گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 5
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 5
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 5
(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )
خندید گفت « نه . این طورها هم كه تو میگویی نیست . »
گفتم « فكر نكنم غیر از این باشد . »
گفت « آنها عراقی نیستند . یا كُردند یا مخالفهای دیگر . زرنگ هم هستند . فانوسها را آویزان میكنند توی صخرهها كه ما فكر كنیم سنگرهاشاناست . »
گفتم « ما كه آمدهایم اینجاها چیزی ندیدیم . »
گفت « حالا میرویم بالا میبینیم . »
رفتیم نشانم داد . مسیر را نگاه كرد گفت « این جا یك گردان جا میشود . خوبست . باید برای مسیر از نردبان طنابی استفاده كنیم . »
رفتیم استراحتگاه دوم . به من گفت « تا حالا خودت رفتهای بمو ؟ »
گفتم « از این محور نه ، ولی از آن پایین چرا . »
گفت « من همیشه آرزوم بوده اگر رفتم بالای بمو یك اذان آن بالا بگویم . »
گفتم « عراقیها … میشنوند كه . »
گفت « اذان مرا آنها نمیشنوند . »
رفتیم رسیدیم به خطالرأس بالای بمو . آن چیزهای دیدنی را كه باید میدیدیم دیدیم . عقبهی عراقیها را هم . گفتم « مگر نمیخواستی اذان بگویی ؟ بگو دیگر ! »
گفت « گفتم . »
گفتم « كی ؟ من كه نشنیدم . »
گفت « با بلندگو كه نمیخواستم بگویم . توی دلم گفتم . »
خندیدم ، خیلی خندیدم . گفتم « تو دیگر كی هستی . مرا بگو كه فكر میكردم میخواهی راستی راستی اینجا اذان حسابی بگویی . »
این كه شما میگویید حمید كی بود واقعاً گفتنی نیست . خودش در یك دنیای دیگر بود و حرفهایی كه پشت سر او و مهدی زده میشد یك دنیای دیگر . یادم است یك عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای این دو برادر را خالی كنند . كسانی كه در طول آن هشت سال جنگ شاید ده روز هم توی معركهی جنگ نبودند ، كسانی كه سعی میكردند اصلاً لشكر را از خودشان ندانند . كسانی كه بعد از شهادت حمید گفتند شهید نشده ، گفتند رفته پناهنده شده . كسانی كه بعد از شهادت مهدی گفتند كاش توبه كرده بود . این را من خودم شنیدم . آن هم در مجلسی خصوصی كه بچههای لشكر برای مهدی در تبریز گرفتند . و از زبان كسی كه الآن مسئوولیت دارد . به من گفت « خدا لطف كند و عنایت داشته باشد كه موقع شهادت توبه كرده باشد آقا مهدی . »
یادم است از دیدهبانی ارتفاعات بمو میآمدیم كه برخوردیم به آقا رحیم صفوی . سلام و حال و احوال كردیم . من از حرف و حدیثها گفتم و اینكه « نمیدانم با این رفتارها باید چی كار كرد ؟ »
آقا رحیم گفت « بروید قدر حمید را بدانید ! »
گفت حمید را از قبل از انقلاب میشناسد . از روزهایی كه میرفته خارج آموزش نظامیمیدیده و از همانجا اسلحه میآورده برای بچهها .
گفت « هیچ كس مثل حمید جانش را این طوری برای انقلاب به خطر نینداخته . »
میگفت چرا قدرش را نمیدانیم ، چرا پشتیبانیاش نمیكنیم ، چرا اجازه میدهیم این حرفها پشت سر او و مهدی زده شود .
گفتم « من كه كارهیی نیستم ، آقا رحیم . من فقط یك كادر كوچكم و با آقا مهدی كار میكنم . »
گفت « یك كلام صد كلام . بروید به گوش بچههای تبریز برسانید كه ما اگر حمید را از این جا برداریم ، كنارش نمیگذاریم ، نمیگذاریم برود جای دیگر ، میگذاریمش فرمانده یك لشكر دیگر . »
حاج همت نگران بود . بعد از والفجر یك دیدمش . آمد توی جمع كوچك ما گفت « چرا مهدی را اینقدر اذیتش میكنید كه اینطور لاجان شده ؟ »
بهش ثابت كردیم ما از این حرفها به دوریم و كسان دیگری پای این كارند .
گفت « شما دست كم میتوانید از مهدی پشتیبانی كنید . این را هم نمیتوانید ؟ »
كار به جایی كشیده بود كه یك عده آمده بودند قرار گاه و به آقا محسن فشار آورده بودند كه « مهدی باید عوض شود . »
حاج همت گفت « چرا ساكت نشستهاید ؟ بلند شوید بروید از فرماندهتان دفاع كنید ! »
رفتم پیش رئیس ستاد قرار گاه ( آقای علایی ) وقت ملاقات گرفتیم.رفتیم پیش آقا محسن ، رك و پوست كنده گفتیم « هر جا آقا مهدی برود ما هم باش میرویم ، حتی اگر بیرون از سپاه باشد . »
آقا محسن گفت « مهدی هیچ جا نمیرود . خیالتان تخت . »
بعد از خیبر و بعد از شهید شدن حمید یكی از مسئوولین ایلام آمده بود پیش مهدی میگفت « دوست دارم بیایم جنگ . آقا مهدی ، كمكم میكنید ؟ »
مهدی گفت « شما اول بروید توبه كنید ، بعد بیایید جنگ . »
یادش آورد چطور جلو مردم ارومیه ایستاده بود موضع گیری میكرد .
مهدی گفت « توبه كن ،درست مثل حمیدم ، كه آمد توی تلویزیون گفت من یك زمانی اشتباه فكر می كردم . »
بعد گفت « البته این جا برای شما فایده ندارد . شما اگر میخواهید به جبهه خدمت كنید بروید جادهی دره شهر را آسفالت كنید كه اگر بچهها خواستند از جبههی غرب بیایند جنوب از همین راه بیایند . »
كسانی در تبریز بودند كه میگفتند حمید باید برود ، مهدی باید برود . اما زورشان نرسید . كار به جایی رسید كه مهدی و حمید آنقدر از خودشان لیاقت نشان دادند كه مهدی شد فرمانده لشكر و حمید هم بازوی راستش ، یعنی جانشین عملیاتی . چك كردن گزارش شناساییهای ما با او بود . و همینطور سازماندهی گردانها و آموزششان در بعد از عملیات . حمید برای اولین بار در تاریخ جنگ برای آموزش فرمانده دستهها و گروهانها جزوهی وظایف تنظیم كرده بود .
بعد از بمو باز هم با حمید بودم ، توی قصر شیرین و درست قبل از خیبر . باید از یك رودخانه میگذشتیم تا میرفتیم میرسیدیم به عراقیها . گفتم « هوا سردست ، حمید . اگر میخواهی محور را چك كنی بهترست برات بكشمش روی كاغذ.»
گفت « اینطوری فایده ندارد . باید برویم ببینیم بچهها چی میكشند .اگر واقعاً بخواهیم عملیات كنیم بچهها باید از این رودخانه بگذرند . »
بعد از آن شناسایی بود كه من رفتم روی مین و زخمی شدم . توی همان پادگان سر پل ذهاب بستریام كردند ، چون قرار بود عملیات را پیگیر باشم . یعنی حمید اصرار كرد بمانم . گفت « اگر بروی كسی نیست كمك باشد . بگذار بچهها بیایند و بروند بعد برو ! »
قبول كردم . گفت « به شرط اینكه خودت را جلو بچهها كنترل كنی . »
مثل یك پرستار ازم مواظبت میكرد . آن روزها خانوادهاش را آورده بود اسلام آباد . هر روز میرفت شهر برام جگر و غذا و این چیزها میآورد . میگفت « باید خون بت تزریق بشود . »
هم خودش هم خانمش خیلی به من محبت كردند . ارتباط هر دوشان با هم خیلی با محبت بود . كل زندگی حمید پشت یك پیكان جا میشد . ظرفهاش را یادم است میگذاشت توی قوطی آرپیجی میگفت « زندگی ما همینست ، مصطفی ! »
احسان را آورد عیادت من گفت « ببین پای عمو چی شده ! »
احسان گفت « كی اوفش كرده ؟ »
حمید گفت « صدام . »
احسان یك اسلحهی كوچك داشت كه تاقتاق صدا میكرد . گفت «تفنگم را بده بروم صدام را بكشم نیاید تو را بزند . »
حمید خیلی لذت میبرد از حرفهای احسان . بخصوص از آن عكسی كه دستش را مشت كرده بود . همیشه نشان من میدادش .
میگفت « میدانی احسان دارد چی میگوید ؟ »
احسان هنوز آن روزها زبان باز نكرده بود . میگفت « میگوید جنگ جنگ تا پیروزی . میگوید مرگ بر آمریكا . »
بعد از آن هم باز من مجروح شدم . فكر كنم والفجر مقدماتی بود . حمید پای نیروها بود . تخریبچی داشت مینها را خنثی میكرد كه مجروح شد و من رفتم محور را باز كردم . حمید از آنجا رد شد . آتش آنقدر سنگین شد كه من مجروح شدم . حمید برگشت آمد دستور داد مرا ببرند عقب . عراق دو تا كانال داشت . یكیش نزدیك خط ما بود یكیش نزدیك خط خودش . مرا بردند توی یكی از این كانالها . هنوز با مهدی ارتباط داشتم . نمیدانست من مجروح شدهام . خودم هم چیزی نگفتم . هی دستور میداد كجا برویم و چی كاركنیم . چند تا از بچهها را فرستادم جلو . آتش طوری بود كه فقط از یك محور توانستند بروند پیش . بقیه كپ كرده بودند .
مهدی گفت « بچههای همت میخواهند از مسیر ما بروند . میتوانی ببریشان ؟ »
گفتم « من آخر … »
گفت « خدا اجرت بدهد . دارند میآیند . بردار ببرشان ! »
روم نشد بگویم زخمیام ، ولی به نیروها? همت نمیشد نگفت . چون خودشان دیدند . گفتند « اشكال ندارد . چهار نفر میگذاریم با برانكار بیاورندت . »
با برانكار و زیر آتش شدید رفتیم آنجا كه باید میرفتیم ، بالای تپه .
گفتم « همین جاست . »
گذاشتندم زمین و رفتند محور خودشان را گرفتند .
صبح كه مجروحها را تخلیه میكردند حمید آمد دید من هنوز آنجام .
گفت « الله بندهسی ! تو این جا چی كار میكنی ؟ مگر من به تو … »
باز دستور داد ببرندم عقب . كه از آنجا هم فرستادندمان مشهد . عصر همان روز دیدم سروكلهی خود حمید هم ، زخمی ، توی بیمارستان نجمیهی مشهد پیدا شد . گفتم « الله بندهسی ! تو این جا چی كار میكنی ؟ »
بعد پرسیدم « تو چطوری مجروح شدی ؟ »
گفت « مرا اول خدا بعد كمپوت نجات داد . »
گفتم « چطوری ؟ »
گفت « همین طور كه داشتم كمپوتم را باز میكردم علیاكبر رهبری آمد خواست ازم بگیردش كه تركش آمد خورد به كتفم . خدا پدرش را بیامرزد . اگر كمپوت را از دستم نكشیده بود تركش از سینهام میزد بیرون . »
حمید خیلی شوخ بود . و همین طور لاپوشان . فكر كنم عملیات بیتالمقدس بوده كه حمید ، خسته و بیحال ، رفته پشت خاكریز خوابیده . یكی از بچهها كه از خاكریز میپرد این ور ، میآید میافتد روی حمید . حمید را میشناسد . دستپاچه میشود میافتد به عذر خواهی .
« حمید آقا ! تو را خدا ببخشید . آتش زیاد بود ندیدمتان . »
حمید میگوید « كی فهمید؟ فقط من و تو دیگر . پس برو بیخیال شو.به هیچ كس هم نگو كه بعد خجالت بكشی . »
تمام این زخمها را به جان خریدیم تا بگذرد بگذرد و خیبر بیاید . ما از خیبر هیچ خبری نداشتیم . فقط میدانستیم قرارست تحركی بشود .
مهدی در شورای لشكر تأكید داشت به هیچ كس چیزی نگوییم . عقبهی ما گیلانغرب بود ، توی « كاسه گران » ، و ما باید آنجا ستون كشی میكردیم . تا هم بچههای لشكر هم عراق ذهنشان منحرف بشود كه قرار گاه به لشكر مأموریت عملیات داده . شبها ماشینها را از گیلانغرب راه میانداختند . من از همان جا شك كردم . مهدی آمد توی جمع ما گفت « من از فرمانده گردانها خواهش دارم كه بعد از انتقال نیروهاشان نگذارند كسی بیاید پایین ، حتی برای خوردن بستنی . »
زمستان و بستنی ؟ حدس زدم عملیات باید در جنوب باشد . بعد از جلسه گفتم « مهدی ! عملیاتمان جنوبست . مگر نه؟»
گفت « نمیدانم . »
پافشاری كردم . نشانی هم دادم . گفت « زدی تو خاكی ، مصطفی . صبر كن خودت میفهمی . »
هیچ كس هیچی نمیدانست .
به حمید گفتم « تو چی ؟ »
گفت « به جان تو اگر بدانم . فقط میدانم داریم میرویم مهران . »
رسیدیم مهران .
