداشتند و اگر هم دوست داشتند بنا به مصلحت مي خواستند در خدمت باشند. در اندلس ابن رشد را سعي کردند در خدمت بگيرند اما وقتي ديدند چيزهايي مي گويد که خوشامد آنها نيست، تبعيدش کردند و کتاب هايش را به آتش کشيدند. ابن سينا، ابن رشد و ملاصدرا با آوارگي مردند، سهروردي در 38سالگي کشته شد چون طرح پرسش مي کردند و پرسش پاسخ مي خواهد. اشعريت پاسخگو لازم ندارد. خواجه با هلاکو به جنگ اشعريت خلفاي عباسي رفت چون مي دانست او نيرومند است و تدبير مي خواست که تدبيرش خواجه بود. وگرنه خواجه چه مناسبتي با هلاکوخان داشت؟ فلسفه ارتباط با سياست دارد. تدبيري انديشيد و شاخش را پيدا کرد و با آن تدبيري که داشت به بغداد حمله و حکومت عباسي را منقرض کرد و استقلال ايران به دست آمد. اگر خواجه نبود امروز ايراني هم نبود و فارسي هم صحبت نمي کرديم.
خواجه نصيرالدين، افتخار طوس و ايران
فلسفه خواجه تا امروز ادامه يافته است. حوزه فلسفي شيراز تمام بر محور فکر خواجه مي گردد، همچنين حوزه اصفهان که ميرداماد و ملاصدرا از آنند باز هم بر محور کار خواجه است. من که خود مريد ملاصدرا هستم، بدون تعارف بايد بگويم ملاصدرا با همه عظمتش حسنه يي از حسنات خواجه نصيرالدين طوسي است. اگر خواجه نصير نبود ملاصدرا و ميردامادي پيدا نمي شد. نام خواجه نصير امروز در فضاست. کدام غربي و منجمي مي تواند نام او را ناديده بگيرد که اولين کسي بوده که رصدخانه در 800 سال پيش ساخته است؟ اين مرد را با اين همه خدمت نمي شناسيم کساني بايد درباره رياضيات و سياست و نجوم او بنويسند. جامعه شناسان مي توانند با ديد جامعه شناسي او را بررسي کنند و سياستمداران نيز. من از ديد فلسفي و کلامي به او پرداختم. از هر نظر به او نگاه کنيد جامع علوم بوده و هنر خواجه اين است که هيچ علمي را با علم ديگر نمي آميزد. در کلام يک متکلم است، در شعر يک شاعر است، در رياضي يک رياضيدان است، در فلسفه يک فيلسوف است در هر علمي که وارد شده گويي علم ديگري نمي داند و صاحب اين علم است. اين مرد با اين جامعيت و نبوغ جاي آن دارد که صدها کتاب درباره اش نوشته شود. او افتخار طوس و افتخار ايران است.

منبع : www.etemaad.ir