تشخيص اعجاز به عهده کیست؟
تشخيص اعجاز به عهده کیست؟
از همين رو معجزه اسلام قرآن است كه با شيواترين سبك و رساترين بيان و استوارترين محتوا بر عرب آن زمان عرضه شد،در حالى كه يگانه مهارت عرب آندوره در زبان و بيان آنان بوده و به خوبى تشخيص دادند كه اين سخن نمىتواندساخته بشر باشد كه اين گونه آنان را از هم آوردى ناتوان سازد.البته اين بلنداى شيوهقرآنى-چه از لحاظ نظم و چه از لحاظ محتوا-هم چنان پا بر جا است.
وليد بن مغيره مخزومى كه سخنورى نيرومند و از سران بلند پايه و سرشناسعرب به شمار مىرفت درباره قرآن چنين مىگويد: «يا عجبا لما يقول ابن ابي كبشة (2) ،فو الله ما هو بشعر و لا بسحر و لا بهذي جنون و ان قوله لمن كلام الله...،آن چه فرزندابن ابى كبشه مىسرايد،به خدا سوگند!نه شعر است و نه سحر و نه گزاف گويى بىخردان،بىگمان گفته او سخن خداست...».
هم او-موقعى كه از كنار پيامبر مىگذشت و آياتى چند از سوره مؤمن را كه درنماز تلاوت مىفرمود شنيد-گفت:«و الله لقد سمعت من محمد آنفا كلاما ما هو منكلام الانس و لا من كلام الجن،و الله ان له لحلاوة،و ان عليه لطلاوة،و ان اعلاهلمثمر،و ان اسفله لمغدق.و انه يعلو و ما يعلى،به خدا سوگند!چندى پيش ازمحمد صلى الله عليه و آله سخنى شنيدم كه نه به سخن آدميان مىمانست و نه به سخن پريان.بهخدا سوگند!سخن او شيرينى ويژهاى و رويه زيبايى دارد.هم چون درختى برومند وسر بر افراشته، كه بلنداى آن پر ثمر و اثر بخش و پايه آن استوار است و ريشهمستحكم و گسترده دارد.همانا بر ديگر سخنان برترى خواهد يافت و سخنى ديگربر آن برتر نخواهد گرديد» (3) .
طفيل بن عمرو دوسى كه مردى شاعر پيشه و با انديشه و از اشراف قريشبه شمار مىرفت،عازم خانه خدا گرديد.كسانى از قريش به گرد او آمدند تا او را از حضور و شنيدن سخن پيامبر باز دارند،گويد:«محمد صلى الله عليه و آله را در مسجد يافتم و سخناو را شنيدم،خوش آيندم آمد.به دنبال او روانه شدم و با خود گفتم:واى بر تو،گوشفرا ده،اگر سخن راست گويد بپذير و اگر نادرستبود ناشنيده بگير.در خانه بهخدمت او شتافتم و عرضه داشتم:آن چه دارى بر من عرضه كن.او اسلام را بر منعرضه كرد و آياتى چند از قرآن بر من تلاوت نمود،به خدا سوگند!چنين سخنىشيوا و جالب نشنيده بودم و مطالبى ارجمندتر از آن نيافته بودم.از اينرو اسلامآوردم و شهادت به حق را از دل و جان بر زبان جارى ساختم».آن گاه به سوى قومخود شتافت و سر گذشتخود را بر ايشان بازگو كرد و همگى اسلام را پذيرفتند و اويكى از داعيان بلند آوازه اسلام شناخته شد (4) .
نضر بن حارث بن كلده از سران قريش و تيزهوشان عرب شناخته مىشد كه باپيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دشمنى آشكار داشت.لذا شهادت مانند او درباره عظمت قرآن ونيرومندى آن در پيش رفت دعوت،قابل توجه است.«و الفضل ما شهدت بهالاعداء، بزرگى همان بس كه دشمنان بر آن گواه شوند».
او از در چاره انديشى درباره پيامبر صلى الله عليه و آله با سران قريش چنين گويد:«به خداسوگند!پيش آمدى برايتان رخ داده كه تا كنون چارهاى براى آن نيانديشيدهايد.
محمد در ميان شما جوانى بود آراسته،مورد پسند همگان،در سخن راستگوترينو در امانت دارى بزرگ وارترين شما بود.تا هنگامى كه موىهاى سفيد در دو طرفگونهاش هويدا گشت و آورد آن چه را كه آورد،آن گاه گفتيد:ساحر است.نه به خداسوگند! هرگز به ساحرى نمىماند.گفتيد:كاهن است. نه به خدا سوگند! هرگز سخناو به سخن كاهنان نمىخورد.گفتيد:شاعر است:نه به خدا سوگند!هرگز سخن اوبر اوزان شعرى استوار نيست.گفتيد: ديوانه است. نه به خدا سوگند!هرگز رفتار اوبه ديوانگان نمىماند. پس خود دانيد و درست بيانديشيد ،كه رخ داد بزرگى پيشآمد كرده كه نبايد آن را ساده گرفت» (5) .
