داستان عروج شهید مهدی باکری





تاآخرین نفس می جنگید وبرای همین هم نام عاشورا و نام باكری خواب از چشم نیروهای دشمن می گرفت . عملیات خیبر از عملیاتی بود كه لشكر عاشورا ، فداكاری زیادی از خود نشان داد و جزایر مجنون را در زیر آتش سهمگین دشمن حفظ كرد . البته برای این مقاومت ،تاوان سنگینی هم پرداخت . معاون لشگر ، حمید باكری و عده ای از فرماندهان گردانها شهید شدند . عده ای دیگر نیز با تن هایی مجروح ،میدان نبرد را ترك كردند .
ماهها از عملیات خیبر می گذشت وآقا مهدی شب و روز كار می كرد ومی خواست لشگر را برای عاشورایی دیگر آماده كند .آقا مهدی روزی مرا به همراه سید مهدی حسینی كه مسئول ستاد لشگر بود، صدا كرد و فهرست بلند بالایی به دستمان داد وگفت :«‌سلام مرا به این برادران می رسانیدومیگویید كه مهدی گفت :‌من منتظر شما هستم !
فهرست را گرفتیم و به راه افتادیم . اسامی ‌،آشنا بودند . ما درعملیات خیبر پا به پایشان جنگیده بودیم و بیش ترشان درهمان عملیات مجروح شده بودند . طبق فهرست به شهرهای زنجان ،‌تبریز، اردبیل ، خوی ، وبعضی شهرهای دیگر سر زدیم وبه سراغ آن افراد رفتیم . هنوز آثار زخم در دست و پای اكثرشان دیده می‌شد . بعضیها هنوز عصا را زمین نگذاشته بودند . گروهی در بیمارستان بستری بودند و عده ای نیز سرو دستشان باند پیچی بود ….
به هركس می رسیدیم ، بعد از احوالپرسی ،‌پیام آقا مهدی را می رساندیم :
ـ‌آقا مهدی سلام رساندند و گفتند :‌«‌منتظر شما هستم .اگر می توانید بیایید !»
نام آقای مهدی را كه می‌شنیدند ، كاسه چشمشان پر از اشك می‌شد . همگی می دانستند كه مهدی بعد از شهادت برادرش ،‌حتی به پشت جبهه نیامده بود .می دانستند كه مهدی به دنبال هركسی پیك نمی فرستد واكنون خبری هست كه آنها را فرا خوانده است. می گفتند :‌«‌به روی چشم !» و مهلت می خواستند تاآماده شوند ..
عاقبت وقتی ماموریت ما تمام شد ، هرچه فكر می كردم ، نمی توانستم به خود بقبولانم كسانی كه ما به دنبالشان رفته بودیم ، به عملیات برسند .تا این كه كم كم بوی عملیات در ستاد لشگر پیچید و مسئولان لشكر شروع به آماده سازی عملیات كردند . نیروها ، سازماندهی می شدند . منطقه عملیاتی آماده می شد . گردان خط شكن ،‌آخرین مراحل آموزش را پشت سر می گذاشتند و ما چشم به راه بودیم … اما انتظارمان زیاد طول نكشید . یاران عاشورایی لشكر عاشورا، یكی یكی از راه می رسیدند وهرروز چند نفر به تعداد آنها اضافه می شد . با این كه خیلی از آنها هنوز زخم برتن داشتند ، با شور واشتیاق خودرابرای نبردی دیگر آماده می كردند .
