متن كامل نمايشنامه زكرياي رازي
متن كامل نمايشنامه زكرياي رازي
متن كامل نمايشنامه زكرياي رازي
نویسنده: عبدالحي شماسي
1- محمد زكرياي رازي
2- روشنك ـ خواهر زكرياي رازي
3- احمد بن محمود كعبي
4- شيخ صيدلاني
5- منصور بن اسحاق ـ حاكم ري
6- گوركن
7- داروساز جوان
8- مرد پابرهنه
9- اولي
10- دومي سه درباري
11- سومي
12- زن جوان
13- حسن
14- شاگرد اول
15- شاگرد دوم
16- شاگرد سوم
17- جاحظ
18- مسمعي
19- پيك
20- مأموران
رازي: چه سكوتي است، اينجا ... خدايا سببي ساز كهدراين ظلمت شب از فتنة عالم درامان بمانموسازي بزنم.
صداي قدمهايي كه با سنگيني روي زمين كشيده ميشود، به گوش ميرسد. رازي بلندميشود و متوجه جهت صدا ميشود.
رازي: كسي اينجاست؟
گوركن پيري وارد صحنه ميشودباديدن رازي مي ايستد.
گوركن: بازهم تو!...اينجا چه ميكني،پيرمرد؟
رازي: توكيستي؟
گوركن: اين بارتو بگو كيستي؟
رازي: من زكرياي رازي هستم... طبيب و ...
گوركن: مي دانم...درگذشته هاي دوريكي رامي شناختم كه طبيبي بزرگ بود،امادرپايان عمرباچشماني نابيناوتني رنجور،به من روي آوردوهمسفرشديم.
رازي: بازهم ناخواسته به گورستان آمدم!
گوركن: ديريازود همه ميآيند... (كميجلو مي رود.)راستش رابگو،پيرمرد...درديارمردگان دنبال چه مي گردي؟
رازي: به دنبال محمدزكرياي رازي هستم كه بگويم اوكيست وچه رنج هابردوهيچ كس ندانست براوچه گذشت .
گوركن: گناه من چيست كه هرباركه مي آيي ،مراهم ناگزيرمي كني كه ترك وطن كنم وهمراهت شوم تاشرح قصه هايت رابازگويم .
رازي: حالاتوازكدام عالمي ؟
گوركن: مگر چشمهايت نميبيند؟
رازي: چه مي پرسي ؟!...مدتهاست كه چشمانم برروي تيرگي اين جهان بسته شده... حالابگوازعالم مردگاني يازندگان ؟
گوركن: نميدانم...شايدهردوياهيچ كدام... اماپيوسته با مردگاندمسازم...
رازي: اين گورستان چگونه آبادشد؟
گوركن: مدت هاست كه ديگرهيچ مرده اي رادراين جاچال نمي كنند.
رازي: بله، مي دانم...اين سنگ مزاركيست كه رويش نشسته ام؟
گوركن: تو چطور از ياد برده اي؟!... هيچ كس او را نشناخت... دوستدار فقيران بود و عزيز درباريان.
رازي: (با پوزخند) چه ميگويي گوركن... هم عزيز دربار و هم دوستدار فقيران!
گوركن: اما وقتي كه ديگر عزيز دربار نبود، او را به عزلت كشاندند و در نهايت فقر و بيچارگي به دست من سپردند...حالاتوبرگورش نشسته اي.
رازي: چه سنگ گور باشكوهي!
گوركن: آن رامرداني ناشناس بررويش گذاشتند...وهرگزهيچ نام ونشاني برآن گورننوشتند...پس درپي هرقرني كه بگذردوتوبيايي آن گورظاهرمي گرددوچون بازگردي،دوباره ازديده هاپنهان مي شود...تاروزي كه شرح اش راهمه بدانند...اوشايسته پادشاهي بود،اماسرنوشتش گونه اي ديگررقم خورد...گفتي كه توهم طبيب بودي؟
رازي: بله،اماديگرهيچ نيستم.
گوركن: باخودت چه آورده اي؟...آن كيسه رامي گويم.
رازي: اين... همدم و يارم است كه پس از چهل سال دوباره روي به آن آوردهام.
گوركن: گفتي و باور كردم!... بگو نعش كيست كه پنهان از ديد همه ميخواهي درگور كني؟
رازي: (ساز را به سينه ميفشارد.) در گور كنم؟... نه.
گوركن: اگر نعشي درون كيسهنيست،پس درگورستان چه مي كني؟... به شما عوامالناس هيچ اعتمادي نيست.
رازي: آه...!چرا كعبي را به يادم ميآوري؟
گوركن: كعبي ديگر كيست؟... عمري است كه به خدمت مردگان سركردهام و هرگز پاي از اين گورستان بيرون نگذاشتهام.
رازي: بگذاردراين سياهي شب باسازم هم صداشوم.
گوركن: گفتي ساز!...پس بيسبب نبود كه در اين شب مبارك تو به اينجا آمدهاي!
رازي: مبارك!...
گوركن: امشب در گورستان جشني برپاست.
رازي: جشن!... گورستان كه هميشه جاي سوگواري است.
گوركن: اما امشب با شبهاي ديگر فرق دارد... با من بيا.
رازي: به كجا ؟
گوركن: بيا تا بداني.
رازي: تا نگويي، قدمي برنميدارم.
گوركن: بيا... قصدخدمت دارم.
رازي: عمري به خدمتم رسيدهاند.ديگرنيازي به خدمت ندارم.
گوركن: ديوانه!
رازي: گفتي ديوانه؟... تو اگر در اين ديار عاقلي يافتي، مرا هم خبر كن.
گوركن: اگر ديوانه نبودي، با من ميآمدي.
رازي: نه تو را ميشناسم، نه مقصدت را... اگر بيايم ديوانهام.
گوركن: جز آمدن چارهاي نداري.
رازي: برو... بگذار يك امشب را با حالي خوش سركنم.
گوركن: خوش خواهي بود... برايت باقلا هم پختهاند.
رازي: باقلا!... خودم هم كمي آوردهام... براي امشب كافي است.
گوركن: گفتم كه... هيچ گاه كسي با پاي خودش به اينجا نيامده...
رازي: ولي من آمدهام.
گوركن: خيال ميكني، پيرمرد... دستي توانا تو را به اينجا كشاند.
رازي: خدا؟... شايد اين طور باشد، چون جز او ديگر كسي را ندارم.
گوركن: امشب، همه منتظر تواند...بامن بيااي حكيم.(گوركن دست رازي رامي گيرد.)بيا...
رازي: تنم را لرزاندي، چه دستهاي سردي!
گوركن: عادت ميكني، پيرمرد...بيا...بيا.
رازي: گفتي امشب جشني برپاست؟
گوركن و رازي چند قدم برميدارند.
گوركن: قراراست كودكي متولدشود كه بي تو به سر نميرسد.
رازي: مگر من چكارهام؟
گوركن: شتاب كن....زماني معين بايدبه مقصدبرسيم.
رازي: حكم است؟
گوركن: بله... كسان بسياري چشم به راهمان نشستهاند.
رازي: مگر مقصدمان كجاست؟
گوركن: همين گورستان.
رازي: (ميايستد) چه مي گويي!... تولدي در گورستان؟!
گوركن: بيا پيرمرد، ديگر راهي نمانده.
گوركن، رازي را با خود ميكشد.
رازي: چه شب غريبي است، امشب!
گوركن: شب باشكوهي است، امشب.
رازي: آهستهتر... ديگر نفسي برايم نمانده.
گوركن: آه، پيرمرد... تا به حال هيچ كس اين طور مرا خسته نكرده بود.
رازي: مراعات حالم را كن.
گوركن: حال تو را خوب ميدانم... اما چارهاي جز گذر از اين راه نيست.
رازي: تشنهام، مرد...
گوركن: قدح هاي بلورين و جام هاي زرين، براي ورودت مهيا شده.
در اين لحظه كه سرعت قدم هايشان تندتر شده است، رازي خود را روي زمين رهاميكند.
رازي: ديگر نميتوانم... اين راه دشوار، سزاوار من ناتوان نيست.
گوركن: ميدانم، پيرمرد... راه همين است وبس.
رازي: اصلاً چرا بايد من سياهبخت در جشن شما باشم؟
گوركن: باشد... نفسي تازه كن تا دوباره ادامة راه دهيم.
رازي: راه!... چهل سال اول را در پي فلسفه و هنر بودم، اما هيچ منزلتينداشتم،... چهل سال دوم را به كار علم و طبابت پرداختم... منزلتيبسيار يافتم، اما در حصار دريوزگان عالِمنما گرفتار آمدم و با دسيسههايشانبه اين روز درآمدهام...بگو ببينم، چرا بايد امشب چنين عزيز شوم؟
گوركن: (رازي را از زمين بلند ميكند.) ديگرفرصتي نيست، پيرمرد... برويم.
رازي: اه...مگرخودت جواني كه به من پيرمردمي گويي؟
دوباره به همان جاي كه رازي در ابتدا نشسته بود، ميرسند. گوركن، رازي را روي همانسنگ مزار مينشاند.
گوركن: رسيديم، پيرمرد... اينجا بنشين.
رازي: اينجا كه جز سكوت هيچ نيست... مجلس اين همه بيرونق!
گوركن: به آن رونق بده، پيرمرد.
رازي: خودت را مسخرهكن، گوركن؟... اينجا كه همان جاي اول است.
گوركن: تو خيال ميكني، پيرمرد... راه بسياري را پشت سر گذاشتي.
رازي: فقط به گِردِ خود چرخيدم و راهي ديگر نرفتم.
گوركن: تو مگر كور نيستي... از كجا ميداني كه گرد خود چرخيدهاي؟
رازي: با شعورم ديدم... مگر جز اين است؟
گوركن: چه ميگويي پيرمرد؟... ديگر نه تو آن زكريا هستي و نه اين سنگِ مزار، سنگ مزار سابق... تو مُردي زكريا...
رازي: زكرياي رازي زنده است .
گوركن: تو مُردي، زكريا... سازت را برداروجشني برپاكن كه آغازتولدي ديگراست.
گوركن در حالي كه جملة «اكنون آغازتولدي ديگراست» را تكرار ميكند، از صحنه خارج ميشود.
رازي: بخوانم؟... (ساز را از كيسه بيرون ميآورد.) جز ذكر احوالم چه دارم كه با من همراه شو... آه خدايا!... در اين ديار خاموشان امشبي رامهمان توام،پس بهرتومي نوازم كه ازآن توام.
مشغول نواختن ساز ميشود. آهنگي شاد مينوازد پس از اين كه موسيقي به پايان ميرسد،صحنه عوض ميشود. اكنون صحنه خالي است، به صورت برهوتي كه زكرياي رازي درميانة آن پشت به سنگي افتاده است. لحظهاي ميگذرد، او بلند ميشود. جوان به نظرميرسد و چشمانش ديگر كور نيست.
رازي: كجا رفتي؟... بمان، از كجا ميداني كه...
روشنك، خواهر زكرياي رازي، وارد ميشود.
روشنك: باز چه شده محمد؟
رازي: تواين جاچه مي كني،روشنك؟
روشنك: در پي تو آمدهام...بيابرويم.
رازي: از كجا دانستي كه من اينجايم؟
روشنك: سرانجام، همه مقصدشان اينجاست...امانبايداين جادرنگ كرد...برويم.
روشنك حركت مي كند.رازي به دنبالش مي دودوجلواورامي گيرد.
رازي: روشنك...كسي را نديدي كه از اين جا گذر كند؟
روشنك: نه...ديرزماني است كه ديگر پاي كسي به اين ديار متروك نرسيده.(دوباره حركت ميكند.)
رازي: هنوز، آني هم نگذشته كه...
روشنك: بيامحمد... سالهاست كه ديگر در اين گورستان مردهاي را به خاكنميسپارند... حتي فاتحه خوانان اين مردگان هم قرنهاست كهمردهاند... ما ديگر از ياد رفتهايم، محمد.
رازي: روشنك...! (به روشنك نزديك ميشود.) يعني توهمان خواهر كوچك من،روشنك هستي؟
روشنك: ديگر به هرچه ميبيني شك نكن... با من بيا.
رازي: چه پرشتاب مي روي،روشنك...
روشنك: ديگروقتي باقي نمانده...بيا،محمد.
رازي: نفسم بريد.
روشنك: بايد از آن كوهها و درّهها بگذريم...بايدزودترازاين جابرويم.
رازي: باشد، مگر اينجا كجاست؟
روشنك: اينجا هرگز زمان به پايان نميرسد و هر كس در اينجا باشد، تا ابد به يك حالت باقي ميماند...
رازي: چه صحراي بيانتهايي!
محمود كعبي با لباسي كهنه و پاره، در حالي كه تابوتي را با طناب روي زمين ميكشد، واردصحنه ميشود.اوصورتش رابه گونه اي پوشانده كه شناخته نشود.
رازي: آن مرد بيچاره را ببين، روشنك!... آهاي... تو كيستي و از كجا ميآيي؟
كعبي: (با خود) باري است گران كه همه عمر به دوش ميكشم و با خود به هرسو ميبرم.
رازي: (با خود) صدايش آشناست... (فرياد ميزند.) گفتم تو كيستي و از كجاميآيي؟
كعبي: (با خود) همة عمرم را با سرگرداني در سرزمين مكافات به سر بردم و حالا در پي مأمني ميگردم تا از اين بارگران دمي بياسايم.
رازي: به كجا ميروي؟
كعبي: (صورت خود را سعي دارد كه بپوشاند.)حكم است كه اين بار را تا بلندترين قلة عالم بر دوش كشم... اما ميدانم مثل گذشته، باز هم درميانة راه زانو سست ميكنم و به قعر زمين درميغلتم.
رازي: درونش مگر چيست؟
كعبي: از ديدنش بگذر.
رازي: كي هستي تو؟... (پوشش را از روي صورت كعبي برميدارد.)كعبي!... تو اينجا چهميكني، اي نابكار؟
كعبي: اين جا تبعيدگاه من است... تو چه ميكني؟
روشنك: او را به حال خودش بگذار، محمد.
رازي: نمي توانم... يك عمر بر من تاخت و به جرم كفر و الحاد خانهنشينام كرد... بايد بدانم كه درون تابوت كيست.
روشنك: اصراري نداشته باش، محمد... بيا برويم.
رازي: نه... (به كعبي) بگو اين تابوت كيست كه با خودت ميبري؟
كعبي: از گناهان من بگذر، زكريا.
رازي: تو مرا عوام الناس ميخواندي، اي جادوگر پير... درون تابوت را ميخواهم ببينم.
كعبي: نميگذارم.
رازي: كنار برو... (كعبي را به عقب هل ميدهد و او را به زمين مياندازدطناب تابوت همچنان برپيكرش بسته است.)
كعبي: نه... به آن تابوت نزديك نشو.
رازي در تابوت را باز ميكند. در جدار داخلي در تابوت آيينهاي نصب شده است كه درون آنرا هنگامي كه باز ميشود، نشان ميدهد. آيينه پيكر كعبي را نشان ميدهد، با سري بزرگتراز حد معمول. زكرياي رازي باحالتي مشمئزشده ازبوي تعفن،ووحشت به عقب مي پرد.
رازي: آه... چه بوي تعفّني!
كعبي با صداي بلند ميخنددوسپس به رازي هجوم مي برد.رازي مي گريزد.همچنان كه تابوت راباخودمي كشد،به طرف رازي مي رود.
كعبي: توراهم باخودم به درك مي برم .
رازي: (باسرعت خودراكنار مي كشد.)بروگم شو...
روشنك: ازاين طرف بيا،محمد...
كعبي: ديگرنمي گذارم ازدستم بگريزي...(مي خندد)
رازي: (عقب عقب مي رود.)جلونيا...
روشنك: برويم،محمد...
زكرياي رازي وروشنك ازصحنه خارج مي شوند.كعبي تابوت خودرامي كشد.
كعبي: نه،خواهش مي كنم اين جاكسي به فريادكسي نمي رسد...بمانيد...(مي ايستدوباصداي بلندمي خندد.)نجاتم دهيد...
كعبي درحالي كه جمله‹نجاتم دهيد›راتكرارمي كند،ازصحنه خارج مي شود.زكرياي رازي وروشنك واردصحنه مي شوند.
رازي: روشنك!... تو هم او را ديدي؟
روشنك: بله، محمد... از زمانهاي دور او را به اين حال ديدهام.
رازي: هرگز از شرّ زبان او در امان نبودهام... (ناگهان ميايستد.)
روشنك: چرا ايستادي؟
رازي: اين بو... تو هم اين بو را حس ميكني؟
روشنك: چه بويي؟...
رازي: بوي باقلاست... عجب بويي!... چرا ديگر برايم باقلانميپزي، روشنك؟
روشنك: مگر از ياد بردهاي، محمد؟... اين بوي همان باقلايي است كه برايت پختم و تو بسيار خوردي.
رازي: آن قدر خوردم تا بيمار شدم.
روشنك: و كارت به مريضخانه كشيد.
رازي: (پس از چند قدم) اينجا را ميشناسم.
روشنك: اين همان مريضخانه اي است كه تو براي مداوا آمدي.
شيخ صيدلاني، داروساز پير ديده ميشود كه مشغول ساختن داروست.
رازي: شيخ صيدلاني!
شيخ صيدلاني: رنگ به رويت نيست... جلوتر بياجوان.
رازي جلو ميرود.
شيخ صيدلاني: (چشمان و پلكهاي رازي را معاينه ميكند.) مگر چه خوردهاي؟
رازي: باقلا...
شيخ صيدلاني: (باهيجان) باقلا ...!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: بگو باقلاي بسيار. پيشهات چيست؟
رازي: چه بگويم، شيخ؟... روزها را به خواندن فلسفه ميگذرانم.
شيخ صيدلاني: و شبها را ؟
رازي: ساز مينوازم و ميخوانم.
شيخ صيدلاني: و ديگر چه؟
رازي: هيچ...
شيخ صيدلاني: هيچكه نمي شود...همسري هم داري؟
رازي: يكي دارم كه خواهان جدايي است .
شيخ صيدلاني: (بلند ميخندد.) تنهايكي؟!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: كه خواهان جدايي است ؟
رازي: بله، چون كه تنگدستم.
شيخ صيدلاني: علت دردت همين است،جوان .
رازي: نخير...باقلاي زيادخورده ام.
شيخ صيدلاني: مي دانم...اگرتنگدست نبودي وزني پارسا داشتي كه خواهان جدايي ازتونبود ، تورا از خوردن بسيار زياد باز مي داشت .
رازي: بله،شيخ...فكرش رانكرده بودم.
شيخ صيدلاني: حالابگوببينم بادهم درروده ايت مي پيچد؟
رازي: بله،شيخ...چه كنم؟
شيخ صيدلاني: يقين دارم كه باقلارابسياردوست داري.
رازي: همين طوراست...دردنياهيچ غذايي بيشرازباقلادوست ندارم.
شيخ صيدلاني: (سرش را جلو ميبرد) من هم بسيار دوست دارم و گاهي اوقات تا سرحد مرگ از آن ميخورم... بيا، بگير... از همان دارويي است كه براي خودم ساخته ام.
رازي: (دارو را ميگيرد و آن را روي پيشخوان ميگذارد.) لطف كرديد، شيخ...( اشاره به ظرفهايي كه در طبقات است.) آنها هم همه داروست؟
شيخ صيدلاني: بله... دارويي خاص ميخواهيد؟
رازي: نخير... از روي كنجكاوي پرسيدم... با اين داروها هر دردي درمان ميشود؟
شيخ صيدلاني: نه... دردهاي بسياري است كه ناشناخته مانده... و در ميان اين همه دارو، گل هميشه بهار، اولين دارويي است كه در جهان پيدا شده و اين دارو، دواي درد بسياري از بيماري هاست.
رازي: بله... (اين پا و آن پا ميكند.)
شيخ صيدلاني: گفتي همسرت خواهان جدايي است؟... آن هم به خاطر اين كه تنگدستي؟
رازي: بله، شيخ... گمان ميكردم كه با هنرم ميتوانم زندگي كنم.
شيخ صيدلاني: حالا كمي هم زندگي را با علم تجربه كن.
رازي: چه كنم، شيخ؟
شيخ صيدلاني: به دنبال علم برو و هنر را رها كن.
رازي: عمرم به چهل رسيده، ديگر چه وقت تحصيل علم است؟
شيخ صيدلاني:مي دانم ، قدر هنرت را ندانستند و تكفيرت كردند... جايي كه گرسنگي و درد باشد،هنرمنزلتي ندارد...برو،ابتدادردآدميان رادرمان كن وگرسنگي شان رابرطرف كن... ، پس از آن برايشان هنر بياور و روحشان را درمان كن.
رازي: كه بگويندزكرياي رازي ازبيم محمودكعبي،نواختن سازراكنارگذاشت؟
شيخ صيدلاني: هر كس هر چه ميخواهد، بگويد... تو راه خود برو.
