گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 6
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 6
گلبانگ هايي از همرزمان سردار بدر- 6
(خاطراتي از سردار عاشورايي بدر ، شهيد حاج مهدي باكري از زبان همرزمان شهید )
بعد گفتند « كارِت دارند . »
بعد تر گفتند « آقا حمید كارِت دارد – باكری . »
نمیشناختمش . زیاد هم برام مهم نبود . فقط دلم میخواست بروم خط . سال شصت و دو بود و از تبریز آمده بودم گیلانغرب و برای آموزش فرمانده دسته . از آنجا بردندمان تهران برای آموزش فرمانده گروهان و بعد هم مستقیم آمدیم منطقه برای عملیات ، كه بعد از تقسیم نیروها نگذاشتند من بروم . تنها كه ماندم یك نفر با ماشین آمد سراغم گفت « نگران نباش ! »
حمید بود .
گفتم « من باید با بچههای … »
گفت « كار مهمتری هست كه تشخیص دادهاند فقط تو از عهدهاش برمیآیی . »
گفتم « چی هست ، حالا این كار مهم ؟ »
گفت « تو از این لحظه به بعد پیك فرمانده لشكری . »
شب پیش حمید ماندم . صبح آقا مهدی آمد . مرا بهش معرفی كردند .
آمد صورتم را بوسید ، نامهیی نوشت ، دادش به من گفت « سریع برو از تداركات یك موتور تحویل بگیر بیا ! »
انگار پدرم دستورم داده باشد گفتم « چشم ! »
رفتم موتور را تحویل گرفتم و سریع برگشتم . موتور را گذاشتیم پشت ماشین و همه با هم رفتیم قرارگاه نجف ، در منطقهی والفجر چهار ، برای مرحلهی اول عملیات . فرمانده لشكر نجف ، آقای كاظمی ، پیك میخواست . كسی نبود . ناچار مرا فرستادند بروم پیك گردان بیاورم . رفتم آوردم . عملیات شروع شد . یك جا غنیمت خیلی زیادی بود و داشت حواس بچهها را پرت میكرد .
آقا مهدی به مرتضی یاغچیان گفت « كسی حق ندارد دست به اینها بزند . »
درگیری خیلی شدید بود . یكی از گروهانها ( با فرماندهی طیب خیراللهی ) سه روزی میشد كه توی محاصره بود . آقا مهدی و آقای علیپور ( مسئول پدافند ) دست به كار شدند . یكی دیدهبانی میكرد ، آن یكی آتش میفرستاد . آنقدر ادامه دادند تا محاصره شكسته شد .
من از همان عملیات و بعد از آن بود كه آقا مهدی را شناختم و مطمئن شدم اشتباه نكردهام كه حس كردم او به ما و بخصوص به من به چشم فرزندش نگاه میكند .
شبی قبل از عملیات خیبر آمدند یك پیام به من دادند گفتند « باید خیلی زود برسد به دست آقا مهدی . »
با موتور از نزدیكی خرمشهر كوبیدم آمدم اهواز . رفتم دم در خانهشان . زنگ زدم .صدای آقا مهدی از بالكن آمد كه « كیه ؟ »
در تاریك روشنای شب حس كردم پیژامهاش سبزست . گفتم « منم صمد . »
گفت « آمدم ، صمد جان . »
انتظار داشتم با لباس راحتی خانه ببینمش . وقتی آمد در را باز كرد دیدم با لباس نظامی و گِتر كرده آمد پیشوازم . پیام را خواند گفت « تو برو استراحت كن ، من خودم میروم . »
خسته بودم ، اما گفتم « با هم میرویم . »
گفت « پس صبح زود اینجا باش ! »
گفتم « چشم . »
حس كردم به خاطر خستگی من این حرف را زده . همین هم بود . چون بعدها دیدم خیلی مراعات بچهها را میكند . بخصوص آنها كه زخمیاند و بخصوص آنها كه … فكر كنم آن روز آقا مهدی داشت نماز میخواند كه یكی آمد یقهاش را گرفت و داد زد « چرا به من مرخصی نمیدهی ؟ بزنم له و لوردهات كنم ؟ »
من هم آنجا بودم . رفتم یقهی طرف را گرفتم كشیدمش كنار و حتی دست بلند كردم . آقا مهدی اشاره كرد كوتاه بیایم و بلند به طرف گفت « تقصیر از منست عزیز جان . چی میخواهی ، قربان شكلت ؟ »
طرف باز مشتش را بلند كرد گفت « میدهی یا نه ؟ »
آقا مهدی گفت « مرخصی ؟ »
طرف گفت « بزنم باز هم توی دهانت ؟ »
آقا مهدی گفت « مرخصی هم بت میدهم ، عزیز جان . »
به من گفت « به آقای حسینی بگو یك مرخصی سفارشی برای این دوست من بگذارد كنار . خوب شد ؟ »
طرف گفت « دروغ میگویی … یا بزنم ؟ »
آقا مهدی گفت :
« دروغم چیه ، الله بندهسی ؟ اصلاً با همین صمد خودم برو. همین الآن هم برو پیش آقای حسینی . خوب شد ؟ »
طرف باورش نمیشد . گفت « راستی راستی بروم ؟ »
آقا مهدی صورتش را بوسید گفت « راستی راستی برو ، عزیز جان . قارداشت را هم از دعا فراموش نكن ! »
آرام به من گفت« مواظب باش كسی بهش بیاحترامی نكند . »
زیر لب گفت « خدا لعنت كند این صدام را كه موجش … »
به طرف گفت « یا علی ! »
همینقدر كه دوستمان داشت ، همانقدر هم مواظبمان بود پامان را كج نگذاریم . دستور داده بود سرعت ماشینها در شب باید هشتاد كیلومتر باشد و در روز نود . میگفت « اینها مفت افتادهاند دست ما و ما باید خیلی مواظبشان باشیم . »
گوش بچههای حرف گوش نكن را هم به وقتش میپیچاند . یك بار هم گوش مرا پیچاند . رفته بودم مرخصی . من و غلامحسن رفتیم دور از چشم او دو تا جعبه انار و پرتقال گرفتیم آوردیم توی سنگر فرماندهی و پشت وسایل قایمشان كردیم و گاهی دلی از عزا در میآوردیم . آقا مهدی از مرخصی برگشت . سنگر را بازرسی كرد . چشمش افتاد به میوهها . گفت « اینها چیه ؟ »
گفتم « میوهست دیگر . »
گفت « من هم كه نگفتم نارنجكست . گفتم اینجا چی كار میكند ؟ »
گفتم « برای چیزست دیگر … گفتیم شاید شما … »
گفت « من ؟ من آخر كجا بودم كه … »
نگاه سرزنش باری كرد گفت « بار آخرتان باشد كه میروید به تداركات تك میزنید آ . »
گفتم « چشم . »
گفت « این قدر هم نگو چشم . سریع با شریك جرمت میروی اینها را سر نماز بین بچهها تقسیم میكنی . »
گفتم « نه . این را نه . بچهها دست میگیرند به ریشمان میخندند . »
گفت « گاهی لازمست كه بچهها به ریش آدم بخندند … سریع ! »
گفتم « حالا نمیشود كه … »
گفت « گفتم سریع ! »
ناراضی جعبهها را برداشتیم و با نگاه التماس كردیم .
گفت « به بچهها بگویید هر كی خورد صلوات یادش نرود . اینقدر هم خودتان را نزنید به موش مردگی . زود بروید تا بیشتر از این عصبانی نشدهام ! »
این را با خنده گفت تا آرام بگیریم . ما هم خندیدیم . آرام گرفتیم .
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم . كه بیدار شدند گفتند این چه كاریست كه من میكنم و چرا خجالت نمیكشم .
« اصلاً بده به من این دوربینت را ! »
دوربین را ندادم . آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند . حمید رفت كاغذی برداشت و شروع كرد به نوشتن .
آقا مهدی دید . گفت « حالا چه وقت این كارهاست ؟ میگذاشتی بعد . »
حمید در خودش بود . آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد . از حرف خودش شرم كرد . از چادر زد بیرون كه هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد . بعد باهم رفتیم جایی كه گردانها باید از آنجا عمل میكردند . دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میكردند . حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود كه رفت نشست توی قایق . آقا مهدی داشت دنبالش میگشت . گفتم « نشسته توی قایق . آنجا ! »
رفت به حمید گفت « هیچی با خودتان نمیبرید ؟ غذا و وسایل و تدار… »
حمید گفت « لازم نیست . »
آقا مهدی گفت « چرا ؟ مگر برای جنگ نمیروید ؟ »
حمید ساكت نگاهش كرد . آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید . به روی خودش نیاورد .
به من گفت « برو یك كم وسایل جنگی براشان بیاور ! »
هوا خیلی سرد بود . اوركتم را در آوردم دادم به حمید . خداحافظی كردیم رفت .
شب عملیات شد . من و آقا مهدی رفتیم قرار گاه . عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد . قرار شد دو نفر از فرماندهان لشكر بروند توی منطقهی عملیاتی . آقا مهدی و آقای كاظمی آماده شدند . با هلی كوپتر رفتند جزیرهی مجنون . صبح هم من رفتم پیششان .
خبر شهادت حمید رمزی بود . رمز این بود « حمید هم رفت پیش دایی . »
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود . هر كس كه شهید میشد میگفتند فلانی رفت پیش دایی . آقا مهدی رمز را كه شنید سكوت كرد . فقط گفت « انالله و انا الیه راجعون . »
به یكی گفت « سریع برو كالك و هر چیزی كه توی جیب حمید جا مانده بردار ! »
چند نفر آمدند گفتند « چرا خودش را نیاوریم ؟ »
گفت « یا همه یا هیچ كس . »
آمدند گفتند حمید كنار دجلهست و فقط توانستهاند یك پتوی سیاه بكشند روش و برگردند . همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد ، اما نرفت . چون حمید وصیت كرده بود بعد از او آقا مهدی باید اسلحهاش را بردارد . آقا مهدی هم ماند . آنقدر ماند تا سال بعد كه توی بدر ، توی دجله ، مثل حمید گم شد . من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوشست . و این كه حمید در لحظهی آخر با اوركت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته كه روزی مرا گرم میكرده و چند روز حمید را گرم كرده .
من هر بار كه اسم یكی از باكریها را از زبان كسی میشنوم یاد خونی میافتم كه به یك اوركت گرم ریخته شده.
روایتی از سید علی اكبر قریشی
تا آن جایی كه حافظهام اجازه میدهد اولین بار سپاه پاسداران در ارومیه توسط شهید باكری تشكیل شد . ایشان رفتند تهران . حكم فرماندهی گرفتند آمدند ارومیه . حتی یك حكم از اولین دادستان انقلاب گرفتند ( كه اسمشان خاطرم نیست ) برای بازداشت بعضی از عناصر ، مدتی در سپاه بودند . بعد شهردار ارومیه شدند .
آن زمان من عضو شورای شهر بودم . شهردار را ما معین میكردیم . ما به شهردار بودن ایشان رأی دادیم . آنطور كه ما میدیدیم بیشتر به مردم محروم میرسیدند . یك بار خاطرم هست كه این خیابان امام را یكشبه از اول تا آخر آسفالت كردند . بعد هم شهرداری را رها كردند برگشتند سپاه .
گفتم « آقا مهدی ! آخر چرا شهرداری را رها میكنید به جنگ میروید ؟ »
گفت « امام فرموده امسال سال قانونست . من هم میروم سپاه تا فرمودهی امام تحقق پیدا كند . »
مدتی در سپاه بودند . كه باز آمدند مدیر جهاد سازندگی استان شدند .
من هم آن زمان نمایندهی امام در جهاد بودم . ایشان شروع كردند با ما كار كردن . آن موقع یك جریانی در جهاد پیش آمد كه شهید محلاتی آمدند شورای مركزی سپاه را عوض كردند و آقای حسین علایی را آوردند فرمانده سپاه كردند .