حمید یك نامه در آورد گفت « این را آقا مهدی داده كه این جا براتان بخوانم . »
نامه را برای اكیپها خواند ، برای من و ورمز یاری و یاغچیان و مشهدی عبادی و نظمی و چند نفر دیگر ، كه باید برویم دهلران . نرسیده به دهلران دیدیم حمید دارد دنبال تابلو میگردد . گفت « همینجاست . »
عقبهی لشكر 8 نجف اشرف بود . رفتیم شب را آنجا خوابیدیم .
به حمید گفتم « بعدش ؟ »
گفت « بعدش را من هم دیگر نمیدانم . »
صبح سیفالله آمد گفت « میرویم سایت . »
از آن طرف هم احمد كاظمی آمد رفتیم قرار گاه لشكر 6 عراق در هویزه . آنجا بود كه توجیهمان كردند گفتند باید چی كار كنیم و عملیات اصلاً كجاست . عملیات آبی خاكی بود . باید میرفتیم منطقه را میدیدیم . عصر فرداش با بلم رفتیم توی هور . چند نفر از ما شنا بلد نبودند . بیتابی میكردند . حمید و مشهدی عبادی بیشتر از همه بیتابی میكردند . بلم راندن سخت بود و سؤالهای ما زیاد . آقای بشر دوست توجیهمان میكرد . حمید اولین سؤالی كه كرد این بود « اینهایی كه شنا بلد نیستند باید چی كار كنند ؟ »
گفت « باید لطف كنند بروند یاد بگیرند . »
مهدی هم آمد . عقبهی لشكر را شكل دادیم و از اسكلهی شهید بقایی رها شدیم برای خیبر . گردان حضرت ابوالفضل دست آقای نظمی بود . قرار بود بروند عقبهی عراقیها توی جزیرهی جنوبی پیاده شوند . حمید هم با یك اكیپ میرفت طرف پل شیتات و گروه اطلاعاتیاش با نور علامت میدادند تا هلیكوپترها بروند آنجا بنشینند . حمید یك روز زودتر رفت پل را گرفت . نزدیكای ساعت ده شب ، از ایستگاه رلهی هور ، خبر آوردند كه « حمید میگوید پل را تصرف كرده . میگوید بگویید نیروها میتوانند بیایند . زودتر فقط . »
مهدی گفت « حالا وقتشست . برویم . »
حمید هی تماس میگرفت كه چرا نمیآییم .
مهدی به من گفت « برو به سرهنگ جلالی بگو مهدی میگوید بیایید مرا ببرید پیش نیروهام ! »
به كسی دیگر گفت « بیسیم بزن بگو ما آمادهایم ! »
اولین هلی كوپتری كه توی جزیره پیاده شد هلی كوپتر ما بود ، كه من و مهدی و احمد كاظمی و بیسیمچیاش میراب از آن پیاده شدیم .
مهدی به من گفت « تو برگرد برو بقیهی هلیكوپترها را بردار بیاور! »
برگشتم آمدم به خلبانها گفتم حركت كنند . بهانه آوردند . هیچ كدامشان حرف گوش نكردند . تا اذان صبح طولش دادند . سریع رفتم پیش سرهنگ جلالی گفتم « چرا اینها سنگ میاندازند ؟ »
گفت « خب شیفتشان عوض شده . الآن حركت میكنند . »
چه دردسرتان بدهم . بالاخره آمدیم گردانها را سوار هلی كوپتر كردیم . نیروهای مهندسی و ادوات را با اولین هلی كوپتر بردیم قسمت شمال جزیره تا بروند ادوات عراقیها را راه بیندازند . در نور روز كاملاً معلوم بودیم . پیشنهاد دادم بهترست برویم ظلع جنوبی جزیرهی شمالی ، كه هم نزدیكتر شویم هم در وقت صرفه جویی كنیم . هر چی به خلبان گفتم قبول نكرد . گفت باید از سرهنگ جلالی سؤال كند . سؤال كرد .
سرهنگ گفت « هر جا میگوید برو ! »
هلی كوپتر را راهنمایی كردیم آمدیم پایین . ناغافل دو سه تا تیر آمد خورد به هلی كوپتر . اول فكر كردم خودیاند دارند از خوشحالی تیر اندازی میكنند . بعد دیدم نه . دیدم یك عراقی نشسته و آرپیجی دستش است و الآنست كه … كه آرپیجی را شلیك كرد ، گلولهاش آمد خورد به هلی كوپتر ، هلی كوپتر آتش گرفت . بیست نفری میشد كه توی هلی كوپتر بودیم . با یك مینی تویوتا و مهمات مینی كاتیوشا و دو تا موتورسیكلت . آتش هلی كوپتر كه زبانه كشید فرار كردیم رفتیم جلو هلی كوپتر . هلی كوپتر تعادلش را از دست داد . رفت اوج گرفت . مستقیم و با سرعت میرفت بالا . همهمان چپه شدیم رفتیم افتادیم عقب و بعد نمیدانم چی شد كه افتادیم توی نیزار و توی آب هور ، وسط عراقیها . شهید نداشتیم . اما مجروح چرا . آتش با آن هور خاموش شد .
سرتان را درد نیاورم . بیسیم سالم بود . با مهدی تماس گرفتیم . نشانی دادیم . با هلی كوپتر آمدند بردندمان . كمرم آسیب دیده بود . نتوانستم بمانم . یك رضایتنامه نوشتم و از بیمارستان اهواز زدم بیرون . با بچههای ترابری ، همان شبانه ، خودم را رساندم به مهدی ، خوشحال شد كه برگشتهام . سریع جای خودمان و جای حمید را نشانم داد . ما توی جزیرهی جنوبی بودیم ، داخل همان كانالی كه به پل حمید راه داشت ، با هفتصد هشتصد متر فاصله . جایی كه از ضلع مركزی جزیره پیچ میخورد میرفت . ما درست وسط همانجا بودیم .
مهدی گفت « حمید دست تنهاست . باید بهش نیرو برسانیم . »
گفت هنوز از طلایه خبری نشده و نتوانستهاند بروند آنجا . نگران آنجا هم بود . گفت « باید یك فكری هم برای طلایه كنیم تا راهش باز شود . »
آن دو گردانی كه باید خودشان را میرساندند به طلایه ، گیر كرده بودند توی همان كانال دوم . با یكی از بچههای اطلاعات ( از عراقیهای خودی و اسمش مظفر ) رفتم پیش مهدی تا اگر اسیر عراقی داشتیم ازش اطلاعات بگیرم . حمید نگذاشت بمانم . گفت « گوش شیطان كر الآن خط آرامست اگر هواپیماها بگذارند . »
روز دوم مشكلی نبود . تا اینكه عصر عراق فشار آورد روی پل شیتات . مجبور شدیم بیاییم این ور پل . چند بار پل دست به دست شد .
شب دست ما بود ، روز دست عراقیها . نیروی كمكی هم نبود . تا روز سوم ، كه رسید . حمید با یك گردان آنجا بود . دو گردان هم رفته بودند داخل تا ادامه دهندهی كار باشند و كمك حمید ، كه بتواند جزیره را نگه دارد . آتش عراق آنقدر شدت گرفت كه احمد كاظمی رفت خط حمید سر بزند ببیند وضع چطور است و چی كار باید كرد . مهدی با حمید حرف میزد میگفت « احمد دارد میآید پیشت . ببینید با هم چی كار میتوانید بكنید . »
حمید نیرو میخواست و مهدی میگفت « انگشتهات هم پشت سرتاست . نگران نباش ! »
یعنی نیرو دارد میآید .
حمید میگفت « من همه چیز را میدانم . مطمئن باش نمیگذارم جزیره بیفتد دستشان . حالا دیگر تو نگران نباش . »
احمد كاظمی برگشت . فكر كنم یك بند از یكی از انگشتهای دست راستش را تیر یا تركش برده بود و خونریزی داشت . دستش را بستم نشستم پیشش . حالا نگو حمید شهید شده و هنوز هیچ كس خبر ندارد .
همان جا بود كه احمد به مهدی گفت .
مهدی گفت « مطمئنی ؟ »
احمد گفت « صد در صد . »
مهدی گفت « خدا رحمتش كند . »
بعد با بیسیم مرتضی یاغچیان را خواست گفت « بیا كه حمید به تو نیاز دارد ! »
مرتضی آمد . توجیه شد رفت خط حمید را تحویل گرفت . خطی كه عراقیها از آن جا نفوذ كرده بودند توی جزیره . مرتضی تنها رفت ، با دو نفر از بچهها و یك بیسیم چی و بدون نیروی كمكی . با مهدی تماس گرفت گفت « باید آن پشت خاكریز بزنیم . »
نظر احمد این بود كه با بلدوزرهای عراقی خاكریز بزنیم . چون پشت سرمان آب بود و فقط دو سه متر جا داشتیم . خط كمینمان میشد خط پل و جای حمید . خط اصلیمان شد همین خاكریز . خبر آمد كه مرتضی هم زخمی شده . هر چی اصرار كردیم كه بیاید قبول نكرد . گفت « میمانم . »
خاكریز را با یكی از بچهها مهندسی زدیم . الآن اسمش یادم نیست . فقط یادماست كه توانستیم تا حد چهار صد متر خاكریز بزنیم .
رفتم به مهدی گفتم . گفت « خاكریز را هر طور هست بزنید و حفظش كنید ! »
نیرو نداشتیم . خاكریز هم اگر زده میشد نیرو نبود بگذاریم پشتش .
به مهدی گفتم « مرتضی هم زخمی شده . میگویی چی كار كنم ؟ »
گفت « برو جاش بایست آنجا بگو برگردد عقب ! »
مرتضی راضی نمیشد . هی میگفت « پس چی شد این نیرو ؟ »
با هلی كوپتر نمیشد نیرو آورد . میزدندشان . آنها هم كه میآمدند ، با ارتفاع پایین و از وسط آبراهها میآمدند . تازه فقط ما نبودیم . گستردگی عملیات زیاد بود . باید همه جا را پوشش میدادند . بلمها هم مال لشكر خودمان نبودند . آن موقع یك گروههایی بود ، به نام قایق سوار ، كه ما را میبردند میآوردند . فشار كه زیاد شد به هر لشكر فقط سه تا قایق رسید برای مهمات و تمام امكانات .
مهدی گفت « پس چرا ایستادهای مرا نگاه میكنی ؟ »
رفتم . نیت اولم این بود كه بروم ببینم میتوانیم آنجا بایستیم و اگر نشد نیروها را بردارم بیاورم پشت خاكریز بمانند . نیت دومم این بود كه اگر شد بروم جنازهی حمید و بقیه را بیاورم . با صابر آقایی و مصطفی عبدلی رفتم . دو سه بار رفتم و آمدم . رفتنا تاریك بود و آمدنا روشن . باید از ضلع غربی جزیره ، از آن پشت رد میشدیم . عراق زیاد به آنجا حساس نبود . تمام قواش را گذاشته بود روی ضلع مركزی . حمید كنار آب بود ، با تركشهایی توی سینه و سر ، رفتم یك پتوی آبی سربازی پیدا كردم بردم انداختم روش . شاید باورتان نشود ، اما من برای پیدا كردن حمید شاید بالای سر پنجاه شهید رفتم تا اینكه قدیر آمد گفت « حمید آنجاست . »
عراق هنوز آنور پل بود . مطمئن نبود بتواند بیاید . چون اول باید « القرنه » را خاموش میكرد ، بعد طلایه را تثبیت میكرد ، بعد میآمد سراغ ما . كه فرداش آمد داخل جزیره . ما آنجا نتوانستیم خاكریز بزنیم . حمید و بچهها را هم نمیشد آورد . به فكر شب بودیم . آمدیم به مهدی گفتیم بچهها نمیتوانند این فاصلهی سیصد متری را بروند و بیایند . باید دور میزدیم و این طوری عراق حساس میشد . دور زدن هم یعنی دور شدن و حساس شدن آتش عراق . از آن گوشه هم كه میگرفتیم ، تمركز آتش روی ما بود و تلفات صد در صد . بعد هم این كه ما نه نیرو داشتیم ، نه اسلحه و مهمات ، نه توان ایستادن ، بزرگترین سلاح ما آرپی جی بود . از روز چهارم بود كه توپخانه آمد ، هاوركرافت آمد ، نیرو آمد . توپخانه را مستقر كردند توی همین جزیرهی جنوبی ، نیرو هم رسید . اما فشار آنقدر زیاد بود كه تلفاتمان بیشتر شد ، مجبور شدیم بكشیم بیاییم توی همان ضلع مركزی و همان خاكریزی كه زدیم . تنها نیروهای الغدیر و القرنه تخلیه شدند آنجا و ما در یك آن چهار پنج لشكر توی جزیره داشتیم . پلهای خیبری خیلی بعد زده شدند . یك هفته بعد گمانم . و ما حمید را اصلاً نتوانستیم بیاوریم . وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فكر نمیكردم بتوانم یك روز آن طور ببینمش . همیشه فكر میكردم من زودتر از او میروم . اصلاً در مخیلهام نبود كه او شهید میشود . با ا?ن كه میدانستم جنگ شهادت دارد ، اسارت دارد ، جراحت دارد . اولین چیزی كه به ذهنم خطور كرد وصیت نوشتن حمید بود ، توی تنگهی « سعده » ، عقبهی نیروها قبل از خیبر ، بعد از آمدن از گیلانغرب . با ناهار فلفل زیاد خوردم و اذیتم كرد رفتم بالای ارتفاعات .
