تروريسم اسلامي؛ افسانه يا واقعيت

نويسنده:دکتر عنايت الله يزداني - هجرت ايزدي




حادثه 11 سپتامبر 2001 اثر شگرفي بر سياست خارجي امريکا؛ به ويژه در ارتباط با خاورميانه بر جاي گذاشت. مسلمانان به عنوان عاملان اين حادثه معرفي شدند. اين در حالي بود که برخي کشورهاي اسلامي از جمله جمهوري اسلامي ايران در همان ابتدا، اين حادثه تروريستي را محکوم کردند.
از آن جا که فرقه¬هاي مختلفي در اسلام وجود دارد، لازم است نگاهي عميق و جدي نسبت به جريان¬هاي اسلام¬گراي راديکال و احياگر اسلامي شود.
اين مقاله در صدد آن است تا اين دو جريان و نقش آنها بر تحولات بين-المللي را مورد بررسي قرار دهد. هم چنين به اين سؤال مهم پاسخ دهد که اصطلاح تروريسم اسلامي، متوجه کدام يک از اين جريان¬هاست؟ مفروض مقاله اين است که وهابيسم و متوليان آن؛ يعني طالبان و القاعده، نقش ويژه¬اي در تروريست خواندن مسلمانان داشته¬اند؛ در حالي که اسلام، ترور را ممنوع کرده است.

يازدهم سپتامبر: نومحافظه¬کاران و تروريسم اسلامي

حمله به برج¬هاي دوقلوي سازمان تجارت جهاني و ساختمان پنتاگون موجب شد واژه جهاد بيش از پيش در رسانه¬ها و محافل غربي به کار رود؛ به طوري که بعضي رسانه¬هاي غربي، مواضع ايدئولوژي القاعده را جهاديسم ناميدند. پس از اين حوادث، به کار بردن واژه جنگ صليبي توسط جورج بوش، رئيس جمهور امريکا، نشان¬گر نگرش نئومحافظه¬کاران واشنگتن نسبت به جهان اسلام بود. در همين راستا اصطلاح فاشيست¬هاي اسلامي در مورد مسلمانان به کار رفت. براساس چنين برداشتي در اظهارات تئوري¬پردازان و مقامات امريکايي، از جبهه اسلامي به جبهه سبز تعبير شد که پس از جبهه سرخ (اتحاد جماهير شوروي سابق) پيش روي امريکا قرار گرفته است.[1]
پس از پايان جنگ سرد، نوعي دگرگوني ماهيتي در اختلافات بين¬المللي پديدار گشت. از يک سو با برتري سرمايه¬داري، فرايند جهاني¬سازي ـ که اوج يکه تازي ليبرال دموکراسي بود ـ آشکار شد و از سوي ديگر، تمدن غربي براي حفظ انسجام دروني، به بيگانه و دشمن خارجي جديدي نياز داشت که در اين راستا اسلام، بدين منظور معرفي شد. فوکوياما مي¬گويد:
اسلام، يک ايدئولوژي نظام¬مند و شفاف است که داراي اصول اخلاقي و جهان¬بيني معين در مورد عدالت سياسي و اجتماعي است. به طور بالقوه، جاذبه و کشش اسلام، جهاني است؛ چرا که از نظر اين دين، تمامي انسان¬ها برابر هستند. در واقع، اسلام در بخش اعظم دنياي خود، دموکراسي ليبرال را مغلوب کرده و تهديدي جدي عليه نظام¬هاي ليبرال؛ حتي در درون کشورهايي که اسلام در رأس حاکميت سياسي آنها نيست، به حساب مي¬آيد.[2]
هانتينگتون نيز در اين خصوص، ضمن وحدت بخشي به تاريخ گذشته و قلمرو سياسي ـ اجتماعي جهان اسلام و غرب، با نگرش جوهري، جدال ميان آنها را تخاصم «درست» و «نادرست» تلقي کرده و اظهار مي¬دارد:
مادام که اسلام هم چنان اسلام بماند و غرب نيز غرب بماند، نزاع بنيادين ميان اين دو تمدن و روش زندگي، روابط آنها در آينده را تعريف خواهد کرد؛ درست به همان گونه که در 14 قرن گذشته صورت پذيرفته است.[3]
جيمز ولسي، مسئول اسبق سازمان سيا، با نوعي مبالغه، اين رويارويي را جنگ جهاني چهارم خواند. در حقيقت بايد گفت يازدهم سپتامبر بستر اين رويارويي را فراهم کرد و عاملان اين حادثه تروريستي مسلمانان معرفي شدند. از اين رو جورج بوش در اجلاسيه 56 مجمع عمومي سازمان ملل در سخناني به تشريح مواضع دولت امريکا در خصوص مبارزه با تروريسم پرداخت و اذعان نمود:
ما بايد براي مقابله با تمام تروريست¬ها و نه فقط برخي از آنها متحد شويم. در اين جهان، اهداف و آمال خوب و بد وجود دارد و ما مي-توانيم در خصوص تفکيک ميان آنها با يک ديگر، اختلاف¬نظر داشته باشيم، اما چيزي به نام تروريست خوب وجود ندارد. هيچ آرمان ملي و يا ظلم و خطا در گذشته که اينک تجديد حيات گردد نمي¬تواند قتل تعمدي گناهان را توجيه نمايد. هر دولتي که اين اصل را نفي نمايد و تلاش نمايد ميان دوستان تروريست خود دست به انتخاب بزند نتيجه اين امر را خواهد ديد.[4]
تفکيک مقوله تروريسم از آزادي¬خواهي، امري غيرضروري و بيهوده مي-باشد؛ چرا که آن چه شباهت به تروريسم دارد، بوي آن را مي¬دهد و مانند تروريست¬ها مي¬کشد؛ تروريسم است.[5]
تا قبل از حادثه يازدهم سپتامبر، حوادث تروريستي در عرصه جهاني در اولويت نخست قرار نگرفته بود و حتي بعضاً به لحاظ لجستيکي و تبليغاتي، مورد حمايت کشورهاي بزرگ قرار مي¬گرفت. اما با حملات يازدهم سپتامبر، به يک باره موضوع تروريسم در کانون توجه قدرت¬هاي بزرگ؛ به ويژه امريکا قرار گرفت. تصويب قطعنامه 1373 در 28 سپتامبر 2001 تنها در ظرف سه دقيقه، نقطه آغازين روندي به سوي تدوين کنوانسيون فراگير عليه تروريسم جهاني بود.[6]
سازمان FBI در سال 2003 ليستي از 28 سازمان خارجي را که توسط امريکا برچسب تروريستي خورده بودند منتشر کرد که هيجده مورد از آن سازمان¬ها در خاورميانه مستقر بودند.[7]
بنيادگرايي اسلامي در اين دوران به منزله يک موضوع جهاني از سوي کاخ سفيد مطرح گرديد و سران امريکا، مقابله با آن را به يک راه حل جمعي منوط کردند.[8] از نظر واشنگتن، همان گونه که در جنگ جهاني اول و دوم، فاشيسم و نازيسم، و در دوره جنگ سرد، کمونيسم، دشمن ايالات متحده امريکا تلقي مي¬شدند، در جنگ چهارم جهاني، فاشيسم اسلامي و تروريسم اسلامي و حاميان آنها، يعني افغانستان، عراق، ايران، سوريه و لبنان در وهله اول، و سودان، ليبي و تشکيلات خودگردان فلسطيني در وهله دوم، دشمن تلقي گرديده و تغيير رژيم¬هاي آنها از طريق قوه قهريه و به روش سخت¬افزاري در اولويت قرار گرفت.[9] در اين راستا؛ به خصوص، جمهوري اسلامي ايران، کانون و مرکزيت اسلام سياسي معرفي شد و در نتيجه، تمامي طرح¬ها بايد سرنگوني و تغيير رژيم جمهوري اسلامي را هدف نهايي خويش قرار دهد.
مرحله اول مبارزه با تروريسم، طي اشغال افغانستان در سال 2001 با نابودي گروه القاعده و رهبر آن، اسامه بن لادن عملي گرديد. سقوط طالبان و پراکندگي اعضاي القاعده از پي¬آمدهاي اصلي اين تهاجم به شمار مي¬رفت. سرنگوني حکومت طالبان در افغانستان موجب شد تا دولت بوش بر اساس دکترين جديد خود با توسل به اقدام دفاع پيش¬گيرانه، حمله به عراق و سرنگوني رژيم صدام حسين را مرحله دوم جنگ با تروريسم اعلام کند. مرحله سوم مبارزه با تروريسم، مبارزه با گروه¬هاي اسلامي در خاورميانه و کشورهاي حامي آنها تعريف شد. در اين راستا فرانسيس فوکوياما معتقد است که امريکا «در استراتژي مبارزه، بايد از ابزار سياسي استفاده کند».[10] در مقابل، بعضي تحليل¬گران، مشخصه غالب استراتژي امريکا و مبارزه با تروريسم را مقابله نظامي، سياسي، اقتصادي عليه حزب الله و گروه¬هاي فلسطيني هم چون حماس و جهاد اسلامي مي¬دانند که در ميان ملت¬هاي خود از پايگاه مردمي برخوردارند. عناصر اصلي محافظه¬کار جديد که ارتباط نزديکي با حزب ليکود اسرائيل دارند به طور جدي در تلاش هستند تا امريکا را به برخورد نظامي با اين گروه¬ها وادار نمايند.[11]
از نظر نئومحافظه¬کاران امريکا، نقش شيعيان در ميان جنبش¬هاي بنيادگرا حائز اهميت است. انقلاب اسلامي ايران در سال 1357 از سوي انديشوران غرب، به عنوان جنبش بنيادگرا معرفي شد. بعضي حتي، نقش شيعه بودن ايران به دليل توجه شيعيان به آرمان¬هاي جهاد و شهادت و رد سکولاريسم به عنوان يکي از دلايل محور شرارت ناميدن ايران از سوي جورج بوش تلقي کرده¬اند. به زعم آنها حمايت جمهوري اسلامي ايران از ملت مظلوم فلسطين و حزب الله و شيعيان افغانستان، تفاوتي ميان جنبش بنيادگراي القاعده و ايران باقي نمي¬گذارد.[12]
بنابراين حادثه تروريستي يازده سپتامبر، بستر مناسبي را فراهم کرد تا کل جهان اسلام به عنوان تروريست خطاب گردد. در حالي که اگر بر اساس مدعاي آنها القاعده عامل اين حادثه باشد، مسئوليت آن در درجه اول، متوجه ايالات متحده امريکا خواهد بود که خود به تقويت اين گروه¬ها طي اشغال افغانستان پرداخت. ضمن اين که اگر القاعده به تحرکات تروريستي دست مي¬زند، نمي¬تواند دليلي براي تروريستي خواندن کل جريان-هاي اسلام¬گرا باشد. از آن جا که بعضي گروه¬هاي بنيادگراي مسلمان با استناد به مباني ارزشي اسلام، ترور را مشروع مي¬دانند، به بررسي ترور از ديدگاه اسلام مي¬پردازيم.