همین آقای علایی آمد به منزل ما گفت « از شما اجازه میخواهیم كه اجازه بدهید آقای باكری بیاید فرمانده عملیات سپاه شود . »
گفتم « ایشان تازه كارهای جهاد را شروع كردهاند و خیلی هم موفقند . نمیشود كه هر … »
آقای علایی دست برنداشت . متوجه شدیم خود آقای باكری هم مایلند بروند . خلاصه ایشان را از دست من درآوردند . به حق تمام قسمتهایی كه آن زمان آزاد شد ، به همت فرماندهی عملیاتی او بود .
بعد هم مسألهی جنگ تحمیلی پیش آمد . كه این مرحوم آماده شدند به خوزستان بروند . بعد از آن باقی عمرشان را در آنجا گذراندند . حتی زمانی كه برادرشان حمید شهید شدند و ما اینجا برای ایشان تشییع جنازه گرفتیم نیامدند . فقط به یك تسلیت اكتفا كردند و ماندند . و چه ماندنی !
خصایص عجیبش را من خودم در هورالعظیم دیدم ، كه چطور از گلوله نمیترسیدند و صاف مینشستند و تمام فكر و ذكرشان سلامتی نیروهاشان بود و اهداف تعیین شدهی عملیاتی .
یكی از افتخارات اینجانب اینست كه خطبهی عقد ایشان را من خواندهام . مراسم در منزل پدر خانمشان بود . خودشان منزل نداشتند . آنجا هم كاملاً ساده بود . با مهمان كم و پذیرایی خیلی مختصر . ساعت نه یا ده خطبه را خواندیم و ایشان دو سه ساعت بعد رهسپار جبهه شدند .
در جبهه هم كه رفتند همه چیز را به سادگی برگزار میكردند . در دزفول به زیارت ایشان رفتیم . دیدیم دستور دادند موتور برق روشن كنند . آقای قاضی پور ( استاندار فعلی ارومیه ) به من گفتند « مهدی موتور را فقط به خاطر شما روشن كرده تا چادر برق داشته باشد . وگرنه خودش مثل بقیهی بسیجیها شبها زیر نور فانوس مینشیند . »
اصرار كردیم اگر موتور برق برای ماست بگذارند ما هم زیر نور فانوس بنشینیم . تا این حرف ما را شنیدند دستور دادند موتور را خاموش كنند .
یك بار هم رفتیم هورالعظیم برای دیدن پلی كه سخت خطرناك بود . پذیرایی گرمی از ما كردند . بعد شنیدیم به آن شخصی كه مرا آورده بود سخت ملامت كردهاند كه « چرا سید را آوردهای اینجا ؟ نگفتی خطر دارد ؟ نگفتی ممكنست صدمه بخورد ؟ »
و توبیخش كرده بود كه دیگر از این كارها نكند .
من مدتها با ایشان بودم . حتی در گیلانغرب و حتی در جاهای دیگر .
میدیدم كه به امام علاقه دارند . بیجهت نبود كه امام بعد از شهادت ایشان گفتند « خداوند به شهید اسلام مرحوم مهدی باكری رحمت عنایت فرمایند . »
با سردار رضایی در مراسمشان گفتند « باكری با بدن خودش به دیدار خدا رفت . اگر شهدای دیگر روحشان به طرف خدا رفت و بدنشان ماند ایشان با جسمش و روحش به دیدار خدا رفت.
رفتم پیش آقا مهدی گفتم « اجازه بده صبح بعد از نماز برویم . »
آقا مهدی ناراحت شد و گفت « نمیخواهد تو بیایی . خودم تنها میروم . »
گفتم « آخر میگویند جاده … »
گفت « كسی كه توكل به خدا دارد از هیچ جادهیی نمیترسد . »
نتوانستم تنهاش بگذارم . من میراندم و او در جای خطرناكی از مسیر نگران شد گفت « بزن كنار ! »
آمدم كنار نگه داشتم .
گفت « حالا بیا پایین بگذار من برانم ! »
گفتم « من و شما ندارد كه . »
گفت « این جور وقتها باید گفت چشم . »
گفتم « چشم . »
آمدم نشستم كنار آقا مهدی . حس كردم آنجا همان محلیست كه پاسداران را شهید كردهاند . این را از نارنجكی فهمیدم كه دست آقا مهدی بود و حاضر آماده برای ضامن كشیدن ، تا اگر حملهیی شد غافلگیر نشود . آن قدر رفت تا از آن قسمت خطرناك گذشتیم . گفت « حالا من میزنم كنار . »
رفت نشست سرجاش . هنوز راه نیفتاده بودم كه دیدم آقا مهدی خوابش برده . انگار نه انگار همین یك دقیقه پیش به من گفته نگه دارم و خودش رانندگی كرده . انگار از همان اول آنجا خوابیده بوده . فكر كنم پدرشان هم در همین روزها بود كه … آن روز ما توی سپاه بودیم كه آمدند به آقا مهدی خبر دادند « پدرتان تصادف كرده در جادهی سلماس . »
آقا مهدی سریع آمد به من گفت « محمد جان ! سریع برو ببین چه خبرست ، ببین چه كاری از دستت برمیآید ! »
ماشین هنوز آنجا بود ، منتها سرنشینهاش را برده بودند بیمارستان شهید مطهری . خواهرش هم آنجا بود . گریه زاری میكرد . مطمئن شدم پدرش فوت كرده . آقا مهدی خودش را رساند . از گریهی خواهرش عصبانی شد گفت « گریه ندارد كه . خدا خودش داده ، خودش هم گرفته . توكل به خودش . »
بعد از قضایای شهردار بودنش تصمیم گرفت برود آبادان . من تداركاتش را انجام میدادم . رابطش بودم با ارومیه . اولین روزی كه آنجا دیدمش گفت « ما اینجا یك دستگاه آتش نشانی میخواهیم . ببین میتوانی یكی از ارومیه برامان بیاوری آبادان ! »
بعد از مهدی كفیل شهرداری آقای میر قدیر ساداتی بود . از او اجازه گرفتیم رفتیم یك ماشین آتش نشانی را با صورتجلسه از شهرداری تحویل گرفتیم فرستادیم آبادان ، پیش آقا مهدی . آن ماشین تنها ماشین آتش نشانی بود كه در سطح شهر كارآیی داشت و به داد مردم میرسید . كه بعد گفتند میخواهندش و ما هم صورتجلسه كردیم بردیم لاشهاش را نشانشان دادیم تا مشكلی پیش نیاید .
فكر كنم در عملیات فتحالمبین بود كه جنازههای عراقی زیاد بودند . دستور داده شد « سریع یك كانال بكنید جنازهها را دفن كنید ! »
كانال كنده شد . میخواستند جنازههارا دفن كنند كه آمدند خبر دادند « جنازههای خودی هم بین آنها هست . عجله نكنید ! »
آقا مهدی آمد گفت « سریع بچههای خودمان را شناسایی كنید ! آنها چشم به راه دارند . وظیفهی ماست كه به دست خانوادههاشان برسانیمشان . »
آقا مهدی اخلاقی داشت كه هم مواظب نیروهاش بود هم مواظب لوازم نیروهاش . مثلاً پتوهای نویی كه میآمد و یك بار استفاده میشد نمیگذاشت كنارشان بگذاریم . میگفت « ببرید بدهید توی سد بشویندشان تا نو به نظر بیایند بشود باز ازشان استفاده كرد . »
یا یادم هست آنجا كارگاهی درست كرد كه كارشان ترمیم پوسیدگی چادرهایی بود كه گوشههاش را باید در خاك فرو میكردند . آنقدر كه به این چیزها اهمیت میداد به خودش و دنیای خودش اهمیت نمیداد .
این را دیگر همه میدانند كه او اصلاً در سپاه پرونده نداشت . به او دستور داده بودند كه « باید بروی دوباره به صورت رسمی پرونده تشكیل بدهی . »
آقا مهدی با اكراه میگفت « چون فرمانده كل قوا گفته اطاعت میكنم ، ولی ته دلم دوست دارم بسیجی بمانم با بچهها باشم . اینطوری راحتترم . » بسیجی هم باقی ماند . هیچ كس نمیتوانست او را از بچهها فرق بگذارد . از بس كه ساده میپوشید و ساده میخورد و حتی ساده نمازمیخواند . فكر كنم پادگان … بله پادگان اباذر بودیم و توی اتاقی كه شش ماهی با هم آنجا سر كردیم . آقای كبیری مسئول محور بود . آقا حمید هم داشت نیروها را سازماندهی میكرد . آقا مهدی عادتش بود كمی آب روی والور بگذارد ، بیاید ساعت دوازده بخوابد ، یك ساعت بعد بیدار شود برود با آب گرم مسواك بزند ، برود به مسجد پادگان ، تا شب را به صبح وصل كند ، با نماز و دعا و استغاثه و شب زنده داری مخصوص خودش . گمانم بعدش رفتیم پادگان صوفیان . آنجا نماز خانهیی داشت كه روی سالن غذاخوری بود . همانجا بود كه دیدیم یك كشاورز دارد نماز میخواند . آقا مهدی تا سادگی و صمیمیت نماز خواندن و پاهای ترك خوردهی بیجورابش را دید ، زانو زد ، چشمهاش پر از اشك شد گفت « خدایا ! یعنی همانطور كه از این بندهی خاكیات قبول میكنی ، از ما هم قبول خواهی كرد ؟ »
آقا مهدی كم زانو میزد و كم میشكست . حتی وقتی حمید شهید شد كسی در جمع ندید او زانو بزند و گریه كند . یا نشنید كه « بروید حمید را بیاورید ! »
در صورتی كه میشد آوردش . گفت « یا همه یا هیچ كس . »
بعد هم كه پیكرش توی منطقه پیدا نشد . از منطقهی جنوب به ما دستور دادند كه جنازهها را جمع كنیم . خود آقا مهدی به من مأموریت داد برویم تمام معراجها را سر بزنم ببینم میتوانم حمید را پیدا كنم یا نه .
زنگ زدم به منزل حمید و از خانمش مشخصات بدن حمید را گرفتم تا اگر … چی بگویم ؟ … اول رفتم معراج شهدای اهواز و بعد نجف آباد و اصفهان و تهران و تبریز . نبود . بدون جسد و بدون قبر برای حمید مراسم گرفتند . آقا مهدی راضی نشد بیاید . نامهیی به خانوادهی حمید نوشت كه « چون حمید هدفش آزادی كربلا بوده من هم تا راه كربلا باز نشود بر نمیگردم . »
كه برنگشت . عین این نامه را برای خانم خودش هم نوشت كه « بایستی مرا ببخشی . من نتوانستم همسر خوبی برای تو باشم . ولی خودت میدانی من دنبال چه كاری بودم و وقت من برای چه كاری گذشت … سرنوشت ما دست خداست . فقط باید در راهش بود . هر چه پیش بیاید برای اوست . امیدوارم در طلب رضایش باشی و خود را به او بسپاری و شكر گزارش باشی . التماس دعا دارم . مهدی . »
همین خلوص نیتش بود كه كریمِ ما را شیفتهاش كرد . طوری كه در وصیتش نوشته بود « اگر شهید شدم مرا پایین پای آقا مهدی دفن كنید . »
مسئولش گفت « شما ناراحت نباشید . من امشب به بچهها شام گرم میرسانم . »
آقا مهدی گفت « بچهها كه راه افتادهاند . كِی دیگر ؟ »
فرداش آقا مهدی را دیدم ، در دامنهی كوه لَری ، داشت پیاده میرفت .
ماشینها تردد داشتند و او دست بلند نمیكرد ببرندش . سریع رفتم نگه داشتم و ازش خواستم سوار ماشین شود . گفت « من و این بچهها ماشین نداریم . همهمان باید با هم این سراشیبی را برویم . اگر اینها دیر رسیدند من هم باید دیر برسم . »
گفتم « آخر شما بالأخره مسئولیت دارید . بفرمایید بالا تا زودتر به محل هماهنگی برسیم . »
گفت « نه . لازم نیست . خدا خودش قوت میدهد و كمك میكند .میخواهم این عملیات را از نزدیك با بچهها باشم . »
جانش بود و نیروهاش .