حمید گفت چته جوش آوردی ؟ »
گفتم « والله خیلی دلم گرفته . »
خیلی عرق میكردم .
گفت « بیا كه قفلت به دست من باز میشود . فكر كنم رادیاتت جوش آورده . بیا بنشین اینجا تا هم نو نوارت كنم ، هم آب بریزم روی آتش كلهات . »
رفت ماشین آورد سرم را اصلاح كرد . بعد گفت حالا من سر او را بزنم . زدم . گفت « مصطفی ، میدانی ، فكر كنم این عملیات آخرین عملیاتست . »
گفتم « آره . این طور كه میگویند ، اگر موفق بشود ، یك سفر میرویم كربلا زیارت . »
گفت « نه . خودم را میگویم . آخرین عملیات منست ، نه آخرین عملیات ما . »
گفتم « از كجا میدانی آخرین عملیات ما نیست ؟ »
گفت « ازآنجا كه عقبه و پشتیبانی خودمان را ندادند دست خودمان . این یعنی تمام . »
گفتم « یعنی میگویی كه … »
گفت « من یقین دارم فردا نیرو نمیرسد . اگر هلیكوپترها دست خودمان باشد ، یا قایقها … اصلاً ولش كن . فقط این را بت بگویم كه ما با هر نیرویی كه شب اول می رویم فقط با همانها میجنگیم . »
بعد گفت « من اصلاً چرا این حرفها را به تو میزنم ؟ پاشو پاشو برویم وصیتنامهمان را بنویسم . »
خودش رفت شروع كرد به نوشتن .
رفتم به شوخی گفتم « یك چیزی هم برای من بگذار كنار ! »
گفت « من هیچی ندارم كه به توی مرده خور برسد . »
به كوله پشتیاش نگاه كرد گفت « صبر كن ببینم . مثل این كه میتوانم ذوق مرگت كنم . »
رفت از توی كوله پشتیاش یك شلوار در آورد ، آورد داد به من گفت « این هم ارثیهی حمیدت . مال تو . فقط اگر پوشیدیش ، بعد از این عملیات و بعد از این كه رفتم ، از دعا فراموشم نكن … یادت نرودآ ! »
راننده از ماشین آمد پایین ، بیاعتنا به حرف من رفت پشت ماشینش ، شروع كرد به خالی كردن یك سری طناب سفید .
گفتم « هوی ! با توام ! خاموش كن این قارقاركت را ! »
خونسرد گفت « تو هم بیا كمك ! جای دوری نمیرود . »
گفتم « نه بابا ؟ »
عصبی گفتم « كمتر بخور ، برو برای خودت نوكر بگیر . تو رانندهیی نه من . وظیفهی خودتست كه بارت را خالی كنی . »
ناراضی برگشتم توی جلسه ، دیدم ده دقیقه بعد آرام آمد نشست توی جلسه ، بدون اینكه حرفی بزند . نشناختمش . فكر كردم شاید رانندهی یكی از فرماندهها باشد . دیگر بهش فكر نكردم . جلسه تمام شد و رفتیم درگیر عملیات شدیم . مأموریت ما در تنگهی زلیجان بود ، در تپهی 182 ، كه عراق فشار آورد و ما مجبور شدیم برگردیم عقب . داشتم به احمد كاظمی میگفتم چه اتفاقی افتاده ، كه شنیدم احمد با لهجهی تركی حرف زد . گفت « شماها سرباز امام زمانید . مقاومت كنید . من هم الآن خودم را میرسانم . »
تعجب كردم كه چرا احمد تركی حرف زده . فشار عراق زیادتر شد . داشتیم برمیگشتیم كه دیدم یك بیسیمچی دارد میآید طرفمان . گفت « كجا ؟ »
گفتم « مگر نمیبینی خودت ؟ »
گفت « برگردید . باید مقاومت كنید . »
برگشتیم رفتیم با یك خط آتش ایستادیم جلو عراقیها و من همهاش فكر میكردم او كی میتواند باشد كه به جای احمد حرف زده و حالا هم آمده به ما امر و نهی میكند . عصر همان روز دیدم نشسته پیش احمد . تازه شستم خبردار شد كه جانشین تیپست . آشنایی من با مهدی از همین جا شروع شد . بعد هم كه همهاش با هم بودیم . حتی وقتی رفت لشكر عاشورا . همیشه به شوخی ، در هر كاری كه گره میخورد ، به من میگفت « دیدی بالاخره كم خوردم و نوكر گرفتم ؟ … حالا نوبت توست كه معلوم كنی چند مرده حلاجی . »
خودش از هیچ كاری كم نمیآورد . با این كه مهندس بود هرگز نشنیدم مهندس بودنش را به رخ كسی بكشد . من هم حتی بعد از شهادتش فهمیدم لیسانس دارد و مهندس مكانیكست .
در عملیاتی در بَمو زیاد با طرح مهندسهای سپاه موافق نبود ، كه میخواستند آب را از پایین ارتفاع بمو برسانند به بالا . مهندسها اصرار داشتند كه این كار باید انجام شود و مهدی میگفت « نمیشود . این پمپ قدرت ندارد شب تا صبح كار كند . باید یك مخزن دیگر گذاشت . »
مهندسها گفتند « شما چه سر در میآوری از این كارها ؟ »
مهدی گفت« اصلش هیچی . فقط كارگری كردهام ، مكانیكی كردهام ، تجربه دارم میدانم این كار شما شدنی نیست . »
با تمام وجودش با همین عملیات بمو مخالف بود ، به خاطر راهكارهای خطرناك و مشكلات زیاد . حتی با من آمد شناسایی و از نزدیك دید كه چه جای سختیست . من هم شك داشتم . از مهدی پرسیدم « به نظرت میشود كاری كرد ؟ »
گفت « نه . ولی نظر فرمانده اینست كه ما باید تا آخرش پای كار باشیم . »
و بود . با تمام توانش بچهها و امكانات را برداشت برد توی منطقهی عملیاتی ، توی آن صخرههای خطرناك و غیر قابل عبور ، و منتظر ماند تا تصمیم اصلی گرفته شود . محل گذر چهار گردان ما حفرهیی بود كه باید از آن میآمدیم بالا و از پنجاه متری پایین محل عراقیها میگذشتیم تا برویم برسیم به هدفهای بعدی . این كار باید بیصدا انجام میگرفت و بدون عقبه و بدون تداركات . چون هلیكوپتر نمیتوانست بیاید آنجا . من به عنوان نیروی اطلاعات كار میكردم و توی جلسهها با حمید از راهها میگفتیم و راهكارها و بعد میگفتیم « نمیشود . »
مهدی میگفت « حمید ! تو یادداشت كن كه نمیشود ! »
حمید میگفت « من توی دلم یادداشت میكنم و پیش خدا ، كه به شما چی گفتهام . این عملیات شدنی نیست ، ولی ما تكلیفمان را بلدیم و اداش میكنیم . »
آن عملیات پا نگرفت . یك روز قبلش لغو شد و ما رفتیم كه برای والفجر دو آماده شویم .
حالا شما فكرش را بكنید كه یك عده تمام زندگیشان را رها كرده بودند نشسته بودند پشت این دو برادر حرف درمیآوردند . آن هم پشت سر كسانی كه برای دنیا یك پشیز هم قایل نبودند . چه برسد به این كه مثلاً فكرهایی داشته باشند برای رسیدن به قدرت یا مقام یا هر چیز پست دیگری . همین مهدی كسی بود كه اگر میخواست از تبریز با ماشین سپاه برود قم به خانوادهی حمید سر بزند به من میگفت « یادت باشد این مسیر را حساب كنم پولش را بدهم به سپاه . »
یا اگر مشكلی توی شناساییها به وجود میآمد خودش پا میشد میرفت شناسایی . در منطقهی والفجر مقدماتی قرار بود عملیات سریع انجام شود . زمان محدود بود و امكانات كم و ما باید خیلی فشرده شناسایی میكردیم . فقط یك دوربین « دید در شب » داشتیم و نوبتی ازش استفاده میكردیم . باید اول مواظب خط كمین عراق میبودیم كه متحرك بود . یك روز این تپه بود و یك روز آن تپه و یك روز هم جای دیگر . هدف ما جادهیی بود ، با كپهیی خاك روی آن ، كه برویم شناساییاش و برای عملیات ازش استفاده كنیم . از چند محور نفر فرستادیم . نتوانستند بروند . منطقه آلوده بود . رفتم از مهدی اجازه گرفتم كه خودم بروم . گفت « فقط مواظب خودت باش . »
رفتیم چند تا كمین گذاشتیم و درگیر شدیم . دو نفرمان توی آن محور جا ماندند . نتوانستم بدون آنها برگردم . ماندم توی منطقه و تمام سعیام را كردم كه دست كم بقیه را بیاورم عقب . روم نمیشد برگردم به آقا مهدی بگویم شناساییمان مثلاً با این مختصاتست و دو تا اسیر هم دادهایم . سر خودم را آن قدر به شناسایی و این طرف و آن طرف گرم كردم كه بچهها برگشتند . درگیری ما را دیده بودند . تصمیم گرفته بودند روز را همانجا بخوابند و از تاریك شب استفاده كنند برگردند . خوشحال از برگشتن بچهها رفتم به آقا مهدی گفتم چی دیدهایم و چه سختیها كشیدهایم .
گفت « حالا كه این طورست من هم با شما میآیم . »
سه نفر شدیم و بعد از نماز صبح حركت كردیم . رفتیم به قسمتی كه عراق دید داشت . جایی كه كمینهای متحرك را جا به جا میكرد . به مهدی گفتم « ما فقط توانستیم تا این جلو بیاییم . »
گفت « خب برویم . چرا معطلی ؟ »
گفتم « فرمانده لشكر كه نباید بیاید جلو . وظیفهی ماست كه برویم . شما فقط بیا چك كن . »
گفت « حرفش هم نزن . من و تو معنی ندارد توی این جنگ . اگر هم میبینی اسم و رسم درست كردهاند برای ما فقط برای راحتی كارست . وگرنه من و تو و آن بسیجی یكی هستیم . »
یك میدان مین جلومان بود ، كه عراق زیاد آنجا دید نداشت . با مهدی رفتیم شروع كردیم به خنثی كردن مینها ، تا كانال سوم و نزدیك خود كانال ، یعنی خط عراق .
مهدی گفت « الله بندهسی . این هم از این . بعدش كجا رفتید ؟ »
گفتم « آنجا دیگر نمیشود رفت . خیلی خطرناكست . »
خطر را بزرگ كردم تا مهدی نیاید . حقیقتش خودم هم ترسیده بودم ، اما قصدم این بود كه مهدی را منصرف كنم خودم بیایم بروم شناسایی .
گفت « هر جا برویم با هم میرویم ، چه عقب چه جلو . »
گفتم « حالا برویم عقب … یا جلو ؟ »
گفت « جلو ! »
مینهای سنگر كمین را هم خنثی كردیم رفتیم تا سنگر دیدهبانی و كمینشان .
مهدی گفت« میتوانی از اینجا یك نگاهی بكنی ببینی چه خبرست ؟ »
گفتم « شدن كه میشود . ولی اگر درگیر شویم و شما این جا … »
گفت « خیلی خوب . زبان نریز . شماها بروید جلو ، من این جا میایستم تأمینتان . »
رفتم برگشتم گفتم « عراقیها داشتند پاسور بازی میكردند . میخندیدند . خبری نبود . »
برگشتیم و فردا باز مأمور شدیم برویم یك محور دیگر را شناسایی كنیم . شناساییها را با هم انجام دادیم . عملیات شروع شد . آتش آنقدر سنگین بود كه من همان اول مجروح شدم . شرحش را در جای دیگر گفتهام كه چی سر همهمان آمد . حتی خیبر را هم گفتهام . تا آنجا كه هلیكوپترمان تعادلش را از دست داد افتادیم توی نیزار و توی آب هور ، وسط عراقیها . شهید نداشتیم . اما مجروح چرا . آتش با آب هور خاموش شد . شیشههای هلیكوپتر را شكستیم آمدیم از هلیكوپتر بیرون . دیدیم فقط پرههای هلیكوپتر از آب آمده بیرون . مجروحها را زود در آوردیم رفتیم هلیكوپتر را استتار كردیم . تیرها هنوز از لای نیها میآمدند . راستش هنوز نمی دانستیم كجا افتادهایم و آن نیروها خودیاند یا عراقی .
كمك خلبان گفت « من میروم اسیر شوم . نمیتوانم اینجا بمانم . »
هر چه میگفتیم الآن میآیند نجاتمان میدهند اصرار میكرد باید برود اسیر شود . همهمان روی سقف هلی كوپتر بودیم و او راضی نمیشد . رفت از خلبان اجازه گرفت . خلبان گفت « خودت میدانی . »
كمك خلبان رفت افتاد توی آب . آب سرد بود و پر از بنزین و نتوانست برود . مجبور شدیم برویم بیاوریمش بیرون و به فكر بیسیم بیفتیم كه با آن تماس بگیریم بگوییم كجاییم . رفتیم توی هلیكوپتر . دستگاههای صوتیاش از كار افتاده بود . بیسیم را پیدا كردیم . شانس آوردیم كه كار میكرد . اسلحه و مهمات هم برداشتیم آوردیم كه اگر درگیری پیش آمد كم نیاوریم . بیسیم را روشن كردیم دیدیم بچهها تركی حرف میزنند . خوشحال شدیم . حالا هلیكوپترهای عراقی بودند كه میآمدند . بعدها فهمیدیم كه از طرف طلایه میآیند داخل جزیره را میزنند . هر بار كه صدای هلیكوپتر میآمد ، پیش خودمان میگفتیم « این دفعه دیگر آمدهاند سراغ ما . »
جزیره را ، نمیدانم با چی ، مثل روز روشن كرده بودند .
