شهید همت به روایت همسرش - 3

(خاطراتی از زندگی سردار خیبر شهید همت)

توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت. آمد گفت «پس چرا نرفتی پاوه؟»
گفتم.
گفت «اگر من بیایم تو هم می آیی؟»
گفتم «خانواده ات اجازه می دهند؟»
گفت «به امتحانش می ارزد.»
به مادرش گفته بود می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود می خواهد برود شهرکرد و گفته بود ،باشد.
به خصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش میروم گفته بود «بهتر. خیالم اینطور راحت تراست.»
هر منطقه یی استخاره کردم بدآمد، جز کردستان.
به دوست همراهم گفتم «هرجا به جز پاوه.»
می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم. چیزهای دیگری هم گفتم.گفتم «می رویم سقز.»
گفت «یعنی اینقدر برات مهم ست؟»
گفتم «خیلی.»
نگذاشتم چیز دیگری بگوید، با لبخند یا نیش یا هر چیز دیگر، فقط گفتم «وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نمی رود؟»
گفت «نه.»
رسیدیم کرمانشاه. باران می آمد، باران زیادی می آمد. از دستفروشی دو جفت پوتین خریدیم رفتیم آموزش و پرورش.
پرسیدند «خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟»
دوستم گفت «پاوه. فقط پاوه.»
زبانم بند آمده بود. نه به دوستم نه به آنکه داشت حکممان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را داد دستمان گفت «مواظب خودتان باشید.»
عصر همان روز راه افتادیم به سمت مینی بوس های پاوه و من فقط توانستم به دوستم بگویم «مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟»
گریه می کرد،قسم می خورد (باور می کنید؟) قسم میخورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه.
بعد هم یا بعدها گفت «چرا خودت نپریدی توی حرفم بگویی سقز؟»
تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا.
ساعت ده شب رسیدم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند «رفته مکه.»
سفارش کرده بود اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. جای ما را داده بودند به کسانی دیگر که منتظرشان بودند. منتظر ما نبودند. جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بش می گویند حاج همت. برام مهم نبود. خبرهایی که از عملیات می رسید برام مهم بود. و این که بروم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسؤولی دعوت کنیم بیاید برای بچه ها صحبت کند.
قبول کرد. گفت «خیلی هم خوب ست. اتفاقاً من یک کسی را می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.»
گفتم «کی؟»
گفت «فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.»
گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.»
گفت «چه فرقی می کند؟»
گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…»
گفت «باشد. هرچی شما بگویید.»
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.»
مدیرمان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخان هی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.»
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت «برادر همت می خواهد بیاید.»
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته «برادر همت آمده اند.»
آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.»
نگفتم «مگر من هستم؟»
گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟»
نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خان مهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.»
گفتم «برادر همت! شما اینجا چی کار می کنی؟»
برگشت گفت «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد.
گفتم «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»
بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من.
گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.»
گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.»
عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.»
بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.»
ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم.
گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.»
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…»
نگاهم کرد.
گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.»
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم.»
نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم «من به پای شهادت شما نشسته ام. می بینید؟ من هم بلدم توکل کنم.»
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»
گفت «می خندند به آدم.»
ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»
ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان. من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد. می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»
آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.
زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»
ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.
گفتم «نه.»
گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»
خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»
آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.
گفتم «مال کیه؟»
گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»
راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.
گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»
شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.
عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.
من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»
تنها خواهشم از ابراهیم همین بود.
گفت «هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.»
آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم. جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد.
به ابراهیم گفتم «مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟»
گفت «آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟»
به پدرم گفت «من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان. به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم.»
پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد.
ابراهیم گفت «این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید.»
پدرم گفت «هرطور خودتان صلاح می دانید. من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.»
مهریه تعیین شد. خطبه ی عقد را خواندند. فقط همین.
مادر ابراهیم آمد به پدرم گفت «این ها می خواهند بروند کردستان. اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانه ی ما.»
پدرم اجازه داد. همه رفتیم خانه شان. نمی دانید آن شب ابراهیم چه حالی داشت. همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد. همان «کربلا یا کربلا»را. قرآن هم می خواند، فقط سوره ی یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بش حسودی می کردم. عادتم شد بش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم. آخرش هم او جلو زد برد.
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: «تشنه ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده.»
هیچکس نمی دانست یا نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…
بگذریم.
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»
گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»
همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»
گفتم «چرا؟»
گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»
صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
رفتیم تهران.
گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت «نه.»
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم. صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان. شب بود. باران می آمد. ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد. اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.
ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم «من یقین دارم این چشمها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این برادر همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟»
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم. و آرام. گفتم «همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.»
گفت «چه خوابی؟ خیر باشد.»
گفتم «خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یاحسین یاحسین، ولی صدام درنمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.»
همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه ی عموش.
گفت «آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.»
گفتم «خب؟»
خندید.
بیشتر خندید گفت «قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟»
گفتم «قول.»
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت «حلالم کن!»
گفتم «به شرطی که من هم بیایم.»
گفت «کجا؟»
گفتم «جنوب، هرجا که تو باشی.»
گفت «نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.»
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.
گفتم «من باید حتماً بیایم.»
دلیل های خاصی داشتم.
گفت «نه، من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.»
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت «برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.»
گفتم «حالا فهمیدی من چی می کشم؟»
گفت «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «که بدون تو چقدر من غریبم.»
داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟»
و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.»
یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟»
تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.»
بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.»
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.»
گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.»
گفتم «اگر نشد؟»
گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.»
رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟»
صدا گفت «منم».
ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود.
گفتم «چرا آنجا؟»
گفت «سلام.»
گفتم «سلام. نمی خواهی بیایی تو؟»
گفت «خجالت می کشم.»
گفتم «از چی؟»
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.
گفتم «بیا تو!»
حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت «می روم زیر آب سرد. مجبورم.»
گفتم «سینوزیتت؟»
حاد هم بود.
گفت «زود برمی گردم.»
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده. رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز درزدم. در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.
گفت «می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟»
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچه شان منت می گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»
اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.
می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»
می گفت «چرا؟»
می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.
ادامه دارد ....