روزی، مردی از کوهستانی می‌گذشت. یک دفعه چشمش به مار بزرگی افتاد که زیر تخته سنگی گیر کرده بود. مار از مرد خواهش کرد او را نجات دهد. مرد گفت: «من این کار را نمی‌کنم چون اگر آزادت کنم، تو مرا نیش می‌زنی.»

مار گفت: «نترس، مرا آزاد کن، قول می‌دهم تو را نیش نزنم.»

مرد، دلش سوخت و او را آزاد کرد، مار با سرعت به طرفش خزید و خواست او را نیش بزند. مرد خودش را عقب کشید و گفت: «تو مار حق‌نشناسی هستی! مگر قول نداده بودی که مرا نیش نزنی؟»

مار او را دنبال کرد و گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود و باید تو را نیش بزنم.»

مرد که فهمید مار حرف حساب سرش نمی‌شود، عقب عقب رفت و گفت: «بیا از سه حیوان بپرسیم که حق با کیست. اگر همه‌ی آنها گفتند که حق با توست، تو می‌توانی مرا نیش بزنی. ولی اگر تنها یک نفر از آنها گفت که حق با من است، تو باید دست از سر من برداری.»

مار قبول کرد و به راه افتادند. اولین حیوانی که دیدند یک سگ شکاری پیر بود. سگ آن قدر ضعیف بود که خود را به زحمت می‌کشید. آنها از او پرسیدند: «آیا سزای نیکی بدی است؟ آیا مار حق دارد مردی را که نجاتش داده، نیش بزند؟»

سگ پیر با نفرت به مرد نگاه کرد و گفت: «من اربابی داشتم که با او به شکار می‌رفتم. اربابم تا وقتی جوان بودم، دوستم داشت. نوازشم می‌کرد و بهترین غذاها را به من می‌داد. من هم از او راضی بودم. ولی حالاکه پیر شده‌ام و نمی‌توانم شکار کنم، در عوض آن همه خدمتی که به او کردم، مرا از خانه‌اش بیرون انداخته است. پس می‌بینید که سزای نیکی بدی است و مار حق دارد تو را نیش بزند!»

مار فریاد زد: «شنیدی؟ سگ پیر کاملاً با من موافق است.»

مرد چیزی نگفت و به راه‌شان ادامه دادند. حیوان دوم اسب پیر و لاغری بود که به جز مشتی پوست و استخوان، چیزی برایش باقی نمانده بود. از او هم همان سؤال را کردند. اسب در جواب گفت: «سزای نیکی بدی است و مار حق دارد. چون بعد از یک عمر جان کندن برای اربابم، حالا که پیر و از کار افتاده شده‌ام، او قصد دارد مرا بکشد. مار، زودتر این حق‌نشناس‌ترین موجوددنیا را نیش بزن.»

مار لب‌هایش را با زبانش لیسید و درحالی که چشم‌هایش برق می‌زدند، گفت: «شنیدی چی گفت؟ اسب هم با من موافق است.»

مرد که خیلی ترسیده بود چیزی نگفت و با مار به راهش ادامه داد.

حیوان سوم روباه بود. از او هم همان سؤال را پرسیدند، روباه مثل یک قاضی واقعی به فکر فرو رفت. او چند بار با دقت به مار و مرد نگاه کرد. سرانجام گفت: «برای اینکه بتوانم درست قضاوت کنم، باید تمام جزئیات را بدانم؛ حتی جزئی‌ترین اتفاقی که افتاده است. بیایید به کوهستان برگردیم تا من از نزدیک همه چیز را ببینم و قضاوت بکنم.»

هر سه به طرف کوهستان راه افتادند. وقتی به تخته سنگ رسیدند، روباه گفت: «مار عزیز! حالا دوباره زیر سنگ برو و تو هم وقتی که مطمئن شدی او گیر کرده است، یک بار دیگر نجاتش بده.»

و این دقیقاً همان کاری بود که آنها انجام دادند. مار نادان دوباره زیر تخته سنگ رفت و گیر کرد.

روباه خندید و گفت: «این سزای کسی است که حق‌نشناس است و زیر قولش می‌زند. تو باید برای همیشه همان جا بمانی.»

مرد خوشحال شد و از روباه تشکر کرد. مرد رفت. روباه هم رفت. مار زیر تخته سنگ ماند. به خاطر همین است که تا به امروز، مارها از زیر تخته سنگ‌ها پیدا می‌شوند.
 

منبع مقاله :

شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول