گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 1
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 1
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 1
(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )
مهدی زینالدین شهید شده بود و میخواست برود در مراسم ختمش شركت كند . رفت . سه روزه برگشت .
گفتم « اگر اجازه بدهی میخواهم برگردم گردانم . »
گردان علی اصغر ، كه مسئولش بودم .
گفت « نه . همین جا باش . »
نصف شب بود . مرا برداشت برد در اتاقی و خیلی صمیمی گفت
« گردان دیگر برای شما كوچكست . »
گفتم « یك گردان چهار صد نفره كوچكست ؟ اگر بدانی همین چهار صد نفر چه پوستی ازم كندهاند . »
گفت « اینها همهاش بهانهست . باید مسئولیت بیشتری قبول كنی . »
گفتم « من كه … حالا كجا هست ، چی هست این مسئولیت جدید ؟ »
گفت « تداركات لشكر . »
گفتم « كار من نیست . من سوادم كمست . نمیتوانم جنسهاتان را خوب جوركنم . »
گفت « این تصمیم فقط تصمیم من نیست . با مسئولین تمام گردانها مشورت كردهام . همهمان فكر میكنیم تجربهی شما و سن شما خیلی میتواند به تداركات ما كمك كند . همه چیز كه فقط سواد نیست . تجربه لازمست ، كه ما مطمئنیم شما دارید . »
هر چی دلیل آوردم قبول نكرد . من هم قبول نكردم . تا این كه دستور داد .
گفتم « حالا كه دستورست مگر میشود از زیرش شانه خالی كرد ؟ »
چند روز بعد مرا معرفی كرد به تداركات و خودش هم یك چارت سازمانی برام نوشت گفت « از این به بعد شما باید پدر و مادر این بچهها باشی . هر چی خواستند ، اگر داشتی ، نباید كم بگذاری . »
آن چارت را ، بعد از شهادت آقا مهدی ، آمدند از من گرفتند . من فقط دلم خوش بود كه چند روزی با او بودهام و حرف زدهام و حتی بدون این كه خودم بدانم ازش بار كشیدهام . انباردارمان در مدرسهی شهید براتی آمد به من گفت « یك بسیجی اینجا هست كه هیچی نمیخواهد ، عوض ده تا نیرو هم كار میكند . میشود این را بدهیدش به من ؟ »
گفتم « كو ؟ كجاست ؟ »
گفت « همان كه دارد گونیها را دوتا دوتا میبرد توی انبار . همان را میگویم . »
گونیها جلو صورتش بود نمیشد دیدش . رفتم نزدیكتر . نیمرخش را دیدم . آقا مهدی بود . او هم مرا دید . با چشم و ابرو اشاره كرد چیزی نگویم ، بگذارد كارش را بكند . همه یك گونی میبردند و آقا مهدی دو گونی . دل توی دلم نبود . بار كه تمام شد و چای كه آوردند آقا مهدی گفت « برویم دیگر ! »
طاقت نیاوردم . رفتم به انباردار گفتم كه فرماندهاش را به كار گرفته .
انباردار شرم كرد . قسم خورد نمیشناخته . رفت معذرت خواست . حتی خواست دستش را ببوسد . نگذاشت . گفت « وظیفهام بود . خودت را ناراحت نكن . من خودم اینطور خواستم . »
به من گفت « الله بندهسی ! چی میشد یك دقیقه دندان روی جگر میگذاشتی ؟ »
یك بار دیگر آمد آنجا دیدم پوتینش پارهست .
به یكی از نیروها ( محمدوند ) گفتم « شمارهی پوتین آقا مهدی چند میزند ؟ »
گفت « گمانم شش . »
گفتم « یك جفت تاپش را بردار براش بیاور ! »
پوتینها را آورد گذاشت جلو آقا مهدی .
آقا مهدی گفت « این چیه ؟ »
گفتم « سهم شما . آوردهایم بپوشیدش . »
گفت « بابا شما عجب حاتم طاییهایی شدهاید . من سهم خودم را باید شش ماه بپوشم . هنوز شش ماهم پر نشده . »
گفتم « پاره شده . نمیشود نپوشید . »
گفت « شما اگر میخواهید به من لطف كنید اینها را بدهید به یك كفاش قابل ، بلكه از خجالت شما و آن در بیایم . »
پوتینها را قبول نكرد . با همان پوتین پاره سر كرد .
عملیاتها شروع شد و كار ما زیاد . برای عملیات بدر باید همراه گروه شناسایی میرفتیم جزیرهی مجنون . قرار شد ما آنجا بُنه بزنیم :
بنهی مهمات ، بنهی سوخت ، بنهی غذا . شناساییها را با آقا مصطفی مولوی میرفتیم . جلو ما آب بود و ما باید میرفتیم بنهها را آن طرف میزدیم .
آقا مهدی هم آمد . گفت « و بنهی سوخت را اینجا بزن ! »
بنهها را زدیم و استتارشان كردیم .
آقا مهدی به من و جوادی ( مسئول تخریب لشكر – شهید ) گفت « پد یك و پد دو در اختیار شما دوتاست . یك پد نیرو میآید ، یك پد غذا و مهمات . اگر شما آنور آب شهید شوید شهید نیستید . تكلیف میكنم باید این طرف آب باشید و فقط غذا و مهمات نیروی ما را تأمین كنید . مفهوم شد ؟ »
ماندیم . هر چی به دستمان میرسید میفرستادیم . عملیات شروع شد . رسید به روزی كه آقا مهدی افتاد توی محاصره . دستش بسته بود . ناچار شد با جوادی تماس بگیرد بگوید باید چند نفر را ببرد آنور آب و یك پل را منفجر كنند تا تانكهای عراقی نتوانند بیایند تو . جوادی سریع یك موتور برداشت گذاشت توی قایق ، رفت آن طرف آب ، و تا رسید هواپیماها آمدند آنجا را بمباران كردند و جوادی شهید شد . نیروهای تخریبچی و مهمات هم نرسید به آن ور و به پل .
آقا مهدی تماس میگرفت میگفت « پس چی شد این جوادی ؟ »
عراق داشت دورشان میزد . آقا مهدی دیده بود و جواب میخواست . از اینور هم میگفتند مشكلاتی هست كه دارد حل میشود . آقای كبیری آمد یك نفر دیگر را جای جوادی بفرستد كه خیلی دیر شد و نشد .
شنیدم آقا محسن گفت « بیا عقب ، مهدی ! بیا اینجا سازماندهی كنیم تا بعد ! »
آخرین كلامی كه از آقا مهدی شنیدم این بود « هر كی مهدی را دوست دارد پا میشود میآید جلو . »
آمدم دیدم مسئول قایقها ( یوسف ضیا – شهید ) دارد قایق آقا مهدی را روشن میكند ببردش جلو . »
گفتم « چی شده ؟ این قایق را كجا میبرید ؟ »
گفت « به كسی نمیگویی ؟ »
گفتم « چی شده مگر ؟ »
گفت « بیپدر شدیم ، طیب . »
گفت و زد به آب و رفت آن طرف . یكهو جزیره سیاه شد . توفان آمد . كل جزیره را دود و خاك گرفت و من حس كردم دارم میخندم و اشكم هم میآید . صداش خیلی واضح توی گوشم پیچید كه « تو چرا اینقدر بچههات زیادست ، طیب ؟ چه خبرتست ، الله بندهسی ؟ »
گاهی هم میخندید میگفت « اگر رفتی لشكر یادت باشد به بچههای تیپ دو هم حتماً سر بزنی ! »
فقط من و خودش میدانستیم كه بچههای تیپ دو كیها میتوانند باشند . برای همین هم فقط ما دو تا میخندیدیم . بقیه برمیگشتند با تعجب نگاهمان میكردند .
میگوید « آنها مگر چطوری بودند ؟ »
من خیلی از آنها میدانم . سالها با آنها بودهام . ولی وقتی قرار میشود برای پسرم ، برای نسل آینده ، از آنها بگویم نمیتوانم . لال میشوم . یا از بس میدانم نمی توانم بگویم . میترسم نكند بگویند دروغ میگویم . یا این كه براشان افسانه میبافم . مجبور میشوم بگویم من كنار همین حمید بود كه فهمیدم ترسیدن یعنی چی ، نترسیدن یعنی چی .
از ترس خودم میگویم ، از عملیات خیبر ، از روزهای آخر حمید ، از كنار هم بودنمان . و از دستوری كه حمید به من داد و من نتوانستم . از من خواست آن نگهبان را از كار بیندازم و من ، نه كه مستقیم بگویم نمیتوانم یا می ترسم ، فقط سكوت كردم . گفت « فقط بی سر و صدا ، كه عملیات لو نرود . »
نه حرفی زدم نه حركتی كردم كه نشان بدهد آمادهی رفتنم .و همینست كه آتشم میزند و یادم به آبادان میافتد و محاصرهاش . اولین بار حمید را آنجا دیدم . به پسرم میگویم من آن زمان توی تیپ كربلا بودم . بعد كه رفتم لشكر عاشورا با حمید انس گرفتم . مهدی هماهنگی های رده بالا را انجام میداد و كارهای نظامی را میسپرد به حمید .
به اینجا كه میرسم دلم میخواهد برای پسرم از خون چشم حمید بگویم ، بگویم در آن دو شبی كه توی جزیرهی مجنون بودیم باباش گاهی چرتكی زد ، اما حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت . از خودم هیچی نمیگویم . حتی از خودم بد میگویم ، تا بروم برسم به آن جا كه باید بگویم خیلی ناغافل دیدم از چشمهای حمید دارد خون میآید .
از ترسم هم برای پسرم میگویم ، كه مجبورم كرد داد بزنم « حمید ! چشمهات … تركش خورده ؟ »
او نمیدید نمیفهمید چی میگویم . میخندید . برگشت زل زد بهم ، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز كار و بیخوابی مویرگهای چشمش پاره شده و آن خون …
به پسرم میگویم حمید با همین چشمهای خونین خسته ، توی مجنون ، روی همین پل بود كه … بعد می بینم حاشیه رفتهام . از اول میگویم . از آن جا كه توی این عملیات دو گردان از لشكر ما بود ، دو گردان از لشكر نجف ، و قرار بود عملیات طوری شروع شود كه عراقیها اصلاً بو نبرند ما آمدهایم . من با حمید بارها آمده بودم آنجا . و حالا با همین دو گردان ، آرام ، صبح اول وقت با قایقها آمدیم نهرها را دور زدیم آمدیم توی جزیره پیاده شدیم . رفتیم خودمان را رساندیم به خاكریزی نزدیك پل و از آن جا نگهبان را دیدیم . حمید همین جا بود كه نگهبان را نشانم داد . سكوتم را كه شنید خودش بلند شد رفت . برای پسرم دلیل میآورم كه پام سنگین شده بود و شاید اگر میرفتم الآن نبودم بگویم كه حمید رفت نگهبان را خفه كرد تا به بقیه بگوید حركت و به من بفهماند « دیدی ترس نداشت . »
بعد میگذارم پسرم آن دو گردان را ببیند كه به دستور حمید و بدون حتی شلیك یك گلوله از روی پل رد میشوند میروند توی جزیره .
عراقیها را هم نشانش میدهم كه اگر هم ما را میبینند فكر میكنند از خودشانیم . چون از طرف نشوه آمده بودیم و آنها احتمال میدادند باید نیروی كمكی خودی باشیم . تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابیها یك دایره درست كردیم و خبر دادیم به هلی كوپترها كه بیایند .
حمید گفت « برو بگو رسیدیم ! »
به بیسیم چی گفتم سریع فرماندهی را بگیرد . فكر كنم آقا محسن بود كه گفت « صدا آشنا نیست . بده به همراهت صحبت كند ! »
حمید نبود . گفتم « رفته جلو . »
مجنون ، روز اول ، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود ، بدون شلیك تیر و با آن همه اسیر . اما فردای آن روز … به پسرم میگویم « كاش فردا نمیرسید ! »
كه پاتكها را ببینیم . یا آتش را . و این كه از راه خشكی موفق نبودیم و باید میرفتیم طرف نشوه . رفتیم. توپخانه داشت طلایه را میزد .
به حمید گفتم « توپخانه مزاحمست . بگذار از كار بیندازیمش . بعد حركت كنیم . »
گفت « اجازه بده تماس بگیرم . »
سلسله مراتب را از یاد نمیبرد . تماس گرفت . گفتند نه . گفتند مأموریت شما چیز دیگریست . گفتند تمام نیروتان را صرف مأموریت خودتان بكنید .