مهدی را با بیسیم پیدا كردم . گفت « كجایید شما ؟ »
گفتم « جایی كه دست شما به ما نمیرسد . »
نمیفهمید چی میگویم .
ركتر گفتم .
گفت « جاتان … جاتان را نمیتوانی بگویی كجاست ؟ »
هر چی سعی كردم مختصات خودمان را حدس بزنم نتوانستم . مجبور شدم جامان را نسبت به آتشی كه در جزیره میسوخت شرح بدهم .
مهدی گفت نگران نباشم . الآن به بچهها میگوید خودشان را برسانند . خلبان روحیهی خوبی داشت . حتی او بود كه برای اولین بار آمد با بچهها حرف زد و از جنگ گفت و از شهادت و از اسارت . گفت « هر كس خودش را پیدا كند كه اسیر نمیشود . اگر مَردند بیایند اسیرمان كنند . با همینها جلوشان میایستیم . »
من هم به چند نفر از بچهها گفتم اگر آمدند بگیرندمان نباید بگوییم پاسداریم . یك عده همان جا لباسهاشان را كندند انداختند توی آب ، با زیرپوش نشستند روی هلیكوپتر . داشتیم خودمان را آماده میكردیم كه چند روز آنجا بمانیم . از آن طرف هم مطمئن بودیم كه اگر طلایه وا شود میتوانیم خودمان را به یك جایی برسانیم . قرار شد یك عده از بچهها از مجروحها پرستاری كنند و بقیه هم مواظب تحركهای نیزار باشند و تمام این كارها را روی همان سقف كوچك هلی كوپتر انجام بدهیم . غذا هم از داخل هلیكوپتر آوردیم . بین بچهها پخششان كردیم و باقیاش را هم جیره بندی كردیم برای بعدی كه نمیدانستیم چقدر ممكنست طول بكشد .
به خلبان گفتم « اگر بخواهند اسیرمان كنند چطوری میخواهند بیایند ببرندمان ؟ »
گفت « با هلی كوپتر . میآیند درش را باز میكنند و میكشندتان بالا . » نشستیم فكر كردیم كه چی كار كنیم . قرار شد دو نفر از بچههای قد بلند ، اگر هلیكوپتر عراقیها آمد ، با نارنجك ساقطش كنند .
حدود ساعت پنج و شش عصر سه تا هلیكوپتر از دور آمدند و آرایش جنگی گرفتند . شبیه هلی كوپترهای خودی بودند . یك فروند جنگی و دو فروند 214 . از خوشحالی داشتیم گریه میكردیم . اول كمك خلبان و مجروحها را فرستادیم و بعد خودمان ، همانطور كه خلبان گفته بود ، با در بازشدهی هلیكوپتری كه خیلی پایین آمده . زخمیها نعره میزدند و تا آخرین نفر را ، با كمك خلبان ، فرستادیم توی هلی كوپتر و همهمان با هم برگشتیم عقب . شب رسیدیم بیمارستان اهواز ، كه بغل همان موتوری خودمان بود . فرارم را هم كه گفتهام . و این كه چه بلایی در جزایر سر ما و حمید آمد . حمید را هم رفتم دیدم چطور تركش خورده به سر و سینهاش .
عراق هنوز آنور پل بود . مطمئن نبود بتواند بیاید . چون باید اول القرنه را خاموش میكرد ، بعد طلایه را تثبیت میكرد میآمد سراغ ما . كه فرداش شروع كرد آمد داخل جزیره . نتوانستیم آنجا خاكریز بزنیم . حمید و بچهها را هم نمیشد روز آورد . به فكر شب بودیم . آمدیم به مهدی گفتیم كه بچهها نمیتوانند این فاصلهی سیصد متری را بروند و بیایند . باید دور میزدیم و این طوری عراق حساس میشد . دور زدن هم یعنی دور شدن و حساس شدن آتش عراق . از آن گوشه هم كه میرفتیم ، تمركز آتش روی ما بود و تلفات صد در صد . بعد هم این كه ما نه نیرو داشتیم ، نه اسلحه و مهمات ، نه توان ایستادن . بزرگترین سلاح ما آرپیجی بود . از روز چهارم توپخانه آمد ، هاوركرافت آمد ، نیرو آمد . توپخانه را مستقر كردند توی همین جزیرهی جنوبی . نیرو هم رسید . اما فشار آنقدر زیاد بود كه تلفاتمان بیشتر شد . مجبور شدیم بِكِشیم بیاییم توی همان ضلع مركزی و همان خاكریزی كه زدیم . تمام نیروهای الغدیر و القرنه تخلیه شدند آنجا و ما در یك آن چهار پنج تا لشكر در جزیره داشتیم . پلهای خیبری خیلی بعد زده شدند . یك هفته بعد گمانم .
داخل جزیره یك سنگر داشتیم . سنگر كه چه عرض كنم . داخل كانال یك نیم هلالی بود ، كه سه چهار تا گونی گذاشته بودیم ، مثلاً شده بود سنگر . سه نفر از فرمانده لشكرها توی همین سنگرها بودند . مهدی و احمد و همت . برای بیسیمچیهاشان حتی جا نبود . از آن طرف هم عباس كریمی ، در ضلع شرقی جزیره ، تماس گرفت گفت عراق نفوذ كرده آمده دورمان زده . بعد از شهید شدن مرتضی ، از شرق جزیره ، فشار عراقیها بیشتر شد . طوری كه حتی تیر كلاششان میآمد میخورد به همین سنگری كه گفتم . به مهدی گفتم « چرا نشستهاید این جا ؟ میخواهید اسیر شوید ؟ بلند شوید برویم آن سنگر عقبی كه ما ساختهایم ! »
احمد به مهدی گفت « وخی وخی ، مهدی ! »
به من گفت « چرا این طوری شده ؟ »
خودش گفت « شاید موج زدهاش ! »
بلندش كرد بردش . هنوز صد متر نرفته بود كه دو سه تا خمپاره آمد خورد توی همان سنگر .
عراق روزها پاتك میزد و ما شبها تك . منطقه را آنقدر حفظ كردیم تا عراق آمد آنجا را بست به آب . شاید به خاطر همین بود كه قرار گاه برای عملیات بدر تصمیم گرفت فقط یك یگان توی جزیره باشد و همه را تحت پوشش قرار بدهد و دیگر تمام نیروها نیایند توی جزیره .
قرعه افتاد به نام لشكر ما . از لشكر ما هم قرعه افتاد به نام من كه كارها را پیگیر باشم . شناساییها را آقای حرمتی انجام میداد و آقا مهدی چك میكرد . بدر هم از همین جزیره شروع شد . محور ما جلو پد شش بود . یعنی پد پنج قرارگاهمان بود . خط شكنها دو گردان بودند . خطها شكسته شد . من توی خط اول بودم . چون بعد از خیبر خانوادهمان تصادف كرده بود مهدی نمیگذاشت من بروم جلو . شب به من گفت بمانم قرارگاه لشكر 28 كردستان ارتش ، كه با هم ادغام شده بودیم . صبح كه عملیات شروع شد دیگر مهدی را ندیدم ، تا كنار دجله . من با یك گردان دیگر رفتم ، فكر كنم با شهید احدی و با گردان علی اصغر . همان جا بود كه سراغش را گرفتم . هنوز از دجله نگذشته بود . شاید همزمان با هم رسیدیم . بعد هم نیروها آمدند . موج موج میرسیدند .
مهدی میگفت « نیروهای امام زمان كه پشت خاكریز نمیایستند . بروید ! »
زیر آتش عراقیها و با قایق رفتیم آن طرف و رسیدیم به كیسهیی .
اولین گروه نیرویی كه از دجله رد شد ما بودیم . میخواستیم سر پل را گسترش بدهیم ، تیپ سیف الله با لشكر 8 نجف آمد رد شد . فشار اصلی روی آنها بود . برای ما خطری نبود . برای این كه جای پامان محكم شود مهدی آمد گفت « این كیسهیی باید مین گذاری شود . »
دفترچهاش را در آورد ، نقشهی آن جا را كشید ، علامت زد گفت « این جا باید انفجار بشود ، این جا مین كاری . این جا هم باید نفرات باشند و همان جا باید منفجر بشود . »
منفجر هم شد . جلو آن هم محل شهادت مهدی بود . همانجا كه خودش ، با دست خودش ، توی نقشهی خودش كشید . این را من از زبان جمشید نظمی شنیدم . من یك لحظه تنهاش نمیگذاشتم و كنارش بودم .
تا این كه اصغر قصاب و علی تجلایی شهید شدند . نزدیكای صبح مهدی بیتابی كرد خواست برود آن طرف . گفتم « اگر امر هست بگو من میروم . چرا شما ؟ »
گفت « نه ! من خودم باید بروم . دیگر این ور كاری ندارم . »
رفت . من هم نزدیكای ظهر رفتم پهلوش . گفتم « از قرارگاه میگویند باید برگردی . »
گفت « من خودم بهتر میدانم باید چی كار كنم . فعلاً میخواهم پیش بچهها باشم . »
به من گفت « مگر من به تو نگفتم نیا این ور ؟ برو فقط برای ما نیرو و مهمات برسان ! برو این جا نایست مرا نگاه كن ! »
ما آنجا یك پل نفر رو زده بودیم . از آنجا غفار رستمی مسئول رساندن مهمات و نیرو به مهدی بود . كه آن هم زیاد دوامی نداشت . یا با تیراندازی زمینی یا با تیراندازی هواپیماها حفاظتش به خطر افتاده بود .
از قرارگاه باز تماس گرفتند گفتند « به مهدی بگویید بیاید عقب ! »
بی فایده بود .
به من گفتند بروم به آقای بشر دوست بگویم برامان از سلیمانجاه بفرستند . سلیمانجاه موشك « تاو » داشت و از ارتش بود . رفتم قرارگاه كه موشكها را بگیرم برای شكار تانك . نتوانستم . گفتند چون آتش زیادست نمیآیند . نه این كه نتوانند بیایند ، نه ، نیامدند . آتش هم آنقدر سنگین شد كه همه برای مهدی به دلشوره افتاده بودند . بخصوص قرارگاه . دست آخر متوسل شدند به احمد كاظمی ، كه رابطهاش با مهدی نزدیكتر بود . من وسط بودم و پیامها را میشنیدم .
احمد میگفت « مهدی ! كجایی ؟ »
مهدی میگفت « اگر بدانی … اگر بدانی كجا نشستهام و پیش كیها نشستهام . »
احمد میگفت « پاشو بیا ، مهدی ! »
مهدی میگفت « اگر بدانی دارم چه چیزها میبینم . »
احمد میگفت « میدانم میدانم . ولی دلیل نمیشود كه بلند نشوی بیایی . »
مهدی میگفت « اگر این چیزها را كه من میدیدم تو هم میدیدی یك لحظه آن جا نمیماندی . »
احمد میگفت « یعنی نمیخواهی بلند … »
مهدی میگفت « احمد ! پاشو بیا ! بیا این جا تا همیشه با هم باشیم . »
احمد میگفت « باشد . آمدم . فعلاً خداحافظ . »
شاید ربع ساعت بیشتر طول نكشید ، كه دیدم احمد آمد ، از همان جایی كه اسكله بود . رفتم گفتم « كجا ؟ »
گفت « میخواهم بروم پیش مهدی . »
گفتم « از این جا نه . بیا از این ور با هم برویم ! »
گفت « مگر جای دیگر هم اسكله هست ؟ »
گفتم « بیا حالا ! … بیا این جاحالا!»
كشیدم بردمش یك جای امن نشاندمش .
گفت « چی شده ، مصطفی ؟ چرا نمیگذاری بروم پیش مهدی ؟ »
سعی كردم خودم را كنترل كنم . به كیسهیی نگاه كردم گفتم « دیگر لازم نیست . »
احمد همان جا زانو زد و بغضش تركید . و من خیلی آنی یادم به سفر مشهد مهدی افتاد ، قبل از بدر ، كه برای اولین بار برام سوغاتی آورد ، سوغاتی عجیب دو حبه قند و كمی نمك و یك جانماز . نمكش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان و دیدم مهدی حال همیشگیاش را ندارد . رفتم قسمش دادم كه : « تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی ، مهدی ، كه این طور شدهای ؟ »
گفت « فقط یك چیز . »
گفتم « چی ؟ »
گفت « دیگر نمیتوانم بمانم . مصطفی . باور كن نمیتوانم . همین را به امام رضا گفتم . گفتم واسطه شو این عملیات عملیات آخر مهدی باشد . »
نمیشد همان لحظه این چیزها را به احمد گفت . گذاشتم توی حال خودش باشد و رفتم یك جای خلوتتر برای خودم پیدا كردم . این طوری راحتتر بودم .