رازي: كه علم طب بياموزم؟
شيخ صيدلاني: بله... تا جسمشان را درمان كني.
رازي: درد گرسنگيشان را چه كنم؟
شيخ صيدلاني: بياموزتابداني.
رازي: آن زمان هم محمود كعبي...
شيخ صيدلاني: هر چه ميخواهد، بكند... بگذار در جهل خود بماند، و در پندار خود براين باور باشد كه بر تو چيره گشته.
رازي: اماشيخ...
شيخ صيدلاني: بدن كه پندار غلط كعبي، او را به كاري ديگر مشغول ميسازد و تو باخاطري آسوده به راه خود ميروي، بي آنكه...
رازي: شيخ...
شيخ صيدلاني: باور نداري؟
رازي: پرسشم اين نبود... پس از درمان جسم بيماران، باز هم هنر نواختن و خواندن به كارم ميآيد؟
شيخ صيدلاني: بله، جوان... مگر جز اين است؟... سنت الهي و حكمت آفرينش بر اين اساس است كه خداوند ابتدا جسم انسان را آفريد و آن را به صورتي كهاكنون هستيم، آراست.
رازي: و پس از آن از روح خود در آن دميد.
شيخ صيدلاني: آن روح ذات خلقت و جوهر هنر است... چنين نيست؟
رازي: بله، شيخ... پس از آن، انسان زنده شد.
شيخ صيدلاني: وآفرينش پديد آمد... حالا برو.
رازي: چگونه؟... من كه پولي ندارم.
شيخ صيدلاني: از هنرت بهره بگير... فرزندي هم داري؟
رازي: نه... تنهاي تنهايم.
شيخ صيدلاني: پس بيفوت وقت به بغداد برو، آنجا دوستاني دارم كه به تو علم طببياموزند... (بستة دارو را به رازي ميدهد.) و اين را بگير و بهايش راهنگامي بپرداز كه از بغداد بازگشته باشي.
رازي بستة دارو را ميگيرد و درنگ ميكند.
شيخ صيدلاني: تو ديگر اينجا كاري نداري... بروديگر.
رازي همانطور كه چشم به صيدلاني دارد، عقب عقب از او دور ميشود و در كنار روشنكميايستد. شيخ صيدلاني ناپديد ميشود.
رازي: ديدي، روشنك!... مثل يك رؤيا بود.
روشنك: رؤيا نه، محمد... معجزه بود.برويم راه درازي درپيش داريم.
رازي: خدا رحمتش كند، شيخ صيدلاني را.
روشنك: برويم، محمد...
جواني پشت پيشخوان ديده ميشود. او شباهت بسياري با شيخ صيدلاني دارد، اما بسيارجوانتر است.
رازي باديدن جوان خشكش مي زند.
داروساز جوان: رنگ به رويتان نيست... جلوتر بياييد.
رازي: بيمار نيستم.
داروساز جوان: خدا را شكر... پس اينجا چه ميكنيد؟
رازي: براي ديدن ياري قديم آمدهام.
داروساز جوان: از كدام ديار؟
رازي: مال همين ديارم، اما براي ديدار آن يار، از راه دور آمدهام.
داروساز جوان: كدام يار؟
رازي: صاحب اين دكان...
داروساز جوان: صاحب اينجا منم.
رازي: شيخ صيدلاني را ميگويم.
داروساز جوان: خدا رحمتش كند.
رازي: قرضي به او دارم كه بايد ادا كنم.
داروساز جوان: وصيت پدرم را دارم... او از كسي جز يك نفر طلبي نداشت.
رازي: او كيست؟
داروساز جوان: طبيبي بزرگ كه نامش محمد زكرياي است.
رازي: او، منم... و حالا آمدهام تا دِينم را ادا كنم.
داروساز جوان: ميدانستم كه ميآييد...
رازي: اي كاش در اين دم او هم زنده بود... شما چقدر شبيه او هستيد!
داروساز جوان: بله... پدرم ارزش دارويي را كه آن روز به شما داد، بسيار سنگين دانسته.
رازي: ميدانم، به همين سبب آمدهام تا بندگي او را كنم.
داروساز جوان: پدرم هم بهاي آن دارو را بندگي دانسته... اما نه به او يا وارثينش... بهايآن بندگي به خلق است براي رضاي خدا.
رازي: چنين ميكنم... چنين ميكنم...
چند قدم از پيشخوان فاصله ميگيرد. داروخانه و داروساز جوان ناپديد ميشود.
رازي: وچنين كردم... وصيت شيخ صيدلاني، سوگند طبابتام شد كه آن روزپيمانش را بستم و تو ميداني كه قامتم شكستوآن را نشكستم.
روشنك: ولي باقلا هم خاصيتهاي بسياري دارد، اين طور نيست؟
رازي: (ميخندد) بله... و هر زمان يك خاصيت...
روشنك: و امشب بهترين باقلاي عالم را برايت بار گذاشتهام.
رازي: پس چرا درنگ ميكني؟
روشنك: هنوز پخته نشده... بايد از اين صحرا بگذريم.
رازي: بسيار گرسنهام، روشنك... مقصدمان كجاست؟
روشنك: هر كسي مقصدي دارد... به عدد همة آدميان.
رازي: كعبي به كجامي رود كه يك عمر من را به آتش جهل خودش سوزاند؟
روشنك: تا ابد تابوت خود را به دوش خواهد داشت و در اين صحرا سرگردان ميگردد.
رازي: چه بوي تعفّني ميداد، جسدش!
روشنك: ديگر او را از خاطرت بيرون كن.
رازي: نميتوانم روشنك... نميتوانم.
روشنك: پس من هم با تو نميآيم.
رازي: حالا پشتيباني او را ميكني؟
روشنك: تو باز هم قضاوت نابجا كردي؟
رازي: من قضاوت نابجاكردم!... حالا كه اين طور است، من از راهي ديگرميروم.
روشنك: برو... مثل هميشه حرف، حرف خودت...
رازي براي چند لحظه از صحنه خارج ميشود، اما پس از اندكي دوباره باز ميگردد.
رازي: اينجا ديگر كجاست!... از هر سو كه بروي، باز هم به همان جاي اولت بازميگردي... روشنك!
روشنك رويش را به سويي ديگر ميكند.
رازي: ميدانم... اين بار هم... چطور بگويم؟... حقيقتش اين است كه اگرهمين طور اينجا بنشينيم، آن همه زحمتت به هدر ميرود.
روشنك: زحمت من يا تو؟
رازي: زحمت تو... تو باقلا به بار گذاشتي و اگر دير برسيم...
روشنك: پس با هم قرار بگذاريم كه همهاش حرف، حرف خودت نباشد.
رازي: قول ميدهم.
روشنك: باشد... هرچند كه ميدانم به قولت وفا نميكني.
هر دو حركت ميكنند.
رازي: شهرتام بسيار زودتر از من به ري رسيده بود... اما هيچ كس منتظر خودم نبود.
روشنك: جز من و داروساز جوان.
روشنك كمي جلوتر ميرود و روي سكويي مينشيند.
رازي: (نزديك روشنك ميرود.) پنج سال گذشت!... اماچرااين قدر شكسته شدي، روشنك.
روشنك: روزگار سختي بر ما گذشت، محمد... وقتي كه تو نبودي...
رازي: ميدانم روشنك، اما چه ميتوانستم بكنم؟
روشنك: مادر مُرد و من تنها ماندم... بي آنكه كسي از زنده ماندنم آگاه باشد... اما ميدانستم كه تو ميآيي.
رازي: بله، من آمدهام... هرچند كه در بغداد قدرم را بسيار ميدانستند و به من اصرار فراوان كردند تا نزدشان بمانم.
روشنك: تو را جالينوس عرب خواندند و من دلم به تنگ آمد، محمد... اماميدانستم كه باز ميگردي.
رازي: من نه جالينوسم، نه عرب... من محمد زكرياي رازيام كه به شهرم، ري بازگشتهام... به شهرم كه بيمارش كردهاند... سازم را بده...
روشنك: شهر به دارو و غذا نياز دارد... سا براي چه ميخواهي؟
رازي: براي خودم ميخواهم كه از ديدن اين همه جور و ستم، دلم به درد آمده و روانم آزرده شده.
روشنك: نه، محمد... بگذار دل پردرد و روان آزردهات، هميشه با تو باشند كه نه مردم را از ياد ببري و نه سوگندت را.
رازي: گفتم براي خود مي زنم تا دل پر دردم را التيام بخشم ، روشنك... چگونه مي توانم درداين مردم را درمان كنم ، وقتي كه روانم آزرده است .
روشنك: بيا بنشين، محمد... برايت باقلا پختهام.
رازي: باقلا!... آه... مدتهاست كه نخوردهام...
روشنك ميخواهد بيرون برود كه رازي او را از رفتن باز ميدارد.
رازي: روشنك!... راستش را بگو، پول از كجا آوردهاي؟
روشنك: نپرس... بگذار به شادي آمدنت...
رازي: چيزي براي فروش نداشتيم... به چه بهايي بايد اين باقلا را بخورم، روشنك؟
روشنك: تو به سلامت آمدهاي، محمد... بگذار...
رازي: به چه بهايي، روشنك؟
روشنك: بعد ميگويم به چه بهايي، محمد.
رازي: دانستم، روشنك كه چرا اين همه شكسته و پژمردهشدهاي.
روشنك: گذشت زمان اين چنينام كرد.
رازي: راست بگو ، روشنك .
روشنك: براي تو بود كه از جسمم گذشتم.
رازي: و اي كاش براي من نبود و تو همان روشنك گذشته بودي...
روشنك: نميتوانستم ، محمد... مگر تو همان محمد گذشته هستي ؟
رازي: نه، نيستم... من ميروم تا در شهر گشتي بزنم.
زكرياي رازي از صحنه بيرون ميرود. پس از چند لحظه، روشنك از طرف ديگر خارجميشود. زكرياي رازي سراسيمه وارد ميشود.
رازي: روشنك... كجايي، روشنك؟ (به هر سو ميدود. سپس روي زمينميافتد.) چه سخت است قضاوت...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده، محمد؟
رازي: كجا بودي، اين همه وقت؟
روشنك: هميشه در پي تو بودم، بي آنكه مرا ببيني.
رازي: تو پاكي روشنك... پاك.
روشنك: برويم، محمد... هوا سرد است.
رازي: بله، برويم تا در راه نمانيم... چون كعبي.
هر دو راه ميافتند.
رازي: روشنك!... چه چيز ارزشمندتر از گوهر آدمي است؟
روشنك: عشق است، محمد... عشق .
رازي: كه آدمي را وادار به گذشتن از خود ميكند؟... پس بايد گوهريارزشمندتر از گوهر پيشين به دست آورد... كاش ميشد كه بهاي كمتري براي اين عشق پرداخت، روشنك.
روشنك: اين صداها را ميشنوي؟... تا انتهاي اين برهوت كه تا ابد ادامهدارد، پر استاز اينصداها.
رازي بر بالاي بلندياي ميايستد.
رازي: اين مردان و زنان در پي چيستند، روشنك؟
روشنك: در پي نجات خود .
رازي: بيا، روشنك... تو هم ببين، آنها به هر سويي ميدوند، اما پناهينمييابند.
روشنك بر بالاي بلندي، در كنار رازي ميايستد، اما به سرعت رويش را برميگرداند.
روشنك: نه... اينجا نمانيم... چه زشتاند آنها.
رازي: (همچنان ايستاده است و نگاه ميكند.) انگار ديگر كسي توان دستگيرياز كسي را ندارد... و هيچ كس ديگري را نميشناسد.
روشنك: حالا دانستي كه بهاي عشق چرا سنگين است؟
رازي: (برميگردد) بله، روشنك... چون تنهاي تنهاييم... (بلند ميشود واطراف خود را از نگاه ميگذراند.) اين ويرانه كجاست؟... سنگ و كلوخهايش با من حرف ميزنند..
اينجا درختي بود كه گوشت را به آن آويختم. هيچ اثري از آن باقي نمانده...مگر چه زماني بر اينها گذشته كه حتي سنگها هم رنگ باختهاند؟... فهميدم، روشنك... با اين زبان نفهمهاي آزمند بايد مثل خودشان حرف زد... (حركت ميكند كه برود.)
روشنك: كجا ميروي، محمد؟
رازي: ميروم تا حرف آخر را به آنها بزنم... يازمين رابراي ساختن مريضخانه به من مي دهند،يابه بغدادمهاجرت مي كنم آن جابيشترقدرم رامي دانند.
زكرياي رازي جلومي رود.دربارمنصوربن اسحاق ظاهرمي شود.كعبي دركنارمنصوربن اسحاق حضوردارد.
منصور: جلوتر بيا، حكيم... (رو به كعبي) گفتي اسمش چيست؟
كعبي: محمد زكرياي رازي، سرورم.
منصور: (به كعبي) او همان كسي است كه قصد ساختن مريضخانه را دارد؟
كعبي: بله، سرورم.
منصور: (رو به رازي) آخر، اي حكيم، تو مگر از آن قطعه زمين چه ديدهاي كه سرزمين به اين پهناوري رارهاكرده اي و انگشت روي آن زمين گذاشتهاي؟
رازي: علم به آن حد از اقتدار رسيده كه در پارهاي موارد تكليف معين مي كند.
منصور: حتي در ري هم اقتدارش از ما بيشتر است؟
رازي: بله... والي مقتدر.
منصور: تا آن حد كه موجب اختلاف خانوادگي ما شود؟
رازي: كدام اختلاف، والي مقتدر؟
منصور: تو از اقتدار ما چه ميداني؟
رازي: به همين اندازه كه هر اختلافي را با درايت تمام حل و فصل ميكنيد.
منصور: تو حكيمي و ميداني كه آن زمين مال قاضي شهر است.
كعبي: (منصور بن اسحاق را به كنار ميبرد.) من، او را بهتر از هركس ميشناسم... در گذشته، پيشهاش مطربي بود.
منصور: مطرب!...
كعبي: بله، سرورم... او به تمام فنون شرارت آشناست... مراقباش باشيد. او در صدد ايجاد اختلاف است.
منصور: (رو به رازي) بسيار خوب، حكيم... علت انتخاب آن زمين چيست؟
رازي: علت اين است كه آلودگي آنجا از قسمت هاي ديگر شهر كمتر است.
منصور: از كجا دانستي؟
رازي: گوسفندي را ذبح كرديم و هر قطعه از گوشتش را به نقطهاي از شهر برديم و آويختيم... و زمين قاضي نصر بن اسماعيل ساماني جايي بود كهگوشت ديرتر از نقاط ديگر شهر فاسد شد.
منصور: عجب!
رازي: تعجب براي چيست، والي مقتدر؟
منصور: آويختن گوشت گوسفند از درخت... آن هم براي ساختن مريضخانه!
رازي: از اين طريق دريافتم كه آلودگي كدام نقطه از شهر كمتر است تامريضخانه را همان جا بنا كنم.
منصور: حيلة خوبي به كار بردي... اما چشم از آن زمين بپوشان... (رو به كعبي)كاش از ابتدا به مرغوبيت آن زمين پي ميبردم و براي خودم نگهاش ميداشتم.
كعبي: (آهسته به منصور) ديگر دير شده، سرورم... برايش مدعي ديگري پيدا شده.
منصور: (به كعبي و آهسته) نميگذارم به راحتي صاحب چنين زميني شود... تو چرا تنها فقه و كلام ميداني و از ملك و املاك هيچ نميداني؟
رازي: والي مقتدر هنوز تصميمي نگرفتهاند؟
كعبي: در حضور سرورم ساكت باشيد... ايشان در حال شور هستند. (به منصورو آهسته) ميگويند راز كيميا را پيدا كرده، پس ميتوانيم با او معاملهكنيم.
منصور: كيميا!... (رو ميكند به رازي.) حكيم بزرگوار، چرا ايستادهايد؟... بنشينيد وهر چه ميخواهيد ميل كنيد... (آهسته و به كعبي) گفتي كيميا؟
كعبي: بله، سرورم.
منصور: فكر كن، ببين چگونه ميتوانيم اين زمين را از چنگ آن روباه مكّار بيرون آوريم...
كعبي: قدري فرصت ميخواهم، سرورم.
منصور: هيس...! مگر ميخواهي همة عالم را خبر كني؟... (رو ميكند به رازي.) چرا ميل نميفرماييد، حكيم؟... (آهسته و به كعبي.) بگو...
كعبي و منصور به گوشهاي ميروند و آهسته با هم صحبت ميكنند. رازي به سوي روشنكميرود.
رازي: (اشاره به آنها) مكارتر از كعبي، روزگار به خود نديده ... مرا مجبور كردند كه به آنها نيرنگ بزنم.
روشنك: اما من راضي نبودم.
رازي: حرص و آز آنها و نيازمن به ساختن مريضخانه، راهي ديگر برايم نگذاشت... ميداني با همچه قراري گذاشتند؟
صداي جارچي: (صداي طبل مي آيد.)به دستوروالي خيرخواه مقررشده كه مريضخانه اي درملك نصربن اسماعيل ساماني ساخته شودتامردم شهردرسلامتي كامل به سربرند...وبه پاس اين بخشش كه ازسوي نصربن اسماعيل صورت گرفته،شخص والي ملكي ديگردرازاي آن به ايشان مي بخشند.
منصورابتداخوشحال مي شود،اماسپس اخم مي كند.
منصور: ما گفتيم و جارچي احمق هم جار زد، اين وسط چه گير ما مي آيد؟
كعبي: در ازاي زمين،راز كيميا را از او بخواهيد،سرورم.
روشنك: برو... او با خوشرويي به سوي تو ميآيد.
رازي بازميگردد و منصور نزديك او ميرود.
منصور: ما به خواست تو عمل ميكنيم... آن ملك را به تو ميبخشيم...
رازي: بزرگواري ميفرماييد، والي مقتدر.
كعبي: اما به يك شرط.
رازي: شرط!
كعبي: به اين شرط كه راز كيميا را كه به دست آوردهاي، در اختيار ما بگذاري.
رازي: كدام كيميا؟... همه حرف است.
منصور: اي حكيم، حالا كه از در دوستي با ما وارد شدهاي، بايد بداني كه گرفتن زمين از قاضي شهر مخارج سنگيني دارد.
كعبي: اگر من جاي تو بودم، بيدرنگ ميپذيرفتم.
رازي: آخر، آن كيميايي كه من در پياش هستم، آن نيست كه والي مقتدر درنظر دارند.
منصور: كمي هم به خواست ما تن در دهيد، حكيم.
رازي: خواست والي مقتدر...
كعبي: برخواست رعايا مقدم است.
رازي: بله... هر چه لازم بود، دانستم... اما بايد به من مجال دهيد.
منصور: مجال، تا كِي؟
رازي: تا تمام رموز را در كتابي بنويسم و تقديم كنم.
كعبي: زمان مشخص كنيد.
رازي: تا هنگامي كه مريضخانه ساخته شود.
منصور: نميپذيريم.
رازي: به چه علت، حاكم مقتدر؟
منصور: (به كعبي) بيا... (او را نزديك خود به كناري ميكشد.) دارد زرنگي ميكند... ميترسم حيلهاي در كارش باشد.
كعبي: بگذاريد به عهدة من... (رو به رازي) سرورم ميپذيرند، اما بايد يقين كنند كه شما به كيميا دست يافته ايد.
رازي: از ابتدا من مدعي نبودم، شما گفتيد كه من به راز كيميا پي بردهام.
منصور: (دستپاچه) يعني ميخواهي بگويي كه از كيميا هيچ نميداني؟
رازي: والي مقتدر در قضاوت شتاب دارند... آنچه ميخواهيد، همان ميكنم.
كعبي: بنابراين، پيش از آن كه كتابي بر نحوة ساخت كيميا بنويسي، خودِ كيميارا برايمان بساز تا سرورم يقين كنند.
رازي: جز اين چارهاي ندارم كه از همان راهي كه آمدهام، بازگردم.
كعبي: مگر ميشود... مگر ميشود مردم ديار خودت را در درد و بيماري تنها بگذاري و به مداواي ديگران بپردازي؟... بمانيد، خير و صلاح در اين است كه بمانيد و سرورم را خشنود سازيد.
منصور: بله، ما خير و صلاح مردم را ميخواهيم... فكر كرديم از آن كيميا طلاييبسازيم و خودمان به بازرگانان ساماني بفروشيم و از پولش بناي مريضخانه را بسازيم.
رازي: بازرگانان ساماني!... نه، والي مقتدر... بگذاريد مردم در درد و بيماري به سر برند، اما...
منصور: نگران نباش، حكيم. آنها ثروت بسيار دارند.
كعبي: گذشته از آن... اگر تصور ميكني كه در شأن سامانيان نيست كه چيزي به آنها فروخته شود، اهدا ميكنيم.
منصور: بدون هيچ بهايي!... مگر ميشود؟
كعبي: بهاي طلا را ميتوانيم به بهانة مبلغي كه آن ها از سر جود و كرم به رعايا ميدهند، طلب كنيم.
منصور: چه ميگويي تو هم!... ما كه ميدانيم... سامانيان جود و كرمشان كجا بود؟
كعبي: بله، اين را همه ميدانند... اما چارهاي ديگر نداريم.
رازي نزديك روشنك ميشود.
رازي: ببين روشنك... چه طمع كارند!
روشنك: چه بهتر، محمد... از خوي آنها بهره بگير.
رازي: بله، حالا به آنها كيميايي نشان دهم كه برقش چشمانشان را كور كند.
رازي باز هم به سوي منصور و كعبي باز ميگردد.
منصور: (آهسته به كعبي) هر حيلهاي كه ميداني به كار گير تا دلش را نرم كني.
كعبي: سرورم به من اعتماد داشته باشند... (رو ميكند به رازي.) مريضخانه درازاي راز كيميا.
رازي: قبول ميكنم، اما بايد برايم آزمايشگاهي بسازيد.
منصور: آزمايشگاه ديگر چيست؟
رازي: جايي كه بتوان با قرع و انبيق و ديگر وسايل، آزمايش و تجربه كرد.
منصور: بايد هر كاري كه ميكني، همين جا باشد... توي همين سرسرا.
رازي: (اشاره به وسط سرسرا) پس والي مقتدر دستور دهند آن جا چا لهاي بكنند.
منصور: چاله!... آن هم در سرسراي كاخ ما؟
كعبي: بي حرمتي!... آن هم به كاخ والي ري؟
رازي: كار با فلزات و تركيب كردن آنها با هم، چنين حكم ميكند.
كعبي: (آهسته به منصور) سرورم، او درست ميگويد.
رازي: گذشته از آن، والي مقتدر بايد بوهاي تند و آزار دهنده را هم تحمل كنند.
منصور: اين ديگر غير قابل بخشش است... بوهاي آزار دهنده!... آن هم از كاخ؟...قرار بر اين است كه طلا بسازي، نه خلا...
كعبي: سرورم بايد در نظر داشته باشند كه كيمياگري در كاخ به زيان حاكم ري تمام ميشود، چه بهتر كه دور از چشمها و گوشها، زكريا را وادار بهاين كار كنيم.
منصور: اين درست است!... (به رازي) نميخواهيم كه كارت موجب اذيت و آزاراطرافيان شود، پس در محل امن هر چه كه بخواهي مهياميكنيم... به شرط آن كه هيچ كس از كاري كه ميكني، بويي نبرد...ديگر چه ميخواهي؟
رازي: سلامتي والي مقتدر كه بمانند وكيميا را ببينند .
رازي عقب عقب و در حالي كه كمي خم شده است، نزديك روشنك ميرود.
رازي: به نيت يك نشان بودم، اما دو نشان زدم.
روشنك: از وحشت عاقبت اين كارت به خود لرزيدم... تو چرا به فكرش نبودي؟
رازي: هنوز دردهاي بسياري است كه دارويي برايشان نيست... با داشتن اين آزمايشگاه ميتوانم داروهاي بسياري كشف كنم.
روشنك: پس قرارت با آنها چه ميشود؟
رازي: كدام قرار؟
روشنك: ساختن كيميا.
رازي: آخ!... فراموش كرده بودم.
روشنك: پس چرا وقت ميكشي؟ چيزي بساز و به دستشان بده تا با آن سرشان گرم شود.
رازي: آخر چه ميتوانم بسازم تا سرگرمشان كند؟
روشنك: پس چرا با آنها قرار گذاشتي؟
رازي: نميدانم... شايد خواستم به همان ميزان حماقتشان، جوابي به آنها داده باشم.
روشنك: جواب قساوتشان را چطور ميدهي؟
رازي: نميدانم... اما در حال حاضر بايد در فكر ساختن دارو باشم... برويمروشنك.
روشنك: كجا؟... ما كه جايي را نداريم.
رازي: پس در اين بيابان بيانتها چه بايد بكنيم؟
روشنك: تا زماني كه چند شمش طلا به آنها ندهي، هيچ.
رازي: ديگرطلابراي چه مي خواهند؟!
روشنك: من از كجا بدانم.
رازي: ولي من ميدانم... يا ميخواهند در ته خزانهشان مدفون كنند، يا بهدياري ديگر ببرند و بفروشند و با پولش بيشتر بر سر ما بكوبند... (به اطراف نگاه ميكند.) چرا ديگر كسي را نميبينم؟
روشنك: چون تنها تو بودي كه با حاكم ري اين قرار را بستي.
رازي: پيدا كردم!
روشنك: چي؟
رازي: راز كيميا را...
روشنك: تو كه گفتي كيميايي در كار نيست.
رازي: كيمياگري عملي است جادويي، اما علم حقيقت را آشكار ميكند... روشنك!... با علم ميتوان جادوگري هم كرد.
روشنك: چه ميخواهي بكني؟
رازي: همين فردا مقداري طلا ميسازم و به دستشان ميدهم.
روشنك: تا به حال هيچ كس نتوانسته... تو چطور ميخواهي...؟
رازي: من هم نميتوانم... روي مس، پوششي از طلا بدهم.
روشنك: محمد... با اين كار خودت را به كشتن ميدهي.
رازي: درست است، بايد پوشش طلا نازك نباشد تا دير سياه شود و منفرصت كشف دارو را داشته باشم... تا دير نشده برويم.
روشنك: من نميآيم.
رازي: نگران نباش... خود والي مقتدر هم تقلبي است.
روشنك: از عاقبت اين كار ميترسم.
رازي: من هم ميترسم، روشنك... ولي شوق مداواي بيماران و كشفمجهولات، هر ترسي را در دلم ميكشد.
مسافتي را ميروند.
روشنك: ببين!... اين همانجايي است كه دور از همه به علم پرداختي و الكل و جوهر نمك را ساختي.
رازي: اينجا همه چيز از پاكي و تميزي ميدرخشد... اما آزمايشگاه من يكمخروبه بود.
روشنك: اين جارا تو بنا كردي، اما حالا ديگر مرزي براي آن نيست... بهرة آن به همه كس ميرسد.
رازي: اين همه روشنايي و نور!... تا فرصت باقي است، بايد از طمع سامانيان استفاده كنم و به كارخودبپردازم.
روشنك: سامانيان در انتظار طلا هستند.
رازي: آنها نميفهمند... طلا را بايد در معدن جست، نه در آزمايشگاه من...كنار بايست.
روشنك: ميخواهي چه كني، محمد؟
رازي: بايد بتوانم اين زاج سبز را تجزيه كنم... نميدانم در هنگام تجزيه شدنچه پيش مي آيد.
روشنك و زكرياي رازي به كناري ميروند.
رازي: (شيشهاي را به روشنك نشان ميدهد.) ببين روشنك!... من موفق شدم...
روشنك: اين ديگر چيست.
رازي: اسمش را «زيت الزّاج» ميگذارم... اين ماده ميتواند هر فلزي را در خود حل كند... به جز طلا و نقره.
روشنك: گفتي طلا!
رازي: درست است، روشنك... اين همان كيسهاي است كه مقداري طلا در آنريخته بودم تا پيش منصور ببرم.
روشنك: ولي آنها طلاي واقعي نبودند.
رازي: خوب، درست است... اما همهاش هم مس نبودند... رويشان را يك لايةضخيم آب طلا داده بودم.
روشنك: اما از يك چيز خبر نداشتي... نميدانستي كه آنها اگر از همه چيز غافل باشند، اما پول و طلا را خوب ميشناسند؟
رازي: يادداري، روشنك؟... سه نفر از درباريان رسيدند و وقتي اينكيسه را در دستم ديدند، خيال كردند كه طلاي واقعي است و من آن راپيدا كردهام.
روشنك: بيندازش دور...
رازي: نه... ميخواهم اين را به كسي بدهم كه محتاجش باشد.
روشنك: محمد... آخر چه كسي به طلاي تقلبي محتاج است؟
رازي: پس با آن چه كنم؟
مردي پابرهنه با لباسي ژنده وارد ميشود.
رازي: خودش است... به او ميدهم.
روشنك: شرم كن، محمد...
رازي: من كه از او پولي نميخواهم.
پابرهنه: مگر در من چه ميبيني كه اين طور نگاهم ميكني؟
رازي: عجب!... (بلند ميخندد.)
مرد پابرهنه هم شروع به خنده ميكند.
رازي: تو ديگر به چه ميخندي؟
پابرهنه: به خندة تو ميخندم... (ميخندد)
رازي: مگر خندة من خنده دارد؟
پابرهنه: نه... خنديدم ، چون تو به احوالم خنديدي .
رازي: ولي من به اين خاطر خنديدم كه هرگز باور نميكردم بينواتر از من هم پيدا شود.
پابرهنه: كه به او بخندي؟
رازي: نه... خندهام به قصد تمسخر نبود. (كيسة طلا را براي پابرهنه مياندازد.) اينها را بگير، شايد به كارت بيايد.
پابرهنه: (كيسه را برميگرداند.) هيچ وقت محتاج اينها نبودهام... پيش خودت نگهدار.
رازي: پس تو هم راز اين طلاهاي تقلبي را ميداني؟
پابرهنه: نه... اما ميدانم هستند كساني كه محتاج اين ها باشند... آن ها به زودي ميآيد و آن را از تو طلب ميكند.
رازي: مگر ميشود از تو برهنهتر كسي هم در عالم باشد؟
پابرهنه: بسيار زياد... اگر بگردي پيدايشان ميكني.
پابرهنه از صحنه خارج ميشود.
رازي: (كمي دنبال مرد پابرهنه ميرود و او را در خارج از صحنه نگاه ميكند.)چه پرشتاب ميرود.
روشنك: حتماً مقصد خوشي دارد.
رازي: برويم، روشنك.
روشنك: آن را بينداز تا برويم.
رازي: كنجكاو شدم كه بدانم بيچارهتر از آن مرد پابرهنه كيست.
روشنك: آنها كيستند؟
رازي: اي واي! آنها سامانيان هستند... برويم جايي پنهان شويم...
روشنك: ديگر دير شده حتماً ما را ديدهاند.
رازي: ميدانم... ميدانم، روشنك... هيچ وقت نتوانستم از دست آنها بگريزم... سعي كردم كه نگذارم بدانند كه چه در دست دارم، اما طعمشان شامهشان را تيز كرده بود.
سه نفر از درباريان با لباسهاي فاخر وارد صحنه ميشوند. رازي دستهايش را در پشت سرپنهان ميكند.
اولي: او ديگر كيست؟
دومي: مشكوك به نظر ميرسد.
سومي: نگذاريد فرار كند.
دومي: گناهكار است.
سومي: چه در دست داري؟
رازي: شما دنبال چي هستيد؟
سومي: ما مي پرسيم، نه تو.
رازي: پس كمي صبر كنيد.
رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: چه كنم، روشنك؟... اگر آنها بفهمند كه به ساختن طلاي تقلبي مشغولم، حسابم تمام است.
روشنك: گفتم كه آن را به زمين بينداز.
رازي: ديگر دير شده... بايد گمراهشان كنم.
اولي: با خودت چه ميگويي؟
رازي: (جلو ميرود.) با خودم ميگفتم با اين مقدار طلا چه كنم.
هرسه باهم: طلا!
اولي: گفتي طلا!
سومي: از كجا آوردهاي؟... راستش را بگو.
دومي: ميدانستم... ظاهرت نشان ميدهد كه زندگيات را از گناه ميگذراني.
رازي: ظاهرم!
دومي: بله... تو يك لاقبا چه كارت به طلا، مگر اينكه...
رازي: آن را پيدا كرده باشم.
هرسه باهم: پيدا كردهاي!
رازي: بله، پيدا كردهام و حالا ساعتهاست كه اينجا ايستادهام تا صاحبش را پيدا كنم.
سومي: مگر صاحبش را ميشناسي؟
رازي: نميشناسم، ولي از او نشانهاي دارم.
اولي: من هم طلاهاي خودم را ميشناسم.
دومي: بله، من هم ميشناسم.
سومي: البته هر كسي ميتواند طلاهاي خود را بشناسد... پس آن را به ما نشان بده.
رازي: البته كه اين طور است... از پيش ميدانستم كه داشتن اين طلاها در شأن و منزلت سامانيان است، اما در حيرتم.
دومي: حيرت ديگرچرا؟... آن را به ما بده و راهت را بگير و برو.
رازي: كجا بروم؟... عهد كردهام كه آن را به دست صاحبش بسپارم.
اولي: من صاحب...
دومي: نخير آقا من...
سومي: من هستم.
هر سه با صداهاي نامفهومي با هم مشغول بحث ميشوند. رازي نزديك روشنك ميرود.
روشنك: اين ديگر چه كاري بود كه كردي؟
رازي: از آنها خوشم آمد... همهشان هوبول هستند.
روشنك: هوبول ديگر چيست؟
رازي: هيچ معنايي ندارد... مثل خود آنها.
روشنك: تكليفشان را روشن كن تا برويم.
رازي: نه، روشنك... بگذار كمي خوش بگذرانيم، خدا آنها را براي سرگرمي ماآفريده... ببين سر اين خرده مسها چطور با هم مجادله ميكنند!... حالا ببينچه بلايي به سرشان ميآورم... اما هر وقت گفتم، رويت را برگردان كه نبيني.
روشنك: يك وقت دست به خشونت نزني!
رازي نزديك سه نفر ميرود.
سومي: تنها او ميتواند بگويد كه آن كيسه طلا مال كيست.
اولي: بله، من با شما موافق هستم... ترديدي نيست كه آن كيسه مال يكي ازما سه نفر است.
دومي: اما بايد ببينيم كه نشانهاي كه دارد، مربوط به كدام يك از ماست
سومي: از خودش بپرسيم.
دومي: نه... اگر نشانة كسي ديگر را گفت، چه؟
اولي: آن وقت به زور كيسه را ميگيريم و به تساوي بين خودمان تقسيم ميكنيم.
سومي: ميپذيرم.
دومي: فكر خوبي است.
اولي: نشانهات را بگو.
رازي: هر سه شما داراي آن نشانه است... اما بايد برهنه شويد تا بدانم.
هرسه باهم: برهنه شويم!
اولي: آن هم در برابراين همه نامحرم!
رازي: چارهاي ديگر نيست... (رو به روشنك) رويت را برگردان و از اينجا برو...زشت است !
روشنك رويش را برميگرداند و بيرون ميرود.
دومي: بايد آن را به زور بستانيم و ...
رازي: اگر قدمي جلو بگذاريد، كيسه را باز ميكنم و هر قطعهاش را به طرفيپرت ميكنم.
سومي: آخر اين چه درخواستي است كه از ما داري؟
اولي: لااقل اين تقاضا را جايي خلوت از ما بكن.
رازي: همينجا... خيال ميكنيد مشتاق ديدن اندام نحستان هستم.
دومي: پس دنبال چه هستي؟
رازي: دنبال آن نشانه... پيش از شما مردي پابرهنه از اينجا گذر ميكرد... او محتاج اين طلاها نبود، پس با خود گفتم، بدون شك اين طلاها لايقكسي است كه اندامش هم برهنه باشد... پس صاحب اين كيسه بايدبرهنه باشد.
اولي: (رو به دو نفر ديگر) چه كنيم؟
دومي: محال است... تا به حال كسي در انظار مرا جز با جامههاي فاخر نديده.
سومي: مگر مرا كسي ديده؟
رازي: ميل خودتان است، ميگردم تا برهنهاي پيدا كنم.
اولي: كمي صبر كنيد... نميشود كمي اغماض كنيد و به سراي ما بياييد و آنجابرهنه شويم؟
رازي: همين جا... كيسه را همين جا پيدا كردهام.
اولي: پس بايد شربت زهر نوشيد و برهنه شد.
دومي: چه ميگويي؟... پس شرافتمان چه ميشود؟
سومي: بايد آن را حفظ كنيم.
دومي: بله دوستان... شأن و منزلت ما بسيار است... مگر چه ميشود كه لحظهاي در برابر اين رهگذران بي نام و نشان اندام خودمان را به نمايش بگذاريم و طلاها را از او بستانيم ... (با صدايي بلند و خطابهاي) پسما،اشرافزادگان با سربلندي در اين مكان برهنه ميشويم تاهمگان بدانند كه براي حفظ ثروت اين مرز و بوم، چگونه از خودميگذريم و برهنه ميشويم تا اجازه ندهيم... (متوجة اولي و سومي ميشود.)
بعد از جملة «در اين مكان برهنه ميشويم تا همگان بدانند...» اولي و سومي با سرعتمشغول بيرون آوردن لباسهاي خود شدهاند.
اولي: بله، برهنه ميشويم تا ثروت بر باد نرود...
دومي: كمي صبر كنيد تا حرفم تمام شود... (با عجله مشغول لخت شدن ميشود.) به شما نميتوان اعتماد كرد.
هر سه نفر با سرعت و جديت عمل ميكنند. پس از چند لحظه، آنها لباسهاي فاخر را از تنبيرون ميآورند و با لباسهاي زيركهبسيارمضحك به نظر ميرسند، ديده ميشوند.ميخواهند كه لباسهاي زير خود را درآورند كه با صداي رازي متوقف ميشوند.
رازي: (با دستپاچگي) نه، نه... خواهش ميكنم، ديگر بس است.
اولي: (لباس زيرش را نشان ميدهد.) پس اينها چه؟
دومي: ما با سربلندي همچنان ادامه خواهيم داد.
رازي: نه... تو را مقدسات عالم نه... قبول دارم.
سومي: يك نجيبزاده به قراري كه ميگذارد، پايبند است.
رازي: ميدانم،حالابهصفبايستيد...قرارتان رابگذاريدبراي بعد.
هر سه غرولندكنان به صف ميايستند. رازي كيسة طلا را باز ميكند و مشتي از طلاها راجلو آنها ميريزد. به ناگهان همگي چهار دست و پا روي زمين ولو ميشوند و در پيجمعكردن طلاها به هر طرف ميروند.
رازي: برداريد... همهاش مال شما... به حق كه شما از همه برهنهتريد ومحتاجتر... برداريد كه محتاجتر از هر گداييد... (كيسة خالي را به طرفشان پرتاب ميكند.)
هر سه به طرف كيسه هجوم ميبرند، اما كيسه خالي است. آنها با اشاره و راهنمايي رازيكه محل قطعه طلاها را روي زمين نشان ميدهد، روي زمين ميخزند.
رازي: آنجاست... آن طرف... (ناگهان فرياد ميزند.) آهاي دزد... مالم را بردند... دزدهاي برهنه...
دومي: ديوانه...
سومي: اين چه رفتاري است با نجيب زادگان!
رازي: (قهقهه ميزند و پايش را در حالت ايستاده به نشانة دويدن بهزمين ميكوبد.) بايستيد، ببينم دزدها...
سه اشراف زادة درباري از صحنه ميگريزند. زكرياي رازي از شدت خنده بهخود ميپيچد و روي زمين ميغلتد. روشنك وارد ميشود.
روشنك: آرامتر... مگر چه شده!
رازي: فرار كردند... و چه مضحك و سربلند فرار كردند...(بلند ميشود و اداي آنها را به طور مضحكي درميآورد.)اين طور، افتخار به دنبالشان داشتندو ميدويدند.
روشنك: خجالت بكش، محمد... اين كارها ديگر چيست؟
رازي: بگذار همه بفهمند و در پيشان بدوند... آنها به خاطر مقداري طلاي قلابي، شرف و غيرتشان را به نمايش گذاشتند... كاش ميديدي... نه،نه... زشت است.
روشنك: چه به روز آنها آوردي؟
رازي: هيچ... هيچكاري نميتوانستم با آنها بكنم، روشنك... آن روز كه مرا در اين ميدان ديدند، به اتهام دزدي كيسه را از من گرفتند و آزار زيادي به منرساندند... آنها مرا نميشناختند... من هم پيش منصوربناسحاقرفتم و به او گفتم:«طلاييكه ساخته بودم، بستگانش از من گرفتند...»همان روز آرزو كردم كه اي كاش ميتوانستم لباسهاي آن سه نفر را دربرابرنگاه همگان از تنشان درميآوردم تا ببينندكه در زير آن همه رنگ و لعابچه موجودات حقيري پنهان شدهاند... اما بالاخره به آرزويم رسيدم،حالا اين كار را كردم.
روشنك: برويم، محمد... آنها را هميشه برهنه ميبيني... با سر و روي غبار گرفته و كثيف كه روي زمين به دنبال طلاهاي آن روز ميگردند، اما هيچ وقتسير نميشوند.
رازي: همهاش ميگويي برويم... ميخواهم بيشتر اينجا بمانم... سنگ بناي اين عمارت را خودم كار گذاشتهام... نميدانستم روزي تا اين حد پر نور و سفيد ميشود.
روشنك: تو ديگر اينجا كاري نداري.