ابو الوليد عتبة بن ربيعه،كه بزرگ قريش محسوب مىشد،روزى با سران قريش در مسجد الحرام نشسته بود.پيامبر اسلام نيز در گوشه ديگر مسجد نشسته بود. عتبهرو به اشراف قريش كرده و گفت:«آيا روا مىداريد كه اكنون محمد صلى الله عليه و آله را تنها يافته بااو سخن گويم، باشد تا او را قانع سازم، او را تطميع نموده از دعوت خويش دستبردارد؟»البته اين موقعى بود كه امثال«حمزة بن عبد المطلب»و جمعيت انبوهى بهپيامبر اسلام گرويده بودند و روز به روز رو به افزونى بودند! همگى به او گفتند:«اگرمىتوانى با او سخن گو و به هر گونهاى مىتوانى او را قانع ساز».
عتبه نزد پيامبر آمده گفت:«اى فرزند برادر!-عرب را چنين عادت بود كه افراد هر قبيله به افراد قبيله ديگر«يا ابن اخى» اى فرزند برادر خطاب مىكردند-تو داراىشرف خانوادگى هستى،ولى چيزى را مدعى هستى كه موجب برخورد و تفرقهميان قوم خود گرديده است.اكنون گوش فرا ده تا مطلبى را بر تو عرضه دارم!»پيامبرفرمود:«بگو،گوش فرا مىدهم».عتبه گفت:«اى فرزند برادر! اگر هدف تو اندوختنثروت است،آن اندازه اموال براى تو فراهم مىسازيم تا ثروت مندترين مردم قريشگردى.اگر تشنه مقامى،تو را رئيس خود مىگردانيم.و اگر خواسته باشى تو رافرمان رواى خود مىسازيم».سپس گفت:«آن كه بر تو ظاهر مىگردد و چيزهايى باتو زمزمه مىكند،خللى است كه بر اعصاب تو اثر گذارده،حاضريم تو را با خرجخود كاملا مداوا كنيم و از بذل مال در اين زمينه دريغ نورزيم...»عتبه مىگفت وپيامبر كاملا ساكت،به تمام گفتههايش گوش فرا داد.آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت: «آيااز گفتن مطالب خود پايان يافتى؟»گفت:«آرى».فرمود:«پس اكنون به سخن منگوش فرا ده»عتبه گفت:«با جان و دل آمادهام»پيامبر صلى الله عليه و آله در اين هنگام لب بهتلاوت قرآن گشود و از ابتداى سوره فصلتشروع به خواندن نمود: بسم اللهالرحمان الرحيم...كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون. بشيرا و نذيرا... (6) و هم چنانادامه داد و عتبه با تمام وجود گوش فرا مىداد،دستها را به عقب سر بر زمين تكيهداده،مجذوب تلاوت پيامبر گرديده بود،تا موقعى كه به آيه سجده رسيد وپيامبر صلى الله عليه و آله سجده نمود.سپس گفت:«اى ابو الوليد!شنيدى آن چه را كه بر تو تلاوتكردم،اكنون اين تو و انديشه خود تا چگونه قضاوت نمايى!»در اين هنگام عتبه از حالت جذبه روحى كه به او دست داده بود،بيرون آمد و بدون آن كه چيزى بگويد بهسوى دوستانش روانه گشت.او را دگرگون ديدند و ميان خود گفتند:عتبه با آنحالتى كه رفتبا حالتى ديگر مىآيد.موقعى كه نزد آنان نشست گفتند:«چه خبرآوردهاى؟»گفت:«آن چه آوردهام آن است كه سخنى شنيدم،به خدا سوگند!هرگزچنين سخنى شيوا نشنيده بودم،به خدا سوگند!نه شعر است و نه سحر و نهكهانت،آن گونه كه شما مىپنداريد.اى گروه قريش!از من بپذيريد و به من واگذاركنيد.اين مرد را به حال خود رها سازيد و با او كارى نداشته باشيد.به خدا سوگند!