/خ
روایت اول از مصطفی مولوی
خندید گفت « نه . این طورها هم كه تو میگویی نیست . »
گفتم « فكر نكنم غیر از این باشد . »
گفت « آنها عراقی نیستند . یا كُردند یا مخالفهای دیگر . زرنگ هم هستند . فانوسها را آویزان میكنند توی صخرهها كه ما فكر كنیم سنگرهاشاناست . »
گفتم « ما كه آمدهایم اینجاها چیزی ندیدیم . »
گفت « حالا میرویم بالا میبینیم . »
رفتیم نشانم داد . مسیر را نگاه كرد گفت « این جا یك گردان جا میشود . خوبست . باید برای مسیر از نردبان طنابی استفاده كنیم . »
رفتیم استراحتگاه دوم . به من گفت « تا حالا خودت رفتهای بمو ؟ »
گفتم « از این محور نه ، ولی از آن پایین چرا . »
گفت « من همیشه آرزوم بوده اگر رفتم بالای بمو یك اذان آن بالا بگویم . »
گفتم « عراقیها … میشنوند كه . »
گفت « اذان مرا آنها نمیشنوند . »
رفتیم رسیدیم به خطالرأس بالای بمو . آن چیزهای دیدنی را كه باید میدیدیم دیدیم . عقبهی عراقیها را هم . گفتم « مگر نمیخواستی اذان بگویی ؟ بگو دیگر ! »
گفت « گفتم . »
گفتم « كی ؟ من كه نشنیدم . »
گفت « با بلندگو كه نمیخواستم بگویم . توی دلم گفتم . »
خندیدم ، خیلی خندیدم . گفتم « تو دیگر كی هستی . مرا بگو كه فكر میكردم میخواهی راستی راستی اینجا اذان حسابی بگویی . »
این كه شما میگویید حمید كی بود واقعاً گفتنی نیست . خودش در یك دنیای دیگر بود و حرفهایی كه پشت سر او و مهدی زده میشد یك دنیای دیگر . یادم است یك عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای این دو برادر را خالی كنند . كسانی كه در طول آن هشت سال جنگ شاید ده روز هم توی معركهی جنگ نبودند ، كسانی كه سعی میكردند اصلاً لشكر را از خودشان ندانند . كسانی كه بعد از شهادت حمید گفتند شهید نشده ، گفتند رفته پناهنده شده . كسانی كه بعد از شهادت مهدی گفتند كاش توبه كرده بود . این را من خودم شنیدم . آن هم در مجلسی خصوصی كه بچههای لشكر برای مهدی در تبریز گرفتند . و از زبان كسی كه الآن مسئوولیت دارد . به من گفت « خدا لطف كند و عنایت داشته باشد كه موقع شهادت توبه كرده باشد آقا مهدی . »
یادم است از دیدهبانی ارتفاعات بمو میآمدیم كه برخوردیم به آقا رحیم صفوی . سلام و حال و احوال كردیم . من از حرف و حدیثها گفتم و اینكه « نمیدانم با این رفتارها باید چی كار كرد ؟ »
آقا رحیم گفت « بروید قدر حمید را بدانید ! »
گفت حمید را از قبل از انقلاب میشناسد . از روزهایی كه میرفته خارج آموزش نظامیمیدیده و از همانجا اسلحه میآورده برای بچهها .
گفت « هیچ كس مثل حمید جانش را این طوری برای انقلاب به خطر نینداخته . »
میگفت چرا قدرش را نمیدانیم ، چرا پشتیبانیاش نمیكنیم ، چرا اجازه میدهیم این حرفها پشت سر او و مهدی زده شود .
گفتم « من كه كارهیی نیستم ، آقا رحیم . من فقط یك كادر كوچكم و با آقا مهدی كار میكنم . »
گفت « یك كلام صد كلام . بروید به گوش بچههای تبریز برسانید كه ما اگر حمید را از این جا برداریم ، كنارش نمیگذاریم ، نمیگذاریم برود جای دیگر ، میگذاریمش فرمانده یك لشكر دیگر . »
حاج همت نگران بود . بعد از والفجر یك دیدمش . آمد توی جمع كوچك ما گفت « چرا مهدی را اینقدر اذیتش میكنید كه اینطور لاجان شده ؟ »
بهش ثابت كردیم ما از این حرفها به دوریم و كسان دیگری پای این كارند .
گفت « شما دست كم میتوانید از مهدی پشتیبانی كنید . این را هم نمیتوانید ؟ »
كار به جایی كشیده بود كه یك عده آمده بودند قرار گاه و به آقا محسن فشار آورده بودند كه « مهدی باید عوض شود . »
حاج همت گفت « چرا ساكت نشستهاید ؟ بلند شوید بروید از فرماندهتان دفاع كنید ! »
رفتم پیش رئیس ستاد قرار گاه ( آقای علایی ) وقت ملاقات گرفتیم.رفتیم پیش آقا محسن ، رك و پوست كنده گفتیم « هر جا آقا مهدی برود ما هم باش میرویم ، حتی اگر بیرون از سپاه باشد . »
آقا محسن گفت « مهدی هیچ جا نمیرود . خیالتان تخت . »
بعد از خیبر و بعد از شهید شدن حمید یكی از مسئوولین ایلام آمده بود پیش مهدی میگفت « دوست دارم بیایم جنگ . آقا مهدی ، كمكم میكنید ؟ »
مهدی گفت « شما اول بروید توبه كنید ، بعد بیایید جنگ . »
یادش آورد چطور جلو مردم ارومیه ایستاده بود موضع گیری میكرد .
مهدی گفت « توبه كن ،درست مثل حمیدم ، كه آمد توی تلویزیون گفت من یك زمانی اشتباه فكر می كردم . »
بعد گفت « البته این جا برای شما فایده ندارد . شما اگر میخواهید به جبهه خدمت كنید بروید جادهی دره شهر را آسفالت كنید كه اگر بچهها خواستند از جبههی غرب بیایند جنوب از همین راه بیایند . »
كسانی در تبریز بودند كه میگفتند حمید باید برود ، مهدی باید برود . اما زورشان نرسید . كار به جایی رسید كه مهدی و حمید آنقدر از خودشان لیاقت نشان دادند كه مهدی شد فرمانده لشكر و حمید هم بازوی راستش ، یعنی جانشین عملیاتی . چك كردن گزارش شناساییهای ما با او بود . و همینطور سازماندهی گردانها و آموزششان در بعد از عملیات . حمید برای اولین بار در تاریخ جنگ برای آموزش فرمانده دستهها و گروهانها جزوهی وظایف تنظیم كرده بود .
بعد از بمو باز هم با حمید بودم ، توی قصر شیرین و درست قبل از خیبر . باید از یك رودخانه میگذشتیم تا میرفتیم میرسیدیم به عراقیها . گفتم « هوا سردست ، حمید . اگر میخواهی محور را چك كنی بهترست برات بكشمش روی كاغذ.»
گفت « اینطوری فایده ندارد . باید برویم ببینیم بچهها چی میكشند .اگر واقعاً بخواهیم عملیات كنیم بچهها باید از این رودخانه بگذرند . »
بعد از آن شناسایی بود كه من رفتم روی مین و زخمی شدم . توی همان پادگان سر پل ذهاب بستریام كردند ، چون قرار بود عملیات را پیگیر باشم . یعنی حمید اصرار كرد بمانم . گفت « اگر بروی كسی نیست كمك باشد . بگذار بچهها بیایند و بروند بعد برو ! »
قبول كردم . گفت « به شرط اینكه خودت را جلو بچهها كنترل كنی . »
مثل یك پرستار ازم مواظبت میكرد . آن روزها خانوادهاش را آورده بود اسلام آباد . هر روز میرفت شهر برام جگر و غذا و این چیزها میآورد . میگفت « باید خون بت تزریق بشود . »
هم خودش هم خانمش خیلی به من محبت كردند . ارتباط هر دوشان با هم خیلی با محبت بود . كل زندگی حمید پشت یك پیكان جا میشد . ظرفهاش را یادم است میگذاشت توی قوطی آرپیجی میگفت « زندگی ما همینست ، مصطفی ! »
احسان را آورد عیادت من گفت « ببین پای عمو چی شده ! »
احسان گفت « كی اوفش كرده ؟ »
حمید گفت « صدام . »
احسان یك اسلحهی كوچك داشت كه تاقتاق صدا میكرد . گفت «تفنگم را بده بروم صدام را بكشم نیاید تو را بزند . »
حمید خیلی لذت میبرد از حرفهای احسان . بخصوص از آن عكسی كه دستش را مشت كرده بود . همیشه نشان من میدادش .
میگفت « میدانی احسان دارد چی میگوید ؟ »
احسان هنوز آن روزها زبان باز نكرده بود . میگفت « میگوید جنگ جنگ تا پیروزی . میگوید مرگ بر آمریكا . »
بعد از آن هم باز من مجروح شدم . فكر كنم والفجر مقدماتی بود . حمید پای نیروها بود . تخریبچی داشت مینها را خنثی میكرد كه مجروح شد و من رفتم محور را باز كردم . حمید از آنجا رد شد . آتش آنقدر سنگین شد كه من مجروح شدم . حمید برگشت آمد دستور داد مرا ببرند عقب . عراق دو تا كانال داشت . یكیش نزدیك خط ما بود یكیش نزدیك خط خودش . مرا بردند توی یكی از این كانالها . هنوز با مهدی ارتباط داشتم . نمیدانست من مجروح شدهام . خودم هم چیزی نگفتم . هی دستور میداد كجا برویم و چی كاركنیم . چند تا از بچهها را فرستادم جلو . آتش طوری بود كه فقط از یك محور توانستند بروند پیش . بقیه كپ كرده بودند .
مهدی گفت « بچههای همت میخواهند از مسیر ما بروند . میتوانی ببریشان ؟ »
گفتم « من آخر … »
گفت « خدا اجرت بدهد . دارند میآیند . بردار ببرشان ! »
روم نشد بگویم زخمیام ، ولی به نیروها? همت نمیشد نگفت . چون خودشان دیدند . گفتند « اشكال ندارد . چهار نفر میگذاریم با برانكار بیاورندت . »
با برانكار و زیر آتش شدید رفتیم آنجا كه باید میرفتیم ، بالای تپه .
گفتم « همین جاست . »
گذاشتندم زمین و رفتند محور خودشان را گرفتند .
صبح كه مجروحها را تخلیه میكردند حمید آمد دید من هنوز آنجام .
گفت « الله بندهسی ! تو این جا چی كار میكنی ؟ مگر من به تو … »
باز دستور داد ببرندم عقب . كه از آنجا هم فرستادندمان مشهد . عصر همان روز دیدم سروكلهی خود حمید هم ، زخمی ، توی بیمارستان نجمیهی مشهد پیدا شد . گفتم « الله بندهسی ! تو این جا چی كار میكنی ؟ »
بعد پرسیدم « تو چطوری مجروح شدی ؟ »
گفت « مرا اول خدا بعد كمپوت نجات داد . »
گفتم « چطوری ؟ »
گفت « همین طور كه داشتم كمپوتم را باز میكردم علیاكبر رهبری آمد خواست ازم بگیردش كه تركش آمد خورد به كتفم . خدا پدرش را بیامرزد . اگر كمپوت را از دستم نكشیده بود تركش از سینهام میزد بیرون . »
حمید خیلی شوخ بود . و همین طور لاپوشان . فكر كنم عملیات بیتالمقدس بوده كه حمید ، خسته و بیحال ، رفته پشت خاكریز خوابیده . یكی از بچهها كه از خاكریز میپرد این ور ، میآید میافتد روی حمید . حمید را میشناسد . دستپاچه میشود میافتد به عذر خواهی .
« حمید آقا ! تو را خدا ببخشید . آتش زیاد بود ندیدمتان . »
حمید میگوید « كی فهمید؟ فقط من و تو دیگر . پس برو بیخیال شو.به هیچ كس هم نگو كه بعد خجالت بكشی . »
تمام این زخمها را به جان خریدیم تا بگذرد بگذرد و خیبر بیاید . ما از خیبر هیچ خبری نداشتیم . فقط میدانستیم قرارست تحركی بشود .
مهدی در شورای لشكر تأكید داشت به هیچ كس چیزی نگوییم . عقبهی ما گیلانغرب بود ، توی « كاسه گران » ، و ما باید آنجا ستون كشی میكردیم . تا هم بچههای لشكر هم عراق ذهنشان منحرف بشود كه قرار گاه به لشكر مأموریت عملیات داده . شبها ماشینها را از گیلانغرب راه میانداختند . من از همان جا شك كردم . مهدی آمد توی جمع ما گفت « من از فرمانده گردانها خواهش دارم كه بعد از انتقال نیروهاشان نگذارند كسی بیاید پایین ، حتی برای خوردن بستنی . »
زمستان و بستنی ؟ حدس زدم عملیات باید در جنوب باشد . بعد از جلسه گفتم « مهدی ! عملیاتمان جنوبست . مگر نه؟»
گفت « نمیدانم . »
پافشاری كردم . نشانی هم دادم . گفت « زدی تو خاكی ، مصطفی . صبر كن خودت میفهمی . »
هیچ كس هیچی نمیدانست .
به حمید گفتم « تو چی ؟ »
گفت « به جان تو اگر بدانم . فقط میدانم داریم میرویم مهران . »
رسیدیم مهران .