رازي: چرا، روشنك... هنوز خيلي كار مانده، كمي صبر كن... بايد آزمايش روز گذشته را دنبال كنم... شب پيش خواب ديدم كه كيميا را به دست آوردهام.
روشنك: پس تلاش كن... شايد موفق شوي.
رازي: آه، ديدي فراموش كردم؟... (به سرعت به طرف قرع و انبيق ميرود.) شب پيش مقداري مواد قندي و نشاسته را خمير كردم و در قرع و انبيق ريختم... از بس خسته بودم...
روشنك: چه شد، محمد؟
رازي: تقطير صورت گرفته... اين بو!... اين بو را ميشناسم...
روشنك: آن چيست؟
رازي: اسمش را «الكحول» ميگذارم... تا فراموش نكردهام، بنويس... بنويسكه براي تهية آن كافي است كمي مواد نباتي... بنويس، هر چهميخواهد باشد... مواد نباتي را گرفته و خُرد كنند، به صورتي كه خميري تهيه شود... بنويس، سپس آن را به مدت يك شبانه روز بگذارند تاتخمير به عمل بيايد... بعد از آن در قرع و انبيق بريزند و تقطير كنند تا«الكحول» به دست آيد... نوشتي، روشنك؟
روشنك: نوشتم، محمد... و تو آن روز الكل را ساختي و بعد از آن مريضخانه را
رازي: كيمياييكهدرخوابديدم،همين بود... مريضخانه اي كه ساختم، كجاست؟... دلم ميخواهد آنجا را هم ببينم.
روشنك: پس چرا اين همه درنگ مي كني؟
رازي: ميترسم، روشنك... آنها به زودي ميفهمند كه اصلاً طلايي در كارنبوده... آن وقت ميداني چه بلايي به سرم ميآيد؟
روشنك: هيچ وقت به عاقبت كاري كه ميكني درست فكر نميكني.
رازي: چه كنم؟... حالا ديگر گذشته.
روشنك: نخير، نگذشته... همهاش به خاطر تو بايد ترس از فردا داشته باشم.
رازي: راست ميگويي، ولي ساختن مريضخانه...
روشنك: همهاش بلند پروازي... چقدر ميخواهي با سر زمين بيايي؟
رازي: قول ميدهم، روشنك... قول ميدهم كه ديگر كاري نكنم كه تو را برنجانم.
روشنك: ديگر قولت هم ارزشي ندارد...
رازي: مردم را ببين... همه بيمار شدهاند، در اين مريضخانه ميتوانم آنها رامداوا كنم.
قسمتي از صحنه روشن ميشود. مادري، كودكش را در آغوش دارد و با سرگشتگي به هرسو ميرود.
زن جوان: طفلم از دست رفت... هيچ يار و فريادرسي نيست؟
رازي: آن مادر و بچه را ميشناسم. همان كه در آن شب طلب ياري ميكرد.
زن جوان: هيچ يار و فريادرسي نيست؟
رازي: بايد طفلش را نجات دهم... با هم ميگويي دست بردارم؟
رازي پيش ميرود و كودك را معاينه ميكند.
رازي: ميبيني، روشنك؟... ببين چه خوني از حلقومش ميآيد!
زن جوان: ديگر خوني در بدن ندارد.
رازي: بيتابي نكن، خواهر.
زن جوان: طفلم از كفم رفت.
رازي: به خدا پناه ببر، زن... به او چه خوراندهايد؟
زن جوان: جز هر چه تا به حال به او دادهام، هيچ.
رازي: بيرون برويد تا او را مداوا كنم.
زن جوان بيرون ميرود. سه نفر از شاگردان محمد زكرياي رازي وارد ميشوند.
رازي: او را آنجا، روي تخت بخوابانيد...
كودك را روي تخت ميخوابانند.
رازي: (رو ميكند به يكي از آنها.) و تو كه از همه جوانتري... او را معاينه كن.
شاگرد اول، كودك را معاينه ميكند.
رازي: علت چيست؟
شاگرد اول: پيچيده است، فرصت بيشتري ميخواهم.
رازي: فرصت زيادي نيست... كنار برو (رو ميكند به شاگرد دوم كه كمي بزرگتر است.) نوبت توست... او را معاينه كن.
شاگرد دوم مشغول معاينة كودك ميشود.
شاگرد دوم: (پس از كمي معاينه) علت را پيدا نميكنم، اما ميدانم خون از حنجرة بيمار نيست.
رازي: (اشاره به شاگرد سوم) و تو... ببين علت بيماري چيست؟
شاگرد سوم: اين خون با كف همراه است، از معدة اوست... (كمي او را معاينه ميكند.) علت اين خون مرموز است، مداواي آن به دست استاد است.
رازي: مادر اين طفل را بگوييد، بيايد.
شاگرد اول، مادر طفل را ميآورد.
رازي: (رو به زن جوان) از اهالي اين شهري؟
زن جوان: مسافرم... از راهي دور آمدهام.
رازي: (رو به شاگردان) علت را بايد در اين پاسخ پيدا كرد... در اين عالم هيچ لذتي نبايد برايتان بيشتر از لذت كشف كردن، باشد (رو به زن جوان) مگر ميشود هر چه در خانه ميخوريم، در سفر هم بخوريم؟
زن جوان: خانهاي ندارم كه بدانم.
رازي: پس پولي هم براي مداواي فرزندت نداري.
زن جوان: جز خردهاي نان خشك چيزي برايم نمانده.
رازي: ديگر چه؟
زن جوان: هيچ... به جز... جز...
رازي: به جز چه ؟
زن جوان: خودم... خودم كه كنيزتان خواهم شد...
رازي: (كودك را رها ميكند.)بگذاريد كمي ديگر خون بالا بياورد.
رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: شنيدي، روشنك؟... آن زن خودش را در ازاي مداواي بچهاش در ميان گذاشت... تو به او چه ميگويي... مادري از خود گذشته، يا زني...
روشنك: بس كن، محمد... بس كن.
رازي: تو از حق خودت گذشتي كه علم بياموزم، تا روزي بتوانم اينكودك را نجات دهم...
روشنك: برو، محمد... آن بچه خون بالا آورد.
رازي: ميدانم... وقتي به خونهاي تازه دقيق شدم، توانستم ذرات كوچك خزه را در ميان آنها ببينم.
رازي جلو ميرود و نزديك زن جوان ميايستد.
رازي: از كدام چشمه يا بركه به اين طفل آب خوراندهايد؟
زن جوان: از آبگيري نزديك شهر...
رازي: علت همين است...(رو به شاگردان) با اين زن برويد و از همان نقطهاي كه به طفلش آب خورانده، ظرفي آب برايم بياوريد.
زن جوان و شاگردان ميخواهند بيرون بروند.
رازي: مقداري هم از خزههاي آنجا بياوريد.
زن جوان و شاگردان بيرون ميروند.
رازي: آبي كه برايم آوردند، پر از خزه بود و لاي آنها زالوهاي بسياري را ديدم...ابتدا زالوها را از خزهها جدا كردم... كودك بيچاره!... زالوها در شكمش بودند و خونش را ميمكيدند.
روشنك: بايد عجله كني، محمد.
رازي: ميدانم، روشنك، اما بايد از خدا مدد بخواهم... مداواي سختي است.
زن جوان سراسيمه وارد ميشود. پشت سرش شاگردها.
زن جوان: به فريادم برسيد، آقا...
رازي: نگذاريد كه بچه بخوابد... تا ميتوانيد از اين خزهها به او بخورانيد... مراقب باشيد در ميانشان زالويي نباشد.
شاگردان مشغول خوراندن خزه به كودك ميشوند. رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: ببين، روشنك... آن زن بيتابي ميكرد، چون نميدانست همانخزههايي كه در ميان خود زالوها را پرورانده، حالا ميتواند باعثمرگشان شود و جان كودكش را نجات دهد.
روشنك: محمد... آن طفل هر چه در شكم داشت بالا آورد.
رازي: خوب شد... زالوها به خزهها چسبيده بودند و كودك آنها را از دهانبيرون فرستاد...
زن جوان كودكش را در آغوش دارد و اشك ريزان ميخندد. رازي از دور او را نگاه ميكند.
زن جوان: فرزندم شفا يافت... و اين هم من كه بهاي درمان او هستم.
رازي: (دست و پايش را گم مي كند.پس ازلحظه اي مكث،شتابزده خودرابه روشنك مي رساند.)چه زيبابود!... به او چه بگويم، روشنك؟
روشنك: تو خود داني و حق طبابتي كه بايد بستاني.
رازي: ميدانم، روشنك... حق طبابت من بسيار ناچيزتر از آن بود كه او ميخواست بدهد.
روشنك: جان عزيزان ارزش بسياري دارد، محمد.
رازي: تا چه حد، روشنك؟
روشنك: تا آن حد كه از آن گوهر گرانبها بگذري.
رازي: توان نيروي ضرورت تاچه حداست كه...
روشنك: بس كن،محمد... مادربچه منتظر توست.
رازي: شرمم مي شود سوداگرانه او را ببينم...
روشنك: پس من هم مي روم تاازديدن رويم شرم نكني.
روشنك حركت مي كندكه برود.صداي ناله خفه كودك توجه رازي رابه مادروكودك جلب مي كند.
روشنك: برو...برو محمد...چرا نمي روي بهاي شفاي فرزندش را بستاني؟
رازي: (پس ازكمي درنگ)مي روم...(به طرف زن مي رود.)بايدبرسرقرارخودبماني وبهاي شفاي فرزندت رابدهي.
روشنك: محمد... شرم نميكني؟
رازي: نه... اين طبابت، طبابت سنگيني است، بهايش هم سنگين.
روشنك: ادامة راه را تو خودت برو... (ميخواهد از صحنه خارج شود.)
رازي: (جلو روشنك را ميگيرد.) صبركن... صبركن، هنوز حرفم تمام نشده.
روشنك: كافي است...نمي خواهم ديگر بشنوم.
رازي: بمان تاببيني چه گذشت.
روشنك: بگذاربروم...مي خواهي نشانم دهي چگونه ازسرناچاري ازتن خودمي گذرد؟
رازي: مرا ببخش، روشنك... قصدي نداشتم...
رازي به طرف زن جوان مي رود.
رازي: فرزندت را كسي ديگر شفا داد... منقادر نبودم طفلات را بازگردانم، از خدا مدد خواستم.
روشنك: محمد... تو آن روز همين را به او گفتي؟
رازي: بله، روشنك... به او كه نگاه كردم،پاكدامني تو را ديدم... قسماش دادم كه برسر قرار خود بماند و آن گوهر را به بهاي طبابت به طبيب حقيقي فرزندش دهد.
زكرياي رازي جلو ميرود و بستهاي دارو به زن جوان ميدهد.
رازي: اينها را بجوشان و سه بار در روز به او بده.
زن حركت ميكند كه برود. زكرياي رازي نزديك روشنك ميرود.
روشنك: آن زن بسيار فقير است.
رازي: چيزي ندارم كه به او بدهم.
روشنك: (كيسهاي پر از سكه به رازي ميدهد.) اينها را به او بده.
رازي: چه عالي!...(كيسه را ميگيرد و به سوي زن ميدود.) صبر كنيد... صبر كنيد، اين دارو را فراموش كرديد.
زكرياي رازي كيسة پول را به زن جوان ميدهد. زن از صحنه خارج ميشود. زكرياي رازي باز ميگردد.
رازي: ديگر هرگز او را نديدم.
روشنك: اما براي هميشه بر سر قرارش پايدار ماند... آن طفل كوچك هم به سلامت بزرگ شد.
رازي: دلم ميخواهد كه او را ببينم.
روشنك: كدامشان را؟
رازي: چه خيال كردهاي... قصدم آن طفل بود.
روشنك: به وقتش آن مرد جوان را هم ميبيني.
رازي: راست ميگويي!... امان از اين زمان كه مثل ماري كه دمش نامعلوم است،دهانش همه چيز را ميبلعد ومي گذرد ... و ما كجاي اين عالميم، روشنك!
روشنك: برويم، محمد... چه شب سردي شده، امشب!
رازي: چه لذتي دارد خوردن باقلا در اين شب سرد!
روشنك به راه ميافتد، اما رازي همچنان ايستاده است.
روشنك: چرا نميآيي؟
رازي: نميدانم، روشنك... گاهي وقتها دلم ميگيرد... دنبال كسي ميگردم.
روشنك: (رويسكوييميرودوميايستد.)ببين،محمد!...اينجا همه تنهاهستند... هيچ كس نميتواند به فرياد كسي برسد.
رازي: چه بر سر آن زن آمد؟
روشنك: به او چكار داري؟
رازي: هيچ... هيچ، فقط احوالش را پرسيدم.
روشنك: دوست داري او را ببيني؟
رازي: (سراسيمه) مگر ميداني او كجاست؟
روشنك: بيا برويم، محمد...
رازي: رغبت ديدن آن نيرنگ بازان عالمنما را ندارم... ميخواهم مريضخانه ام را بنا كنم...
روشنك: بادست خالي؟
رازي: چه ميگويي، روشنك؟... يك انبار طلا دارم.
روشنك: تو به آنها طلا ميگويي؟!
رازي: مگر نيستند؟
روشنك: خودت كه بهتر ميداني.
رازي: ميدانم... اين طلاهاي قلابي از سر شان هم زياد است... به هر شكلي بود، مريضخانه را ساختم... ديگر مهم نيست كه بفهمند.
روشنك: اينها ديگر چيست، محمد؟
رازي: رودة قورباغه!
روشنك: آه...! به چه درد مي خورد؟
رازي: كه پس از شكافتن سينه آن بخت برگشته ، بدوزمش .
چهار نفر، مردهاي را كه روي تخت است به صحنه ميآورند.
رازي: او را اينجا بگذاريد...
مردان، تخت را روي زمين ميگذارند و بيرون ميروند.
رازي: او مرده، روشنك...
روشنك: پس براي چه خواستي اش؟... مرده كه مداوا نميشود.
رازي: ميدانم، اما ميتواند به مداواي ديگران كمك كند... حالا برو كنار... اصلاً از اينجا برو بيرون.
روشنك: مگر ميخواهي چكار كني؟
رازي: هيس!... اگر بفهمند، سنگسارمان ميكنند... برو بيرون.
روشنك: تا نگويي، بيرون نميروم.
يكي از شاگردان رازي وارد ميشود.
رازي: كسي كه نفهميد؟
شاگرد: نه، استاد.
روشنك: به من بگو، محمد... وگرنه نميروم.
رازي: ميخواهم اجزاي داخلي بدن انسان را بشناسم.
روشنك: چه كني؟
رازي: سينهاش را بشكافم تا بدانم پيوند اجزاي بدن چگونه است.
روشنك: بيحرمتي به مرده! اگر بدانند كه تو...
رازي: نبايد كسي بويي ببرد... من براي نجات جان آدمها دست به اين كارميزنم... (رو به شاگرد) مشغول شو... (رو به روشنك) حالا برو... برو.
روشنك به قسمت تاريك صحنه ميرود. چند لحظه زكرياي رازي و شاگرد به تشريح جسدميپردازند. سپس زكرياي رازي به قسمتي كه روشنك ايستاده است، ميرود.
روشنك: چه شده، محمد... چرا رنگت پريده؟
رازي: تصورش را نميتواني بكني، روشنك!... نميداني كه چه عجايبي ديدم... حالا بهتر ميتوانم درد بيمارانم را بشناسم.
روشنك: دارد صبح ميشود... برو كارت را انجام بده.
رازي: روده را بده... (آن را ميگيرد.)
رازي به طرف تخت ميرود.
رازي: (به شاگرد) سينهاش را بدوز، تا هوا روشن نشده.
شاگرد: هنوز پرسشهاي بسياري بيپاسخ مانده.
رازي: ميدانم، ولي عجله كن... شبهاي بسياري را براي انجام اين كار در پيش داريم.
چهارنفر وارد صحنه ميشوند و تخت و جسد را با خود ميبرند. شاگرد هم به دنبالشانميرود. رازي و روشنك تنها ميمانند.
روشنك: بيآنكه به من بگويي، از پيش همه چيز را آماده كرده بودي... چگونه توانستي با روده، سينة شكافتة آن مرده را بدوزي؟
رازي: وقتي ميديدم بيماري از درد عذاب مي كشد، رنجاش را من ميبردم كه از شناخت علت درد ناتوان بودم... اماديگررنج نمي برم...چون مي دانم درون بدن انسان چه مي گذرد.
روشنك: تو تاوان سنگيني براي اين تجربه پرداختي.
رازي: بله، سنگين بود، اما لذت بخش.
روشنك: لذت؟!
رازي: بله،روشنك...چون لذت چيزي نيست، مگر خلاص شدن از رنج... و لذت زماني استكه رنج در ميان باشدوچون پيوسته شود،ديگرنه به آن لذت مي توان گفت ونه رنج.
روشنك: اينها را ميگويي كه دل مرا گرم كني... من ميدانم اين طور كه تو را به دربار خواندهاند...
رازي: هيس!... من به آنچه خواستهام، رسيدهام... ديگر برايم اهميتي ندارد كه سامانيان چه بر سرم بياورند.
روشنك: من هم با تو به دربار ميآيم.
رازي: بگذار يكي از ما دور از ظلمت وجهل،درامانبماند.
روشنك: بمانم تا سامانيان تو را به مسلخ ببرند؟
رازي: نه، روشنك... سامانيان دشمن من نيستند... اين جهل است كه من با آن مقابله ميكنم... من به ستيز دشمني كور ميروم... دشمني ترسناكترو بيرحمتر از كعبي نميشناسم.
روشنك: باز هم او؟
رازي: هميشه او...
روشنك: لااقل بگذار تا نزديك كاخ منصور با تو بيايم.
رازي: (پس از چند لحظه كه به چشمان روشنك مينگرد.) چشمانت، روشنك...
روشنك: چشمانم چه شده؟
رازي: برگرد و رو به نور بايست... كمي صبر كن... بله، چشمانت در برابر نور ازخود واكنش نشان داد.
روشنك: چه شده؟
رازي: مردمك چشمانت كوچكتر شدند... حالا رو به تاريكي بايست... بله، مردمك چشمانت بزرگتر شدند.
روشنك: چه مي گويي؟!
رازي: حالا تو به چشمان من نگاه كن... يك حلقة كوچك در ميان سياهيچشمانم ميبيني؟
روشنك: ميبينم...
رازي: حالا خوب دقت كن و اندازة آن را به خاطر بسپار... (رو به تاريكي ميايستد.) حالا آن را به چه اندازه ميبيني؟
روشنك: بزرگتر شدند... اما چيز ديگري را هم ميبينم.
رازي: پس اين را بنويس كه مردمك چشم... چرا نمينويسي؟
روشنك: گفتم در چشمانت چيز ديگري هم ديدم... تو به عمد خواستي كه امشب به چشمان هم نگاه كنيم... من به خاطر دارم، محمد...
رازي: چه چيز را؟
روشنك: كه تو در گذشته پي به اين راز برده بودي... مدتها پيش تو گفتي و من نوشتم كه مردمك چشم در برابر نور چه ميشود.
رازي: چگونه ممكن است... حتماً فراموش كرده بودم.
روشنك: برويم،محمد...اندهمان افزون مي شود ،اگربا
سرنوشت ستيزكنيم.
رازي: من تنها بايد بروم... تو ديگر نيا...
روشنك ميايستد و رازي جلو ميرود. دربار منصور بن اسحاق. منصور و كعبي در صحنههستند.
منصور: به دنبال چه ميگردي؟
رازي: هيچ... چون ميدانم چيزي كه به كار علم بيايد، اينجا ديده نميشود.
منصور: جز يك مشت مس كه به نام طلا به ما فروختي و براي خودتمريضخانه اي ساختي...
رازي: اگر گناهم اين است، تاوانش را ميدهم.
كعبي: يكي از گناهانت اين است... با چشمانت بگردو بقية را هم پيدا كن.
رازي: با چشمانم؟
كعبي: بله... مگر نه اين كه هميشه گفتهاي كه بايد ديد و تجربه كرد؟... پس باچشمانت بگرد و پيدا كن.
منصور: (كتابي را جلو رازي مياندازد.) بگير... اين مهملات را بگير... ما از تو نحوة ساخت كيميا را خواستيم، آن وقت تو اين اراجيف را برايمان سر هم كردي؟
رازي: من به عهدم وفا كردم و آن كيميايي را كه ميدانستم و در پياش بودم يافتم و در اين كتاب آوردم.
منصور: به ما چه كه سرخك و آبله چيست و جوهر گوگرد چگونه ساخته ميشودو چرا سنگ روي آب نميايستد و پايين ميرود... ما از تو طلا خواستيم.
رازي: اينها بودند آنچه پيدا كردم.
