خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی (3)
هلى کوپترهاى عراق مى آیند، آتش مى ریزند، مى روند. حاجى دارد با دوربین آن طرف خاک ریز را نگاه مى کند، یک راکت مى خورد یک متریش. بچه ها مى ریزند رویش، همه با هم قل مى خورند مى آیند پایین خاک ریز.-این چه کاریه؟
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : اختصاصی راسخون
منبع : اختصاصی راسخون
شماها برید به فکر خودتون باشین
هلى کوپترهاى عراق مى آیند، آتش مى ریزند، مى روند.
حاجى دارد با دوربین آن طرف خاک ریز را نگاه مى کند، یک راکت مى خورد یک متریش. بچه ها مى ریزند رویش، همه با هم قل مى خورند مى آیند پایین خاک ریز.
-این چه کاریه؟ چرا همچین مى کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین.
سرهامان را پایین انداخته ایم. نمى دانیم از چه، اما خجالت مى کشیم.
چند تا خمپاره به ردیف منفجر مى شوند. آخرى نزدیک ما است. بچه ها نمى خوابند روى زمین; حاجى را هل مى دهند، مى خوابند رویش.
قول دادیم بلند نشویم
فرمانده هاى گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت «بلند نشید جلوى پاى من.»
گفتیم «حاجى!خواهش مى کنیم. اختیار دارید. بفرمایید بالا.»
باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر، مى گفت «نمى آم. شماها بلند مى شید.»
قول دادیم بلند نشویم.
گاز مى داد سنگر عراقى ها را زیر و رو مى کرد
سن و سالى نداشت. خیلى، شانزده یا هفده، حاج حسین دست گذاشت روى شانه اش. گفت «مى تونى؟ خیلى خطرناکه ها.»
گفت «واسه ى همین کارا اومده یم حاج آقا!»
سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم مى شد. بیل بلدوزر را تا جلوى صورتش آورد بالا. حاج حسین داد زد «گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم بیل رو بیار پایین سنگرشونو زیر و رو کن. باید خیلى تند برى.»
یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد. حاج حسین از روى خاک ریز پرید آن طرف. داد زد «بچه ها بدوین.»
دویدیم دنبالش، بدون اسلحه.خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان یک دست. گاز مى داد سنگر عراقى ها را زیر و رو مى کرد.
مى دونم باهاشون چى کار کنم
وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند; نمى دیدیمشان.
بچه ها تیر مى خوردند. مى افتادند.
حاجى از روى خاک ریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد تو سنگر. گفت «دیدمشون. مى دونم باهاشون چى کار کنم.»
صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى
هواپیما که رفت، چند نفر بى هوش ماندند و من که ترکش توى پایم خورده بود و حاج حسین، تنها.
رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود. آورده بود. مى خواست ما را ببرد تویش. هى دست مى انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند. مى افتادند. دستشان را مى گرفت مى کشید، باز هم نمى شد.
خسته شد. رها کرد رفت روى زمین نشست. زل زد به ما که زخمى افتاده بودیم روى زمین، زیر آفتاب داغ.
دو نفر موتور سوار رد مى شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیش تر ندارم. نمى توانم اینا رو جا به جا کنم. الآن مى میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»
پشت تویوتا، یکى یکى سرهامان را بلند مى کرد، دست مى کشید روى سرمان.
-نیگا کن. صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى.
گریه مى کرد.
هر کى هستى خدا خیرت بده
نشسته بودم روى خاک ریز. با دوربین آن طرف را مى پاییدم. بى سیم مدام صدا مى کرد. حرصم درآمده بود.
-آدم حسابى. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه.
گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود همه. آفتاب مستقیم مى تابید توى سرم.
یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایى که من بودم، جاى پرتى بود.
خیلى توش رفت و آمد نمى شد. گفتم «کیه یعنى؟»
یکى از ماشین پرید پایین. دور بود درست نمى دیدم. یک چیزهایى را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن هاى آب بود. بقیهش هم جیره ى غذایى بود لابد.
گفتم «هر کى هستى خدا خیرت بده. مردیم تو این گرما.»
برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ى ماشین آمده بود بیرون، توى باد تکان مى خورد.
خاک! حاج حسین بود که
مرحله اوّل عملیات که تمام مى شود، آزاد باش مى دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس; خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توى این گرما.
از راه نرسیده، مى گوید «نمى خواین از مهمونتون پذیرایى کنین؟»
مى گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»
چند دقیقه مى نشیند. تحویلش نمى گیریم، مى رود.
على که مى آید تو، عرق از سر و رویش مى بارد. یک کمپوت مى دهم دستش. مى گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنى. کمپوت مى خواست بهش ندادیم. خیلى پررو بود.»
مى گوید «همین که الآن از انجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»
مى گویم «آره. همین.»
مى گوید «خاک! حاج حسین بود که.»
فکر کرده اى فقط خودت دیده بانى بلدى؟
گیرش مى اندازم، مى گویم «حاجى پس کى عملیات مى کنید؟ عراقى ها دارن منطقه رو آب مى اندازن ها.»
مى گوید «اون جایى که ما مى خوایم رد شیم، ارتفاعش بیش تره، آب نمى گیره.»
باز هم با دوربین منطقه را نگاه مى کنم. دشت مثل کف دست صاف است. مى گویم «گمون نکنم این عملیات به جایى برسه.»
روز عملیات همان طور مى شود که گفته بود.
-آخه از کجا فهمیدین؟ از رو این نقشه ها؟ اینا رو که من هم دیدهم.
مى خندد. مى زند روى شانه ام. مى گوید «فکر کرده اى فقط خودت دیده بانى بلدى؟»
خانوماشون مى گن به به
گفتم «بیا ببین چه طور شده؟»
یک قاشق خورد. گفت «این چیه دیگه؟»
گفتم «دم پختک، مثلاً.»
پرید تو سنگر، گفت «بدبخت شدیم رفت! مهمون اومده برامون.»
گفتم «خوب بیاد. کى هست حالا؟»
گفت «حاج احمد واعظى و یکى دیگه.» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستى که ندارد.
حاج حسین خرازى بود; فرمان ده لشکر امام حسین.
زیر چشمى نگاهشان مى کردم. کاظمى قاشق دوم را خورده نخورده گفت «مى گن
جبهه دانشگاهه، یعنى همین. از وقتشون بهترین استفاده رو مى کنن; آش پزى یاد مى گیرن.»
حاج حسین گفت «چه عیبى داره؟ این جا ناشى گرى هاشونو مى کنن. در عوض مى رن خونه، غذا مى پزن، خانوماشون مى گن به به.»
کى گفته حاج حسین رو بیارى این جا؟
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن مى شد، ولى راه که مى افتاد، تعادلش به هم مى خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک -محل استقرار لشکر- را بمباران کرده بودند.
همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف مى دویدند. یک جا بدجورى مى سوخت. گفت «برو اون جا.»
آن جا انبار مهمات بود. نمى خواستم بروم. داشتم دور مى زدم. داد زد «نگه دار ببینم.»
پرید پایین. گفت «تو اگه مى ترسى، نیا.»
دوید سمت آتش.
فشنگ ها مى ترکیدند، از کنار گوشش رد مى شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، مى کشید.
گفتم «وایستا خودم مى آم.»
گفت «بیا ببین زیر اینا کسى نیست؟ فکر کنم یه صدایى شنیدم.»
مجروح ها را یکى یکى تکیه مى دادم به دیوار. چپ چپ نگاه مى کردند. یکیشان گفت «کى گفته حاج حسین رو بیارى این جا؟»
گفتم «حالا بیا و درستش کن.»
حسین خرازى؟ فرمانده لشکر؟
رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف مى زدند.
پیرمرد مى گفت «جوون! دستت چى شده؟ تو جبهه این طورى شدى یا مادرزادیه؟»
حاج حسین خندید. آن یکى دستش را آورد بالا. گفت «این جاى اون یکى رو هم پر مى کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خردیم براى مادرم.»
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده اى لشکر؟»
حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بى تکبرى بود. ازش خوشم اومد. دیدى چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»
گفتم «حاج حسین خرازى.»
راست نشست. گفت «حسین خرازى؟ فرمانده لشکر؟»
زیر باران خیش مى شد و مى آمد
در را باز کرد آمد پایین. حالا هر دو تایمان زیر باران خیس مى شدیم.
حرف هم مى زدیم.
در ماشین را باز کرد. گفت «بفرما بالا.»
ازبیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جاى یک نفر توى ماشین بود. من یا حاجى.
فکر کردم «حالا یه جورى تا اردوگاه تحمل مى کنیم دیگه.»
سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون.»
راننده فقط گفت «چشم.» راه افتادیم.
برگشتم نگاه کردم. دور مى شدیم ازش. زیر باران خیش مى شد و مى آمد.
حاجى جون بخواد. نوشابه چیه؟
گفت «فلانى! نوشابه ها رو که بردى، به حاج حسین دو تا نوشابه مى دى. یادت نره ها.»
گفتم «دوتا؟ حاجى جون بخواد. نوشابه چیه؟»
گفت «نه. الآن اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد.»
گفتم «تو هم گرفتى؟»
گفت «هه. فکر کرده اى! مى ذاره نگیرم؟ تازه اولش هم قسم خورده ام که به همه مى رسه.»
هر چى به خط نزدیک تر، غذا بهتر
چند نوع غذا داشتیم. غذاى عقبه، غذاى منطقه ى عملیاتى، غذاى خطّ مقدم. هر چى به خط نزدیک تر، غذا بهتر. دستور حاج حسین بود.
ما وایستیم جلوى سعودى ها
همه مان را جمع کرد. سى و هفت هشت نفرى بودیم; پاسدار و بسیجى.
گفت «مى خوام برم صحبت کنم، فردا تو راه پیمایى، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه. اگه درگیرى شد، ما وایستیم جلوى سعودى ها، به مردم حمله نکنند.»
بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش
آخرین بار تو مدینه همه دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»
گفت «دلم مونده پیش بچه ها.»
گفتم «بچه هاى لشکر؟»
نشنید. گفت «ببین! خدا کُنه دیگه برنگردم. زندگى خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمان دهشون بودم رفته ن; على قوچانى، رضا حبیب اللهى، مصطفى. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید مى شن، من مى مونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش.
هیچ وقت این طورى حرف نمى زد.
اینا رو مثل اون یکى ها سرخ کن
آمده بود آشپزخانه لشکر سر بزند.داشتم تند تند بادمجان سرخ مى کردم. ایستاده بود کنارم، نگاه مى کرد. بادمجان ها را نشان داد، گفت «این طرفش خوب سرخ نشده. ببین. اینا رو مثل اون یکى ها سرخ کن.»
گفتم «چشم.»
واسه ت روحیه آورده م. فین بزن بیا
دو ساعتى مى شود که توى آب تمرین غواصى مى کنیم. فین ها -کفش هاى غواصى- توى پایم سنگینى مى کند، از بچه ها عقب مانده ام. حسین، سوار یک قایق است. دور مى زند مى آید طرف من.
- یالاّ بجنب دیگه. بچه ها رسیدهن ها.
ناله مى کنم «حسین آقا دیگه نمى تونم به خدا. نمى کشم دیگه.»
مى گوید «اهه. یعنى چه نمى تونم؟ نمى تونم و نمى کشم، نداریم. فین بزن ببینم.»
هنوز پنج کیلومتر تا ساحل مانده.
یک طالبى دستش گرفته. نشانم مى دهد.
- واسه ت روحیه آورده م. فین بزن بیا، تا بهت بدم.
این دفعه تا منو دید فرار کرد
تعریف مى کرد و مى خندید «یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار مى کشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا این جا. گفت به تو چه. مى خوام بکشم. تو که کوچیکى، خود خرازى رو هم بیارى باز مى کشم. گفتم مى کشى؟ گفت آره. هیچ کارى هم نمى تونى بکنى.»
مى گفت «دلم نیومد بگم من خرازى ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمى دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش دراومد، برنگشت برشون داره.»
حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم
بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرماى هوا همه را از پا انداخته بود.
دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق مى رفت بیرون، گفت «بهش برسید. خیلى ضعیف شده.»
گفت «نمى خورم.»
گفتم «چرا آخه؟»
- اینا رو براى چى آوردهن این جا؟ مریض ها را نشان مى داد.
- گرما زده شده خب.
- منو براى چى آورده ن؟
- پس مى بینى که فرقى نداریم.
گفت «نمى خورم.»
«حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چند تا دونه مونده فقط.» گفت «هر وقت همه بچه هاى لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم.»
بعد از کربلای 5
شهید خرازی در کربلای 5 به خاطر شهدای زیادی که داده بود کلافه شده بود. کربلای پنج، عملیاتی بود که با دستور مستقیم حضرت امام (ره) اجرا شد- به دلیل شکست عملیات در کربلای چهار- و بسیاری از فرماندهان اعتقادی به این نداشتند که این عملیات موفق شود و عراقیها در کربلای 4 پیروز شده و در حال جشن بودند و در این شرایط ویژه، امام دستور عملیات کربلای 5 را صادر میکنند و این عملیات انجام میشود ما هم موفق می شویم.
