بررسى كامل مسئله اعجاز قرآن (1)
بررسى كامل مسئله اعجاز قرآن (1)
و ان كنتم في ريب مما نزلنا علىعبدنا فاتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون اللهان كنتم صادقين فان لم تفعلوا و لن تفعلوا فاتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة اعدت للكافرين
و اگر از آنچه ما بر بنده خويش نازلكردهايم بشك اندريد سورهاىمانند آن بياريد و اگر راست مىگوئيد غير خدا ياران خويش را بخوانيد.
و اگر نكرديد و هرگز نخواهيد كرد پس از آتشى كه هيزمشمردم و سنگ است و براى كافران مهيا شده بترسيد. .(فاتوا بسورة من مثله)امر در(فاتوا، پس بياوريد)، امر تعجيزىاست، تا بهمه بفهماند: كهقرآن معجزه است، و هيچ بشرى نمىتواند نظيرش را بياورد، و اينكه اين كتاباز ناحيه خدا نازلشده، و در آن هيچ شكى نيست، معجزه است كه تا زمين و زمان باقى است، آن نيز باعجاز خودباقىاست، و اين تعجيز، در خصوص آوردن نظيرى براى قرآن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانندآيه: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علىان ياتوا بمثل هذا القرآن، لا ياتون بمثله، و لو كان بعضهملبعض ظهيرا، بگواگر انس و جن دست بدست هم دهند، كه مثل اين قرآن بياورند، نمىتوانند .
و نيز مانند آيه: (اميقولون افتريه؟قل فاتوا بعشر سورمثله مفتريات، (سوره اسراء آيه 88) و ادعوا من استطعتم من دون الله، ان كنتم صادقينو يا آنكه ميگويند: اين قرآنافترائى است كه بخدا بسته، بگو اگر راست ميگوئيد، غير از خدا هر كس را كه ميخواهيددعوتكنيد، و بكمك بطلبيد، و شما هم ده سوره مثل آن بخدا افتراء ببنديد) (سوره هود آيه 13) .
و بنا بر اين ضمير در كلمه(مثله)، به كلمه(ما)، در جمله(ممانزلنا)برمىگردد، و در نتيجهآيه شريفه تعجيزى است از طرف قرآن، و بى سابقه بودن اسلوب و طرز بيان آن.
ممكن هم هست ضمير نامبرده به كلمه(عبد)، در جمله(عبدنا)برگردد،كه در اين صورتآيه شريفه تعجيز بخود قرآن نيست، بلكه بقرآن است از حيث اينكه مردى بى سوادو درس نخواندهآنرا آورده، كسى آنرا آورده كه تعليمى نديده و اين معارف عالى و گرانبها و بيانات بديع و بى سابقهو متقنرا از احدى از مردم نگرفته، در نتيجه آيه شريفه در سياق آيه: (قل لو شاء الله ما تلوته عليكم، و لا ادريكم به، فقد لبثتفيكم عمرا من قبله ا فلا تعقلون؟بگو: اگر خدا مىخواست نه من آنرا برشما مىخواندم، و نه از آن اطلاعى مىداشتم،خود شما شاهديد كه مدتها از عمرم قبل از اين قرآندر بين شما زيستم، در حالى كه خبرى از آنم نبود، باز هم تعقلنمىكنيد؟)( يونس آيه 16) و در بعضى روايات هردو احتمال نامبرده بعنوان تفسير آيه مورد بحث آمده.
اين نكته را هم بايد دانست كه اين آيه و نظائر آن دلالتدارد بر اينكه قرآن كريم همهاشمعجزه است، حتى كوچكترين سورهاش، مانند سوره كوثر، و سوره عصر، و اينكهبعضى احتمالداده، و يا شايد بدهند، كه ضمير در(مثله)بخصوص سوره مورد بحث، و در آيه سوره يونسبخصوصسوره يونس برگردد، احتمالى است كه فهم مانوس با اسلوبهاى كلام آنرا نمىپذيرد، براى اينكه كسى كه بقرآنتهمت مىزند: كه ساخته و پرداخته رسول خدا(ص)است، و آنجنابآنرا بخدا افتراء بسته، بهمه قرآن نظر دارد، نه تنها بيك سوره و دو سوره.
با اين حال معنا ندارد در پاسخ آنان بفرمايد: اگر شك داريد، يكسوره مانند سوره بقره ويا يونس بياوريد، چون برگشت معنا بنظير اين حرف ميشود، كه بگوئيم:اگر در خدائى بودن سورهكوثر يا اخلاص مثلا شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و يك سوره مانند بقره ويا يونسبياوريد، و اين طرز سخن را هر كس بشنود زشت و ناپسند مىداند.
قرآن كريم در آيه مورد بحث، و آياتى كه نقل كرديم، ادعاء كردهاست: بر اينكه آيت ومعجزه است، و استدلال كرده باينكه اگر قبول نداريد، مانند يك سوره از آنرا بياوريد،و ايندعوى قرآن بحسب حقيقت بدو دعوى منحل ميشود، يكى اينكه بطور كلى معجزه و خارق عادتوجود دارد، ودوم اينكه قرآن يكى از مصاديق آن معجزات است، و معلوم است كه اگر دعوى دومثابتشود، قهرا دعوى اولى هم ثابتشده،و بهمين جهت قرآن كريم هم در مقام اثبات دعوىاولى بر نيامد، و تنها اكتفاء كرد باثبات دعوى دوم، و اينكهخودش معجزه است و بر دعوى خوداستدلال كرد به مسئله تحدى، و تعجيز، و وقتى بشر نتوانست نظير آنرا بياورد هر دو نتيجه راگرفت.
چيزى كه هست اين بحث و سئوال باقى مىماند، كه معجزهچگونه صورت مىگيرد، با اينكهاسمش با خودش است، كه مشتمل بر عملى است كه عادت جارىدر طبيعت، يعنى استناد مسبباتباسباب معهود و مشخص آنرا نمىپذيرد، چون فكر ميكند، قانون علت و معلول استثناءپذيرنيست، نه هيچ سببى از مسببش جدا ميشود، و نه هيچ مسببى بدون سبب پديد مىآيد، و نه در قانونعليت امكانتخلف و اختلافى هست، پس چطور مىشود كه مثلا عصاى موسى بدون علت كهتوالد و تناسل باشد، اژدها گردد؟و مردهچندين سال قبل با دم مسيحائى مسيح زنده شود؟!قرآن كريم اين شبهه را زايل كرده، و حقيقت امر را از هر دو جهت بيانمىكند، يعنى همبيان مىكند: اصل اعجاز ثابت است، و قرآن خود يكى از معجزات است، و براى اثبات اصلاعجازدليلى است كافى، براى اينكه احدى نمىتواند نظيرش را بياورد.
و هم بيان مىكند كه حقيقت اعجاز چيست، و چطورمىشود كه در طبيعت امرى رخ دهد، كه عادت طبيعت را خرق كرده، و كليت آنرا نقض كند؟.
در اينكه قرآن كريم براى اثبات معجزه بودنش بشر را تحدىكرده هيچ حرفى و مخالفىنيست، و اين تحدى، هم در آيات مكى آمده، و هم آيات مدنى، كه همه آنهادلالت دارد بر اينكه قرآنآيتى است معجزه، و خارق، حتى آيه قبلى هم كه مىفرمود: (و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا
فاتوا بسورة من مثله)الخ،( سوره بقره آيه 23) استدلالى است بر معجزه بودنقرآن، بوسيله تحدى، و آوردن سورهاىنظير سوره بقره، و بدستشخصى بى سواد مانند رسولخدا(ص)، نه اينكه مستقيما و بلا واسطهاستدلال بر نبوت رسول خدا(ص)باشد، بدليل اينكه اگر استدلال بر نبوت آن جناب باشد،نه برمعجزه بودن قرآن، بايد در اولش مىفرمود: (و ان كنتم فى ريب من رسالة عبدنا، اگر در رسالتبنده ما شك داريد)،ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: اگر در آنچه ما بر عبدمان نازل كردهايم شكداريد، يك سوره مثل اين سورهرا بوسيله مردى درس نخوانده بياوريد، پس در نتيجه تمامىتحدىهائيكه در قرآن واقع شده، استدلالى را ميمانند كه برمعجزه بودن قرآن و نازل بودن آن ازطرف خدا شدهاند، و آيات مشتمله بر اين تحديها از نظر عموم و خصوص مختلفند، بعضىهادرباره يك سوره تحدى كردهاند، نظير آيه سوره بقره، و بعضى بر ده سوره، و بعضى بر عموم قرآن وبعضى بر خصوصبلاغت آن، و بعضى بر همه جهات آن.يكى از آياتيكه بر عموم قرآن تحدىكرده، آيه: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علىان ياتوا بمثل هذا القرآن، لا ياتون بمثله و لو كانبعضهم لبعض ظهيرا) ( سوره الاسراء آيه 88) است كه ترجمهاش گذشت، و اين آيهدر مكه نازل شده، و عموميت تحدىآن جاى شك براى هيچ عاقلى نيست.
اعجاز قرآن فقط ازنظر اسلوب كلام يا جهتى ديگر از جهات، به تنهائى نيست
پس اگر تحديهاى قرآن تنها در خصوص بلاغت و عظمت اسلوبآن بود، ديگر نبايد ازعرب تجاوز ميكرد، و تنها بايد عرب را تحدى كند، كه اهل زبان قرآنند، آنهم نهكردهاى عرب، كهزبان شكستهاى دارند، بلكه عربهاى خالص جاهليت و آنها كه هم جاهليت و هم اسلام را درككردهاند، آنهم قبل از آنكه زبانشان با زبان ديگر اختلاط پيدا كرده، و فاسد شده باشد، و حالآنكه مىبينيم سخنى از عرب آن همبا اين قيد و شرطها بميان نياورده، و در عوض روى سخنبجن و انس كرده است، پس معلوم ميشود معجزه بودنش تنها از نظر اسلوب كلام نيست.
و همچنين غير بلاغت و جزالت اسلوب، هيچ جهت ديگر قرآن بهتنهائى مورد نظر نيست، و نميخواهد بفهماند تنها در فلان صفت معجزه است مثلا در اينكه مشتمل بر معارفىاستحقيقى، و اخلاق.فاضله، و قوانين صالحه، و اخبار غيبى، و معارف ديگريكه هنوز بشر نقاب از چهرهآنبر نداشته، معجزه است، چون هر يك از جهات را يك طائفه از جن و انس مىفهمند، نه همه آنهاپس اينكه بطور مطلقتحدى كرد، (يعنى فرمود: اگر شك داريد مثلش را بياوريد)، و نفرمود كتابىفصيح مثل آن بياوريد، و يا كتابى مشتملبر چنين معارف بياوريد، مىفهماند كه قرآن از هر جهتىكه ممكن است مورد برترى قرار گيرد برتر است، نه يك جهت و دو جهت.
بنا بر اين قرآن كريم هم معجزيست در بلاغت، براى بليغترينبلغاء و هم آيتى است فصيح، براى فصيحترين فصحاء و هم خارق العادهايست براى حكماء در حكمتش،و هم سرشارترينگنجينه علمى است معجزهآسا، براى علماء و هم اجتماعىترين قانونى است معجزآسا،براى قانونگذاران، و سياستى است بديع، و بى سابقه براى سياستمداران و حكومتى است معجزه، براىحكام، و خلاصه معجزهايستبراى همه عالميان، در حقايقى كه راهى براى كشف آن ندارند، مانندامور غيبى، و اختلاف در حكم، و علم و بيان.
از اينجا روشن ميشود كه قرآن كريم دعوى اعجاز، از هر جهتبراى خود مىكند، آنهماعجاز براى تمامى افراد جن و انس، چه عوام و چه خواص، چه عالم و چه جاهل،چه مرد و چهزن، چه فاضل متبحر و چه مفضول، چه و چه و چه، البته بشرطى كه اينقدر شعور داشته باشد كهحرف سرش شود.
براى اينكه هر انسانى اين فطرت را دارد كه فضيلت را تشخيصدهد، و كم و زياد آنرابفهمد پس هر انسانى ميتواند در فضيلتهائى كه در خودش و يا در غير خودش سراغدارد، فكركند، و آنگاه آنرا در هر حديكه درك مىكند، با فضيلتى كه قرآن مشتمل بر آنست مقايسه كند، آنگاه بحق و انصافداورى نمايد، و فكر كند، و انصاف دهد، آيا نيروى بشرى ميتواند معارفىالهى، و آن هم مستدل از خود بسازد؟بطوريكهبا معارف قرآن هم سنگ باشد؟و واقعا و حقيقتامعادل و برابر قرآن باشد؟و آيا يك انسان اين معنا در قدرتشهست كه اخلاقى براى سعادت بشرپيشنهاد كند، كه همهاش بر اساس حقايق باشد؟و در صفا و فضيلت درست آنطور باشد كهقرآنپيشنهاد كرده؟!و آيا براى يك انسان اين امكان هست، كه احكام و قوانينى فقهى تشريع كند، كهدامنهاش آنقدر وسيعباشد، كه تمامى افعال بشر را شامل بشود؟و در عين حال تناقضى هم در آنپديد نيايد؟و نيز در عين حال روح توحيد وتقوى و طهارت مانند بند تسبيح در تمامى آن احكام ونتائج آنها، و اصل و فرع آنها دويده باشد؟و آيا عقل هيچ انسانيكهحد اقل شعور را داشته باشد، ممكن ميداند كه چنين آمارگيرىدقيق از افعال و حركات و سكنات انسانها، و سپس جعل قوانينىبراى هر حركت و سكون آنان، بطوريكه از اول تا باخر قوانينش يك تناقض ديده نشود از كسى سر بزندكه مدرسه نرفته باشد، ودر شهرى كه مردمش با سواد و تحصيل كرده باشند، نشو و نما نكرده باشد، بلكه در محيطى ظهوركردهباشد، كه بهرهشان از انسانيت و فضائل و كمالات بى شمار آن، اين باشد كه از راهغارتگرى، و جنگ لقمه نانى بكف آورده،و براى اينكه بسد جوعشان كافى باشد، دخترانرا زندهبگور كنند، و فرزندانخود را بكشند، و به پدران خود فخر نموده، مادران را همسر خود سازند، و بفسق و فجور افتخار نموده، علم را مذمت، و جهل را حمايتكنند، و در عين پلنگ دماغى وحميت دروغين خود، تو سرى خور هر رهگذر باشند، روزى يمنىهااستعمارشان كنند، روز ديگرزير يوغ حبشه در آيند، روزى برده دسته جمعى روم شوند، روز ديگر فرمانبر بى قيد و شرطفارسشوند؟آيا از چنين محيطى ممكن است چنين قانونگذارى برخيزد؟و آيا هيچ عاقلى بخود جرئت ميدهد كه كتابىبياورد، و ادعاء كند كه اين كتاب هدايت تمامىعالميان، از بى سواد و دانشمند و از زن و مرد و از معاصرين من و آيندگان،تا آخر روزگار است، وآنگاه در آن اخبارى غيبى از گذشته و آينده، و از امتهاى گذشته و آينده، نه يكى، و نه دو تا، آنهمدربابهاى مختلف، و داستانهاى گوناگون قرار داده باشد، كه هيچيك از اين معارف با ديگرىمخالفت نداشته،و از راستى و درستى هم بى بهره نباشد، هر قسمتش قسمتهاى ديگر را تصديقكند؟!