تروريسم اسلامي؛ افسانه يا واقعيت

تروريسم از ريشه لاتين Terror به معناي ترس و وحشت گرفته شده است و به معناي اعمال فرد يا گروهي است که از راه ايجاد ترس و وحشت و به کار بستن زور مي¬خواهد به هدف¬هاي سياسي خود برسد. هم چنين کارهاي خشونت¬آميز و غيرقانوني حکومت¬ها براي سرنگوني مخالفان خود و ترساندن آنان نيز در رديف تروريسم قرار دارد که از آن به عنوان تروريسم دولتي ياد مي¬شود.[13]
آيات و روايات متعدد و فراواني در حرمت و منع ترور و قتل پنهاني وجود دارد که هيچ گونه ترديدي را درباره تحريم ديني ترور باقي نمي-گذارد. آياتي از سوره¬هاي انعام، کهف، مائده و اسراء، قتل نفس و کشتن انسان را منع کرده است، از جمله:
(مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الأرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ بَعْدَ ذَلِكَ فِي الأرْضِ لَمُسْرِفُونَ)؛ به همين جهت بر بني¬اسرائيل مقرر داشتيم که هر کس، انساني را بدون ارتکاب قتل يا فساد در روي زمين بکشد چنان است که گويي همه انسان¬ها را کشته و هر کس انساني را از مرگ رهايي بخشد، چنان است که گويي همه مردم را زنده کرده است و رسولان ما دلايل روشن براي بني¬اسرائيل آورده¬اند، اما بسياري از آنها پس از آن در روي زمين تعدي و اسراف کردند.[14]
و نيز در آيه (وَلا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلا بِالْحَقِّ وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا)؛ و کسي را که خداوند، خونش را حرام کرده، نکشيد جز به حق، و آن کس که مظلوم کشته شده، براي ولي او سلطه و حق قصاص قرار داديم، اما در قتل، اسراف نکنيد؛ چرا که او مورد حمايت است.[15]
در حديثي معتبر نقل شده که ابوصباح کناني به امام صادق(علیه السلام ) مي¬گويد: همسايه¬اي داريم که نسبت به اميرالمؤمنين(علیه السلام ) بدگويي مي¬کند، آيا اجازه عملي را نسبت به او مي¬دهيد؟ حضرت فرمودند: آيا تو اهل کار هستي؟ گفت: به خدا قسم اگر اجازه دهيد در کمين او مي¬نشينم. هنگامي که به دام افتاد با شمشير، او را مي¬کشم. حضرت فرمود: «يا اباالصباح، هذا الفتک، و قد نهي رسول الله عن الفتک، يا اباالصباح ان الاسلام قيد الفتک؛ اي ابوصباح اين کار، ترور است و رسول خدا از ترور نهي فرمودند، اي ابوصباح، اسلام تحقيقاً مانع ترور است».[16] همچنين از معصوم نقل است که: «الايمان قيد الفتک، المؤمن لايفتک اي الايمان يمنع من الفتک کما يمنع القيد عن التصرف؛ ايمان، مانع ترور است. مؤمن، ترور نمي¬کند؛ يعني اين که ترور را منع مي¬کند، همانند کسي که دستش بسته است و قادر نيست کاري انجام دهد».[17]
نتيجه¬اي که با تأمل در آيات قرآن و احاديث معتبر به دست مي¬آيد اين است که اعدام قاتل، مفسد و محارب، در صورت تحقق شرايط لازم، صرفاً به اذن امام عادل يا نايب خاص يا رهبر و حاکم اسلامي به شکل آشکار، بدون پرده پوشي و به منظور باز گرداندن امنيت عمومي انجام مي¬گيرد. در حالي که ترور عليه مخالفان سياسي و در نيل به اهداف سياسي انجام مي¬شود و در آن اذن امام عادل وجود ندارد و اغلب، پنهاني و براي ضربه زدن و اخلال در نظم عمومي صورت مي¬پذيرد.[18]
از همين رو خداوند در آيه 76 سوره نساء مي¬فرمايد: (الَّذِينَ آمَنُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ فَقَاتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشَّيْطَانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا)؛
کساني که ايمان آورده¬اند در راه خداوند مي¬جنگند و کساني که کافرند در راه طاغوت مي¬جنگند، پس بکشيد اولياي شيطان را که مکر شيطان، ضعيف است. وجه وجوب جهاد هم اين است که جهاد اسلامي موجب مي¬شود مستضعفان از دست نظام¬هاي طاغوتي و کفر نجات يابند. در مقابل، وجه حرمت ترور که در منابع فقه سياسي شيعه تحت عناوين محاربه (سلاح کشيدن به قصد ترسانيدن)، فتک (کشتن طرف در غفلت)، غدر (کشتن و تجاوز بعد از امان دادن به دشمن) آمده است، به دليل کينه نهفته و ناداني نفرت¬انگيزي است که خلاف نص صريح قرآن و سنت رسول الله است.[19]
برنارد لوئيس، اسلام¬شناس مشهور، معتقد است در اسلام ترور به صراحت، منع شده است و اين حکم حتي براي خودکشي معتبر است. البته در اسلام، تعاليم جنگ مقدس نيز وجود دارد و تعاليم جهاد، دقيقاً بر اساس حقوق اسلامي تنظيم شده است. بر اين اساس، کودکان و سالمندان و هم چنين مردم غيرنظامي در همه حال بايد در جنگ در امان بمانند. استفاده احتمالي از سلاح¬هاي شيميايي و تيرهاي پرتابي به وسيله کنوانسيون ژنو از پيش تعيين شده است. از نظر وي بمب¬گذاري انتحاري براي اسلام، کاملاً غيرقابل تصور است. وي مي¬گويد:
براساس رويه اسلام سنتي، اسامه بن لادن، واجد صلاحيت يک شخص مذهبي براي صدور فتوا نيست. اين موضوع تا حدودي به صدور حکم منسوب به پاپ توسط هيتلر و يا صدور فرمان، توسط کليساي ارتودوکس روسيه توسط لنين شباهت دارد. اين واقعيت نشان مي¬دهد که تا چه حد، بنيادگراي اسلامي، اقتدار حقوقي اسلام سنتي را ناديده گرفته است.[20]
بسياري از انديشوران سياسي معتقدند گروه¬هايي چون القاعده، آشکارا مديون دکترين¬هاي راست و چپ افراطي اروپا در سده 20 هستند. بنيادگراياني چون حسن البنا نيز ايده وفاداري مطلق را از فرمان موسوليني (ايمان داشته باشيد، اطاعت کنيد و بجنگيد) گرفتند و شعار سازمان شبه نظامي خود را (عمل، اطاعت و سکوت) قرار دادند و با الهام گرفتن از نازيسم بر عمل¬گرايي بسيار تأکيد داشتند.[21]
مودودي اولين کسي بود که صفت اسلامي را به برخي عبارات مشخصاً غربي از جمله انقلاب، کشور و ايدئولوژي پيوند داد. و سرانجام در زمان سيد قطب مصري، وي خواستار تشکيل کشوري يکپارچه به رهبري يک حزب اسلامي گرديد که به کارگيري هرگونه ابزار خشونت بار را مجاز مي¬دانست. بعضي معتقدند اين نوع تفکر لنينيسم در لباس بنيادگرايي است. اين مسئله در مورد نازيسم و فاشيسم صدق مي¬کند. دکترين آنها در واقع ملغمه¬اي از سمبل¬هاي قديمي و عقايد جديد بود.[22]
علي¬رغم تأکيد قرآن و روايات و حتي اذعان شرق¬شناسان بر حرمت ترور در اسلام، گروه¬هاي افراطي و انحرافي مانند طالبان و القاعده در جهان اسلام با عمليات انتحاري و با بمب¬گذاري¬ها، غيرنظاميان و انسان¬هاي بي¬گناه را با استناد به آيات قرآن و سنت رسول الله به کام مرگ مي-برند. اين امر در واقع مصداق «کلمه الحق يراد بها الباطل» است. بنيادگرايان راديکال با استناد به برتري جهاد بر ديگر اعمال ديني در کتاب السياسه الشرعيه ابن تيميه و هم چنين تأکيد بر جهاد در اسلام در کتاب معالم في الطريق سيد قطب کشتن غيرنظاميان را با بحث¬هاي کلامي و توجيهات شرعي جايز مي¬دانند. در واقع منشأ اعتقادات بنيادگرايان راديکال، تحت تأثير بدعت¬هاي وهابيون و امروز تئوري-پردازان تروريست بنيادگراي راديکال است که با جمود و تحجر در پيروي از اجداد خود، بدون پشتوانه عقلي و نقلي به نام اسلام بر ضد آن، ماهيت ضدتروريستي جهاد را خدشه¬دار مي¬کنند.
واقعيت آن است که عقايد و نمادها و مناسک ديني، اگر روح توحيد ـ که اساس اسلام است ـ را با خود نداشته باشند، در دامن ايدئولوژي¬هاي مدرن خواهند افتاد. همان گونه که اين امر در مورد بنيادگرايان به وقوع پيوست. آنها به دليل انحراف از انديشه¬هاي اسلامي و تأکيد زياد بر عمل¬گرايي و غفلت از جوهر ديني در دامان مدرنيسم افتادند تا بتوانند مقاصد خود را عملي سازند.
بنابراين بايد به طور قطع بين دو نوع قرائت و برداشت تفاوت قائل شد. در اسلام مورد نظر القاعده، ترور به عنوان وسيله¬اي براي نيل به اهداف، توجيه¬پذير است؛ در حالي که در اسلام اصيل، ترور با هر نيت و انگيزه¬اي، امري مردود و فاقد وجاهت حقوقي و شرعي مي¬باشد. مروري بر عملکرد گروه¬هاي افراطي، به خصوص القاعده و نيز تعمق در آيات و روايات و عملکرد پيامبر اعظم2 و ائمه معصومين عليهم السلام، مؤيد تفاوت ميان اين دو نوع برداشت از اسلام است.