حالا ، همه یاران خود را رسانده بودند. عملیات بدر در پیش بود و ماه لشگر عاشورا در میان هاله ای از سربازان وفادارش احاطه شده بود . چهره دوست داشتنی وآرام او دل های زیادی را اسیر خودكرده بود . همیشه قبل از عملیات وقتی سخنرانی اوشروع می شد ، اطرافیانش نگران پایان سخنرانی بودند . چون می دانستند ،همین كه حرفش را تمام كند ، بسیجی هایی كه به دورش حلقه زده اند ، هجوم می‌آورند و پیكرش را غرق بوسه میكنند . باید دوره اش می كردند تاهجوم جمعیت صدمه ای به او نزند . از بالا كه نگاه میكردی ، درمیان حلقه بسیجی ها ، مهدی باقدی كه برای ایستادن بسیار مناسب بود ، آخرین سفارش هایش را می كرد :
ـ هركس كه ممكن است در میدان رزم دستش بلرزد و زانوهایش سست شود ، بهتر است در عملیات شركت نكند .شركت در این عملیات ، به كسانی نیاز دارد كه آماده اند تا در راه خدا از هستی خود بگذرند ؛ مثل همراهان حسین (ع) در صحرای كربلا ..‌قافله از جان گذشتگان است . هركس از جان گذشته نیست ، با ما نیاید ..
سخنان مهدی به این جا رسید ، غوغایی از صدای الله اكبر در دشت پیچید وهمه به سوی جایگاه هجوم آوردند ودر یك چشم به هم زدن ، او در میان بسیجی ها گم شد .
هركس می خواست بوسه ای نثارش كند؛ یكی پیشانی اش را می‌بوسید ، یكی صورتش را ؛‌یكی شانه ودیگری دستش را.آنان كه نتوانسته بودند ببوسند ، دستی به پیراهنش می‌كشیدند و با حسرت نگاهش میكردند …
بین لشكرهای دیگر ،افراد لشكر عاشورا معروف به بچه های مهدی بودند . مثلاً می گفتند :‌« بچه های مهدی ،‌فلان منطقه را گرفتند . بچه های مهدی ،‌فلان عملیات را انجام دادند و..»
در اولین شب عملیات بدر ، بچه های مهدی آتش بازی بزرگی به راه انداختند و بعد از شكستن خط دشمن در ساحل رود دجله سنگر گرفتند . از آن سوی رودخانه هم نیروهای عراق هرچه آتش داشتند ، بر ساحل رودخانه می ریختند تا بچه های مهدی را عقب برانند . در مرحله دوم عملیات ، برای این كه فشار دشمن كم شود ، باید تعدادی از نیروهای لشكر عاشورا با قایق از رودخانه می گذشتند وخود را به دشمن نزدیك می كردند .
برای همین ، اصغر قصاب ، علی تجلایی وچند نفر دیگر از فرماندهان به آن سوی رودخانه رفتند . بی سیم دائم خش خش می كرد و مهدی در گودالی كه از انفجار یك بمب ایجاد شده بود ،مرتب با فرماندهان گردان تماس می گرفت .با این كه همه چیز بخوبی پیش رفته بود ، ته دلش نگران بود ؛ نگران بچه هایش درآن سوی دجله . او رو كرد به كاملی و گفت : «‌با اصغر تماس بگیر .»
بی سیمچی دگمه گوشی را فشار داد و گفت :« اصغر ،‌اصغر ،مهدی !اصغر ،اصغر ، مهدی .»
ـ مهدی به گوشم .
ـ اصغرجان !‌چه خبر ؟
ـ‌آقا مهدی ؟ دشمن خیلی فشار می‌آورد . مهمات نداریم . نیروهای تخریب هنوز نرسیده اند . نیرو خیلی كم است . چه كار كنیم ؟
بی سیمچی گوشی را به مهدی داد وگفت :‌«‌صدا ،‌انگار صدای اصغر قصاب نیست .»مهدی گوشی را گرفت وگفت:«اللّه بنده سی،بی سیم را بده به خوداصغر قصاب.»
ـ‌آقا مهدی !‌اصغر قصاب رفته به موقعیت حمید !‌من تجلایی هستم . اگر كاری دارید ،‌بفرمایید.
