ترجمان آزادگي در اسارت
ترجمان آزادگي در اسارت
ترجمان آزادگي در اسارت
نويسنده: مراد کاکاوندي
گفتگو با آزاده جانباز محسن جامه بزرگ
پنجاه درصد جانبازي - غير از زجرهاي طاقت فرساي دوران اسارت که اکنون خود به شيريني از آنها ياد مي کند - بخشي از لوحه ي کارنامه درخشان خدمت اوست .
بنده محسن جامه بزرگ هستم اهل همدان و در زمان اسارت جزو نيروهاي غواص لشکر انصار الحسين (عليه السلام) بودم.
سال 1362 اولين اعزام من به جبهه بود، کارمند آموزش و پرورش و مسئول تربيت بدني شهر بهار بودم، مي خواستم به جبهه اعزام شود اما اداره مخالفت مي کرد، يک ماه مرخصي بدون حقوق گرفتم پنج روز مرخصي استحقاقي، مأموريت کمتر از دو ماه را سپاه نمي پذيرفت من هم يک دو گذاشتم کنار پنج مرخصيم شد 25 روز با آن يک ماه بدون حقوق شد تقريبا دو ماه، ولي از آن به بعد در منطقه ماندم و هر چه نامه هم مي آمد بايگاني مي کردم. حتي تهديد کردند که حقوق ماهيانه ات را قطع مي کنيم. آن زمان علي چيت سازيان مسئول واحدم بود، گفت چه کار مي کني با اين وضع؟ گفتم مي مانم.
علي چيت سازيان اگر چه از جهت سن و سال نسبت به بعضي از بچه ها کمتر بود ولي خيلي بزرگ منشانه برخورد مي کرد. به قدري رفاقت بين ايشان و بچه ها زياد بود که با اسم کوچکشان صدايش مي کردند.
وقتي ما در اسارات بوديم بعضي وقت ها يک گاهنامه اي از منافقين مي آمد توي اردوگاه. در يکي از آنها نوشته بود چند نفر از سر سپردگان خميني کشته شدند که اسامي آنها را ذکر کرده بود و جلوي اسم شهيد چيت سازيان نوشته بود عقرب زرد، اينقدر اينها از اين شهيد عزيز ما ضربه خورده بودند.
در عمليات کربلاي 4 زماني که ما کنار اروند قرار گرفتيم بايد صبر مي کرديم که آب در حالت مد کامل قرار بگيرد، طرف راستمان درگيري آغاز شده بود و از طرف مقابل هم روي مواضع ما آتش مي ريختند،ما از محل تلاقي کارون با اروند صغير بايد عبور مي کرديم. با اينکه از قبل اوضاع منطقه مورد بررسي قرار گرفته بود اما به خاطر بارندگي زياد در اينجا « محل تلاقي» يک گرد آبي درست شده بود. لذا به محض اينکه ما به خط دشمن نزديک مي شديم جريان آب ما را به عقب بر مي گرداند.
تا رسيدن سنگر دشمن چند رديف مانع چيده شده بود، اول يک رديف سيم خاردار کلافي بود، رديف دوم سيم خاردار کلافي بود که روي خورشيدي ها قرار داده بودند، رديف سوم خورشيدي هايي بودند که ارتفاعشان بيشتر بود. اينها هم با سيم خاردار کلافي بهم پيوسته شده بود. از اين موانع که گذشتيم مانع بعد سه رديف سيم خاردار کلافي در کنار هم بود که پيش رويمان بود. توي اين وضعيت يک سنگر تيربار در مقابلمان بود که حجم زيادي آتش روي بچه ها مي ريخت يک نارنجک به داخل سنگرش پرت کردم، بعد از چند لحظه آتش اين سنگر خاموش شد.
توان مضاعفي گرفتن خيز برداشتم که از اين سه رديف سيم خاردار عبور کنم، که بدنم انگار آتش گرفت، مجروح شده بودم، با اين حال مي خواستم جلو بروم، ضامن يک نارنجک را کشيدم که بطرف سنگر بعدي پرتاب کنم، يکباره احساس کردم از زمين کنده شدم و در هوا معلق بودم، چشمهايم مي سوخت و آسمان دور سرم مي چرخيد، براي لحظاتي کار خودم را تمام شده دانستم.