حمید یك نامه در آورد گفت « این را آقا مهدی داده كه این جا براتان بخوانم . »
نامه را برای اكیپها خواند ، برای من و ورمز یاری و یاغچیان و مشهدی عبادی و نظمی و چند نفر دیگر ، كه باید برویم دهلران . نرسیده به دهلران دیدیم حمید دارد دنبال تابلو میگردد . گفت « همینجاست . »
عقبهی لشكر 8 نجف اشرف بود . رفتیم شب را آنجا خوابیدیم .
به حمید گفتم « بعدش ؟ »
گفت « بعدش را من هم دیگر نمیدانم . »
صبح سیفالله آمد گفت « میرویم سایت . »
از آن طرف هم احمد كاظمی آمد رفتیم قرار گاه لشكر 6 عراق در هویزه . آنجا بود كه توجیهمان كردند گفتند باید چی كار كنیم و عملیات اصلاً كجاست . عملیات آبی خاكی بود . باید میرفتیم منطقه را میدیدیم . عصر فرداش با بلم رفتیم توی هور . چند نفر از ما شنا بلد نبودند . بیتابی میكردند . حمید و مشهدی عبادی بیشتر از همه بیتابی میكردند . بلم راندن سخت بود و سؤالهای ما زیاد . آقای بشر دوست توجیهمان میكرد . حمید اولین سؤالی كه كرد این بود « اینهایی كه شنا بلد نیستند باید چی كار كنند ؟ »
گفت « باید لطف كنند بروند یاد بگیرند . »
مهدی هم آمد . عقبهی لشكر را شكل دادیم و از اسكلهی شهید بقایی رها شدیم برای خیبر . گردان حضرت ابوالفضل دست آقای نظمی بود . قرار بود بروند عقبهی عراقیها توی جزیرهی جنوبی پیاده شوند . حمید هم با یك اكیپ میرفت طرف پل شیتات و گروه اطلاعاتیاش با نور علامت میدادند تا هلیكوپترها بروند آنجا بنشینند . حمید یك روز زودتر رفت پل را گرفت . نزدیكای ساعت ده شب ، از ایستگاه رلهی هور ، خبر آوردند كه « حمید میگوید پل را تصرف كرده . میگوید بگویید نیروها میتوانند بیایند . زودتر فقط . »
مهدی گفت « حالا وقتشست . برویم . »
حمید هی تماس میگرفت كه چرا نمیآییم .
مهدی به من گفت « برو به سرهنگ جلالی بگو مهدی میگوید بیایید مرا ببرید پیش نیروهام ! »
به كسی دیگر گفت « بیسیم بزن بگو ما آمادهایم ! »
اولین هلی كوپتری كه توی جزیره پیاده شد هلی كوپتر ما بود ، كه من و مهدی و احمد كاظمی و بیسیمچیاش میراب از آن پیاده شدیم .
مهدی به من گفت « تو برگرد برو بقیهی هلیكوپترها را بردار بیاور! »
برگشتم آمدم به خلبانها گفتم حركت كنند . بهانه آوردند . هیچ كدامشان حرف گوش نكردند . تا اذان صبح طولش دادند . سریع رفتم پیش سرهنگ جلالی گفتم « چرا اینها سنگ میاندازند ؟ »
گفت « خب شیفتشان عوض شده . الآن حركت میكنند . »
چه دردسرتان بدهم . بالاخره آمدیم گردانها را سوار هلی كوپتر كردیم . نیروهای مهندسی و ادوات را با اولین هلی كوپتر بردیم قسمت شمال جزیره تا بروند ادوات عراقیها را راه بیندازند . در نور روز كاملاً معلوم بودیم . پیشنهاد دادم بهترست برویم ظلع جنوبی جزیرهی شمالی ، كه هم نزدیكتر شویم هم در وقت صرفه جویی كنیم . هر چی به خلبان گفتم قبول نكرد . گفت باید از سرهنگ جلالی سؤال كند . سؤال كرد .
سرهنگ گفت « هر جا میگوید برو ! »
هلی كوپتر را راهنمایی كردیم آمدیم پایین . ناغافل دو سه تا تیر آمد خورد به هلی كوپتر . اول فكر كردم خودیاند دارند از خوشحالی تیر اندازی میكنند . بعد دیدم نه . دیدم یك عراقی نشسته و آرپیجی دستش است و الآنست كه … كه آرپیجی را شلیك كرد ، گلولهاش آمد خورد به هلی كوپتر ، هلی كوپتر آتش گرفت . بیست نفری میشد كه توی هلی كوپتر بودیم . با یك مینی تویوتا و مهمات مینی كاتیوشا و دو تا موتورسیكلت . آتش هلی كوپتر كه زبانه كشید فرار كردیم رفتیم جلو هلی كوپتر . هلی كوپتر تعادلش را از دست داد . رفت اوج گرفت . مستقیم و با سرعت میرفت بالا . همهمان چپه شدیم رفتیم افتادیم عقب و بعد نمیدانم چی شد كه افتادیم توی نیزار و توی آب هور ، وسط عراقیها . شهید نداشتیم . اما مجروح چرا . آتش با آن هور خاموش شد .
سرتان را درد نیاورم . بیسیم سالم بود . با مهدی تماس گرفتیم . نشانی دادیم . با هلی كوپتر آمدند بردندمان . كمرم آسیب دیده بود . نتوانستم بمانم . یك رضایتنامه نوشتم و از بیمارستان اهواز زدم بیرون . با بچههای ترابری ، همان شبانه ، خودم را رساندم به مهدی ، خوشحال شد كه برگشتهام . سریع جای خودمان و جای حمید را نشانم داد . ما توی جزیرهی جنوبی بودیم ، داخل همان كانالی كه به پل حمید راه داشت ، با هفتصد هشتصد متر فاصله . جایی كه از ضلع مركزی جزیره پیچ میخورد میرفت . ما درست وسط همانجا بودیم .
مهدی گفت « حمید دست تنهاست . باید بهش نیرو برسانیم . »
گفت هنوز از طلایه خبری نشده و نتوانستهاند بروند آنجا . نگران آنجا هم بود . گفت « باید یك فكری هم برای طلایه كنیم تا راهش باز شود . »
آن دو گردانی كه باید خودشان را میرساندند به طلایه ، گیر كرده بودند توی همان كانال دوم . با یكی از بچههای اطلاعات ( از عراقیهای خودی و اسمش مظفر ) رفتم پیش مهدی تا اگر اسیر عراقی داشتیم ازش اطلاعات بگیرم . حمید نگذاشت بمانم . گفت « گوش شیطان كر الآن خط آرامست اگر هواپیماها بگذارند . »
روز دوم مشكلی نبود . تا اینكه عصر عراق فشار آورد روی پل شیتات . مجبور شدیم بیاییم این ور پل . چند بار پل دست به دست شد .
شب دست ما بود ، روز دست عراقیها . نیروی كمكی هم نبود . تا روز سوم ، كه رسید . حمید با یك گردان آنجا بود . دو گردان هم رفته بودند داخل تا ادامه دهندهی كار باشند و كمك حمید ، كه بتواند جزیره را نگه دارد . آتش عراق آنقدر شدت گرفت كه احمد كاظمی رفت خط حمید سر بزند ببیند وضع چطور است و چی كار باید كرد . مهدی با حمید حرف میزد میگفت « احمد دارد میآید پیشت . ببینید با هم چی كار میتوانید بكنید . »
حمید نیرو میخواست و مهدی میگفت « انگشتهات هم پشت سرتاست . نگران نباش ! »
یعنی نیرو دارد میآید .
حمید میگفت « من همه چیز را میدانم . مطمئن باش نمیگذارم جزیره بیفتد دستشان . حالا دیگر تو نگران نباش . »
احمد كاظمی برگشت . فكر كنم یك بند از یكی از انگشتهای دست راستش را تیر یا تركش برده بود و خونریزی داشت . دستش را بستم نشستم پیشش . حالا نگو حمید شهید شده و هنوز هیچ كس خبر ندارد .
همان جا بود كه احمد به مهدی گفت .
مهدی گفت « مطمئنی ؟ »
احمد گفت « صد در صد . »
مهدی گفت « خدا رحمتش كند . »
بعد با بیسیم مرتضی یاغچیان را خواست گفت « بیا كه حمید به تو نیاز دارد ! »
مرتضی آمد . توجیه شد رفت خط حمید را تحویل گرفت . خطی كه عراقیها از آن جا نفوذ كرده بودند توی جزیره . مرتضی تنها رفت ، با دو نفر از بچهها و یك بیسیم چی و بدون نیروی كمكی . با مهدی تماس گرفت گفت « باید آن پشت خاكریز بزنیم . »
نظر احمد این بود كه با بلدوزرهای عراقی خاكریز بزنیم . چون پشت سرمان آب بود و فقط دو سه متر جا داشتیم . خط كمینمان میشد خط پل و جای حمید . خط اصلیمان شد همین خاكریز . خبر آمد كه مرتضی هم زخمی شده . هر چی اصرار كردیم كه بیاید قبول نكرد . گفت « میمانم . »
خاكریز را با یكی از بچهها مهندسی زدیم . الآن اسمش یادم نیست . فقط یادماست كه توانستیم تا حد چهار صد متر خاكریز بزنیم .
رفتم به مهدی گفتم . گفت « خاكریز را هر طور هست بزنید و حفظش كنید ! »
نیرو نداشتیم . خاكریز هم اگر زده میشد نیرو نبود بگذاریم پشتش .
به مهدی گفتم « مرتضی هم زخمی شده . میگویی چی كار كنم ؟ »
گفت « برو جاش بایست آنجا بگو برگردد عقب ! »
مرتضی راضی نمیشد . هی میگفت « پس چی شد این نیرو ؟ »
با هلی كوپتر نمیشد نیرو آورد . میزدندشان . آنها هم كه میآمدند ، با ارتفاع پایین و از وسط آبراهها میآمدند . تازه فقط ما نبودیم . گستردگی عملیات زیاد بود . باید همه جا را پوشش میدادند . بلمها هم مال لشكر خودمان نبودند . آن موقع یك گروههایی بود ، به نام قایق سوار ، كه ما را میبردند میآوردند . فشار كه زیاد شد به هر لشكر فقط سه تا قایق رسید برای مهمات و تمام امكانات .
مهدی گفت « پس چرا ایستادهای مرا نگاه میكنی ؟ »
رفتم . نیت اولم این بود كه بروم ببینم میتوانیم آنجا بایستیم و اگر نشد نیروها را بردارم بیاورم پشت خاكریز بمانند . نیت دومم این بود كه اگر شد بروم جنازهی حمید و بقیه را بیاورم . با صابر آقایی و مصطفی عبدلی رفتم . دو سه بار رفتم و آمدم . رفتنا تاریك بود و آمدنا روشن . باید از ضلع غربی جزیره ، از آن پشت رد میشدیم . عراق زیاد به آنجا حساس نبود . تمام قواش را گذاشته بود روی ضلع مركزی . حمید كنار آب بود ، با تركشهایی توی سینه و سر ، رفتم یك پتوی آبی سربازی پیدا كردم بردم انداختم روش . شاید باورتان نشود ، اما من برای پیدا كردن حمید شاید بالای سر پنجاه شهید رفتم تا اینكه قدیر آمد گفت « حمید آنجاست . »
عراق هنوز آنور پل بود . مطمئن نبود بتواند بیاید . چون اول باید « القرنه » را خاموش میكرد ، بعد طلایه را تثبیت میكرد ، بعد میآمد سراغ ما . كه فرداش آمد داخل جزیره . ما آنجا نتوانستیم خاكریز بزنیم . حمید و بچهها را هم نمیشد آورد . به فكر شب بودیم . آمدیم به مهدی گفتیم بچهها نمیتوانند این فاصلهی سیصد متری را بروند و بیایند . باید دور میزدیم و این طوری عراق حساس میشد . دور زدن هم یعنی دور شدن و حساس شدن آتش عراق . از آن گوشه هم كه میگرفتیم ، تمركز آتش روی ما بود و تلفات صد در صد . بعد هم این كه ما نه نیرو داشتیم ، نه اسلحه و مهمات ، نه توان ایستادن ، بزرگترین سلاح ما آرپی جی بود . از روز چهارم بود كه توپخانه آمد ، هاوركرافت آمد ، نیرو آمد . توپخانه را مستقر كردند توی همین جزیرهی جنوبی ، نیرو هم رسید . اما فشار آنقدر زیاد بود كه تلفاتمان بیشتر شد ، مجبور شدیم بكشیم بیاییم توی همان ضلع مركزی و همان خاكریزی كه زدیم . تنها نیروهای الغدیر و القرنه تخلیه شدند آنجا و ما در یك آن چهار پنج لشكر توی جزیره داشتیم . پلهای خیبری خیلی بعد زده شدند . یك هفته بعد گمانم . و ما حمید را اصلاً نتوانستیم بیاوریم . وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فكر نمیكردم بتوانم یك روز آن طور ببینمش . همیشه فكر میكردم من زودتر از او میروم . اصلاً در مخیلهام نبود كه او شهید میشود . با ا?ن كه میدانستم جنگ شهادت دارد ، اسارت دارد ، جراحت دارد . اولین چیزی كه به ذهنم خطور كرد وصیت نوشتن حمید بود ، توی تنگهی « سعده » ، عقبهی نیروها قبل از خیبر ، بعد از آمدن از گیلانغرب . با ناهار فلفل زیاد خوردم و اذیتم كرد رفتم بالای ارتفاعات .