جهاد در اسلام

جنگ در اسلام، گر چه به جهاد ابتدايي و دفاعي تقسيم شده است، لکن اين تقسيم با نگاه بدوي و ابتدايي است وگرنه با ديد دوم، بازگشت جهاد ابتدايي به دفاع است و با نظر سوم به دفع خار راه و طرد مزاحم از مسير مستقيم بر مي¬گردد. البته اين تقسيم به لحاظ تهاجم بيگانه صورت مي¬پذيرد که اگر بيگانه، نسبت به مرز جغرافيايي اسلام حمله نظامي کرد، دفاع در برابر آن واجب است. اما اگر بر اثر تهاجم فرهنگي و تبليغ سوء، بت¬پرستي و شرک رواج يافت و در نتيجه، حق مسلم فطرت ـ که توحيد ناب است ـ آسيب ديد، بايد براي احقاق اين حق، قيام و اقدام مسلحانه کرد، لکن چنان که اشاره شد، روح اين قيام، دفاع است؛ هر چند که ظاهر فقه، آن را جهاد ابتدايي مي¬نامد.[23]
جهاد در معناي خاصي که در متون اسلامي و عرف رايج ميان مسلمانان وجود دارد؛ يعني «کوشش در راه خدا»، از اين منظر اساسي است که مي-توان گفت همه زندگي، بنابر نظر اسلام، جهاد است؛ زيرا جز تلاش براي زيستن مطابق با اراده خداوند و کوشش براي انجام اعمال صالح و دوري از بدي¬ها نيست. به دليل اين که در اسلام، دين و دنيا جدا از يک ديگر نيستند؛ بنابراين کل حيات انسان، مستلزم نوعي جهاد است.[24] قرآن مي¬فرمايد: خداوند مسلمان را از صلح با کساني که در حال جنگ با آنها هستند باز نمي¬دارد، بلکه مسلمانان را از صلح با کساني که به خانه¬هاي مسلمانان تجاوز کرده و آنها را از خانه¬هاي خود بيرون مي-کنند، منع کرده است.[25]
همه فقهاي شيعه و تقريباً بيشتر فقهاي اهل تسنن؛ به ويژه در عصر حاضر، جهاد را تنها زماني مشروع دانسته¬اند که نه تهاجمي، بلکه دفاعي بوده باشد. در اهل تسنن به ويژه از دهه 1950 و فتواي محمد شلتوت، اکثر علماي سرشناس عالم تسنن متفق القولند در اين که تنها جهاد جايز، دفاعي است.
در سال 1258 ميلادي مغول¬ها بغداد را تصرف کردند. پيروزي مغول¬ها به قرن¬ها قدرت بغداد در دنياي اسلام پايان داد. ابن تيميه حنبلي مذهب، عليه حاکمان مغول که به تعبير او از اسلام منحرف شده بودند، دست به شورش زد. وي که از رهبران فکري وهابيون است با ذکر آيات متعددي راجع به جهاد، جهاد را بر امر حج و نماز برتري داد و اعلام کرد هر کس در جهاد شرکت نکند، کافر قلمداد مي¬شود؛ حتي اگر شهادتين را گفته باشد و بايد با او جنگيد.[26]
ابوالاعلي مودودي، اولين شخصي است که به صورت روش¬مندانه¬اي به واژه جهاد پرداخت و آن را وارد ادبيات سياسي معاصر کرد. پس از وي، سيد قطب به مسئله جهاد پرداخت و آن را وارد ادبيات گروه¬هاي نظامي اسلام¬گرا کرد؛ به طوري که معتقد بود که اسلام فقط با جهاد است.[27]
اشغال افغانستان توسط شوروي در سال 1979 نقطه عطفي در تحرکات سياسي و جهادي بنيادگرايان به شمار مي¬آمد و موجب به وجود آمدن خشونت¬هاي فرقه¬اي در دوره¬هاي بعد شد؛ به طوري که بعد از يازدهم سپتامبر به دليل هدف قرار دادن قدرت¬هاي بزرگ، مورد توجه جدي قرار گرفت. از آن جا که رويکرد به اسلام سياسي در دو ديدگاه بنيادگرايي راديکال و انقلاب اسلامي شيعي ظهور کرد، به بررسي اين دو مي¬پردازيم.