و آيا يك انسان كه خود يكى از اجزاء عالم ماده و طبيعت است،و مانند تمامى موجوداتعالم محكوم به تحول و تكامل است، ميتواند در تمامى شئون عالم بشرى دخل و تصرفنموده، قوانين، و علوم، و معارف، و احكام، و مواعظ، و امثال، و داستانهائى در خصوص كوچكترين وبزرگترين شئونبشرى بدنيا عرضه كند، كه با تحول و تكامل بشر متحول نشود، و از بشر عقبنماند؟و حال و وضع خود آن قوانين هماز جهت كمال و نقص مختلف نشود، با اينكه آنچه عرضهكرده، بتدريج عرضه كرده باشد و در آن پارهاى معارفباشد كه در آغاز عرضه شده، در آخردو باره تكرار شده باشد، و در طول مدت، تكاملى نكرده تغيرى نيافته باشد، و نيز در آن فروعىمتفرعبر اصولى باشد؟با اينكه همه ميدانيم كه هيچ انسانى از نظر كمال و نقص عملش بيك حالباقى نمىماند،در جوانى يك جور فكر مىكند، چهلساله كه شد جور ديگر، پير كه شد جورىديگر.
پس انسان عاقل و كسى كه بتواند اين معانى را تعقل كند، شكى برايشباقى نمىماند، كهاين مزاياى كلى، و غير آن، كه قرآن مشتمل بر آنست، فوق طاقت بشرى، وبيرون از حيطه وسائلطبيعى و مادى است، و بفرض هم كه نتواند اين معانى را درك كند، انسان بودن خود را كهفراموشنكرده، و وجدان خود را كه گم ننموده، وجدان فطرى هر انسانى باو ميگويد: در هرمسئلهاى كه نيروى فكريتاز دركش عاجز ماند، و آنطور كه بايد نتوانست صحت و سقم و درستىو نادرستى آنرا بفهمد، و ماخذ و دليلهيچيك را نيافت، بايد باهل خبره و متخصص در آن مسئلهمراجعه بكنى.
در اينجا ممكن استخواننده عزيز بپرسد كه اينكه شما اصرارداريد عموميت اعجاز قرآنرا ثابت كنيد، چه فائدهاى بر اين عموميت مترتب ميشود، و تحدى عموم مردمچه فائدهاى دارد؟بايد خواص بفهمند كه قرآن معجزه است، زيرا عوام در مقابل هر دعوتى سريع الانفعال و زودباورند، و هر معاملهاىكه با ايشان بكنند، مىپذيرند، مگر همين مردم نبودند كه در برابر دعوت امثالحسينعلى بهاء، و قاديانى، و مسيلمهكذاب، خاضع شده، و آنها را پذيرفتند؟!با اينكه آنچه آنهاآورده بودند به هذيان بيشتر شباهت داشت، تا سخنآدمى؟در پاسخ ميگوئيم: اولا تنها راه آوردن معجزه براى عموم بشر، و براى ابد اين است كه آنمعجزه از سنخ علم ومعرفت باشد، چون غير از علم و معرفت هر چيز ديگريكه تصور شود، كه سرو كارش با ساير قواى دراكه انسان باشد،ممكن نيست عموميت داشته، ديدنيش را همه و براىهميشه ببينند، شنيدنيش را همه بشر، و براى هميشه بشنوندعصاى موسايش براى همه جهانيان، و براى ابد معجزه باشد، و نغمه داوديش نيز عمومى و ابدى باشد، چون عصاى موسى،و نغمهداود، و هر معجزه ديگريكه غير از علم و معرفت باشد، قهرا موجودى طبيعى، و حادثى حسىخواهد بود، كه خواهنا خواه محكوم قوانين ماده، و محدود به يك زمان، و يك مكان معينى ميباشد، و ممكن نيست غير اين باشد،و بفرض محال يا نزديك به محال، اگر آنرا براى تمامى افراد روىزمين ديدنى بدانيم، بارى بايد همه سكنه روى زمينبراى ديدن آن در يك محل جمع شوند، وبفرضى هم كه بگوئيم براى همه و در همهجا ديدنى باشد، بارى براى اهل يك عصر ديدنىخواهد، بود نه براى ابد. بخلاف علم و معرفت، كه ميتواند براى همه، و براى ابد معجزهباشد، اين اولا، و ثانيا وقتىاز مقوله علم و معرفتشد، جواب اشكال شما روشن ميشود، چون بحكمضرورت فهم مردممختلف است، و قوى و ضعيف دارد، همچنانكه كمالات نيز مختلف است، و راه فطرى و غريزىانسانبراى درك كمالات كه روزمره در زندگيش آنرا طى مىكند، اين است كه هر چه را خودشدرك كرد، و فهميد، كه فهميده،و هر جا كميت فهمش از درك چيزى عاجز ماند، بكسانى مراجعهمىكند، كه قدرت درك آنرا دارند، و آنرا درك كردهاند،و آنگاه حقيقت مطلب را از ايشانمىپرسند، در مسئله اعجاز قرآن نيز فطرت غريزى بشر حكم باين مىكند، كهصاحبان فهم قوى، وصاحب نظران از بشر، در پى كشف آن برآيند، و معجزه بودن آنرا درك كنند، و صاحبان فهمضعيف بايشانمراجعه نموده، حقيقتحال را سئوال كنند، پس تحدى و تعجيز قرآن عمومىاست، و معجزه بودنش براى فرد فرد بشر، و براى تمامى اعصار ميباشد.
قرآن كريم بعلم و معرفت تحدى كرده، يعنى فرموده:اگر در آسمانى بودن آن شك داريد، همه دست بدست هم دهيد، و كتابى درست كنيد كه از نظر علم و معرفت مانندقرآن باشد، يكجافرموده: (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شىء، ما كتاب را كه بيان همه چيزها است بر تو نازلكرديم) ( سوره نحل 89) و جائى ديگر فرموده: (لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين، هيچ تر و خشكى نيست مگرآنكهدر كتابى بيانگر، ضبط است) (سوره انعام آيه 59) ، و از اين قبيل آياتى ديگر.
آرى هر كس در متن تعليمات عاليه اسلام سير كند، و آنچه از كلياتكه قرآن كريم بيانكرده و آنچه از جزئيات كه همين قرآن در آيه: ، (و ما آتيكم الرسول فخذوه، و ما نهيكمعنه فانتهوا، (سوره حشر آيه 7) رسول شما را بهر چه امر كرد انجام دهيد، و از هر چه و آيه: (لتحكم بينالناس بما اريكالله تا در ميان مردم بانچه خدا نشانت داده حكم كنى)( نساء 106) وآياتى ديگر به پيامبر اسلام حوالت داده، و آنجناب بيان كرده، مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كهاسلام از معارف الهى فلسفى، و اخلاق فاضله، و قوانين دينى و فرعى،از عبادتها، و معاملات، وسياسات اجتماعى و هر چيز ديگرى كه انسانها در مرحله عمل بدان نيازمندند، نه تنها متعرضكلياتو مهمات مسائل است، بلكه جزئىترين مسائل را نيز متعرض است، و عجيب اين است كهتمام معارفش بر اساسفطرت، و اصل توحيد بنا شده، بطوريكه تفاصيل و جزئيات احكامش، بعداز تحليل، به توحيدبر مىگردد، و اصل توحيدش بعد از تجزيه بهمان تفاصيل بازگشت مىكند.
قرآن كريم خودش بقاء همه معارفش را تضمين كرده، و آنرا نه تنهاصالح براى تمامىنسلهاى بشر دانسته، و در آيه: (و انه لكتاب عزيز، لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا منخلفه، تنزيلمن حكيم حميد، نه از گذشته و نه در آينده، باطل در اين كتاب راه نمىيابد، چون كتابى است عزيز، و نازل شده از ناحيهخداى حكيم حميد)( سوره فصلت آيه 42) و آيه: (انا نحن نزلنا الذكر، و انا له لحافظون، ما ذكر رانازل كرديم، و خود ما آنرا حفظمىكنيم)( سوره حجر آيه 9) فرموده: كه اين كتاب با مرور ايام و كرور ليالى كهنهنميشود، كتابى است كه تا آخرين روز روزگار،ناسخى، هيچ حكمى از احكام آنرا نسخ نمىكند وقانون تحول و تكامل آنرا كهنه نمىسازد.
خواهى گفت علماى علم الاجتماع، و جامعهشناسان، و قانوندانانعصر حاضر، اين معنابرايشان مسلم شده: كه قوانين اجتماعى بايد با تحول اجتماع و تكامل آن تحولبپذيرد، و پا بپاىاجتماع رو بكمال بگذارد، و معنا ندارد كه زمان بسوى جلو پيش برود، و تمدن روز بروز پيشرفتبكند، و درعين حال قوانين اجتماعى قرنها قبل، براى امروز، و قرنها بعد باقى بماند.
و خلاصه كلام و جامع آن اين است كه: قرآن اساس قوانينرا بر توحيد فطرى، و اخلاقفاضله غريزى بنا كرده، ادعاء مىكند كه تشريع(تقنين قوانين)بايد بر روى بذرتكوين، و نواميسهستى جوانه زده و رشد كند، و از آن نواميس منشا گيرد، ولى دانشمندان و قانونگذاران، اساسقوانينخود را، و نظريات علمى خويش را بر تحول اجتماع بنا نموده، معنويات را بكلى ناديدهمىگيرند، نه بمعارف توحيدكار دارند، و نه به فضائل اخلاق، و بهمين جهتسخنان ايشان همه برسير تكامل اجتماعى مادى، و فاقد روح فضيلتدور مىزند، و چيزيكه هيچ مورد عنايت آناننيست، كلمه عاليه خداست.
قرآن كريم بشر رابشخص رسول خدا(ص)، كه آورنده آنست، تحدى كرده و فرموده: آوردن شخصى امى و درس نخوانده و مربىنديده كتابى را كه هم الفاظش معجزه است و هممعانيش، امرى طبيعى نيست، و جز بمعجزه صورت نمىگيرد: (قل لو شاء الله ماتلوته عليكم، و لاادريكم به، فقد لبثت فيكم عمرا من قبله، ا فلا تعقلون؟بگو اگر خدا ميخواست اين قرآن را بر شماتلاوتنكنم، نمىكردم، و نه شما مىفهميديد، شما ميدانيد كه قبل از اين سالها در ميان شما بودم، آيا باز هم تعقلنمىكنيد؟ (سوره يونس آيه 16) آرى رسول خدا(ص) سالها بعنوان مردى عادى در بين مردم زندگى كرد، در حاليكه نهبراى خود فضيلتى وفرقى با مردم قائل بود، و نه سخنى از علم بميان آورده بود، حتى احدى ازمعاصرينش يك بيتشعر و يا نثر هم از او نشنيد،و در مدت چهل سال كه دو ثلث عمر او ميشود، (و معمولا هر كسى كه در صدد كسب جاه و مقام باشد، عرصهتاخت و تازش، و بحبوحه فعاليتش، از جوانى تا چهل سالگى است مترجم) با اين حال آن جناب در اين مدت نه مقامى كسبكرد، و نهيكى از عناوين اعتبارى كه ملاك برترى و تقدم است بدست آورد، آنگاه در راس چهل سالگى
ناگهان طلوع كرد، و كتابى آورد، كه فحول و عقلاى قومش از آوردنچون آن عاجز ماندند، و زبانبلغاء و فصحاء و شعراى سخندانشان به لكنت افتاد، و لال شد، و بعداز آنكه كتابش در اقطارزمين منتشر گشت، احدى جرئت نكرد كه در مقام معارضه با آن بر آيد، نه عاقلى اين فكر خام را درسرپروريد، و نه فاضلى دانا چنين هوسى كرد، نه خردمندى در ياراى خود ديد، و نه زيركهوشيارى اجازه چنين كارى بخود داد.
نهايت چيزي كه دشمنانش در بارهاش احتمال دادند، اين بود:كه گفتهاند: وى سفرى براىتجارت بشام كرده، ممكن است در آنجا داستانهاى كتابش را از رهبانان آنسرزمين گرفته باشد، در حاليكه سفرهاى آنجناب بشام عبارت بود از يك سفر كه با عمويش ابو طالب كرد، در حاليكههنوزبسن بلوغ نرسيده بود، و سفرى ديگر با ميسره غلام خديجه ع كرد، كه در آنروزهابيست و پنجساله بود، (نه چهلساله)،علاوه بر اينكه جمعى كه با او بودند شب و روز ملازمشبودند.
و بفرض محال، اگر در آن سفر از كسى چيزى آموخته باشد، چهربطى باين معارف و علوم بى پايان قرآن دارد؟و اين همه حكمت و حقايق در آنروز كجا بود؟ و اينفصاحت و بلاغت را كهتمامى بلغاى دنيا در برابرش سر فرود آورده، و سپر انداختند، و زبان فصحاء در برابرش لال و الكن شده، از چه كسى آموخته؟.
و يا گفتهاند: كه وى در مكهگاهى بسر وقت آهنگرى رومى مىرفته، كه شمشير ميساخت.
و قرآنكريم در پاسخ اين تهمتشان فرمود: (و لقد نعلم انهم يقولون:انما يعلمه بشر، لسانالذى يلحدون اليه اعجمى، و هذا لسان عربى مبين، ما دانستيم كه آنان ميگويندبشرى اين قرآن رابوى درس ميدهد، (فكر نكردند آخر)زبان آنكسى كه قرآن را بوى نسبتميدهند غير عربىاست، و اين قرآن بزبان عربى آشكار است) (سوره نحل آيه 103) .
و يا گفتهاند: كه پارهاى از معلوماتش را از سلمان فارسى گرفته،كه يكى از علماى فرس، وداناى بمذاهب و اديان بوده است، با اينكه سلمان فارسى در مدينه مسلمانشد، و وقتى بزيارتآنجناب نائل گشت، كه بيشتر قرآن نازل شده بود چون بيشتر قرآن در مكه نازل شد، و در اينقسمتاز قرآن تمامى آن معارف كلى اسلام، و داستانها كه در آيات مدنى هست، نيز وجود دارد، بلكه آنچه در آيات مكى هست،بيشتر از آنمقدارى است كه در آيات مدنى وجود دارد، پس سلمانكه يكى از صحابه آنجناب است، چه چيز بمعلومات او افزوده؟.