با گذشت دقايقي متوجه شدم نه هنوز زنده ام، لذا به بچه ها گفتم خودتان را به سنگري که خاموش شده برسانيد و از آنجا به طرفين جناح باز بکنيد. با حالت مجروحيت در درون سيم هاي خاردار افتاده بودم و ديگر توان حرکت نداشتم . بعد از ظهر يک ستوان سه عراقي از داخل سنگر که مسلط بر منطقه بود به من اشاره کرد بيا جلو! گفتم نمي توانم حرکت کنم، با اشاره به بازو و سرشانه از من پرسيد درجه ي تو چيست؟ من هم با توجه به اينکه سال 1356 دوره ي سربازي را گذرانده بودم و از طرفي نمي خواستم بگويم بسيجي يا پاسدارم، با اشاره به سرشانه، خودم را يک افسر معرفي کردم.
بعد از دقايقي يک طناب به طرف من پرتاب کرد، فقط يک دستم سالم بود، با توجه به جراحت هاي ديگر که در بدنم بود قدرت نگه داشتن طناب را نداشتم .
بعد آنها طناب را به يک حمايلي بستند و به طرفم پرتاب کردند، آن حمايل را زير دو کتفم قلاب کردم و آنها مرا بيرون کشيدند.
دو تير کلاش از ناحيه ران و لگن خورده بودم و سه گلوله تيربار گرينف که هنوز هم يکيش توي زانويم هست، بقيه اعضاي بدنم با ترکشهاي ريز و درشت مجروح شده بود، فقط دست راستم سالم مانده بود.
من را داخل پتويي گذاشتند، چون کاملا از زمين فاصله نداشت هر جا ناهمواري بود بدنم با آن برخورد مي کرد من هم مرتب يا حسين مي گفتم! آنها هم با طعن مي گفتند حسين کربلا؟ و شديدتر به زمين مي کوبيدند.
نزديک مقري که رسيدند من را رها کردند، رفتند تا وسيله اي تهيه بکنند حدود 15 دقيقه اي طول کشيد تابرگشتند در خلال اين مدت چند نفر مثل غارتچي به من حمله کردند تا شايد چيزي به غنيمت گيرشان بيايد.
تا بصره مرا سوار پشت يک آيفا کردند، آنجا مرا با پتو از کف آيفا کشاندند و روي برانکاردي که زمين بود انداختند و چند تا عکس تبليغي از من گرفتند به عنوان اينکه يک افسر غواص را دستگير کرده اند.
در بصره چند بيمارستان مرا بردند اما هيچ جا مرا تحويل نگرفتند، بهانه مي آوردند جا نيست.
دو شب و سه روز از اسارت من گذشته بود تا اينکه در يک بيمارستان بصره جايي براي پذيرش من پيدا شد و در اتاقي که افسران مجروح ايراني بستري شده بودند جا دادند.
معنويت بچه ها و انس آنها با نماز و قرآن، آنها را سرپا نگه مي داشت، خيلي از بچه ها با آن وضعيت نماز شب شان قطع نمي شد، حدود 8 ماه از اسارت ما گذشته بود که يکي دو تا قرآن توي اردوگاه آوردند. بچه ها با هم رقابت مي کردند که بيشتر قرآن در اختيارشان باشد. مامورين عراقي مي گفتند مگر قرآن غذا و خوردني است که شما حمله مي بريد به اين قرآنها ؟!
24 ساعت شبانه روز زمانبندي شده بود و بچه هايي که مي خواستند قرآن بخوانند در انتظار نوبتشان بودند به گونه اي که يک دقيقه قرآن روي زمين نمي ماند و دائم دست به دست مي شد. حتي شب ها نوبت بندي شده بود و هر 15 دقيقه دست يک نفر بود. لذا خيلي از بچه ها آنجا بخش هايي از قرآن را حفظ کردند، بعضي کامل بعضي 20 جزء و ...