مهدی گوشی بی سیم را رها كرد و در حالی كه به نخل های آن سوی دجله خیره شده بود ،‌با خود زمزمه كزد :‌«‌لاحول ولا قوه الا بالله . اصغر هم رفت پیش حمید . اصغر هم رفت . اصغرم رفت …»
مهدی دیگر نمی توانست این سوی رودخانه بماند . احساس می كرد كه درآن سو، بچه هایش چشم به راهش هستند.بند پوتین هایش را محكم كشید .شش نارنجك به فانسقه اش آویخت .سیلی محكمی در گوش اسلحه خواباند ؛ شترق . گلنگدن زد وگفت :‌«‌من باید به آن طرف سری بزنم و ببینم كه چه خبر است !»
رضا تندروكه موتور قایق را روشن كرده بود ، پس از چند لحظه گفت:‌«‌قایق حاضره !»
مهدی پا در قایق گذاشت و زیر لب گفت :
« بسم الله الرحمن الرحیم !»
قایق تكانی خورد ، زوزه كشید ، نیم چرخی زد ومهدی را باخود برد . چند لحظه بعد ،‌این پیام از طرف قرارگاه به تمام فرماندهان واحد ها اعلام شد : « نگذارید آقا مهدی به آن سوی آب برود . اگر توجه نكرد وخواست برود ،‌به زور هم شده است ، دست و پایش را ببندید و مانع از رفتنش بشوید‌!»
اما در آن سوی آب ، هركس می‌شنید كه مهدی آمده است ، از شوق گریه می كرد . بعضی از نیروها آن قدر تیر اندازی كرده بودند كه صورتشان از دود باروت مثل صورت شاگرد مكانیك ها سیاه شده بود . صدای صلواتی كه به سلامتی آقا مهدی می فرستادند ،‌جان تازه ای به آنها می بخشید . دراین سوی آب ، جست وجوبرای یافتن آقا مهدی ادامه داشت . آخرین خبر این بود كه فشار نیروی زرهی عراق لحظه به لحظه بیشتر می‌شود . علی ،‌دوست دوران مدرسه مهدی ،‌دلش بیشتر از هركس دیگری شور میزد .
هر طور شده بود، باید مهدی را پیدا كرد . اما در كجا ؟
لحظه ای فكر كرد و مثل كسی كه جواب معمایی را یافته باشد ،‌برقی در چشمانش درخشید و باخود گفت :‌
«‌نزدیك ترین جا به دشمن !‌مهدی حتما آن جاست .»
وقتی قایق علی زیر آتش شدید دشمن به ساحل آن سوی رودخانه رسید‌،‌پیاده شد و در گوش اولین كسی كه دیده بود ،‌فریاد زد:‌«‌آقا مهدی را ندیدی ؟»
ـ چرا ، برو جلو . نیم ساعت پیش اینجا بود .
زمین هر لحظه با انفجار گلوله های توپ می لرزید و دود وغبار همه جا را فراگرفته بود .
كمی آن سوتر ، در آن فضای مه آلود ‌مهدی در كنار حسن آر پی جی نشسته بود و فریاد میزد :‌«‌بزن !‌معطلش نكن !»
اما هنوز دست حسن ماشه را فشار نداده بود كه برخاك غلتید و سرش روی زانوی مهدی افتاد . مهدی آرام زانویش را از زیر سر او بیرون آورد . آرپی جی را برداشت و شلیك كرد . با انفجار تانك ، صدای تكبیر از هر طرف به گوش رسید . دو نفر با برانكارد رسیدند وحسن را برداشتند ودر میان گردو غبار از صحنه دور شدند . نگاه مهدی اطراف را می‌پایید. از یك نفربر دشمن ، چند نفر كلاه قرمز پیاده شدند . چند قدم آن طرف تر ، یك تیر بارچی بی سر ، روی تیر بار خود خمیده بود. مهدی به طرف تیر بار خیز برداشت . پیكری را كه هنوز خون از آن جاری بود ،‌كنار كشید . نوار فشنگ شروع كرد به تاب خوردن و كلاههای قرمز مثل سیب های كرم خورده در خاك و خون غلتیدند..