علاوه بر اينكه خودشان ميگويند سلمان داناى بمذاهب بوده، يعنىبه تورات و انجيل، و آنتورات و انجيل، امروز هم در دسترس مردم هست، بردارند و بخوانند و با آنچهدر قرآن هست مقايسهكنند، خواهند ديد كه تاريخ قرآن غير تاريخ آن كتابها، و داستانهايش غير آن داستانها است، درتوراتو انجيل لغزشها و خطاهائى بانبياء نسبت داده، كه فطرت هر انسان معمولى متنفر از آناست، كه چنيننسبتى را حتى به يك كشيش، و حتى به يك مرد صالح متعارف بدهد، واحدىاينگونه جسارتها را به يكى از عقلاى قوم خود نميكند.
و اما قرآن كريم ساحت انبياء را مقدس دانسته، و آنان را ازچنان لغزشها برى ميداند، و نيزدر تورات و انجيل مطالب پيش پا افتادهاى است، كه نه از حقيقتى پرده برميدارد، و نه فضيلتىاخلاقى به بشر مىآموزد، و اما قرآن كريم از آن مطالب آنچه براى مردم در معارف و اخلاقشانبدردميخورد آورده، و بقيه را كه قسمت عمده اين دو كتابست رها كرده.
قرآن كريم در آيات بسيارى باخبرهاى غيبى خود تحدى كرده، يعنى به بشر اعلام نموده: كه اگر در آسمانى بودناين كتاب ترديد داريد، كتابى نظير آن مشتمل بر اخبار غيبى بياوريد.
و اين آيات بعضى در باره داستانهاى انبياء گذشته، و امتهاى ايشاناست، مانند آيه: (تلكمن انباء الغيب، نوحيها اليك، ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا، اينداستان از خبرهاىغيب است، كه ما بتو وحى مىكنيم، و تو خودت و قومت هيچيك از آن اطلاع نداشتيد) (سوره هود آيه 49) ، و آيه: (ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك، و ما كنتلديهم اذا جمعوا امرهم و هم يمكرون، اين سرگذشتيوسف از خبرهاى غيبى است، كه ما بتو وحى مىكنيم، تو خودتدر آن جريان نبودى، و نديدى كهچگونه حرفهاى خود را يكى كردند، تا با يوسفنيرنگ كنند)( سوره يوسف آيه 102) و آيه: (ذلك من انباء الغيب، نوحيهاليك، و ما كنت لديهم اذ يلقون اقلامهم، ايهم يكفل مريم؟و ما كنت لديهم، اذ يختصمون، ايناز خبرهاى غيبىاست، كه ما بتو وحى مىكنيم.و گر نه تو آنروز نزد ايشان نبودى، كه داشتندقرعههاى خود مىانداختند، كهكدامشان سرپرست مريم شود، و نيز نبودى كه چگونه بر سر اينكار با هم مخاصمه مىكردند)( سوره آل عمران آيه 44) و آيه: (ذلك عيسى بن مريمقول الحق الذى فيه يمترون، اينستعيسى بن مريم آن قول حقيكه در او شك مىكنند)، (سوره مريم آيه 34) و آياتى ديگر.
و يك قسمت ديگر در باره حوادث آينده است، مانند آيه: (غلبت الرومفى ادنى الارض، و هم من بعد غلبهم سيغلبون فى بضع سنين، سپاه روم در سرزمين پائينترشكستخوردند، ولى همايشان بعد از شكستشان بزودى و در چند سال بعد غلبهخواهند كرد) (سوره روم آيات 1 - 4) ، و آيه: (ان الذى فرضعليك القرآن،لرادك الى معاد، آن خدائيكه قرآن را نصيب تو كرد، بزودى تو را بدانجا كه از آنجاگريختى، يعنى بشهر مكه برمىگرداند) (سوره قصص آيه 85) ، و آيه(لتدخلن المسجد الحرام، انشاء الله آمنين، محلقينرؤسكم، و مقصرين لا تخافون، بزودى داخلمسجد الحرام ميشويد، انشاء الله، در حاليكه سرهاتراشيده باشيد، و تقصير كرده باشيد، و در حاليكه هيچ ترسى نداشته باشيد) ( سوره فتح آيه 27) ، و آيه: (سيقولالمخلفون، اذا انطلقتم الى مغانم لتاخذوها، : ذرونا نتبعكم، بزودى آنها كه از شركت در جهادتخلفكردند، وقتى براى گرفتن غنيمت روانه ميشويد، التماس خواهند كرد: كهاجازه دهيد ما همبيائيم)( سوره فتح آيه 15) و آيه: (و الله يعصمك منالناس، و خدا تو را از شر مردم حفظ مىكند) (سوره مائده آيه 67) ، و آيه - (انا نحننزلنا الذكر و انا له لحافظون بدرستيكه ما خودمانذكر را نازل كردهايم، و خودمان نيز بطور مسلمآنرا حفظ خواهيم كرد) (سوره حجر آيه 9) ، و آيات بسيارى ديگر كه مؤمنين را وعدههاداده، و همانطور كه وعدهداد تحقق يافت، و مشركين مكه و كفار را تهديدها كرد، و همانطور كه تهديد كرده بود، واقع شد.
و از اين باب است آيات ديگريكه در باره امور غيبى است، نظير آيه:(و حرام على قريةاهلكناها، انهم لا يرجعون، حتى اذا فتحتياجوج و ماجوج، و هم من كل حدب ينسلون،و اقتربالوعد الحق، فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا، يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا، بل كنا ظالمين، ممكن نيستمردم آن شهريكه ما نابودشان كرديم، و مقدر نموديم كه ديگر باز نگردند، اينكه بازگردند، مگر وقتى كه راهياجوج و ماجوج باز شود، در حاليكه از هر پشتهاى سرازير شوند، ووعده حق نزديك شود، كه در آن هنگام ديده آنانكه كافر شدنداز شدت تحير باز ميماند، وميگويند: واى بر ما كه از اين آتيه خود در غفلت بوديم، بلكه حقيقت مطلب آنست كه ستمگربوديم)( سوره انبياء آيه 97) ، و آيه(وعد الله الذين آمنوا منكم، و عملوا الصالحات، ليستخلفنهم فى الارض، خدا كسانىاز شما را كه ايمانآوردند، و عمل صالح كردند، وعده داد: كه بزودى ايشانرا جانشين در زمينكند) (نور 55) ، و آيه(قل: هو القادر على ان يبعثعليكم عذابا من فوقكم، بگو خدا قادر است بر اينكهعذابى از بالاى سر بر شما مسلط كند) (سوره انعام آيه 65) .
باز از اينباب است آيه: (و ارسلنا الرياح لواقح، ما بادها را فرستاديم تا گياهان نرو ماده راتلقيح كنند)، (سوره حجر آيه 22) ، و آيه(و انبتنا فيهامن كل شىء موزون و رويانديم در زمين از هر گياهى موزونكههر يك وزن مخصوص دارد)( حجر آيه 19) و آيه: (و الجبال اوتادا، آيا ما كوهها را استخوانبندى زميننكرديم)،( نبا آيه 7) كهاينگونه آيات از حقايقى خبر داده كه در روزهاى نزول قرآن در هيچ جاى دنيا اثرىاز آن حقايق علمى وجود نداشته،و بعد از چهارده قرن، و بعد از بحثهاى علمى طولانى بشرموفق بكشف آنها شده است.
باز از اين باب است(البته اين مطلب از مختصات اين تفسير استكه همانطور كه درمقدمه كتاب گفتيم، معناى يك آيه را از آيات ديگر قرآن استفاده نموده، براى فهميك آيه سايرآيات را استنطاق مىكند، و از بعضى براى بعضى ديگر شاهد مىگيرد)آيه شريفه: (يا ايها الذينآمنوا من يرتد منكم عندينه، فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه، اى كسانيكه ايمان آوردهايد!هركس از شما از دين خود برگردد، ضررى بدين خدا نمىزند، چون بزودى خداوند مردمانى خواهدآورد، كه دوستشان دارد، و ايشان او را دوست ميدارند)،( مائده آيه 54) و آيهشريفه(و لكل امة رسول، فاذا جاءرسولهم، قضى بينهم بالقسط، براى هر امتى رسولى است، همينكه رسولشان آمد، درميان آن امتبعدالتحكم ميشود)، تا آخر چند آيه(يونس آيه 47) و آيه شريفه(فاقم وجهك للدين حنيفا، فطرة الله التىفطرالناس عليها، روى دل بسوى دين حنيف كن، كه فطرة خدائى است، آن فطرتى كه خدا بشر را بدانفطرت آفريده) (سوره روم آيه 30) ،و آياتى ديگر كه از حوادث عظيم آينده اسلام و يا آينده دنيا خبر ميدهد، كه همه آنحوادث بعد از نزول آن آيات واقعشده، و بزودى انشاء الله مقدارى از آنها را در بحث از سورهاسراء ايراد مىكنيم.
قرآن كريم باين معنا تحدى كرده، كه در سراپاى آن اختلافى در معارفوجود ندارد، وفرموده: (ا فلا يتدبرون القرآن؟و لو كان من عند غير الله، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا،چرا در قرآنتدبر نمىكنند؟كه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلافهاى زيادى در آن مىيافتند) (سوره نساء آيه 82 ) ، و اين تحدىدرستو بجا است، براى اينكه اين معنا بديهى است، كه حيات دنيا، حيات مادى و قانون حاكم در آن قانون تحول و تكامل است، هيچ موجودى از موجودات، و هيچجزئى از اجزاء اين عالم نيست، مگر آنكه وجودش تدريجى است، كه از نقطه ضعف شروع ميشود، وبسوى قوة و شدت مىرود، از نقص شروع شده، بسوى كمال مىرود، تا هم در ذاتش، و هم در توابع ذاتش، و لوا حق آن،يعنىافعالش، و آثارش تكامل نموده، بنقطه نهايت كمال خود برسد.
يكى از اجزاء اين عالم انسان است، كه لا يزال در تحول و تكاملاست، هم در وجودش، وهم در افعالش، و هم در آثارش، به پيش مىرود، يكى از آثار انسانيت، آن آثاريستكه با فكر وادراك او صورت مىگيرد، پس احدى از ما انسانها نيست، مگر آنكه خودش را چنين در مىيابد، كه امروزشاز ديروزش كاملتر است، و نيز لا يزال در لحظه دوم، به لغزشهاى خود در لحظه اولبر ميخورد، لغزشهائى در افعالش، دراقوالش، اين معنا چيزى نيست كه انسانى با شعور آنرا انكاركند، و در نفس خود آنرا نيابد.
و اين كتاب آسمانى كه رسولخدا(ص)آنرا آورده، بتدريجنازل شده، و پاره پاره و درمدت بيست و سه سال بمردم قرائت ميشد، در حاليكه در اين مدت حالات مختلفى،و شرائطمتفاوتى پديد آمد، پارهاى از آن در مكه، و پارهاى در مدينه، پارهاى در شب، و پارهاى در روز، پارهاىدر سفر، و پارهاى در حضر، قسمتى در حال سلم، و قسمتى در حال جنگ، طائفهاى درروز عسرت و شكست، و طائفهاىدر حال غلبه و پيشرفت، عدهاى از آياتش در حال امنيت وآرامش، و عدهاى ديگر در حال ترس و وحشت نازل شده.
آنهمنه اينكه براى يك منظور نازل شده باشد، بلكه هم براى القاءمعارف الهيه، و هم تعليماخلاق فاضله، و هم تقنين قوانين، و احكام دينى، آنهم در همه حوائجزندگى نازل شده است، و بااين حال در چنين كتابى كوچكترين اختلاف در نظم متشابهش ديده نميشود، همچنانكه خودشدراين باره فرموده: (كتابا متشابها مثانى)، كتابى كه با تكرار مطالب در آن نظم متشابهش محفوظاست. (سوره زمر آيه 23) اين از نظر اسلوبو نظم كلام، اما از نظر معارف و اصولى كه در معارف بيان كرده، نيزاختلافى در آن وجود ندارد، طورى نيست كهيكى از معارفش با يكى ديگر آن متناقض و منافىباشد، آيه آن آيه ديگرش را تفسير مىكند، و بعضى از آن بعض ديگررا بيان مىكند، و جملهاى ازآن مصدق جملهاى ديگر است، همچنانكه امير المؤمنين على(ع)فرمود: (بعضى از قرآن ناطق بهمفادبعض ديگر و پارهاى از آن شاهد پارهاى ديگر است) (نهج البلاغه فيض الاسلام ص 414 خ 133) ، و اگر از ناحيه غير خدا بود، هم نظم
الفاظش از نظر حسن و بهاء مختلف ميشد، و هم جملهاشاز نظر فصاحت و بلاغت متفاوتمىگشت، و هم معنا و معارفش از نظر صحت و فساد، و اتقان و متانت متغاير ميشد.
دراينجا ممكن استشما خواننده عزيز بگوئى: اينها همه كه گفتيد،صرف ادعا بود، ومتكى بدليلى قانع كننده نبود، علاوه بر اينكه بر خلاف دعوى شما اشكالهاى زيادىبر قرآنكردهاند، و چه بسيار كتابهائى در متناقضات قرآن تاليف شده و در آن كتابها متناقضاتى در بارهالفاظ قرآنارائه دادهاند، كه برگشت همه آنها باين است كه قرآن از جهت بلاغت قاصر است، ونيز تناقضاتى معنوى نشان دادهاند، كه برگشتآنها باين است كه قرآن در آراء و نظريات وتعليماتش بخطاء رفته، و از طرف مسلمانان پاسخهائى باين اشكالاتدادهاند، كه در حقيقتبرگشتش به تاويلاتى است كه اگر بخواهيم سخن قرآنرا بان معانى معنا كنيم، سخنىخواهد شدبيرون از اسلوب كلام، و فاقد استقامت، سخنى كه فطرت سالم آنرا نمىپسندد.
در پاسخ ميگوئيم: اشكالها و تناقضاتى كه بدان اشاره گرديد،در كتب تفسير و غير آن باجوابهايش آمده، و يكى از آن كتابها همين كتابست، و بهمين جهتبايد بپذيريد، كه اشكال شمابه ادعاى بدون دليل شبيهتر است، تا بيان ما.