بعد از موفقیت عملیات شهید خرازی داشت میرفت به خط مقدم سر بزند مواجه می شود با چند بسیجی خسته که بعد از عملیات میخواستند از خط بروند و هرچه جلوی وانتها را میگرفتند کسی سوارشان نمیکرد. شهید خرازی داشت با موتور از آنجا عبور میکرد ایستاد و خواست تا این صحنهی تلخ و زیبا را تماشا کند. در همین لحظه خمپارهای از نوع 120 آمد بین اینها نشست. تصور کنید دست یکی این طرف، یکی دیگر آن طرف. فکر کنم 11 نفر بودند که همه شهید شدند. فکرش را بکنید فرماندهی کلافهای که بسیار شهید داده بود این صحنه را ببیند. آمد و آن دستها و پاها و خونهایی که درجریان بود را دید با صدای بلند این جمله را گفت «کجایند مقتل نویسان که بنویسند مظلومیت این بسیجیها را کجایند فیلمسازان که فیلم بردارند از این حماسه ها»
گفت «من با ایشونم»
برمى گشتیم.دژبان، دم در شهرک، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید «ایشون با شمان؟»
گفت «من با ایشونم.»
من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه
یک اتاق کوچک بهم داده بودند. تویش وسایل بچه ها را تعمیر مى کردم! چراغ والور، کلمن، چراغ قوه. یک اتاق، اتاق که نه. پستویى هم گوشه اش بود. جاى دنجى بود. حسین آن جا را خیلى دوست داشت. گاه گاهى مى آمد مى رفت آن تو، در را مى بست، حالا یا مطالعه مى کرد یا مى خوابید. یک چاى استکانى قند پهلو هم بهش مى دادم که بیش تر کیف مى کرد.
گفت «منتظرم ها.»
مى گفت بیا ببرمت قرارگاه. فکر مى کردم «من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.»
من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست.
نشسته بودم کنار محسن رضایى و آقا رحیم. خنده ام گرفته بود.
تو هم با خانومش صحبت کن
من را کشید یک گوشه، گفت «مادر! من باهاش صحبت کرده م. این جور که فهمیدم چیز مهمى هم نبوده. سر یه چیز کوچیک بحثشون شده. دلش مى خواد برگردن سر خونه زندگیشون. تو هم با خانومش صحبت کن.»
ساکش را برداشت، در را باز کرد که برود. گفت «مادر! ببینم چى کار مى کنى ها.»
یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ
داماد شده بود. خیلى فکر کردیم برایش هدیه چى ببریم.
هدیه ى بهترى پیدا نکردیم; یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ.
جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم
بَعدِ خواندنِ عقد، امام یک پول مختصرى به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل.
پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود «جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم.»
با خانمش دو تایى رفتند اهواز.
بابا! بده من لباساتو مى شورم
گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم «حسین، بابا! بده من لباساتو مى شورم.»
یک دستش قطع بود.
گفت «نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دو تا پا. نیگا کن.»
نگاه مى کردم. پاچه ى شلوارش را تا زد بالا، رفت توى تشت. لباس هایش را پامال مى کرد. یک سر لباس هایش را مى گذاشت زیر پایش، با دستش مى چلاند.
نبودى ببینى. این قدر ناز بود
با هم برگشته بودیم اصفهان، ولى دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش.
پدرش گفت «خدا خیرت بده. یه دقیقه تو خونه بند میشه مگه؟ خودت که بهتر مى دونى. نرسیده مى ره خونه ى بچه هاى لشکر که تازه شهید شده ن یا مى ره بیمارستان سر مى زنه.»
گفت «حالا کجاس؟»
گفت «این دوستتون که تازه شهید شده، بچهش دنیا اومده، رفته اسم اونو بذاره.»
گفت «اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودى ببینى. این قدر ناز بود.»
پس این بسیجى ها چى کار مى کنن؟
گفت «اتوبوس خوبه. با اتوبوس مى ریم.» مى خواستیم برویم مرخصى، اصفهان.
گفتم «با اتوبوس؟ تو این گرما؟»
گفت «گرما؟ پس این بسیجى ها چى کار مى کنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اینا چى بگن؟ با همون اتوبوس مى برمت که حالت جا بیاد. بچه هاى لشکر هم مى بینندمون، کارى داشتند مى گن.»
برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟
پست نگهبانى ما شب بود. کنار اروند قدم مى زدیم.
یکى رد مى شد، گفت «چه طورین بچه ها؟ خسته نباشید.» دست تکان داد، رفت.
پرسیدم «کى بود این؟»
گفت «فرمانده لشکر.»
گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»
جنازه نداشت
رفت یکى یکى روى جنازه ها را زد کنار. پیدایش نکرد. حالا جنازه اش را از من مى خواست.
گفت «باید برى بیاریش عقب.»
نمى توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم «اون جا رو عراقى ها آب انداخته ن. نمى شه بریم بیاریمش.»
من کى رو بذارم جاى شماها؟
نشسته بود کنار بى سیم. ما را که دید بلند شد. گفت «همه اومده ن؟»
گفتیم «همه هستن حسین آقا.»
نشست. ما هم نشستیم. گفت «مأموریت تازه این که همه تون مى شینین این جا، تشریف نمى برید جلو، تا من بگم.»
به هم نگاه مى کردیم. گفت «چیه؟ چرا به هم نیگا مى کنید؟ مى رید اون جلو، دور هم جمع مى شید; اگه یه بمب بشینه وسطتون: من کى رو بذارم جاى شماها؟ از کجا بیارم؟»
یه مأموریت تازه براتون دارم.
هواپیماها مى آمدند، بمب مى ریختند، مى رفتند.
بى سیم زد «از فرمان ده ها کیا اون جان؟»
گفتم «قوچانى و آقایى و چند نفر دیگه.»
گفت «به جز قوچانى بقیه بیان عقب. یه مأموریت تازه براتون دارم.»
یالاّ دیگه. راه بیفت
مى ترسیدیم، ولى باید این کار را مى کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جاى فرمان ده لشکر این جا نیست، گوش نکرد.
محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالاّ دیگه. راه بیفت.»
موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد.
داشتیم برمى گشتیم، دیدم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما.
فرار کردیم.
اون جا با قناصه مى زنندتون
یک جا زمین سیاه شده بود. بس که خمپاره خورده بود. نمى گذاشتند حسین برود
آن جا. مى گفتند «نمى شه. اون جا بارون خمپاره مى آد. خمپاره شصت.»
مى گفت «طورى نیس. مى رم یه نگاه به اون ور مى کنم، زود بر مى گردم.» نمى گذاشتند. مى گفتند «اون جا با قناصه مى زنندتون.»
حاج آقا. بدوین
بچه هاى لشکر خودش هم نبودندها. داد مى زدند «حاج آقا. بدوین.»
همین طور خمپاره بود که مى آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکى یکى دست مى کشید روى سر و صورتشان. خاک ها را پاک مى کرد، حال و احوال مى کرد، مى رفت سنگر بعد; آن ها حرص مى خوردند حسین این قدر آرام بین سنگرها راه مى رود.
ببین. قبلاً کمپوت بوده
جاده مى رسید به خط بچه هاى لشکر بیست و پنج.
فکر مى کردم «اینا چى جورى از این جاده ى درب و داغون مى رن و مى آن؟»
دو طرف جاده پر بود از تویوتاهاى تو گِل مانده یا خمپاره خورده.
حسین رفت طرف یکیشان. یک چیزى از روى زمین برداشت، نشانمان داد «ببین. قبلاً کمپوت بوده.»
پرت کرد آن طرف. گفت «همین امشب دستگاه مى آرى، این جاده رو صاف مى کنى، درستش مى کنى.»
باز گفت «نگى جاده ى لشکر ما نیست یا اونا خودشون مهندسى دارن ها. درستش کن; انگار جاده ى لشکر خودمون باشه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
گوشى را گرفتم.«حسین آقا! رو جاده ایم; جاده ى بصره. کنار دست من تیرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»
گفت «دارم مى بینم. دستت درد نکنه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا
گفت «گوشِت با منه؟ رسیدید روى جاده، یک منطقه ى باز باتلاقى هست تا جاده ى بصره. این جا رو باید لاى روبى کنى. بعد خاک ریز بزنى. نزنى، صبح تانک هاى عراقى مى آن بچه ها رو درو مى کنن.»
خیلى آتششان کم بود، گشتى هاشان هم مى آمدند، نارنجک مى اندختند.
بى سیم چیم دوید، گفت «بیا. حسین آقا کارت داره.»
صد متر به صد متر بى سیم مى زد.
- حالا کجایى؟
- صد مترى شده.
- نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا.
گوشى را گرفتم.
«حسین آقا! رو جاده ایم; جاده ى بصره. کنار دست من تیرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»
گفت «دارم مى بینم. دستت درد نکنه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
باید بدونم بچه هاى مردم رو کجا مى آرم
باید اول خودش خط را مى دید. مى گفت «باید بدونم بچه هاى مردم رو کجا مى آرم.»
گفت «حالا شما برید. من اینجا نشستهم. هواتونو دارم. بدوین ها.»
پریدیم بیرون. دویدیم سمت خط. جاى پایمان را مى کوبیدند.
برمى گشتیم. یکى افتاده بود روى زمین. برش گرداند، صورتش را بوسید. گفت «بچه تهرونه ها. اومده بوده شناسایى.»
دست اندخت زیرش، کولش کند. نمى توانست، به ماه نمى گفت.
اخوى! به کارت برس
با غیظ نگاهش مى کنم. مى گویم «اخوى! به کارت برس.»
مى گوید «مگه غیر اینه؟ ما این جا داریم عرق مى ریزیم تو این گرما; آقا، فرمانده لشکر نشستن تو سنگر فرماندهى، هى دستور مى دن.»
تحملم تمام مى شود. داد مى زنم «من خودم بلدم قایق برونم ها. گفته باشم یه کم دیگه حرف بزنى، همین جا پرتت مى کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنى. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازى و رو دیده اى که پشت سرش لُغُز مى خونى؟»
مى خندد. مى خندد و مى گوید «مگه تو دیده اى؟»
آره حسین آقا. مطمئن
توى عملیات فاو یکى از بچه هاى غواص زخمى شده بود.
مدام تماس مى گرفت «شفیعى حالش خوبه؟»
گفتیم «آره حسین آقا. مطمئن.»
گفت «باید هم خوب باشه. حالا حالاها کارش داریم. اصلاً گوشى رو بده به خودش.»
به بچه هاى امداد بى سیم مى زد بروند بیاورندش عقب. مى گفت «حتماًها!»
یکى از پیغام هاش را نشنیدم. از بى سیم چیش پرسیدم «چى مى گفت؟»
گفت «بابا! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.»
پس کى نماز مى خوانى؟
با قایق گشت مى زدیم. چند روزى بود عراقى ها راه به راه کمین مى زدند بهمون.
سر یک آب راه، قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»
- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلى وضعیت ناجورى بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که مى شه، مى پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا مى خوریم.»
پرسید «پس کى نماز مى خوانى؟»
گفتم «همون عصرى.»
گفت «بى خود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
حسین مى خواى شهید شى یا نه؟
آتش عراقى ها سبک تر شده بود. نشست توى یک سنگر، تکیه داد. من هم نشستم کنارش.
گفت «توى عملیات خیبر، دستم که قطع شده بود، یکى گفت حسین مى خواى شهید شى یا نه. حس مى کردم هر جوابى بدم همون مى شه. یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا، گفتم نه. چشم باز کردم دیدم یکى داره زخممو مى بنده.»اشک هایش جارى شد. بلند شد رفت لبِ آب. گفت «چند نفر رو بردار، برو کمک بچه هاى امدادگر.»
گفت «آخه نداره.
وضعیت سختى بود. بیشترِ فرمانده هاى گردان و گروهان شهید شده بودند.
گفت «فرمانده گردان خودمم. برو هر کى مونده جمع کن.»
گفتم «آخه حسین آقا...»
گفت «آخه نداره. مى گى چى کار کنم؟ وقت نیس. برو دیگه.»
«حسین آقا! اون بالا چى کار میکنى شما؟»
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته.
از سنگر فرماندهى سراغش را مى گیریم. مى گویند «رفته سنگر دیده بانى.»
- اومده طرف ما؟
توى سنگر دیده بانى هم نیست.
چشمم مى افتد به دکل دیده بانى. رفته آن بالا; روى نردبان دکل.
«حسین آقا! اون بالا چى کار میکنى شما؟»
مى گوید «کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین
میکنم. خوبه. نه؟»
مى گویم «چى بگم والاّ؟»
گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببینم.»
دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه.
عصر نشده، گفت «بابا! من حوصله ام سر رفته.»
گفتم «چى کار کنم بابا؟»
گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببینم.»
بردمش.
تا ده شب خبرى نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت «من اهوازم، بى زحمت داروهام رو بدید یکى برام بیاره.»
چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده
گفتند حسین خرازى را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.از تخت آمد پائین، بغلم کرد. گفت «دستت چى شده؟»
دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.گفتم «هیچى حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده، شکسته.»
خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
مى گویم «هر طور راحتى»
مى پرسم «درد دارى؟»
مى گوید «نه زیاد».
- مى خواهى مسکن بهت بدم؟
- نه
مى گویم «هر طور راحتى.»
لجم گرفته. با خودم مى گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمى آد.»
بگید بیاد ببینمش دلم تنگ شده
تو جبهه خیلى همدیگر را مى دیدیم. وقتى برمى گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید مى رفتم مى دیدمش. نمى دیدمش روزم شب نمى شد.
مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.
نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش دلم تنگ شده.»
خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان.
روى تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش رو نگاه مى کردم. او حرف میزد، من توى این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بى دست؟»
یک نگاه مى کرد به من، یه نگاه به دستش، مى خندید.