علی همان طور كه برای پیدا كردن همكلاسی دوران كودكی اش به هر طرف می دوید ، ناگهان درمیان گردوخاك بادیدن چهره ای آشنا در جا میخكوب شد . خودش بود . جلو رفت و با او دست داد .دست مهدی هرچندخاكی اما بگرمی همیشه بود. گرمی این دست او را به یاد روزهای برفی مدرسه انداخت؛
به یاد روزهایی كه با هم از سرما می‌لرزیدند ؛به همدیگر گلوله برفی پرت می كردند . می دویدند ومی خندیدند وگرم می شدند . به یاد روزهایی كه مهدی یك كاپشن نوخرید و آنرا فقط یك روز پوشید .
مهدی دست علی را محكم كشید وگفت: «‌بخواب زمین !»
اول صدای سوت خمپاره ،بعد انفجار . بعد از آن هم گردوخاك وتكه های آهن بودكه در هوا درخشیدند وبر زمین باریدند . از چشم های مهدی ،‌خستگی می‌بارید . چند روز می‌شد كه نخوابیده بود .مثل شیشه بخار گرفته ای كه خط خطی شده باشد،‌قطره های عرق ، صورت خاك آلودش را خط انداخته بود وگوشه لب های تشنه اش به هم چسبیده بودند . در حالی كه به صورت علی خیره شده بود ،‌آرپی جی را برای یك شلیك دیگر آماده می كرد . علی حرفهایی را كه در نگاه او بود ، حدس می زد. همیشه وقتی وضع دشواری پیش می‌آمد ، این گونه نگاه می كرد وبا لبخندی می گفت :‌« ببین آخر عمری به چه روزی افتادیم !»
نگاه ،‌همان نگاه بود؛‌اما حوصله حرف زدن نداشت .علی مانده بود که در آن وضع،آیا پیغام قرارگاه رابگوید یانه؟بالاخره به حرف آمد:آقا مهدی،این پیام از قرارگاه برای شماست!
هرچه زودتر به این سوی دجله برگردید . یك قایق در ساحل ، منتظر شماست . عجله كنید !
گوش مهدی این حرفها را شنید ؛‌اما چشم به تانكی داشت كه هر لحظه نزدیك تر می‌شد . بی اعتنا از جا بلند شد . ضامن را فشار داد . انگشتش روی ماشه لغزید و صدایی مثل رعد درهوا پیچید وتانك در چند قدمی شعله ور شد .از آن سوی گردو خاك ها، صدای تكبیر آمد . مهدی فهمید كه هنوز عده ای در اطرافش هستند .چهره اش به نشانه لبخند چین خورد وروبه علی كرد وگفت :‌‌« دیدی علی جان ! به به ! به به !»
علی دوباره پیغام قرارگاه را برای مهدی خواند :« ..قایق در ساحل منتظر شماست . عجله كنید !»
این بار مهدی حتی نگاهش نكرد . ناگهان چیزی به خاطر علی رسید . بی سیم را روشن كرد .
ـمهدی ، مهدی ،‌حمزه !
مهدی دستش را دراز كرد وگوشی را گرفت .
ـحمزه ،مهدی !
ـآقا مهدی سالمی ؟!
ـمگر قرار بود نباشم !
ـ همه نگرانند . زود بیا این طرف !
چشمهای مهدی به چند بسیجی افتاد كه با عجله یك تیر بار را جلو می بردند . برای اینكه صدایش در میان انفجارها بهتر شنیده شود ،‌پشت گوشی فریاد زد :«‌بهتر است ناراحت من نباشید . اگركشته شوم ، هستند كسانی كه جایم را بگیرند .با این وضع نمی توانم بسیجی ها را این جا رها كنم و خودم به عقب بیایم . تا آخر با آنها هستم .تمام .»
ـ آقا مهدی …
مهدی گوشی را رها كرد .صدای نزدیك شدن یك تانك دیگر را شنید ه بود .با آرپی جی به طرف صدا برگشت . گوشی بی سیم كه رها شده بود ،‌مدام تكرار می كرد .