چون در هيچيك از اين كتابها كه گفتيم اشكالى بدون جوابنخواهى يافت، چيزيكه هستمعاندين، اشكالها را در يك كتاب جمع آورى نموده، و در آوردن جوابهايشكوتاهى كردهاند، و يادرست نقل نكردهاند، براى اينكه معاند و دشمن بودهاند، و در مثل معروف ميگويند:اگر بنا باشدچشم محبت متهم باشد، چشم كينه و دشمنى متهمتر است.
خواهى گفت بسيار خوب، خود شما در باره نسخى كه در قرآنصورت گرفته، چه ميگوئى؟با اينكه خود قرآن كريم در آيه(ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها، هيچ آيهاى رانسخنمىكنيم، مگر آنكه آيهاى بهتر از آن مىآوريم، )( سوره بقره آيه 106) و همچنين در آيه: (و اذا بدلنا آية مكان آية، و اللهاعلمبما ينزل، و چون آيتى را در جاى آيتى ديگر عوض مىكنيم، بارى خدا داناتر است بانچه نازلمىكند) (سوره نحل آيه 101) ، اعتراف كرده:باينكه در آن نسخ و تبديل واقع شده، و بفرضيكه ما آنرا تناقض گوئىندانيم، حد اقل اختلاف در نظريه هست.
در پاسخ ميگوئيم مسئله نسخ نه از سنخ تناقض گوئى است،و نه از قبيل اختلاف در نظريهو حكم، بلكه نسخ ناشى از اختلاف در مصداق است، باين معنا كهيك مصداق، روزى با حكمىانطباق دارد، چون مصلحت آن حكم در آن مصداق وجود دارد، و روزى ديگر با آن حكم انطباق
ندارد، براى اينكه مصلحت قبليش به مصلحت ديگر مبدلشده، كه قهرا حكمى ديگر را ايجابمىكند، مثلا در آغاز دعوت اسلام، كه اكثر خانوادهها مبتلا بزنا بودند،مصلحت در اين بود كهبراى جلوگيرى از زناى زنان، ايشانرا در خانهها زندانى كنند، ولى بعد از گسترش اسلام،و قدرتيافتن حكومتش آن مصلحت جاى خود را باين داد: كه در زناى غير محصنه تازيانه بزنند، و درمحصنه سنگسار كنند.
و نيز در آغاز دعوت اسلام، و ضعف حكومتش، مصلحت در اينبود كه اگر يهوديان درصدد برآمدند مسلمانان را از دين برگردانند، مسلمانان بروى خود نياورده، و جرم ايشانرانديدهبگيرند، ولى بعد از آنكه اسلام نيرو پيدا كرد، اين مصلحت جاى خود را بمصلحتىديگر داد، و آنجنگيدن و كشتن، و يا جزيه گرفتن از آنان بود.
و اتفاقا در هر دو مسئله آيه قرآن طورى نازل شده كه هر خوانندهمىفهمد حكم در آيهبزودى منسوخ ميشود، و مصلحت آن حكم دائمى نيست، بلكه موقت است، در باره مسئلهاولىمىفرمايد: (و اللاتى ياتين الفاحشة من نساءكم، فاستشهدوا عليهن اربعة منكم، فان شهدوا، فامسكوهن فى البيوت،حتى يتوفيهن الموت، او يجعل الله لهن سبيلا و آن زنان از شما كه مرتكبزنا ميشوند، از چهار نفر گواهى بخواهيد،اگر شهادت دادند، ايشانرا در خانهها زندانى كنيد، تامرگ ايشانرا ببرد، و يا خداوند راهى براى آنان معين كند)( سوره نساء آيه 15) ، كه جمله اخير بخوبى مىفهماند: كهحكم زندانى كردن موقت است، پس اين حكم تازيانه و سنگسار، از باب تناقض گوئى نيست.
و در خصوص مسئله دوم مىفرمايد: (ود كثير من اهل الكتاب، لويردونكم من بعد ايمانكمكفارا حسدا من عند انفسهم، من بعد ما تبين لهم الحق، فاعفوا و اصفحوا، حتىياتى الله بامره، بسيارى از اهل كتاب دوست دارند بلكه بتوانند شما را از دين بسوى كفر برگردانند، و حسادتدرونيشانايشانرا وادار ميكند كه با وجود روشن شدن حق اين چنين بر خلاف حق عمل كنند، پس شما صرفنظر كنيد، و به بخشيد،تا خداوند دستورش را بفرستد) (سوره بقره 109) ، كه جمله اخير دليل قاطعىاست بر اينكه مصلحت عفو و بخشش موقتى است، نه دائمى.
يكى ديگر از جهات اعجاز كهقرآن كريم بشر را با آن تحدى كرده، يعنى فرموده: اگر در آسمانى بودن اين كتاب شك داريد، نظير آنرا بياوريد، مسئله بلاغتقرآن است، و در اين بارهفرموده: (ام يقولون افتريه، قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات، و ادعوا من استطعتم مندون الله ان كنتمصادقين، فان لم يستجيبوا لكم، فاعلموا انما انزل بعلم الله، و ان لا اله الا هو، فهل انتم مسلمون؟وياميگويند: اين قرآن را وى بخدا افتراء بسته، بگو اگر چنين چيزى ممكن است، شما هم ده سورهمثل آنرا بخدا افتراءببنديد، و حتى غير خدا هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك بطلبيد، اگر راستميگوئيد، و اما اگر نتوانستيد اين پيشنهادرا عملى كنيد، پس بايد بدانيد كه اين كتاب بعلم خدانازل شده، و اينكهمعبودى جز او نيست، پس آيا باز هم تسليم نميشويد؟!( سوره هود آيه 14) ، و نيز فرموده: (اميقولون: افتريه، قل فاتوا بسورة مثله، و ادعوا من استطعتم من دون الله، ان كنتم صادقين، بل كذبوابمالم يحيطوا بعلمه، و لما ياتهم تاويله، و يا ميگويند: قرآنرا بدروغ بخدا نسبت داده، بگو: اگرراست ميگوئيد،يك سوره مثل آن بياوريد، و هر كسى را هم كه ميتوانيد بكمك دعوت كنيد، لكناينها بهانه است، حقيقت مطلباين استكه چيزيرا كه احاطه علمى بدان ندارند، و هنوز بتاويلشدست نيافتهاند، تكذيب مىكنند) (سوره يونس آيه 39) .
اين دو آيه مكى هستند، و در آنها بنظم و بلاغت قرآن تحدىشده، چون تنها بهرهايكه عربآنروز از علم و فرهنگ داشت، و حقا هم متخصص در آن بود، همين مسئلهسخندانى، و بلاغتبود، چه، تاريخ، هيچ ترديدى نكرده، در اينكه عرب خالص آنروز، (يعنى قبل از آنكه زبانش در اثراختلاطبا اقوام ديگر اصالتخود را از دست بدهد)، در بلاغت بحدى رسيده بود، كه تاريخ چنانبلاغتى را از هيچ قوم و ملتى، قبلاز ايشان و بعد از ايشان، و حتى از اقواميكه بر آنان آقائى وحكومت مىكردند، سراغ نداده، و در اين فن بحدى پيش رفتهبودند، كه پاى احدى از اقوامبدانجا نرسيده بود، و هيچ قوم و ملتى كمال بيان و جزالتنظم، و وفاء لفظ، و رعايت مقام، وسهولت منطق ايشانرا نداشت.
از سوى ديگر قرآن كريم، عرب متعصب و غيرتى را بشديدترينو تكان دهندهترين بيان تحدىكرده، با اينكه همه ميدانيم عرب آنقدر غيرتى و متعصباست، كه بهيچ وجه حاضر نيست براىكسى و در برابر كار كسى خضوع كند، و احدى در اين مطلب ترديد ندارد.
و نيز از سوئى ديگر، اين تحدى قرآن يكبار، و دو بار نبوده، كهعرب آنرا فراموش كند، بلكه در مدتى طولانى انجام شد، و در اين مدت عرب آنچنانى، براى تسكينحميت و غيرت خودنتوانست هيچ كارى صورت دهد، و اين دعوت قرآنرا جز با شانه خالى كردن، و اظهار عجز بيشتر پاسخى ندادند، و جز گريختن، و خود پنهان كردن، عكسالعملى نشان ندادند، همچنانكه خود قرآندر اين باره مىفرمايد: (الا انهم يثنون صدورهم، ليستخفوا منه، الاحين يستغشون ثيابهم، يعلم مايسرون و ما يعلنون، متوجه باشيد، كه ايشان شانه خالى مىكنند، تا آرام آرام خود رابيرون كشيده، پنهان كنند، بايد بدانند كه در همان حاليكه لباس خود بر سر مىافكنند، كه كسى ايشانرا نشناسد،خدا ميداند كه چه اظهار مىكنند، و چه پنهان ميدارند) (سوره هود آيه 5) .
از طول مدت اين تحدى، در عصر نزولش كه بگذريم،در مدت چهارده قرن هم كه از عمرنزول قرآن گذشته، كسى نتوانسته كتابى نظير آن بياورد، و حد اقلكسى اين معنا را در خور قدرتخود نديده، و اگر هم كسى در اين صدد بر آمده، خود را رسوا و مفتضح ساخته.
تاريخ، بعضى از اين معارضات و مناقشات را ضبط كرده، مثلايكى از كسانيكه با قرآنمعارضه كردهاند، مسيلمه كذاب بوده، كه در مقام معارضه با سوره فيل بر آمده،و تاريخ سخنانش راضبط كرده، كه گفته است: (الفيل، ما الفيل، و ما ادريك ما الفيل، له ذنب و بيل، و خرطوم طويل،فيل چيست فيل، و چه ميدانى كه چيست فيل، دمى دارد سخت و وبيل، و خرطومى طويل).
و در كلاميكه خطاب به سجاح(زنى كه دعوى پيغمبرى مىكرد)گفته:(فنولجه فيكنايلاجا، و نخرجه منكن اخراجا، آنرا در شما زنان فرو مىكنيم، چه فرو كردنى،و سپس بيرونمىآوريم، چه بيرون كردنى)، حال شما خواننده عزيز خودت در اين هذيانها دقت كن، و عبرتبگيرد.
بعضى از نصارى كه خواسته است با سوره فاتحه(سرشاراز معارف)معارضه كند، چنينگفته: (الحمد للرحمان، رب الاكوان، الملك الديان لك العبادة، و بك المستعان،اهدنا صراطالايمان، سپاس براى رحمان، پروردگار كونها، و پادشاه دين ساز، عبادت تو را باد، و استعانتبتو، مارا بسوى صراط ايمان هدايت فرما)و از اين قبيل رطب و يابسهاى ديگر.
حال ممكن است بگوئى: اصلا معناى معجزه بودن كلامرا نفهميدم، براى اينكه كلام ساختهقريحه خود انسان است، چطور ممكن است از قريحه انسان چيزىترشح كند، كه خود انسان ازدرك آن عاجز بماند؟و براى خود او معجزه باشد؟ با اينكه فاعل، اقواى از فعل خويش، و منشااثر،محيط باثر خويش است، و بعبارتى ديگر، اين انسان بود كه كلمات را براى معانى وضع كرد، و قرار گذاشت كه فلان كلمه بمعناىفلان چيز باشد، تا باين وسيله انسان اجتماعى بتواند مقاصدخود را بديگران تفهيم نموده، و مقاصد ديگرانرا بفهمد.
پس خاصه كشف از معنا در لفظ، خاصهايست قراردادى، و اعتبارى،كه انسان اين خاصهرا بان داده، و محال است در الفاظ نوعى از كشف پيدا شود، كه قريحه خود انسانبدان احاطهنيابد، و بفرضى كه چنين كشفى در الفاظ پيدا شود، يعنى لفظى كه خود بشر قرار داده، در برابرمعنائى معين،معناى ديگرى را كشف كند، كه فهم و قريحه بشر از درك آن عاجز باشد، اين گونهكشفرا ديگر كشف لفظى نميگويند، و نبايد آنرا دلالت لفظ ناميد.
علاوه بر اينكه اگر فرض كنيم كه در تركيب يك كلام، اعمالقدرتى شود، كه بشر نتواندآنطور كلام را تركيب كند، معنايش اين استكه هر معنا از معانى كه بخواهددر قالب لفظ در آيد، بچند قالب ميتواند در آيد، كه بعضى از قالبها ناقص، و بعضى كامل، و بعضى كاملتر است، وهمچنينبعضى خالى از بلاغت، و بعضى بليغ و بعضى بليغتر، آنوقت در ميان اين چند قالب، يكىكه از هر حيث ازساير قالبها عالىتر است، بطوريكه بشر نميتواند مقصود خود را در چنان قالبىدر آورد، آنرا معجزه بدانيم.
و لازمه چنين چيزى اين است كه هر معنا و مقصودى كهفرض شود، چند قالب غير معجزآسادارد، و يك قالب معجزآسا، با اينكه قرآن كريم در بسيارى از موارد يك معنارا بچند قالبدر آورده، و مخصوصا اين تفنن در عبارت در داستانها بخوبى بچشم ميخورد، و چيزى نيست كهبشود انكاركرد، و اگر بنا بدعوى شما، ظاهر آيات قرآن معجزه باشد، بايد يك مفاد، و يك معنا، ويا بگو يك مقصود، چند قالب معجزآسا داشته باشد.
در جواب ميگوئيم: قبل از آنكه جواب از شبهه را بدهيم مقدمتا توجه بفرمائيد كه، اين دوشبهه و نظائر آن، همان چيزيست كه جمعى از اهل دانش را واداركرده، كه در باب اعجاز قرآن دربلاغتش، معتقد بصرف شوند، يعنى بگويند: درست است كه بحكم آيات تحدى، آوردن مثل قرآن ياچند سورهاى از آن، و يا يك سوره از آن، براى بشر محال است، بشهادت اينكه دشمنان دين، دراين چند قرن،نتوانستند دست به چنين اقدامى بزنند، و لكن اين از آن جهت نيست كه طرز تركيببندى كلمات فى نفسه امرىمحال باشد و خارج از قدرت بشر بوده باشد، چون مىبينيم كهتركيببندى جملاتآن ، نظير تركيب و نظم و جملهبندىهائى است كه براى بشر ممكن است.
بلكه از اين جهت بوده، كه خداى سبحان نگذاشته دشمنان دينشدست بچنين اقدامىبزنند، باين معنا كه با اراده الهيه خود، كه حاكم بر همه عالم، و از آن جمله بردلهاى بشر است، تصميم بر چنين امرى را از دلهاى بشر گرفته، و بمنظور حفظ معجزه، و نشانه نبوت، و نگهدارىپاسحرمت رسالت، هر وقت بشر ميخواسته در مقام معارضه با قرآن برآيد، او تصميم وى را شلمىكرده، و در آخر منصرفش ميساخته.
اعتقاد به صرف درباره معجزه بودن قرآن
ولى اين حرف فاسد و نادرست است، و با آيات تحدى هيچقابل انطباق نيست، چون ظاهرآيات تحدى، مانند آيه(قل فاتوا بعشر سور مثله مفتريات، و ادعوا من استطعتم مندون الله، ان كنتمصادقين، فان لم يستجيبوا لكم فاعلموا انما انزل بعلم الله) (سوره هود آيه 14) ، اين است كه خود بشر نمىتواندچنينقالبى بسازد، نه اينكه خدا نمىگذارد، زيرا جمله آخرى آيه كه مىفرمايد: (فاعلموا انما انزل بعلمالله)،ظاهر در اين است كه استدلال به تحدى استدلال بر اين است كه قرآن از ناحيه خدا نازلشد، نه اينكه رسولخدا(ص)آنرا از خودتراشيده باشد، و نيز بر اين است كه قرآن بعلم خدا نازلشده، نه بانزال شيطانها، همچنانكه در آن آيه ديگر مىفرمايد: (ام يقولونتقوله، بل لا يؤمنون، فلياتوا بحديث مثله، ان كانوا صادقين، و يا ميگويند قرآن را خود او بهم بافته، بلكه چنين نيست،ايشان ايمان ندارند، نه اينكه قرآن از ناحيه خدا نيامده باشد، اگر جز اين است، و راست ميگويند، خود آنان نيز، يك داستان مثل آنبياورند) (سوره طور آيه 34) ، و نيز مىفرمايد: (و ما تنزلت به الشياطين، و ما ينبغىلهم، و ما يستطيعون، انهم عن السمع لمعزولون،بوسيله شيطانها نازل نشده، چون نه شيطانهاسزاوار چنين كارى هستند، و نه مىتوانندبكنند، چون آنها از شنيدن اسرار آسمانها راندهشدهاند) (سوره شعراء آيه 212) .
و صرفى كه آقايان مىگويند تنها دلالت دارد بر اينكه رسالتخاتمالانبياء صلوات الله عليهصادق است، بخاطر معجزه صرف، و اينكه خدا كه زمام دلها دست او است، تاكنوننگذاشته كهدلها بر آوردن كتابى چون قرآن تصميم بگيرند، و اما بر اين معنا دلالت ندارد، كه قرآن كلامخداست، و از ناحيه او نازل شده.
نظير آيات بالا آيه: (قل فاتوا بسورة مثله، و ادعوا من استطعتم مندون الله ان كنتم صادقين، بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه، و لما ياتهم تاويله) (سوره يونس آيه 39) ، است، كه ترجمهاشگذشت، و ديديم كه ظاهر دراين معنا بود كه آنچه باعثشده آوردن مثل قرآن را بر بشر: فرد فرد بشر، و دسته جمعى آنان،محال نموده، و قدرتش را بر اين كار نارسا بسازد، اين بوده كه قرآن مشتمل بر تاويلى است، كهچون بشر احاطهبان نداشته، آنرا تكذيب كرده، و از آوردن نظيرش نيز عاجز مانده، چون تا كسىچيزى را درك نكند، نمىتواندمثل آنرا بياورد، چون جز خدا كسى علمى بان ندارد، لا جرم احدىنمىتواند بمعارضه خدا برخيزد، نه اينكه خداىسبحان دلهاى بشر را از آوردن مثل قرآن منصرفكرده باشد، بطوريكه اگر منصرف نكرده بود، مىتوانستند بياورند.
و نيز آيه: (ا فلا يتدبرون القرآن، و لو كان من عند غيرالله، لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، )( سوره نساء آيه 82) كه به نبودن اختلاف در قرآن تحدى كرده است، چه ظاهرش ايناست كه تنها چيزى كه بشر را عاجز ازآوردن مثل قرآن كرده، اين است كه خود قرآن، يعنى الفاظ، و معانيش،اين خصوصيت را دارد: كهاختلافى در آن نيست، نه اينكه خداى تعالى دلها را از اينكه در مقام پيدا كردن اختلافهاىآن برآيندمنصرف نموده باشد، بطوريكه اگر اين صرف نبود، اختلاف در آن پيدا ميكردند، پس اينكه جمعىاز مفسرين،اعجاز قرآن را از راه صرف، و تصرف در دلها معجزه دانستهاند، حرف صحيحىنزدهاند، و نبايد بدان اعتناء كرد.
پاسخ به دو شبههياد شده و توضيح اينكه چگونه بلاغت قرآن معجزه است
بعد از آنكه اين مقدمه روشن شد، اينك در پاسخ از اصل شبهههاىدوگانه مىگوئيم: اينكهگفتيد: معجزه بودن قرآن از نظر بلاغت محال است، چون مستلزمآنست كه، انسان در برابر ساختهخودش عاجز شود، جواب ميگوئيم: كه آنچه از كلام مستند بقريحه آدمى است، اين مقدار است كهطورىكلام را تركيب كنيم، كه از معناى درونى ما كشف كند، و اما تركيب آن، و چيدن و نظمكلماتش، بطوريكهعلاوه بر كشف از معنا، جمال معنا را هم حكايت كند، و معنا را بعين همانهيئتى كه در ذهن دارد، بذهن شنونده منتقلبسازد، و يا نسازد، و عين آن معنا كه در ذهن گويندهاست، بشنونده نشان بدهد، و يا ندهد، و نيز خود گوينده،معنا را طورى در ذهن خود تنظيم كرده، وصورت علميهاش را رديف كرده باشد، كه در تمامى روابطش، و مقدماتش، ومقارناتش، و لوا حقآن، مطابق واقع باشد، و يا نباشد، يا در بيشتر آنها مطابق باشد، يا در بعضى از آنها مطابق، و دربعضىمخالف باشد، و يا در هيچيك از آنها رعايت واقع نشده باشد، امورى است كه ربطى بوضعالفاظ ندارد بلكه مربوطبمقدار مهارت گوينده در فن بيان، و هنر بلاغت است، و اين مهارت هممولود قريحهايست كه بعضى براى اينكاردارند، و يكنوع لطافت ذهنى است، كه بصاحب ذهناجازه مىدهد كلمات و ادوات لفظى را به بهترين وضع رديف كند، ونيروى ذهنى او را بانجريانيكه مىخواهد در قالب لفظ در آورد، احاطه مىدهد بطوريكه الفاظتمامى اطراف و جوانبآن، و لوازم و متعلقات آن جريان را حكايت كند.
پس در باب فصاحت و بلاغت، سه جهت هست، كهممكن است هر سه در كلامى جمعبشود، و ممكن است در خارج، از يكديگر جدا شوند.
1 - ممكن استيك انسان آنقدر بواژههاى زبانى تسلطداشته باشد، كه حتى يك لغت ازآن زبان برايش ناشناخته و نا مفهوم نباشد، و لكن همينشخص كه خود يك لغت نامه متحركاست، نتواند با آن زبان و لغتحرف بزند.
2 - و چه بسا مىشود كهانسانى، نه تنها عالم بلغتهاى زبانى است، بلكه مهارت
سخنورى بان زبان را هم دارد، يعنى مىتواند خوب حرفبزند، اما حرف خوبى ندارد كه بزند، در نتيجه از سخن گفتن عاجز ميماند، نمىتواند سخنى بگويد، كهحافظ جهات معنا، و حاكى ازجمال صورت آن معنا، آنطور كه هست، باشد.
3 - و چه بسا كسى باشد كه هم آگاهى بواژههاى يك زبانداشته باشد، و هم در يكسلسله از معارف و معلومات تبحر و تخصص داشته باشد، و لطف قريحه و رقت فطرىنيز داشته، اما نتواند آنچه از معلومات دقيق كه در ذهن دارد، با همان لطافت و رقت در قالب الفاظ بريزد، درنتيجهاز حكايت كردن آنچه در دل دارد، باز بماند، خودش از مشاهده جمال و منظره زيباى آن معنالذت مىبرد، اما نمىتواندمعنا را بعين آن زيبائى و لطافت بذهن شنونده منتقل سازد.
واز اين امور سهگانه، تنها اولى مربوط بوضع الفاظ است، كه انسانبا قريحه اجتماعىخود آنها را براى معانى كه در نظر گرفته وضع مىكند، و اما دومى و سومى، ربطىبوضع الفاظندارد، بلكه مربوط بنوعى لطافت در قوه مدركه آدمى است.
و اين هم خيلى واضح است، كه قوه مدركه آدمى محدودو مقدر است، و نمىتواند بتمامىتفاصيل و جزئيات حوادث خارجى، و امور واقعى، با تمامى روابط، و علل،و اسبابش، احاطهپيدا كند، و بهمين جهت ما در هيچ لحظهاى بهيچ وجه ايمن از خطا نيستيم، علاوه بر اينكهاستكمالما تدريجى است، و هستى ما بتدريج رو بكمال مىرود، و اين خود باعثشده كه معلوماتمانيز اختلاف تدريجى داشته باشد، و از نقطه نقص بسوى كمال برود.
هيچ خطيب ساحر بيان، و هيچ شاعر سخندان، سراغنداريم، كه سخن و شعرش در اوائلامرش، و اواخر كارش يكسان باشد.
و بر اين اساس، هر كلام انسانى كه فرض شود، و گويندهاشهر كس باشد، بارى ايمن ازخطاء نيست، چون گفتيم اولا انسان بتمامى اجزاء و شرائط واقع، اطلاع و احاطهندارد، و ثانياكلام اوائل امرش، با اواخر كارش، و حتى اوائل سخنانش، در يك مجلس، با اواخر آن يكساننيست، هر چندكه ما نتوانيم تفاوت آنرا لمس نموده، و روى موارد اختلاف انگشت بگذاريم، امااينقدر ميدانيم كه قانون تحول و تكامل عمومى است.
و بنا بر اين اگر در عالم، بكلامى بربخوريم، كه كلامىجدى و جدا سازنده حق از باطلباشد، نه هذيان و شوخى، و يا هنرنمائى، در عين حال اختلافى در آن نباشد، بايد يقينكنيم، كه اينكلام آدمى نيست، اين همان معنائى است كه قرآن كريم آنرا افاده مىكند، و مىفرمايد: (ا فلايتدبرون القرآنو لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، آيا در قرآن تدبر نمىكنند؟كه اگر از ناحيه غير خدا بود، اختلاف بسيار در آن مىيافتند) (نساء آيه 82) ،و نيز مىفرمايد: (و السماء ذاتالرجع، و الارض ذات الصدع، انه لقول فصل، و ما هو بالهزل، سوگند باسمان،كه دائما در برگشتبنقطهايست كه از آن نقطه حركت كرد، و قسم بزمين كه در هر بهاران براى برون كردن گياهانشكافتهميشود، كه اين قرآن جدا سازنده ميانه حق و باطل است، و نه سخنى باطل و مسخره) (سوره طارق آيه 14) .
و در مورد قسم اين آيه، نظر و دقت كن، كه به چه چيز سوگندخورده، باسمان و زمينى كههمواره در تحول و دگرگونى هستند، و براى چه سوگند خورده؟براىقرآنيكه دگرگونگى ندارد، ومتكى بر حقيقت ثابتهايستكه همان تاويل آنست(تاويلىكه بزودى خواهيم گفت مراد قرآن از اينكلمه هر جا كه آورده چيست).
و نيز در باره اختلاف نداشتن قرآن و متكى بودنش بر حقيقتىثابت فرموده: (بل هو قرآنمجيد، فى لوح محفوظ، بلكه اينقرآنى است مجيد، در لوحى محفوظ)( سوره بروج آيه 22) و نيز فرموده:(و الكتابالمبين، انا جعلناه قرآنا عربيا، لعلكم تعقلون، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم، سوگند بكتابمبين،بدرستيكه ما آنرا خواندنى و بزبان عرب در آورديم، باشد كه شما آنرا بفهميد، و بدرستى كهآن در ام الكتاب بود، كه نزد ما بلندمرتبه و فرزانه است) (سوره زخرف آيه 4) ، و نيز فرموده: (فلا اقسم بمواقع النجوم، و انه لقسم لو تعلمون عظيم، انه لقرآنكريم، فى كتاب مكنون، لا يمسه الا المطهرون، بمدارهاىستارگان سوگند، (و چه سوگندى كه)اگر علم ميداشتيدمىفهميديد كه سوگندى است عظيم، كه اينكتاب خواندنىهائى است بزرگوار، و محترم، و اين خواندنى و ديدنى در كتابىناديدنى قرار دارد، كه جز پاكان، احدى با آن ارتباط ندارد) (سوره واقعه آيه 79) .
آياتيكه ملاحظه فرموديد، و آياتى ديگر نظائر آنها، همه حكايتاز اين دارند: كه قرآن كريمدر معانى و معارفش، همه متكى بر حقائقىثابت، و لا يتغير است، نه خودش در معرض دگرگونگىاست، و نه آن حقائق.
حال كه اين مقدمه را شنيدى، پاسخ از اشكال برايت معلوم شد، وفهميدى كه صرف اينكهواژهها و زبانها ساخته و قريحه آدمى است، باعث نميشود كه كلام معجزآسامحال باشد، و سخنىيافتشود كه خود انسان سازنده لغت نتواند مثل آنرا بياورد، و معلوم شد كه اشكال نامبرده مثلاينميماند، كه كسى بگويد: محال است آهنگريكه خودش شمشير ميسازد، در برابر ساخته خودشكه در دستمردى شجاعتر از او است عاجز بماند، و سازنده تخت نرد و شطرنج، بايد كه از همهبازىكنان شطرنج ماهرترباشد، و سازنده فلود بايد كه از هر كس ديگر بهتر آنرا بنوازد، در حاليكه هيچيك از اين حرفها صحيح نيست، و بسيار ميشود كهآهنگرى با شمشيريكه خودش ساختهكشته ميشود، و سازنده شطرنج در برابر بازى كنى ماهر شكست ميخورد،و نوازندهاى بهتر ازسازنده فلود آنرا مىنوازد، پس چه عيبى دارد كه خداىتعالى بشر را با همان زبانيكه خود او وضعكرده، عاجز و ناتوان سازد.
پس از همه مطالب گذشته روشن گرديد، كه بلاغت بتماممعناى كلمه وقتى براى كسىدست ميدهد كه اولا بتمامى امور واقعى احاطه و آگاهى داشته باشد، و در ثانى الفاظىكه اداءمىكند الفاظى باشد كه نظم و اسلوبى داشته باشد و مو به مو همهآن واقعيات و صورتهاى ذهنىگوينده را در ذهن شنونده منتقل سازد.