منابع :
http://www.aviny.com
http://www.dsrc.ir
http://www.sajed.ir
http://www.sabokbalan.com
http://www.hayatmag2.blogfa.com
هلى کوپترهاى عراق مى آیند، آتش مى ریزند، مى روند.
حاجى دارد با دوربین آن طرف خاک ریز را نگاه مى کند، یک راکت مى خورد یک متریش. بچه ها مى ریزند رویش، همه با هم قل مى خورند مى آیند پایین خاک ریز.
-این چه کاریه؟ چرا همچین مى کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین.
سرهامان را پایین انداخته ایم. نمى دانیم از چه، اما خجالت مى کشیم.
چند تا خمپاره به ردیف منفجر مى شوند. آخرى نزدیک ما است. بچه ها نمى خوابند روى زمین; حاجى را هل مى دهند، مى خوابند رویش.
قول دادیم بلند نشویم
فرمانده هاى گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت «بلند نشید جلوى پاى من.»
گفتیم «حاجى!خواهش مى کنیم. اختیار دارید. بفرمایید بالا.»
باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر، مى گفت «نمى آم. شماها بلند مى شید.»
قول دادیم بلند نشویم.
گاز مى داد سنگر عراقى ها را زیر و رو مى کرد
سن و سالى نداشت. خیلى، شانزده یا هفده، حاج حسین دست گذاشت روى شانه اش. گفت «مى تونى؟ خیلى خطرناکه ها.»
گفت «واسه ى همین کارا اومده یم حاج آقا!»
سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم مى شد. بیل بلدوزر را تا جلوى صورتش آورد بالا. حاج حسین داد زد «گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم بیل رو بیار پایین سنگرشونو زیر و رو کن. باید خیلى تند برى.»
یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد. حاج حسین از روى خاک ریز پرید آن طرف. داد زد «بچه ها بدوین.»
دویدیم دنبالش، بدون اسلحه.خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان یک دست. گاز مى داد سنگر عراقى ها را زیر و رو مى کرد.
مى دونم باهاشون چى کار کنم
وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند; نمى دیدیمشان.
بچه ها تیر مى خوردند. مى افتادند.
حاجى از روى خاک ریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد تو سنگر. گفت «دیدمشون. مى دونم باهاشون چى کار کنم.»
صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى
هواپیما که رفت، چند نفر بى هوش ماندند و من که ترکش توى پایم خورده بود و حاج حسین، تنها.
رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود. آورده بود. مى خواست ما را ببرد تویش. هى دست مى انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند. مى افتادند. دستشان را مى گرفت مى کشید، باز هم نمى شد.
خسته شد. رها کرد رفت روى زمین نشست. زل زد به ما که زخمى افتاده بودیم روى زمین، زیر آفتاب داغ.
دو نفر موتور سوار رد مى شدند. دوید طرفشان. گفت «بابا! من یه دست بیش تر ندارم. نمى توانم اینا رو جا به جا کنم. الآن مى میرن اینا. شما رو به خدا بیاین.»
پشت تویوتا، یکى یکى سرهامان را بلند مى کرد، دست مى کشید روى سرمان.
-نیگا کن. صدامو مى شنوى؟ منم. حسین خرازى.
گریه مى کرد.
هر کى هستى خدا خیرت بده
نشسته بودم روى خاک ریز. با دوربین آن طرف را مى پاییدم. بى سیم مدام صدا مى کرد. حرصم درآمده بود.
-آدم حسابى. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه.
گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود همه. آفتاب مستقیم مى تابید توى سرم.
یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایى که من بودم، جاى پرتى بود.
خیلى توش رفت و آمد نمى شد. گفتم «کیه یعنى؟»
یکى از ماشین پرید پایین. دور بود درست نمى دیدم. یک چیزهایى را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن هاى آب بود. بقیهش هم جیره ى غذایى بود لابد.
گفتم «هر کى هستى خدا خیرت بده. مردیم تو این گرما.»
برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ى ماشین آمده بود بیرون، توى باد تکان مى خورد.
خاک! حاج حسین بود که
مرحله اوّل عملیات که تمام مى شود، آزاد باش مى دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس; خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توى این گرما.
از راه نرسیده، مى گوید «نمى خواین از مهمونتون پذیرایى کنین؟»
مى گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»
چند دقیقه مى نشیند. تحویلش نمى گیریم، مى رود.
على که مى آید تو، عرق از سر و رویش مى بارد. یک کمپوت مى دهم دستش. مى گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنى. کمپوت مى خواست بهش ندادیم. خیلى پررو بود.»
مى گوید «همین که الآن از انجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»
مى گویم «آره. همین.»
مى گوید «خاک! حاج حسین بود که.»
فکر کرده اى فقط خودت دیده بانى بلدى؟
گیرش مى اندازم، مى گویم «حاجى پس کى عملیات مى کنید؟ عراقى ها دارن منطقه رو آب مى اندازن ها.»
مى گوید «اون جایى که ما مى خوایم رد شیم، ارتفاعش بیش تره، آب نمى گیره.»
باز هم با دوربین منطقه را نگاه مى کنم. دشت مثل کف دست صاف است. مى گویم «گمون نکنم این عملیات به جایى برسه.»
روز عملیات همان طور مى شود که گفته بود.
-آخه از کجا فهمیدین؟ از رو این نقشه ها؟ اینا رو که من هم دیدهم.
مى خندد. مى زند روى شانه ام. مى گوید «فکر کرده اى فقط خودت دیده بانى بلدى؟»
خانوماشون مى گن به به
گفتم «بیا ببین چه طور شده؟»
یک قاشق خورد. گفت «این چیه دیگه؟»
گفتم «دم پختک، مثلاً.»
پرید تو سنگر، گفت «بدبخت شدیم رفت! مهمون اومده برامون.»
گفتم «خوب بیاد. کى هست حالا؟»
گفت «حاج احمد واعظى و یکى دیگه.» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستى که ندارد.
حاج حسین خرازى بود; فرمان ده لشکر امام حسین.
زیر چشمى نگاهشان مى کردم. کاظمى قاشق دوم را خورده نخورده گفت «مى گن
جبهه دانشگاهه، یعنى همین. از وقتشون بهترین استفاده رو مى کنن; آش پزى یاد مى گیرن.»
حاج حسین گفت «چه عیبى داره؟ این جا ناشى گرى هاشونو مى کنن. در عوض مى رن خونه، غذا مى پزن، خانوماشون مى گن به به.»
کى گفته حاج حسین رو بیارى این جا؟
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن مى شد، ولى راه که مى افتاد، تعادلش به هم مى خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک -محل استقرار لشکر- را بمباران کرده بودند.
همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف مى دویدند. یک جا بدجورى مى سوخت. گفت «برو اون جا.»
آن جا انبار مهمات بود. نمى خواستم بروم. داشتم دور مى زدم. داد زد «نگه دار ببینم.»