به پسرم میگویم « اگر آن روز آن توپخانه را از كار میانداختیم شاید جاده باز میشد و آن پل محاصره نمیشد و حمید هم … »
و موتور را نشانش میدهم كه من و حمید سوارش هستیم . نگرانی توی صورتهامان موج میزند از این كه نیرو كم آوردهایم . هی به پشت سر خیره میشویم . زیر لب چیزهایی میگوییم كه نمیگذارم نه او نه شما بشنوید . همان جاست كه میبینیم پل دارد محاصره میشود ، حدود ساعت ده . ما نزدیك پل سنگر گرفته بودیم و عراقیها داشتند میآمدند از روی پل بیایند طرف ما . حمید رفت نیروهای دو طرف جاده را به دست هم بدهد كه …
میگذارم پسرم دلخوش باشد به این كه حالا مرا هم پشت سر حمید میبیند ، میبیند قدم به قدمش میروم ، تنهاش نمیگذارم . آتش را هم نشانش میدهم ، آتش آرپیجی و تیر بار را ، كه از ساختمانی كنار پل به طرف ما نشانه رفتهاند . حالا همان لحظهیی ست كه حمید و من از آتش آرپیجی میافتیم . لحظهی سختیست برای من كه ببینم او دو متری من افتاده و من فقط شكمم زخمی شده و آتش نگذارد پیشش بمانم ، بروم خودم را بیندازم توی كانال و فقط داد بزنم « حمید ! »
انگار دستورش داده باشم سریع برگردد . بعد بلندتر داد بزنم « حمید ! » انگار دستور به بقیه داده باشم بروند بیاورندش . حالا بچهها را نشان پسرم میدهم كه خودشان را به آب و آتش میزنند تا بروند حمید را از روی پل بیاورند و نمیتوانند . تیر میخورند ، تركش میخورند و نمیتوانند . صداش هم میزنند ، به اسم ، تا بلند شود خودش بیاید . اما مگر میشود ؟ مگر میتواند ؟ مغز نظامی لشكر افتاده آنجا ، روی پل ، و ما نمیتوانیم برویم و من درد دارم نمیبینم . فقط میبینم دو نفر زخمی میشوند برای آوردن حمید . زمزمهها را هم یادم میآید كه هر كس هر جا بود ، زیر لب و گاهی بلند میگفتیم « حمید ! »
خودم یادم نیست ، به پسرم هم همین را میگویم ، كه چقدر طول كشید بیهوش شدم . تا آخرین لحظه سعی كردم چشمهام را باز نگه دارم كه آمدن حمید را ببینم و نتوانستم . نه توانستم حمید را ببینم نه بقیه را ، كه چطور میدوند ، چطور تیر و تركش میخورند ، چطور حمید باز همانجا میماند و من، بیهوش ، با جیپ فرستاده میشوم عقب و در خواب و بیداری و هر جا میرسم داد میزنم « حمید ! »
حالا مهدی را نشان پسرم میدهم كه خبر دارشده حمید چی شده و كجاست و بچهها دارند به آب و آتش میزنند بروند بیاورندش عقب . عصبانیست . پیامش را با یك پیك میرساند كه « شما به حمید كار نداشته باشید . بگذارید همان جا بماند ، به كار خودتان برسید . »
لرزش دستش را هم نشان پسرم میدهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد كه میخواهد بگوید « نمیخواهم كسی به خاطر حمیدم حتی یك زخم كوچك بردارد . »
یا بعد « اگر قرار باشد كسی را بیاورند نمیخواهم آن كس فقط حمید باشد . »
بعد تنهایی مهدی را نشان پسرم میدهم كه دارد نامه برای آسیه و احسان حمید مینویسد تا دردش را با برادر زادههاش بگوید ، تا فراموش كند خیلیها حاضر بودند شهید بشوند ولی جنازهی حمید را با خودشان بیاورند عقب . شاید به خاطر همین حس بود كه دعا كرد جنازهی خودش هم پیدا نشود .
حالا مجبورم زخم مهدی را نشان پسرم بدهم كه خطرناكست و اگر نرسانندش عقب … چی بگویم ؟ … میروند مهدی را سوار قایق میكنند كه برگردد . از كجا میدانستند و میدانستیم كه مهدی هم با یك گلولهی آرپیجی گم میشود و با آب و جلو چشم نیروهاش .
مهدی یك بار به من گفت « حمید كه نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست . »
گفتم « تو كه ، او كه … »
گفت « به هر كاری دست میزنم پیش نمیرود . نمیدانم چی كار كنم . »
این جور وقتها بد جوری ساكت میشد . بعد وقتی حرف میزد جگر آدم را آتش میزد .
گفت « من بدبخت شدهام ، صمد . نه من ، لشكر هم دیگر آن لشكر قدیم نیست . »
كمرش شكست .
ما هم این را میدانستیم ، ولی جوری وانمود میكردیم كه دست كم او روحیه داشته باشد بماند ، لشكر از هم نپاشد … و وقتی از هم رفت … چی بگویم ؟ … مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود . مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از همین عملیات و براش تعریف كنم كه برای حمید پیغام رسیده كه احسانش مریضست ، باید حتماً خودش را برساند . من آنجا بودم دیدم . گفت « نچ ! »
لب گزید . راه رفت . زیاد راه رفت . به آسمان نگاه كرد . زیر لب چیزی گفت كه نفهمیدم . وقتی رسید به من فقط گفت « لاالهالاالله . »
گفتم « چی شده ، حمید ؟ »
گفت « وسوسه میكند این شیطان … كه بلند شوم بروم . »
گفتم « خب برو . این حق احسانست . »
گفت « نمیتوانم . اگر بروم پام سست میشود میمانم . آن هم حالا و با این عملیات و با این … »
گفت « نچ ! »
گفت « لاالهالاالله ! »
بعد باز خانمش تماس میگیرد میگوید آسیه هم تب كرده . وقتی حمید دلیل میتراشد مجبور میشود بگوید « تب نیست . آبلهست . بلند شو بیا ، مرد ! »
حمید میگوید « دیگر نمیتوانم . باشد بعد … بعد عملیات . »
قبل از رفتن ، وقتی نشستیم توی قایق ، همین جا بود كه مهدی آمد حمید را صدا زد و یك كیسهی كوچك كشمش پرت كرد براش . حمید گرفتش . خندید .
گفتم « حالا دیگر پارتی بازی میكنید ؟ پس ما چوب سیگاریم این جا ؟ »
مهدی گفت « چوب سیگار نیستی . سروری . »
آمد نزدیكتر گفت « تو را بعد میبینم ، بی انصاف . ولی حمید را … به دلم برات شده كه … دیگر نمیبینم . »
گفتم « زبانت را گاز بگیر ، قارداش ! »
حالا وقتی یاد گریهاش میافتم و نگاهش به آنجا كه حمید رفته بود میفهمم چرا خودش هم رفت و نیامد . میفهمم چرا این قدر احسان و آسیه را محبت میكرد یا سعی میكرد در آن یك سال براشان پدری كند . به پسرم میگویم مطمئن باشد او حتی اگر یك درجه تب میكرد من یك لحظه هم آنجا نمیماندم و میآمدم ، ولی حمید فقط گفت لاالهالاالله و رفت . رفت كه رفت .
بیدلیل نیست كه دست پسرم را میگیرم میبرمش جایی كه حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا میخواند و وقتی میپرسم چرا میگوید « اگر با هم نخوانمشان نمیتوانم راحت تصمیم بگیرم . »
یا وقت عملیات ببرمش صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم « او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی نفر اول بود . حتی جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات كه باید جلوتر از همه حركت كنند . »
یا ببرمش جایی كه امكانات به عملیاتی نرسیده و همه توی محاصرهاند و در دو متری مرگ و خیلیها دارند ناسزا به خیلیها میگویند و او فقط میگوید « الله بنده سی » تا دلها را آرام كند . یا بعد ببرمش نشانش بدهم كه اگر هم فرمانده بودهاند ، هیچ وقت به رخ هیچ كس نكشیدهاند و در سختترین لحظهها نمیشد از بقیه فرقشان گذاشت .
یا ببرمش جایی كه حمید نشسته دارد دستور میدهد باید تمام بچههای جا مانده را بیاورند عقب و نمیتوانند و هی خون خونش را میخورد و به خودش بد میگوید كه نتوانسته . مهدی را هم نشانش میدهم كه همین حال را داشته كه نه توانسته حمید را بیاورد نه بقیه را . به پسرم میگویم « شاید به خاطر همین حسهاست كه هردوشان نیامدند … تا تسلای خاطری برای خانوادهی نیروهای مفقودالاثرشان باشند . »
پسرم به حرف میآید میگوید « اگر سالم برمیگشتند چی میشد ؟ »
میگویم « مطمئنم نمیتوانستند به چشم هیچ كدام از پدر و مادرهای نیروهاشان نگاه كنند … كه عزیزهاشان را سپردهاند به آنها و آنها … چی بگویم ؟ »
میگویم حالا وقت گریهست ، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست ، از حسرتست ، از حسادتست به رفتن آن دو برادر ، حمید و مهدی ، كه هر دوشان را گلولهی آرپیجی از من جدا كرد .
در تمام این روزها و هر لحظه كه زمان اجازه بدهد سعی میكنم از این گلولههای آرپیجی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آنها بودن و مثل آنها رفتن یعنی چی … اگر بغض بگذارد .
خودش همینطور بود . حتی در اوج خستگی ، اگر كسی میرفت پیشش ، به احترام بلند میشد ادب به جا میآورد . برای من هم بلند شد . آنقدر خسته بود كه تعادلش را از دست داد . به خودم جرأت داد گفتم « آقا مهدی ! جسارتست . ما اینجا یك سنگر امنی داریم ، كه اگر بخواهید ، میبرمتان استراحت كنید .
چشمهاش باز نمیشد . آمد طرفم . باور نمیكردم . هر كس دیگری هم كه میدید باور نمیكرد . همین الآن هم اگر برای كسی بگویی باور نمیكند . رفتیم با هم سوار موتور من شدیم .
آقا مهدی گفت « از كنار خط برو كه یك دیدی هم به عراقیها بیندازیم . »
روی موتور بلند شده بود ، زیر آتش ، تا ببیند وضع خط چطورست . رسیدیم به سنگر خودمان ، كه قبلش سنگر توپخانهی عراقیها بود . آن سنگر سنگر من بود و دكتر جبارزاده و آقای هدایتی . آمدیم یك پتو انداختیم كف سنگر و به آقا مهدی تعارف كردیم . در كمال ناباوری دیدیم رفت خوابید . ظهر كه شد فكر كردیم شاید گرسنه باشد . معمول كم میدیدیم غذا بخورد . بعد هم این كه مانده بودیم برای ناهار بیدارش كنیم یا نه . سفره را انداختیم و بیدارش كردیم . توی سفره تن ماهی گذاشته بودیم ، رنگینتر از همیشه ، و تعارفش كردیم .
گفت « باشد بعد . »
بلند شد رفت وضو گرفت آمد نمازش را خواند . از فرصت استفاده كردیم رفتیم به او اقتدا كردیم .
گفت « چرا با من نماز خواندید ؟ من گناهم زیادست . نمازتان مقبول نمیافتد . »
آخرش آمد سر سفره . اگر بگویید دست به تن ماهی زد نزد . فقط چند تكه نان خشك برداشت خورد . خیلی اصرار كردیم بخورد و نخورد . معمول این بود كه بپرسد « همه از همین غذا میخورند ؟ » كه البته نپرسید . اصرار ما هم اثر نكرد .
بعد وقتی خوشحال شدیم ، كه وسط آتش جنگ ، دیدیم كاملی آمد سراغمان گفت « آقا مهدی چای خواسته ازتان . دارید؟»
گفتم « كلك ! نكند برای خودت میخواهی كه اسم آقا مهدی را آوردهای ؟ »
گفت « نه به جان عزیزت . »
گفتم « آخر آقا مهدی هیچ وقت از این درخواستها … »
گفت « به خدا خودش گفت برو پیش طیب ، خودش گفت بگو چای ، خودش گفت اگر دارد ازش بگیر بیاور. »
رفتم یك كتری چای دم كردم و با یك سری استكانهای ظریف عراقی تمیز دادمش به كاملی كه ببرد . گفتم « من كه باور نمیكنم آقا مهدی از من … »
گفت « مهمان دارد ، طیب جان . برای مهمانش میخواهد . »
گفتم « كی هست ؟ »
گفت « امین آقاست ، شریعتی . »
چای را برد و بعد پرسیدم « چی شد ؟ چی گفت ؟ »
گفت « آقای مهدی به امین آقا گفت ببین این نیروهای ما چه بهداشتیاند . استكان به این خوشگلی و تمیزی دیده بودی تا حالا ؟ »
فرداش آقا مهدی را نمیدیدیم . چون رفته بود جلو میجنگید . خدا رحمت كند نظرزاده را ، بعدها برام تعریف كرد كه « تانكهای عراقی از شكاف لشكر نجف آمده بودند طرف ما . آقا مهدی تا دیدشان اسلحه برداشت ، نارنجك برداشت ، به ما گفت سرباز امام زمان كه نباید بایستد نگاه كند . یا علی . و خودش دوید رفت طرف تانك و ما هم به دنبالش . »
با همین چند نفر بود كه میجنگید ، نه حتی با گردانهای خودش .میگفتند جنگ تن به تن هم كرده . آن هم زیر آن آتش و در آن محاصرهیی كه میتوانست راه نجاتی داشته باشد . خیلی از بچههای قرارگاه رفتند برش گردانند . آقای كاظمی هم رفت نتوانست بیاوردش عقب . من از بیسیم میشنیدم كه یكی از فرماندههای عصبانی ( نفهمیدم كی ) سر آقا مهدی داد زد گفت « كی گفته تو بروی آنجا ؟ زود برگرد بیا عقب ! »
وقتی آقا مهدی خونسرد گفت چشم ، با لحنی آرام گفت باید برود با فلانی هماهنگ كند و اصلاً او بگوید آقا مهدی چی كار كند . كه طاقت نیاورد . عصبانی شد گفت « آقا ما خودمان واردیم چی كار كنیم . احتیاجی به هماهنگی كسی نداریم . به آن آقا هم بگو از لطفش ممنونیم . »
هیچ كس یاد نداشت ببیند آقا مهدی اینطور عصبانی شود ، اینطور حرف بزند .
صدا گفت « من تكلیف میكنم بیایی عقب . »
آقا مهدی گفت « تكلیف من اینست كه همینجا پیش بچههام پیش نیروهام بمانم . تمام . »
نیم ساعت مانده بود به شهادتش كه خودش با من تماس گرفت . گفت « برو سراغ مصطفی . بگو سریع با قاشقهای آقای گرجی برای ما شیپور بیاورد . »
یعنی با قایقهای آقای گرجی سریع مهمات آرپیجی ببرند . رفتم دنبال آقا مصطفی و نتوانستم پیداش كنم . به آقای تندرو گفتم آقا مهدی چی خواسته و « آقا مصطفی هم آب شده رفته توی زمین . »
آقای تندرو گفت « من حلش میكنم . »
خودش آرپیجی را برد .
با آقا مهدی تماس گرفتم گفتم « دارند میآیند . شما هم پیراهن سرخها را بگذارید توی قاشقها . »
یعنی مجروحها را . یك كم گذشت . از هیچ كدامشان خبری نشد . وضع خیلی مشكوك بود . آمدم دیدم قنبرلو ( خدا رحمتش كند ) كه پیش آقا مهدی بود آمده طرف ما نشسته پیش دكتر جبارزاده و ایران نژاد ، جانشینش . از نگاههاشان بو بردم اتفاقی افتاده كه میخواهند از من پنهان كنند . آمدن قنبرلو شكام را بیشتر كرد . رفتم رك بهشان گفتم « آقا مهدی شهید شده ؟ »
گفتند « نه . »
اصلاً زیر بار نرفتند . دلیل هم میآوردند . من هم زیر بار نرفتم . نشانی دادم گفتم چیها شنیدهام و چیها دیدهام .
قنبرلو گفت « صداش را در نیاور! بچهها روحیهشان ممكنست … »
گفتم « خیالت تخت . »
و قرار شد بعد بگوید آقا مهدی چطور شهید شده .
گفت « ما جلو بودیم . آقا مهدی چند نفر را جمع كرد ، با هم رفتیم زدیم به تانكها . اسیر هم گرفتیم . باور نمیكنی . ولی آقا مهدی ، وسط آن آتش ، قمقمهاش را در آورده بود داشت به همهشان آب میداد . نتوانستم تحمل كنم . رفتم یقهاش را گرفتم گفتم تو را به ابوالفضل بیا برو عقب . دستم را كشید پس ، گفت ما اینجا آمدهایم بجنگیم ، نه این كه همهاش به برگشتن فكر كنیم . فهمیدی ؟ هر چی اصرار كردم قبول نكرد . قایق رسید . همان موقع بود كه یك تیر آمد خورد به پیشانی آقا مهدی . فقط همان لحظه توانستیم برش گردانیم عقب . بردیم گذاشتیمش توی قایق . من نشستم نوك قایق و آقا مهدی عقبتر . دستش را به حالت دعا گرفته بود بالا ، زیر لب دعا میخواند . یك چیزی مثل « الله ، الله ، الحمدلله » . گلولهی آرپیجی در همین لحظه آمد خورد به قایق . موجش مرا پرت كرد انداخت توی آب و قایق را آتش زد . سرنشینهاش را هم . هیچ كاری نمیتوانستم بكنم . نه كمكی نه چیزی . نیم ساعت تمام تیر میخورد به دور و برم . دستم از همه جا كوتاه بود . فقط میرفتم زیر آب ، میآمدم بالا نفس تازه میكردم ، باز میرفتم زیر آب . تا آمدم خودم را رساندم این طرف . »
گفت « ما فقط سه نفر بودیم . من و آقا مهدی و تندروی سكاندار . آنها رفتند و فقط من ماندم . »
بعد از شهید شدن آقا مهدی همهمان با مشكل مواجه شدیم . عراقیها از پشت آمدند و عبور بچهها را از دجله مشكل كردند . آنهایی كه توانستند بیایند طرف ما ، آقای نظمی و چند نفر دیگر ، شبانه آمدند و مخفیانه . از شهید شدن آقا مهدی فقط چند نفر خبر داشتند و مجبور بودند توی خودشان نگه دارند . و من حالا از همه بیشتر میدانستم . بغض ولم نمیكرد . نمیدانستم چی كار كنم . رفتم پیش آقای مولوی گفتم « من باید حتماً بروم آقا مهدی را پیدا كنم بیاورم . »
خودم را ملعون میدانستم . فرماندهام در چند قدمیام شهید شده بود و جنازهاش هم مانده بود و آن وقت من … باور كنید … به خودم میگفتم اگر پیداش نكنم ملعونم .
آقای مولوی گفت « نمیشود . الآن نمیشود . »
نه میشد گریه كرد ، به خاطر روحیهی بقیه ، نه میشد رفت دنبال جنازه . آقای مولوی دید چه حالی دارم . خودش هم دست كمی از من نداشت . برای دلجویی از من و خودش گفت « شب بچههای عملیات را میفرستم بروند پیداش كنند . اگر خواستی تو هم باهاشون برو ! »
گفتم « چطوری بفهمم كه شب میروند ؟ »
گفت « میفرستم دنبالت . »
رفتم توی سنگر خودم و از خستگی و بغض گلوم و سوزش چشمهام خوابم برد . یك آن دیدم خوابم برده . بلند شدم رفتم پیش آقای مولوی گفتم « نرفتهاند بچهها كه ؟ »
گفت « رفتند . »
گفتم « چرا مرا … »
گفت « قایق را پیدا نكردند . آقا مهدی را هم . »
گفتم « خب شاید آقا مهدی … »
گفت « همه چیز خاكستر شده بود . اصلاً چیزی نمانده كه بروند بیاورند . »
گفتم « حالا پس چی كار باید … »
گفت « تكلیف اینست كه برگردی . دیگر ماندن فایده ندارد . »
بیحال و ناراضی رفتم سوار موتور شدم . عمدی از جاهایی رفتم كه تیر و تركشش بیشتر بود ، بلكه تركشی بیاید بخورد به من و من بدون آقا مهدی بر نگردم تبریز . حتی وقتی هواپیمای عراقی آمد توی آسمان منطقه رفتم ایستادم روی دژ كه راحت بزندم . زد . حتی زمین هم خوردم . اما طوریم نشد . فقط پام سوخت . بلند شدم رفتم رسیدم به پد پنج و به ایران زاد و كبیری . تا دیدمشان دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم . حرف زدن كه نه . فقط گریه میكردم . باور كنید یك ساعت تمام فقط گریه میكردم ، بدون این كه قدرت حرف زدن داشته باشم .
گفت « خجالت نمیكشید از من كمك میخواهید ؟ »
چی میتوانستیم بگوییم ؟
گفت « مگر برای من كار میكنید ؟ »
نه میشد گفت آره ، نه میشد گفت نه . سكوت كردیم .
گفت « اگر دلتان را یكدله كردید و یادتان افتاد كه فقط برای خدا دارید كار میكنید ، هر وقت منور زدند ، یا موانع كاشتند ، یا سگهاشان آمدند طرفتان ، پیشانیتان را میگذارید روی خاك و فقط از خدا كمك میخواهید ، نه از من باكری كه كلاهم پس معركهست . »
ما در مرحلهی دوم عملیات والفجر چهار بودیم ، در پنجوین ، و قرار بود لشكر عاشورا در كلهقندی عملیات كند . عراق بو برده بود مرحلهی دومی هم هست . آمده بود جلو مواضع پدافندی خودش ، خیلی نامنظم ، مین كاشته بود . كمینهاش را گذاشته بود جاهایی كه امكان شناسایی میرفت . سگهای تربیت شدهاش را آورده بود توی منطقه و تا ردمان را میزدند سر و صدایی راه میانداختند كه بند دل آدم را پاره میكرد .
منورها پشت سر هم روشن میشدند و دست و پای ما را برای شناسایی بسته بودند .
چند شب رفتیم و نشد . مجبور شدیم برگردیم به آقا مهدی بگوییم . كه این طوری جوابمان را داد . هر چی میگفتیم مینها نامنظم هستند ، نمیشود پیشبینیشان كرد ، یا همین دیشب چند نفر رفتند روی مین و اصلاً معلوم نیست پا روی مین میگذاریم یا زمین ، گوشش بدهكار نبود .حرف خودش را میزد . میگفت « با من حرف نزنید . از من چیزی نخواهید . فقط خدا . »
كار هم نباید روی زمین میماند . رفتیم . به حرف آقا مهدی گوش كردیم . تا منور میزدند ، یا سگهاشان صدا میكردند ، یا از بودن و نبودن مینی سر درگم میماندیم ، پیشانی میگذاشتیم روی خاك ، خدا را صدا می زدیم میگفتیم « فقط باید خودت كمكمان كنی ! »
آن شب ما توانستیم تمام مواضع و موانع عراقیها را شناسایی كنیم برویم تا عمق ، تا پشت خط اصلیشان . حتی سه نفر از بچهها رفتند كله قندی را شناسایی كردند برگشتند ، یك زخم هم بر نداشتند . كار ما اصلاً همین بود . كه از مكان و مواضع و موانع و تسلیحات و هر چی كه لازمست صورت برداری كنیم ، برویم تحویل فرماندهمان بدهیم تا وقت عملیات ، با طراحی دقیق عملیات ، هم از تلفات نیروها كاسته شود ، هم سرعت پیشروی بیشتر . یكی از افتخارات ما بچههای شناسایی اینست كه از اولین نیروهایی بودیم كه از فرمانده لشكرمان مأموریت عملیات بعدی را میگرفتیم .
خاطرم هست آقا مهدی قبل از عملیات خیبر آمد چند نفر از بچهها را جدا كرد ، با یك آمبولانس برد تحویلشان داد به منطقهی آموزشی شط علی . حتی مسئول اطلاعات نمیدانست نیروهاش را دارند كجا میبرند .
آقا مهدی گفت « فقط من و شما میدانیم داریم كجا میرویم . »
تأكید كرد دل بسپاریم به آموزش ، حتی اگر سخت باشد ، و آماده باشیم برای شناسایی عملیات بعدی ، كه خیبر بود و بدر . به خاطر ویژگی خاص مناطق زیر پوشش باید آموزش طاقت فرسای غواصی و بلمرانی را تحمل میكردیم . كه كردیم . چون میدانستیم باز از اولین نفراتی خواهیم بود كه آقا مهدی تنهامان نمیگذارد . میدانستیم سنگر بچههای شناسایی تنها سنگریست كه او تا مدتی در آن با ما زندگی میكند و سؤالها میكند و جوابها میخواهد .
بعد از عملیات خیبر در منطقهی پاسگاه زید بودیم . آنجا هم دشت بود و فاصلهی نیروهای عراقی خیلی كم ، از چهار صد تا هزار و دویست متر . این فاصله انباشته از موانع بود : سیم خاردار ، مین ، سنگر كمین ، و انواع كانال . كانالهایی عمیق و عریض و انباشته از آب تا تانك نتواند عبور كند . هر شب میرفتیم شناسایی و دستمان زیاد پر نبود . گاهی خودمان گزارش میدادیم ، گاهی خود آقا مهدی میآمد توی خط و توی سنگر دیدگاه و میگفتیم از چه راهی رفتهایم و چه موانعی بوده . و اگر نتوانستهایم در شب و در این فاصلهی زمانی برویم برگردیم به خاطر همین موانع بوده كه … كه آقا مهدی خط قرمزی كشید روی نقشه و روی محل شناسایی ما . گفت « من این حرفها سرم نمیشود . شما باید همین امشب بروید آنجا را شناسایی كنید . اگر نتوانستید نباید برگردید . میفهمید چی میگویم ؟ »
سكوتمان گفت نمیدانیم .
دست گذاشت روی خط قرمز . گفت « این جا محل شهادت شماست . یا میروید با دست پر میآیید ، یا میمانید شهید میشوید . »
ما باید آنجا را شناسایی میكردیم ، هر چند كه شهید میشدیم . این ابلاغ رسمی آقا مهدی بود ، كه وقت گفتنش دوست و آشنا و رفیق چندین و چند ساله بودن كارساز نبود . باید میرفتیم و رفتیم . هر دو گروه از دو محور رفتیم . چون آخر راه هم برامان مشخص شده بود دلشوره و نگرانی نداشتیم . با اطمینان و ایمان بیشتری كار كردیم ، بدون این كه حتی اتفاقی بیفتد . از آن گروه فقط یك نفرمان آنقدر جلو رفت كه در معبری دوستان دیگرش را جا گذاشت و از سیم خاردارها و موانع رد شد رفت مواضع را شناسایی كرد . چون دیر شده بود و صبح هم ، رفت توی سنگر مخروبه مخفی شد و شب برگشت . چرا ؟ چون میدانست آقا مهدی حجت را بر او و بچههای گروهش تمام كرده و اگر دست خالی برگردد تمام گروهش شرمنده خواهند شد . چون میدانست نمیتواند با اطلاعات ناقص برگردد . چون میدانست اگر هم اطلاعات ناقص را به اسم اطلاعات كامل بیاورد بالأخره یك روز آقا مهدی مچش را باز میكند . همانطور كه مچ مرا در عملیات بدر باز كرد .
یادم هست نزدیك سیل بند عراقیها دشت بود و پر از آب . نمیشد با بلم یا حتی غواصی ازش رد شد رفت شناسایی . شب مهتابی آنجا هر تحركی را لو میداد . به آقا مهدی گزارش دادیم كه مكان خاصی برای پنهان شدن و شناسایی نیست و نمیشود رفت .
صبح عملیات ، بعد از تصرف مواضع اولیهی عراق ، آقا مهدی آمد روی سیل بند . همینطور كه داشت از آنجا پدافند روی مواضع دوم عراق را هدایت میكرد برگشت آب را نگاه كرد دید در همان جایی كه ما گفته بودیم راه شناسایی ندارد پوششی هست كه میتوانسته كمك خوبی برای ما در شب باشد و حتی میتوانسته ما را به سیل بند برساند . برگشت به من گفت « الله بندهسی ! تو كه گفتی اینجا دشتست و پوشش ندارد . پس این چیه اینجا ؟ »
حساس بود . اصلاً گزارشها و كمكاریها یادش نمیرفت . و بخصوص كم كاریها . توی همین عملیات بدر سمت راست لشكرمان چند تا از تانكهای عراقی محاصره شده بودند و چارهیی نداشتند جز این كه یا بمانند یا بروند طرف روستایی به اسم همایون . كه میرفتند . در صورتی كه میشد جلوشان را گرفت .
آقا مهدی سریع با بیسیم تماس گرفت . و به فرمانده گردان آن نقطه گفت « چرا میگذاری این تانكها از كنارت رد شوند ؟ بزن ناكارشان كن ! اینها اگر فرار كنند فردا تكتكشان صد تا صد تا بسیجی از مامیگیرند . »
فرمانده گردان گفت « آخر من نیرو ندارم ، آقا مهدی . فقط بیسیمچی مانده و خودم . »
آقا مهدی گفت « آرپیجی زن بفرست ! »
فرمانده گردان گفت « گفتم كه . كسی نمانده . فقط من و … »
آقا مهدی گفت « تو فرمانده گردانی و میگویی من نیرو ندارم ؟ »
فرمانده گردان گفت « وقتی ندارم یعنی ندارم . »
آقا مهدی گفت « حالا كه اینطور شد من دیگر فرمانده نمیخواهم . از الآن به عنوان یك نیروی آزاد میروی آرپیجی برمیداری خودت تانكها را میزنی . مفهوم شد ؟ »
به وقتش میدیدی فرمانده گردان میشد آرپیجی زن ، میشد تكاور ، میرفت با آرپیجی جلو تانكهای فراری را میگرفت و حتی شهید میشد . به وقتش میدیدی پیشانی نیروهای فعال بوسیده میشد و اجرش به خدا سپرده میشد . به وقتش نیروی خاطی سیلی میخورد ، بازداشت میشد ، یا اگر فرمانده بود عزل میشد . و وای به وقتی كه كسی از بچهها شهید میشد و آقا مهدی از كنارش میگذشت و میدیدش . من بارها دیدمش كه چطور ایستاد آن شهید را نگاه كرد و چیزی زیر لب گفت و همین طور نگاهش كرد . یا بارها دیدم از پشت بیسیم خبرهای ناگوار شنید و تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و وقتی هم كه زد بغض را میشد از صداش شنید . میگویند این بغض را بعد از شهادت حمید هم داشته و هیچ كس ندیده كه تبدیل بشود به گریه .
در خیبر من هم بودم . معمولاً بعد از عملیاتها مأموریت من این بود كه نیروهای تازه نفس را ببرم به منطقه . یعنی مدام بین خط و قرار گاه تاكتیكی رفت و آمد میكردم . قرار گاه تاكتیكی آقا مهدی یك سنگر كوچك آهنی بود ، كنار شهرك شركت نفت ، كه فاصلهاش تا خط فقط پانصد ششصد متر بود . مرا صدا زد ، گفت « این بچهها را بردار ببر برسان به حمید ، كنار پل ! »
رفتم و ماندگار شدم . مجروح هم همانجاشدم ، كه به زور منتقلم كردند عقب و همانجا خبر شهادت حمید را شنیدم . چهرهی آقا مهدی بعد از رفتن حمید عوض شد . دیگر آن آدم قبلی نبود . در بدر كاملاً مشخص بود . در بیپرواییهاش و جلو رفتنهاش و از گلوله نترسیدنهاش . آن روز وقتی خاكریز بعد از سیل بند را دید و فهمید نه دست ماست نه دست عراق ، خودش تنها رفت جلو و بچهها هم پشت سرش . از دجله هم كه رد شد خودش پل را زد ، خودش رفت كنار نیروهاش . روی همین دجله بود كه جلو چشم نیروهاش تكهتكه شد . میدانید ؟ همیشه اینطور مواقع كه مجبور میشوم از آقا مهدی حرف بزنم ، بعد ناراحت میشوم به خودم میگویم « آقا مهدی این طوری نبود كه من گفتم . »
من نیروی شناسایی بودم . وقتی عملیات شروع شد ، یا نیروها را میبردم میرساندم به خط ، یا میآمدم كنار فرماندهی میایستادم و هر مأموریتی داشتند انجام میدادم . بیشترین مأموریتم رساندن نیروهای تازه نفس بود به منطقه . گروهان را بردم برسانم به خط ، به همان نقطهی حساسی كه در تیر رس بود ، كه عراقیها بستندمان به رگبار و مجبور شدم بروم اسلحهی چند تا از مجروحین و شهدا را بردارم و جوابشان را بدهم . حمید ما را میدید . با دست علامت میداد كه زودتر برویم پیشش . فاصلهی قرار گاه تاكتیكی لشكر تا پل در دیدرس بود . ما باید از جاده یا همان كانال پر آب میرفتیم و از آبش میآمدیم بیرون . آن كانال هم ، صد متر مانده به پل ، قطع میشد میرفت میرسید به خاكریز . كه باید از آن هم رد میشدیم میآمدیم پشت پل . بیشترین تلفات را ما آنجا میدادیم . چون باید از خاكریز میآمدیم بالا تا برسیم به خط . آنجا كاملاً در تیر رس بود . طوری كه عراقیها هم میتوانستند بفهمند چند نفر آمدهاند توی خط ، هم میتوانستند تلفات بگیرند .
با هر جان كندنی بود از آن جا رد شدیم .
حمید مرا به اسم میشناخت . گفت « كریم جان ! بچهها را بردار ببر آنجا ! »
عمق آب در آنجا كم بود . امكان داشت عراقی ها نفوذ كنند .
حمید گفت « مسئوولیت آنجا با تو و نیروهات . برو ببینم چی كار میكنی ! »
بلند شد دستش را زد به كمرش و با بیسیم چیاش رفت در طول سیل بند تا به هر سنگری كه میرسد با آرامش توصیه كند صبور باشند و هوشیار . از مهمات آنها هم میپرسید . و به آنهایی كه نمیدانستند عراقیها كجا هستند میگفت از كجا آمدهاند ، از كجا ممكنست نفوذ كنند ، و آنها از كجا باید جلوشان بایستند .
عراقیها كه فشار آوردند حمید آمد به من گفت « برو آن طرف پل هر چی نیرو هست بردار بیاور. این پل باید حفظ بشود . »
رفتم نیروها را آوردم دیدم حمید هی بین پل و مواضع خودی در حركتست ،احوال بچهها را میپرسد ، دلگرمیشان میدهد ، توصیه میكند این پل باید دست خود ما بماند ، به هر ترتیبی كه هست . این حرفها را با آرامش میزد . طوری قدم میزد ، با آن دستی كه به كمرش میگذاشت و آن سری كه فقط كمی پایینش میگرفت ، انگار دارد توی باغ قدم میزند یا انگار اصلاً تیر و تركش را نمیبیند . سرش را ، با آن قد بلندش ، فقط كمی خم میكرد .
شب اول خاكریز دست ما بود . اصلاً شهرك دست ما بود . ما آن طرف پل بودیم ، پشت چند تا خاكریز ، این پل راه ارتباطی و اصلاً گلوگاه ورودی به جزیرهی جنوبی بود . هر كس این پل را میگرفت منطقه هم دست او بود . عراقیها فشار آوردند و ما نتوانستیم بایستیم برای پشتیبانی منطقه . باید میرفتیم میرسیدیم به كانال . تنها راهش گذشتن از پل بود . پلی با بیست سی متر عرض و در تیر رس خمپاره و آرپیجی و تك تیراندازها . اگر فشار بیشتر میشد راه عقبهمان كور میشد . حمید مجبور شد نیروها را بكشد آن طرف پل ، ببردشان نزدیك شیبی كه وصل میشد به آب ، بگوید از آنجا پدافند كنند . بقیهی نیروها هم آن ور كانال را ول كردند آمدند این ور كانال ، كه ضلع جنوبی جزیرهی جنوبی باشد . این ور پل ما بودیم ، آو رو پل عراقیها . طرف عراقیها یك سنگر پدافند تك لول بود ، كه میخواستند از آنجا بیایند این طرف پل و ما نمیگذاشتیم . هر دو طرف در دید بودیم . هر كس میخواست از پل رد شود در تیر رس نیروهای مقابل بود .
حمید به همهمان گفته بود « همه جا را ول كنید ، فقط مواظب باشید عراقیها از پل رد نشوند . »
این دستور آقا مهدی بود كه گفته بود « اگر بیایند توی جزیره و زیاد بشوند عملیات و منطقه به خطر میافتد . »
تمام نیروها متمركز شده بودند به نزدیك پل . چون جاهای دیگر آب بود و در دید و تیر رس . تنها راه و تنها امید عراق گذشتن از پل بود . تا حمید زنده بود نتوانست از آن عبور كند .
حمید روی پل شهید نشد . جای حمید صد و پنجاه متری غرب جاده بود ، كه روی جاده دید داشت . حتی روبروی پل نبود . روبروی پل ده دوازده متری جاده بود و بعد خاكریز و بعد سیل بند . بچهها نوك سیل بند را چند تا گونی گذاشته بودند ، به عنوان سنگر ، و با تیر بار و نارنجك و آرپیجی مواظب هر تحركی بودند . حمید از سمت چپ پل دید بهتری داشت . همانجا خمپاره شصتی میآید میخورد كنارش و من یكهو دیدم بیسیم چیاش دارد تنها میآید پیش ما . گفتم « حمید كو ؟ »
انگشت سكوت گذاشت روی بینیاش گفت « نگذار كسی بفهمد . »
گفتم « كجاست ؟ »
گفت « گذاشتیمش توی سنگر خودش . »
رفتم حمید را دیدم . كشیده بودند برده بودندش توی سنگر . سنگر كه چه عرض كنم . یك چالهی كوچك بود توی سیل بند . رفتم جلوتر دیدم یك پتوی سیاه كشیدهاند روی جنازهاش ، پوتینهای گلیاش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش . محل شهادت حمید همین جا بود . كنار یك نفربر سوختهی عراقی ، حدود صد و پنجاه متری سمت چپ پل .
آن روز روز سوم عملیات بود . بعد از شهادت حمید فقط سه ساعت بی فرمانده بودیم و انفرادی عمل كردیم . همه یا زخمی بودیم یا شهید . عراقیها از صدای نالهها حدسهایی میزدند و بیشتر فشار میآوردند .
حتی آمدند روی پل . به سیل بند هم رسیده بودند . تا این كه مرتضی یاغچیان آمد خودش را رساند به منطقه . او و همراهانش هم از دید عراقیها در امان نمانده بودند . با این كه مجروح شده بود نارنجك انداخت و باعث كشته یا زخمی یا فراری شدن عراقیها شد .
بیشتر بچهها مجروح شده بودند . كسانی هم كه آنجا بودند نمیتوانستند شهدا و بخصوص حمید را بیاورند عقب . مرتضی عصر رسید . تا شب منطقه را كمی آرام كرد . من همان اول شب مجروح شدم و ناچار منطقه را ترك كردم . بعداً شنیدم كه عراقیها شب با زور بیشتری حمله میكنند میآیند پل را میگیرند و ضلع جنوبی جزیره میافتد دست آنها . حتی چهار صد متری هم آمده بودند داخل جزیره . یعنی تا نزدیكی قرار گاه تاكتیكی لشكر .
بعد از رفتن حمید چهرهی آقا مهدی خیلی عوض شد . در هر سكوتش و هر آرامشش آدم احساس میكرد بر میگردد به طرفی خیره میشود كه حمید شهید شده بود و او نتوانسته بود برود بیاوردش.
/خ
روايتي از طیب خیراللهی
مهدی زینالدین شهید شده بود و میخواست برود در مراسم ختمش شركت كند . رفت . سه روزه برگشت .