و ترتيب ميان اجزاء لفظ بحسب وضع لغوى مطابق باشد با اجزاءمعنائى كه لفظ ميخواهدقالب آن شود، و اين مطابقت بطبع هم بوده باشد، و در نتيجه وضع لغوىلغت با طبع مطابق باشد، اين آن تعريفى است كه شيخ عبد القاهر جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز خود براى كلام فصيح وبليغكرده. (دلائل الاعجاز جرجانى) و اما معنا در صحت و درستيش متكى بر خارج و واقع بوده باشد، بطوريكه در قالب لفظ، آن وضعىرا كه در خارج دارد از دست ندهد، و اين مرتبه مقدم بر مرتبه قبلى، و اساس آنست، براى اينكه چه بسيار كلام بليغ كه تعريفبلاغتشامل آن هست، يعنى اجزاء لفظ با اجزاء معنامطابقت دارد، ولى اساس آن كلام شوخى و هذيانست، كههيچ واقعيتخارجى ندارد، و يااساسش جهالت است و معلوم است كه نه كلام شوخى و هذيان مىتواند با جد مقاومت كند، و نهجهالتبنيه آنرا دارد كه با حكمت بمعارضه برخيزد، و نيز معلوم استكه كلام جامع ميان حلاوت وگوارائى عبارت،و جزالت اسلوب، و بلاغت معنا، و حقيقت واقع، راقىترين كلام است.
باز اين معنا معلوم است كه وقتى كلام قائم بر اساس حقيقت ومعنايش منطبق با واقع باشد، و تمام انطباق را دارا باشد، ممكن نيست كهحقايق ديگر را تكذيب كند، و يا حقايق و معارفديگرانرا تكذيب كند.
حق يكى است و چون قرآن حق است ميان اجزاء آن اختلاف نيست
چون حقائق عالم همه با هم متحد الاجزاء متحدالاركانند،هيچ حقى نيست كه حقى ديگر را باطلكند، و هيچ صدقى نيست كه صدقى ديگر را ابطال نمايد، و تكذيبكند، و اين باطل است كه هم باحق منافات دارد، و هم با باطلهاى ديگر، خوب توجه كن، ببين از آيه: فما ذا بعد الحق الا الضلال،بعد از حق غير از ضلالت چه چيز هست)؟( سوره يونس آيه 32) چه ميفهمى، در اين آيه حق را مفرد آورده، تا اشاره كند
باينكه در حق افتراق و تفرقه و پراكندگى نيست، باز در آيه(و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عنسبيله، راهها را دنبال مكنيد، كه از راه او متفرقتان ميسازد) (سوره انعام آيه 153) ، نظر كن، كهراه خدا را يكى دانسته، و راههاى ديگر را متعدد، و متفرق، و تفرقه آور دانسته است.
حال كه امر بدين منوال است، يعنى ميان اجزاء حق اختلافو تفرقه نيست، بلكه همهاجزاء آن با يكدگر ائتلاف دارند، قرآن كريم هم كه حق است، قهرا اختلافىدر آن ديده نميشود، ونبايد ديده شود، چون حق است، و حق يكى است، و اجزاءش يكدگر را بسوى خود مىكشند، و هريكساير اجزاء را نتيجه ميدهد، هر يك شاهد صدق ديگران، و حاكى از آنها است.
و اين از عجائب امر قرآن كريم است، براى اينكه يك آيه ازآيات آن ممكن نيست بدوندلالت و بى نتيجه باشد، و وقتى يكى از آيات آن با يكى ديگر مناسب با آن ضميمهميشود، ممكننيست كه از ضميمه شدن آندو نكته بكرى از حقايق دست نيايد، و همچنين وقتى آندو آيه را باسومىضميمه كنيم مىبينيم كه سومى شاهد صدق آن نكته ميشود.
و اين خصوصيت تنها در قرآن كريم است، و بزودى خوانندهعزيز در اين كتاب درخلال بياناتيكه ذيل دسته از آيات ايراد مىكنيم، باين خاصه بر خواهد خورد، و نمونههائىازآنرا خواهد ديد، اما حيف و صد حيف كه اين روش و اين طريقه از تفسير از صدر اسلام متروكماند، و اگر از هماناوائل اين طريقه تعقيب ميشد، قطعا تا امروز چشمههائى از درياى گواراىقرآنجوشيده بود، و بشر بگنجينههاى گرانبهائى از آن دستيافته بود.
پس خيال مىكنم كه تا اينجا اشكالى كه كرده بودندجواب داده شد، و بطلانش از هر دوجهت روشن گرديد، هم روشن شد كه منافات ندارد انسان، واضع لغت باشد،و در عين حال قرآنىنازل شود كه خود وضع كننده لغت عرب را از آوردن مثل آن عاجز سازد، و هم روشن گرديد كهممكناست از ميان قالبها و تركيبهاى لفظى، چند تركيب، معجزه باشد، و اينكه در جهت اولىگفتند: سازنده لغتعرب انسان است، چطور ممكن است كتابى عربى او را عاجز كند؟باطلاست، و اينكه در جهت دوم گفتندبفرضى هم كه از ميان تركيبات يك تركيب معجزهدر آيد نيز باطل است.
معجزهدر قرآن بچه معنا است؟و چه چيز حقيقت آنرا تفسير مىكند؟
هيچ شبههاى نيست در اينكهقرآن دلالت دارد بر وجود آيتى كه معجزه باشد، يعنى خارق عادت باشد، و دلالت كند بر اينكه عاملى غير طبيعى و ازماوراء طبيعت و بيرون از نشئه ماده در آندست داشته است، البته معجزه باينمعنا را قرآن قبول دارد، نه بمعناى امرى كه ضرورت عقل راباطل سازد.
اثبات بى پايگى سخنان عالم نمايانى كه در صددتاويل آيات داله بر وقوع معجزه، بر آمدهاند در چند فصل
پس اينكه بعضى از عالمنماها در صدد بر آمدهاند بخاطر اينكهآبروى مباحث طبيعى راحفظ نموده، آنچه را از ظاهر آنها فهميده با قرآن وفق دهند، آيات داله بر وجودمعجزه و وقوعآنرا تاويل كردهاند زحمتى بيهوده كشيده و سخنانشان مردود است، و بدرد خودشان ميخورد، اينكبراى روشن شدن حقيقت مطلب، آنچه از قرآن شريف در باره معناى معجزه استفاده ميشوددر ضمنچند فصل ايراد مىكنيم، تا بىپايگى سخنان آن عالمنماها روشن گردد.
1 - قرآن قانون عليت عمومى را مىپذيرد
قرآن كريم براى حوادث طبيعى، اسبابى قائل است، و قانونعمومى عليت و معلوليت راتصديق دارد، عقل هم با حكم بديهى و ضروريش اين قانون را قبول داشته، بحثهاىعلمى واستدلالهاى نظرى نيز بر آن تكيه دارد، چون انسان بر اين فطرت آفريده شده كه براى هرحادثهاى مادىاز علت پيدايش آن جستجو كند، و بدون هيچ ترديدى حكم كند كه اين حادثه علتىداشته است.
اين حكم ضرورى عقل آدمى است، و اما علوم طبيعى و سايربحثهاى علمى نيز هرحادثهاى را مستند بامورى ميداند، كه مربوط بان و صالح براى عليت آن است، البتهمنظور ما ازعلت، آن امر واحد، و يا مجموع امورى است كه وقتى دست بدست هم داده، و در طبيعت بوجودمىآيند،باعث پيدايش موجودى ديگر مىشوند، بعد از تكرار تجربه خود آن امر و يا امور را علت وآن موجود را معلول آنها ميناميم،مثلا بطور مكرر تجربه كردهايم كه هر جا سوختهاى ديدهايم، قبلاز پيدايش آن، علتى باعث آن شده، يا آتشى در بينبوده، و آنرا سوزانده، و يا حركت و اصطكاكشديدى باعث آن شده، و يا چيز ديگرى كه باعثسوختگى ميگردد، و از اينتجربه مكرر خود، حكمى كلى بدست آوردهايم، و نيز بدست آوردهايم كه هرگز علت از معلول، و معلول از علتتخلف نمىپذيرد،پس كليت و عدم تخلف يكى از احكام عليت و معلوليت، و از لوازم آن ميباشد.
پس تا اينجا مسلم شد كه قانون عليت هم مورد قبول عقلآدمى است، و هم بحثهاى علمىآنرا اساس و تكيهگاه خود ميداند، حال مىخواهيم بگوئيم از ظاهر قرآن كريمهم بر مىآيد كه اينقانون را قبول كرده، و آنرا انكار نكرده است، چون بهر موضوعيكه متعرض شده از قبيل مرگ و زندگى، و حوادث ديگر آسمانى و زمينى، آنرا مستند بعلتىكرده است، هر چند كه در آخر بمنظوراثبات توحيد، همه را مستند بخدا دانسته.
پس قرآن عزيز بصحت قانون عليت عمومى حكم كرده، باينمعنا كه قبول كرده وقتى سببىاز اسباب پيدا شود، و شرائط ديگر هم با آن سبب هماهنگى كند، و مانعىهم جلو تاثير آن سبب رانگيرد، مسبب آن سبب وجود خواهد يافت، البته باذن خدا وجود مىيابد، و چون مسببى را ديديمكهوجود يافته، كشف مىشود كه لابد قبلا سببش وجود يافته بوده.
2 - قرآن حوادث خارق عادت را مىپذيرد
قرآن كريم در عين اينكه ديديم كه قانون عليت را قبولدارد، از داستانها و حوادثى خبرميدهد كه با جريان عادى و معمولى و جارى در نظام علت و معلول سازگار نبوده،و جز با عواملىغير طبيعى و خارق العاده صورت نمىگيرد، و اين حوادث همان آيتها و معجزاتى است كهبعدهاى ازانبياء كرام، چون نوح، و هود، و صالح، و ابراهيم، و لوط، و داود، و سليمان، و موسى، وعيسى، و محمد، ص نسبت داده است.
حال بايد دانست كه اينگونه امور خارق العاده هر چند كه عادت،آنرا انكار نموده، و بعيدشمىشمارد، الا اينكه فى نفسه امور محال نيستند، و چنان نيست كه عقل آنرا محالبداند، و از قبيلاجتماع دو نقيض، و ارتفاع آندو نبوده، مانند اين نيست كه بگوئيم: ممكن است چيزى از خودآنچيز سلب شود، مثلا گردو گردو نباشد، و يا بگوئيم: يكى نصف دو تا نيست، و امثال اينگونهامورىكه بالذات و فى نفسه محالند، و خوارق عادات از اين قبيل نيستند.
و چگونه ميتوان آنرا از قبيل محالات دانست؟با اينكه مليونهاانسان عاقل كه پيرو دينبودند، در اعصار قديم، معجزات را پذيرفته، و بدون هيچ انكارى با آغوش باز و با جانو دلقبولش كردهاند، اگر معجزه از قبيل مثالهاى بالا بود، عقل هيچ عاقلى آنرا نمىپذيرفت، و با آن بهنبوت كسى، وهيچ مسئلهاى ديگر استدلال نمىكرد، و اصلا احدى يافت نميشد كه آنرا بكسىنسبت دهد.
علاوه بر اينكه اصل اينگونه امور، يعنى معجزات را عادت طبيعت،انكار نمىكند، چونچشم نظام طبيعت از ديدن آن پر است، و برايش تازگى ندارد، در هر آن مىبيندكه زندهاى بمردهتبديل ميشود، و مردهاى زنده ميگردد، صورتى بصورت ديگر، حادثهاى بحادثهديگر تبديل مىشود، راحتىها جاى خود را به بلا، و بلاها به راحتى ميدهند.
دو فرق بين وقايع عادى و معجزه خارق عادت
تنها فرقى كه ميان روش عادت با معجزه خارق عادتهست، اين است كه اسباب مادىبراى پديد آوردن آنگونه حوادث در جلو چشم ما اثر مىگذارند، و ما روابطمخصوصى كه آناسباب با آن حوادث دارند، و نيز شرايط زمانى و مكانى مخصوصش را مىبينيم، و از معجزات رانمىبينيم،و ديگر اينكه در حوادث طبيعى اسباب اثر خود را بتدريج مىبخشند، و در معجزه آنى وفورى اثر مىگذارند.
مثلا اژدها شدن عصا كه گفتيم محال عقلى نيست، درمجراى طبيعى اگر بخواهد صورتبگيرد، محتاج بعلل و شرائط زمانى و مكانى مخصوصى است، تا در آن شرائط،ماده عصا از حالىبحالى ديگر برگردد، و بصورتهاى بسيارى يكى پس از ديگرى در آيد، تا در آخر صورت آخرى رابخود بگيرد،يعنى اژدها شود، و معلوم است كه در اين مجرا عصا در هر شرايطى كه پيش آيد، وبدون هيچ علتى و خواستصاحب ارادهاى اژدها نميشود، ولى در مسير معجزه محتاج بان شرائطو آن مدت طولانى نيست، بلكه علت كه عبارتستاز خواستخدا، همه آن تاثيرهائى را كه درمدت طولانى بكار مىافتاد تا عصا اژدها شود، در يك آن بكار مىاندازند، همچنانكهظاهر ازآياتيكه حال معجزات و خوارق را بيان مىكند همين است.
تصديق و پذيرفتن خوارق عادت نه تنها براى عامه مردمكه سر و كارشان با حس و تجربهميباشد مشكل است، بلكه نظر علوم طبيعى نيز با آن مساعد نيست براى اينكهعلوم طبيعى هم سر وكارش با سطح مشهود از نظام علت و معلول طبيعى است، آن سطحى كه تجارب علمى وآزمايشهاىامروز و فرضياتى كه حوادث را تعليل مىكنند، همه بر آن سطحى انجام ميشوند، پسپذيرفتن معجزاتو خوارق عادات هم براى عوام، و هم براى دانشمندان روز، مشكل است.
چيزيكه هست علت اين نامساعد بودن نظرها، تنها انس ذهنبامور محسوس و ملموساست، و گر نه خود علم معجزه را نمىتواند انكار كند، و يا روى آن پردهپوشىكند، براى اينكهچشم علم از ديدن امور عجيب و خارق العاده پر است، هر چند كه دستش هنوز به مجارى آننرسيده باشد،و دانشمندان دنيا همواره از مرتاضين و جوكيها، حركات و كارهاى خارق العادهمىبينند، و در جرائد و مجلات و كتابهاميخوانند، و خلاصه چشم و گوش مردم دنيا از اينگونهاخبار پر است، بحدىكه ديگر جاى هيچ شك و ترديدى در وجود چنين خوارقى باقى نمانده.
كارهاى خارق العاده و توجيه علماء روانكا و از آنها
و چونراهى براى انكار آن باقى نمانده، علماى روانكاو دنيا، ناگزيرشدهاند در مقامتوجيه اينگونه كارها بر آمده، آنرا بجريان امواج نا مرئى الكتريسته و مغناطيسىنسبت دهند، لذا اينفرضيه را عنوان كردهاند: كه رياضت و مبارزات نفسانى، هر قدر سختتر باشد، بيشتر انسان رامسلطبر امواج نامرئى و مرموز مىسازد، و بهتر ميتواند در آن امواج قوى بدلخواه خود دخل و تصرف كند، امواجى كه در اختيار اراده و شعورى است و يااراده و شعورى با آنها است، و بوسيلهاين تسلط بر امواج حركات و تحريكات و تصرفاتى عجيب در ماده نموده،از طريق قبض و بسطو امثال آن، ماده را بهر شكلى كه ميخواهد در مىآورد.
و اين فرضيه در صورتى كه تمام باشد، و هيچ اشكالىاساسش را سست نكند سر از يكفرضيه جديدى در مىآورد كه تمامى حوادث متفرقه را تعليل مىكند، و همهرا مربوط بيك علتطبيعى ميسازد، نظير فرضيهاى كه در قديم
حوادث و يا بعضى از آنها را توجيه مىكرد، و آن فرضيهحركت و قوه بود.
معجزه و خوارق عادات نيز مستند به علل و اسباب هستند
اين بود سخنان دانشمندان عصر در باره معجزه و خوارقعادات، و تا اندازهاى حق با ايشاناست، چون معقول نيست معلولى طبيعى علت طبيعى نداشته باشد،و در عين حال رابطه طبيعىمحفوظ باشد، و بعبارت سادهتر منظور از علت طبيعى اين است كه چند موجود طبيعى(چونآب وآفتاب و هوا و خاك)با شرائط و روابطى خاص جمع شوند، و در اثر اجتماع آنها موجودى ديگرفرضا گياه پيداشود، كه وجودش بعد از وجود آنها، و مربوط بانها است، به طورى كه اگر آناجتماع و نظام سابق بهم بخورد، اين موجود بعدى وجود پيدا نمىكند.
پس فرضا اگر از طريق معجزه درختخشكى سبز و بارورشد، با اينكه موجودى استطبيعى، بايد علتى طبيعى نيز داشته باشد، حال چه ما آن علت را بشناسيم، و چهنشناسيم، چه مانندعلماى نامبرده آن علت را عبارت از امواج نا مرئى الكتريسته مغناطيسى بدانيم، و چه در بارهاشسكوت كنيم.
قرآن كريم هم نام آن علت را نبرده، و نفرموده آن يگانه امرطبيعى كه تمامى حوادث را چهعاديش و چه آنها كه براى بشر خارق العادهاست، تعليل مىكند چيست؟و چه نام دارد؟و كيفيتتاثيرش چگونه است؟.
و اين سكوت قرآن از تعيين آن علت، بدان جهت است كهاز غرض عمومى آن خارج بوده، زيرا قرآن براى هدايت عموم بشر نازل شده، نه تنها براى دانشمندان و كسانيكهفرضا الكتريستهشناسند، چيزيكه هست قرآن كريم اين مقدار را بيان كرده: كه براى هر حادث مادى سببىمادىاست، كه باذن خدا آن حادث را پديد مىآورد، و بعبارتى ديگر، براى هر حادثى مادى كه در هستيشمستند بخداست،(و همه موجودات مستند باو است)يك مجراى مادى و راهى طبيعى است، كهخدايتعالى فيض خود را از آن مجرى بان موجود افاضه مىكند.
از آن جمله ميفرمايد: (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقهمن حيث لا يحتسب، و منيتوكل على الله فهو حسبه، ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا، كسيكه از خدا بترسد، خدا برايش راه نجاتى قرار داده، از مسيرى كه خودش نپندارد،روزيش ميدهد، و كسيكه بر خدا توكلكند، او وى را بس است، كه خدا بكار خويشمىرسد، و خدا براى هر چيزى مقدار و اندازهاى قرارداده) (سوره طلاق آيه 3) .
در صدر آيه، با مطلق آوردن كلام، مىفهماند هر كساز خدا بترسد، و هر كس بطور مطلقبر خدا توكل كند، خدا او را روزى ميدهد، و كافى براى او است، هرچند كه اسباب عادى كه نزد ماسبباند، بر خلاف روزى وى حكم كنند، يعنى حكم كنند كه چنين كسى نبايد روزى بمقدار كفايتداشته باشد.
اين دلالت را اطلاق آيات زير نيز دارد: (و اذا سالك عبادى عنى،فانى قريب اجيب دعوةالداع اذا دعان: و چون بندگان من سراغ مرا از تو مىگيرند من نزديكم، دعاىدعا كننده را درصورتيكه مرا بخواند اجابت مىكنم، هر چند كه اسباب ظاهرى مانع از اجابت باشد) (سوره بقره آيه 186) ، (ادعونىاستجبلكم: مرا بخوانيد تا دعايتان را مستجاب كنم، (هر چند كه اسباب ظاهرى اقتضاى آننداشته باشد) (سوره مؤمن آيه 60) : (ا ليس الله بكافعبده، آيا خدا كافى بنده خود نيست؟ (سوره زمر آيه 36) (چرا هست، و حوائج وسئوالات او را كفايت مىكند، هر چند كه اسباب ظاهرى مخالف آن باشند). گفتگوى ما در باره صدر آيه سوم از سوره طلاق بود، كه آيات بعدىنيز، استفاده ما را از آنتاييد مىكرد، اينك ميگوئيم كهذيل آيه يعنى جمله: (ان الله بالغ امره)( سوره طلاق آيه 3) اطلاقصدر را تعليلمىكند، و مىفهماند چرا خدايتعالى بطور مطلق امور متوكلين و متقين را كفايت مىكند؟هر چنداسبابظاهرى اجازه آنرا ندهند؟مىفرمايد: براى اينكه اولا امور زندگى متوكلين و متقين جزوكارهاى خود خداست،(همچنانكه كارهاى شخصى يك وزير فداكار، كار شخص سلطان است)، ودر ثانى خدائيكه سلسله اسباب را براه انداخته،العياذ بالله دست بند بدستخود نزده، همانطور كهباراده و مشيتخود آتش را سوزنده كرده، در داستان ابراهيم ايناثر را از آتش مىگيرد، وهمچنين در مورد هر سببى ديگر، اراده و شيتخدايتعالى باطلاق خود باقىاست، و هر چهبخواهد مىكند، هر چند كه راههاى عادى و اسباب ظاهرى اجازه چنين كارى را نداده باشند.
حال بايد ديد آيا در مورد خوارق عادات و معجزات، خدايتعالىچه مىكند؟آيا معجزه رابدون بجريان انداختن اسباب مادى و علل طبيعى و بصرف اراده خود انجام ميدهد،و يا آنكه درمورد معجزه نيز پاى اسباب را بميان مياورد؟ولى علم ما بان اسباب احاطه ندارد، و خداخودشبدان احاطه دارد، و بوسيله آن اسباب آنكاريرا كه ميخواهد مىكند؟. هر دو طريق، احتمال دارد، جز اينكه جمله آخرى آيه سوم سورهطلاق يعنى جمله: (قد جعلالله لكل شىء قدرا)، كه مطالب ما قبل خود را تعليل مىكند، ومىفهماند بچه جهت(خدا بكارهاىمتوكلين و متقين مىرسد؟)دلالت دارد بر اينكه احتمال دوم صحيح است، چون بطور عمومفرموده:خدا براى هر چيزى كه تصور كنى، حدى و اندازهاى و مسيرى معين كرده، پس هر سببىكه فرض شود،(چه از قبيل سرد شدن آتش بر ابراهيم، و زنده شدن عصاى موسى، و امثال آنهاباشد، كه اسباب عاديه اجازه آنها رانميدهد)، و يا سوختن هيزم باشد، كه خود، مسبب يكى ازاسباب عادى است، در هر دو مسبب خداى تعالى براى آن مسيرىو اندازهاى و مرزى معين كرده، و آن مسبب را با ساير مسببات و موجودات مربوط و متصل ساخته، در مورد خوارقعادات آنموجودات و آن اتصالات و ارتباطات را طورى بكار مىزند، كه باعث پيدايش مسبب موردارادهاش(نسوختنابراهيم، و اژدها شدن عصا و امثال آن)شود، هر چند كه اسباب عادى هيچارتباطى با آنها نداشته باشد، براى اينكهاتصالات و ارتباطهاى نامبرده ملك موجودات نيست، تاهر جا آنها اجازه دادند منقاد و رام شوند، و هر جا اجازه ندادند ياغىگردند، بلكه مانند خودموجودات، ملك خدايتعالى و مطيع و منقاد اويند.
و بنا بر اين آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه خدايتعالى بين تمامىموجودات اتصالها وارتباطهائى بر قرار كرده، هر كارى بخواهد ميتواند انجام دهد، و اين نفى عليت و سببيتمياناشياء نيست، و نميخواهد بفرمايد اصلا علت و معلولى در بين نيست، بلكه ميخواهد آنرا اثبات كندو بگويد:زمام اين علل همه بدستخداست، و بهر جا و بهر نحو كه بخواهد بحركتش در مىآورد، پس، ميان موجودات، عليتحقيقىو واقعى هست، و هر موجودى با موجوداتى قبل از خود مرتبطاست، و نظامى در ميان آنها بر قرار است، اما نه باننحوى كه از ظواهر موجودات و بحسب عادتدر مىيابيم، (كه مثلا همه جا سر كه صفرا بر باشد)، بلكه بنحوى ديگر استكه تنها خدا بدان آگاهاست، (دليل روشن اين معنا اين استكه مىبينيم فرضياتعلمى موجود قاصر از آنند كه تمامىحوادث وجود را تعليل كنند).
اين همان حقيقتى است كه آيات قدر نيز بر آن دلالت دارد، مانندآيه(و ان من شىء الا عندناخزائنه، و ما ننزله الا بقدر معلوم، هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينههاىآنست، و ما نازل و درخور اين جهانش نميكنيم، مگر به اندازهاى معلوم)( سوره حجر آيه 21) و آيه(انا كل شىء خلقناه بقدر، ما هر چيزيرابقدر و اندازهخلق كردهايم)،( سوره قمر آيه 49) و آيه(و خلق كل شىء، فقدره تقديرا و هر چيزى آفريد، و آنرا به نوعىاندازهگيرى كرد) (سوره فرقان آيه 2) و آيه(الذى خلق فسوى، و الذى قدرفهدى، آنكسى كه خلق كرد، و خلقتهر چيزيرا تكميل و تمام نمود، و آنكسيكه هر چه را آفريد اندازه گيرى و هدايتشفرمود)،( اعلى آيه 3) وهمچنين آيه(ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم، الا فى كتاب من قبل ان نبراها هيچمصيبتىدر زمين و نه در خود شما پديد نمىآيد، مگر آنكه قبل از پديد آوردنش در كتابى ضبط بوده)،( سوره حديد آيه 22) كه در باره ناگواريهااست، و نيز آيه(ما اصاب من مصيبة الا باذن الله، و من يؤمن بالله يهدقلبه، و الله بكل شىء عليم، هيچ مصيبتىنمىرسد، مگر باذن خدا، و كسيكه بخدا ايمان آورد، خداقلبش را هدايت مىكند، و خدا بهر چيزى دانا است).( سوره تغابن آيه 11)
آيه اولى و نيز بقيه آيات، همه دلالت دارند بر اينكههر چيزى از ساحت اطلاق بساحت ومرحله تعين و تشخص نازل ميشود، و اين خدا است كه با تقدير و اندازهگيرىخود، آنها را نازلميسازد، تقديريكه هم قبل از هر موجود هست، و هم با آن، و چون معنا ندارد كه موجودى درهستيشمحدود و مقدر باشد، مگر آنكه با همه روابطى كه با ساير موجودات دارد محدود باشد، ونيز از آنجائيكه يك موجودمادى با مجموعهاى از موجودات مادى ارتباط دارد، و آن مجموعهبراى وى نظير قالبند، كه هستى او را تحديد و تعيين مىكند،لا جرم بايد گفت: هيچ موجود مادىنيست، مگر آنكه بوسيله تمامى موجودات مادى كه جلوتر از او و با اوهستند قالبگيرى شده، و اينموجود، معلول موجود ديگرى است مثل خود.
ممكن هم هست در اثبات آنچه گفته شد استدلال كرد بايه(ذلكم اللهربكم، خالق كلشىء، اين الله است كه پروردگار شما، وآفريدگار همه كائنات است) (سوره مؤمن آيه 62) .و آيه(ما من دابة الا هوآخذبناصيتها ان ربى على صراط مستقيم)،( سوره هود آيه 56) چون اين دو آيه بضميمه آيات ديگريكهگذشت قانونعمومى عليت را تصديق مىكند، و مطلوب ما اثبات ميشود.
براى اينكه آيه اول خلقت را بتمامى موجوداتى كه اطلاقكلمه(چيز)بر آن صحيح باشد، عموميت داده، و فرموده هر آنچه(چيز)باشد مخلوق خداست، و آيه دومىخلقت را يك و تيره ويك نسق دانسته، اختلافى را كه مايه هرج و مرج و جزاف باشد نفى مىكند.
و قرآن كريم همانطور كه ديديد قانون عمومى عليت ميانموجودات را تصديق كرد، نتيجهميدهد كه نظام وجود در موجودات مادى چه با جريان عادى موجودشوند، و چه با معجزه، بر صراطمستقيم است، و اختلافى در طرز كار آن علل نيست، همهبيك و تيره است، و آن اين استكه هرحادثى معلول علت متقدم بر آن است.
از اينجا اين معنا نيز نتيجهگيرى ميشود: كه هر سبباز اسباب عادى، كه از مسبب خودتخلف كند، سبب حقيقى نيست، ما آنرا سبب پنداشتهايم، و در مورد آنمسبب، اسباب حقيقىهست، كه بهيچ وجه تخلف نمىپذيرد، و احكام و خواص، دائمى است، همچنانكه تجاربعلمىنيز در عناصر حياة و در خوارق عادات، اين معنا را تاييد مىكند.