1. بنيادگرايي اسلامي

کلمه بنيادگرايي، مشتق از کلمه Fundamental به معناي شالوده، اساس و پايه است.[28] معادل اين واژه در زبان عربي (الاصوليه) است که به معناي بازگشت به اصول و مباني مي¬باشد. اين واژه، مفهومي غربي است و براي نخستين بار در اوايل سده بيستم و در مباحث درون مذهبي پروتستان در امريکا رواج يافت. بين سال¬هاي 1915ـ1910 پروتستان¬هاي کليساي انجيلي مبادرت به انتشار جزواتي با عنوان «مباني» کردند که در آنها بر حقيقت نص کتاب مقدس در برابر تفسيرهاي جديد تأکيد شد.[29]
با گسترش جريان¬هاي ديني يهودي، اسلامي، بودايي و هندو در نيمه دوم سده 20 که پيترال برگر از آن با عنوان موج جهاني سکولار زدايي ياد مي¬کند، واژه بنيادگرايي گسترش بيشتري يافت. اين جريان با فروپاشي نظام دوقطبي و سقوط نظام کمونيستي شوروي؛ به ويژه پس از حادثه يازدهم سپتامبر، سرعت فراواني يافت و عده¬اي مانند هانتيگتون و برنارد لوئيس، اين مسئله را مطرح کردند که منازعه آينده، بين اسلام و غرب خواهد بود.
بنيادگرايي اسلامي، سکولاريسم را رهاورد تمدن جديد و غرب مي¬داند و گسترش آن را در دنياي اسلام، محصول فعاليت و تلاش کشورهاي استعمارگر غربي معرفي مي¬کند؛ از اين رو بر پيوند دين و سياست تأکيد مي¬کند. حسن البنا، بنيان¬گذار جمعيت اخوان المسلمين، دين و سياست را از يک ديگر جدايي¬ناپذير مي¬دانست. ابوالاعلي مودودي، بنيان¬گذار جماعت اسلامي و مصلح ديني پاکستان نيز معتقد بود اسلام بر انسان و جهان اجتماعي، حاکم و فرمانرواست و سيد قطب، اسلام¬گراي انقلابي مصر نيز به صورتي انقلابي از پيوند دين و سياست دفاع مي¬کرد.[30]
از آن جا که واژه بنيادگرايي، مغالطه¬آميز بوده و عناصر ناهمگون زيادي را در بردارد، بايد بين جريان¬هاي بنيادگرا تفاوت قائل شد. راديکاليسم اسلامي از منظر غرب به طرف¬داران دخالت ارزش¬هاي ديني در عرصه سياسي نگاه مي¬کند و داراي يک عمل¬گرايي وسيع مي¬باشد و مي¬توان معادل بنيادگر دانست. اين جريان¬ها همان¬طور که ذکر شد بر مفهوم جهاد بيش از ديگر مناسک ديني تأکيد کرده و هيچ گونه انفعالي را بر نمي¬تابند. اسلام¬گرايي، اگر چه بر پيوند دين و سياست تأکيد مي¬کند، جريان يکپارچه¬اي در کنار اين جريان¬ها نيست. سنت¬گرايان اگر چه تشابهاتي با جريان بنيادگرا دارند، لکن داراي تفاوت¬هاي اساسي با آن مي¬باشند و مي¬توان آنها را به دليل توجه به جوهر دين و بر نتافتن صرف ظواهر ديني با بنيادگرايان متفاوت دانست. سنت¬گرايان، اصولاً در حلقه حکمت خالده مي¬گنجند که از جمله آنها مي¬توان از رنه گنون، فريتهوف شوان و پروفسور سيد حسن نصر نام برد. مهم¬ترين وجه تشابهات و افتراقات اين دو جريان از منظر سنت¬گرايان به شرح زير است:
نگرش نسبت به ماهيت مدرنيته و ارکان آن: اگر چه هر دو جريان، ضدمدرنيته هستند، اما بنيادگرايان، اصولا از حقيقت مدرنيته غافل-اند و تأمل جدي در باب مبادي و نتايج آن نمي¬کنند. آنها معتقدند در دوره مدرن، انحراف ديني و اخلاقي پيدا شده است. تلقي بنيادگرايان همانند مواجهه اوليه کاتوليک¬ها با دوره مدرن بود که منجر به صدور فتاوايي از جانب پاپ لئوي سيزدهم شد. به عبارت ديگر نسبت آنها به مدرنيته مشخص نيست. از طرفي، مدرنيته را شيطاني مي¬دانند. از سوي ديگر از ثمرات کامل آن بهره مي¬برند؛ در حالي که سنت¬گرايان، مدرنيته را مسئله مهمي درخور اعتناي جدي و بلکه بررسي آن را از ضروريات زندگي اين دوره مي¬دانند.
نگرش به معنويت و بعد عرفاني دين: در همه اديان به نحوي سه بعد شريعت، طريقت و حقيقت وجود دارد. در بنيادگرايي، نوعي ظاهربيني و توجه صرف به شريعت غلبه دارد؛ در حالي که سنت انديشان به جنبه طريقتي دين، بيش از جنبه شريعتي آن اهميت مي¬دهند؛ به همين دليل، زبان دين را سمبليک مي¬دانند و براي آن باطن قائل¬اند.
نگرش نسبت به عمل سياسي: بنيادگرايان وقتي سخن از دين مي¬گويند، مرادشان ايدئولوژي مبتني بر شريعت است و وقتي شريعت مي¬گويند عمدتاً اقامه حدود مورد نظرشان است و مهم¬ترين اصل دين را امر به معروف و نهي از منکر مي¬دانند؛ نه در مقام دلالت بر خير و خيرخواهي، بلکه در مرحله يدي لساني. اما در سنت¬گرايي، درک جدي¬تري نسبت به نظر و عمل ديني وجود دارد. از اين رو سنت¬گرايان هم اهل سلوک و هم اهل جهاد بوده¬اند.[31]
بنيادگرايي از همان ابتدا با خشونت و ترورهاي وسيع پيوند خورد و پس از دهه 90 ميلادي به صورت خشونت¬هاي فرقه¬اي جلوه¬گر شد که به آن پرداخته مي¬شود.
غرب و شرق عربي، اشاره به دو حوزه عمده جريان اسلام¬گرايي سياسي در جهان عرب دارد که ساير کشورهاي عربي را تحت تأثير خود قرار داده است. اين دو حوزه، يکي مصر است که در بخش غربي جهان عرب واقع شده است و ديگري عربستان سعودي که در بخش شرقي آن قرار دارد. هر دو کشور در طول سال¬هاي سده 20 شاهد ظهور گسترده عناصر اسلام¬گرا بوده و بر ساير جريان¬هاي اسلام¬گراي عربي تأثير گذاشته است.
بنيادگرايي و خشونت در سه دوره، نمود بيشتري به خود گرفته است: يکي در پايان دهه 1960 و اوايل دهه 1970 که گروه¬هاي اسلام¬گراي غرب عربي با استفاده از آثار سيد قطب به راديکاليسم اسلامي و استفاده از خشونت عليه رژيم¬هاي عرب متمايل شده بودند. دوره دوم در پايان دهه 1980 که گروه¬هاي اسلام¬گراي مصري به اقدامات خشونت بار فيزيکي و ترور مقامات حکومتي مصر و درگيري¬هاي خشونت¬بار خياباني با نيروهاي امنيتي اين کشور دست زدند. دوره سوم پس از روي کار آمدن طالبان در افغانستان و کاربرد خشونت¬هاي گسترده از سوي آنها و نيز از سوي نيروهاي اسلام¬گرايي غيرافغاني حامي آنها نظير القاعده، عليه نظاميان و غيرنظاميان امريکايي که در حادثه يازده سپتامبر 2001 به اوج خود رسيد.[32]
به طور کلي با توجه به تاريخ پر فراز و نشيب 70 ساله جنبش¬هاي اسلامي از شکل¬گيري اخوان المسلمين تا عصر حاضر مي¬توان سه نوع اقدامات خشونت¬بار را از يک ديگر متمايز کرد: 1. خشونت¬هاي واکنش؛ 2. خشونت ايدئولوژيک؛ 3. خشونت فرقه¬اي. نوع اول در پايين¬ترين و نوع سوم در بالاترين درجه سلسله مراتب قرار دارد. نوع اول در واکنش به اقدامات سرکوب¬گر حکومت¬ها در 1960ـ1940 صورت گرفته است. نوع دوم، خشونت سازمان¬يافته است که براي سرنگوني رژيم¬هاي سياسي در 1980ـ1960 به کار گرفته شده است. نوع سوم خشونت هم به لحاظ اهداف مورد نظر و هم به لحاظ دامنه تلفات، بسيار گسترده¬تر از آنها بوده است و مردم عادي نيز هدف عمليات خشونت¬بار گروه¬هاي اسلامي تندرو قرار گرفته¬اند.[33]
تعصب وهابيون نسبت به برتري عقايد خود و تکفير ديگران در جزيره العرب و اطراف آن و هم چنين نسبت به تشيع، نمود قابل توجهي دارد. آنها تشيع را نه تنها بدعت در اسلام مي¬دانند، بلکه در صدد نابودي و کشتار شيعيان و اماکن شيعه نيز بر آمده¬اند. هجوم وهابيون در پايان سده 18 و اوايل سده 19 به مکان¬هاي مقدس شيعه در عراق و کشتار و تخريب مزار امامان شيعه، عمليات خشونت¬بار گروه¬هاي وهابي پاکستان (سپاه صحابه) عليه شيعيان در سال¬هاي 1990 و 1980، کشتار ديپلمات¬هاي جمهوري اسلامي ايران در مزارشريف افغانستان (1997) و ساير اقدامات گروه¬هاي تحت تأثير ايدئولوژي وهابي، نمونه¬هايي از اعمال خشونت فرقه¬اي در دوران کنوني است. حوادث دو دهه آخر سده بيستم از يک سو، و توان مالي و تبليغاتي دولت عربستان که حامي وهابيت بوده است از طرف ديگر، باعث گسترش عقايد وهابي به ساير نقاط جهان اسلام شد. با اين همه نمي¬توان توان مالي عربستان و گروه¬هاي وهابي را تنها عامل گسترش نفوذ فرقه¬گرايي خشونت¬طلب در منطقه دانست؛ چرا که در گذشته، اين نوع خشونت مشاهده¬پذير نبوده است.
گروه¬هاي افراطي خشونت¬گراي مسلمان منطقه مغرب عربي، که در اوايل دهه 1990 به افغان¬هاي عرب معروف شدند، در اين خشونت¬ها مؤثر بودند. افغانستان در سال¬هاي بعد از 1985 شاهد حضور برخي از راديکال¬ترين چهره¬هاي جنبش¬هاي اسلامي مغرب عربي نظير عبدالرحمن عزام، رهبر شاخه راديکال اخوان المسلمين اردن، دکتر ايمن الظواهري، مرد شماره يک سازمان الجهاد مصر، و هم¬چنين طلعت فؤاد قاسم، رهبر تندروي گروه الجماعة الاسلاميه مصر بود که داراي سازمان¬دهي بالايي بودند و از طرف ديگر در شرق عربي با حضور وهابيون عربستان سعودي و چهره¬هايي نظير اسامه¬ بن لادن و ياران او موجب تلفيق و ترکيب ديدگاه¬هاي ايدئولوژيک و مهارت¬هاي سازماني شد. هدف تمامي اين گروه¬ها کمک به جهاد مسلمانان افغانستان عليه شوروي بود. در جهاد مسلمانان افغانستان عليه شوروي جنبش¬هاي راديکال مغرب عربي، مهارت¬هاي سازماني¬ و تشکيلاتي خود را در اختيار اسلام¬گرايان سعودي قرار دادند. اين اسلام¬گرايان از طريق نفوذ گسترده مالي خود توانستند ديدگاه¬هاي تند وهابي و فرقه¬گرايي خود را وارد چهارچوب ايدئولوژيک جريان اصلي اسلام¬گرايي کنند. از طرف ديگر، حضور برخي از گروه¬هاي تندرو اسلام¬گراي متمايل به وهابيت، نظير سپاه صحابه پاکستان و گرو-هاي کشميري در پيشاور و نقش مدارس جهادي وابسته به مکتب ديوبندي در خشونت¬هاي فرقه¬اي مؤثر بود.[34]