مسئول مهندسیاش ( كبیر افشار ) كه شهید شد به من گفت « كمرم شكست ، محمد . این مرد خیلی زود از دست رفت . واقعاً حیف شد . »
نه فقط نیروهاش ، بلكه از تداركات نیروهاش هم به شدت مراقبت و محافظت میكرد . فكر كنم توی همین عملیات بود كه به من سفارش كرد « میخواهم بروم جایی . میآیی با هم برویم ؟ »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « همان جایی كه بچهها تخلیهاش كردهاند . »
گفتم « دیر نباشد ؟ منطقه آلودهست آخر . ممكنست یك وقت … »
گفت « با توكلت علیالله میرویم ، زود هم بر میگردیم . »
رفتیم رسیدیم به منطقه .
گفتم « این جا كه آمدن نداشت . »
گفت « داشت . ببین . این وسایل جا مانده نباید دست عراقیها بیفتد تا بعد علیه خودمان به كارش بگیرند . »
و خودش شروع كرد به جمع كردن .
گفتم « اینها ارزش ندارند كه . شاید دیر شودآ . »
گفت « ممكنست ارزش نداشته باشد ، ولی ما مسئولیم كه یك ذرهاش را هم هدر ندهیم . »
تا تمام خردهریزها را جمع نكرد و پشت ماشین نگذاشت ، نگذاشت برگردیم به موقعیتمان .
بعد از چند روز در عملیات مسلمبنعقیل قرار بود ما جامان را با نیروهای خط عوض كنیم . معمولاً سعی میكردیم این كار را دور از دید عراقیها انجام بدهیم . در شب مثلاً . شب هم بود . یكی از دستههای ما یك كم دیر كرد .
آقا مهدی تماس گرفت گفت « چی شد پس بچههاتان ؟ »
نمیخواستم بگویم دیر كردهاند . گفتم « میرسند الآن . نگران نباشید . »
گفت « حالاست كه هوا روشن بشود و … »
گفتم « میرسند حتماً . شاید هم اصلاً رسیده باشند تا حالا . من هم البته دنبالشان هستم . میگردم پیداشان میكنم . »
رفتم سریع رساندمشان به نزدیكای خط . همانجا بود كه دیدم كه آقا مهدی گوشهیی ایستاده و منتظر ماست . دویدم رفتم پیش . از دور صدام كرد. گفت « چی شده بودند بچهها ؟ »
گفتم « الآن میآیم میگویم . »
گفت « از همان جا ، تا نرسیدی بگو ! »
گفتم « منحرف شده بودند از مسیر … شما چرا آمدهاید اینجا ؟ … جای دیگر كار ندارید مگر ؟ »
گفت « نمیتوانستم . تا اطمینان پیدا نمیكردم كه بچهها آمدهاند توی خط نمیتوانستم آنجا باشم . »
آمدیم رسیدیم . روبوسی كردیم .
گفت « بچههات سالمند ؟ »
میدانست از آن تكهی پاسگاه كه رد میشدیم دید داشته و حتی چند تا گلوله افتاده كنار بچهها و فكر كرده بود كه ممكنست آسیبی به كسی رسیده باشد .
گفتم « شكر خدا به خیر گذشت . »
خیلی خوشحال شد . گفت « پس به بچهها بگو سریع بروند توی سنگرهاشان كه خیلی كار داریم . »
من برای عملیات بدر آنجا نبودم . با موافقت خود آقا مهدی برگشته بودم سپاه مراغه . یك روز تلفن زنگ زد . آمدند گفتند « آقای كبیری شما را میخواهد . »
گوشی را گرفتم . سلام و علیك كردیم . گفت « نه خبر ؟ »
گفتم « مشغولم . »
گفت « خیلی دنبالت گشتیم . بیا كه آقا مهدی كارِت دارد . میخواهد باهات حرف بزند . »
گفتم « سراپا گوشم . »
مهدی گوشی را گرفت و با آن صدای آرامش گفت « محمد ! »
گفتم « جانم ؟ »
گفت « آنجا چی كار میكنی ؟ »
گفتم « همان كاری كه خودتان … »
گفت « مگر نمیدانی باید این جا پیش ما پیش بچهها باشی ؟ »
گفتم « من آخر … »
گفت « زود پاشو بیا كه خیلی كار داریم ! »
گفتم « چشم . »
خیلی دستپاچه شدم . شب بود . نمیشد رفت . صبح سریع رفتم ماشین پیدا كردم رفتم تبریز . گفتم چی شده و گفتم « هر طور شده باید با هواپیما بروم جنوب . »
گفتند « نمیشود . امنیت پرواز نداریم . »
خیلی ناراحت شدم . اگر با هواپیما نمیتوانستم بروم ، راه زمینی خیلی طول میكشید . ناچار رفتم ماشین جور كردم ، رفتم خودم را رساندم به دزفول ، از آنجا هم به اهواز و رفتم سراغ آقا مهدی را گرفتم … كه طرفم زد زیر گریه .
محكم زدم به سر خودم گفتم « دیر رسیدی ، محمد … خیلی دیر رسیدی ، محمد . »
گفتم « كجا میتوانم ببینمش ؟ »
گفت « شهرداری ارومیه . »
فرداش رفتم شهرداری دیدم در اتاق شهردار بازست و دویست سیصد نفر آدم رفتهاند حلقه زدهاند دور میز مهدی . مهدی اصلاً دیده نمیشد . رفتم نشستم روی یك صندلی تا سرش خلوت شود . سلام كردم . خسته نباشید گفتم .
گفت « خیلی وقتست كه این جایی ؟ »
گفتم « یك ساعتی میشود . »
گفت « ببخش . خودت كه دیدی چی میگفتند . باید به حرفشان گوش میكردم و اگر كاری از دستم … »
بعد پرسید اصل حالم چطورست و چی كار میكنم و چرا به او سر نمی زنم . گفتم كجا هستم و چی كار میكنم .
گفت « چرا نمیآیی با ما كار كنی ؟ »
گفتم « كارخانه هست دیگر . »
گفت « نه . این جا بیشتر به تو نیازست . پاشو بیا با خودمان كار كن ! »
اوایل سال پنجاه و نه بود كه رفتم شهرداری . دو سه نفر از رؤسای ناحیه بازنشسته شده بودند . مهدی آمد مرا معرفی كرد كه « ایشان از این به بعد بازرس شهرداری هستند . »
هشت ماه آنجا كار كردم . حقوق نمیگرفتم . سر برج كه میشد مهدی یك برگه از تقویمش میكند ، روش یك نامه مینوشت به امور مالی كه « اگر چنان چه مبلغی از حقوق من باقی مانده معادل دو هزار یا دو هزار و پانصد تومانش را پرداخت كنید به فلانی . »
مهدی اصلاً آنجا خودش را كارفرما و بالادست نمیدانست . قرار بود این خیابان امام را آسفالت كنند . اوایل انقلاب بود . آتش سوزی راه انداخته بودند و خیابان باید لكه گیری میشد . جنگ هم شروع شده بود و خاموشی بود . مهدی جیپش را آورد آنجا ، چراغش را روشن كرد ، به كارگرها گفت در روشنایی نور ماشین او كار كنند . ساعت از دوازده نصف شب گذشت ، كه دیدم كارگرها كارشان تمام شده و از آن منطقهی روشنایی نور جیپ مهدی رد شدهاند . رفتم دیدم مهدی از زور خستگی همانجا روی فرمان جیپ خوابش برده . بیدارش كردم . دید كارگرها نیستند . گفت « كجا رفتند اینها ؟ »
گفتم « تا تو بالا سرشان هستی دلشان نمیآید كار را ول كنند . »
آن شب تا دو سه صبح آنجا ماند تا آسفالت خیابان تمام شد .
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر ، مثل علی آباد و حسین آباد و كوچههای خاكی و گلیشان را آسفالت میكرد و مینشست با كارگرها چای میخورد ، غذا میخورد ، حرف میزد ، شوخی میكرد ، تا كارها سریعتر و با رغبتتر انجام شوند .
اصلاً هم بلد نبود ریاست كند . نه در اتاقش بسته میماند ، نه منشی داشت ، نه بلد بود سخنرانی رییس مآبانه كند . یك روز كارمندها را جمع كرده بود توی سالن شهرداری میخواست براشان سخنرانی كند . سخنرانی خوبی هم كرد . ولی وقتی تمام شد آمد به من گفت « علی ! خیط نكاشتم كه ؟ »
گفتم « نه . خیلی هم خوب بود . »
گفت « دلم را گرم نكن . خودم میدانم این خجالتی بودنم بالآخره كار دستم می دهد . چی كار كنیم دیگر . خدا هم ما را این جوری خلق كرده . »
روایتی از نعمت سلیمانی
سمت راست نخلستان بچههای ارومیه سنگر داشتند . مهدی هم آنجا بود . گاهی میرفتیم آنجا سری به آنها میزدیم . با مهدی كه بیشتر آشنا شدم روزی دستم را گرفت گفت « من یك چیزی كشف كردهام ، نعمت . میخواهم نشان تو هم بدهمش . »
گفتم « چی هست ؟ بمب عمل نكرده ؟ »
گفت « شاید هم باشد . »
مرا برداشت برد توی باغی پر از درختهای انگور و عجب باغ قشنگی هم ! پیرمردی آنجا بود ، نشسته ، كه سیگار میكشید . در بساطش چای هم پیدا میشد . دشداشهی عربی تنش بود و چفیهیی دور سرش . فارسی را به زور حرف میزد .
مهدی گفت « این هم آن بمبی كه میگفتم . »
گفتم « این كه بلد نیست فارسی حرف بزند . »
خندید گفت « مگر من بلدم ؟ »
آنجا مدام خمپاره میخورد به درختها و كنار بساط پیر مرد و او بیخیال بود و سیگارش را میكشید و با لهجهی غلیظ عربی به ما تعارف میكرد چایمان را بخوریم تا سرد نشده . جای پیر مرد نزدیك قبضهی مهدی بود و عراق مدام آن اطراف را میكوبید و این برای پیر مرد ممكن بود خطرآفرین باشد . گفتم « با این همه سرو صدا ، توی این همه آتش ، چرا ول نمیكنی بروی ؟ »
به عربی گفته بودم .
گفت « كجا بروم ؟ این همه گاو و گوسفند و بز را چی كار كنم ؟ این باغ را چی كار كنم ؟ میتوانم ببرمشان ؟ یكی باید باشد كه آنها هم باشند . مگر نه ؟ »
گفتم « ولی این خمپارهها خیلی كورند . نمیفهمند به كی میخورند به كی نمیخورند . »
گفت « مگر آنها نمیخواهند ما برویم كه این جا خالی بماند ؟ »
گفتم « خب شاید ما بتوانیم … »
دیگر ادامه ندادم . به آرامشش نگاه كردم و حصیر زیر پایش و بخار چای در دستش و صورت پر چروكش و آتش سیگارش . دید به سیگارش نگاه میكنم . انگشتهاش را دراز كرد طرفم ، با سیگار روشنی میانشان ، و گفت « بگیر یك پك بزن خستگیات در بیاید ! »
چایش بیشتر از سیگارش مزه داد . و مهدی تمام این چیزها را میدانست .
گفت « دیدی گفتم شاید بمب عمل نكرده باشد . »
یك بار هم خاطرم هست كه داشتیم جبههها را نشان آقای هاشمی میدادیم . سه چهار تا ماشین ارتش هم پشت سرمان میآمدند . آخر از همه رفتیم پیش خمپارهی مهدی .
مهدی گفت « الله بندهسی ! اینجا زیر آتشست . جای ما را مشخص كردهاند . چرا آوردیش اینجا ؟ »
گفتم « میخواستند … »
گفت « فقط زودتر . »
یك ارتشی ( معاون ستاد جنگ ) داشت برای آقای هاشمی چیزهایی را توضیح میداد و همه دورشان جمع شده بودند . دویست نفری میشدند . آن هم زیر آتش .
آقای هاشمی پرسید « این ثبت تیرست ؟ »
گفتم « بله اگر شما بزنید میرود میخورد به عراقیها . آمادهست . »
مهدی خواست چیزی بگوید . حتی گفت . ولی صداش در آن شلوغی به كسی نرسید .