منصور: و نه آنچه ما خواستيم... باشد، ما از حق خودمان ميگذريم و در ازاي پولهايي كه به تو داديم، مريضخانه را براي خودمان برميداريم و با گرفتن حق طبابت، اين خسارت را جبران ميكنيم... اماجبران بيحرمتي به اعتقادات و منزلت ما را چگونه ميتوان جبران
كرد؟
رازي: پس بگذاريد اين كتاب را كه همة مطالبش اراجيف است، از اينجا ببرم
رازي كتاب را برميدارد و مي خواهد خارج شودكه باهشداركعبي مي ا يستد.
كعبي: آن ياوه هاي گمراه كننده رابرگردان اين جابماندتادرس عبرتي باشدبراي كساني كه به خواست سرورم عمل نكرده اند.
رازي كتاب رابرمي گرداندوسپس نزدروشنك مي رود.
رازي: ديدي!...اين كعبي نابكارنگذاشت يادداشت هايم راازچنگشان درآورم.
روشنك: با تو چه گفتند؟
رازي: بايد ببيني كه من به آنها چه گفتم.
رازي بازميگردد. اين بار منصور در صحنه نيست كعبي و تعدادي ديگر حضوردارند.
رازي: پس والي مقتدر كجا هستند؟
كعبي: جسد را بياوريد.
رازي: جنايت!...اوراكشتيد؟
كعبي: چة مي گويي!...كدام جنايت؟
رازي: والي مقتدرراكشتيد؟
كعبي: (دستپاچه)استغفاركن اين جاكسي كشته نشده.
جسدي رامي آورند.
رازي: پس اين جسداين جاچه مي كند؟
كعبي: اين همان است كه سينهاش راشكافتي.
رازي: همان كه شكمش را...
كعبي: بله، همان كه به او بي حرمتيكردي ومرتكب گناه كبيره شدي.
رازي: اين ديگر اينجا چه ميكند!؟
كعبي: نيمه شب مخفيانه جسدي را به دخمهات ميبري و آن را قطعه قطعهميكني كه چه؟
رازي: رضايت گرفته بودم كه در ازاي اين كار مبلغي به خانوادهاش بدهم...
كعبي: از ميت هم مگر ميشود رضايت گرفت؟
رازي: نه،نتوانستم...ولي وقتي خواستم دوباره بگيرم مرده بود... رضايت را وقتي گرفتم كه زنده بود... او يك عمر از درد سينه در عذاببود تا اينكه مُرد.
كعبي: چون او مرده... ديگر ادعاي تو ارزشي ندارد.
يكي از حاضرين چيزي در گوش كعبي ميگويد. كعبي سر تكان ميدهد و با اشاره، يك نفررا بيرون ميفرستد. سپس آن يك نفر با شاگرد رازي وارد ميشوند.
رازي: تو اينجا چه ميكني؟
كعبي: براي شهادت آمده.
رازي: بسيار خوب است... بگو، هرچه ميداني بگو.
شاگرد: من چيزي نميدانم، جز اين كه محمد زكرياي رازي آن شب اين جسدرا آورد تا سينهاش را بشكافد.
كعبي: شما آن شب به خواست خودتان در اين كار شركت كرديد؟
شاگرد: نه، آقا... اين خواست استادم بود كه ملزم به انجام آن بودم.
رازي: اي نمك نشناس... اين تو نبودي كه با چشمان حريصات به دل و رودةآن جسدزبان بسته چشم دوخته بودي؟
كعبي: شايد آن نگاه، نگاه ترس و وحشت بود.
شاگرد: بله... ترسيده بودم... از عاقبت گناهي كه مرتكب ميشدم، ترسيده بودم.
رازي: برو بيرون...
شاگرد بيرون ميرود.
كعبي: او را رنجاندي.
رازي: لعنت بر من كه به كسي مثل او علم آموختم...
كعبي آهسته به جاحظ، يكي از حاضرين كه بسيار زشت است، چيزي ميگويد.
رازي: بلندتربگوييدتابدانم گناهم چيست وچه كفاره اي بايد پس دهم.
كعبي: گناهانت يكي دو تا نيست.
رازي: آنها را بشماريد.
جاحظ: مگر خودت از آنچه گفتهاي و كردهاي غافلي؟
رازي: نه... به همه آگاهم.
جاحظ: پس بايد بداني كه برخي كسان هستند كه با كوچكترين رمز و اشارتي به معاني و حقايق سترگ دست پيدا ميكنند و برخي ديگر حتي با شرح وتفصيل فراوان هم از درك حقايق مسلم و بديهي عاجز هستند...
رازي: هنوز نميدانم كه قصدتان چيست.
جاحظ: چطور نميداني؟... مگر نگفتهاي كه خداوند باري تعالي عقل را بهآدميان ارزاني داشته تا با آن به منافع اين جهاني و آن جهاني دستيابيم؟... و تو، مگر نگفتهاي كه با داشتن عقل وصول منافع هر دوجهان براي بشر ممكن است؟... پس بكوش تا لااقل منفعت يكي از دو جهان را به دست آوري.
كعبي: بله... بكوش.
رازي: ميكوشم تا سخني را كه به طور ناقص جاحظ گفت، كامل بگويم.
جاحظ: مگر جزاين است كه هچه بگويي بارگناهانت رابيشترمي كني؟!
رازي: بله... در حقيقت عقل از بزرگترين و سودمندترين نعمتهاي خداونداست... با داشتن عقل است كه بر جانوران برتري يافتهايم و ميتوانيمآنها را رام كنيم و به كار گمايم...
جاحظ: كه چه شود؟
رازي: كه بر همة آنچه بر شأن و مرتبت ما ميافزايد و عيش ما را كاملميكند، دست يابيم... بدانيد كه با عقل صنعت كشتي و استفاده ازآن را درك ميكنيم و قادر خواهيم بود كه با كمك آن به سرزمينهاي دوردست و درياهاي بيكران گذركنيم.
جاحظ: تو با اين حرفها منكر نبوتشدي.
رازي: گفتهام كه بهتر بود كه خداوند مصالح بندگان را از طريق الهام به آنانميآموخت تا همه از اين فيض بهرهمند ميشدند و كسي به تنهايي ازاين موهبت برخوردار نميشد.
جاحظ: آن وقت پيامبران چه ميشوند؟... مگر نميداني كه همه در دركحقيقت يكسان نيستند؟
رازي: آرزوي همگان است كه بخواهند جايگاهي والا داشته باشند... اين يكخواست مشروع است و چيزي جز طلب تعالي نيست، نه نفي آن... كاشهمة آدميان در درك حقيقت يكسان بودند... اگر همه در درك حقيقتكامل و يكسان بودند، چه ضرورتي به وجود پيامبران بود؟...
جاحظ: شنيديد!... او به وضوح نفي نبوت كرد.
رازي: اما... اما همه يكسان آفريده نشدهاند... گروهي هستند كه چشم و گوشخودشان را به روي حقيقت بستهاند و پيامبران هم از دستشان كاريبرنميآيد.
همهمة حاضرين. زكرياي رازي به قسمت ديگر صحنه ميرود.
روشنك: چه گفتي تو؟
رازي: بيا برويم... منظورم به آنها بود كه هيچ حرف حسابي توي كلهشان فرو نميرود... چرا نميآيي؟
روشنك: وقتش نيست... اول بايد حسابت را با آنها صاف كني...
رازي: من با هيچ كس حساب و كتابي ندارم... آنها امان فكر كردن را به كسي نميدهند... حتي آرزوها را هم بايد در دل كُشت.
روشنك: مي دانم،محمد... آنها هر گفتهاي را به خواست خودشان تعبير ميكنند... كاري به معناي كلامندارند.
رازي: آن يكي را ببين...
روشنك: كدام؟
رازي: آن كوتولة چاق را ميگويم... مسمعي. او هم تهمت خودش را زد...
مسمعي: زكريا به تناسخ اعتقاد دارد...
رازي به جمع كعبي و ديگران ميرود.
كعبي: چرا رنگ باختي؟
رازي: چرا بايد رنگ ببازم؟
مسمعي: جوابت چيست؟
رازي: مگر من هر چه فكر ميكنم، بايد به شما بگويم؟
كعبي: هركس بخواهد فكري تازه بياورد و بدعت گزارد، بايد به نقد و نظر ما باشد تا مبادا آن فكر موجب گمراهي ديگران شود.
رازي: چه گفتي؟
كعبي: پيامبران آمدند و رسالتشان را به انجام رساندند... پس از آنان نخبگانهستند كه هدايتگر و راهنماي مردمان اند... ما جز انجام وظيفهتكليف ديگري نداريم.
رازي: مردم را تعليم بدهيد تا خودشان راه خود را پيداكنند... از آنها بخواهيد كه خودشان باشند و ريا نكنند.
كعبي: حالا تو ميخواهي كه راهنماي ما باشي؟
رازي: همه از يك نوع هستيم.
مسمعي: هنوز به من جوابي ندادهاي.
رازي: تو ميگويي كه به تناسخ اعتقاد دارم... بايد بگويم كه همة آدميان از يك روح جان يافتهاند... پس در ذرات خود وحدت كامل دارند و اين وحدتبه عدد كل آدميان از ابتدا تا حال تكثير پيدا كرده... ميخواهم بگويم كه همه در باطن يكي هستند و در ظاهر با هم اختلاف دارند...
مسمعي: نتيجه ؟
رازي: كه همه جزيي از يك كل هستيم...
مسمعي: و هركس ميتواند ديگري باشد در زماني ديگر... همين طور است؟
رازي: اراده خداوندهرچه باشد،آن است.
رازي عقب ميرود و در كنار روشنك ميايستد.
رازي: حالاچه بگويم؟
روشنك: تو يك طبيبي... به مداواي مردم برس.
رازي: روحشان خسته است... از كعبي و يارانش.
روشنك: برو يك جايي پنهان شو.
رازي: به كجا بروم، روشنك؟
روشنك: آمدند... ديگر راه فراري نمانده.
رازي: من هم قصد فرار نداشتم.
تعدادي مامور وارد صحنه ميشوند.
رازي: در پي من آمدهايد؟
مامور يك: تو كيستي؟
رازي: رازي... محمد زكرياي رازي.
مامور يك: پس به دنبال ما بيا.
روشنك: تو كه هر چه خواستند، به آنها گفتي... اين بار با تو چكار دارند؟
رازي: تا نفس ميكشم و هستم، آنها كارشان با من تمام نميشود.
مامور يك: ما منتظر شماييم.
روشنك: اين بار ميترسم...
زكرياي رازي و ماموران بيرون ميروند. روشنك تنها ميماند. پس از چند لحظه زكريايرازي وارد ميشود.
روشنك: چه شد، محمد؟
رازي: چرا اين همه ترسيدهاي؟
روشنك: كجا بودي؟
رازي: مريضخانه... پس از مدتها به آنجا رفتم... ميداني چه ديدم؟...
روشنك: نه،محمد...توتنهابودي...جزتوكسي نديد.
رازي: آنجا را به دست آن شاگرد ناسپاسم سپردهاند... هر چه بيمار در آنجا ديدم، همه از اشراف بودند... همهشان هم از درد تنبلي و پرخوري دررنج بودند...امانديدم هيچ فقيري به آنجا آمده باشد.
روشنك: پس چرا تو را به آنجا بردند؟
رازي: همة طبيبان دربار از معالجة محمود كعبي عاجز شده بودند و مراخواستند... وقتي وارد مريضخانه شدم، دلم گرفت، روشنك... مقابل درآن مامور گذاشته بودند تا هر كسي وارد نشود. بيماران فقير از دردميمردند، اما كسي آنها را به مريضخانه راه نميداد...چه كسي باورميكند، روشنك... تمام كساني كه در آن جا بودند، مرا از ياد بردهبودند... مريضخانه اي كه خودم ساخته بودم.
روشنك: با بيمارت چه كردي؟
رازي: مداوايش كردم... برويم روشنك، نميخواهم اينجا بمانم.
روشنك: هنوز كارت تمام نشده؟
رازي: چشمانم از ديدن اين همه ناروايي خسته شده... ديگر نميخواهم.
روشنك: تو نبيني، پس چه كسي ببيند؟
رازي: بله... بايد رنج هايم كامل شود.
روشنك: پس تو مي خواهي كه رنجات را كامل كني.
رازي: بله، روشنك... رفتم و آنچه ميخواستم، گفتم... به آنها گفتم كه فايدة علم اين نيست كه سلطه بر محرومان را بيشتر كنيم... به آنها گفتم كيمياگريدانشياست شيطاني... و گفتم هركس در پي آن باشد، جز بهمال و ثروت نميانديشد...
زكرياي رازي حركت مي كندكه برود.
روشنك: كجارفتي،محمد؟
قسمتي از صحنه روشن ميشود. منصوربناسحاق، محمود كعبي،جاحظ و تعدادي مامور درصحنه هستند.
رازي: مگر جز اين است؟
منصور: ما به فكر سربلندي اين مردميم.
رازي: با كيميا؟
كعبي: كفر ميگويي... كيميا دانش شناخت انسان است... دانشي كه از طريقتمثيلات عالم طبيعت، به بيان حقايق عالم روح و رابطة بين طبيعت وعالم معني ميپردازد... در حقيقت، آن علمي كه تو از آن سخنميگويي، كيميا نيست، بلكه جسد كيمياست... چون روح در آن نيست.
رازي: علم، علم است. انسان را بايد با انسان شناخت... در اين عالم هر چيزي براي خود جايي دارد وآن را بايد در جايگاه خود سنجيد...اگر رمز كيميا را فقط يك نفر بداند،بيداد مي كند و اگر دو نفر بدانند، در عالم خون به راه ميافتد و اگرهمه بدانند، طلا بيقدر ميشود... اما آن علمي كه من ميگويم، اگر همهدر پياش بروند، جهان آباد مي گردد...
منصور: حكيم جان،توكه ماراخوب مي شناسي...اگررازكيميارابه مابگويي،قسم مي خورم كه خون كسي رانريزم.
رازي: آينده رانمي دانم...اماوالي مقتدرخونخوارخواهندشد.. .و مي دانم پيش ازهمه خون من وسپس اين دوراخواهي ريخت، تا براي هميشه اين رازپنهان بماند.
كعبي: ماديگرچرا؟!...ماكه هميشه وفاداربوده ايم.
جاحظ: و خدمتگذار...
منصور: محال است...من هرگزچنين كاري نمي كنم.
زكريا: پس آنها ناگزيرند كه قصد جان شما را كنند تاراز كيميا را براي خود نگه دارند.
جاحظ: نعوذبالله!...كشتن شاه گناه كبيره است.
منصور با نگاه غضب آلودي به كعبي و جاحظ مي نگرد. كعبي و جاحظ ساكت و بهت زده هستند.
رازي و پس ازآن،هركدام مي بايست خون يكديگربريزيدتا خودزنده بمانيد.
كعبي: به سرمبارك قسم كه كيميابراي ماهيچ ارزشي ندارد...ماتارمويي ازشمارادرازاي همه عالم نمي دهيم.
منصور: اي نمك به حرام هاي پدرسوخته.
جاحظ: قربانتان گردم هنوزكه نه رازكيميايي برملاشده ونه ماخداي ناكرده قصدجان يكديگرراكردهايم.
كعبي: بله،سرورم...كيميايك دسيسه است كه مارابه جان هم اندازد.
منصور: پس تومي گويي كيميايي وجودندارد!؟
كعبي: هرگز سرورم...(به رازي يورش مي برد.)آخرتوازجان ماچه مي خواهي كه هرچه مي گوييم،به سودخودتعبيرش مي كني؟...برو...برو،دست ازسرمان بردار.
منصور: تو باچه حقي اجازه خروج مي دهي، ابله؟
كعبي: مرا ببخشيد،سرورم...گمان كنم...
جاحظ: به جاي گمان كردن،تلاش كن خاطرسرورم راپريشان نكني.
كعبي: خودم مي دانم...شمابه كارخودتان برسيد.
منصور: چه خبرتان است كه اين طو ربه جان هم افتاده ايد؟...تازه حرف كيميابه ميان آمده،واي به روزي كه خود كيميا پيدا شود!...انگاراين حكيم بي راه نگفت!
كعبي: فريبش را نخوريد كه اين شگرد مطربان است.
منصور،كعبي رابه كناري مي برد.جاحظ سعي داردباگردن كشيدن،خودرابه آنهانزديك كندوحرفهايشان رابشنود.
منصور: من مي دانم... هرچه هست،درآن كتاب آمده وهمه به رمزاست...كاري بكن كعبي.
كعبي: چشم،سرورم...من هم ترديدي ندارم كه همه درآن كتاب آمده…كاري بكن كعبي.
جاحظ: سرورم، پس من چه ؟
كعبي: ( كتاب را جلو رازي مي اندازد. ) بگير و راز كيميا را بگو .
جاحظ: بگو وخود را خلاص كن .
كعبي: بگير وراز كيميا را بگو.
رازي: باز هم مي گويم ،كيميا راز نيست...توهمي است براي سنجش آزمندي بشر.
جاحظ: راستش را بگو...در ازاي آن چه مي خواهي؟
كعبي: بله، بگو...مااين رازرابراي سعادت و رستگاري بشر مي خواهيم.
رازي: شكي در آن نيست ... اما سهم حاكم مقتدرچه مي شود؟ مگراو بشر نيست ؟
جاحظ: سهم او معلوم است،حكومت ري.
كعبي: بله...همين برايش كافي است...مگرتوبه سعادت بندگان خدانمي انديشي؟...پس آن را به ما بسپارتا كاري كنيم كه كيميا گمراهشان نكند .
جاحظ: باز هم نمي گويي درازاي آن چه مي خواهي ؟
رازي: چرا...حالا كه اهل معامله ايد،مي گويم...درحقيقت من خواسته اي ندارم وبرآوردن خواسته هايم بسيارسنگين است،چون كيميابسياروسوسه انگيزاست.
كعبي: (باتعجب روبه جاحظ)توفهميدي چه گفت؟
جاحظ: نه...توچطور؟
كعبي: من كه همان اول گفتم نفهميدم.
رازي: جلوبياييدتارازكيميارابگويم.
كعبي و جاحظ با اشتياق جلو مي روند.
رازي: چراهر دو باهم!...كيميا دانش جمعي نيست...تنهابه يك نفرمي توانم بگويم.وآن يك نفرهم كسي نيست جزدو نفر كه يكي شوندوچون دونفرشوند،بي شك يك نفرنباشند.واين بندگان خدامعصيت نكنند،مگربه حكم وجود،كه آن هم رأس همه شرورهيبت به دوصفت خوف محبوبان درسرنزول گرددچنانچه ايشان فرمايندخاك برسرفيل بمالندتابه يك اشارت آن حالت به يك غمزه برايقاع فعل بروجه كيميا،همي يك بارازكون ومكان اعراض بگردد...بله،اين بودرازكيميا.
كعبي: خودت فهميدي چه گفتي؟
رازي: نه...
كعبي: سر به سرمان مي گذارد.
رازي: به هيچ وجه...هرگزكسي نمي تواند به عمل مس راكيمياكند...هنوزنمي دانيدمس به نظركيميا شود؟...شماهردونه اهل نظريد ونه اهل عمل...شمادربندزمانيد،كيمياهم درزمان نمي گنجد.
كعبي: توباچه حقي درس اخلاق به ما مي دهي؟... متولي درس اخلاق ماييم.
رازي: (كتاب را برمي دارد.) پس اين كتاب به كار شمانمي آيد...مي برم تا به دست صاحبانش بدهم.
كعبي: (هجوم مي برد و سعي مي كند كتاب را از دست او خارج كند.)صاحبانش ماييم...
جاحظ: (زكريا را محكم مي گيرد.) بگيرش...نگذار آن را ببرد.
كعبي بايك حركت كتاب را ازدست رازي بيرون مي آورد.
رازي: اين يادداشت هاآن چيزي نيست كه درپي اش هستيد...به كارشماطمع كاران تن پرورنمي آيد.
كعبي: ماطمع كاريم؟
جاحظ: بايد كورش كرد ... (رازي رامي گيرد .)
كعبي: ( باكتاب چندباربرسررازي مي كوبد.)بگير...تن پروروطمع كارهم خودتي...
جاحظ،رازي را رها مي كند.رازي به زمين مي افتد.كعبي كتاب راروي او مي اندازدوسپس هردوازصحنه بيرون مي روند.رازي پس از چند لحظه به سختي ازجا بلند مي شود،كتاب رابرمي داردو آن را به دست روشنك مي دهد.
رازي: اين كتاب راببرجايي پنهان كن تابه دست آيندگان برسد...آنها مي دانندكه براي اين يادداشت هاچه سختي هايي كشيده ام.
روشنك: محمد...چشمانت!
رازي: ازاين جابرو روشنك...من زنده مي مانم،بااين كتاب...پس برو آن رابه دست آيندگان برسان.
روشنك آهسته،درحالي كه روبه رازي دارد،ازصحنه خارج مي شود. مأموران، زكرياي رازي را از صحنه بيرون ميبرند. پس از چند لحظه كه زكريا وارد ميشود،چشمانش بسته است.