حوادث و اخبار تلخ در دوان اسارت زياد بود، اخبار شکنجه دوستانم که گاهي اوقات منجر به نقص عضو يا حتي شهادت مظلومانه ي آنها مي شد. ولي يک وقتي يکي از ايرانياني که اهل اروند کنار بود قبل از اسارت لنج داشت و توي کار جنس قاچاق بود و او را هم به عنوان ايراني آورده بودند توي اردوگاه ما آمد پهلوي من و گفت مي خواهم چيزي به تو بگويم، گفتم بگو، ند تا نفس عميق کشيد بلند شد و رفت و گفت نمي توانم. بعد از چند دقيقه آمد، بغض کرده بود نفسش بالا نمي آمد گفت نمي توانم چگونه بگويم؟
گفتم از اينکه بخواهند به آسايشگاه بريزند و دست و پا بشکنند و چشم کور بکنند خبري بالاتر داري؟
گفت دارم داغون مي شوم، مي گويند امام رحلت کرده، .واقعا ناراحت بود.
گفتم اينها قبلا هم گفته بودند که امام رحلت کرده و اينجا بايد بمانيد که ريشهايتان مثل دندانهايتان سفيد بشود . اينهم يک شايعه ديگر است.
عصر خبر ارتحال امام از طريق اخبار راديو و تلويزيون اعلام شد، از شدت غصه بعضي از بچه ها سرشان را به ديوار مي کوبيدند، بعضي داد مي زدند و گريه مي کردند، و ... خبري به اين کشندگي در اردوگاه نشنيديم .
صبح که شد حتي بچه هايي که از نظر ما آنتن بودند و يا به شکل ديگر مورد تاييد نبودند بهت زده بودند توي ساعت هوا خوري کسي با کسي صحبت نمي کرد تا سه روز آسايشگاه ما سکوت محض داشت بعضي آسايشگاه ها تا يک هفته، عراقي ها هم داشتند از اين سکوت مطلق ديوانه مي شدند با چوب و چماق ريختند توي آسايشگاهها و بار ديگر ضرب و شتم را از نو شروع کردند.
راه راستان: برادر جامه بزرگ ما از شنيدن سخنان حضرتعالي خسته نمي شويم اما بخاطر محدوديت صفحات اين بخش در پايان اگر مطلب خاصي در ذهن داريد براي خوانندگان خوب نشريه بيان بفرمائيد؟
مطالب زياد است اما بطور اختصار مي خواهم به دو مطلب ديگر اشاره بکنم .
يک نوجوان 13-14 ساله داشتيم در اردوگاه که در مقابل نگهبان عراقي مثل شيرمرد و يک انسان کامل برخورد مي کرد. آن نگهبان آدم درشت قد و قلدري بود و خودش مدعي بود که قبلا مستشار عراق در سوئيس بوده و براي خودش شأن خاصي قائل بود.
يک روز جلو اين نوجوان را گرفته بود و به حالت تحقير گفته بود « اربع و نصف قندره» يعني تو به اندازه چهار دمپايي هستي آمده اي تو جنگ چه کار کني؟ او بلافاصله جواب داده بود آمده ام به فرمايش امام لبيک بگويم، آمده ام تا روي شما را کم کنم، حتي اگر در اين راه کشته شوم باز هم رهبرم را دوست دارم.
يک پيرمرد داشتيم آن موقع بالاي 60 سال سن داشت و اهل مازندران بود، آن عراقي بهش گفته بود تو الان بايد مي رفتي عبادت مي کردي آمدي جبهه که چه؟ مگر کله ات سوخته؟
گفته بود الان دارم عبادت مي کنم در همين جا، شما نمي فهميد.
يعني واقعا بچه هاي رزمنده ما اگر چه در ظاهر اسير بودند، اما در باطن و در واقع، عراقي ها اسير اينها بودند.
بنده هم سپاسگزارم
منبع: ماهنامه راه راستان
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}