میگفت « نزنید ! الآن این جا را میزنند . همانطور كه ما ثبت تیر آنها را داریم آنها هم ثبت تیر ما را دارند . »
آقای هاشمی گفت « یك گلوله بزنیم ببینیم چه میشود ! »
یك ارتشی ضامن را كشید و رها كرد و آتش عراق شدید شد . پشت سر هم گلوله میآمد . گلولهیی آمد رفت افتاد پنجاه متری آنجا ، در یكی از جویها . همه خوابیدند . دور آقای هاشمی را گرفته بودند نگذاشته بودند خیز برود . من نیم خیز شده بودم و آقای هاشمی ، همان طور ایستاده ، كنار من بود . جا نبود خیز برود . تركشها هم از كنارش رد میشدند میرفتند .
مهدی فریاد زد « بیاوریدش توی سنگر ! »
سریع بردیمش توی سنگر . جا نبود همه بروند آنجا . ما ایستادیم بیرون . كسی طوریش نشده بود .
مهدی گفت « بار آخرت باشد آ . »
حمید گفت « ما با رحمت الله دست دادهایم . »
یعنی سنگرمان پر از آب شده .
آقا مهدی همان موقع با یكی از بچهها تماس گرفت گفت « سریع براشان وسایل ببرید تا بتوانند با رحمتالله بهتر جفت و جور شوند . »
با آقا مهدی رفتیم خط دیدیم همه جا را آب برده . در بعضی آبراهها چند تا جیپ گیر كرده بود و داخلشان پر از آب شده بود . سنگرهای آنجا زیرزمینی بود ، برای دوری از آتش ، و آب حالا دست همه را گذاشته بود توی حنا . بخصوص حمید و سولهاش را . نصف سوله توی آب بود و حمید بیرون سوله ، توی آفتاب ، داشت میلرزید میخندید .
آقا مهدی گفت « سالمی ؟ »
حمید گفت « هستم . ولی خسته هم هستم . امید هم خب دارم . »
خندهی حمید همیشه با حرفهاش یادم میآید . و بخصوص از ازدواج گفتنش . تا میآمد در جمعی مینشست و میفهمید چند نفرمان مجردند میگفت « به زودی ازدواج كنید . زندگی فقط جنگ نیست . باید یاد بگیرید برای جنگهای بعدی سرباز تربیت كنید . »
شهادتش دل خیلیها را شكست . بخصوص مهدی را و بخصوص وقتی كه یادش میافتاد مهمات به دستش نرسیده و تنها توی آن محاصره مانده . من هم آنجا بودم ، كنار آقا مهدی ، توی قرارگاهی دو سه كیلومتر عقبتر از حمید . عراقیها سعی داشتند تانكهاشان را عبور بدهند این طرف و بچهها فقط با چند تا آرپی جی جلوشان ایستاده بودند . آن روز حمید چند بار از آقا مهدی مهمات خواست و مهمات دوبار رفت .
حمید تماس گرفت گفت « مهمات كه نرسید ، مهدی . پس اینها كجا رفتهاند مهمات را خالی كردهاند ؟ »
آن كسی كه مهمات را برده بود گفت « نتوانستیم زیاد برویم جلو . مجبور شدیم ببریم یك خاكریز پشت آنجا خالیشان كنیم . »
پرسیدند چرا آنجا . گفت « عراق داشت میزد . نتوانستیم برویم . كسب تكلیف كردیم گفتند همان جا خالیاش كنید ، خودمان میآییم با دست میبریمشان . »
آقا مهدی به حمید گفت « چارهیی نیست . بیایید از همان جا ببریدشان . »
حمید گفت « الله بندهسی ! ما تعدادمان كمست . هر كی هم هست خستهست . نای تیر اندازی ندارد چه برسد به این كه بخواهد سیصد متر برود مهمات بردارد بیاورد . »
آقا مهدی خودش رفت نشست پشت فرمان خواست برود مهمات ببرد ، من نگذاشتم.رفتم نشستم پشت فرمان گفتم « با من.»
جادهیی كه باید ازش رد میشدم جلو كانال بود . اگر میرفتم توی جاده باید مواظب دوشكای عراقیها میبودم كه هر تحركی را زیر نظر داشتند و نمیگذاشتند هیچ مهماتی برسد جلو . قبل از من یك ایفا از جلو پیشانی عراقیها رفت بالا و زدندش . به خودم گفتم « من هم اگر از این ور بروم میزنندم . »
از همان جا دیدم از كنار پل هم میشود رفت . رفتم مهمات را خالی كردم . نمیدانستم حمید كجاست . بعد فهمیدم سی چهل متری سمت راست پلست . به آقا مهدی گفتم كجام و چی كار كردهام . چند نفر زخمی را گذاشتم توی ماشین و برگشتم .
حمید تماس گرفت گفت « چی شده پس ؟ »
دقیق به آقا مهدی گفتم كه مهمات را كجا خالی كردهام .
حمید گفت « این ور پل هم كه میتوانست بیاورد . ولی عیب ندارد . باز هم خوبست كه آورد . بقیهاش با خودم . »
مهدی گفت حمید چی گفته .
گفتم « من اصلاً حمید را ندیدم . نمیدانستم هم كجاست . بعد هم آنقدر آنجا گل و شل بود كه نمیشد رفت ، نتوانستم بروم . »
همین طور كه آقا مهدی با حمید در تماس بود یكی از آن طرف بیسیم گفت « حمید پیراهن قرمز پوشیده . »
یعنی مجروح شده . خواستیم با حمید حرف بزنیم و از حمید بپرسیم و بگوییم چی كار كنند ، كه صدای بیسیم چی هم قطع شد . نگو او هم در همان لحظه تیر خورده . ماشین ما پر از مهمات شده بود. باید میبردیمش . ولی از آنور هیچ خبر نداشتیم كه بدانیم چی كار باید بكنیم . چند نفر رفتند جلو . دیر كردند . مهمات و غذا آماده بود و باز كسی نبود ببردشان . باز من رفتم نشستم پشت فرمان . رفتم رسیدم به خط . احمد كاظمی آنجا بود . تا مرا دید برگشت گفت « آمدی تو هم ، حسن ؟ … بیا حمید را بردار همراه خودت ببر ! »
گفتم « حمید ؟ … كجا هست حالا ؟ »
گفت « بیست متر آنورتر ، سمت راست . »
رفتم دیدم حمید افتاده به پشت و از كمر به بالا تكیهاش دادهاند به خاكریز و یك پاش روی خاكریزست و یك پاش توی چالهی آب . یك پتو هم روش انداخته بودند . رفتم نزدیك . پتو را زدم پس . یك تركش ریز خورده بود به سرش . خون زیادی ازش نرفته بود . لبخندكی هم روی لبش بود كه آرامم كرد .
گفتم « بیایید كمك كنید ببریمش ! »
رفتم زیر بغل حمید را گرفتم بلندش كردم . نتوانستم . تنهایی قدرت نداشتم تا وانت ببرمش .
گفتم « بیایید نه ! »
یكی آمد . همین طور كه داشتیم بلندش میكردیم یك خمپاره آمد خورد كنار چرخ تویوتا و … شما فكرش را بكنید . آنجا یك كم مهمات آرپیجی بود و یك خمپارهی 81 هم آمد خورد به چرخ عقب و فقط چرخ عقب لت و پار شد و یك تركش هم رفت خورد به رادیاتور ، كه آب قرمزی ازش زد بیرون .
یكی از بچهها گفت « غلام ! ماشینت انگار زخمی شده . ببین چه خون قرمزی دارد ازش میرود . »
اشاره كرد كه « خودت هم كه بله . »
تازه فهمیدم خودم هم تركش خورده به ران چپم و خونریزی زیادی دارم . حمید هنوز آنجا بود . تركش آمده بود یكی از انگشتهای احمد كاظمی را هم قطع كرده بود . ماشین هم كه … با آن دو سه نفر زخمی خسته نمیشد حمید را برد عقب .
احمد كاظمی گفت « حمید را بگذارید همین جا باشد ، بعد میفرستیم بیایند ببرندش . این جوری بهترست ، زیر این آتش.»
مجروحها را تخلیه میكردند و شهدا را میكشیدند و میبردند پشت خاكریز عقبی و از همان جا میبردند . به جز حمید دو تا شهید دیگر هم آنجا بود . مجبور شدیم پیاده از كنار كانال و از زیر آتش دوشكا بیاییم توی آن جاده و برسیم به یكی از ماشینهای لشكر نجف . من و كاظمی سوار شدیم آمدیم پیش آقا مهدی . خونریزی من زیاد بود .
آقا مهدی گفت « سریع برو بهداری بگو زود پاهات را ببندند ! »
رفتم بهداری . همهاش نگران حمید بودم كه « یعنی میتوانند بیاورندش ؟ »
رفتیم یك زره گذاشتیم وسط شناور ، طوری كه سنگینیاش یكسان باشد ، بعد بتون ریزی كردیم و دوشكا را جا انداختیم . برای تمرین هر چی تیراندازی كردیم كمانه كرد و هیچ مشكلی به وجود نیامد . سریع چند تا از آن ها برای خط شكنی ساختیم و من تا آخرین لحظههای بدر مشغول آنها بودم ، البته با نظارت مستقیم آقا مهدی .
من آقا مهدی را یك روز قبل از عملیات دیدم ، توی ماشین و در سه راهی خرمشهر . چراغ زدم كه نگه دارد . نگه داشت آمد پایین . با هم حرف زدیم . حس كردم مثل همیشهاش نیست و یك حال خاصی دارد كه گفتنی نیست . از شناورها هم پرسید . براش گفتم داریم چی كار میكنیم . گفت « اگر نتوانستید این آخری را تا دوازده شب برسانید دیگر نفرستیدش آنجا . »
ما سه شیفته كار میكردیم . این آخری را تا نه شب آماده كردیم و فرستادیمش . خودم هم رفتم .شناور را انداختیم روی آب . دوشكاچیها سوار شدند . دوشكاها را سوار كردند رفتند جلو . وقتی رسیدم دیدم آقا مهدی توی قرار گاه شناور خودش نیست و رفته جلو . به ما گفتند « همینجا بمانید تا خبرتان كنیم . »
شب عملیات شد . هر جوری بود ، یك روز قبل از شهادت آقا مهدی ، با تماسهای زیاد بالأخره توانستم راضیاش كنم بروم پهلوش . رفتم آن دست آب ، رسیدم به سنگرشان . دوربین عكاسیام را هم برده بودم.چند تا عكس از آنها و از آنجا گرفتم .
آقا مهدی گفت « میدانی برای چی صدات كردهام ، غلامحسن ؟ »
گفتم « نه . »
گفت « بچهها آن طرف دجلهاند . نیاز به پل دارند . میخواهم بروی پلهای خیبری را بفرستی بیایند اینجا . یك جرثقیل هم از هر جا كه توانستی بیاورید و پل خودرو بزنید كه بتوانند بیایند داخل كیسهیی . »
رفتم آنجا دیدم فقط یك پل نفربر هست . دیگر نمیتوانستم تابع احساسات باشم كه باید حتماً توی خط بمانم بجنگم . چون آنجا واقعاً به یك پل خودرو احتیاج داشت . برگشتم آمدم چند تا از آن پلها را تا ساعت یازده شب فراهم كردم . چند تا خشایار هم پیدا كردیم كه پلها را با آنها یدك بكشیم ببریم آن طرف دجله . میخواستیم تا صبح بارشان بزنیم كه آمدند گفتند « نروید آن طرف ! »
گفتیم « چرا ؟ »
گفتند « دستورست كه هیچ قایقی نباید برود . »
از كجا میدانستم كه چه بلایی سر آقا مهدی آمده و این دستور هم …
گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ میشود . سه سال با او بودم . این سه سال از بهترین دوران زندگیام بود . بخصوص وقتی سر سفره از زبان خودش میشنیدم « اگر نیاز نبود انرژی داشته باشم وقت خودم را صرف غذا خوردن نمیكردم میرفتم سراغ كار بچههام . »
شما اگر بودید دلتنگ همچو مردی نمیشدید ؟
موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا
http://sajed.ir
http://aga-mehdi.blogfa.com
http://shahidbakeri.persianblog.com
/خ
روايت اول از صمد قدرتی
بعد گفتند « كارِت دارند . »
بعد تر گفتند « آقا حمید كارِت دارد – باكری . »
نمیشناختمش . زیاد هم برام مهم نبود . فقط دلم میخواست بروم خط . سال شصت و دو بود و از تبریز آمده بودم گیلانغرب و برای آموزش فرمانده دسته . از آنجا بردندمان تهران برای آموزش فرمانده گروهان و بعد هم مستقیم آمدیم منطقه برای عملیات ، كه بعد از تقسیم نیروها نگذاشتند من بروم . تنها كه ماندم یك نفر با ماشین آمد سراغم گفت « نگران نباش ! »
حمید بود .
گفتم « من باید با بچههای … »
گفت « كار مهمتری هست كه تشخیص دادهاند فقط تو از عهدهاش برمیآیی . »
گفتم « چی هست ، حالا این كار مهم ؟ »
گفت « تو از این لحظه به بعد پیك فرمانده لشكری . »
شب پیش حمید ماندم . صبح آقا مهدی آمد . مرا بهش معرفی كردند .
آمد صورتم را بوسید ، نامهیی نوشت ، دادش به من گفت « سریع برو از تداركات یك موتور تحویل بگیر بیا ! »
انگار پدرم دستورم داده باشد گفتم « چشم ! »
رفتم موتور را تحویل گرفتم و سریع برگشتم . موتور را گذاشتیم پشت ماشین و همه با هم رفتیم قرارگاه نجف ، در منطقهی والفجر چهار ، برای مرحلهی اول عملیات . فرمانده لشكر نجف ، آقای كاظمی ، پیك میخواست . كسی نبود . ناچار مرا فرستادند بروم پیك گردان بیاورم . رفتم آوردم . عملیات شروع شد . یك جا غنیمت خیلی زیادی بود و داشت حواس بچهها را پرت میكرد .
آقا مهدی به مرتضی یاغچیان گفت « كسی حق ندارد دست به اینها بزند . »
درگیری خیلی شدید بود . یكی از گروهانها ( با فرماندهی طیب خیراللهی ) سه روزی میشد كه توی محاصره بود . آقا مهدی و آقای علیپور ( مسئول پدافند ) دست به كار شدند . یكی دیدهبانی میكرد ، آن یكی آتش میفرستاد . آنقدر ادامه دادند تا محاصره شكسته شد .
من از همان عملیات و بعد از آن بود كه آقا مهدی را شناختم و مطمئن شدم اشتباه نكردهام كه حس كردم او به ما و بخصوص به من به چشم فرزندش نگاه میكند .
شبی قبل از عملیات خیبر آمدند یك پیام به من دادند گفتند « باید خیلی زود برسد به دست آقا مهدی . »
با موتور از نزدیكی خرمشهر كوبیدم آمدم اهواز . رفتم دم در خانهشان . زنگ زدم .صدای آقا مهدی از بالكن آمد كه « كیه ؟ »
در تاریك روشنای شب حس كردم پیژامهاش سبزست . گفتم « منم صمد . »
گفت « آمدم ، صمد جان . »
انتظار داشتم با لباس راحتی خانه ببینمش . وقتی آمد در را باز كرد دیدم با لباس نظامی و گِتر كرده آمد پیشوازم . پیام را خواند گفت « تو برو استراحت كن ، من خودم میروم . »
خسته بودم ، اما گفتم « با هم میرویم . »
گفت « پس صبح زود اینجا باش ! »
گفتم « چشم . »
حس كردم به خاطر خستگی من این حرف را زده . همین هم بود . چون بعدها دیدم خیلی مراعات بچهها را میكند . بخصوص آنها كه زخمیاند و بخصوص آنها كه … فكر كنم آن روز آقا مهدی داشت نماز میخواند كه یكی آمد یقهاش را گرفت و داد زد « چرا به من مرخصی نمیدهی ؟ بزنم له و لوردهات كنم ؟ »
من هم آنجا بودم . رفتم یقهی طرف را گرفتم كشیدمش كنار و حتی دست بلند كردم . آقا مهدی اشاره كرد كوتاه بیایم و بلند به طرف گفت « تقصیر از منست عزیز جان . چی میخواهی ، قربان شكلت ؟ »
طرف باز مشتش را بلند كرد گفت « میدهی یا نه ؟ »
آقا مهدی گفت « مرخصی ؟ »
طرف گفت « بزنم باز هم توی دهانت ؟ »
آقا مهدی گفت « مرخصی هم بت میدهم ، عزیز جان . »
به من گفت « به آقای حسینی بگو یك مرخصی سفارشی برای این دوست من بگذارد كنار . خوب شد ؟ »
طرف گفت « دروغ میگویی … یا بزنم ؟ »
آقا مهدی گفت :
« دروغم چیه ، الله بندهسی ؟ اصلاً با همین صمد خودم برو. همین الآن هم برو پیش آقای حسینی . خوب شد ؟ »
طرف باورش نمیشد . گفت « راستی راستی بروم ؟ »
آقا مهدی صورتش را بوسید گفت « راستی راستی برو ، عزیز جان . قارداشت را هم از دعا فراموش نكن ! »
آرام به من گفت« مواظب باش كسی بهش بیاحترامی نكند . »
زیر لب گفت « خدا لعنت كند این صدام را كه موجش … »
به طرف گفت « یا علی ! »
همینقدر كه دوستمان داشت ، همانقدر هم مواظبمان بود پامان را كج نگذاریم . دستور داده بود سرعت ماشینها در شب باید هشتاد كیلومتر باشد و در روز نود . میگفت « اینها مفت افتادهاند دست ما و ما باید خیلی مواظبشان باشیم . »
گوش بچههای حرف گوش نكن را هم به وقتش میپیچاند . یك بار هم گوش مرا پیچاند . رفته بودم مرخصی . من و غلامحسن رفتیم دور از چشم او دو تا جعبه انار و پرتقال گرفتیم آوردیم توی سنگر فرماندهی و پشت وسایل قایمشان كردیم و گاهی دلی از عزا در میآوردیم . آقا مهدی از مرخصی برگشت . سنگر را بازرسی كرد . چشمش افتاد به میوهها . گفت « اینها چیه ؟ »
گفتم « میوهست دیگر . »
گفت « من هم كه نگفتم نارنجكست . گفتم اینجا چی كار میكند ؟ »
گفتم « برای چیزست دیگر … گفتیم شاید شما … »
گفت « من ؟ من آخر كجا بودم كه … »
نگاه سرزنش باری كرد گفت « بار آخرتان باشد كه میروید به تداركات تك میزنید آ . »
گفتم « چشم . »
گفت « این قدر هم نگو چشم . سریع با شریك جرمت میروی اینها را سر نماز بین بچهها تقسیم میكنی . »
گفتم « نه . این را نه . بچهها دست میگیرند به ریشمان میخندند . »
گفت « گاهی لازمست كه بچهها به ریش آدم بخندند … سریع ! »
گفتم « حالا نمیشود كه … »
گفت « گفتم سریع ! »
ناراضی جعبهها را برداشتیم و با نگاه التماس كردیم .
گفت « به بچهها بگویید هر كی خورد صلوات یادش نرود . اینقدر هم خودتان را نزنید به موش مردگی . زود بروید تا بیشتر از این عصبانی نشدهام ! »
این را با خنده گفت تا آرام بگیریم . ما هم خندیدیم . آرام گرفتیم .
روایت دوم از صمد قدرتی
آنها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم . كه بیدار شدند گفتند این چه كاریست كه من میكنم و چرا خجالت نمیكشم .
« اصلاً بده به من این دوربینت را ! »
دوربین را ندادم . آنها هم رفتند به خودشان مشغول شدند . حمید رفت كاغذی برداشت و شروع كرد به نوشتن .
آقا مهدی دید . گفت « حالا چه وقت این كارهاست ؟ میگذاشتی بعد . »
حمید در خودش بود . آقا مهدی فهمید دارد وصیت مینویسد . از حرف خودش شرم كرد . از چادر زد بیرون كه هم حرفش بیجواب بماند هم حمید راحت باشد . بعد باهم رفتیم جایی كه گردانها باید از آنجا عمل میكردند . دو تا از گردانها باید از پشت عراقیها عمل میكردند . حمید هم با آنها بود و اولین نفری بود كه رفت نشست توی قایق . آقا مهدی داشت دنبالش میگشت . گفتم « نشسته توی قایق . آنجا ! »
رفت به حمید گفت « هیچی با خودتان نمیبرید ؟ غذا و وسایل و تدار… »
حمید گفت « لازم نیست . »
آقا مهدی گفت « چرا ؟ مگر برای جنگ نمیروید ؟ »
حمید ساكت نگاهش كرد . آقا مهدی معنی نگاهش را فهمید . به روی خودش نیاورد .
به من گفت « برو یك كم وسایل جنگی براشان بیاور ! »
هوا خیلی سرد بود . اوركتم را در آوردم دادم به حمید . خداحافظی كردیم رفت .
شب عملیات شد . من و آقا مهدی رفتیم قرار گاه . عملیات عملیاتی سخت و شلوغ شد . قرار شد دو نفر از فرماندهان لشكر بروند توی منطقهی عملیاتی . آقا مهدی و آقای كاظمی آماده شدند . با هلی كوپتر رفتند جزیرهی مجنون . صبح هم من رفتم پیششان .
خبر شهادت حمید رمزی بود . رمز این بود « حمید هم رفت پیش دایی . »
مسئول تعاون ما اسمش دایی بود . هر كس كه شهید میشد میگفتند فلانی رفت پیش دایی . آقا مهدی رمز را كه شنید سكوت كرد . فقط گفت « انالله و انا الیه راجعون . »
به یكی گفت « سریع برو كالك و هر چیزی كه توی جیب حمید جا مانده بردار ! »
چند نفر آمدند گفتند « چرا خودش را نیاوریم ؟ »
گفت « یا همه یا هیچ كس . »
آمدند گفتند حمید كنار دجلهست و فقط توانستهاند یك پتوی سیاه بكشند روش و برگردند . همه انتظار داشتند آقا مهدی بعد از عملیات برود شهر خودشان و مراسم بگیرد ، اما نرفت . چون حمید وصیت كرده بود بعد از او آقا مهدی باید اسلحهاش را بردارد . آقا مهدی هم ماند . آنقدر ماند تا سال بعد كه توی بدر ، توی دجله ، مثل حمید گم شد . من فقط دلم به لحظههای با آنها بودن خوشست . و این كه حمید در لحظهی آخر با اوركت من شهید شده و خونش به لباسی ریخته كه روزی مرا گرم میكرده و چند روز حمید را گرم كرده .
من هر بار كه اسم یكی از باكریها را از زبان كسی میشنوم یاد خونی میافتم كه به یك اوركت گرم ریخته شده.
روایتی از سید علی اكبر قریشی
تا آن جایی كه حافظهام اجازه میدهد اولین بار سپاه پاسداران در ارومیه توسط شهید باكری تشكیل شد . ایشان رفتند تهران . حكم فرماندهی گرفتند آمدند ارومیه . حتی یك حكم از اولین دادستان انقلاب گرفتند ( كه اسمشان خاطرم نیست ) برای بازداشت بعضی از عناصر ، مدتی در سپاه بودند . بعد شهردار ارومیه شدند .
آن زمان من عضو شورای شهر بودم . شهردار را ما معین میكردیم . ما به شهردار بودن ایشان رأی دادیم . آنطور كه ما میدیدیم بیشتر به مردم محروم میرسیدند . یك بار خاطرم هست كه این خیابان امام را یكشبه از اول تا آخر آسفالت كردند . بعد هم شهرداری را رها كردند برگشتند سپاه .
گفتم « آقا مهدی ! آخر چرا شهرداری را رها میكنید به جنگ میروید ؟ »
گفت « امام فرموده امسال سال قانونست . من هم میروم سپاه تا فرمودهی امام تحقق پیدا كند . »
مدتی در سپاه بودند . كه باز آمدند مدیر جهاد سازندگی استان شدند .
من هم آن زمان نمایندهی امام در جهاد بودم . ایشان شروع كردند با ما كار كردن . آن موقع یك جریانی در جهاد پیش آمد كه شهید محلاتی آمدند شورای مركزی سپاه را عوض كردند و آقای حسین علایی را آوردند فرمانده سپاه كردند .