مروري بر اعلاميه¬هاي قبل از يازدهم سپتامبر نشان مي¬دهد که ايدئولوژي القاعده، بيش از آن که مذهبي باشد، سياسي است. هم صدا با تئوري هانتينگتون تحت عنوان «برخورد تمدن¬ها» بن لادن نيز ويژگي-هاي جنگ خود را «جنگ صليبي امريکا عليه ملل اسلامي» نام¬گذاري کرد و تأکيد کرد که به اعتقاد وي، درگيري، بين جهان اسلام و امريکا و متحدانش مي¬باشد.
دو اعلاميه جهاد عليه آمريکا وجود دارد که هسته مرکزي فلسفه اسامه بن لادن را تشکيل مي¬دهند. اولين اعلاميه در 26 آگوست 1996 و تحت عنوان «اعلاميه جهاني عليه آمريکا که سرزمين دو مکان مقدس را اشغال کرده است» صادر شد. در اين اعلاميه، بن لادن اعلام مي¬کند که رژيم عربستان سعودي به دو دليل، مشروعيت خود را از دست داده است: اول اين¬که شريعت اسلامي را کنار گذاشته است و دوم اين¬که به نيروهاي خارجي¬، يعني صليبي¬هاي آمريکايي اجازه داده است تا کشور را اشغال کنند. دومين فتوا در 23 فوريه 1998 و تحت عنوان «جبهه جهاني اسلامي براي جهاد عليه يهوديان و نصرانيان» صادر شد. در اين اعلاميه بر جنگ عليه آمريکايي¬ها و متحدانشان، که به زعم آنها عليه خداوند، پيامبرش و مسلمانان اعلام جنگ کرده¬اند، تأکيد مي¬کنند. سازمان القاعده در 24 آوريل 2002 اعلاميه¬اي درباره حکم قهرمانان و مشروعيت عمليات¬هاي ايشان در نيويورک و واشنگتن صادر کرد که در آن به توضيح دلايل شرعي حملات يازدهم سپتامبر پرداخت.[35]
اگر چه بسياري از پژوهش¬گران معتقدند که القاعده در پي نابودي غرب است، اما بعضي نابودي غرب توسط گروه¬هاي بنيادگرا را واقعي نمي-دانند. جيسون بورک، سردبير روزنامه آبزرور، معتقد است هدف عمده شبه نظاميان اسلام¬گرا نابودي غرب يا تمدن غربي نيست، بلکه آنها فقط مي¬خواهند آن چه را که در نزد خود به عنوان غرب متجاوز مي¬شناسند، وادار به عقب¬نشيني کنند. به نظر آنها غرب درصدد تکميل پروژه¬اي است که با جنگ¬هاي صليبي و پس از آن در دوران استعمارگري غرب، آغاز و منجر به تجزيه و تقسيم و تحقير جوامع اسلامي شده است.[36]
از سال¬هاي 1995 به بعد تا اواسط سال 2001 بن لادن با قدرت مالي¬اي که داشت، به تدريج تمام اسلام¬گرايان راديکال را در سراسر دنيا، مصر، اردن، الجزاير، يمن، سودان، سوريه و حتي از ايران، بلوچ¬ها را به دور خود جمع کرد و از اين زمان به بعد آن اعتدال قطبي که فقط نظامي¬هاي سياسي را هدف قرار داده بود، به خشونت¬هاي گسترده در يازدهم سپتامبر 2001 و پس از آن تبديل شد.[37]
واقعيت آن است که جريان اسلام¬گراي راديکال سني با بهره¬گيري از مشرب تجربه¬گرايي و با حاکميت پراگماتيسم اسلامي¬ ـ که در حقيقت از داروينيسم اجتماعي غربي اخذ کرده است ـ ترور و خشونت را به عنوان اولين و آخرين راه رسيدن به هدف خود قرار مي¬دهد. به عبارت ديگر اگر چه غرب را علي¬الظاهر دشمن خود مي¬دانند، در واقع، ماکياوليستي عمل مي¬کند و کنش¬هاي اين جريان، بيش از آن¬که عقلاني و ارزشي باشد، عاطفي و تحت تأثير سلطه کاريزماي افرادي چون بن لادن مي¬باشد. در واقع اين جريان از يک نکته مهم غفلت کرده است و آن اين است که تجويز مطلق خشونت به معناي جايز دانستن خشونت در جهت نفي خشونت نيز است و چيزي که نافي خود باشد اساساً باطل و نادرست است.[38]
در برابر دو چالش اساسي انحطاط دروني تمدن اسلامي و تهاجم همه جانبه مدرنيسم غربي در جهان اسلام در دو سده گذشته، اسلام¬گرايان برخلاف غرب¬گرايان و باستان¬گرايان، راه حل خروج جوامع اسلامي از بحران موجود را نه در پيروي از غرب مدرن يا بازگشت به عصر باستاني قبل از اسلام، بلکه در احيا و بازگشت به سنت و گذشته اسلامي مي¬دانند. بروز بحران¬هاي نظري در مدرنيسم غربي به دليل نقدهاي دروني خود متفکران غرب بر آموزه¬هاي مدرنيسم و متعاقب آن، ظهور پديده پسامدرنيسم و نيز جهاني شدن، شرايط مناسبي را براي احياي اسلام در تمام ابعاد آن به وجود آورده¬اند.[39] هراير دکمجيان در تحليل خود از ظهور جنبش¬هاي اسلامي معاصر، علت ظهور ادواري آنها را مواجهه با بحران¬هاي پيشاروي جامعه اسلامي معرفي مي¬نمايد. او با استناد به رابطه ديالکتيک برگرفته از ابن خلدون، تقابل جامعه اسلامي را با تحولات پيشاوري خود بررسي کرده است. در تحليل او مهم¬ترين نمود محيط بحران جنبش¬هاي اسلامي معاصر، بحران¬هاي هويت مشروعيت فرهنگ است. اليويه روا از منظر نوسازي به ظهور اسلام سياسي مي¬پردازد و همدلي کمتري با اسلام سياسي دارد و آن را گذرا و مقطعي مي¬داند. ظهور اسلام¬گرايان را در تحليل جامعه شناختي جامعه اسلامي، محصول بحران اقتصادي اجتماعي دولت¬هاي خاورميانه مي¬داند که از ازدياد نفوس، سرازير شدن جمعيت روستايي به شهرها و عوامل ديگر ناشي شده است. در چنين فضايي، تحصيل¬کردگان جامعه که خود، خاستگاه اجتماعي اسلام¬گرايان مي¬باشند، از دسترسي به شأن اجتماعي مناسب، محروم و دچار بحران احساس و بي¬هويتي مي¬شوند. اين گروه در واکنش به بحران محيط خود، از اسلحه ايدئولوژي استفاده مي¬کنند. از ديدگاه روا با شکست گرايشات سوسياليستي در جامعه، گرايش تحصيل¬کردگان به ايدئولوژي اسلامي از چنين منطقي نشأت مي¬گيرد و در عين حال از نظر وي مهم آن است که جريان¬هاي اسلام سياسي نمي¬توانند بديل مناسبي براي تجدد از شريعت اسلامي ارائه نمايند و در نتيجه، محکوم به شکست مي¬گردند.[40]
زيل کيل، اسلام¬گرايي را يک نيروي جديد و خستگي¬ناپذير مي¬داند که از توجيهات مذهبي و تاريخي استفاده مي¬کند و مدعي اعتبار در يک گستره وسيع جغرافيايي در جهان سوم به سبب گستردگي مسلمانان در اين جوامع است. وي معتقد است که حمله يازدهم سپتامبر را فقط در پرتو ظهور و سقوط اسلام سياسي مي¬توان درک کرد. از ديدگاه وي اسلام سياسي در سه حوزه حساس بروز کرد: حوزه نخست، بازرگانان و صاحبان حرفه¬ها که در دوران تقسيم منافع و غنائم پسا استعمار از قدرت سياسي بي¬نصيب ماندند. حوزه دوم، جوانان سرخورده و دمدمي مزاج بودند که از مناطق شهري سر بر آوردند و حوزه سوم، متفکران اسلام¬گرا بودند که سخن¬گوي دو حوزه ديگر محسوب مي¬شدند.[41]
رابرت ولترينگ نيز معتقد است عوامل اجتماعي و اقتصادي، نقش مهمي در جلب حمايت مردم از گروه¬هاي اسلام¬گرا دارد. از نظر وي، عوامل ايدئولوژيک از اهميت کمتري نسبت به عوامل اقتصادي و اجتماعي برخوردار است؛ به طوري که براي فهم درک تصوير نامناسب امريکا در جهان اسلام نبايد به ميراث مانوي¬گرايي در دين اسلام اشاره کرد، بلکه بهتر است به اين نکته توجه کنيم که امريکا به عنوان ابر قدرت جهاني، منافع خود در اين قسمت از جهان را در حفظ نظام¬هاي سرکوب¬گر مي¬داند.[42]
ويلي برانت، سياست¬مدار آلماني، در دهه 1970 معتقد بود نابرابري به شدت زمين را تهديد مي¬کند. او پيش¬بيني مي¬کرد اگر ما نتوانيم يک نظم نوين اقتصادي عادلانه را در دنيا برقرار کنيم، آتش خشونت شعله¬ور خواهد شد. گونترگراس، نويسنده مشهور آلماني مي¬گويد اين خشونت، اکنون در قالب تروريسم، دامن ما را گرفته است. تحليل¬گران غربي، علل حوادث يازدهم سپتامبر را به دليل فقدان فرصت¬هاي اقتصادي در جوامع عرب خاورميانه، عملکرد نامناسب نظام آموزشي در جوامع منطقه، فقدان دموکراسي و محبوب نبودن سياست¬هاي خاورميانه¬اي امريکا قلمداد مي¬کنند.[43]
واقعيت آن است که اسلام سياسي، تنها بديلي بود که مي¬توانست در جهان به مرکزيت¬زدايي از هژموني مدرنيسم غربي بپردازد. ديگر بديل-ها همانند جريانات سوسياليستي يا ليبرال به دليل عدم مقابله¬جويي با اصول مدرنيسم نمي¬توانستند چنين نقشي را ايفا کنند؛ از اين رو اين جريانات به صورت بنيادگرايي و سنت¬گرايي در مقابل هژموني غربي ايستادگي کردند.