گفتم « اگر اجازه بدهی میخواهم برگردم گردانم . »
گردان علی اصغر ، كه مسئولش بودم .
گفت « نه . همین جا باش . »
نصف شب بود . مرا برداشت برد در اتاقی و خیلی صمیمی گفت
« گردان دیگر برای شما كوچكست . »
گفتم « یك گردان چهار صد نفره كوچكست ؟ اگر بدانی همین چهار صد نفر چه پوستی ازم كندهاند . »
گفت « اینها همهاش بهانهست . باید مسئولیت بیشتری قبول كنی . »
گفتم « من كه … حالا كجا هست ، چی هست این مسئولیت جدید ؟ »
گفت « تداركات لشكر . »
گفتم « كار من نیست . من سوادم كمست . نمیتوانم جنسهاتان را خوب جوركنم . »
گفت « این تصمیم فقط تصمیم من نیست . با مسئولین تمام گردانها مشورت كردهام . همهمان فكر میكنیم تجربهی شما و سن شما خیلی میتواند به تداركات ما كمك كند . همه چیز كه فقط سواد نیست . تجربه لازمست ، كه ما مطمئنیم شما دارید . »
هر چی دلیل آوردم قبول نكرد . من هم قبول نكردم . تا این كه دستور داد .
گفتم « حالا كه دستورست مگر میشود از زیرش شانه خالی كرد ؟ »
چند روز بعد مرا معرفی كرد به تداركات و خودش هم یك چارت سازمانی برام نوشت گفت « از این به بعد شما باید پدر و مادر این بچهها باشی . هر چی خواستند ، اگر داشتی ، نباید كم بگذاری . »
آن چارت را ، بعد از شهادت آقا مهدی ، آمدند از من گرفتند . من فقط دلم خوش بود كه چند روزی با او بودهام و حرف زدهام و حتی بدون این كه خودم بدانم ازش بار كشیدهام . انباردارمان در مدرسهی شهید براتی آمد به من گفت « یك بسیجی اینجا هست كه هیچی نمیخواهد ، عوض ده تا نیرو هم كار میكند . میشود این را بدهیدش به من ؟ »
گفتم « كو ؟ كجاست ؟ »
گفت « همان كه دارد گونیها را دوتا دوتا میبرد توی انبار . همان را میگویم . »
گونیها جلو صورتش بود نمیشد دیدش . رفتم نزدیكتر . نیمرخش را دیدم . آقا مهدی بود . او هم مرا دید . با چشم و ابرو اشاره كرد چیزی نگویم ، بگذارد كارش را بكند . همه یك گونی میبردند و آقا مهدی دو گونی . دل توی دلم نبود . بار كه تمام شد و چای كه آوردند آقا مهدی گفت « برویم دیگر ! »
طاقت نیاوردم . رفتم به انباردار گفتم كه فرماندهاش را به كار گرفته .
انباردار شرم كرد . قسم خورد نمیشناخته . رفت معذرت خواست . حتی خواست دستش را ببوسد . نگذاشت . گفت « وظیفهام بود . خودت را ناراحت نكن . من خودم اینطور خواستم . »
به من گفت « الله بندهسی ! چی میشد یك دقیقه دندان روی جگر میگذاشتی ؟ »
یك بار دیگر آمد آنجا دیدم پوتینش پارهست .
به یكی از نیروها ( محمدوند ) گفتم « شمارهی پوتین آقا مهدی چند میزند ؟ »
گفت « گمانم شش . »
گفتم « یك جفت تاپش را بردار براش بیاور ! »
پوتینها را آورد گذاشت جلو آقا مهدی .
آقا مهدی گفت « این چیه ؟ »
گفتم « سهم شما . آوردهایم بپوشیدش . »
گفت « بابا شما عجب حاتم طاییهایی شدهاید . من سهم خودم را باید شش ماه بپوشم . هنوز شش ماهم پر نشده . »
گفتم « پاره شده . نمیشود نپوشید . »
گفت « شما اگر میخواهید به من لطف كنید اینها را بدهید به یك كفاش قابل ، بلكه از خجالت شما و آن در بیایم . »
پوتینها را قبول نكرد . با همان پوتین پاره سر كرد .
عملیاتها شروع شد و كار ما زیاد . برای عملیات بدر باید همراه گروه شناسایی میرفتیم جزیرهی مجنون . قرار شد ما آنجا بُنه بزنیم :
بنهی مهمات ، بنهی سوخت ، بنهی غذا . شناساییها را با آقا مصطفی مولوی میرفتیم . جلو ما آب بود و ما باید میرفتیم بنهها را آن طرف میزدیم .
آقا مهدی هم آمد . گفت « و بنهی سوخت را اینجا بزن ! »
بنهها را زدیم و استتارشان كردیم .
آقا مهدی به من و جوادی ( مسئول تخریب لشكر – شهید ) گفت « پد یك و پد دو در اختیار شما دوتاست . یك پد نیرو میآید ، یك پد غذا و مهمات . اگر شما آنور آب شهید شوید شهید نیستید . تكلیف میكنم باید این طرف آب باشید و فقط غذا و مهمات نیروی ما را تأمین كنید . مفهوم شد ؟ »
ماندیم . هر چی به دستمان میرسید میفرستادیم . عملیات شروع شد . رسید به روزی كه آقا مهدی افتاد توی محاصره . دستش بسته بود . ناچار شد با جوادی تماس بگیرد بگوید باید چند نفر را ببرد آنور آب و یك پل را منفجر كنند تا تانكهای عراقی نتوانند بیایند تو . جوادی سریع یك موتور برداشت گذاشت توی قایق ، رفت آن طرف آب ، و تا رسید هواپیماها آمدند آنجا را بمباران كردند و جوادی شهید شد . نیروهای تخریبچی و مهمات هم نرسید به آن ور و به پل .
آقا مهدی تماس میگرفت میگفت « پس چی شد این جوادی ؟ »
عراق داشت دورشان میزد . آقا مهدی دیده بود و جواب میخواست . از اینور هم میگفتند مشكلاتی هست كه دارد حل میشود . آقای كبیری آمد یك نفر دیگر را جای جوادی بفرستد كه خیلی دیر شد و نشد .
شنیدم آقا محسن گفت « بیا عقب ، مهدی ! بیا اینجا سازماندهی كنیم تا بعد ! »
آخرین كلامی كه از آقا مهدی شنیدم این بود « هر كی مهدی را دوست دارد پا میشود میآید جلو . »
آمدم دیدم مسئول قایقها ( یوسف ضیا – شهید ) دارد قایق آقا مهدی را روشن میكند ببردش جلو . »
گفتم « چی شده ؟ این قایق را كجا میبرید ؟ »
گفت « به كسی نمیگویی ؟ »
گفتم « چی شده مگر ؟ »
گفت « بیپدر شدیم ، طیب . »
گفت و زد به آب و رفت آن طرف . یكهو جزیره سیاه شد . توفان آمد . كل جزیره را دود و خاك گرفت و من حس كردم دارم میخندم و اشكم هم میآید . صداش خیلی واضح توی گوشم پیچید كه « تو چرا اینقدر بچههات زیادست ، طیب ؟ چه خبرتست ، الله بندهسی ؟ »
گاهی هم میخندید میگفت « اگر رفتی لشكر یادت باشد به بچههای تیپ دو هم حتماً سر بزنی ! »
فقط من و خودش میدانستیم كه بچههای تیپ دو كیها میتوانند باشند . برای همین هم فقط ما دو تا میخندیدیم . بقیه برمیگشتند با تعجب نگاهمان میكردند .
راويتی از صمد شفیعی
میگوید « آنها مگر چطوری بودند ؟ »
من خیلی از آنها میدانم . سالها با آنها بودهام . ولی وقتی قرار میشود برای پسرم ، برای نسل آینده ، از آنها بگویم نمیتوانم . لال میشوم . یا از بس میدانم نمی توانم بگویم . میترسم نكند بگویند دروغ میگویم . یا این كه براشان افسانه میبافم . مجبور میشوم بگویم من كنار همین حمید بود كه فهمیدم ترسیدن یعنی چی ، نترسیدن یعنی چی .
از ترس خودم میگویم ، از عملیات خیبر ، از روزهای آخر حمید ، از كنار هم بودنمان . و از دستوری كه حمید به من داد و من نتوانستم . از من خواست آن نگهبان را از كار بیندازم و من ، نه كه مستقیم بگویم نمیتوانم یا می ترسم ، فقط سكوت كردم . گفت « فقط بی سر و صدا ، كه عملیات لو نرود . »
نه حرفی زدم نه حركتی كردم كه نشان بدهد آمادهی رفتنم .و همینست كه آتشم میزند و یادم به آبادان میافتد و محاصرهاش . اولین بار حمید را آنجا دیدم . به پسرم میگویم من آن زمان توی تیپ كربلا بودم . بعد كه رفتم لشكر عاشورا با حمید انس گرفتم . مهدی هماهنگی های رده بالا را انجام میداد و كارهای نظامی را میسپرد به حمید .
به اینجا كه میرسم دلم میخواهد برای پسرم از خون چشم حمید بگویم ، بگویم در آن دو شبی كه توی جزیرهی مجنون بودیم باباش گاهی چرتكی زد ، اما حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت . از خودم هیچی نمیگویم . حتی از خودم بد میگویم ، تا بروم برسم به آن جا كه باید بگویم خیلی ناغافل دیدم از چشمهای حمید دارد خون میآید .
از ترسم هم برای پسرم میگویم ، كه مجبورم كرد داد بزنم « حمید ! چشمهات … تركش خورده ؟ »
او نمیدید نمیفهمید چی میگویم . میخندید . برگشت زل زد بهم ، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانه روز كار و بیخوابی مویرگهای چشمش پاره شده و آن خون …
به پسرم میگویم حمید با همین چشمهای خونین خسته ، توی مجنون ، روی همین پل بود كه … بعد می بینم حاشیه رفتهام . از اول میگویم . از آن جا كه توی این عملیات دو گردان از لشكر ما بود ، دو گردان از لشكر نجف ، و قرار بود عملیات طوری شروع شود كه عراقیها اصلاً بو نبرند ما آمدهایم . من با حمید بارها آمده بودم آنجا . و حالا با همین دو گردان ، آرام ، صبح اول وقت با قایقها آمدیم نهرها را دور زدیم آمدیم توی جزیره پیاده شدیم . رفتیم خودمان را رساندیم به خاكریزی نزدیك پل و از آن جا نگهبان را دیدیم . حمید همین جا بود كه نگهبان را نشانم داد . سكوتم را كه شنید خودش بلند شد رفت . برای پسرم دلیل میآورم كه پام سنگین شده بود و شاید اگر میرفتم الآن نبودم بگویم كه حمید رفت نگهبان را خفه كرد تا به بقیه بگوید حركت و به من بفهماند « دیدی ترس نداشت . »
بعد میگذارم پسرم آن دو گردان را ببیند كه به دستور حمید و بدون حتی شلیك یك گلوله از روی پل رد میشوند میروند توی جزیره .
عراقیها را هم نشانش میدهم كه اگر هم ما را میبینند فكر میكنند از خودشانیم . چون از طرف نشوه آمده بودیم و آنها احتمال میدادند باید نیروی كمكی خودی باشیم . تا هوا بخواهد روشن شود با مهتابیها یك دایره درست كردیم و خبر دادیم به هلی كوپترها كه بیایند .
حمید گفت « برو بگو رسیدیم ! »
به بیسیم چی گفتم سریع فرماندهی را بگیرد . فكر كنم آقا محسن بود كه گفت « صدا آشنا نیست . بده به همراهت صحبت كند ! »
حمید نبود . گفتم « رفته جلو . »
مجنون ، روز اول ، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود ، بدون شلیك تیر و با آن همه اسیر . اما فردای آن روز … به پسرم میگویم « كاش فردا نمیرسید ! »
كه پاتكها را ببینیم . یا آتش را . و این كه از راه خشكی موفق نبودیم و باید میرفتیم طرف نشوه . رفتیم. توپخانه داشت طلایه را میزد .
به حمید گفتم « توپخانه مزاحمست . بگذار از كار بیندازیمش . بعد حركت كنیم . »
گفت « اجازه بده تماس بگیرم . »
سلسله مراتب را از یاد نمیبرد . تماس گرفت . گفتند نه . گفتند مأموریت شما چیز دیگریست . گفتند تمام نیروتان را صرف مأموریت خودتان بكنید .