همین آقای علایی آمد به منزل ما گفت « از شما اجازه میخواهیم كه اجازه بدهید آقای باكری بیاید فرمانده عملیات سپاه شود . »
گفتم « ایشان تازه كارهای جهاد را شروع كردهاند و خیلی هم موفقند . نمیشود كه هر … »
آقای علایی دست برنداشت . متوجه شدیم خود آقای باكری هم مایلند بروند . خلاصه ایشان را از دست من درآوردند . به حق تمام قسمتهایی كه آن زمان آزاد شد ، به همت فرماندهی عملیاتی او بود .
بعد هم مسألهی جنگ تحمیلی پیش آمد . كه این مرحوم آماده شدند به خوزستان بروند . بعد از آن باقی عمرشان را در آنجا گذراندند . حتی زمانی كه برادرشان حمید شهید شدند و ما اینجا برای ایشان تشییع جنازه گرفتیم نیامدند . فقط به یك تسلیت اكتفا كردند و ماندند . و چه ماندنی !
خصایص عجیبش را من خودم در هورالعظیم دیدم ، كه چطور از گلوله نمیترسیدند و صاف مینشستند و تمام فكر و ذكرشان سلامتی نیروهاشان بود و اهداف تعیین شدهی عملیاتی .
یكی از افتخارات اینجانب اینست كه خطبهی عقد ایشان را من خواندهام . مراسم در منزل پدر خانمشان بود . خودشان منزل نداشتند . آنجا هم كاملاً ساده بود . با مهمان كم و پذیرایی خیلی مختصر . ساعت نه یا ده خطبه را خواندیم و ایشان دو سه ساعت بعد رهسپار جبهه شدند .
در جبهه هم كه رفتند همه چیز را به سادگی برگزار میكردند . در دزفول به زیارت ایشان رفتیم . دیدیم دستور دادند موتور برق روشن كنند . آقای قاضی پور ( استاندار فعلی ارومیه ) به من گفتند « مهدی موتور را فقط به خاطر شما روشن كرده تا چادر برق داشته باشد . وگرنه خودش مثل بقیهی بسیجیها شبها زیر نور فانوس مینشیند . »
اصرار كردیم اگر موتور برق برای ماست بگذارند ما هم زیر نور فانوس بنشینیم . تا این حرف ما را شنیدند دستور دادند موتور را خاموش كنند .
یك بار هم رفتیم هورالعظیم برای دیدن پلی كه سخت خطرناك بود . پذیرایی گرمی از ما كردند . بعد شنیدیم به آن شخصی كه مرا آورده بود سخت ملامت كردهاند كه « چرا سید را آوردهای اینجا ؟ نگفتی خطر دارد ؟ نگفتی ممكنست صدمه بخورد ؟ »
و توبیخش كرده بود كه دیگر از این كارها نكند .
من مدتها با ایشان بودم . حتی در گیلانغرب و حتی در جاهای دیگر .
میدیدم كه به امام علاقه دارند . بیجهت نبود كه امام بعد از شهادت ایشان گفتند « خداوند به شهید اسلام مرحوم مهدی باكری رحمت عنایت فرمایند . »
با سردار رضایی در مراسمشان گفتند « باكری با بدن خودش به دیدار خدا رفت . اگر شهدای دیگر روحشان به طرف خدا رفت و بدنشان ماند ایشان با جسمش و روحش به دیدار خدا رفت.
روایتی از محمد باقر طریقت
رفتم پیش آقا مهدی گفتم « اجازه بده صبح بعد از نماز برویم . »
آقا مهدی ناراحت شد و گفت « نمیخواهد تو بیایی . خودم تنها میروم . »
گفتم « آخر میگویند جاده … »
گفت « كسی كه توكل به خدا دارد از هیچ جادهیی نمیترسد . »
نتوانستم تنهاش بگذارم . من میراندم و او در جای خطرناكی از مسیر نگران شد گفت « بزن كنار ! »
آمدم كنار نگه داشتم .
گفت « حالا بیا پایین بگذار من برانم ! »
گفتم « من و شما ندارد كه . »
گفت « این جور وقتها باید گفت چشم . »
گفتم « چشم . »
آمدم نشستم كنار آقا مهدی . حس كردم آنجا همان محلیست كه پاسداران را شهید كردهاند . این را از نارنجكی فهمیدم كه دست آقا مهدی بود و حاضر آماده برای ضامن كشیدن ، تا اگر حملهیی شد غافلگیر نشود . آن قدر رفت تا از آن قسمت خطرناك گذشتیم . گفت « حالا من میزنم كنار . »
رفت نشست سرجاش . هنوز راه نیفتاده بودم كه دیدم آقا مهدی خوابش برده . انگار نه انگار همین یك دقیقه پیش به من گفته نگه دارم و خودش رانندگی كرده . انگار از همان اول آنجا خوابیده بوده . فكر كنم پدرشان هم در همین روزها بود كه … آن روز ما توی سپاه بودیم كه آمدند به آقا مهدی خبر دادند « پدرتان تصادف كرده در جادهی سلماس . »
آقا مهدی سریع آمد به من گفت « محمد جان ! سریع برو ببین چه خبرست ، ببین چه كاری از دستت برمیآید ! »
ماشین هنوز آنجا بود ، منتها سرنشینهاش را برده بودند بیمارستان شهید مطهری . خواهرش هم آنجا بود . گریه زاری میكرد . مطمئن شدم پدرش فوت كرده . آقا مهدی خودش را رساند . از گریهی خواهرش عصبانی شد گفت « گریه ندارد كه . خدا خودش داده ، خودش هم گرفته . توكل به خودش . »
بعد از قضایای شهردار بودنش تصمیم گرفت برود آبادان . من تداركاتش را انجام میدادم . رابطش بودم با ارومیه . اولین روزی كه آنجا دیدمش گفت « ما اینجا یك دستگاه آتش نشانی میخواهیم . ببین میتوانی یكی از ارومیه برامان بیاوری آبادان ! »
بعد از مهدی كفیل شهرداری آقای میر قدیر ساداتی بود . از او اجازه گرفتیم رفتیم یك ماشین آتش نشانی را با صورتجلسه از شهرداری تحویل گرفتیم فرستادیم آبادان ، پیش آقا مهدی . آن ماشین تنها ماشین آتش نشانی بود كه در سطح شهر كارآیی داشت و به داد مردم میرسید . كه بعد گفتند میخواهندش و ما هم صورتجلسه كردیم بردیم لاشهاش را نشانشان دادیم تا مشكلی پیش نیاید .
فكر كنم در عملیات فتحالمبین بود كه جنازههای عراقی زیاد بودند . دستور داده شد « سریع یك كانال بكنید جنازهها را دفن كنید ! »
كانال كنده شد . میخواستند جنازههارا دفن كنند كه آمدند خبر دادند « جنازههای خودی هم بین آنها هست . عجله نكنید ! »
آقا مهدی آمد گفت « سریع بچههای خودمان را شناسایی كنید ! آنها چشم به راه دارند . وظیفهی ماست كه به دست خانوادههاشان برسانیمشان . »
آقا مهدی اخلاقی داشت كه هم مواظب نیروهاش بود هم مواظب لوازم نیروهاش . مثلاً پتوهای نویی كه میآمد و یك بار استفاده میشد نمیگذاشت كنارشان بگذاریم . میگفت « ببرید بدهید توی سد بشویندشان تا نو به نظر بیایند بشود باز ازشان استفاده كرد . »
یا یادم هست آنجا كارگاهی درست كرد كه كارشان ترمیم پوسیدگی چادرهایی بود كه گوشههاش را باید در خاك فرو میكردند . آنقدر كه به این چیزها اهمیت میداد به خودش و دنیای خودش اهمیت نمیداد .
این را دیگر همه میدانند كه او اصلاً در سپاه پرونده نداشت . به او دستور داده بودند كه « باید بروی دوباره به صورت رسمی پرونده تشكیل بدهی . »
آقا مهدی با اكراه میگفت « چون فرمانده كل قوا گفته اطاعت میكنم ، ولی ته دلم دوست دارم بسیجی بمانم با بچهها باشم . اینطوری راحتترم . » بسیجی هم باقی ماند . هیچ كس نمیتوانست او را از بچهها فرق بگذارد . از بس كه ساده میپوشید و ساده میخورد و حتی ساده نمازمیخواند . فكر كنم پادگان … بله پادگان اباذر بودیم و توی اتاقی كه شش ماهی با هم آنجا سر كردیم . آقای كبیری مسئول محور بود . آقا حمید هم داشت نیروها را سازماندهی میكرد . آقا مهدی عادتش بود كمی آب روی والور بگذارد ، بیاید ساعت دوازده بخوابد ، یك ساعت بعد بیدار شود برود با آب گرم مسواك بزند ، برود به مسجد پادگان ، تا شب را به صبح وصل كند ، با نماز و دعا و استغاثه و شب زنده داری مخصوص خودش . گمانم بعدش رفتیم پادگان صوفیان . آنجا نماز خانهیی داشت كه روی سالن غذاخوری بود . همانجا بود كه دیدیم یك كشاورز دارد نماز میخواند . آقا مهدی تا سادگی و صمیمیت نماز خواندن و پاهای ترك خوردهی بیجورابش را دید ، زانو زد ، چشمهاش پر از اشك شد گفت « خدایا ! یعنی همانطور كه از این بندهی خاكیات قبول میكنی ، از ما هم قبول خواهی كرد ؟ »
آقا مهدی كم زانو میزد و كم میشكست . حتی وقتی حمید شهید شد كسی در جمع ندید او زانو بزند و گریه كند . یا نشنید كه « بروید حمید را بیاورید ! »
در صورتی كه میشد آوردش . گفت « یا همه یا هیچ كس . »
بعد هم كه پیكرش توی منطقه پیدا نشد . از منطقهی جنوب به ما دستور دادند كه جنازهها را جمع كنیم . خود آقا مهدی به من مأموریت داد برویم تمام معراجها را سر بزنم ببینم میتوانم حمید را پیدا كنم یا نه .
زنگ زدم به منزل حمید و از خانمش مشخصات بدن حمید را گرفتم تا اگر … چی بگویم ؟ … اول رفتم معراج شهدای اهواز و بعد نجف آباد و اصفهان و تهران و تبریز . نبود . بدون جسد و بدون قبر برای حمید مراسم گرفتند . آقا مهدی راضی نشد بیاید . نامهیی به خانوادهی حمید نوشت كه « چون حمید هدفش آزادی كربلا بوده من هم تا راه كربلا باز نشود بر نمیگردم . »
كه برنگشت . عین این نامه را برای خانم خودش هم نوشت كه « بایستی مرا ببخشی . من نتوانستم همسر خوبی برای تو باشم . ولی خودت میدانی من دنبال چه كاری بودم و وقت من برای چه كاری گذشت … سرنوشت ما دست خداست . فقط باید در راهش بود . هر چه پیش بیاید برای اوست . امیدوارم در طلب رضایش باشی و خود را به او بسپاری و شكر گزارش باشی . التماس دعا دارم . مهدی . »
همین خلوص نیتش بود كه كریمِ ما را شیفتهاش كرد . طوری كه در وصیتش نوشته بود « اگر شهید شدم مرا پایین پای آقا مهدی دفن كنید . »
روایتی از محمد حبیباللهی
مسئولش گفت « شما ناراحت نباشید . من امشب به بچهها شام گرم میرسانم . »
آقا مهدی گفت « بچهها كه راه افتادهاند . كِی دیگر ؟ »
فرداش آقا مهدی را دیدم ، در دامنهی كوه لَری ، داشت پیاده میرفت .
ماشینها تردد داشتند و او دست بلند نمیكرد ببرندش . سریع رفتم نگه داشتم و ازش خواستم سوار ماشین شود . گفت « من و این بچهها ماشین نداریم . همهمان باید با هم این سراشیبی را برویم . اگر اینها دیر رسیدند من هم باید دیر برسم . »
گفتم « آخر شما بالأخره مسئولیت دارید . بفرمایید بالا تا زودتر به محل هماهنگی برسیم . »
گفت « نه . لازم نیست . خدا خودش قوت میدهد و كمك میكند .میخواهم این عملیات را از نزدیك با بچهها باشم . »
جانش بود و نیروهاش .