سخنى كه من از وى شنيدم پى آمد كلانى به دنبال دارد.اگر عرب با دستديگران[جز قريش]كار او را ساختند از دست او آسوده شدهايد و اگر بر عرب پيروزآيد-كه آينده چنين مىنمايد-پس پيروزى او پيروزى شماست و فرمان روايى اوفرمان روايى شما و عزت و آبروى او عزت و آبروى شماست.آن گاه شما به وسيله اوخوش بختترين مردم جهان خواهيد گرديد».بدو گفتند:«اى ابو الوليد! محمد صلى الله عليه و آلهتو را با بيان خود سحر كرده است.»گفت:«آن چه به شما گفتم نظر من است،اكنونهر گونه خواهيد رفتار كنيد» (7) .
ابوذر غفارى،جندب بن جناده،برادرى داشتبه نام«انيس»كه شاعرى توانا وهم آورد طلب بود و در مسابقات شعرى شركت مىنمود و بر اقران(هم آوردان)
خود هم واره برترى داشت.ابوذر گويد:«نيرومندتر از برادرم انيس شاعرى را نيافتم، با دوازده شاعر نامى در دوران جاهليت مسابقه داد و بر همه برترى يافت.او عازم مكه بود،به او گفتم: تو از سخن و سخنورى سر رشته دارى، باشد از پيامبرى كه درآن جا به دعوت بر خواسته خبرى برايم بياورى.مدتى طولانى گذشت و از سفر آمد به او گفتم:چه كردى؟گفت: مردى را در مكه ديدم كه بر شيوه تو بود-ابوذر بيش ازسه سال بود كه خدا را عبادت مىكرد و از بتان بيزارى مىجست-و بر اين گمان بودكه خداوند او را به پيامبرى فرستاده است.ابوذر گويد:به او گفتم:مردم چهمىگويند؟گفت:مىگويند شاعر يا كاهن يا ساحر است.ولى من سخنان ناهنجاركاهنان را شنيدهام و اوزان شعرى را خوب ياد دارم،هرگز بدان نمىماند،به خدا سوگند!او راست مىگويد و مردم درباره او دروغ مىگويند» (8) .
از اين گواهىها از بزرگان و سخن دانان عرب درباره قرآن فراوان است كه تاريخآن را ضبط كرده و در بستر تاريخ اين گواهىها زنده بوده و براى هميشه جاويدانخواهد ماند (9) .
پی نوشت :
1- البته اين بدين معنا نيست كه اين تشخيص مخصوص همان دوره باشد،زيرا ضرورت دارد كه در طول تاريخروشن باشد آن چه بر دست انبيا انجام گرفته از توان بشريتبه طور مطلق خارج است و با فعل و اراده ما فوقالطبيعه انجام گرفته و اگر فرضا امروزه ثابت گردد كه آن چه در آن روزگار انجام گرفته از ابزارى استفاده شده كهكاملا طبيعى ولى از ديد كارشناسان آن روزگار پوشيده بوده است،لازمهاش آن خواهد بود كه«العياذ بالله»انبيانيرنگ باز ماهرى بودهاند و در رسالت الهى دروغ گفتهاند.چنين احتمالى هرگز درباره انبياى عظام نشايد وساحت قدس ايشان از هر گونه دغل بازى و تزوير به دور است.
2- مشركان،پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را با اين عنوان ياد مىكردند و او را به«ابو كبشة»نسبت مىدادند.او مردى از قبيله«خزاعة»بود كه در ديانتبا قريش مخالفت ورزيد.گويند او جد مادرى پيامبر بود كه او را به وى نسبتمىدادند.
3- ر.ك:تفسير طبرى،ج 29،ص 98.سيره ابن هشام،ج 1،ص 288.سهيلى،الروض الانف،ج 2،ص 21.ابناثير:اسد الغابة،ج 2،ص 90. ابن عبد البر،الاستيعاب،ج 1،ص 412.ابن حجر،الاصابة،ج 1،ص 410.
قاضى عياض،الشفا،چاپ سنگى،ص 220.ملا على قارى،شرح شفا،ج 1،ص 316.غزالى،-احياء العلوم،ج1،ص 281،ط 1358 ه.سيد هبة الدين شهرستانى،المعجزة الخالدة،ص 21.حاكم نيشابورى،المستدرك،ج2،ص 507.سيوطى،الدر المنثور،ج 6،ص 283.
4- سيره ابن هشام،ج 2،ص 25-21.اسد الغابة،ج 3،ص 54.
5- سيره ابن هشام،ج 1،ص 321-320.الدر المنثور،ج 3،ص 180.
6- فصلت 41:4-3.
7- سيره ابن هشام،ج 1،ص 314-313.
8- قاضى عياض،الشفا،ص 224.شرح آن،چاپ اسلامبول سال 1285،ج 1،ص 320.صحيح مسلم،ج 7،ص153.مستدرك حاكم،ج 3، ص 339.اصابه ابن حجر،ج 1،ص 76 و ج 4،ص 63.
9- ر.ك:التمهيد،ج 4.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}