به پسرم میگویم « اگر آن روز آن توپخانه را از كار میانداختیم شاید جاده باز میشد و آن پل محاصره نمیشد و حمید هم … »
و موتور را نشانش میدهم كه من و حمید سوارش هستیم . نگرانی توی صورتهامان موج میزند از این كه نیرو كم آوردهایم . هی به پشت سر خیره میشویم . زیر لب چیزهایی میگوییم كه نمیگذارم نه او نه شما بشنوید . همان جاست كه میبینیم پل دارد محاصره میشود ، حدود ساعت ده . ما نزدیك پل سنگر گرفته بودیم و عراقیها داشتند میآمدند از روی پل بیایند طرف ما . حمید رفت نیروهای دو طرف جاده را به دست هم بدهد كه …
میگذارم پسرم دلخوش باشد به این كه حالا مرا هم پشت سر حمید میبیند ، میبیند قدم به قدمش میروم ، تنهاش نمیگذارم . آتش را هم نشانش میدهم ، آتش آرپیجی و تیر بار را ، كه از ساختمانی كنار پل به طرف ما نشانه رفتهاند . حالا همان لحظهیی ست كه حمید و من از آتش آرپیجی میافتیم . لحظهی سختیست برای من كه ببینم او دو متری من افتاده و من فقط شكمم زخمی شده و آتش نگذارد پیشش بمانم ، بروم خودم را بیندازم توی كانال و فقط داد بزنم « حمید ! »
انگار دستورش داده باشم سریع برگردد . بعد بلندتر داد بزنم « حمید ! » انگار دستور به بقیه داده باشم بروند بیاورندش . حالا بچهها را نشان پسرم میدهم كه خودشان را به آب و آتش میزنند تا بروند حمید را از روی پل بیاورند و نمیتوانند . تیر میخورند ، تركش میخورند و نمیتوانند . صداش هم میزنند ، به اسم ، تا بلند شود خودش بیاید . اما مگر میشود ؟ مگر میتواند ؟ مغز نظامی لشكر افتاده آنجا ، روی پل ، و ما نمیتوانیم برویم و من درد دارم نمیبینم . فقط میبینم دو نفر زخمی میشوند برای آوردن حمید . زمزمهها را هم یادم میآید كه هر كس هر جا بود ، زیر لب و گاهی بلند میگفتیم « حمید ! »
خودم یادم نیست ، به پسرم هم همین را میگویم ، كه چقدر طول كشید بیهوش شدم . تا آخرین لحظه سعی كردم چشمهام را باز نگه دارم كه آمدن حمید را ببینم و نتوانستم . نه توانستم حمید را ببینم نه بقیه را ، كه چطور میدوند ، چطور تیر و تركش میخورند ، چطور حمید باز همانجا میماند و من، بیهوش ، با جیپ فرستاده میشوم عقب و در خواب و بیداری و هر جا میرسم داد میزنم « حمید ! »
حالا مهدی را نشان پسرم میدهم كه خبر دارشده حمید چی شده و كجاست و بچهها دارند به آب و آتش میزنند بروند بیاورندش عقب . عصبانیست . پیامش را با یك پیك میرساند كه « شما به حمید كار نداشته باشید . بگذارید همان جا بماند ، به كار خودتان برسید . »
لرزش دستش را هم نشان پسرم میدهم تا بفهمد چه دردی در سینه دارد كه میخواهد بگوید « نمیخواهم كسی به خاطر حمیدم حتی یك زخم كوچك بردارد . »
یا بعد « اگر قرار باشد كسی را بیاورند نمیخواهم آن كس فقط حمید باشد . »
بعد تنهایی مهدی را نشان پسرم میدهم كه دارد نامه برای آسیه و احسان حمید مینویسد تا دردش را با برادر زادههاش بگوید ، تا فراموش كند خیلیها حاضر بودند شهید بشوند ولی جنازهی حمید را با خودشان بیاورند عقب . شاید به خاطر همین حس بود كه دعا كرد جنازهی خودش هم پیدا نشود .
حالا مجبورم زخم مهدی را نشان پسرم بدهم كه خطرناكست و اگر نرسانندش عقب … چی بگویم ؟ … میروند مهدی را سوار قایق میكنند كه برگردد . از كجا میدانستند و میدانستیم كه مهدی هم با یك گلولهی آرپیجی گم میشود و با آب و جلو چشم نیروهاش .
مهدی یك بار به من گفت « حمید كه نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست . »
گفتم « تو كه ، او كه … »
گفت « به هر كاری دست میزنم پیش نمیرود . نمیدانم چی كار كنم . »
این جور وقتها بد جوری ساكت میشد . بعد وقتی حرف میزد جگر آدم را آتش میزد .
گفت « من بدبخت شدهام ، صمد . نه من ، لشكر هم دیگر آن لشكر قدیم نیست . »
كمرش شكست .
ما هم این را میدانستیم ، ولی جوری وانمود میكردیم كه دست كم او روحیه داشته باشد بماند ، لشكر از هم نپاشد … و وقتی از هم رفت … چی بگویم ؟ … مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود . مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از همین عملیات و براش تعریف كنم كه برای حمید پیغام رسیده كه احسانش مریضست ، باید حتماً خودش را برساند . من آنجا بودم دیدم . گفت « نچ ! »
لب گزید . راه رفت . زیاد راه رفت . به آسمان نگاه كرد . زیر لب چیزی گفت كه نفهمیدم . وقتی رسید به من فقط گفت « لاالهالاالله . »
گفتم « چی شده ، حمید ؟ »
گفت « وسوسه میكند این شیطان … كه بلند شوم بروم . »
گفتم « خب برو . این حق احسانست . »
گفت « نمیتوانم . اگر بروم پام سست میشود میمانم . آن هم حالا و با این عملیات و با این … »
گفت « نچ ! »
گفت « لاالهالاالله ! »
بعد باز خانمش تماس میگیرد میگوید آسیه هم تب كرده . وقتی حمید دلیل میتراشد مجبور میشود بگوید « تب نیست . آبلهست . بلند شو بیا ، مرد ! »
حمید میگوید « دیگر نمیتوانم . باشد بعد … بعد عملیات . »
قبل از رفتن ، وقتی نشستیم توی قایق ، همین جا بود كه مهدی آمد حمید را صدا زد و یك كیسهی كوچك كشمش پرت كرد براش . حمید گرفتش . خندید .
گفتم « حالا دیگر پارتی بازی میكنید ؟ پس ما چوب سیگاریم این جا ؟ »
مهدی گفت « چوب سیگار نیستی . سروری . »
آمد نزدیكتر گفت « تو را بعد میبینم ، بی انصاف . ولی حمید را … به دلم برات شده كه … دیگر نمیبینم . »
گفتم « زبانت را گاز بگیر ، قارداش ! »
حالا وقتی یاد گریهاش میافتم و نگاهش به آنجا كه حمید رفته بود میفهمم چرا خودش هم رفت و نیامد . میفهمم چرا این قدر احسان و آسیه را محبت میكرد یا سعی میكرد در آن یك سال براشان پدری كند . به پسرم میگویم مطمئن باشد او حتی اگر یك درجه تب میكرد من یك لحظه هم آنجا نمیماندم و میآمدم ، ولی حمید فقط گفت لاالهالاالله و رفت . رفت كه رفت .
بیدلیل نیست كه دست پسرم را میگیرم میبرمش جایی كه حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا میخواند و وقتی میپرسم چرا میگوید « اگر با هم نخوانمشان نمیتوانم راحت تصمیم بگیرم . »
یا وقت عملیات ببرمش صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم « او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی نفر اول بود . حتی جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات كه باید جلوتر از همه حركت كنند . »
یا ببرمش جایی كه امكانات به عملیاتی نرسیده و همه توی محاصرهاند و در دو متری مرگ و خیلیها دارند ناسزا به خیلیها میگویند و او فقط میگوید « الله بنده سی » تا دلها را آرام كند . یا بعد ببرمش نشانش بدهم كه اگر هم فرمانده بودهاند ، هیچ وقت به رخ هیچ كس نكشیدهاند و در سختترین لحظهها نمیشد از بقیه فرقشان گذاشت .
یا ببرمش جایی كه حمید نشسته دارد دستور میدهد باید تمام بچههای جا مانده را بیاورند عقب و نمیتوانند و هی خون خونش را میخورد و به خودش بد میگوید كه نتوانسته . مهدی را هم نشانش میدهم كه همین حال را داشته كه نه توانسته حمید را بیاورد نه بقیه را . به پسرم میگویم « شاید به خاطر همین حسهاست كه هردوشان نیامدند … تا تسلای خاطری برای خانوادهی نیروهای مفقودالاثرشان باشند . »
پسرم به حرف میآید میگوید « اگر سالم برمیگشتند چی میشد ؟ »
میگویم « مطمئنم نمیتوانستند به چشم هیچ كدام از پدر و مادرهای نیروهاشان نگاه كنند … كه عزیزهاشان را سپردهاند به آنها و آنها … چی بگویم ؟ »
میگویم حالا وقت گریهست ، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست ، از حسرتست ، از حسادتست به رفتن آن دو برادر ، حمید و مهدی ، كه هر دوشان را گلولهی آرپیجی از من جدا كرد .
در تمام این روزها و هر لحظه كه زمان اجازه بدهد سعی میكنم از این گلولههای آرپیجی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آنها بودن و مثل آنها رفتن یعنی چی … اگر بغض بگذارد .
روايتي از طیب شاهین
خودش همینطور بود . حتی در اوج خستگی ، اگر كسی میرفت پیشش ، به احترام بلند میشد ادب به جا میآورد . برای من هم بلند شد . آنقدر خسته بود كه تعادلش را از دست داد . به خودم جرأت داد گفتم « آقا مهدی ! جسارتست . ما اینجا یك سنگر امنی داریم ، كه اگر بخواهید ، میبرمتان استراحت كنید .
چشمهاش باز نمیشد . آمد طرفم . باور نمیكردم . هر كس دیگری هم كه میدید باور نمیكرد . همین الآن هم اگر برای كسی بگویی باور نمیكند . رفتیم با هم سوار موتور من شدیم .
آقا مهدی گفت « از كنار خط برو كه یك دیدی هم به عراقیها بیندازیم . »
روی موتور بلند شده بود ، زیر آتش ، تا ببیند وضع خط چطورست . رسیدیم به سنگر خودمان ، كه قبلش سنگر توپخانهی عراقیها بود . آن سنگر سنگر من بود و دكتر جبارزاده و آقای هدایتی . آمدیم یك پتو انداختیم كف سنگر و به آقا مهدی تعارف كردیم . در كمال ناباوری دیدیم رفت خوابید . ظهر كه شد فكر كردیم شاید گرسنه باشد . معمول كم میدیدیم غذا بخورد . بعد هم این كه مانده بودیم برای ناهار بیدارش كنیم یا نه . سفره را انداختیم و بیدارش كردیم . توی سفره تن ماهی گذاشته بودیم ، رنگینتر از همیشه ، و تعارفش كردیم .
گفت « باشد بعد . »
بلند شد رفت وضو گرفت آمد نمازش را خواند . از فرصت استفاده كردیم رفتیم به او اقتدا كردیم .
گفت « چرا با من نماز خواندید ؟ من گناهم زیادست . نمازتان مقبول نمیافتد . »
آخرش آمد سر سفره . اگر بگویید دست به تن ماهی زد نزد . فقط چند تكه نان خشك برداشت خورد . خیلی اصرار كردیم بخورد و نخورد . معمول این بود كه بپرسد « همه از همین غذا میخورند ؟ » كه البته نپرسید . اصرار ما هم اثر نكرد .
بعد وقتی خوشحال شدیم ، كه وسط آتش جنگ ، دیدیم كاملی آمد سراغمان گفت « آقا مهدی چای خواسته ازتان . دارید؟»
گفتم « كلك ! نكند برای خودت میخواهی كه اسم آقا مهدی را آوردهای ؟ »
گفت « نه به جان عزیزت . »
گفتم « آخر آقا مهدی هیچ وقت از این درخواستها … »
گفت « به خدا خودش گفت برو پیش طیب ، خودش گفت بگو چای ، خودش گفت اگر دارد ازش بگیر بیاور. »
رفتم یك كتری چای دم كردم و با یك سری استكانهای ظریف عراقی تمیز دادمش به كاملی كه ببرد . گفتم « من كه باور نمیكنم آقا مهدی از من … »
گفت « مهمان دارد ، طیب جان . برای مهمانش میخواهد . »
گفتم « كی هست ؟ »
گفت « امین آقاست ، شریعتی . »
چای را برد و بعد پرسیدم « چی شد ؟ چی گفت ؟ »
گفت « آقای مهدی به امین آقا گفت ببین این نیروهای ما چه بهداشتیاند . استكان به این خوشگلی و تمیزی دیده بودی تا حالا ؟ »
فرداش آقا مهدی را نمیدیدیم . چون رفته بود جلو میجنگید . خدا رحمت كند نظرزاده را ، بعدها برام تعریف كرد كه « تانكهای عراقی از شكاف لشكر نجف آمده بودند طرف ما . آقا مهدی تا دیدشان اسلحه برداشت ، نارنجك برداشت ، به ما گفت سرباز امام زمان كه نباید بایستد نگاه كند . یا علی . و خودش دوید رفت طرف تانك و ما هم به دنبالش . »
با همین چند نفر بود كه میجنگید ، نه حتی با گردانهای خودش .میگفتند جنگ تن به تن هم كرده . آن هم زیر آن آتش و در آن محاصرهیی كه میتوانست راه نجاتی داشته باشد . خیلی از بچههای قرارگاه رفتند برش گردانند . آقای كاظمی هم رفت نتوانست بیاوردش عقب . من از بیسیم میشنیدم كه یكی از فرماندههای عصبانی ( نفهمیدم كی ) سر آقا مهدی داد زد گفت « كی گفته تو بروی آنجا ؟ زود برگرد بیا عقب ! »
وقتی آقا مهدی خونسرد گفت چشم ، با لحنی آرام گفت باید برود با فلانی هماهنگ كند و اصلاً او بگوید آقا مهدی چی كار كند . كه طاقت نیاورد . عصبانی شد گفت « آقا ما خودمان واردیم چی كار كنیم . احتیاجی به هماهنگی كسی نداریم . به آن آقا هم بگو از لطفش ممنونیم . »
هیچ كس یاد نداشت ببیند آقا مهدی اینطور عصبانی شود ، اینطور حرف بزند .