ـمهدی ، مهدی …
كلید بی سیم را چرخاند . وقتی صدای آن قطع شد ،متوجه صدای دیگری در سمت راستش شد .یك دسته از افراد دشمن در حال پیشروی به طرف اوبودند . آرپی جی را آرام زمین گذاشت و یكی از نارنجكهای كمرش را مثل سیب در دست گرفت . ضامنش را كشید و با تمام توان به سوی آنان پرت كرد . هنوز صدای انفجار وداد وفریاد قطع نشده بود كه باز صدای تانك توجه مهدی را جلب كرد . آر پی جی را برداشت . آن قدر نزدیك شده بود كه نیازی به هدف گیری نبود. با اشاره انگشت مهدی ، تانك به توده ای از آتش و دود تبدیل شد و بی سیمچی هنوز التماس میكرد :‌«آقا مهدی ،تو را به ابوالفضل بیا برویم‌!‌برگرد !»
مهدی بدون توجه به التماس او ، دست در جیب پیراهنش كرد ، چند كارت شناسایی،‌تعدادی نقشه ومدارك ویك تكه كاغذ بیرون آورد .نقشه ها و مدارك را بسرعت پاره پاره كرد و به همراه كارت های شناسایی در آب دجله انداخت .اما لای آن تكه كاغذ را باز كرد ولحظه ای نگاهش كرد . دلش میخواست بازهم ساعتها به نقاشی آن درخت سیب خیره شود ؛‌اما فرصتی نبود . با خود فكر كرد :‌«‌اگر رفتنی شدم ، نباید دشمن بفهمد كه یك فرمانده لشكر از ایرانی ها گرفته اند .نباید مدارك دست آن ها بیفتد !»
حالا افراد دشمن او را دیده بودند .باید جا عوض می كرد . به سمت چپ خود خیز برداشت . چند قدم آن طرف تر ، چهارنفر بسیجی در یك گودال سنگر گرفته بودند . اسم یكی از آنها رامی دانست . عباس بود . عباس كه صدای نزدیك شدن تانك دیگری را می‌شنید ، با دستپاچگی پرسید :‌«‌من چه كار كنم ،‌آقا مهدی ؟»
مهدی خندید .نگاهش می گفت :«‌نترس .من اینجا هستم .»
اما صدای گرفته اش گفت :‌«‌آرپی جی حاضر كن ؛ الله بنده سی !»
باران گلوله ای كه مثل تگرگ سربی می بارید ‌، هه را زمین گیر كرده بود .مهدی تمام قد ، درون گودال ایستاد و قبضه آر پی جی را محكم گرفت و رو به آن كوه آهنی شلیك كرد .‌آتش عقبه آر پی جی كه مماس با لبه سنگر بود ، باعث شد كه قارچی از گردو خاك به هوا بلند شود . از دیدن آتشی كه در چند قدمی زبانه می كشید ، برق شادی در چشمان عباس وبسیجی های دیگر درخشید .اما ناگهان از شنیدن صدایی شوم به خود آمدند ؛صدایی مثل صدای شلاق ، در هوا فشه كشید . یك قطره خون از پیشانی مهدی روی چشم هایش چكید وبعد قطره ای دیگر … آرپی جی از دست مهدی رها شد و او آرام برخاك سجده كرد . لبهای تشنه اش نیمه باز مانده بود ؛‌نه از درد ، بلكه از خستگی . انگار قبل از آن كه تیر تك تیر انداز را بر پیشانی اش احساس كند ، به خوابی عمیق فرورفته بود .
بچه های لشگر بی اختیار برسر زدند و شیون كردند . در این سوی دجله ، نگاهها به نخلستان غرق در آتش ودود خیره مانده بود . قایقی كه قرار بود مهدی را باخود برگرداند ،هنوز از موج گلوله هایی كه در آب منفجر می شدند ،تكان می خورد . ناگهان نگاهها در نقطه ای ثابت ماند . چند نفر پیكر خون آلودی را درون قایق گذاشتند و قایق با سرعت ، سینه آب را شكافت و از ساحل آتش دور شد. اگر از پیچ رودخانه می گذشتند ،‌چند لحظه دیگر این طرف بودند . اما درست سر پیچ رودخانه ، جسمی درخشان با صدایی گوش خراش به سمت قایق رها شد و ناگهان تن دجله لرزید ؛‌مثل دل همه كسانی كه چشم به را ه مسافر آن قایق بودند . كپه ای از آتش مثل گردباد بر سطح آب پیچید و قایق و سرنشینانش را به آسمان كشید . قایق چند لحظه در آسمان تاب خورد و در هر بار ،‌تخته پاره ای از آن جدا شد . عاقبت ،كمی آن سوتر ، پیكر مهدی باكری مثل گلبرگهای پرپر شده ای كه برآب شناور باشند ،آرام آرام پیچ وتاب خورد و به سوی دریا رفت .