پرید پایین. گفت «تو اگه مى ترسى، نیا.»
دوید سمت آتش.
فشنگ ها مى ترکیدند، از کنار گوشش رد مى شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، مى کشید.
گفتم «وایستا خودم مى آم.»
گفت «بیا ببین زیر اینا کسى نیست؟ فکر کنم یه صدایى شنیدم.»
مجروح ها را یکى یکى تکیه مى دادم به دیوار. چپ چپ نگاه مى کردند. یکیشان گفت «کى گفته حاج حسین رو بیارى این جا؟»
گفتم «حالا بیا و درستش کن.»
حسین خرازى؟ فرمانده لشکر؟
رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف مى زدند.
پیرمرد مى گفت «جوون! دستت چى شده؟ تو جبهه این طورى شدى یا مادرزادیه؟»
حاج حسین خندید. آن یکى دستش را آورد بالا. گفت «این جاى اون یکى رو هم پر مى کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خردیم براى مادرم.»
پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده اى لشکر؟»
حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بى تکبرى بود. ازش خوشم اومد. دیدى چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»
گفتم «حاج حسین خرازى.»
راست نشست. گفت «حسین خرازى؟ فرمانده لشکر؟»
زیر باران خیش مى شد و مى آمد
در را باز کرد آمد پایین. حالا هر دو تایمان زیر باران خیس مى شدیم.
حرف هم مى زدیم.
در ماشین را باز کرد. گفت «بفرما بالا.»
ازبیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جاى یک نفر توى ماشین بود. من یا حاجى.
فکر کردم «حالا یه جورى تا اردوگاه تحمل مى کنیم دیگه.»
سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون.»
راننده فقط گفت «چشم.» راه افتادیم.
برگشتم نگاه کردم. دور مى شدیم ازش. زیر باران خیش مى شد و مى آمد.
حاجى جون بخواد. نوشابه چیه؟
گفت «فلانى! نوشابه ها رو که بردى، به حاج حسین دو تا نوشابه مى دى. یادت نره ها.»
گفتم «دوتا؟ حاجى جون بخواد. نوشابه چیه؟»
گفت «نه. الآن اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد.»
گفتم «تو هم گرفتى؟»
گفت «هه. فکر کرده اى! مى ذاره نگیرم؟ تازه اولش هم قسم خورده ام که به همه مى رسه.»
هر چى به خط نزدیک تر، غذا بهتر
چند نوع غذا داشتیم. غذاى عقبه، غذاى منطقه ى عملیاتى، غذاى خطّ مقدم. هر چى به خط نزدیک تر، غذا بهتر. دستور حاج حسین بود.
ما وایستیم جلوى سعودى ها
همه مان را جمع کرد. سى و هفت هشت نفرى بودیم; پاسدار و بسیجى.
گفت «مى خوام برم صحبت کنم، فردا تو راه پیمایى، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه. اگه درگیرى شد، ما وایستیم جلوى سعودى ها، به مردم حمله نکنند.»
بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش
آخرین بار تو مدینه همه دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»
گفت «دلم مونده پیش بچه ها.»
گفتم «بچه هاى لشکر؟»
نشنید. گفت «ببین! خدا کُنه دیگه برنگردم. زندگى خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمان دهشون بودم رفته ن; على قوچانى، رضا حبیب اللهى، مصطفى. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید مى شن، من مى مونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش.
هیچ وقت این طورى حرف نمى زد.
اینا رو مثل اون یکى ها سرخ کن
آمده بود آشپزخانه لشکر سر بزند.داشتم تند تند بادمجان سرخ مى کردم. ایستاده بود کنارم، نگاه مى کرد. بادمجان ها را نشان داد، گفت «این طرفش خوب سرخ نشده. ببین. اینا رو مثل اون یکى ها سرخ کن.»
گفتم «چشم.»
واسه ت روحیه آورده م. فین بزن بیا
دو ساعتى مى شود که توى آب تمرین غواصى مى کنیم. فین ها -کفش هاى غواصى- توى پایم سنگینى مى کند، از بچه ها عقب مانده ام. حسین، سوار یک قایق است. دور مى زند مى آید طرف من.
- یالاّ بجنب دیگه. بچه ها رسیدهن ها.
ناله مى کنم «حسین آقا دیگه نمى تونم به خدا. نمى کشم دیگه.»
مى گوید «اهه. یعنى چه نمى تونم؟ نمى تونم و نمى کشم، نداریم. فین بزن ببینم.»
هنوز پنج کیلومتر تا ساحل مانده.
یک طالبى دستش گرفته. نشانم مى دهد.
- واسه ت روحیه آورده م. فین بزن بیا، تا بهت بدم.
این دفعه تا منو دید فرار کرد
تعریف مى کرد و مى خندید «یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار مى کشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا این جا. گفت به تو چه. مى خوام بکشم. تو که کوچیکى، خود خرازى رو هم بیارى باز مى کشم. گفتم مى کشى؟ گفت آره. هیچ کارى هم نمى تونى بکنى.»
مى گفت «دلم نیومد بگم من خرازى ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمى دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش دراومد، برنگشت برشون داره.»
حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم
بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرماى هوا همه را از پا انداخته بود.
دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق مى رفت بیرون، گفت «بهش برسید. خیلى ضعیف شده.»
گفت «نمى خورم.»
گفتم «چرا آخه؟»
- اینا رو براى چى آوردهن این جا؟ مریض ها را نشان مى داد.
- گرما زده شده خب.
- منو براى چى آورده ن؟
- پس مى بینى که فرقى نداریم.
گفت «نمى خورم.»
«حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چند تا دونه مونده فقط.» گفت «هر وقت همه بچه هاى لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم.»
بعد از کربلای 5
شهید خرازی در کربلای 5 به خاطر شهدای زیادی که داده بود کلافه شده بود. کربلای پنج، عملیاتی بود که با دستور مستقیم حضرت امام (ره) اجرا شد- به دلیل شکست عملیات در کربلای چهار- و بسیاری از فرماندهان اعتقادی به این نداشتند که این عملیات موفق شود و عراقیها در کربلای 4 پیروز شده و در حال جشن بودند و در این شرایط ویژه، امام دستور عملیات کربلای 5 را صادر میکنند و این عملیات انجام میشود ما هم موفق می شویم.
بعد از موفقیت عملیات شهید خرازی داشت میرفت به خط مقدم سر بزند مواجه می شود با چند بسیجی خسته که بعد از عملیات میخواستند از خط بروند و هرچه جلوی وانتها را میگرفتند کسی سوارشان نمیکرد. شهید خرازی داشت با موتور از آنجا عبور میکرد ایستاد و خواست تا این صحنهی تلخ و زیبا را تماشا کند. در همین لحظه خمپارهای از نوع 120 آمد بین اینها نشست. تصور کنید دست یکی این طرف، یکی دیگر آن طرف. فکر کنم 11 نفر بودند که همه شهید شدند. فکرش را بکنید فرماندهی کلافهای که بسیار شهید داده بود این صحنه را ببیند. آمد و آن دستها و پاها و خونهایی که درجریان بود را دید با صدای بلند این جمله را گفت «کجایند مقتل نویسان که بنویسند مظلومیت این بسیجیها را کجایند فیلمسازان که فیلم بردارند از این حماسه ها»
گفت «من با ایشونم»
برمى گشتیم.دژبان، دم در شهرک، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید «ایشون با شمان؟»
گفت «من با ایشونم.»