حمید گفت چته جوش آوردی ؟ »
گفتم « والله خیلی دلم گرفته . »
خیلی عرق میكردم .
گفت « بیا كه قفلت به دست من باز میشود . فكر كنم رادیاتت جوش آورده . بیا بنشین اینجا تا هم نو نوارت كنم ، هم آب بریزم روی آتش كلهات . »
رفت ماشین آورد سرم را اصلاح كرد . بعد گفت حالا من سر او را بزنم . زدم . گفت « مصطفی ، میدانی ، فكر كنم این عملیات آخرین عملیاتست . »
گفتم « آره . این طور كه میگویند ، اگر موفق بشود ، یك سفر میرویم كربلا زیارت . »
گفت « نه . خودم را میگویم . آخرین عملیات منست ، نه آخرین عملیات ما . »
گفتم « از كجا میدانی آخرین عملیات ما نیست ؟ »
گفت « ازآنجا كه عقبه و پشتیبانی خودمان را ندادند دست خودمان . این یعنی تمام . »
گفتم « یعنی میگویی كه … »
گفت « من یقین دارم فردا نیرو نمیرسد . اگر هلیكوپترها دست خودمان باشد ، یا قایقها … اصلاً ولش كن . فقط این را بت بگویم كه ما با هر نیرویی كه شب اول می رویم فقط با همانها میجنگیم . »
بعد گفت « من اصلاً چرا این حرفها را به تو میزنم ؟ پاشو پاشو برویم وصیتنامهمان را بنویسم . »
خودش رفت شروع كرد به نوشتن .
رفتم به شوخی گفتم « یك چیزی هم برای من بگذار كنار ! »
گفت « من هیچی ندارم كه به توی مرده خور برسد . »
به كوله پشتیاش نگاه كرد گفت « صبر كن ببینم . مثل این كه میتوانم ذوق مرگت كنم . »
رفت از توی كوله پشتیاش یك شلوار در آورد ، آورد داد به من گفت « این هم ارثیهی حمیدت . مال تو . فقط اگر پوشیدیش ، بعد از این عملیات و بعد از این كه رفتم ، از دعا فراموشم نكن … یادت نرودآ ! »
روایت دوم از مصطفی مولوی
راننده از ماشین آمد پایین ، بیاعتنا به حرف من رفت پشت ماشینش ، شروع كرد به خالی كردن یك سری طناب سفید .
گفتم « هوی ! با توام ! خاموش كن این قارقاركت را ! »
خونسرد گفت « تو هم بیا كمك ! جای دوری نمیرود . »
گفتم « نه بابا ؟ »
عصبی گفتم « كمتر بخور ، برو برای خودت نوكر بگیر . تو رانندهیی نه من . وظیفهی خودتست كه بارت را خالی كنی . »
ناراضی برگشتم توی جلسه ، دیدم ده دقیقه بعد آرام آمد نشست توی جلسه ، بدون اینكه حرفی بزند . نشناختمش . فكر كردم شاید رانندهی یكی از فرماندهها باشد . دیگر بهش فكر نكردم . جلسه تمام شد و رفتیم درگیر عملیات شدیم . مأموریت ما در تنگهی زلیجان بود ، در تپهی 182 ، كه عراق فشار آورد و ما مجبور شدیم برگردیم عقب . داشتم به احمد كاظمی میگفتم چه اتفاقی افتاده ، كه شنیدم احمد با لهجهی تركی حرف زد . گفت « شماها سرباز امام زمانید . مقاومت كنید . من هم الآن خودم را میرسانم . »
تعجب كردم كه چرا احمد تركی حرف زده . فشار عراق زیادتر شد . داشتیم برمیگشتیم كه دیدم یك بیسیمچی دارد میآید طرفمان . گفت « كجا ؟ »
گفتم « مگر نمیبینی خودت ؟ »
گفت « برگردید . باید مقاومت كنید . »
برگشتیم رفتیم با یك خط آتش ایستادیم جلو عراقیها و من همهاش فكر میكردم او كی میتواند باشد كه به جای احمد حرف زده و حالا هم آمده به ما امر و نهی میكند . عصر همان روز دیدم نشسته پیش احمد . تازه شستم خبردار شد كه جانشین تیپست . آشنایی من با مهدی از همین جا شروع شد . بعد هم كه همهاش با هم بودیم . حتی وقتی رفت لشكر عاشورا . همیشه به شوخی ، در هر كاری كه گره میخورد ، به من میگفت « دیدی بالاخره كم خوردم و نوكر گرفتم ؟ … حالا نوبت توست كه معلوم كنی چند مرده حلاجی . »
خودش از هیچ كاری كم نمیآورد . با این كه مهندس بود هرگز نشنیدم مهندس بودنش را به رخ كسی بكشد . من هم حتی بعد از شهادتش فهمیدم لیسانس دارد و مهندس مكانیكست .
در عملیاتی در بَمو زیاد با طرح مهندسهای سپاه موافق نبود ، كه میخواستند آب را از پایین ارتفاع بمو برسانند به بالا . مهندسها اصرار داشتند كه این كار باید انجام شود و مهدی میگفت « نمیشود . این پمپ قدرت ندارد شب تا صبح كار كند . باید یك مخزن دیگر گذاشت . »
مهندسها گفتند « شما چه سر در میآوری از این كارها ؟ »
مهدی گفت« اصلش هیچی . فقط كارگری كردهام ، مكانیكی كردهام ، تجربه دارم میدانم این كار شما شدنی نیست . »
با تمام وجودش با همین عملیات بمو مخالف بود ، به خاطر راهكارهای خطرناك و مشكلات زیاد . حتی با من آمد شناسایی و از نزدیك دید كه چه جای سختیست . من هم شك داشتم . از مهدی پرسیدم « به نظرت میشود كاری كرد ؟ »
گفت « نه . ولی نظر فرمانده اینست كه ما باید تا آخرش پای كار باشیم . »
و بود . با تمام توانش بچهها و امكانات را برداشت برد توی منطقهی عملیاتی ، توی آن صخرههای خطرناك و غیر قابل عبور ، و منتظر ماند تا تصمیم اصلی گرفته شود . محل گذر چهار گردان ما حفرهیی بود كه باید از آن میآمدیم بالا و از پنجاه متری پایین محل عراقیها میگذشتیم تا برویم برسیم به هدفهای بعدی . این كار باید بیصدا انجام میگرفت و بدون عقبه و بدون تداركات . چون هلیكوپتر نمیتوانست بیاید آنجا . من به عنوان نیروی اطلاعات كار میكردم و توی جلسهها با حمید از راهها میگفتیم و راهكارها و بعد میگفتیم « نمیشود . »
مهدی میگفت « حمید ! تو یادداشت كن كه نمیشود ! »
حمید میگفت « من توی دلم یادداشت میكنم و پیش خدا ، كه به شما چی گفتهام . این عملیات شدنی نیست ، ولی ما تكلیفمان را بلدیم و اداش میكنیم . »
آن عملیات پا نگرفت . یك روز قبلش لغو شد و ما رفتیم كه برای والفجر دو آماده شویم .
حالا شما فكرش را بكنید كه یك عده تمام زندگیشان را رها كرده بودند نشسته بودند پشت این دو برادر حرف درمیآوردند . آن هم پشت سر كسانی كه برای دنیا یك پشیز هم قایل نبودند . چه برسد به این كه مثلاً فكرهایی داشته باشند برای رسیدن به قدرت یا مقام یا هر چیز پست دیگری . همین مهدی كسی بود كه اگر میخواست از تبریز با ماشین سپاه برود قم به خانوادهی حمید سر بزند به من میگفت « یادت باشد این مسیر را حساب كنم پولش را بدهم به سپاه . »
یا اگر مشكلی توی شناساییها به وجود میآمد خودش پا میشد میرفت شناسایی . در منطقهی والفجر مقدماتی قرار بود عملیات سریع انجام شود . زمان محدود بود و امكانات كم و ما باید خیلی فشرده شناسایی میكردیم . فقط یك دوربین « دید در شب » داشتیم و نوبتی ازش استفاده میكردیم . باید اول مواظب خط كمین عراق میبودیم كه متحرك بود . یك روز این تپه بود و یك روز آن تپه و یك روز هم جای دیگر . هدف ما جادهیی بود ، با كپهیی خاك روی آن ، كه برویم شناساییاش و برای عملیات ازش استفاده كنیم . از چند محور نفر فرستادیم . نتوانستند بروند . منطقه آلوده بود . رفتم از مهدی اجازه گرفتم كه خودم بروم . گفت « فقط مواظب خودت باش . »
رفتیم چند تا كمین گذاشتیم و درگیر شدیم . دو نفرمان توی آن محور جا ماندند . نتوانستم بدون آنها برگردم . ماندم توی منطقه و تمام سعیام را كردم كه دست كم بقیه را بیاورم عقب . روم نمیشد برگردم به آقا مهدی بگویم شناساییمان مثلاً با این مختصاتست و دو تا اسیر هم دادهایم . سر خودم را آن قدر به شناسایی و این طرف و آن طرف گرم كردم كه بچهها برگشتند . درگیری ما را دیده بودند . تصمیم گرفته بودند روز را همانجا بخوابند و از تاریك شب استفاده كنند برگردند . خوشحال از برگشتن بچهها رفتم به آقا مهدی گفتم چی دیدهایم و چه سختیها كشیدهایم .
گفت « حالا كه این طورست من هم با شما میآیم . »
سه نفر شدیم و بعد از نماز صبح حركت كردیم . رفتیم به قسمتی كه عراق دید داشت . جایی كه كمینهای متحرك را جا به جا میكرد . به مهدی گفتم « ما فقط توانستیم تا این جلو بیاییم . »
گفت « خب برویم . چرا معطلی ؟ »
گفتم « فرمانده لشكر كه نباید بیاید جلو . وظیفهی ماست كه برویم . شما فقط بیا چك كن . »
گفت « حرفش هم نزن . من و تو معنی ندارد توی این جنگ . اگر هم میبینی اسم و رسم درست كردهاند برای ما فقط برای راحتی كارست . وگرنه من و تو و آن بسیجی یكی هستیم . »
یك میدان مین جلومان بود ، كه عراق زیاد آنجا دید نداشت . با مهدی رفتیم شروع كردیم به خنثی كردن مینها ، تا كانال سوم و نزدیك خود كانال ، یعنی خط عراق .
مهدی گفت « الله بندهسی . این هم از این . بعدش كجا رفتید ؟ »
گفتم « آنجا دیگر نمیشود رفت . خیلی خطرناكست . »
خطر را بزرگ كردم تا مهدی نیاید . حقیقتش خودم هم ترسیده بودم ، اما قصدم این بود كه مهدی را منصرف كنم خودم بیایم بروم شناسایی .
گفت « هر جا برویم با هم میرویم ، چه عقب چه جلو . »
گفتم « حالا برویم عقب … یا جلو ؟ »
گفت « جلو ! »
مینهای سنگر كمین را هم خنثی كردیم رفتیم تا سنگر دیدهبانی و كمینشان .
مهدی گفت« میتوانی از اینجا یك نگاهی بكنی ببینی چه خبرست ؟ »
گفتم « شدن كه میشود . ولی اگر درگیر شویم و شما این جا … »
گفت « خیلی خوب . زبان نریز . شماها بروید جلو ، من این جا میایستم تأمینتان . »
رفتم برگشتم گفتم « عراقیها داشتند پاسور بازی میكردند . میخندیدند . خبری نبود . »
برگشتیم و فردا باز مأمور شدیم برویم یك محور دیگر را شناسایی كنیم . شناساییها را با هم انجام دادیم . عملیات شروع شد . آتش آنقدر سنگین بود كه من همان اول مجروح شدم . شرحش را در جای دیگر گفتهام كه چی سر همهمان آمد . حتی خیبر را هم گفتهام . تا آنجا كه هلیكوپترمان تعادلش را از دست داد افتادیم توی نیزار و توی آب هور ، وسط عراقیها . شهید نداشتیم . اما مجروح چرا . آتش با آب هور خاموش شد . شیشههای هلیكوپتر را شكستیم آمدیم از هلیكوپتر بیرون . دیدیم فقط پرههای هلیكوپتر از آب آمده بیرون . مجروحها را زود در آوردیم رفتیم هلیكوپتر را استتار كردیم . تیرها هنوز از لای نیها میآمدند . راستش هنوز نمی دانستیم كجا افتادهایم و آن نیروها خودیاند یا عراقی .
كمك خلبان گفت « من میروم اسیر شوم . نمیتوانم اینجا بمانم . »
هر چه میگفتیم الآن میآیند نجاتمان میدهند اصرار میكرد باید برود اسیر شود . همهمان روی سقف هلی كوپتر بودیم و او راضی نمیشد . رفت از خلبان اجازه گرفت . خلبان گفت « خودت میدانی . »
كمك خلبان رفت افتاد توی آب . آب سرد بود و پر از بنزین و نتوانست برود . مجبور شدیم برویم بیاوریمش بیرون و به فكر بیسیم بیفتیم كه با آن تماس بگیریم بگوییم كجاییم . رفتیم توی هلیكوپتر . دستگاههای صوتیاش از كار افتاده بود . بیسیم را پیدا كردیم . شانس آوردیم كه كار میكرد . اسلحه و مهمات هم برداشتیم آوردیم كه اگر درگیری پیش آمد كم نیاوریم . بیسیم را روشن كردیم دیدیم بچهها تركی حرف میزنند . خوشحال شدیم . حالا هلیكوپترهای عراقی بودند كه میآمدند . بعدها فهمیدیم كه از طرف طلایه میآیند داخل جزیره را میزنند . هر بار كه صدای هلیكوپتر میآمد ، پیش خودمان میگفتیم « این دفعه دیگر آمدهاند سراغ ما . »
جزیره را ، نمیدانم با چی ، مثل روز روشن كرده بودند .