2. انقلاب اسلامي و تبلور اسلامي سياسي شيعي

از نظر حزب محافظه¬کاران جديد امريکا، نقش شيعيان در ميان جنبش¬هاي بنيادگرا، حائز اهميت است. جمهوري اسلامي ايران پس از انقلاب به دليل پتانسيل¬هاي شيعي انقلاب و مواضع آن در قبال مسائل بين¬المللي، مورد توجه بوده است. دوره صفويه (1501تا1736) اولين دوره حاکميت شيعيان در ايران شناخته مي¬شود. حاکميت شيعه صفوي در ايران از لبنان تا جنوب عراق را پوشش مي¬داد. هم زمان با اوج¬گيري قدرت مسلمانان، در حالي که امپراتوري عثماني، قلمرو اروپا را به سرعت فتح مي¬کرد، بهره¬برداري از اختلافات ميان تشيع در ايران با تسنن در امپراتوري عثماني به منزله يکي از مهم¬ترين رويکردهاي بريتانياي کبير براي ايجاد تفرقه ميان مسلمانان مورد استفاده قرار گرفت و اين ايجاد تفرقه ادامه يافت تا اين که امروز دامن زدن به تهديدات ناشي از شکل¬گيري هلال شيعه در منطقه خاورميانه، در مقابل بيداري ملل اسلامي نسبت به همکاري اسرائيل و امريکا صورت مي¬گيرد. شيعيان ايران، عراق و لبنان در دو سده اخير در معادلات شيعي دنياي اسلام، جايگاه ويژه¬اي را داشته¬اند. تشيع، ويژگي¬هاي ايدئولوژي انقلابي را داشته و توسط ايدئولوگ انقلاب اسلامي مي¬توانست هم نظم موجود را زير سؤال ببرد و هم نظام مطلوب را جاي¬گزين آن کند.
پتانسيل دروني اسلام شيعي و عناصري چون عدالت اجتماعي و امامت انسان¬هاي صالح و مفاهيمي مانند: تقيه، شهادت، غيبت، انتظار، اعتقاد به غاصبانه بودن حاکميت غيرمعصوم و نقش انقلابي دين در سياست، زمينه¬هاي هژمونيک شدن اسلام سياسي شيعي را فراهم کرد. البته بايد متذکر شد سني¬ها و شيعيان، اشتراکات فکري و اعتقادي بسياري دارند و همين امر به لحاظ تاريخي، موجب پذيرش دولت¬هاي چند مذهبي در کشورهايي مانند عراق و لبنان و هم زيستي شيعه و سني گرديد، ولي سناريوهاي تفرقه¬افکنانه غرب در راستاي ثبات هژموني، اين جريان اسلامي را دچار چالش نموده است.
سياست¬هاي هژموني محافظه¬کاران جديد امريکا که نفت و امنيت اسرائيل را مبنا و شالوده اساسي تصميم¬گيري¬هاي ائتلاف استراتژيک امريکا، اسرائيل و انگلستان در طرح خاورميانه بزرگ قرار داده، موجب بيداري اسلامي تشيع و تسنن، نسبت به نقشه¬هاي استعمارگران عليه جهان اسلام گرديده است. از نظر سران کاخ سفيد و اسرائيل، وجود کشور مسلمان و نيرومندي مثل ايران که ميان دو منبع مهم انرژي (خزر و خليج فارس) ـ که 68 درصد منابع انرژي جهان را به خود اختصاص داده¬ ـ قرار گرفته است، در سده 21 براي استراتژي، اهداف و منافع ملي غرب خطرناک مي¬باشد.[44]
يکي از مهم¬ترين عوامل نگراني ايالات متحده، پيوندهاي ميان جمهوري اسلامي ايران و ملت شيعه خاورميانه است. فروپاشي نظام بعث عراق و به وجود آمدن فرصت تاريخي براي شيعيان اين کشور به منظور مشارکت در قدرت سياسي، پيروزي حزب الله لبنان در جنگ 33 روزه ـ علي¬رغم تلاش-هاي غرب در ايجاد شکاف و اختلاف در زدودن فرهنگ مقاومت در لبنان ـ بر ميزان نگراني¬هاي امريکا و اسرائيل افزوده است.
تحليل¬گران سياسي غرب از سياسي شدن شيعيان واهمه دارند. اين امر تا حد زيادي بر پايه نتايج انقلاب ايران و اين عقيده استوار است که سياسي شدن شيعه همواره با رهبري روحانيون صورت مي¬گيرد و از اين رو به صورت خودکار، ضد امريکايي است. شيعه، ساختاري ايدئولوژيک با ماهيتي فرا کشوري دارد و از همين رو است که جمهوري اسلامي بر احزاب سياسي شيعه، شديداً تأثيرگذار است. در اين راستا ريچارد هاس، رئيس شوراي روابط خارجي امريکا، در گفت و گويي با بخش انگليسي زبان مجله اشپيگل درباره آينده خاورميانه مي¬گويد: «ايران يک کشور قدرت¬مند در منطقه و يک قدرت امپراتوري کلاسيک خواهد شد و اسلام، خلأ سياسي و فکري را پر خواهد کرد».[45] در همين راستا ري تکيه از هواداران جمهوري¬خواهان در شوراي روابط خارجي امريکا نيز اذعان مي¬دارد: «زمان آن فرا رسيده که امريکا خط¬مشي خود را در قبال ايران تغيير دهد».[46]
مقامات امريکا اظهار مي¬کنند هيچ تضميني براي جلوگيري از صدور انقلاب اسلامي ايران وجود ندارد و رهبران ايران از حزب الله در لبنان و شيعيان منطقه عليه اسرائيل حمايت مي¬کنند و مسئله هسته¬اي ايران، نگراني¬ها را در مقابل اين کشور بيشتر کرده است از نظر تصميم¬گيران کاخ سفيد، جمعيت شيعي ايران که ارتباط نزديکي با جمعيت شيعيان عراق دارند، در حاکميت عراق، نفوذ و اعتبار زيادي به دست خواهد آورد و اعتقادات ايدئولوژيک و فرهنگ مشترک آنها به تقويت ساير گروه¬ها و جمعيت شيعه در خليج فارس، به ويژه در کويت، بحرين و کشور نفت¬خيز عربستان منجر خواهد شد.[47]
قدرت گرفتن شيعيان در خاورميانه از ديدگاه وهابي¬ها نيز به يک کابوس تبديل شده است. در حقيقت، مذهب شيعه به مثابه مذهبي انقلابي، موجب نگراني اسلام غالب سني را فراهم آورده است.[48]
برخي ژنرال¬هاي امريکا هلال دموکراسي در کشورهاي شيعه¬نشين ايران، عراق، سوريه، لبنان و مناطق فلسطين و منطقه شيعه¬نشين عربستان سعودي را نوعي ريسک بزرگ با پي¬آمدهاي ناشناخته ارزيابي مي¬کنند و معتقدند ايجاد دموکراسي به بازتر شدن نقش شيعيان منجر شود. کمااين¬که اين اتفاق در انتخابات شوراي شهر عربستان و در بحرين به وقوع پيوست.
علاوه بر پتانسيل¬هاي عقيدتي، ايدئولوژيکي و انقلابي اسلام سياسي شيعي، سکونت بيشتر شيعيان در مناطق حساس ژئوپلتيکي، منافع غرب را در منطقه به خطر مي¬اندازد. شيعه به دليل قدرت تأثيرگذاري بر تحولات و سياست¬هاي منطقه¬اي و بين¬المللي، براي غرب از اهميت ژئوپلتيکي خاصي برخوردار است.[49] در اين راستا شيعيان به دليل حضور در مراکز مهم استراتژيک منطقه، مثل ميادين نفت و مراکز تجاري بالقوه، جايگاه ويژه¬اي را در معادلات منطقه¬اي به خود اختصاص داده¬اند.[50] کتاب «شيعيان عرب مسلمان فراموش شده» از گراهام فولر به خوبي، جايگاه جغرافيايي و استراتژيکي شيعيان را ترسيم مي¬کند. فولر معتقد است واشنگتن در دراز مدت به انرژي نياز دارد. انرژي احتياج به ثبات دارد. انرژي در منطقه خاورميانه و کشورهاي عربي و حوزه خليج فارس و منطقه شيعه¬نشين است. دولت امريکا بايد با شيعيان منطقه وارد مذاکره شود تا بتواند منافع خود را در دراز مدت حفظ کند.[51]
در حقيقت بايد گفت در چهارچوب تئوري نظم نوين جهاني، خاورميانه براي امريکا حکم پمپ بنزين جهان را دارد و طرح خاورميانه بزرگ پس از حادثه يازدهم سپتامبر، مهم¬ترين اهداف امريکا به ويژه نئومحافظه-کاران را نشان مي¬دهد؛ تسلط بر منابع انرژي خاورميانه، تقويت جايگاه منطقه¬اي اسرائيل و مهار بنيادگرايي اسلامي.[52] از همين روست که مانوئل کاستلز معتقد است در آغاز هزاره جديد، خاورميانه سهم بالايي از بحران¬هاي عمومي را به خود اختصاص خواهد داد. در پروژه کلان نه چالش قرن که توسط مؤسسه مطالعات استراتژيک ملي دانشگاه دفاع ملي امريکا و با حمايت مؤثر دپارتمان نيروي دريايي امريکا انجام شد، اين نکته يادآوري گرديد که بدون توجه به خاورميانه، استراتژي ملي تمام قدرت¬هاي بزرگ ناقص خواهد بود.[53] به عبارت ديگر براي حضور مؤثر در عرصه جهاني نمي¬توان به خاورميانه بي¬توجه بود. از ديدگاه استراتژيست¬هاي نئومحافظه¬کار دولت بوش، امريکا بايد از افزايش دامنه نفوذ قدرت¬هاي رقيب و ضد نظم موجود هم چون جمهوري اسلامي ايران به هر نحو ممکن جلوگيري کند.[54]
فرهنگ شيعي جمهوري اسلامي، يکي از وجوه قدرت آن به شمار مي¬رود که نقش آن در بسيج افکار عمومي ملت¬ها در مقابله با قدرت¬هاي بزرگ، بي¬نظير بوده است. ضمن اين که ايران به عنوان سرزمين مادر فرهنگ شيعي مي¬تواند نقش مهمي در متعادل کردن فرهنگ راديکال سني داشته باشد، که به شکل تروريسم القاعده، امنيت منطقه و جهان را به خطر انداخته است.[55] از اين روست که مبارزه با اسلام¬گرايي، جنبه ديگري پيدا کرده است در قالب شيعه¬سازي مذهبي ظاهر شده است.
مؤسسه RAND طي گزارشي که به دولت امريکا ارائه داد اعلام کرد که چهار گروه مسلمان وجود دارد: اول بنيادگرايان که ارزش¬هاي دموکراسي و فرهنگ غرب را قبول نمي¬کنند. دوم سنت¬گراها که محافظه-کارند و نسبت به مدرنيته مشکوک¬اند. سوم مدرنيست¬ها که دوست دارند جهان اسلام، عضو جهان مدرن شود و مي¬خواهند اسلام را عوض کنند تا با ارزش¬هاي مدرنيته، سازگار شود و چهارم، سکولاريست¬ها که مي¬گويند دين و دولت نبايد هيچ ارتباطي با هم داشته باشند.[56] اين مؤسسه، سکولاريست¬ها را قابل قبول نمي¬داند؛ چرا که سياست آنها در دفاع از نظام¬هاي سکولار، موج بي¬اعتمادي را در بين ملل مسلمان به وجود آورده است. از اين رو آنها معتقدند مدرنيست¬ها بهترين گزينه هستند؛ آنهايي که ارزش¬هاي اسلام را با مدرنيته سازگار مي¬کنند.
به عبارت ديگر، مذهب¬سازي و تبديل اسلام سخت و مبارز به اسلام نرم و ملايم که فقط پوستيني از اسلام دارد، بهترين راه مقابله با اسلام سياسي است. با اين توصيف، مقابله جدي از طرف مسلمان صورت نمي¬گيرد و قدرت-هاي بزرگ نيز به اهداف خود مي¬رسند. در همين راستا دانيل پايپز از نئو¬محافظه¬کاران مي¬گويد: «هدف نهايي از جنگ عليه تروريسم، مدرنيزاسيون و نوسازي خود اسلام است»[57]0 پل ولفو ويتز، معاون وزير دفاع وقت آمريکا، نيز قبل از حمله آمريکا به عراق اعلام داشت: «ما نيازمند يک رفرميسم اسلامي هستيم و اينک احساس مي¬شود شرايط براي تحقق اين امر فراهم آمده است».[58]
مبارزه با اسلام سياسي از طريق رفرميسم اسلامي، جهت ترويج نظام¬هاي سکولاريستي در عرصه بين¬المللي، فرهنگ جهاد و مبارزه را کم¬رنگ خواهد ساخت. جمهوري اسلامي ايران به عنوان نمونه عملي حکومت ديني با بهره¬گيري از مفاهيم انقلابي تشيع، الهام بخش جنبش¬هاي شيعي بوده است و اين امر، نه تنها هژموني امريکايي را به چالش کشيده است؛ بلکه راديکاليسم اسلامي وهابي را نيز نگران ساخته است.
واقعيت، آن است که اساس انقلاب اسلامي بر مبناي يک روحيه اصلاح¬طلبي ملهم از بعثت انبيا و امام اهل بيت (عليهم¬السلام) بوده است و همين امر موجب براندازي رژيم طاغوتي پهلوي و به چالش کشيدن حکومت طواغيت در دنيا شد. اين روحيه تحول¬گرايي، نه تنها حضور دين در سياست را مي¬طلبيد، بلکه به دليل حضور دين نيز، نوعي واقع¬گرايي را در عين توجه به آرمان¬هاي انقلاب اسلامي مورد توجه قرار داد. بنابراين جهاد و شهادت را در عين حکمت و تدبير تعريف کرد؛ نه آن¬که مانند جريان راديکاليسم اسلامي، جهاد را به منزله يک عامل برجسته در دين، بدون عنايت به عوامل ديگر بنگرد؛ ضمن اين¬که بنيادگرايي راديکال در سرزمين¬هاي تحقير شده توسط غرب به وجود آمد و هر آن¬چه تحميل فرهنگ و سنن غربي افزون مي¬گشت، شدت خشونت¬ها را افزون¬تر مي¬کرد؛ در حالي که انقلاب اسلامي اگرچه در مسائل بين¬المللي واقع¬نگر است، لکن ماهيت شيعي انقلاب موجب شده که آرمان¬هاي انقلابي، همواره مدنظر سياست¬مداران قرار گيرد؛ به طوري که حکمت و تدبير، همراه با روحيه انقلابي بوده است.
آنچه موجب تروريست خواندن جمهوري اسلامي در رسانه¬هاي غربي شده است، به ويژگي¬هاي ايدئولوژيکي و نفوذ ايران در منطقه و هم¬چنين منافع قدرت¬هاي بزرگ در منطقه خاورميانه برمي¬گردد. به عبارت ديگر، رسانه¬هاي غربي، جهت تحقق بخشيدن به ايده¬هاي نظريه مذکور با رويکرد گوهرگرا، کليت اسلام را مورد هجمه تبليغاتي قرار مي¬دهند تا بدين وسيله بتوانند از جهان اسلام به منزله يک دشمن قطعي خود ياد کنند و در راستاي آن نيروهاي خود را بسيج نمايند.