مسئول مهندسیاش ( كبیر افشار ) كه شهید شد به من گفت « كمرم شكست ، محمد . این مرد خیلی زود از دست رفت . واقعاً حیف شد . »
نه فقط نیروهاش ، بلكه از تداركات نیروهاش هم به شدت مراقبت و محافظت میكرد . فكر كنم توی همین عملیات بود كه به من سفارش كرد « میخواهم بروم جایی . میآیی با هم برویم ؟ »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « همان جایی كه بچهها تخلیهاش كردهاند . »
گفتم « دیر نباشد ؟ منطقه آلودهست آخر . ممكنست یك وقت … »
گفت « با توكلت علیالله میرویم ، زود هم بر میگردیم . »
رفتیم رسیدیم به منطقه .
گفتم « این جا كه آمدن نداشت . »
گفت « داشت . ببین . این وسایل جا مانده نباید دست عراقیها بیفتد تا بعد علیه خودمان به كارش بگیرند . »
و خودش شروع كرد به جمع كردن .
گفتم « اینها ارزش ندارند كه . شاید دیر شودآ . »
گفت « ممكنست ارزش نداشته باشد ، ولی ما مسئولیم كه یك ذرهاش را هم هدر ندهیم . »
تا تمام خردهریزها را جمع نكرد و پشت ماشین نگذاشت ، نگذاشت برگردیم به موقعیتمان .
بعد از چند روز در عملیات مسلمبنعقیل قرار بود ما جامان را با نیروهای خط عوض كنیم . معمولاً سعی میكردیم این كار را دور از دید عراقیها انجام بدهیم . در شب مثلاً . شب هم بود . یكی از دستههای ما یك كم دیر كرد .
آقا مهدی تماس گرفت گفت « چی شد پس بچههاتان ؟ »
نمیخواستم بگویم دیر كردهاند . گفتم « میرسند الآن . نگران نباشید . »
گفت « حالاست كه هوا روشن بشود و … »
گفتم « میرسند حتماً . شاید هم اصلاً رسیده باشند تا حالا . من هم البته دنبالشان هستم . میگردم پیداشان میكنم . »
رفتم سریع رساندمشان به نزدیكای خط . همانجا بود كه دیدم كه آقا مهدی گوشهیی ایستاده و منتظر ماست . دویدم رفتم پیش . از دور صدام كرد. گفت « چی شده بودند بچهها ؟ »
گفتم « الآن میآیم میگویم . »
گفت « از همان جا ، تا نرسیدی بگو ! »
گفتم « منحرف شده بودند از مسیر … شما چرا آمدهاید اینجا ؟ … جای دیگر كار ندارید مگر ؟ »
گفت « نمیتوانستم . تا اطمینان پیدا نمیكردم كه بچهها آمدهاند توی خط نمیتوانستم آنجا باشم . »
آمدیم رسیدیم . روبوسی كردیم .
گفت « بچههات سالمند ؟ »
میدانست از آن تكهی پاسگاه كه رد میشدیم دید داشته و حتی چند تا گلوله افتاده كنار بچهها و فكر كرده بود كه ممكنست آسیبی به كسی رسیده باشد .
گفتم « شكر خدا به خیر گذشت . »
خیلی خوشحال شد . گفت « پس به بچهها بگو سریع بروند توی سنگرهاشان كه خیلی كار داریم . »
من برای عملیات بدر آنجا نبودم . با موافقت خود آقا مهدی برگشته بودم سپاه مراغه . یك روز تلفن زنگ زد . آمدند گفتند « آقای كبیری شما را میخواهد . »
گوشی را گرفتم . سلام و علیك كردیم . گفت « نه خبر ؟ »
گفتم « مشغولم . »
گفت « خیلی دنبالت گشتیم . بیا كه آقا مهدی كارِت دارد . میخواهد باهات حرف بزند . »
گفتم « سراپا گوشم . »
مهدی گوشی را گرفت و با آن صدای آرامش گفت « محمد ! »
گفتم « جانم ؟ »
گفت « آنجا چی كار میكنی ؟ »
گفتم « همان كاری كه خودتان … »
گفت « مگر نمیدانی باید این جا پیش ما پیش بچهها باشی ؟ »
گفتم « من آخر … »
گفت « زود پاشو بیا كه خیلی كار داریم ! »
گفتم « چشم . »
خیلی دستپاچه شدم . شب بود . نمیشد رفت . صبح سریع رفتم ماشین پیدا كردم رفتم تبریز . گفتم چی شده و گفتم « هر طور شده باید با هواپیما بروم جنوب . »
گفتند « نمیشود . امنیت پرواز نداریم . »
خیلی ناراحت شدم . اگر با هواپیما نمیتوانستم بروم ، راه زمینی خیلی طول میكشید . ناچار رفتم ماشین جور كردم ، رفتم خودم را رساندم به دزفول ، از آنجا هم به اهواز و رفتم سراغ آقا مهدی را گرفتم … كه طرفم زد زیر گریه .
محكم زدم به سر خودم گفتم « دیر رسیدی ، محمد … خیلی دیر رسیدی ، محمد . »
روایتی از علی عباسی
گفتم « كجا میتوانم ببینمش ؟ »
گفت « شهرداری ارومیه . »
فرداش رفتم شهرداری دیدم در اتاق شهردار بازست و دویست سیصد نفر آدم رفتهاند حلقه زدهاند دور میز مهدی . مهدی اصلاً دیده نمیشد . رفتم نشستم روی یك صندلی تا سرش خلوت شود . سلام كردم . خسته نباشید گفتم .
گفت « خیلی وقتست كه این جایی ؟ »
گفتم « یك ساعتی میشود . »
گفت « ببخش . خودت كه دیدی چی میگفتند . باید به حرفشان گوش میكردم و اگر كاری از دستم … »
بعد پرسید اصل حالم چطورست و چی كار میكنم و چرا به او سر نمی زنم . گفتم كجا هستم و چی كار میكنم .
گفت « چرا نمیآیی با ما كار كنی ؟ »
گفتم « كارخانه هست دیگر . »
گفت « نه . این جا بیشتر به تو نیازست . پاشو بیا با خودمان كار كن ! »
اوایل سال پنجاه و نه بود كه رفتم شهرداری . دو سه نفر از رؤسای ناحیه بازنشسته شده بودند . مهدی آمد مرا معرفی كرد كه « ایشان از این به بعد بازرس شهرداری هستند . »
هشت ماه آنجا كار كردم . حقوق نمیگرفتم . سر برج كه میشد مهدی یك برگه از تقویمش میكند ، روش یك نامه مینوشت به امور مالی كه « اگر چنان چه مبلغی از حقوق من باقی مانده معادل دو هزار یا دو هزار و پانصد تومانش را پرداخت كنید به فلانی . »
مهدی اصلاً آنجا خودش را كارفرما و بالادست نمیدانست . قرار بود این خیابان امام را آسفالت كنند . اوایل انقلاب بود . آتش سوزی راه انداخته بودند و خیابان باید لكه گیری میشد . جنگ هم شروع شده بود و خاموشی بود . مهدی جیپش را آورد آنجا ، چراغش را روشن كرد ، به كارگرها گفت در روشنایی نور ماشین او كار كنند . ساعت از دوازده نصف شب گذشت ، كه دیدم كارگرها كارشان تمام شده و از آن منطقهی روشنایی نور جیپ مهدی رد شدهاند . رفتم دیدم مهدی از زور خستگی همانجا روی فرمان جیپ خوابش برده . بیدارش كردم . دید كارگرها نیستند . گفت « كجا رفتند اینها ؟ »
گفتم « تا تو بالا سرشان هستی دلشان نمیآید كار را ول كنند . »
آن شب تا دو سه صبح آنجا ماند تا آسفالت خیابان تمام شد .
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر ، مثل علی آباد و حسین آباد و كوچههای خاكی و گلیشان را آسفالت میكرد و مینشست با كارگرها چای میخورد ، غذا میخورد ، حرف میزد ، شوخی میكرد ، تا كارها سریعتر و با رغبتتر انجام شوند .
اصلاً هم بلد نبود ریاست كند . نه در اتاقش بسته میماند ، نه منشی داشت ، نه بلد بود سخنرانی رییس مآبانه كند . یك روز كارمندها را جمع كرده بود توی سالن شهرداری میخواست براشان سخنرانی كند . سخنرانی خوبی هم كرد . ولی وقتی تمام شد آمد به من گفت « علی ! خیط نكاشتم كه ؟ »
گفتم « نه . خیلی هم خوب بود . »
گفت « دلم را گرم نكن . خودم میدانم این خجالتی بودنم بالآخره كار دستم می دهد . چی كار كنیم دیگر . خدا هم ما را این جوری خلق كرده . »
روایتی از نعمت سلیمانی
سمت راست نخلستان بچههای ارومیه سنگر داشتند . مهدی هم آنجا بود . گاهی میرفتیم آنجا سری به آنها میزدیم . با مهدی كه بیشتر آشنا شدم روزی دستم را گرفت گفت « من یك چیزی كشف كردهام ، نعمت . میخواهم نشان تو هم بدهمش . »
گفتم « چی هست ؟ بمب عمل نكرده ؟ »
گفت « شاید هم باشد . »
مرا برداشت برد توی باغی پر از درختهای انگور و عجب باغ قشنگی هم ! پیرمردی آنجا بود ، نشسته ، كه سیگار میكشید . در بساطش چای هم پیدا میشد . دشداشهی عربی تنش بود و چفیهیی دور سرش . فارسی را به زور حرف میزد .
مهدی گفت « این هم آن بمبی كه میگفتم . »
گفتم « این كه بلد نیست فارسی حرف بزند . »
خندید گفت « مگر من بلدم ؟ »
آنجا مدام خمپاره میخورد به درختها و كنار بساط پیر مرد و او بیخیال بود و سیگارش را میكشید و با لهجهی غلیظ عربی به ما تعارف میكرد چایمان را بخوریم تا سرد نشده . جای پیر مرد نزدیك قبضهی مهدی بود و عراق مدام آن اطراف را میكوبید و این برای پیر مرد ممكن بود خطرآفرین باشد . گفتم « با این همه سرو صدا ، توی این همه آتش ، چرا ول نمیكنی بروی ؟ »
به عربی گفته بودم .
گفت « كجا بروم ؟ این همه گاو و گوسفند و بز را چی كار كنم ؟ این باغ را چی كار كنم ؟ میتوانم ببرمشان ؟ یكی باید باشد كه آنها هم باشند . مگر نه ؟ »
گفتم « ولی این خمپارهها خیلی كورند . نمیفهمند به كی میخورند به كی نمیخورند . »
گفت « مگر آنها نمیخواهند ما برویم كه این جا خالی بماند ؟ »
گفتم « خب شاید ما بتوانیم … »
دیگر ادامه ندادم . به آرامشش نگاه كردم و حصیر زیر پایش و بخار چای در دستش و صورت پر چروكش و آتش سیگارش . دید به سیگارش نگاه میكنم . انگشتهاش را دراز كرد طرفم ، با سیگار روشنی میانشان ، و گفت « بگیر یك پك بزن خستگیات در بیاید ! »
چایش بیشتر از سیگارش مزه داد . و مهدی تمام این چیزها را میدانست .
گفت « دیدی گفتم شاید بمب عمل نكرده باشد . »
یك بار هم خاطرم هست كه داشتیم جبههها را نشان آقای هاشمی میدادیم . سه چهار تا ماشین ارتش هم پشت سرمان میآمدند . آخر از همه رفتیم پیش خمپارهی مهدی .
مهدی گفت « الله بندهسی ! اینجا زیر آتشست . جای ما را مشخص كردهاند . چرا آوردیش اینجا ؟ »
گفتم « میخواستند … »
گفت « فقط زودتر . »
یك ارتشی ( معاون ستاد جنگ ) داشت برای آقای هاشمی چیزهایی را توضیح میداد و همه دورشان جمع شده بودند . دویست نفری میشدند . آن هم زیر آتش .
آقای هاشمی پرسید « این ثبت تیرست ؟ »
گفتم « بله اگر شما بزنید میرود میخورد به عراقیها . آمادهست . »
مهدی خواست چیزی بگوید . حتی گفت . ولی صداش در آن شلوغی به كسی نرسید .