روشنك: (بيآنكه سربلند كند.) آخر چشمانت را كور كردند.
رازي: روشنك!... كجايي، روشنك؟
روشنك: من اينجا هستم، محمد... همان جا بمان.
رازي: ماكجا ييم... روشنك؟
روشنك: كنار هم... جايي دور از همه... بيآنكه كسي ما را ببيند.
رازي: خيلي گرسنهام، روشنك... اگر كمي باقلا بود...
روشنك: باقلا نداريم...
رازي: انگار هيچ كس جز ما در اين عالم نيست... چرا صدايي نميآيد؟
روشنك: محمد...
رازي: چيست؟
روشنك: تو راز كيميا را ميداني؟
رازي: چرا ميپرسي؟
روشنك: پرسيدم، ميداني يا نه؟
رازي: اگر رازي در ميان بود تا كنون برمَلا شده بود... اين رازي است كه هيچ وقت كسي آن را نمي يابد... مگر...
روشنك: مگر چي؟
رازي: هيچ وقت اين راز فاش نميشود، روشنك... كيميا فقط يك وسوسة است.
روشنك: حالا ديگر برويم، محمد... اينجا كارمان تمام شد.
رازي: بله، روشنك... ما كه جايي را نداريم كه برويم.
روشنك: به دنبال من بيا... بايد به خانه برويم.
رازي: آنجا دلم ميگيرد.
روشنك: پس همين جا بمان تا بازگردم.
رازي: برو... اما اگر توانستي...
روشنك ميرود. پس از چند لحظه كعبي با تابوت خود وارد ميشود.
رازي: تو كي هستي؟
كعبي: مرا ديگر نميبيني؟
رازي: صدايت را شناختم.
كعبي: پس هنوز گوش هايت ميشنوند...
رازي: ديگر از من چه ميخواهي؟
كعبي: هميشه به دنبالت بودهام.
رازي: گفتم چه ميخواهي؟
كعبي: مگر از تو چيزي هم باقي مانده ؟ مي خواهم ببينم چطور علمت تو را به سعادت رساند.
رازي: خستهام.
كعبي: من هم خستهام... خستهام از اين بار سنگين و راه بي گريز.
رازي: پس حالا كه مرا ديدي، برو.
كعبي: نه... آمدهام تا حرف هايم راباتو بگويم. ... و حالا اين فرصت به دستم آمد.
رازي: تا فرصت باقي است ،حرفت را بزن وبرو.
كعبي: اول بايد بگويم كه تو فكر ميكني كه از همه داناتري، ولي بدان كهاز تو نادانتر، به اين جهان نيامده.
رازي: كورم كرديد و نتوانستم بيشتر ببينم و بشناسم.
كعبي: تو مدعي بودي كه در سه علم سرآمد هستي... ولي نبودي، چون اگر بودي به اين روز نميافتادي.
رازي: كينهات را خالي كن و زود برو .
كعبي: تو مدعي بودي كه ميتواني كيميا بسازي، ولي يك عمر تنگدست وفقير بودي... آن قدر فقير بودي كه نتوانستي كابين زنت را بدهي.
رازي: كيميايي وجود ندارد.
كعبي: و ديگر اين كه تو مدعي طبابت بودي، اما حتي نتوانستي چشمانت را معالجه كني و تا آخر عمر كور ماندي... و سوم... اين كه تو مدعي ستارهشناسي و علم به كاينات بودي، در حالي كه نتوانستي از نكبت ها و بدبختي هاي بيشماري كه دچارشان شدي، جلوگيري كني.
رازي: هر قدر هم كه از آينده باخبر باشيم، باز هم از سرنوشتگريزي نيست... يك عمر تاوان جهل شما را من پرداختم .
كعبي: (بلند ميخندد) پس تا قيامت هم تاوان پس بده.
رازي: از اينجا برو .
كعبي در حالي كه تابوت خود را روي زمين ميكشد، باناله هاي كشدار و بلند از صحنه خارج ميشود.
رازي: (بلند ميشود) روشنك... تو كجايي، روشنك؟...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده؟... ميخواستي كجا بروي؟
رازي: در راه كعبي را نديدي؟
روشنك: نه... ولي صداي ناله هايش را كه شنيدم، آمدم.
رازي: كجا بودي؟
روشنك: رفتم به كحالي گفتم كه بيايد تا چشمانت را مداوا كند.
رازي: كه بتوانم دوزخ خودم را ببينم؟... چه سودازبينايي!...آن قدرازاين دنيادل تنگم كه نمي خواهم ديگر آنرا ببينم.
روشنك: بيا... بيا اينجا بنشين.
رازي: براي چه؟
روشنك: منتظر بمانيم... گفتهاند از بغداد برايت پيغامي آوردهاند.
رازي: حوصله كسي را ندارم.
روشنك: حالا ميرسد... ببينيم چه پيغامي برايمان آوردهاند.
رازي: ميخواهم بروم جايي، استراحت كنم.
روشنك: حالا قرار است...
رازي: چه قراري؟... من ميدانم آنها چه پيغامي برايم آوردهاند.
روشنك: از كجا ميداني؟
رازي: صبر كن... تو هم ميفهمي.
صداي پايي شنيده ميشود.
روشنك: آمد...
مردي با لباسي فاخر عربي وارد ميشود.
روشنك: دنبال كسي ميگرديد؟
پيك: بله... به دنبال محمد زكرياي رازي ميگردم.
روشنك: با او چكار داريد؟
پيك: از خليفة بغداد، المقتدر براي اين دانشمند پيغامي آوردهام.
روشنك: از كجا دانستيد كه اواينجاست؟
پيك: ساعتهاست كه ميگردم... از هر كس كه پرسيدم، هيچ كس نشانيِ زكرياي رازي را نميدانست، اما همه ميدانستند كه ايشان بينايي خودشان را از دست دادهاند و در عزلت به سر ميبرند.
رازي: من اينجا هستم...
پيك شتابزده به طرف زكرياي رازي ميرود.
پيك: شما در ميان اين تاريكي چه ميكنيد؟
رازي: گفتيد تاريكي؟
پيك: از شما عذر ميخواهم... سزاوار نيست كه شما را در يك چنين جايي ملاقات كنم.
رازي: من به آنچه ميخواستم، رسيدم... چه تفاوت ميكند حالا ديگر در كجا باشم.
پيك: قدرتان را نميدانند... حيرت كردم، وقتي ديدم همه شما را از ياد بردهاند... وقتي همة دانشمندان در بغداد شنيدند كه با شما چهكردهاند، نگران شدند... آنها شما را نابينا كردهاند.
رازي: من همه چيز را ميبينم... هر اتفاقي را من ميتوانم ببينم.
پيك: پس شما؟
رازي: بله... من اين ظلمت را به روشني ميبينم.
پيك: از جانب خليفة بغداد و چند تن از دانشمندان آن ديار براي شما درود و سلام دارم. آنها فردا براي بردن شما به بغداد، خواهند آمد.
رازي: به بغداد!... براي چه؟
پيك: شأن و منزلت شما چنين حكم ميكند كه در اين جايگاه نباشيد.
رازي: نه... سلامم را به المقتدر و همة دانشمندان بغداد برسانيد و بگوييد از آنها اجازه ميخواهم كه در وطن خودم به خاك سپرده شوم... هرچند كه ميدانم هنگام مرگ تنها خواهم بود، حتي يك نفر هم نخواهد بود كهتابوتم را بر دوش بگيرد... سفرتان بيخطر باشد... برويد و بگوييد كه زكرياي رازي از آنها عذر خواسته است.
پيك: پس ميروم تا بگويم محمد زكرياي رازي در چه حالي به سر ميبرد... او را به عزلت كشاندهاند و ديگر كسي او را نميشناسد.
پيك بيرون ميرود. زكرياي رازي به قسمتي ديگر، نزديك روشنك ميرود. رازي ديگركور ديده نميشود.
روشنك: چرا نخواستي كه با آنها به بغداد برويم؟
رازي: نه... آنها براي مردن در بغداد از من دعوت كرده بودند تا بر گورم بنويسند كه از اهالي بغدادم نه از مردم ري... ميخواهم در شهر خودم بميرم تا همه بدانند كه از شهر ريام و چه ستمها بر من رفته است... اگر از اينجا بروم، اين ستمها فراموش ميشود، و آيندگان گمان ميبرند كه زكرياي رازي از قوم عرب است.
روشنك: افسوس!
رازي: افسوس براي چه؟
روشنك: كه هنوز هم چنين است.
رازي: اما من حرفم را زدم... من به بهاي اين كه جالينوس عرب نشوم، اين همه درد و رنج را تحمل كردم.
روشنك: دارد صبح ميشود... ديگر بايد رفت.
رازي: باور داري، روشنك كه ديگر ناي راه رفتن ندارم؟
روشنك: ميدانم... اما ديگر تمام شد... به صبح نزديك ميشويم...
چند قدم مي روند . منصور ظاهر مي شود ، با لباسي مندرس مانند ديوانگان بر روي تخته سنگي نشسته است .
منصور: پس به مدد نباتات چهارگانه ، به سه طريق به شوري در خشكي بمالند تا كشك در ته مشك با كوزه درآميزد .....
رازي آهسته مي زند زير خنده .
روشنك: باخود چه مي گويد ؟!
رازي: هيس ! ... اين همان رمز كيميايي است كه آن شب از سر نا چاري به او دادم .
منصور: و آن هنگامي است كه هفت بار قرص ماه در آسمان كامل شده باشد . (با چوب دستي خود كه مانند عصاي شاهي در دست گرفته ، آن را دور سر خود مي چرخاند .) دور شو ... (روبه رازي) آهان ... خوب گيرت انداختم ... بگو كيستي ؟... تو هم دنبال من آمده اي؟ ... برو به آن ها بگو كه من هرگز به خواب نمي روم ... برو ، ديگر ... (با خود مي خواند .) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول بر سر سم سياه و گرده سخت ، از آب هاي .....
رازي نزديك روشنك مي رود . منصور همچنان مي خواند .
روشنك: او از بيم مرگ هيچ گاه خواب خوشي ندارد .
رازي: مرا هم ديگر نمي شناسد .
روشنك: بايد برويم ، محمد .
منصور با صداي بلند مي خندد .
منصور: خيال مي كنيد ... نه ، هرگز نبايد به خواب روم ... (به سويي اشاره مي كند .) ببينيد ... آن دو روباه مكار برايم كمين كرده اند كه وقتي به خواب روم ، جانم را بگيرند ... (فرياد مي زند .) دور شويد ...
(به آسمان نگاه مي كند .) اي لعنت بر تو اي ماه كه هميشه نيمه ات نيست .
منصور فرياد كشان از صحنه خارج مي شود .
روشنك: برويم ، محمد ... او جز اين كاري ديگر ندارد .
رازي: چه كسي باور مي كند ... يعني او همان حاكم ري است !
منصور: ( ازخارج صحنه وفاصله دور. ) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول ...
رازي: بيا برويم ، روشنك ...
روشنك: از اينجا ديگر بايد خودت تنها بروي.
رازي: چه گفتي؟!
روشنك: هر كسي بايد به راه خودش برود.
رازي: تنها؟
روشنك: بله، تنهاي تنها... مگر اينكه...
رازي: مگر اينكه چي؟
روشنك: برو محمد... كسي هست كه راهنماي تو باشد... برو.
رازي: از كدام جهت ميروي؟
روشنك: (به سويي اشاره ميكند.) از آن طرف.
رازي: به كجا ميرسد؟
روشنك: به جايي كه راهش را خودم انتخاب كردهام...
رازي: باشد،روشنك... دوباره كِي تو را ميبينم؟
روشنك: (در حال رفتن) به زودي، محمد... به زودي...
روشنك از صحنه خارج ميشود.
رازي: روشنك،از كدام طرف بروم؟... (به دنبال روشنك از صحنه خارج ميشود.) روشنك... (از خارج صحنه) كجايي؟...از كدام طرف بروم؟
صحنه تبديل به قبرستان ميشود. قبرستاني كه در ابتدا زكرياي رازي وارد آن شده بود.جواني به صحنه ميآيد و پس از چند لحظه، زكرياي رازي وارد ميشود. صداي ساز زكريابه گوش ميرسد.
رازي: كجارفتي،روشنك؟
حسن: دنبال كسي هستيد؟
رازي: روشنك...خواهرم.
حسن: حالا برگورش ايستاده ايد.
رازي چگونه ممكن است!...چندلحظه پيش بامن بود.
حسن: چندلحظه!
رازي: نمي دانم...توكي هستي،جوان؟
حسن: حسن...
رازي: حسن!... تو را به ياد نميآورم.
حسن: اما ياد شما هميشه در خاطر ما باقي است... به خاطر نميآوريدآن روزرا؟...
رازي: كدام روز؟
حسن: آن روز كه طفل كوچكي بودم و مادرم به شما روي آورد...وشما مرا ازمرگ نجات داديد.
رازي: كدام؟...من طفلان بسياري رانجات دادم.
حسن: مرا ازشرزالوهايي نجات داديدكه...
رازي: پس تو همان كسي هستي كه زالو در شكمت بود؟
حسن: بله، آقا... و شما آن روز همة زالوها را از من و مادرم دور كرديد.
رازي: حال مادرت چطور است؟
حسن: حال او بسيار خوب است...
رازي: الحمدالله... خوب، حالا بگو ببينم... ميدانم كه بيحكمت به اينجا نيامدهاي... اينجا چه ميكني؟
حسن: به دنبال شما آمدهام.
رازي: براي چه ؟
حسن: دستتان را به من بدهيد.
صداي ساز زكرياي رازي همچنان از دور شنيده ميشود.
رازي: اين صدا!... ميشنوي؟
حسن: بله، آقا... اين صداي ساز شماست.
رازي: ساز من!
حسن: بله... مجلسي آراسته شده كه مرا به دنبال شمع آن محفل روانه كردهاند.
رازي: تو از كجا دانستي كه من اينجا هستم؟
حسن: صداي سازت را شنيديم.
رازي: صداي ساز من!
حسن: بله... بياييد كه جمع زيادي در انتظار شما هستند...
رازي: باشد... (تنبورش را برميدارد و حركت ميكند.) برويم ديگر...
حسن: (به سويي اشاره ميكند.) آن ارابة تيزرو در انتظارماست.
رازي: ارابه ديگر چرا؟... اگر صداي سازم را ميشنويم، پس راه كوتاهاست.
حسن: نه، آقا... راه دراز است و بي ارابه هرگز نميتوان به آنجا رسيد.
رازي: پس برويم، حسن...
هر دو از صحنه خارج ميشوند. صداي حركت شلاق مثل رعد و برق در فضا ميپيچد وپژواك آن با نوري خيره كننده بر صحنه حاكم ميشود، سپس صداي حركت پاي اسباني كهبا صداي ساز هماهنگ ميشود. صداي زكرياي رازي و حسن از بيرون شنيده ميشود.
رازي: ما در كجاي عالميم ؟
حسن: بر فراز خاك در سفريم.
رازي: چه وقت است؟
حسن: از دايرة زمان بيرونيم.
همزمان با دور شدن صداي پاي اسبان، گوركن وارد صحنه ميشود.اثري ازسنگ مزاررازي نيست.
گوركن: بله،اكنون آغازتولدي ديگراست... (ناگهان متوقف ميشود.) اِه كجا رفتي، پيرمرد؟ (به هر سوميدود.) آهاي، پيرمرد... (ميايستد و مردد ميماند.) شايد وهم و خيال بود... كسي اينجا نبوده... (جايي كهزكريا نشسته بود، ميرود.) اما نه... اين جاي پاي اوست كه هنوز نقشاش بر خاك مانده... درست است، اين جاي پاي اوست... آخرينبار كه ديدمش، سازش را به سينه چسبانده بود و به آسمان خيره ماندهبود... هيچ كس نميدانست او كيست و از كدام ديار است. (به سنگمزاري كه زكريا روي آن نشسته بود، اشاره ميكند.) بر سنگ مزارشچيزي نوشته نشد...
صداي پاي اسبان آهسته نزديك ميشود.
گوركن: اما هر بار كه از اينجا گذر ميكردم، جمع زيادي ميديدم كه همهناشناس بودندو با شكوه تمام گورش را مثل نگيني در ميانميگرفتند... يك روز از جواني كه در آن جمع بود، پرسيدم كه او كيست؟ گفت: «تو چطور نفهميدي كه چه كسي را در گور ميكني؟» وداستان مردي را برايم گفت كه تا دم مرگ دلش براي مردم اين سرزمين ميتپيد و آرزو داشت تا باز هم بتواند بر دردهاي مردمش مرهم گذارد.
گوركن از صحنه خارج ميشود. با خروج گوركن، صداي حركت كالسكه كاملاً نزديكميشودوصداي موسيقي اوج مي گيرد.انتهاي صحنه دروازهاي گشوده مي شودكه فضايي اثيري رابه نمايش مي گذارد.ازهرسوآبشارهاي نورهاي رنگارنگي مثل پارچه هاي حريرموج دار،سبك وآرام سرازيراست.مجلسي آراسته شده كه درآن شيخ صيدلاني،روشنك،زن جوان، گوركن ،داروساز جوان ،مردپابرهنه وتعدادي ديگر حضوردارند.زكرياي رازي به همراه حسن واردمي شوند.شيخ صيدلاني درحالي كه جامي شراب دردست دارد،آنرابه رازي مي دهدوهمراه موسيقي مي رقصند.
و تمام شد اين دفتر به خواست خدا / اما حكايت همچنان باقي است.
منبع: سایت ایران تئاتر
2- روشنك ـ خواهر زكرياي رازي
3- احمد بن محمود كعبي
4- شيخ صيدلاني
5- منصور بن اسحاق ـ حاكم ري
6- گوركن
7- داروساز جوان
8- مرد پابرهنه
9- اولي
10- دومي سه درباري
11- سومي
12- زن جوان
13- حسن
14- شاگرد اول
15- شاگرد دوم
16- شاگرد سوم
17- جاحظ
18- مسمعي
19- پيك
20- مأموران
رازي: چه سكوتي است، اينجا ... خدايا سببي ساز كهدراين ظلمت شب از فتنة عالم درامان بمانموسازي بزنم.
صداي قدمهايي كه با سنگيني روي زمين كشيده ميشود، به گوش ميرسد. رازي بلندميشود و متوجه جهت صدا ميشود.
رازي: كسي اينجاست؟
گوركن پيري وارد صحنه ميشودباديدن رازي مي ايستد.
گوركن: بازهم تو!...اينجا چه ميكني،پيرمرد؟
رازي: توكيستي؟
گوركن: اين بارتو بگو كيستي؟
رازي: من زكرياي رازي هستم... طبيب و ...
گوركن: مي دانم...درگذشته هاي دوريكي رامي شناختم كه طبيبي بزرگ بود،امادرپايان عمرباچشماني نابيناوتني رنجور،به من روي آوردوهمسفرشديم.
رازي: بازهم ناخواسته به گورستان آمدم!
گوركن: ديريازود همه ميآيند... (كميجلو مي رود.)راستش رابگو،پيرمرد...درديارمردگان دنبال چه مي گردي؟
رازي: به دنبال محمدزكرياي رازي هستم كه بگويم اوكيست وچه رنج هابردوهيچ كس ندانست براوچه گذشت .
گوركن: گناه من چيست كه هرباركه مي آيي ،مراهم ناگزيرمي كني كه ترك وطن كنم وهمراهت شوم تاشرح قصه هايت رابازگويم .
رازي: حالاتوازكدام عالمي ؟
گوركن: مگر چشمهايت نميبيند؟
رازي: چه مي پرسي ؟!...مدتهاست كه چشمانم برروي تيرگي اين جهان بسته شده... حالابگوازعالم مردگاني يازندگان ؟
گوركن: نميدانم...شايدهردوياهيچ كدام... اماپيوسته با مردگاندمسازم...
رازي: اين گورستان چگونه آبادشد؟
گوركن: مدت هاست كه ديگرهيچ مرده اي رادراين جاچال نمي كنند.
رازي: بله، مي دانم...اين سنگ مزاركيست كه رويش نشسته ام؟
گوركن: تو چطور از ياد برده اي؟!... هيچ كس او را نشناخت... دوستدار فقيران بود و عزيز درباريان.
رازي: (با پوزخند) چه ميگويي گوركن... هم عزيز دربار و هم دوستدار فقيران!
گوركن: اما وقتي كه ديگر عزيز دربار نبود، او را به عزلت كشاندند و در نهايت فقر و بيچارگي به دست من سپردند...حالاتوبرگورش نشسته اي.
رازي: چه سنگ گور باشكوهي!