نتيجه¬گيري

پس از يازدهم سپتامبر، نئو محافظه¬کاران، مسلمانان را عامل حوادث تروريستي و حمله به برج¬هاي دوقلو و پنتاگون دانستند. در اين راستا از مسلمانان به عنوان فاشيست¬هاي اسلامي ياد کردند. پيوند تروريسم با اسلام¬گراهاي راديکال، پيشينه¬اي طولاني دارد. اسلام¬گرايان راديکال ـ که بنيان تفکرات آنها را بايد در انديشه¬ احمد بن حنبل، ابن¬ تيميه و محمد بن عبدالوهاب جستجو کرد ـ نقش بسزايي در تکفير ديگران؛ به ويژه شيعيان داشته¬اند. برتري جستن نسبت به ديگر فرق و ادعاي حقانيت مطلق براي خود، زمينه را جهت خشونت¬هاي گسترده و حرکت¬هاي تروريستي، توسط اين گروه¬ها فراهم کرد. ابن تيميه با برتري مفهوم جهاد نسبت به ديگر واجبات ديني، زمينه عمل¬گرايي وسيع را به وجود آورد. پس از وي مودودي و سيد قطب در تبيين جايگاه جهاد در دامن تفکر سني، گام¬هاي جدي برداشتند.
انديشه¬هاي وهابي با محوريت عربستان سعودي در جريان اشغال افغانستان توسط شوروي با سازمان¬دهي موجود در غرب عربي که در افغانستان حضور يافته بودند، تلفيق شد و شدت خشونت¬هاي ايجاد شده را چندين برابر کرد. چهره خشن و غير قابل انعطاف جريان طالبان و القاعده موجب شد تا نئومحافظه¬کاران در راستاي منافع و اهداف خود از آنها استفاده کنند. اين امر در يازدهم سپتامبر، عملي شد؛ زماني که اتباع سعودي به عنوان عاملان اين حادثه تروريستي معرفي شدند، حمله رسانه¬هاي غربي متوجه کل جهان اسلام و مسلمانان گشت. در حالي که اگر بر طبق مدعاي آنها القاعده عامل اين حادثه باشد، مسئوليت آن در درجه اول متوجه ايالات متحده امريکا خواهد بود که خود به تقويت اين گروه¬ها طي اشغال افغانستان پرداخت؛ ضمن اين¬که اگر القاعده به تحرکات تروريستي دست مي¬زند، نمي¬تواند عاملي براي تروريست خواندن کل جريان¬هاي اسلام¬گرا گردد.
واقعيت، آن است که آمريکايي¬ها گاهي براي زشت نماياندن اسلام در رسانه¬ها از آنها بهره مي¬برند و گاه با طيفي از مسلمانان همکاري مي-کنند و گاه در صدد سرکوب آنها برمي¬آيند. گواه اين امر را بايد در اشغال افغانستان و پس از آن جست¬وجو کرد.
برخلاف اسلام¬گرايان راديکال به رهبري القاعده، جمهوري اسلامي در بستر تفکر شيعي، اگرچه فرمان جهاد را مي¬پذيرد، ولي هيچ¬گاه در صدد تهاجم و تحرکات تروريستي نبوده است، چرا که متون اسلامي و شيعي، ترور را به شدت نهي نموده و حتي در صدد مبارزه با آن بوده است. به همين دليل، وهابيت از نفوذ جمهوري اسلامي در جهان اسلام و تشيع نگران است و در مقابله با آن به ترور شيعيان دست مي¬زند. بنابراين آن¬چه موجب خشونت¬ و ترورهاي گسترده شده است، دليلي غير از فرامين دين اسلام دارد. بحران¬هاي اقتصادي و اجتماعي، نابرابري¬ها، تحميل عقب¬ ماندگي¬ها به کشورهاي ضعيف مسلمان در بستر تفکر وهابيون و انحراف از آرمان¬ها و ارزش¬هاي اسلامي، زمينه تروريسم را فراهم ساخته است. لذا بايد بين دو جريان اسلام¬گراي راديکال سني وهابي و جريان اسلام¬گراي شيعي جمهوري اسلامي و تفکر انقلاب اسلامي، تفاوت قائل شد.
جمهوري اسلامي ايران با اعتقاد به تماميت دين و حضور دين در سياست و موقعيت ژئوپلتيکي ويژه، جايگاه منحصر به فردي را در عرصه بين¬المللي دارد. اين جايگاه، موجب تأثيرگذاري هرچه بيشتر آن در ميان شيعيان در منطقه شده است به گونه¬اي که به اذعان مقامات غربي، ايران به يک قدرت متوازن کننده در عرصه بين¬المللي تبديل شده است. اين جريان در معادلات شيعي منطقه و جهان، تأثير بسزايي داشته و به نظر مي¬رسد با توجه به موقعيت ويژه¬اش، روند بيداري اسلامي و مقابله با جريان-هاي افراط¬گراي اسلام¬نما را شدت بخشد.