مهدی را با بیسیم پیدا كردم . گفت « كجایید شما ؟ »
گفتم « جایی كه دست شما به ما نمیرسد . »
نمیفهمید چی میگویم .
ركتر گفتم .
گفت « جاتان … جاتان را نمیتوانی بگویی كجاست ؟ »
هر چی سعی كردم مختصات خودمان را حدس بزنم نتوانستم . مجبور شدم جامان را نسبت به آتشی كه در جزیره میسوخت شرح بدهم .
مهدی گفت نگران نباشم . الآن به بچهها میگوید خودشان را برسانند . خلبان روحیهی خوبی داشت . حتی او بود كه برای اولین بار آمد با بچهها حرف زد و از جنگ گفت و از شهادت و از اسارت . گفت « هر كس خودش را پیدا كند كه اسیر نمیشود . اگر مَردند بیایند اسیرمان كنند . با همینها جلوشان میایستیم . »
من هم به چند نفر از بچهها گفتم اگر آمدند بگیرندمان نباید بگوییم پاسداریم . یك عده همان جا لباسهاشان را كندند انداختند توی آب ، با زیرپوش نشستند روی هلیكوپتر . داشتیم خودمان را آماده میكردیم كه چند روز آنجا بمانیم . از آن طرف هم مطمئن بودیم كه اگر طلایه وا شود میتوانیم خودمان را به یك جایی برسانیم . قرار شد یك عده از بچهها از مجروحها پرستاری كنند و بقیه هم مواظب تحركهای نیزار باشند و تمام این كارها را روی همان سقف كوچك هلی كوپتر انجام بدهیم . غذا هم از داخل هلیكوپتر آوردیم . بین بچهها پخششان كردیم و باقیاش را هم جیره بندی كردیم برای بعدی كه نمیدانستیم چقدر ممكنست طول بكشد .
به خلبان گفتم « اگر بخواهند اسیرمان كنند چطوری میخواهند بیایند ببرندمان ؟ »
گفت « با هلی كوپتر . میآیند درش را باز میكنند و میكشندتان بالا . » نشستیم فكر كردیم كه چی كار كنیم . قرار شد دو نفر از بچههای قد بلند ، اگر هلیكوپتر عراقیها آمد ، با نارنجك ساقطش كنند .
حدود ساعت پنج و شش عصر سه تا هلیكوپتر از دور آمدند و آرایش جنگی گرفتند . شبیه هلی كوپترهای خودی بودند . یك فروند جنگی و دو فروند 214 . از خوشحالی داشتیم گریه میكردیم . اول كمك خلبان و مجروحها را فرستادیم و بعد خودمان ، همانطور كه خلبان گفته بود ، با در بازشدهی هلیكوپتری كه خیلی پایین آمده . زخمیها نعره میزدند و تا آخرین نفر را ، با كمك خلبان ، فرستادیم توی هلی كوپتر و همهمان با هم برگشتیم عقب . شب رسیدیم بیمارستان اهواز ، كه بغل همان موتوری خودمان بود . فرارم را هم كه گفتهام . و این كه چه بلایی در جزایر سر ما و حمید آمد . حمید را هم رفتم دیدم چطور تركش خورده به سر و سینهاش .
عراق هنوز آنور پل بود . مطمئن نبود بتواند بیاید . چون باید اول القرنه را خاموش میكرد ، بعد طلایه را تثبیت میكرد میآمد سراغ ما . كه فرداش شروع كرد آمد داخل جزیره . نتوانستیم آنجا خاكریز بزنیم . حمید و بچهها را هم نمیشد روز آورد . به فكر شب بودیم . آمدیم به مهدی گفتیم كه بچهها نمیتوانند این فاصلهی سیصد متری را بروند و بیایند . باید دور میزدیم و این طوری عراق حساس میشد . دور زدن هم یعنی دور شدن و حساس شدن آتش عراق . از آن گوشه هم كه میرفتیم ، تمركز آتش روی ما بود و تلفات صد در صد . بعد هم این كه ما نه نیرو داشتیم ، نه اسلحه و مهمات ، نه توان ایستادن . بزرگترین سلاح ما آرپیجی بود . از روز چهارم توپخانه آمد ، هاوركرافت آمد ، نیرو آمد . توپخانه را مستقر كردند توی همین جزیرهی جنوبی . نیرو هم رسید . اما فشار آنقدر زیاد بود كه تلفاتمان بیشتر شد . مجبور شدیم بِكِشیم بیاییم توی همان ضلع مركزی و همان خاكریزی كه زدیم . تمام نیروهای الغدیر و القرنه تخلیه شدند آنجا و ما در یك آن چهار پنج تا لشكر در جزیره داشتیم . پلهای خیبری خیلی بعد زده شدند . یك هفته بعد گمانم .
داخل جزیره یك سنگر داشتیم . سنگر كه چه عرض كنم . داخل كانال یك نیم هلالی بود ، كه سه چهار تا گونی گذاشته بودیم ، مثلاً شده بود سنگر . سه نفر از فرمانده لشكرها توی همین سنگرها بودند . مهدی و احمد و همت . برای بیسیمچیهاشان حتی جا نبود . از آن طرف هم عباس كریمی ، در ضلع شرقی جزیره ، تماس گرفت گفت عراق نفوذ كرده آمده دورمان زده . بعد از شهید شدن مرتضی ، از شرق جزیره ، فشار عراقیها بیشتر شد . طوری كه حتی تیر كلاششان میآمد میخورد به همین سنگری كه گفتم . به مهدی گفتم « چرا نشستهاید این جا ؟ میخواهید اسیر شوید ؟ بلند شوید برویم آن سنگر عقبی كه ما ساختهایم ! »
احمد به مهدی گفت « وخی وخی ، مهدی ! »
به من گفت « چرا این طوری شده ؟ »
خودش گفت « شاید موج زدهاش ! »
بلندش كرد بردش . هنوز صد متر نرفته بود كه دو سه تا خمپاره آمد خورد توی همان سنگر .
عراق روزها پاتك میزد و ما شبها تك . منطقه را آنقدر حفظ كردیم تا عراق آمد آنجا را بست به آب . شاید به خاطر همین بود كه قرار گاه برای عملیات بدر تصمیم گرفت فقط یك یگان توی جزیره باشد و همه را تحت پوشش قرار بدهد و دیگر تمام نیروها نیایند توی جزیره .
قرعه افتاد به نام لشكر ما . از لشكر ما هم قرعه افتاد به نام من كه كارها را پیگیر باشم . شناساییها را آقای حرمتی انجام میداد و آقا مهدی چك میكرد . بدر هم از همین جزیره شروع شد . محور ما جلو پد شش بود . یعنی پد پنج قرارگاهمان بود . خط شكنها دو گردان بودند . خطها شكسته شد . من توی خط اول بودم . چون بعد از خیبر خانوادهمان تصادف كرده بود مهدی نمیگذاشت من بروم جلو . شب به من گفت بمانم قرارگاه لشكر 28 كردستان ارتش ، كه با هم ادغام شده بودیم . صبح كه عملیات شروع شد دیگر مهدی را ندیدم ، تا كنار دجله . من با یك گردان دیگر رفتم ، فكر كنم با شهید احدی و با گردان علی اصغر . همان جا بود كه سراغش را گرفتم . هنوز از دجله نگذشته بود . شاید همزمان با هم رسیدیم . بعد هم نیروها آمدند . موج موج میرسیدند .
مهدی میگفت « نیروهای امام زمان كه پشت خاكریز نمیایستند . بروید ! »
زیر آتش عراقیها و با قایق رفتیم آن طرف و رسیدیم به كیسهیی .
اولین گروه نیرویی كه از دجله رد شد ما بودیم . میخواستیم سر پل را گسترش بدهیم ، تیپ سیف الله با لشكر 8 نجف آمد رد شد . فشار اصلی روی آنها بود . برای ما خطری نبود . برای این كه جای پامان محكم شود مهدی آمد گفت « این كیسهیی باید مین گذاری شود . »
دفترچهاش را در آورد ، نقشهی آن جا را كشید ، علامت زد گفت « این جا باید انفجار بشود ، این جا مین كاری . این جا هم باید نفرات باشند و همان جا باید منفجر بشود . »
منفجر هم شد . جلو آن هم محل شهادت مهدی بود . همانجا كه خودش ، با دست خودش ، توی نقشهی خودش كشید . این را من از زبان جمشید نظمی شنیدم . من یك لحظه تنهاش نمیگذاشتم و كنارش بودم .
تا این كه اصغر قصاب و علی تجلایی شهید شدند . نزدیكای صبح مهدی بیتابی كرد خواست برود آن طرف . گفتم « اگر امر هست بگو من میروم . چرا شما ؟ »
گفت « نه ! من خودم باید بروم . دیگر این ور كاری ندارم . »
رفت . من هم نزدیكای ظهر رفتم پهلوش . گفتم « از قرارگاه میگویند باید برگردی . »
گفت « من خودم بهتر میدانم باید چی كار كنم . فعلاً میخواهم پیش بچهها باشم . »
به من گفت « مگر من به تو نگفتم نیا این ور ؟ برو فقط برای ما نیرو و مهمات برسان ! برو این جا نایست مرا نگاه كن ! »
ما آنجا یك پل نفر رو زده بودیم . از آنجا غفار رستمی مسئول رساندن مهمات و نیرو به مهدی بود . كه آن هم زیاد دوامی نداشت . یا با تیراندازی زمینی یا با تیراندازی هواپیماها حفاظتش به خطر افتاده بود .
از قرارگاه باز تماس گرفتند گفتند « به مهدی بگویید بیاید عقب ! »
بی فایده بود .
به من گفتند بروم به آقای بشر دوست بگویم برامان از سلیمانجاه بفرستند . سلیمانجاه موشك « تاو » داشت و از ارتش بود . رفتم قرارگاه كه موشكها را بگیرم برای شكار تانك . نتوانستم . گفتند چون آتش زیادست نمیآیند . نه این كه نتوانند بیایند ، نه ، نیامدند . آتش هم آنقدر سنگین شد كه همه برای مهدی به دلشوره افتاده بودند . بخصوص قرارگاه . دست آخر متوسل شدند به احمد كاظمی ، كه رابطهاش با مهدی نزدیكتر بود . من وسط بودم و پیامها را میشنیدم .
احمد میگفت « مهدی ! كجایی ؟ »
مهدی میگفت « اگر بدانی … اگر بدانی كجا نشستهام و پیش كیها نشستهام . »
احمد میگفت « پاشو بیا ، مهدی ! »
مهدی میگفت « اگر بدانی دارم چه چیزها میبینم . »
احمد میگفت « میدانم میدانم . ولی دلیل نمیشود كه بلند نشوی بیایی . »
مهدی میگفت « اگر این چیزها را كه من میدیدم تو هم میدیدی یك لحظه آن جا نمیماندی . »
احمد میگفت « یعنی نمیخواهی بلند … »
مهدی میگفت « احمد ! پاشو بیا ! بیا این جا تا همیشه با هم باشیم . »
احمد میگفت « باشد . آمدم . فعلاً خداحافظ . »
شاید ربع ساعت بیشتر طول نكشید ، كه دیدم احمد آمد ، از همان جایی كه اسكله بود . رفتم گفتم « كجا ؟ »
گفت « میخواهم بروم پیش مهدی . »
گفتم « از این جا نه . بیا از این ور با هم برویم ! »
گفت « مگر جای دیگر هم اسكله هست ؟ »
گفتم « بیا حالا ! … بیا این جاحالا!»
كشیدم بردمش یك جای امن نشاندمش .
گفت « چی شده ، مصطفی ؟ چرا نمیگذاری بروم پیش مهدی ؟ »
سعی كردم خودم را كنترل كنم . به كیسهیی نگاه كردم گفتم « دیگر لازم نیست . »
احمد همان جا زانو زد و بغضش تركید . و من خیلی آنی یادم به سفر مشهد مهدی افتاد ، قبل از بدر ، كه برای اولین بار برام سوغاتی آورد ، سوغاتی عجیب دو حبه قند و كمی نمك و یك جانماز . نمكش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان و دیدم مهدی حال همیشگیاش را ندارد . رفتم قسمش دادم كه : « تو را خدا از ضامن آهو چی خواستی ، مهدی ، كه این طور شدهای ؟ »
گفت « فقط یك چیز . »
گفتم « چی ؟ »
گفت « دیگر نمیتوانم بمانم . مصطفی . باور كن نمیتوانم . همین را به امام رضا گفتم . گفتم واسطه شو این عملیات عملیات آخر مهدی باشد . »
نمیشد همان لحظه این چیزها را به احمد گفت . گذاشتم توی حال خودش باشد و رفتم یك جای خلوتتر برای خودم پیدا كردم . این طوری راحتتر بودم .
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}