صدا گفت « من تكلیف میكنم بیایی عقب . »
آقا مهدی گفت « تكلیف من اینست كه همینجا پیش بچههام پیش نیروهام بمانم . تمام . »
نیم ساعت مانده بود به شهادتش كه خودش با من تماس گرفت . گفت « برو سراغ مصطفی . بگو سریع با قاشقهای آقای گرجی برای ما شیپور بیاورد . »
یعنی با قایقهای آقای گرجی سریع مهمات آرپیجی ببرند . رفتم دنبال آقا مصطفی و نتوانستم پیداش كنم . به آقای تندرو گفتم آقا مهدی چی خواسته و « آقا مصطفی هم آب شده رفته توی زمین . »
آقای تندرو گفت « من حلش میكنم . »
خودش آرپیجی را برد .
با آقا مهدی تماس گرفتم گفتم « دارند میآیند . شما هم پیراهن سرخها را بگذارید توی قاشقها . »
یعنی مجروحها را . یك كم گذشت . از هیچ كدامشان خبری نشد . وضع خیلی مشكوك بود . آمدم دیدم قنبرلو ( خدا رحمتش كند ) كه پیش آقا مهدی بود آمده طرف ما نشسته پیش دكتر جبارزاده و ایران نژاد ، جانشینش . از نگاههاشان بو بردم اتفاقی افتاده كه میخواهند از من پنهان كنند . آمدن قنبرلو شكام را بیشتر كرد . رفتم رك بهشان گفتم « آقا مهدی شهید شده ؟ »
گفتند « نه . »
اصلاً زیر بار نرفتند . دلیل هم میآوردند . من هم زیر بار نرفتم . نشانی دادم گفتم چیها شنیدهام و چیها دیدهام .
قنبرلو گفت « صداش را در نیاور! بچهها روحیهشان ممكنست … »
گفتم « خیالت تخت . »
و قرار شد بعد بگوید آقا مهدی چطور شهید شده .
گفت « ما جلو بودیم . آقا مهدی چند نفر را جمع كرد ، با هم رفتیم زدیم به تانكها . اسیر هم گرفتیم . باور نمیكنی . ولی آقا مهدی ، وسط آن آتش ، قمقمهاش را در آورده بود داشت به همهشان آب میداد . نتوانستم تحمل كنم . رفتم یقهاش را گرفتم گفتم تو را به ابوالفضل بیا برو عقب . دستم را كشید پس ، گفت ما اینجا آمدهایم بجنگیم ، نه این كه همهاش به برگشتن فكر كنیم . فهمیدی ؟ هر چی اصرار كردم قبول نكرد . قایق رسید . همان موقع بود كه یك تیر آمد خورد به پیشانی آقا مهدی . فقط همان لحظه توانستیم برش گردانیم عقب . بردیم گذاشتیمش توی قایق . من نشستم نوك قایق و آقا مهدی عقبتر . دستش را به حالت دعا گرفته بود بالا ، زیر لب دعا میخواند . یك چیزی مثل « الله ، الله ، الحمدلله » . گلولهی آرپیجی در همین لحظه آمد خورد به قایق . موجش مرا پرت كرد انداخت توی آب و قایق را آتش زد . سرنشینهاش را هم . هیچ كاری نمیتوانستم بكنم . نه كمكی نه چیزی . نیم ساعت تمام تیر میخورد به دور و برم . دستم از همه جا كوتاه بود . فقط میرفتم زیر آب ، میآمدم بالا نفس تازه میكردم ، باز میرفتم زیر آب . تا آمدم خودم را رساندم این طرف . »
گفت « ما فقط سه نفر بودیم . من و آقا مهدی و تندروی سكاندار . آنها رفتند و فقط من ماندم . »
بعد از شهید شدن آقا مهدی همهمان با مشكل مواجه شدیم . عراقیها از پشت آمدند و عبور بچهها را از دجله مشكل كردند . آنهایی كه توانستند بیایند طرف ما ، آقای نظمی و چند نفر دیگر ، شبانه آمدند و مخفیانه . از شهید شدن آقا مهدی فقط چند نفر خبر داشتند و مجبور بودند توی خودشان نگه دارند . و من حالا از همه بیشتر میدانستم . بغض ولم نمیكرد . نمیدانستم چی كار كنم . رفتم پیش آقای مولوی گفتم « من باید حتماً بروم آقا مهدی را پیدا كنم بیاورم . »
خودم را ملعون میدانستم . فرماندهام در چند قدمیام شهید شده بود و جنازهاش هم مانده بود و آن وقت من … باور كنید … به خودم میگفتم اگر پیداش نكنم ملعونم .
آقای مولوی گفت « نمیشود . الآن نمیشود . »
نه میشد گریه كرد ، به خاطر روحیهی بقیه ، نه میشد رفت دنبال جنازه . آقای مولوی دید چه حالی دارم . خودش هم دست كمی از من نداشت . برای دلجویی از من و خودش گفت « شب بچههای عملیات را میفرستم بروند پیداش كنند . اگر خواستی تو هم باهاشون برو ! »
گفتم « چطوری بفهمم كه شب میروند ؟ »
گفت « میفرستم دنبالت . »
رفتم توی سنگر خودم و از خستگی و بغض گلوم و سوزش چشمهام خوابم برد . یك آن دیدم خوابم برده . بلند شدم رفتم پیش آقای مولوی گفتم « نرفتهاند بچهها كه ؟ »
گفت « رفتند . »
گفتم « چرا مرا … »
گفت « قایق را پیدا نكردند . آقا مهدی را هم . »
گفتم « خب شاید آقا مهدی … »
گفت « همه چیز خاكستر شده بود . اصلاً چیزی نمانده كه بروند بیاورند . »
گفتم « حالا پس چی كار باید … »
گفت « تكلیف اینست كه برگردی . دیگر ماندن فایده ندارد . »
بیحال و ناراضی رفتم سوار موتور شدم . عمدی از جاهایی رفتم كه تیر و تركشش بیشتر بود ، بلكه تركشی بیاید بخورد به من و من بدون آقا مهدی بر نگردم تبریز . حتی وقتی هواپیمای عراقی آمد توی آسمان منطقه رفتم ایستادم روی دژ كه راحت بزندم . زد . حتی زمین هم خوردم . اما طوریم نشد . فقط پام سوخت . بلند شدم رفتم رسیدم به پد پنج و به ایران زاد و كبیری . تا دیدمشان دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم . حرف زدن كه نه . فقط گریه میكردم . باور كنید یك ساعت تمام فقط گریه میكردم ، بدون این كه قدرت حرف زدن داشته باشم .
روايت اول از كریم حرمتی
گفت « خجالت نمیكشید از من كمك میخواهید ؟ »
چی میتوانستیم بگوییم ؟
گفت « مگر برای من كار میكنید ؟ »
نه میشد گفت آره ، نه میشد گفت نه . سكوت كردیم .
گفت « اگر دلتان را یكدله كردید و یادتان افتاد كه فقط برای خدا دارید كار میكنید ، هر وقت منور زدند ، یا موانع كاشتند ، یا سگهاشان آمدند طرفتان ، پیشانیتان را میگذارید روی خاك و فقط از خدا كمك میخواهید ، نه از من باكری كه كلاهم پس معركهست . »
ما در مرحلهی دوم عملیات والفجر چهار بودیم ، در پنجوین ، و قرار بود لشكر عاشورا در كلهقندی عملیات كند . عراق بو برده بود مرحلهی دومی هم هست . آمده بود جلو مواضع پدافندی خودش ، خیلی نامنظم ، مین كاشته بود . كمینهاش را گذاشته بود جاهایی كه امكان شناسایی میرفت . سگهای تربیت شدهاش را آورده بود توی منطقه و تا ردمان را میزدند سر و صدایی راه میانداختند كه بند دل آدم را پاره میكرد .
منورها پشت سر هم روشن میشدند و دست و پای ما را برای شناسایی بسته بودند .
چند شب رفتیم و نشد . مجبور شدیم برگردیم به آقا مهدی بگوییم . كه این طوری جوابمان را داد . هر چی میگفتیم مینها نامنظم هستند ، نمیشود پیشبینیشان كرد ، یا همین دیشب چند نفر رفتند روی مین و اصلاً معلوم نیست پا روی مین میگذاریم یا زمین ، گوشش بدهكار نبود .حرف خودش را میزد . میگفت « با من حرف نزنید . از من چیزی نخواهید . فقط خدا . »
كار هم نباید روی زمین میماند . رفتیم . به حرف آقا مهدی گوش كردیم . تا منور میزدند ، یا سگهاشان صدا میكردند ، یا از بودن و نبودن مینی سر درگم میماندیم ، پیشانی میگذاشتیم روی خاك ، خدا را صدا می زدیم میگفتیم « فقط باید خودت كمكمان كنی ! »
آن شب ما توانستیم تمام مواضع و موانع عراقیها را شناسایی كنیم برویم تا عمق ، تا پشت خط اصلیشان . حتی سه نفر از بچهها رفتند كله قندی را شناسایی كردند برگشتند ، یك زخم هم بر نداشتند . كار ما اصلاً همین بود . كه از مكان و مواضع و موانع و تسلیحات و هر چی كه لازمست صورت برداری كنیم ، برویم تحویل فرماندهمان بدهیم تا وقت عملیات ، با طراحی دقیق عملیات ، هم از تلفات نیروها كاسته شود ، هم سرعت پیشروی بیشتر . یكی از افتخارات ما بچههای شناسایی اینست كه از اولین نیروهایی بودیم كه از فرمانده لشكرمان مأموریت عملیات بعدی را میگرفتیم .
خاطرم هست آقا مهدی قبل از عملیات خیبر آمد چند نفر از بچهها را جدا كرد ، با یك آمبولانس برد تحویلشان داد به منطقهی آموزشی شط علی . حتی مسئول اطلاعات نمیدانست نیروهاش را دارند كجا میبرند .
آقا مهدی گفت « فقط من و شما میدانیم داریم كجا میرویم . »
تأكید كرد دل بسپاریم به آموزش ، حتی اگر سخت باشد ، و آماده باشیم برای شناسایی عملیات بعدی ، كه خیبر بود و بدر . به خاطر ویژگی خاص مناطق زیر پوشش باید آموزش طاقت فرسای غواصی و بلمرانی را تحمل میكردیم . كه كردیم . چون میدانستیم باز از اولین نفراتی خواهیم بود كه آقا مهدی تنهامان نمیگذارد . میدانستیم سنگر بچههای شناسایی تنها سنگریست كه او تا مدتی در آن با ما زندگی میكند و سؤالها میكند و جوابها میخواهد .
بعد از عملیات خیبر در منطقهی پاسگاه زید بودیم . آنجا هم دشت بود و فاصلهی نیروهای عراقی خیلی كم ، از چهار صد تا هزار و دویست متر . این فاصله انباشته از موانع بود : سیم خاردار ، مین ، سنگر كمین ، و انواع كانال . كانالهایی عمیق و عریض و انباشته از آب تا تانك نتواند عبور كند . هر شب میرفتیم شناسایی و دستمان زیاد پر نبود . گاهی خودمان گزارش میدادیم ، گاهی خود آقا مهدی میآمد توی خط و توی سنگر دیدگاه و میگفتیم از چه راهی رفتهایم و چه موانعی بوده . و اگر نتوانستهایم در شب و در این فاصلهی زمانی برویم برگردیم به خاطر همین موانع بوده كه … كه آقا مهدی خط قرمزی كشید روی نقشه و روی محل شناسایی ما . گفت « من این حرفها سرم نمیشود . شما باید همین امشب بروید آنجا را شناسایی كنید . اگر نتوانستید نباید برگردید . میفهمید چی میگویم ؟ »
سكوتمان گفت نمیدانیم .
دست گذاشت روی خط قرمز . گفت « این جا محل شهادت شماست . یا میروید با دست پر میآیید ، یا میمانید شهید میشوید . »
ما باید آنجا را شناسایی میكردیم ، هر چند كه شهید میشدیم . این ابلاغ رسمی آقا مهدی بود ، كه وقت گفتنش دوست و آشنا و رفیق چندین و چند ساله بودن كارساز نبود . باید میرفتیم و رفتیم . هر دو گروه از دو محور رفتیم . چون آخر راه هم برامان مشخص شده بود دلشوره و نگرانی نداشتیم . با اطمینان و ایمان بیشتری كار كردیم ، بدون این كه حتی اتفاقی بیفتد . از آن گروه فقط یك نفرمان آنقدر جلو رفت كه در معبری دوستان دیگرش را جا گذاشت و از سیم خاردارها و موانع رد شد رفت مواضع را شناسایی كرد . چون دیر شده بود و صبح هم ، رفت توی سنگر مخروبه مخفی شد و شب برگشت . چرا ؟ چون میدانست آقا مهدی حجت را بر او و بچههای گروهش تمام كرده و اگر دست خالی برگردد تمام گروهش شرمنده خواهند شد . چون میدانست نمیتواند با اطلاعات ناقص برگردد . چون میدانست اگر هم اطلاعات ناقص را به اسم اطلاعات كامل بیاورد بالأخره یك روز آقا مهدی مچش را باز میكند . همانطور كه مچ مرا در عملیات بدر باز كرد .