میگفت « نزنید ! الآن این جا را میزنند . همانطور كه ما ثبت تیر آنها را داریم آنها هم ثبت تیر ما را دارند . »
آقای هاشمی گفت « یك گلوله بزنیم ببینیم چه میشود ! »
یك ارتشی ضامن را كشید و رها كرد و آتش عراق شدید شد . پشت سر هم گلوله میآمد . گلولهیی آمد رفت افتاد پنجاه متری آنجا ، در یكی از جویها . همه خوابیدند . دور آقای هاشمی را گرفته بودند نگذاشته بودند خیز برود . من نیم خیز شده بودم و آقای هاشمی ، همان طور ایستاده ، كنار من بود . جا نبود خیز برود . تركشها هم از كنارش رد میشدند میرفتند .
مهدی فریاد زد « بیاوریدش توی سنگر ! »
سریع بردیمش توی سنگر . جا نبود همه بروند آنجا . ما ایستادیم بیرون . كسی طوریش نشده بود .
مهدی گفت « بار آخرت باشد آ . »
روایت اول از غلامحسین شیشه گری
حمید گفت « ما با رحمت الله دست دادهایم . »
یعنی سنگرمان پر از آب شده .
آقا مهدی همان موقع با یكی از بچهها تماس گرفت گفت « سریع براشان وسایل ببرید تا بتوانند با رحمتالله بهتر جفت و جور شوند . »
با آقا مهدی رفتیم خط دیدیم همه جا را آب برده . در بعضی آبراهها چند تا جیپ گیر كرده بود و داخلشان پر از آب شده بود . سنگرهای آنجا زیرزمینی بود ، برای دوری از آتش ، و آب حالا دست همه را گذاشته بود توی حنا . بخصوص حمید و سولهاش را . نصف سوله توی آب بود و حمید بیرون سوله ، توی آفتاب ، داشت میلرزید میخندید .
آقا مهدی گفت « سالمی ؟ »
حمید گفت « هستم . ولی خسته هم هستم . امید هم خب دارم . »
خندهی حمید همیشه با حرفهاش یادم میآید . و بخصوص از ازدواج گفتنش . تا میآمد در جمعی مینشست و میفهمید چند نفرمان مجردند میگفت « به زودی ازدواج كنید . زندگی فقط جنگ نیست . باید یاد بگیرید برای جنگهای بعدی سرباز تربیت كنید . »
شهادتش دل خیلیها را شكست . بخصوص مهدی را و بخصوص وقتی كه یادش میافتاد مهمات به دستش نرسیده و تنها توی آن محاصره مانده . من هم آنجا بودم ، كنار آقا مهدی ، توی قرارگاهی دو سه كیلومتر عقبتر از حمید . عراقیها سعی داشتند تانكهاشان را عبور بدهند این طرف و بچهها فقط با چند تا آرپی جی جلوشان ایستاده بودند . آن روز حمید چند بار از آقا مهدی مهمات خواست و مهمات دوبار رفت .
حمید تماس گرفت گفت « مهمات كه نرسید ، مهدی . پس اینها كجا رفتهاند مهمات را خالی كردهاند ؟ »
آن كسی كه مهمات را برده بود گفت « نتوانستیم زیاد برویم جلو . مجبور شدیم ببریم یك خاكریز پشت آنجا خالیشان كنیم . »
پرسیدند چرا آنجا . گفت « عراق داشت میزد . نتوانستیم برویم . كسب تكلیف كردیم گفتند همان جا خالیاش كنید ، خودمان میآییم با دست میبریمشان . »
آقا مهدی به حمید گفت « چارهیی نیست . بیایید از همان جا ببریدشان . »
حمید گفت « الله بندهسی ! ما تعدادمان كمست . هر كی هم هست خستهست . نای تیر اندازی ندارد چه برسد به این كه بخواهد سیصد متر برود مهمات بردارد بیاورد . »
آقا مهدی خودش رفت نشست پشت فرمان خواست برود مهمات ببرد ، من نگذاشتم.رفتم نشستم پشت فرمان گفتم « با من.»
جادهیی كه باید ازش رد میشدم جلو كانال بود . اگر میرفتم توی جاده باید مواظب دوشكای عراقیها میبودم كه هر تحركی را زیر نظر داشتند و نمیگذاشتند هیچ مهماتی برسد جلو . قبل از من یك ایفا از جلو پیشانی عراقیها رفت بالا و زدندش . به خودم گفتم « من هم اگر از این ور بروم میزنندم . »
از همان جا دیدم از كنار پل هم میشود رفت . رفتم مهمات را خالی كردم . نمیدانستم حمید كجاست . بعد فهمیدم سی چهل متری سمت راست پلست . به آقا مهدی گفتم كجام و چی كار كردهام . چند نفر زخمی را گذاشتم توی ماشین و برگشتم .
حمید تماس گرفت گفت « چی شده پس ؟ »
دقیق به آقا مهدی گفتم كه مهمات را كجا خالی كردهام .
حمید گفت « این ور پل هم كه میتوانست بیاورد . ولی عیب ندارد . باز هم خوبست كه آورد . بقیهاش با خودم . »
مهدی گفت حمید چی گفته .
گفتم « من اصلاً حمید را ندیدم . نمیدانستم هم كجاست . بعد هم آنقدر آنجا گل و شل بود كه نمیشد رفت ، نتوانستم بروم . »
همین طور كه آقا مهدی با حمید در تماس بود یكی از آن طرف بیسیم گفت « حمید پیراهن قرمز پوشیده . »
یعنی مجروح شده . خواستیم با حمید حرف بزنیم و از حمید بپرسیم و بگوییم چی كار كنند ، كه صدای بیسیم چی هم قطع شد . نگو او هم در همان لحظه تیر خورده . ماشین ما پر از مهمات شده بود. باید میبردیمش . ولی از آنور هیچ خبر نداشتیم كه بدانیم چی كار باید بكنیم . چند نفر رفتند جلو . دیر كردند . مهمات و غذا آماده بود و باز كسی نبود ببردشان . باز من رفتم نشستم پشت فرمان . رفتم رسیدم به خط . احمد كاظمی آنجا بود . تا مرا دید برگشت گفت « آمدی تو هم ، حسن ؟ … بیا حمید را بردار همراه خودت ببر ! »
گفتم « حمید ؟ … كجا هست حالا ؟ »
گفت « بیست متر آنورتر ، سمت راست . »
رفتم دیدم حمید افتاده به پشت و از كمر به بالا تكیهاش دادهاند به خاكریز و یك پاش روی خاكریزست و یك پاش توی چالهی آب . یك پتو هم روش انداخته بودند . رفتم نزدیك . پتو را زدم پس . یك تركش ریز خورده بود به سرش . خون زیادی ازش نرفته بود . لبخندكی هم روی لبش بود كه آرامم كرد .
گفتم « بیایید كمك كنید ببریمش ! »
رفتم زیر بغل حمید را گرفتم بلندش كردم . نتوانستم . تنهایی قدرت نداشتم تا وانت ببرمش .
گفتم « بیایید نه ! »
یكی آمد . همین طور كه داشتیم بلندش میكردیم یك خمپاره آمد خورد كنار چرخ تویوتا و … شما فكرش را بكنید . آنجا یك كم مهمات آرپیجی بود و یك خمپارهی 81 هم آمد خورد به چرخ عقب و فقط چرخ عقب لت و پار شد و یك تركش هم رفت خورد به رادیاتور ، كه آب قرمزی ازش زد بیرون .
یكی از بچهها گفت « غلام ! ماشینت انگار زخمی شده . ببین چه خون قرمزی دارد ازش میرود . »
اشاره كرد كه « خودت هم كه بله . »
تازه فهمیدم خودم هم تركش خورده به ران چپم و خونریزی زیادی دارم . حمید هنوز آنجا بود . تركش آمده بود یكی از انگشتهای احمد كاظمی را هم قطع كرده بود . ماشین هم كه … با آن دو سه نفر زخمی خسته نمیشد حمید را برد عقب .
احمد كاظمی گفت « حمید را بگذارید همین جا باشد ، بعد میفرستیم بیایند ببرندش . این جوری بهترست ، زیر این آتش.»
مجروحها را تخلیه میكردند و شهدا را میكشیدند و میبردند پشت خاكریز عقبی و از همان جا میبردند . به جز حمید دو تا شهید دیگر هم آنجا بود . مجبور شدیم پیاده از كنار كانال و از زیر آتش دوشكا بیاییم توی آن جاده و برسیم به یكی از ماشینهای لشكر نجف . من و كاظمی سوار شدیم آمدیم پیش آقا مهدی . خونریزی من زیاد بود .
آقا مهدی گفت « سریع برو بهداری بگو زود پاهات را ببندند ! »
رفتم بهداری . همهاش نگران حمید بودم كه « یعنی میتوانند بیاورندش ؟ »
روایت دوم از غلامحسین شیشه گری
رفتیم یك زره گذاشتیم وسط شناور ، طوری كه سنگینیاش یكسان باشد ، بعد بتون ریزی كردیم و دوشكا را جا انداختیم . برای تمرین هر چی تیراندازی كردیم كمانه كرد و هیچ مشكلی به وجود نیامد . سریع چند تا از آن ها برای خط شكنی ساختیم و من تا آخرین لحظههای بدر مشغول آنها بودم ، البته با نظارت مستقیم آقا مهدی .
من آقا مهدی را یك روز قبل از عملیات دیدم ، توی ماشین و در سه راهی خرمشهر . چراغ زدم كه نگه دارد . نگه داشت آمد پایین . با هم حرف زدیم . حس كردم مثل همیشهاش نیست و یك حال خاصی دارد كه گفتنی نیست . از شناورها هم پرسید . براش گفتم داریم چی كار میكنیم . گفت « اگر نتوانستید این آخری را تا دوازده شب برسانید دیگر نفرستیدش آنجا . »
ما سه شیفته كار میكردیم . این آخری را تا نه شب آماده كردیم و فرستادیمش . خودم هم رفتم .شناور را انداختیم روی آب . دوشكاچیها سوار شدند . دوشكاها را سوار كردند رفتند جلو . وقتی رسیدم دیدم آقا مهدی توی قرار گاه شناور خودش نیست و رفته جلو . به ما گفتند « همینجا بمانید تا خبرتان كنیم . »
شب عملیات شد . هر جوری بود ، یك روز قبل از شهادت آقا مهدی ، با تماسهای زیاد بالأخره توانستم راضیاش كنم بروم پهلوش . رفتم آن دست آب ، رسیدم به سنگرشان . دوربین عكاسیام را هم برده بودم.چند تا عكس از آنها و از آنجا گرفتم .
آقا مهدی گفت « میدانی برای چی صدات كردهام ، غلامحسن ؟ »
گفتم « نه . »
گفت « بچهها آن طرف دجلهاند . نیاز به پل دارند . میخواهم بروی پلهای خیبری را بفرستی بیایند اینجا . یك جرثقیل هم از هر جا كه توانستی بیاورید و پل خودرو بزنید كه بتوانند بیایند داخل كیسهیی . »
رفتم آنجا دیدم فقط یك پل نفربر هست . دیگر نمیتوانستم تابع احساسات باشم كه باید حتماً توی خط بمانم بجنگم . چون آنجا واقعاً به یك پل خودرو احتیاج داشت . برگشتم آمدم چند تا از آن پلها را تا ساعت یازده شب فراهم كردم . چند تا خشایار هم پیدا كردیم كه پلها را با آنها یدك بكشیم ببریم آن طرف دجله . میخواستیم تا صبح بارشان بزنیم كه آمدند گفتند « نروید آن طرف ! »
گفتیم « چرا ؟ »
گفتند « دستورست كه هیچ قایقی نباید برود . »
از كجا میدانستم كه چه بلایی سر آقا مهدی آمده و این دستور هم …
گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ میشود . سه سال با او بودم . این سه سال از بهترین دوران زندگیام بود . بخصوص وقتی سر سفره از زبان خودش میشنیدم « اگر نیاز نبود انرژی داشته باشم وقت خودم را صرف غذا خوردن نمیكردم میرفتم سراغ كار بچههام . »
شما اگر بودید دلتنگ همچو مردی نمیشدید ؟
موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا
http://sajed.ir
http://aga-mehdi.blogfa.com
http://shahidbakeri.persianblog.com
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}