گوركن: آن رامرداني ناشناس بررويش گذاشتند...وهرگزهيچ نام ونشاني برآن گورننوشتند...پس درپي هرقرني كه بگذردوتوبيايي آن گورظاهرمي گرددوچون بازگردي،دوباره ازديده هاپنهان مي شود...تاروزي كه شرح اش راهمه بدانند...اوشايسته پادشاهي بود،اماسرنوشتش گونه اي ديگررقم خورد...گفتي كه توهم طبيب بودي؟
رازي: بله،اماديگرهيچ نيستم.
گوركن: باخودت چه آورده اي؟...آن كيسه رامي گويم.
رازي: اين... همدم و يارم است كه پس از چهل سال دوباره روي به آن آوردهام.
گوركن: گفتي و باور كردم!... بگو نعش كيست كه پنهان از ديد همه ميخواهي درگور كني؟
رازي: (ساز را به سينه ميفشارد.) در گور كنم؟... نه.
گوركن: اگر نعشي درون كيسهنيست،پس درگورستان چه مي كني؟... به شما عوامالناس هيچ اعتمادي نيست.
رازي: آه...!چرا كعبي را به يادم ميآوري؟
گوركن: كعبي ديگر كيست؟... عمري است كه به خدمت مردگان سركردهام و هرگز پاي از اين گورستان بيرون نگذاشتهام.
رازي: بگذاردراين سياهي شب باسازم هم صداشوم.
گوركن: گفتي ساز!...پس بيسبب نبود كه در اين شب مبارك تو به اينجا آمدهاي!
رازي: مبارك!...
گوركن: امشب در گورستان جشني برپاست.
رازي: جشن!... گورستان كه هميشه جاي سوگواري است.
گوركن: اما امشب با شبهاي ديگر فرق دارد... با من بيا.
رازي: به كجا ؟
گوركن: بيا تا بداني.
رازي: تا نگويي، قدمي برنميدارم.
گوركن: بيا... قصدخدمت دارم.
رازي: عمري به خدمتم رسيدهاند.ديگرنيازي به خدمت ندارم.
گوركن: ديوانه!
رازي: گفتي ديوانه؟... تو اگر در اين ديار عاقلي يافتي، مرا هم خبر كن.
گوركن: اگر ديوانه نبودي، با من ميآمدي.
رازي: نه تو را ميشناسم، نه مقصدت را... اگر بيايم ديوانهام.
گوركن: جز آمدن چارهاي نداري.
رازي: برو... بگذار يك امشب را با حالي خوش سركنم.
گوركن: خوش خواهي بود... برايت باقلا هم پختهاند.
رازي: باقلا!... خودم هم كمي آوردهام... براي امشب كافي است.
گوركن: گفتم كه... هيچ گاه كسي با پاي خودش به اينجا نيامده...
رازي: ولي من آمدهام.
گوركن: خيال ميكني، پيرمرد... دستي توانا تو را به اينجا كشاند.
رازي: خدا؟... شايد اين طور باشد، چون جز او ديگر كسي را ندارم.
گوركن: امشب، همه منتظر تواند...بامن بيااي حكيم.(گوركن دست رازي رامي گيرد.)بيا...
رازي: تنم را لرزاندي، چه دستهاي سردي!
گوركن: عادت ميكني، پيرمرد...بيا...بيا.
رازي: گفتي امشب جشني برپاست؟
گوركن و رازي چند قدم برميدارند.
گوركن: قراراست كودكي متولدشود كه بي تو به سر نميرسد.
رازي: مگر من چكارهام؟
گوركن: شتاب كن....زماني معين بايدبه مقصدبرسيم.
رازي: حكم است؟
گوركن: بله... كسان بسياري چشم به راهمان نشستهاند.
رازي: مگر مقصدمان كجاست؟
گوركن: همين گورستان.
رازي: (ميايستد) چه مي گويي!... تولدي در گورستان؟!
گوركن: بيا پيرمرد، ديگر راهي نمانده.
گوركن، رازي را با خود ميكشد.
رازي: چه شب غريبي است، امشب!
گوركن: شب باشكوهي است، امشب.
رازي: آهستهتر... ديگر نفسي برايم نمانده.
گوركن: آه، پيرمرد... تا به حال هيچ كس اين طور مرا خسته نكرده بود.
رازي: مراعات حالم را كن.
گوركن: حال تو را خوب ميدانم... اما چارهاي جز گذر از اين راه نيست.
رازي: تشنهام، مرد...
گوركن: قدح هاي بلورين و جام هاي زرين، براي ورودت مهيا شده.
در اين لحظه كه سرعت قدم هايشان تندتر شده است، رازي خود را روي زمين رهاميكند.
رازي: ديگر نميتوانم... اين راه دشوار، سزاوار من ناتوان نيست.
گوركن: ميدانم، پيرمرد... راه همين است وبس.
رازي: اصلاً چرا بايد من سياهبخت در جشن شما باشم؟
گوركن: باشد... نفسي تازه كن تا دوباره ادامة راه دهيم.
رازي: راه!... چهل سال اول را در پي فلسفه و هنر بودم، اما هيچ منزلتينداشتم،... چهل سال دوم را به كار علم و طبابت پرداختم... منزلتيبسيار يافتم، اما در حصار دريوزگان عالِمنما گرفتار آمدم و با دسيسههايشانبه اين روز درآمدهام...بگو ببينم، چرا بايد امشب چنين عزيز شوم؟
گوركن: (رازي را از زمين بلند ميكند.) ديگرفرصتي نيست، پيرمرد... برويم.
رازي: اه...مگرخودت جواني كه به من پيرمردمي گويي؟
دوباره به همان جاي كه رازي در ابتدا نشسته بود، ميرسند. گوركن، رازي را روي همانسنگ مزار مينشاند.
گوركن: رسيديم، پيرمرد... اينجا بنشين.
رازي: اينجا كه جز سكوت هيچ نيست... مجلس اين همه بيرونق!
گوركن: به آن رونق بده، پيرمرد.
رازي: خودت را مسخرهكن، گوركن؟... اينجا كه همان جاي اول است.
گوركن: تو خيال ميكني، پيرمرد... راه بسياري را پشت سر گذاشتي.
رازي: فقط به گِردِ خود چرخيدم و راهي ديگر نرفتم.
گوركن: تو مگر كور نيستي... از كجا ميداني كه گرد خود چرخيدهاي؟
رازي: با شعورم ديدم... مگر جز اين است؟
گوركن: چه ميگويي پيرمرد؟... ديگر نه تو آن زكريا هستي و نه اين سنگِ مزار، سنگ مزار سابق... تو مُردي زكريا...
رازي: زكرياي رازي زنده است .
گوركن: تو مُردي، زكريا... سازت را برداروجشني برپاكن كه آغازتولدي ديگراست.
گوركن در حالي كه جملة «اكنون آغازتولدي ديگراست» را تكرار ميكند، از صحنه خارج ميشود.
رازي: بخوانم؟... (ساز را از كيسه بيرون ميآورد.) جز ذكر احوالم چه دارم كه با من همراه شو... آه خدايا!... در اين ديار خاموشان امشبي رامهمان توام،پس بهرتومي نوازم كه ازآن توام.
مشغول نواختن ساز ميشود. آهنگي شاد مينوازد پس از اين كه موسيقي به پايان ميرسد،صحنه عوض ميشود. اكنون صحنه خالي است، به صورت برهوتي كه زكرياي رازي درميانة آن پشت به سنگي افتاده است. لحظهاي ميگذرد، او بلند ميشود. جوان به نظرميرسد و چشمانش ديگر كور نيست.
رازي: كجا رفتي؟... بمان، از كجا ميداني كه...
روشنك، خواهر زكرياي رازي، وارد ميشود.
روشنك: باز چه شده محمد؟
رازي: تواين جاچه مي كني،روشنك؟
روشنك: در پي تو آمدهام...بيابرويم.
رازي: از كجا دانستي كه من اينجايم؟
روشنك: سرانجام، همه مقصدشان اينجاست...امانبايداين جادرنگ كرد...برويم.
روشنك حركت مي كند.رازي به دنبالش مي دودوجلواورامي گيرد.
رازي: روشنك...كسي را نديدي كه از اين جا گذر كند؟
روشنك: نه...ديرزماني است كه ديگر پاي كسي به اين ديار متروك نرسيده.(دوباره حركت ميكند.)
رازي: هنوز، آني هم نگذشته كه...
روشنك: بيامحمد... سالهاست كه ديگر در اين گورستان مردهاي را به خاكنميسپارند... حتي فاتحه خوانان اين مردگان هم قرنهاست كهمردهاند... ما ديگر از ياد رفتهايم، محمد.
رازي: روشنك...! (به روشنك نزديك ميشود.) يعني توهمان خواهر كوچك من،روشنك هستي؟
روشنك: ديگر به هرچه ميبيني شك نكن... با من بيا.
رازي: چه پرشتاب مي روي،روشنك...
روشنك: ديگروقتي باقي نمانده...بيا،محمد.
رازي: نفسم بريد.
روشنك: بايد از آن كوهها و درّهها بگذريم...بايدزودترازاين جابرويم.
رازي: باشد، مگر اينجا كجاست؟
روشنك: اينجا هرگز زمان به پايان نميرسد و هر كس در اينجا باشد، تا ابد به يك حالت باقي ميماند...
رازي: چه صحراي بيانتهايي!
محمود كعبي با لباسي كهنه و پاره، در حالي كه تابوتي را با طناب روي زمين ميكشد، واردصحنه ميشود.اوصورتش رابه گونه اي پوشانده كه شناخته نشود.
رازي: آن مرد بيچاره را ببين، روشنك!... آهاي... تو كيستي و از كجا ميآيي؟
كعبي: (با خود) باري است گران كه همه عمر به دوش ميكشم و با خود به هرسو ميبرم.
رازي: (با خود) صدايش آشناست... (فرياد ميزند.) گفتم تو كيستي و از كجاميآيي؟
كعبي: (با خود) همة عمرم را با سرگرداني در سرزمين مكافات به سر بردم و حالا در پي مأمني ميگردم تا از اين بارگران دمي بياسايم.
رازي: به كجا ميروي؟
كعبي: (صورت خود را سعي دارد كه بپوشاند.)حكم است كه اين بار را تا بلندترين قلة عالم بر دوش كشم... اما ميدانم مثل گذشته، باز هم درميانة راه زانو سست ميكنم و به قعر زمين درميغلتم.
رازي: درونش مگر چيست؟
كعبي: از ديدنش بگذر.
رازي: كي هستي تو؟... (پوشش را از روي صورت كعبي برميدارد.)كعبي!... تو اينجا چهميكني، اي نابكار؟
كعبي: اين جا تبعيدگاه من است... تو چه ميكني؟
روشنك: او را به حال خودش بگذار، محمد.
رازي: نمي توانم... يك عمر بر من تاخت و به جرم كفر و الحاد خانهنشينام كرد... بايد بدانم كه درون تابوت كيست.
روشنك: اصراري نداشته باش، محمد... بيا برويم.
رازي: نه... (به كعبي) بگو اين تابوت كيست كه با خودت ميبري؟
كعبي: از گناهان من بگذر، زكريا.
رازي: تو مرا عوام الناس ميخواندي، اي جادوگر پير... درون تابوت را ميخواهم ببينم.
كعبي: نميگذارم.
رازي: كنار برو... (كعبي را به عقب هل ميدهد و او را به زمين مياندازدطناب تابوت همچنان برپيكرش بسته است.)
كعبي: نه... به آن تابوت نزديك نشو.
رازي در تابوت را باز ميكند. در جدار داخلي در تابوت آيينهاي نصب شده است كه درون آنرا هنگامي كه باز ميشود، نشان ميدهد. آيينه پيكر كعبي را نشان ميدهد، با سري بزرگتراز حد معمول. زكرياي رازي باحالتي مشمئزشده ازبوي تعفن،ووحشت به عقب مي پرد.
رازي: آه... چه بوي تعفّني!
كعبي با صداي بلند ميخنددوسپس به رازي هجوم مي برد.رازي مي گريزد.همچنان كه تابوت راباخودمي كشد،به طرف رازي مي رود.
كعبي: توراهم باخودم به درك مي برم .
رازي: (باسرعت خودراكنار مي كشد.)بروگم شو...
روشنك: ازاين طرف بيا،محمد...
كعبي: ديگرنمي گذارم ازدستم بگريزي...(مي خندد)
رازي: (عقب عقب مي رود.)جلونيا...
روشنك: برويم،محمد...
زكرياي رازي وروشنك ازصحنه خارج مي شوند.كعبي تابوت خودرامي كشد.
كعبي: نه،خواهش مي كنم اين جاكسي به فريادكسي نمي رسد...بمانيد...(مي ايستدوباصداي بلندمي خندد.)نجاتم دهيد...
كعبي درحالي كه جمله‹نجاتم دهيد›راتكرارمي كند،ازصحنه خارج مي شود.زكرياي رازي وروشنك واردصحنه مي شوند.
رازي: روشنك!... تو هم او را ديدي؟
روشنك: بله، محمد... از زمانهاي دور او را به اين حال ديدهام.
رازي: هرگز از شرّ زبان او در امان نبودهام... (ناگهان ميايستد.)
روشنك: چرا ايستادي؟
رازي: اين بو... تو هم اين بو را حس ميكني؟
روشنك: چه بويي؟...
رازي: بوي باقلاست... عجب بويي!... چرا ديگر برايم باقلانميپزي، روشنك؟
روشنك: مگر از ياد بردهاي، محمد؟... اين بوي همان باقلايي است كه برايت پختم و تو بسيار خوردي.
رازي: آن قدر خوردم تا بيمار شدم.
روشنك: و كارت به مريضخانه كشيد.
رازي: (پس از چند قدم) اينجا را ميشناسم.
روشنك: اين همان مريضخانه اي است كه تو براي مداوا آمدي.
شيخ صيدلاني، داروساز پير ديده ميشود كه مشغول ساختن داروست.
رازي: شيخ صيدلاني!
شيخ صيدلاني: رنگ به رويت نيست... جلوتر بياجوان.
رازي جلو ميرود.
شيخ صيدلاني: (چشمان و پلكهاي رازي را معاينه ميكند.) مگر چه خوردهاي؟
رازي: باقلا...
شيخ صيدلاني: (باهيجان) باقلا ...!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: بگو باقلاي بسيار. پيشهات چيست؟
رازي: چه بگويم، شيخ؟... روزها را به خواندن فلسفه ميگذرانم.
شيخ صيدلاني: و شبها را ؟
رازي: ساز مينوازم و ميخوانم.
شيخ صيدلاني: و ديگر چه؟
رازي: هيچ...
شيخ صيدلاني: هيچكه نمي شود...همسري هم داري؟
رازي: يكي دارم كه خواهان جدايي است .
شيخ صيدلاني: (بلند ميخندد.) تنهايكي؟!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: كه خواهان جدايي است ؟
رازي: بله، چون كه تنگدستم.
شيخ صيدلاني: علت دردت همين است،جوان .
رازي: نخير...باقلاي زيادخورده ام.
شيخ صيدلاني: مي دانم...اگرتنگدست نبودي وزني پارسا داشتي كه خواهان جدايي ازتونبود ، تورا از خوردن بسيار زياد باز مي داشت .
رازي: بله،شيخ...فكرش رانكرده بودم.
شيخ صيدلاني: حالابگوببينم بادهم درروده ايت مي پيچد؟
رازي: بله،شيخ...چه كنم؟
شيخ صيدلاني: يقين دارم كه باقلارابسياردوست داري.
رازي: همين طوراست...دردنياهيچ غذايي بيشرازباقلادوست ندارم.
شيخ صيدلاني: (سرش را جلو ميبرد) من هم بسيار دوست دارم و گاهي اوقات تا سرحد مرگ از آن ميخورم... بيا، بگير... از همان دارويي است كه براي خودم ساخته ام.
رازي: (دارو را ميگيرد و آن را روي پيشخوان ميگذارد.) لطف كرديد، شيخ...( اشاره به ظرفهايي كه در طبقات است.) آنها هم همه داروست؟
شيخ صيدلاني: بله... دارويي خاص ميخواهيد؟
رازي: نخير... از روي كنجكاوي پرسيدم... با اين داروها هر دردي درمان ميشود؟
شيخ صيدلاني: نه... دردهاي بسياري است كه ناشناخته مانده... و در ميان اين همه دارو، گل هميشه بهار، اولين دارويي است كه در جهان پيدا شده و اين دارو، دواي درد بسياري از بيماري هاست.
رازي: بله... (اين پا و آن پا ميكند.)
شيخ صيدلاني: گفتي همسرت خواهان جدايي است؟... آن هم به خاطر اين كه تنگدستي؟
رازي: بله، شيخ... گمان ميكردم كه با هنرم ميتوانم زندگي كنم.
شيخ صيدلاني: حالا كمي هم زندگي را با علم تجربه كن.
رازي: چه كنم، شيخ؟
شيخ صيدلاني: به دنبال علم برو و هنر را رها كن.
رازي: عمرم به چهل رسيده، ديگر چه وقت تحصيل علم است؟
شيخ صيدلاني:مي دانم ، قدر هنرت را ندانستند و تكفيرت كردند... جايي كه گرسنگي و درد باشد،هنرمنزلتي ندارد...برو،ابتدادردآدميان رادرمان كن وگرسنگي شان رابرطرف كن... ، پس از آن برايشان هنر بياور و روحشان را درمان كن.
رازي: كه بگويندزكرياي رازي ازبيم محمودكعبي،نواختن سازراكنارگذاشت؟
شيخ صيدلاني: هر كس هر چه ميخواهد، بگويد... تو راه خود برو.
رازي: كه علم طب بياموزم؟
شيخ صيدلاني: بله... تا جسمشان را درمان كني.
رازي: درد گرسنگيشان را چه كنم؟
شيخ صيدلاني: بياموزتابداني.
رازي: آن زمان هم محمود كعبي...
شيخ صيدلاني: هر چه ميخواهد، بكند... بگذار در جهل خود بماند، و در پندار خود براين باور باشد كه بر تو چيره گشته.
رازي: اماشيخ...
شيخ صيدلاني: بدن كه پندار غلط كعبي، او را به كاري ديگر مشغول ميسازد و تو باخاطري آسوده به راه خود ميروي، بي آنكه...
رازي: شيخ...
شيخ صيدلاني: باور نداري؟
رازي: پرسشم اين نبود... پس از درمان جسم بيماران، باز هم هنر نواختن و خواندن به كارم ميآيد؟
شيخ صيدلاني: بله، جوان... مگر جز اين است؟... سنت الهي و حكمت آفرينش بر اين اساس است كه خداوند ابتدا جسم انسان را آفريد و آن را به صورتي كهاكنون هستيم، آراست.
رازي: و پس از آن از روح خود در آن دميد.
شيخ صيدلاني: آن روح ذات خلقت و جوهر هنر است... چنين نيست؟
رازي: بله، شيخ... پس از آن، انسان زنده شد.
شيخ صيدلاني: وآفرينش پديد آمد... حالا برو.
رازي: چگونه؟... من كه پولي ندارم.
شيخ صيدلاني: از هنرت بهره بگير... فرزندي هم داري؟
رازي: نه... تنهاي تنهايم.
شيخ صيدلاني: پس بيفوت وقت به بغداد برو، آنجا دوستاني دارم كه به تو علم طببياموزند... (بستة دارو را به رازي ميدهد.) و اين را بگير و بهايش راهنگامي بپرداز كه از بغداد بازگشته باشي.
رازي بستة دارو را ميگيرد و درنگ ميكند.
شيخ صيدلاني: تو ديگر اينجا كاري نداري... بروديگر.
رازي همانطور كه چشم به صيدلاني دارد، عقب عقب از او دور ميشود و در كنار روشنكميايستد. شيخ صيدلاني ناپديد ميشود.
رازي: ديدي، روشنك!... مثل يك رؤيا بود.
روشنك: رؤيا نه، محمد... معجزه بود.برويم راه درازي درپيش داريم.
رازي: خدا رحمتش كند، شيخ صيدلاني را.
روشنك: برويم، محمد...
جواني پشت پيشخوان ديده ميشود. او شباهت بسياري با شيخ صيدلاني دارد، اما بسيارجوانتر است.
رازي باديدن جوان خشكش مي زند.
داروساز جوان: رنگ به رويتان نيست... جلوتر بياييد.
رازي: بيمار نيستم.
داروساز جوان: خدا را شكر... پس اينجا چه ميكنيد؟
رازي: براي ديدن ياري قديم آمدهام.
داروساز جوان: از كدام ديار؟
رازي: مال همين ديارم، اما براي ديدار آن يار، از راه دور آمدهام.
داروساز جوان: كدام يار؟
رازي: صاحب اين دكان...
داروساز جوان: صاحب اينجا منم.
رازي: شيخ صيدلاني را ميگويم.
داروساز جوان: خدا رحمتش كند.
رازي: قرضي به او دارم كه بايد ادا كنم.
داروساز جوان: وصيت پدرم را دارم... او از كسي جز يك نفر طلبي نداشت.