یادم هست نزدیك سیل بند عراقیها دشت بود و پر از آب . نمیشد با بلم یا حتی غواصی ازش رد شد رفت شناسایی . شب مهتابی آنجا هر تحركی را لو میداد . به آقا مهدی گزارش دادیم كه مكان خاصی برای پنهان شدن و شناسایی نیست و نمیشود رفت .
صبح عملیات ، بعد از تصرف مواضع اولیهی عراق ، آقا مهدی آمد روی سیل بند . همینطور كه داشت از آنجا پدافند روی مواضع دوم عراق را هدایت میكرد برگشت آب را نگاه كرد دید در همان جایی كه ما گفته بودیم راه شناسایی ندارد پوششی هست كه میتوانسته كمك خوبی برای ما در شب باشد و حتی میتوانسته ما را به سیل بند برساند . برگشت به من گفت « الله بندهسی ! تو كه گفتی اینجا دشتست و پوشش ندارد . پس این چیه اینجا ؟ »
حساس بود . اصلاً گزارشها و كمكاریها یادش نمیرفت . و بخصوص كم كاریها . توی همین عملیات بدر سمت راست لشكرمان چند تا از تانكهای عراقی محاصره شده بودند و چارهیی نداشتند جز این كه یا بمانند یا بروند طرف روستایی به اسم همایون . كه میرفتند . در صورتی كه میشد جلوشان را گرفت .
آقا مهدی سریع با بیسیم تماس گرفت . و به فرمانده گردان آن نقطه گفت « چرا میگذاری این تانكها از كنارت رد شوند ؟ بزن ناكارشان كن ! اینها اگر فرار كنند فردا تكتكشان صد تا صد تا بسیجی از مامیگیرند . »
فرمانده گردان گفت « آخر من نیرو ندارم ، آقا مهدی . فقط بیسیمچی مانده و خودم . »
آقا مهدی گفت « آرپیجی زن بفرست ! »
فرمانده گردان گفت « گفتم كه . كسی نمانده . فقط من و … »
آقا مهدی گفت « تو فرمانده گردانی و میگویی من نیرو ندارم ؟ »
فرمانده گردان گفت « وقتی ندارم یعنی ندارم . »
آقا مهدی گفت « حالا كه اینطور شد من دیگر فرمانده نمیخواهم . از الآن به عنوان یك نیروی آزاد میروی آرپیجی برمیداری خودت تانكها را میزنی . مفهوم شد ؟ »
به وقتش میدیدی فرمانده گردان میشد آرپیجی زن ، میشد تكاور ، میرفت با آرپیجی جلو تانكهای فراری را میگرفت و حتی شهید میشد . به وقتش میدیدی پیشانی نیروهای فعال بوسیده میشد و اجرش به خدا سپرده میشد . به وقتش نیروی خاطی سیلی میخورد ، بازداشت میشد ، یا اگر فرمانده بود عزل میشد . و وای به وقتی كه كسی از بچهها شهید میشد و آقا مهدی از كنارش میگذشت و میدیدش . من بارها دیدمش كه چطور ایستاد آن شهید را نگاه كرد و چیزی زیر لب گفت و همین طور نگاهش كرد . یا بارها دیدم از پشت بیسیم خبرهای ناگوار شنید و تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و وقتی هم كه زد بغض را میشد از صداش شنید . میگویند این بغض را بعد از شهادت حمید هم داشته و هیچ كس ندیده كه تبدیل بشود به گریه .
در خیبر من هم بودم . معمولاً بعد از عملیاتها مأموریت من این بود كه نیروهای تازه نفس را ببرم به منطقه . یعنی مدام بین خط و قرار گاه تاكتیكی رفت و آمد میكردم . قرار گاه تاكتیكی آقا مهدی یك سنگر كوچك آهنی بود ، كنار شهرك شركت نفت ، كه فاصلهاش تا خط فقط پانصد ششصد متر بود . مرا صدا زد ، گفت « این بچهها را بردار ببر برسان به حمید ، كنار پل ! »
رفتم و ماندگار شدم . مجروح هم همانجاشدم ، كه به زور منتقلم كردند عقب و همانجا خبر شهادت حمید را شنیدم . چهرهی آقا مهدی بعد از رفتن حمید عوض شد . دیگر آن آدم قبلی نبود . در بدر كاملاً مشخص بود . در بیپرواییهاش و جلو رفتنهاش و از گلوله نترسیدنهاش . آن روز وقتی خاكریز بعد از سیل بند را دید و فهمید نه دست ماست نه دست عراق ، خودش تنها رفت جلو و بچهها هم پشت سرش . از دجله هم كه رد شد خودش پل را زد ، خودش رفت كنار نیروهاش . روی همین دجله بود كه جلو چشم نیروهاش تكهتكه شد . میدانید ؟ همیشه اینطور مواقع كه مجبور میشوم از آقا مهدی حرف بزنم ، بعد ناراحت میشوم به خودم میگویم « آقا مهدی این طوری نبود كه من گفتم . »
روایت دوم از كریم حرمتی
من نیروی شناسایی بودم . وقتی عملیات شروع شد ، یا نیروها را میبردم میرساندم به خط ، یا میآمدم كنار فرماندهی میایستادم و هر مأموریتی داشتند انجام میدادم . بیشترین مأموریتم رساندن نیروهای تازه نفس بود به منطقه . گروهان را بردم برسانم به خط ، به همان نقطهی حساسی كه در تیر رس بود ، كه عراقیها بستندمان به رگبار و مجبور شدم بروم اسلحهی چند تا از مجروحین و شهدا را بردارم و جوابشان را بدهم . حمید ما را میدید . با دست علامت میداد كه زودتر برویم پیشش . فاصلهی قرار گاه تاكتیكی لشكر تا پل در دیدرس بود . ما باید از جاده یا همان كانال پر آب میرفتیم و از آبش میآمدیم بیرون . آن كانال هم ، صد متر مانده به پل ، قطع میشد میرفت میرسید به خاكریز . كه باید از آن هم رد میشدیم میآمدیم پشت پل . بیشترین تلفات را ما آنجا میدادیم . چون باید از خاكریز میآمدیم بالا تا برسیم به خط . آنجا كاملاً در تیر رس بود . طوری كه عراقیها هم میتوانستند بفهمند چند نفر آمدهاند توی خط ، هم میتوانستند تلفات بگیرند .
با هر جان كندنی بود از آن جا رد شدیم .
حمید مرا به اسم میشناخت . گفت « كریم جان ! بچهها را بردار ببر آنجا ! »
عمق آب در آنجا كم بود . امكان داشت عراقی ها نفوذ كنند .
حمید گفت « مسئوولیت آنجا با تو و نیروهات . برو ببینم چی كار میكنی ! »
بلند شد دستش را زد به كمرش و با بیسیم چیاش رفت در طول سیل بند تا به هر سنگری كه میرسد با آرامش توصیه كند صبور باشند و هوشیار . از مهمات آنها هم میپرسید . و به آنهایی كه نمیدانستند عراقیها كجا هستند میگفت از كجا آمدهاند ، از كجا ممكنست نفوذ كنند ، و آنها از كجا باید جلوشان بایستند .
عراقیها كه فشار آوردند حمید آمد به من گفت « برو آن طرف پل هر چی نیرو هست بردار بیاور. این پل باید حفظ بشود . »
رفتم نیروها را آوردم دیدم حمید هی بین پل و مواضع خودی در حركتست ،احوال بچهها را میپرسد ، دلگرمیشان میدهد ، توصیه میكند این پل باید دست خود ما بماند ، به هر ترتیبی كه هست . این حرفها را با آرامش میزد . طوری قدم میزد ، با آن دستی كه به كمرش میگذاشت و آن سری كه فقط كمی پایینش میگرفت ، انگار دارد توی باغ قدم میزند یا انگار اصلاً تیر و تركش را نمیبیند . سرش را ، با آن قد بلندش ، فقط كمی خم میكرد .
شب اول خاكریز دست ما بود . اصلاً شهرك دست ما بود . ما آن طرف پل بودیم ، پشت چند تا خاكریز ، این پل راه ارتباطی و اصلاً گلوگاه ورودی به جزیرهی جنوبی بود . هر كس این پل را میگرفت منطقه هم دست او بود . عراقیها فشار آوردند و ما نتوانستیم بایستیم برای پشتیبانی منطقه . باید میرفتیم میرسیدیم به كانال . تنها راهش گذشتن از پل بود . پلی با بیست سی متر عرض و در تیر رس خمپاره و آرپیجی و تك تیراندازها . اگر فشار بیشتر میشد راه عقبهمان كور میشد . حمید مجبور شد نیروها را بكشد آن طرف پل ، ببردشان نزدیك شیبی كه وصل میشد به آب ، بگوید از آنجا پدافند كنند . بقیهی نیروها هم آن ور كانال را ول كردند آمدند این ور كانال ، كه ضلع جنوبی جزیرهی جنوبی باشد . این ور پل ما بودیم ، آو رو پل عراقیها . طرف عراقیها یك سنگر پدافند تك لول بود ، كه میخواستند از آنجا بیایند این طرف پل و ما نمیگذاشتیم . هر دو طرف در دید بودیم . هر كس میخواست از پل رد شود در تیر رس نیروهای مقابل بود .
حمید به همهمان گفته بود « همه جا را ول كنید ، فقط مواظب باشید عراقیها از پل رد نشوند . »
این دستور آقا مهدی بود كه گفته بود « اگر بیایند توی جزیره و زیاد بشوند عملیات و منطقه به خطر میافتد . »
تمام نیروها متمركز شده بودند به نزدیك پل . چون جاهای دیگر آب بود و در دید و تیر رس . تنها راه و تنها امید عراق گذشتن از پل بود . تا حمید زنده بود نتوانست از آن عبور كند .
حمید روی پل شهید نشد . جای حمید صد و پنجاه متری غرب جاده بود ، كه روی جاده دید داشت . حتی روبروی پل نبود . روبروی پل ده دوازده متری جاده بود و بعد خاكریز و بعد سیل بند . بچهها نوك سیل بند را چند تا گونی گذاشته بودند ، به عنوان سنگر ، و با تیر بار و نارنجك و آرپیجی مواظب هر تحركی بودند . حمید از سمت چپ پل دید بهتری داشت . همانجا خمپاره شصتی میآید میخورد كنارش و من یكهو دیدم بیسیم چیاش دارد تنها میآید پیش ما . گفتم « حمید كو ؟ »
انگشت سكوت گذاشت روی بینیاش گفت « نگذار كسی بفهمد . »
گفتم « كجاست ؟ »
گفت « گذاشتیمش توی سنگر خودش . »
رفتم حمید را دیدم . كشیده بودند برده بودندش توی سنگر . سنگر كه چه عرض كنم . یك چالهی كوچك بود توی سیل بند . رفتم جلوتر دیدم یك پتوی سیاه كشیدهاند روی جنازهاش ، پوتینهای گلیاش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش . محل شهادت حمید همین جا بود . كنار یك نفربر سوختهی عراقی ، حدود صد و پنجاه متری سمت چپ پل .
آن روز روز سوم عملیات بود . بعد از شهادت حمید فقط سه ساعت بی فرمانده بودیم و انفرادی عمل كردیم . همه یا زخمی بودیم یا شهید . عراقیها از صدای نالهها حدسهایی میزدند و بیشتر فشار میآوردند .
حتی آمدند روی پل . به سیل بند هم رسیده بودند . تا این كه مرتضی یاغچیان آمد خودش را رساند به منطقه . او و همراهانش هم از دید عراقیها در امان نمانده بودند . با این كه مجروح شده بود نارنجك انداخت و باعث كشته یا زخمی یا فراری شدن عراقیها شد .
بیشتر بچهها مجروح شده بودند . كسانی هم كه آنجا بودند نمیتوانستند شهدا و بخصوص حمید را بیاورند عقب . مرتضی عصر رسید . تا شب منطقه را كمی آرام كرد . من همان اول شب مجروح شدم و ناچار منطقه را ترك كردم . بعداً شنیدم كه عراقیها شب با زور بیشتری حمله میكنند میآیند پل را میگیرند و ضلع جنوبی جزیره میافتد دست آنها . حتی چهار صد متری هم آمده بودند داخل جزیره . یعنی تا نزدیكی قرار گاه تاكتیكی لشكر .
بعد از رفتن حمید چهرهی آقا مهدی خیلی عوض شد . در هر سكوتش و هر آرامشش آدم احساس میكرد بر میگردد به طرفی خیره میشود كه حمید شهید شده بود و او نتوانسته بود برود بیاوردش.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}