پی نوشت:

* استاديار روابط بين¬الملل گروه علوم سياسي دانشگاه اصفهان.
** دانشجوي کارشناسي ارشد گروه علوم سياسي دانشگاه اصفهان.
1 . حسين توفيق ابراهيم، «تأثير حوادث يازدهم سپتامبر 2001 بر شيوه-هاي مطالعه اسلام و جنبش¬هاي اسلامي»، فصلنامه مطالعات خاورميانه، سال دوازدهم، ش 1، 1384، ص 68.
2 . سيمون مردن، ترجمه احمد عليخاني، تقابل فرهنگي در روابط بين¬الملل اسلام و غرب (تهران: آرين، 1379).
3 . پيتر برگر، ترجمه افشار اميري، افول سکولاريزم (دين خيزش¬گر سياست جهاني) (تهران: پنگان، 1380).
4 . محمدرضا اسفندياري، «رضا درداد درويش، دکترين امنيت ملي امريکا؛ مبارزه با تروريزم»، کتاب امريکا7 (تهران: مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين¬المللي ابرار معاصر تهران، 1384) ص 168.
5 . همان، ص 169.
6 . همان، ص 176.
7 . پرويز امامزاده فرد، «رضا درداد درويش، دکترين امنيت ملي امريکا؛ گذشته، حال و چشم¬انداز آينده»، کتاب امريکا7 (تهران: مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين¬المللي ابرار معاصر تهران، 1384) ص 114.
8 . خان اوغلان خدايي، «دکترين امنيت ملي امريکا؛ ژئوپلتيک نوين تشيع در خاورميانه»، کتاب امريکا7 (تهران: مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين¬المللي ابرار معاصر تهران، 1384) ص 360.
9 . حسن حسيني، طرح خاورميانه بزرگ¬تر (القاعده و قاعده در راهبرد امنيت ملي امريکا) (تهران: مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين¬المللي ابرار معاصر تهران، 1383) ص 66.
10 . محمدرضا اسفندياري، پيشين، ص 206.
11 . همان، ص 206ـ203.
12 . خان اوغلان خدايي، پيشين، ص 360.
13 . حسين عليزاده، فرهنگ خاص علوم سياسي (تهران: روزنه، 1377) ص 274.
14 . مائده (5) آيه 32.
15 . اسراء (17) آيه 33.
16 . ابوجعفر محمدبن يعقوب بن اسحاق کليني، اصول کافي، ج 7، (قم، بي¬نا، بي¬تا) ص375.
17 . محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 47، (قم، بي¬نا، بي¬تا) ص 137.
18 . محمدحسين طباطبايي، تفسير الميزان (قم: دفتر انتشارات اسلامي، 1364) ص 533.
19 . شهيد ثاني، مسالک الافهام، ج 15 (قم: مؤسسه المعارف الاسلاميه، 1416) ص 5؛ عبدالله البحراني، العوام الامام الحسين(علیه السلام ) (قم: مدرسه الامام المهدي(عج)، 1407) ص 193 و محمدحسن نجفي، جواهرالکلام، ج 41 (قم: دارالکتب الاسلاميه، 1365) ص 78.
20 . فرانسيس فوکوياما، «بنيادگرايي، زمينه¬ساز مدرنيزم»، ترجمه فردوس زارع، ماهنامه غرب در آيينه فرهنگ، شماره 29، 1382، ص48..
21 . همان.
22 . همان.
23 . عبدالله جوادي آملي، حماسه و عرفان (قم: نشر اسراء، 1377) ص 24ـ23.
24 . سيدحسين نصر، قلب اسلام (تهران: حقيقت، 1383) ص 315ـ314.
25 . ممتحنه (60) آيه 90.
26 . شيخ احمد مهدي بخشي، «جهاد؛ از ابن تيميه تا بن لادن» علوم سياسي، سال نهم، ش 24، 1385، ص 173.
27 . همان، ص 173.
28 . اندرو هي وود، ترجمه احمد رفيعي، درآمدي بر ايدئولوژي¬هاي سياسي (تهران: وزارت امور خارجه، 1379) ص 495.
29 . بابي سعيد، ترجمه غلامرضا جمشيديها و موسي عنبري، هراس بنيادين: اروپامداري و ظهور اسلام¬¬گرايي (تهران: دانشگاه تهران، 1379) ص 20.
30 . غلامرضا بهروز لک، «مهدويت و جهاني شدن»، کتاب نقد، ش 24، 1382، ص74؛ کيت نش، ترجمه محمدتقي دلفروز، جامعه¬شناسي سياسي معاصر (تهران: انتشارات کوير، 1380) ص96 - 90 و مانوئل کاستلز، ترجمه حسن چاوشيان و همکاران، عصر اطلاعات: اقتصاد، جامعه و فرهنگ (تهران: طرح نو، 1380) ج 2، ص 26ـ24.
31. Sayed Hossein Nasr, Traditional Islam in the Modern World (New York: Columbia University Press, 1987.
32 . حميد احمدي، «جنبش¬هاي اسلامي و خشونت در خاورميانه»، فصلنامه مطالعات خاورميانه، سال دوازدهم، ش 1، 1384، ص 35ـ32.
33 . همان، ص 40ـ39.
34 . همان، ص 49ـ46.
35 . شيخ احمد مهدي بخشي، پيشين، ص 184ـ182.
36. Jason Burk, AQAEAA, Foreign Policy, Vol. 5, No.2, 2004.
37 . ملک يحيي صلاحي، انديشه¬هاي سياسي در قرن 20 (تهران: قومس، 1381) ص 49.
38 . محمدرضا شاکرين، خشونت (تهران: کانون انديشه جوان، 1383) ص 14.
39 . بهروز لک، پيشين، ص 146.
40 . همان، ص 151ـ150.
41. Gilles Kepel. Jihad: The Trail of Political Islam, Cambridge: Belknap Press, 2003, p 44
42 . رابرت ولترينگ، «ريشه¬هاي محبوبيت اسلام¬گرايان»، ترجمه سعيد گلکار، فصلنامه مطالعات خاورميانه، سال دوازدهم، 1384، ص 124ـ121.
43. Windsor Jennifer, "Promoting democratization can combat?" 2003. http:/www.WashingtonQuarterly.com.
44 . خان اوغلان خدايي، پيشين، ص 359.
45. http:/www.Rissuna.Ir.
46. http:/www.IRDC.Ir.
47. http:/www.Rissuna.Ir.
48. http:/www.Shianews.com.
49 . فرانسوا توال، ترجمه عليرضا قاسم آقا، ژئوپلتيک شيعه (تهران: آمن، 1379) ص 6.
50 . زينت متقي¬زاده، جغرافياي سياسي شيعيان منطقه خليج فارس (قم: موسسه شيعه¬شناسي، 1384) ص 204.
51 . محمد لنگهاوسن، «شيعيان آمريکا؛ وضعيت کنوني پس از يازده سپتامبر»، فصلنامه شيعه¬شناسي، سال سوم، ش 10، 1384، ص97.
52 . سيروس برنا بلداجي، «استراتژي امنيت ملي امريکا؛ نفت و خاورميانه»، کتاب امريکا7 (تهران: مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين¬المللي ابرار معاصر تهران، 1384) ص 316.
53 . احمد فراهاني، كتاب آمريكا، تهران، موسسه فرهنگي مطالعات تحقيقات بين¬المللي ايران معاصر تهران، 1384، ص450 - 449.
54. http:/www.Findarticle.com.
55. Graham Fuller, the Center of Universe: the Geopolitics of Iran, Oxford: West View Press, 1991, P 12.
56 . محمد لنگهاوسن، پيشين، ص64.
57. Zob Jim, "From Iraqi occupation to Islamic Reformation Neo-cons Aim Beyond Iraq", Foreign Policy, Vol. 4, NO. 2,2004.
58. Ibid.

منبع: فصل نامه علوم سیاسی