3 - قرآن در عين اينكه حوادث مادى را بعلل مادى نسبت ميدهد بخدا هم منسوب ميدارد
قرآن كريم همانطور كه ديديد ميان موجودات عليت ومعلوليت را اثبات نمود، و سببيت بعضى را براى بعضى ديگر تصديق نمود، همچنين امر تمامى موجوداترا بخدايتعالى نسبت داده، نتيجه مىگيرد: كه اسباب وجودى، سببيتخود را از خود ندارند، و مستقل در تاثير نيستند، بلكهمؤثرحقيقى و بتمام معناى كلمه كسى جز خداى(عز سلطانه)نيست، و در اين باره فرموده: (الا لهالخلق و الامر، آگاه باش كه خلقتو امر همه بدست او است)،( سوره اعراف آيه 54) و نيز فرموده: (لله ما فى السماواتو ما فى الارض، از آن خداست آنچه در آسمانها استو آنچه در زمين است) (سوره بقره آيه 284) و نيز فرموده: (لهملك السماوات و و نيز فرموده:(قل كل من عند الله، بگو همه از ناحيه خداست)( سوره نساء آيه 80) و آياتى بسيار ديگر، كه همه دلالت ميكنندبر اينكه هر چيزى مملوكمحض براى خداست، و كسى در ملك عالم شريك خدا نيست، و خدا ميتواند هر گونه تصرفى كهبخواهدو اراده كند در آن بكند، و كسى نيست كه در چيزى از عالم تصرف نمايد، مگر بعد از آنكهخدا اجازه دهد، كه البتهخدا بهر كس بخواهد اجازه تصرف ميدهد، ولى در عين حال همان كسنيز مستقل در تصرف نيست، بلكه تنها اجازهدارد، و معلوم است كه شخص مجاز، دخل و تصرفشبمقدارى است كه اجازهاش داده باشند، و در اين باره فرموده(قل اللهم مالك الملك،توتىالملك من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء، بار الها كه مالك ملكى، و ملك را بهر كس بخواهىميدهى، و از هر كس بخواهىباز مىستانى)،( سوره آل عمران آيه 26) و نيز فرموده: (الذى اعطى كلشىء خلقه ثم هدى، آنكه خلقت هر موجودى را بان داده و سپسهدايت كرده)( سوره طه آيه 50) و آياتى ديگر از اين قبيل، كه تنهاخدايرا مستقل در ملكيت عالم معرفى مىكنند.
همچنانكه در دو آيه زير اجازه تصرف را بپارهاى اثبات نموده، دريكى فرموده: (له ما فىالسماوات و ما فى الارض، من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه؟مر او راست ملكآنچه در آسمانها وآنچه در زمين است، كيست آنكس كه نزد او بدون اذن او شفاعت كند)،( سوره بقره آيه 255) و در دومى مىفرمايد: (ثم استوى على العرش، يدبر الامر، ما من شفيع الا من بعداذنه، سپس بر مصدر اوامر قرار گرفته، امررا اداره كرد، هيچ شفيعى نيست مگر بعد از اذن او). (يونس آيه 3) پسبا در نظر گرفتن اين آيات، اسباب هر چه باشند، مالك سببيتخود هستند، اما بهتمليك خدايتعالى، و در عين اينكهمالك سببيتخود هستند، مستقل در اثر نيستند، اين معنا هماناست كه خدايتعالى از آن به شفاعت و اذن تعبير نموده،و معلوم است كه اذن وقتى معناى صحيحىخواهد داشت كه وجود و عدمش يكسان نباشد، باين معنا كه اگراذن باشد مانعى از تصرف ماذوننباشد، و اگر اذن نباشد، مانعى از تصرف او جلوگيرى كند، و آن مانع هم وقتى تصوردارد، كه درشىء مورد بحث اقتضائى براى تصرف باشد، چيزيكه هست مانع جلو آن اقتضاء را بگيرد، ونگذارد شخص ماذون در آن شىء تصرف كند.
پس روشن شد كه در هر سببى مبدئى است مؤثر و مقتضىبراى تاثير، كه بخاطر آن مبدء ومقتضى سبب در مسبب مؤثر مىافتد، و خلاصه هر سببى وقتى مؤثر ميشود كهمقتضى تاثير موجود، و مانع از آن معدوم باشد، و در عين حال يعنى با وجود مقتضى و عدم مانع،شرط مهمترى دارد، وآن اين است كه خداوند جلوگير سبب از تاثير نشود.
4 -قرآن كريم براى نفوس انبياء تاثيرى در معجزات قائل است
بدنبال آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مىكنيم كه بنابر آنچه از آيات كريمه قرآناستفاده مىشود، يكى از سببها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياء است، يكى از آن آيات آيه: (و ما كان لرسول ان ياتى باية الاباذن الله، فاذا جاء امر الله، قضى بالحق، و خسر هنا لك المبطلون: هيچ رسولى نميتواند معجزهاى بياورد،مگر باذن خدا پس وقتى امر خدا بيايد بحق داورى شده، ومبطلين در آنجا زيانكار ميشوند) (سوره مؤمن آيه 78) از اين آيه بر مىآيد كهآوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود منوط باذن خداى سبحاناست، از اين تعبير بدست مىآيد كه آوردن معجزه و صدورآن از انبياء، بخاطر مبدئى است مؤثر كهدر نفوس شريفه آنان موجود است، كهبكار افتادن و تاثيرش منوط باذن خداست، كه تفصيلش درفصل سابق گذشت.
آيه ديگريكهاين معنا را اثبات مىكند، آيه(و اتبعوا ما تتلوا الشياطينعلى ملك سليمان، و ماكفر سليمان، و لكن الشياطين كفروا، يعلمون الناس السحر، و ما انزلعلى الملكين ببابل هاروتو ماروت، و ما يعلمان من احد، حتى يقولا انما نحن فتنة، فلا تكفر، فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرءو زوجه، و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله، آنچه شيطانهابر ملك سليمان ميخواندند، پيروى كردند، سليمان خودش كفر نورزيد، و لكن شيطانها كفر ورزيدندكه سحر بمردم آموختند، آن سحريكه بر دو فرشته بابل يعنى هاروت و ماروت نازل شده بود، با اينكه آن دو فرشته بهيچ كسيادنميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند: كه اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شما است، مواظبباشيد با اين سحركافر نشويد، ولى آنها از آن دو فرشته تنها چيزيرا فرا مىگرفتند كه مايه جدائىميانه زن وشوهر بود، هر چند كه با حدى ضرر نمىرساندند مگر باذن خدا) (سوره بقره آيه 102) .
اين آيه همانطور كه صحت علم سحررا فى الجمله تصديق كرده، بر اين معنا نيز دلالت دارد: كه سحر هم مانند معجزه ناشى از يك مبدءنفسانى در ساحر است، براى اينكه در سحر نيز مسئلهاذن آمده، معلوم ميشود در خود ساحر چيزى هست، كه اگر اذن خدا باشد بصورت سحر ظاهرميشود.
و كوتاه سخن اينكه: كلام خدايتعالى اشاره دارد باينكه تمامىامور خارق العاده، چه سحر، وچه معجزه، و چه غير آن، مانند كرامتهاى اولياء، و ساير خصاليكهبا رياضت و مجاهده بدستمىآيد، همه مستند بمبادئى است نفسانى، و مقتضياتى ارادى است، چنانكه كلام خدايتعالى تصريحداردباينكه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤمنين هست، مبدئى است، ما فوقتمامى اسباب ظاهرى، و غالب بر آنها در همه احوال، و آن تصريح اينستكه مىفرمايد: (ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، انهم لهم المنصورون،و ان جندنا لهم الغالبون، كلمه ما در بارهبندگان مرسل ما سبقتيافته،كه ايشان، آرى تنها ايشان يارى خواهند شد، و بدرستيكهلشگريان ماتنها غالبند) ( سوره صافات آيه 173) و نيز فرموده: (كتب الله لاغلبنانا و رسلى، خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانمبطور مسلمغالبيم)،( سوره مجادله آيه 21) و نيز فرموده: (انا لننصر رسلنا، و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقومالاشهاد، ما فرستادگانخود را و نيز آنهائى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزيكه گواهانبپا مىخيزند يارى مىكنيم)،( سوره مؤمن 53) و اين آيات بطوريكه ملاحظه مىكنيد مطلقند، و هيچ قيدى ندارند.
از اينجا ممكن است نتيجه گرفت، كه مبدء موجود در نفوسانبياء كه همواره از طرف خدامنصور و يارى شده است، امرى است غير طبيعى، و ما فوق عالم طبيعت وماده، چون اگر مادى بودمانند همه امور مادى مقدر و محدود بود، و در نتيجه در برابر مادى قوىترى مقهور و مغلوب ميشد.
خواهى گفت امور مجرده هم مانند امور مادى همينطورند،يعنى در مورد تزاحم غلبه باقوىتر است، در پاسخ ميگوئيم: درست است، و لكن در امور مجرده، تزاحمى پيش نمىآيد، مگر آنكه آن دو مجردى كه فرض كردهايم تعلقى به ماديات داشته باشند،كه در اينصورت اگر يكى قوىترباشد غلبه مىكند، و اما اگر تعلقى بماديات نداشته باشند تزاحمىهم نخواهند داشت، و مبدءنفسانى مجرد كه باراده خداى سبحان همواره منصور است وقتى بمانعى مادى برخورد خدايتعالىنيروئىبان مبدء مجرد افاضه مىكند كه مانع مادى تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.
5 - قرآنكريم همانطور كه معجزات را به نفوس انبياء نسبت ميدهد، بخدا هم نسبت ميدهد.
جمله اخيراز آيهايكه در فصل سابق آورديم يعنى آيهاى: كه ميفرمود: (فاذاجاء امر الله قضىبالحق)( سوره مؤمن آيه 78) الخ، دلالت دارد بر اينكه تاثير مقتضى نامبرده منوط بامرى از ناحيهخدايتعالى است، كهآن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط بان نيز هست صادر ميشود، پس تاثير مقتضى وقتىاستكه مصادف با امر خدا، و يا متحد با آن باشد، و اما اينكه امر چيست؟در آيه(انما امره اذا اراد شيئاان يقولله كن فيكون)( سوره يس آيه 82) كلمه ايجاد و كلمه(كن)تفسير شده.
وآيات زير اين اناطه به امر خدا را آماده مىكنند، (ان هذه تذكرة، فمنشاء اتخذ الى ربهسبيلا، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله، بدرستى اين قرآن تذكره و هشدارىاست، پس هر كس خواستبسوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمىكنيد، مگرآنكه خدا بخواهد)( سوره دهر آيه 30) و آيه(ان هو الا ذكرللعالمين، لمنشاء منكم ان يستقيم، و ما تشاؤن الا ان يشاء الله رب العالمين، او نيست مگر هشداردهى براى عالميان،براى هر كس كه از شما بخواهد مستقيم شود، ولى نميخواهيد مگر آنكه خدابخواهد، كه رب العالمين است). (تكوير آيه 29) بيان اينكهاراده و فعل انسان موقوف به اراده و فعل خدا استاين آيات دلالت كرد بر اينكه آن امرى كه انسان ميتواند ارادهاشكند، و زمام اختيار وىبدست آنست، هرگز تحقق نمىيابد، مگر آنكه خدا بخواهد، يعنى خدا بخواهد كه انسان آنرابخواهد،و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد انسان اراده مىكند،وميخواهد، و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نميشود.
آرى آيات شريفهايكه خوانديد، در مقام بيان اين نكتهاندكه كارهاى اختيارى و ارادى بشرهر چند بدستخود او و باختيار او است، و لكن اختيار و ارادهاو ديگر بدست او نيست، بلكهمستند بمشيتخداى سبحان است، بعضىها گمان كردهاند آيات در مقام افاده اين معنا است كههرچه را انسان اراده كند خدا هم همان را اراده كرده، و اين خطائى است فاحش، چون لازمهاشاين است كهدر مورديكه انسان ارادهاى ندارد، و خدا اراده دارد، مراد خدا از ارادهاش تخلف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است، علاوه بر اينكهاصلا اين معنا مخالف با ظواهرآياتى بى شمار است، كه در اينمورد وارد شده، مانند آيه: (و لو شئنا لاتينا كل نفس هديها،اگرميخواستيم هدايت همه نفوس را بانها ميداديم)،( سوره سجده آيه 13) يعنى هر چند كه خود آن نفوس نخواهندهدايتشوند، پس مشيتخدا تابع خواست مردم نيست، و آيه شريفه(و لو شاء ربك لامن من فى الارضكلهم جميعا، و اگر پروردگارت ميخواستتمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مىآوردند)،( سوره يونس آيه 99) پس معلوم ميشود اراده مردم تابع اراده خداست،نه بعكس، چون مىفرمايد: اگر او اراده مىكرد كهتمامى مردم ايمان بياورند، مردم نيز اراده ايمان مىكردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.
پس اراده و مشيت، اگر تحقق پيدا كند، معلوم ميشود تحققآن مراد به اراده خداى سبحان ومشيت او بوده، و همچنين افعاليكه از ما سر مىزند مراد خداست، و خدا خواستهكه آن افعال ازطريق اراده ما، و با وساطت مشيت ما از ما سر بزند، و اين دو يعنى اراده و فعل، هر دو موقوفبرامر خداى سبحان، و كلمه(كن)است.پس تمامى امور، چه عادى، و چه خارق العاده، وخارق العاده هم، چه طرفخير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت، و چه جانب شرش باشد، مانند سحر و كهانت، همه مستند باسباب طبيعى است،و در عين اينكه مستند باسباب طبيعى است، موقوف باراده خدا نيز هست، هيچ امرى وجود پيدا نمىكند، مگر بامرخداى سبحان، يعنى باينكهسبب آن امر مصادف و يا متحد باشد با امر خداى تعالى.
و تمامى اشياء، هر چند از نظر استناد وجودش بخدايتعالىبطور مساوى مستند باو است، باين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجودپيدا مىكند، و اگر امر واجازه او نباشد تحقق پيدا نمىكند، يعنى ببيتسببش تمام نميشود، الا اينكه قسمى از آن اموريعنىمعجزه انبياء، و يا دعاى بنده مؤمن، همواره همراه اراده خدا هست، چون خودش چنينوعدهاى را داده، و در باره خواست انبيائشفرموده: (كتب الله لاغلبن انا و رسلى)،( سوره مجادله آيه 21) و در باره اجابتدعاى مؤمن وعده داده، و فرموده: (اجيب دعوة الداع اذادعان)الخ،( سوره بقره آيه 186) آياتى ديگر نيز اين استثناءرا بيان مىكنند، كه در فصل سابق گذشت.
6 - قرآنمعجزه را به سببى نسبت ميدهد كه هرگز مغلوب نمي شود.
در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه معجزه هم مانند سايرامور خارق العاده از اسبابعادى خالى نيست و مانند امور عادى محتاج به سببى طبيعى است، و هر دو اسبابىباطنى غيرآنچه ما مسبب ميدانيم دارند، تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده هست، اين است كه امور عادى مسبب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب همتوام با اسبابى باطنى و حقيقى هستند، و آن اسباب حقيقى توام با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهىآن اسباب با اسباب ظاهرى همآهنگى نمىكنند، و در نتيجه سبب ظاهرى از سببيت مىافتد،و آن امر عادى موجود نميشود، چوناراده و امر خدا بدان تعلق نگرفته.
ادامه دارد.....
منبع:ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه 90
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}