من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه
یک اتاق کوچک بهم داده بودند. تویش وسایل بچه ها را تعمیر مى کردم! چراغ والور، کلمن، چراغ قوه. یک اتاق، اتاق که نه. پستویى هم گوشه اش بود. جاى دنجى بود. حسین آن جا را خیلى دوست داشت. گاه گاهى مى آمد مى رفت آن تو، در را مى بست، حالا یا مطالعه مى کرد یا مى خوابید. یک چاى استکانى قند پهلو هم بهش مى دادم که بیش تر کیف مى کرد.
گفت «منتظرم ها.»
مى گفت بیا ببرمت قرارگاه. فکر مى کردم «من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.»
من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست.
نشسته بودم کنار محسن رضایى و آقا رحیم. خنده ام گرفته بود.
تو هم با خانومش صحبت کن
من را کشید یک گوشه، گفت «مادر! من باهاش صحبت کرده م. این جور که فهمیدم چیز مهمى هم نبوده. سر یه چیز کوچیک بحثشون شده. دلش مى خواد برگردن سر خونه زندگیشون. تو هم با خانومش صحبت کن.»
ساکش را برداشت، در را باز کرد که برود. گفت «مادر! ببینم چى کار مى کنى ها.»
یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ
داماد شده بود. خیلى فکر کردیم برایش هدیه چى ببریم.
هدیه ى بهترى پیدا نکردیم; یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ.
جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم
بَعدِ خواندنِ عقد، امام یک پول مختصرى به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل.
پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود «جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم.»
با خانمش دو تایى رفتند اهواز.
بابا! بده من لباساتو مى شورم
گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم «حسین، بابا! بده من لباساتو مى شورم.»
یک دستش قطع بود.
گفت «نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دو تا پا. نیگا کن.»
نگاه مى کردم. پاچه ى شلوارش را تا زد بالا، رفت توى تشت. لباس هایش را پامال مى کرد. یک سر لباس هایش را مى گذاشت زیر پایش، با دستش مى چلاند.
نبودى ببینى. این قدر ناز بود
با هم برگشته بودیم اصفهان، ولى دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش.
پدرش گفت «خدا خیرت بده. یه دقیقه تو خونه بند میشه مگه؟ خودت که بهتر مى دونى. نرسیده مى ره خونه ى بچه هاى لشکر که تازه شهید شده ن یا مى ره بیمارستان سر مى زنه.»
گفت «حالا کجاس؟»
گفت «این دوستتون که تازه شهید شده، بچهش دنیا اومده، رفته اسم اونو بذاره.»
گفت «اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودى ببینى. این قدر ناز بود.»
پس این بسیجى ها چى کار مى کنن؟
گفت «اتوبوس خوبه. با اتوبوس مى ریم.» مى خواستیم برویم مرخصى، اصفهان.
گفتم «با اتوبوس؟ تو این گرما؟»
گفت «گرما؟ پس این بسیجى ها چى کار مى کنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اینا چى بگن؟ با همون اتوبوس مى برمت که حالت جا بیاد. بچه هاى لشکر هم مى بینندمون، کارى داشتند مى گن.»
برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟
پست نگهبانى ما شب بود. کنار اروند قدم مى زدیم.
یکى رد مى شد، گفت «چه طورین بچه ها؟ خسته نباشید.» دست تکان داد، رفت.
پرسیدم «کى بود این؟»
گفت «فرمانده لشکر.»
گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»
جنازه نداشت
رفت یکى یکى روى جنازه ها را زد کنار. پیدایش نکرد. حالا جنازه اش را از من مى خواست.
گفت «باید برى بیاریش عقب.»
نمى توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم «اون جا رو عراقى ها آب انداخته ن. نمى شه بریم بیاریمش.»
من کى رو بذارم جاى شماها؟
نشسته بود کنار بى سیم. ما را که دید بلند شد. گفت «همه اومده ن؟»
گفتیم «همه هستن حسین آقا.»
نشست. ما هم نشستیم. گفت «مأموریت تازه این که همه تون مى شینین این جا، تشریف نمى برید جلو، تا من بگم.»
به هم نگاه مى کردیم. گفت «چیه؟ چرا به هم نیگا مى کنید؟ مى رید اون جلو، دور هم جمع مى شید; اگه یه بمب بشینه وسطتون: من کى رو بذارم جاى شماها؟ از کجا بیارم؟»
یه مأموریت تازه براتون دارم.
هواپیماها مى آمدند، بمب مى ریختند، مى رفتند.
بى سیم زد «از فرمان ده ها کیا اون جان؟»
گفتم «قوچانى و آقایى و چند نفر دیگه.»
گفت «به جز قوچانى بقیه بیان عقب. یه مأموریت تازه براتون دارم.»
یالاّ دیگه. راه بیفت
مى ترسیدیم، ولى باید این کار را مى کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جاى فرمان ده لشکر این جا نیست، گوش نکرد.
محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم «یالاّ دیگه. راه بیفت.»
موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد.
داشتیم برمى گشتیم، دیدم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما.
فرار کردیم.
اون جا با قناصه مى زنندتون
یک جا زمین سیاه شده بود. بس که خمپاره خورده بود. نمى گذاشتند حسین برود
آن جا. مى گفتند «نمى شه. اون جا بارون خمپاره مى آد. خمپاره شصت.»
مى گفت «طورى نیس. مى رم یه نگاه به اون ور مى کنم، زود بر مى گردم.» نمى گذاشتند. مى گفتند «اون جا با قناصه مى زنندتون.»
حاج آقا. بدوین
بچه هاى لشکر خودش هم نبودندها. داد مى زدند «حاج آقا. بدوین.»
همین طور خمپاره بود که مى آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکى یکى دست مى کشید روى سر و صورتشان. خاک ها را پاک مى کرد، حال و احوال مى کرد، مى رفت سنگر بعد; آن ها حرص مى خوردند حسین این قدر آرام بین سنگرها راه مى رود.
ببین. قبلاً کمپوت بوده
جاده مى رسید به خط بچه هاى لشکر بیست و پنج.
فکر مى کردم «اینا چى جورى از این جاده ى درب و داغون مى رن و مى آن؟»
دو طرف جاده پر بود از تویوتاهاى تو گِل مانده یا خمپاره خورده.