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته :
در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمی کنم برگردم .
به نقل از شهید احمد کاظمی:
...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت: زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.
با مهدی تماس گرفتم گفتم : چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمی توانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمی تواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))
گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...
گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم، باز هم وباز هم، و نشد...
روايت محسن رضايي از شهادت مهدي باكري
مهدي [باكري] چون حساسيت منطقه را مي‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشي را که او در بدر کرد، در هيچ يک از فرماندهان جنگ نديده بودم. شرايط مهدي خيلي عجيب و پيچيده بود. پشت سرش يک پل پانزده کيلومتري بين جزيره شمالي تا آنجا بود، که با يک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کيسه‌اي هم حدود پنج شش کيلومتر راه بود. خود کيسه‌اي که اصلا وضع مناسبي نداشت. مهدي خودش با همان پنج شش نفري که آن جا بودند تا آخرين لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمي قبل از اينکه سختي ها بيشتر شود رفتم به آقا رحيم و آقاي رشيد گفتم: «شما مواظب بي‌سيم‌ها باشيد تا من ده دقيقه استراحت کنم برگردم.» تاکيد هم کردم که زود بيدارم کنند. ربع ساعت خوابيدم که آمدند بيدارم کردند. به قيافه‌ها نگاه کردم، ديدم فرق کرده‌اند.
گفتم: چي شده؟ نگران مهدي شدم، به خاطر حساس بودن کيسه يي. با احمد کاظمي تماس گرفتم، پرسيدم: «موقعيت؟»
گفت: «ديگر داريم مي‌آييم عقب. منتها روي پل ازدحام است. وضع ناجوري پيش آمده. مي‌ترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانيم اين طرف اسير شويم.»
آن پل دوازده کيلومتري داستان عجيبي براي خودش داشت. در آن عقب‌نشيني توانست سه برابر تناژ استانداردش نيرو و ماشين را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: «مهدي کجاست؟ حالش چطورست؟»
گفت: «مهدي هم هست. پيش من است. مسئله ندارد.»
ديدم احمد حرف زدنش عادي نيست. رفتم توي فکر که نکند مهدي شهيد شده باشد. گمانم به آقاي رشيد يا آقا رحيم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس مي‌کنم بايد براي مهدي اتفاقي افتاده باشد و شما هم مي‌دانيد.»
گفتند: «نه، احتمالاً بايد زخمي شده باشد و بچه ها دارند مداوايش مي‌کنند.»
گفتم: «تماس بگيريد بگوييد من مي‌خواهم با مهدي حرف بزنم!»
طول کشيد. ديدم رغبتي نشان نمي دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقيقت را به من نمي‌گويي؟ چرا نمي گويي مهدي شهيد شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بايستم، پاهام همان طور بي‌سيم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گريه کردم.
آخرين گفتگو بين احمد كاظمي و مهدي باكري
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته :
در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمی کنم برگردم .
به نقل از شهید احمد کاظمی:
...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت: زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.
با مهدی تماس گرفتم گفتم : چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمی توانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمی تواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم : « تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف»
گفت: «پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم»
گفتم: « این جا،با این آتش، نمی توانم.تو لااقل... »
گفت: « اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند.»
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت: « پاشو بیا ،احمد! »
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.
بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمی تواند حرف بزند...
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم، باز هم وباز هم، و نشد...
منبع: سایت ساجد