حسین رفت طرف یکیشان. یک چیزى از روى زمین برداشت، نشانمان داد «ببین. قبلاً کمپوت بوده.»
پرت کرد آن طرف. گفت «همین امشب دستگاه مى آرى، این جاده رو صاف مى کنى، درستش مى کنى.»
باز گفت «نگى جاده ى لشکر ما نیست یا اونا خودشون مهندسى دارن ها. درستش کن; انگار جاده ى لشکر خودمون باشه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
گوشى را گرفتم.«حسین آقا! رو جاده ایم; جاده ى بصره. کنار دست من تیرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»
گفت «دارم مى بینم. دستت درد نکنه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا
گفت «گوشِت با منه؟ رسیدید روى جاده، یک منطقه ى باز باتلاقى هست تا جاده ى بصره. این جا رو باید لاى روبى کنى. بعد خاک ریز بزنى. نزنى، صبح تانک هاى عراقى مى آن بچه ها رو درو مى کنن.»
خیلى آتششان کم بود، گشتى هاشان هم مى آمدند، نارنجک مى اندختند.
بى سیم چیم دوید، گفت «بیا. حسین آقا کارت داره.»
صد متر به صد متر بى سیم مى زد.
- حالا کجایى؟
- صد مترى شده.
- نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا.
گوشى را گرفتم.
«حسین آقا! رو جاده ایم; جاده ى بصره. کنار دست من تیرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»
گفت «دارم مى بینم. دستت درد نکنه.»
از پشت خاک ریز پیدایش شد.
باید بدونم بچه هاى مردم رو کجا مى آرم
باید اول خودش خط را مى دید. مى گفت «باید بدونم بچه هاى مردم رو کجا مى آرم.»
گفت «حالا شما برید. من اینجا نشستهم. هواتونو دارم. بدوین ها.»
پریدیم بیرون. دویدیم سمت خط. جاى پایمان را مى کوبیدند.
برمى گشتیم. یکى افتاده بود روى زمین. برش گرداند، صورتش را بوسید. گفت «بچه تهرونه ها. اومده بوده شناسایى.»
دست اندخت زیرش، کولش کند. نمى توانست، به ماه نمى گفت.
اخوى! به کارت برس
با غیظ نگاهش مى کنم. مى گویم «اخوى! به کارت برس.»
مى گوید «مگه غیر اینه؟ ما این جا داریم عرق مى ریزیم تو این گرما; آقا، فرمانده لشکر نشستن تو سنگر فرماندهى، هى دستور مى دن.»
تحملم تمام مى شود. داد مى زنم «من خودم بلدم قایق برونم ها. گفته باشم یه کم دیگه حرف بزنى، همین جا پرتت مى کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنى. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازى و رو دیده اى که پشت سرش لُغُز مى خونى؟»
مى خندد. مى خندد و مى گوید «مگه تو دیده اى؟»
آره حسین آقا. مطمئن
توى عملیات فاو یکى از بچه هاى غواص زخمى شده بود.
مدام تماس مى گرفت «شفیعى حالش خوبه؟»
گفتیم «آره حسین آقا. مطمئن.»
گفت «باید هم خوب باشه. حالا حالاها کارش داریم. اصلاً گوشى رو بده به خودش.»
به بچه هاى امداد بى سیم مى زد بروند بیاورندش عقب. مى گفت «حتماًها!»
یکى از پیغام هاش را نشنیدم. از بى سیم چیش پرسیدم «چى مى گفت؟»
گفت «بابا! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.»
پس کى نماز مى خوانى؟
با قایق گشت مى زدیم. چند روزى بود عراقى ها راه به راه کمین مى زدند بهمون.
سر یک آب راه، قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»
- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلى وضعیت ناجورى بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که مى شه، مى پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا مى خوریم.»
پرسید «پس کى نماز مى خوانى؟»
گفتم «همون عصرى.»
گفت «بى خود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
حسین مى خواى شهید شى یا نه؟
آتش عراقى ها سبک تر شده بود. نشست توى یک سنگر، تکیه داد. من هم نشستم کنارش.
گفت «توى عملیات خیبر، دستم که قطع شده بود، یکى گفت حسین مى خواى شهید شى یا نه. حس مى کردم هر جوابى بدم همون مى شه. یاد بچه ها افتادم، یاد عملیات. فکر کردم وقتش نیست حالا، گفتم نه. چشم باز کردم دیدم یکى داره زخممو مى بنده.»اشک هایش جارى شد. بلند شد رفت لبِ آب. گفت «چند نفر رو بردار، برو کمک بچه هاى امدادگر.»
گفت «آخه نداره.
وضعیت سختى بود. بیشترِ فرمانده هاى گردان و گروهان شهید شده بودند.
گفت «فرمانده گردان خودمم. برو هر کى مونده جمع کن.»
گفتم «آخه حسین آقا...»
گفت «آخه نداره. مى گى چى کار کنم؟ وقت نیس. برو دیگه.»
«حسین آقا! اون بالا چى کار میکنى شما؟»
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته.
از سنگر فرماندهى سراغش را مى گیریم. مى گویند «رفته سنگر دیده بانى.»
- اومده طرف ما؟
توى سنگر دیده بانى هم نیست.
چشمم مى افتد به دکل دیده بانى. رفته آن بالا; روى نردبان دکل.
«حسین آقا! اون بالا چى کار میکنى شما؟»
مى گوید «کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین
میکنم. خوبه. نه؟»
مى گویم «چى بگم والاّ؟»
گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببینم.»
دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه.
عصر نشده، گفت «بابا! من حوصله ام سر رفته.»
گفتم «چى کار کنم بابا؟»
گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببینم.»
بردمش.
تا ده شب خبرى نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت «من اهوازم، بى زحمت داروهام رو بدید یکى برام بیاره.»
چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده
گفتند حسین خرازى را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.از تخت آمد پائین، بغلم کرد. گفت «دستت چى شده؟»
دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.گفتم «هیچى حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده، شکسته.»
خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
مى گویم «هر طور راحتى»
مى پرسم «درد دارى؟»
مى گوید «نه زیاد».
- مى خواهى مسکن بهت بدم؟
- نه
مى گویم «هر طور راحتى.»
لجم گرفته. با خودم مى گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمى آد.»
بگید بیاد ببینمش دلم تنگ شده
تو جبهه خیلى همدیگر را مى دیدیم. وقتى برمى گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید مى رفتم مى دیدمش. نمى دیدمش روزم شب نمى شد.
مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.
نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش دلم تنگ شده.»
خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان.
روى تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش رو نگاه مى کردم. او حرف میزد، من توى این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بى دست؟»
یک نگاه مى کرد به من، یه نگاه به دستش، مى خندید.
منابع :
http://www.aviny.com
http://www.dsrc.ir
http://www.sajed.ir
http://www.sabokbalan.com
http://www.hayatmag2.blogfa.com
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}