رازي: او كيست؟
داروساز جوان: طبيبي بزرگ كه نامش محمد زكرياي است.
رازي: او، منم... و حالا آمدهام تا دِينم را ادا كنم.
داروساز جوان: ميدانستم كه ميآييد...
رازي: اي كاش در اين دم او هم زنده بود... شما چقدر شبيه او هستيد!
داروساز جوان: بله... پدرم ارزش دارويي را كه آن روز به شما داد، بسيار سنگين دانسته.
رازي: ميدانم، به همين سبب آمدهام تا بندگي او را كنم.
داروساز جوان: پدرم هم بهاي آن دارو را بندگي دانسته... اما نه به او يا وارثينش... بهايآن بندگي به خلق است براي رضاي خدا.
رازي: چنين ميكنم... چنين ميكنم...
چند قدم از پيشخوان فاصله ميگيرد. داروخانه و داروساز جوان ناپديد ميشود.
رازي: وچنين كردم... وصيت شيخ صيدلاني، سوگند طبابتام شد كه آن روزپيمانش را بستم و تو ميداني كه قامتم شكستوآن را نشكستم.
روشنك: ولي باقلا هم خاصيتهاي بسياري دارد، اين طور نيست؟
رازي: (ميخندد) بله... و هر زمان يك خاصيت...
روشنك: و امشب بهترين باقلاي عالم را برايت بار گذاشتهام.
رازي: پس چرا درنگ ميكني؟
روشنك: هنوز پخته نشده... بايد از اين صحرا بگذريم.
رازي: بسيار گرسنهام، روشنك... مقصدمان كجاست؟
روشنك: هر كسي مقصدي دارد... به عدد همة آدميان.
رازي: كعبي به كجامي رود كه يك عمر من را به آتش جهل خودش سوزاند؟
روشنك: تا ابد تابوت خود را به دوش خواهد داشت و در اين صحرا سرگردان ميگردد.
رازي: چه بوي تعفّني ميداد، جسدش!
روشنك: ديگر او را از خاطرت بيرون كن.
رازي: نميتوانم روشنك... نميتوانم.
روشنك: پس من هم با تو نميآيم.
رازي: حالا پشتيباني او را ميكني؟
روشنك: تو باز هم قضاوت نابجا كردي؟
رازي: من قضاوت نابجاكردم!... حالا كه اين طور است، من از راهي ديگرميروم.
روشنك: برو... مثل هميشه حرف، حرف خودت...
رازي براي چند لحظه از صحنه خارج ميشود، اما پس از اندكي دوباره باز ميگردد.
رازي: اينجا ديگر كجاست!... از هر سو كه بروي، باز هم به همان جاي اولت بازميگردي... روشنك!
روشنك رويش را به سويي ديگر ميكند.
رازي: ميدانم... اين بار هم... چطور بگويم؟... حقيقتش اين است كه اگرهمين طور اينجا بنشينيم، آن همه زحمتت به هدر ميرود.
روشنك: زحمت من يا تو؟
رازي: زحمت تو... تو باقلا به بار گذاشتي و اگر دير برسيم...
روشنك: پس با هم قرار بگذاريم كه همهاش حرف، حرف خودت نباشد.
رازي: قول ميدهم.
روشنك: باشد... هرچند كه ميدانم به قولت وفا نميكني.
هر دو حركت ميكنند.
رازي: شهرتام بسيار زودتر از من به ري رسيده بود... اما هيچ كس منتظر خودم نبود.
روشنك: جز من و داروساز جوان.
روشنك كمي جلوتر ميرود و روي سكويي مينشيند.
رازي: (نزديك روشنك ميرود.) پنج سال گذشت!... اماچرااين قدر شكسته شدي، روشنك.
روشنك: روزگار سختي بر ما گذشت، محمد... وقتي كه تو نبودي...
رازي: ميدانم روشنك، اما چه ميتوانستم بكنم؟
روشنك: مادر مُرد و من تنها ماندم... بي آنكه كسي از زنده ماندنم آگاه باشد... اما ميدانستم كه تو ميآيي.
رازي: بله، من آمدهام... هرچند كه در بغداد قدرم را بسيار ميدانستند و به من اصرار فراوان كردند تا نزدشان بمانم.
روشنك: تو را جالينوس عرب خواندند و من دلم به تنگ آمد، محمد... اماميدانستم كه باز ميگردي.
رازي: من نه جالينوسم، نه عرب... من محمد زكرياي رازيام كه به شهرم، ري بازگشتهام... به شهرم كه بيمارش كردهاند... سازم را بده...
روشنك: شهر به دارو و غذا نياز دارد... سا براي چه ميخواهي؟
رازي: براي خودم ميخواهم كه از ديدن اين همه جور و ستم، دلم به درد آمده و روانم آزرده شده.
روشنك: نه، محمد... بگذار دل پردرد و روان آزردهات، هميشه با تو باشند كه نه مردم را از ياد ببري و نه سوگندت را.
رازي: گفتم براي خود مي زنم تا دل پر دردم را التيام بخشم ، روشنك... چگونه مي توانم درداين مردم را درمان كنم ، وقتي كه روانم آزرده است .
روشنك: بيا بنشين، محمد... برايت باقلا پختهام.
رازي: باقلا!... آه... مدتهاست كه نخوردهام...
روشنك ميخواهد بيرون برود كه رازي او را از رفتن باز ميدارد.
رازي: روشنك!... راستش را بگو، پول از كجا آوردهاي؟
روشنك: نپرس... بگذار به شادي آمدنت...
رازي: چيزي براي فروش نداشتيم... به چه بهايي بايد اين باقلا را بخورم، روشنك؟
روشنك: تو به سلامت آمدهاي، محمد... بگذار...
رازي: به چه بهايي، روشنك؟
روشنك: بعد ميگويم به چه بهايي، محمد.
رازي: دانستم، روشنك كه چرا اين همه شكسته و پژمردهشدهاي.
روشنك: گذشت زمان اين چنينام كرد.
رازي: راست بگو ، روشنك .
روشنك: براي تو بود كه از جسمم گذشتم.
رازي: و اي كاش براي من نبود و تو همان روشنك گذشته بودي...
روشنك: نميتوانستم ، محمد... مگر تو همان محمد گذشته هستي ؟
رازي: نه، نيستم... من ميروم تا در شهر گشتي بزنم.
زكرياي رازي از صحنه بيرون ميرود. پس از چند لحظه، روشنك از طرف ديگر خارجميشود. زكرياي رازي سراسيمه وارد ميشود.
رازي: روشنك... كجايي، روشنك؟ (به هر سو ميدود. سپس روي زمينميافتد.) چه سخت است قضاوت...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده، محمد؟
رازي: كجا بودي، اين همه وقت؟
روشنك: هميشه در پي تو بودم، بي آنكه مرا ببيني.
رازي: تو پاكي روشنك... پاك.
روشنك: برويم، محمد... هوا سرد است.
رازي: بله، برويم تا در راه نمانيم... چون كعبي.
هر دو راه ميافتند.
رازي: روشنك!... چه چيز ارزشمندتر از گوهر آدمي است؟
روشنك: عشق است، محمد... عشق .
رازي: كه آدمي را وادار به گذشتن از خود ميكند؟... پس بايد گوهريارزشمندتر از گوهر پيشين به دست آورد... كاش ميشد كه بهاي كمتري براي اين عشق پرداخت، روشنك.
روشنك: اين صداها را ميشنوي؟... تا انتهاي اين برهوت كه تا ابد ادامهدارد، پر استاز اينصداها.
رازي بر بالاي بلندياي ميايستد.
رازي: اين مردان و زنان در پي چيستند، روشنك؟
روشنك: در پي نجات خود .
رازي: بيا، روشنك... تو هم ببين، آنها به هر سويي ميدوند، اما پناهينمييابند.
روشنك بر بالاي بلندي، در كنار رازي ميايستد، اما به سرعت رويش را برميگرداند.
روشنك: نه... اينجا نمانيم... چه زشتاند آنها.
رازي: (همچنان ايستاده است و نگاه ميكند.) انگار ديگر كسي توان دستگيرياز كسي را ندارد... و هيچ كس ديگري را نميشناسد.
روشنك: حالا دانستي كه بهاي عشق چرا سنگين است؟
رازي: (برميگردد) بله، روشنك... چون تنهاي تنهاييم... (بلند ميشود واطراف خود را از نگاه ميگذراند.) اين ويرانه كجاست؟... سنگ و كلوخهايش با من حرف ميزنند..
اينجا درختي بود كه گوشت را به آن آويختم. هيچ اثري از آن باقي نمانده...مگر چه زماني بر اينها گذشته كه حتي سنگها هم رنگ باختهاند؟... فهميدم، روشنك... با اين زبان نفهمهاي آزمند بايد مثل خودشان حرف زد... (حركت ميكند كه برود.)
روشنك: كجا ميروي، محمد؟
رازي: ميروم تا حرف آخر را به آنها بزنم... يازمين رابراي ساختن مريضخانه به من مي دهند،يابه بغدادمهاجرت مي كنم آن جابيشترقدرم رامي دانند.
زكرياي رازي جلومي رود.دربارمنصوربن اسحاق ظاهرمي شود.كعبي دركنارمنصوربن اسحاق حضوردارد.
منصور: جلوتر بيا، حكيم... (رو به كعبي) گفتي اسمش چيست؟
كعبي: محمد زكرياي رازي، سرورم.
منصور: (به كعبي) او همان كسي است كه قصد ساختن مريضخانه را دارد؟
كعبي: بله، سرورم.
منصور: (رو به رازي) آخر، اي حكيم، تو مگر از آن قطعه زمين چه ديدهاي كه سرزمين به اين پهناوري رارهاكرده اي و انگشت روي آن زمين گذاشتهاي؟
رازي: علم به آن حد از اقتدار رسيده كه در پارهاي موارد تكليف معين مي كند.
منصور: حتي در ري هم اقتدارش از ما بيشتر است؟
رازي: بله... والي مقتدر.
منصور: تا آن حد كه موجب اختلاف خانوادگي ما شود؟
رازي: كدام اختلاف، والي مقتدر؟
منصور: تو از اقتدار ما چه ميداني؟
رازي: به همين اندازه كه هر اختلافي را با درايت تمام حل و فصل ميكنيد.
منصور: تو حكيمي و ميداني كه آن زمين مال قاضي شهر است.
كعبي: (منصور بن اسحاق را به كنار ميبرد.) من، او را بهتر از هركس ميشناسم... در گذشته، پيشهاش مطربي بود.
منصور: مطرب!...
كعبي: بله، سرورم... او به تمام فنون شرارت آشناست... مراقباش باشيد. او در صدد ايجاد اختلاف است.
منصور: (رو به رازي) بسيار خوب، حكيم... علت انتخاب آن زمين چيست؟
رازي: علت اين است كه آلودگي آنجا از قسمت هاي ديگر شهر كمتر است.
منصور: از كجا دانستي؟
رازي: گوسفندي را ذبح كرديم و هر قطعه از گوشتش را به نقطهاي از شهر برديم و آويختيم... و زمين قاضي نصر بن اسماعيل ساماني جايي بود كهگوشت ديرتر از نقاط ديگر شهر فاسد شد.
منصور: عجب!
رازي: تعجب براي چيست، والي مقتدر؟
منصور: آويختن گوشت گوسفند از درخت... آن هم براي ساختن مريضخانه!
رازي: از اين طريق دريافتم كه آلودگي كدام نقطه از شهر كمتر است تامريضخانه را همان جا بنا كنم.
منصور: حيلة خوبي به كار بردي... اما چشم از آن زمين بپوشان... (رو به كعبي)كاش از ابتدا به مرغوبيت آن زمين پي ميبردم و براي خودم نگهاش ميداشتم.
كعبي: (آهسته به منصور) ديگر دير شده، سرورم... برايش مدعي ديگري پيدا شده.
منصور: (به كعبي و آهسته) نميگذارم به راحتي صاحب چنين زميني شود... تو چرا تنها فقه و كلام ميداني و از ملك و املاك هيچ نميداني؟
رازي: والي مقتدر هنوز تصميمي نگرفتهاند؟
كعبي: در حضور سرورم ساكت باشيد... ايشان در حال شور هستند. (به منصورو آهسته) ميگويند راز كيميا را پيدا كرده، پس ميتوانيم با او معاملهكنيم.
منصور: كيميا!... (رو ميكند به رازي.) حكيم بزرگوار، چرا ايستادهايد؟... بنشينيد وهر چه ميخواهيد ميل كنيد... (آهسته و به كعبي) گفتي كيميا؟
كعبي: بله، سرورم.
منصور: فكر كن، ببين چگونه ميتوانيم اين زمين را از چنگ آن روباه مكّار بيرون آوريم...
كعبي: قدري فرصت ميخواهم، سرورم.
منصور: هيس...! مگر ميخواهي همة عالم را خبر كني؟... (رو ميكند به رازي.) چرا ميل نميفرماييد، حكيم؟... (آهسته و به كعبي.) بگو...
كعبي و منصور به گوشهاي ميروند و آهسته با هم صحبت ميكنند. رازي به سوي روشنكميرود.
رازي: (اشاره به آنها) مكارتر از كعبي، روزگار به خود نديده ... مرا مجبور كردند كه به آنها نيرنگ بزنم.
روشنك: اما من راضي نبودم.
رازي: حرص و آز آنها و نيازمن به ساختن مريضخانه، راهي ديگر برايم نگذاشت... ميداني با همچه قراري گذاشتند؟
صداي جارچي: (صداي طبل مي آيد.)به دستوروالي خيرخواه مقررشده كه مريضخانه اي درملك نصربن اسماعيل ساماني ساخته شودتامردم شهردرسلامتي كامل به سربرند...وبه پاس اين بخشش كه ازسوي نصربن اسماعيل صورت گرفته،شخص والي ملكي ديگردرازاي آن به ايشان مي بخشند.
منصورابتداخوشحال مي شود،اماسپس اخم مي كند.
منصور: ما گفتيم و جارچي احمق هم جار زد، اين وسط چه گير ما مي آيد؟
كعبي: در ازاي زمين،راز كيميا را از او بخواهيد،سرورم.
روشنك: برو... او با خوشرويي به سوي تو ميآيد.
رازي بازميگردد و منصور نزديك او ميرود.
منصور: ما به خواست تو عمل ميكنيم... آن ملك را به تو ميبخشيم...
رازي: بزرگواري ميفرماييد، والي مقتدر.
كعبي: اما به يك شرط.
رازي: شرط!
كعبي: به اين شرط كه راز كيميا را كه به دست آوردهاي، در اختيار ما بگذاري.
رازي: كدام كيميا؟... همه حرف است.
منصور: اي حكيم، حالا كه از در دوستي با ما وارد شدهاي، بايد بداني كه گرفتن زمين از قاضي شهر مخارج سنگيني دارد.
كعبي: اگر من جاي تو بودم، بيدرنگ ميپذيرفتم.
رازي: آخر، آن كيميايي كه من در پياش هستم، آن نيست كه والي مقتدر درنظر دارند.
منصور: كمي هم به خواست ما تن در دهيد، حكيم.
رازي: خواست والي مقتدر...
كعبي: برخواست رعايا مقدم است.
رازي: بله... هر چه لازم بود، دانستم... اما بايد به من مجال دهيد.
منصور: مجال، تا كِي؟
رازي: تا تمام رموز را در كتابي بنويسم و تقديم كنم.
كعبي: زمان مشخص كنيد.
رازي: تا هنگامي كه مريضخانه ساخته شود.
منصور: نميپذيريم.
رازي: به چه علت، حاكم مقتدر؟
منصور: (به كعبي) بيا... (او را نزديك خود به كناري ميكشد.) دارد زرنگي ميكند... ميترسم حيلهاي در كارش باشد.
كعبي: بگذاريد به عهدة من... (رو به رازي) سرورم ميپذيرند، اما بايد يقين كنند كه شما به كيميا دست يافته ايد.
رازي: از ابتدا من مدعي نبودم، شما گفتيد كه من به راز كيميا پي بردهام.
منصور: (دستپاچه) يعني ميخواهي بگويي كه از كيميا هيچ نميداني؟
رازي: والي مقتدر در قضاوت شتاب دارند... آنچه ميخواهيد، همان ميكنم.
كعبي: بنابراين، پيش از آن كه كتابي بر نحوة ساخت كيميا بنويسي، خودِ كيميارا برايمان بساز تا سرورم يقين كنند.
رازي: جز اين چارهاي ندارم كه از همان راهي كه آمدهام، بازگردم.
كعبي: مگر ميشود... مگر ميشود مردم ديار خودت را در درد و بيماري تنها بگذاري و به مداواي ديگران بپردازي؟... بمانيد، خير و صلاح در اين است كه بمانيد و سرورم را خشنود سازيد.
منصور: بله، ما خير و صلاح مردم را ميخواهيم... فكر كرديم از آن كيميا طلاييبسازيم و خودمان به بازرگانان ساماني بفروشيم و از پولش بناي مريضخانه را بسازيم.
رازي: بازرگانان ساماني!... نه، والي مقتدر... بگذاريد مردم در درد و بيماري به سر برند، اما...
منصور: نگران نباش، حكيم. آنها ثروت بسيار دارند.
كعبي: گذشته از آن... اگر تصور ميكني كه در شأن سامانيان نيست كه چيزي به آنها فروخته شود، اهدا ميكنيم.
منصور: بدون هيچ بهايي!... مگر ميشود؟
كعبي: بهاي طلا را ميتوانيم به بهانة مبلغي كه آن ها از سر جود و كرم به رعايا ميدهند، طلب كنيم.
منصور: چه ميگويي تو هم!... ما كه ميدانيم... سامانيان جود و كرمشان كجا بود؟
كعبي: بله، اين را همه ميدانند... اما چارهاي ديگر نداريم.
رازي نزديك روشنك ميشود.
رازي: ببين روشنك... چه طمع كارند!
روشنك: چه بهتر، محمد... از خوي آنها بهره بگير.
رازي: بله، حالا به آنها كيميايي نشان دهم كه برقش چشمانشان را كور كند.
رازي باز هم به سوي منصور و كعبي باز ميگردد.
منصور: (آهسته به كعبي) هر حيلهاي كه ميداني به كار گير تا دلش را نرم كني.
كعبي: سرورم به من اعتماد داشته باشند... (رو ميكند به رازي.) مريضخانه درازاي راز كيميا.
رازي: قبول ميكنم، اما بايد برايم آزمايشگاهي بسازيد.
منصور: آزمايشگاه ديگر چيست؟
رازي: جايي كه بتوان با قرع و انبيق و ديگر وسايل، آزمايش و تجربه كرد.
منصور: بايد هر كاري كه ميكني، همين جا باشد... توي همين سرسرا.
رازي: (اشاره به وسط سرسرا) پس والي مقتدر دستور دهند آن جا چا لهاي بكنند.
منصور: چاله!... آن هم در سرسراي كاخ ما؟
كعبي: بي حرمتي!... آن هم به كاخ والي ري؟
رازي: كار با فلزات و تركيب كردن آنها با هم، چنين حكم ميكند.
كعبي: (آهسته به منصور) سرورم، او درست ميگويد.
رازي: گذشته از آن، والي مقتدر بايد بوهاي تند و آزار دهنده را هم تحمل كنند.
منصور: اين ديگر غير قابل بخشش است... بوهاي آزار دهنده!... آن هم از كاخ؟...قرار بر اين است كه طلا بسازي، نه خلا...
كعبي: سرورم بايد در نظر داشته باشند كه كيمياگري در كاخ به زيان حاكم ري تمام ميشود، چه بهتر كه دور از چشمها و گوشها، زكريا را وادار بهاين كار كنيم.
منصور: اين درست است!... (به رازي) نميخواهيم كه كارت موجب اذيت و آزاراطرافيان شود، پس در محل امن هر چه كه بخواهي مهياميكنيم... به شرط آن كه هيچ كس از كاري كه ميكني، بويي نبرد...ديگر چه ميخواهي؟
رازي: سلامتي والي مقتدر كه بمانند وكيميا را ببينند .
رازي عقب عقب و در حالي كه كمي خم شده است، نزديك روشنك ميرود.
رازي: به نيت يك نشان بودم، اما دو نشان زدم.
روشنك: از وحشت عاقبت اين كارت به خود لرزيدم... تو چرا به فكرش نبودي؟
رازي: هنوز دردهاي بسياري است كه دارويي برايشان نيست... با داشتن اين آزمايشگاه ميتوانم داروهاي بسياري كشف كنم.
روشنك: پس قرارت با آنها چه ميشود؟
رازي: كدام قرار؟
روشنك: ساختن كيميا.
رازي: آخ!... فراموش كرده بودم.
روشنك: پس چرا وقت ميكشي؟ چيزي بساز و به دستشان بده تا با آن سرشان گرم شود.
رازي: آخر چه ميتوانم بسازم تا سرگرمشان كند؟
روشنك: پس چرا با آنها قرار گذاشتي؟
رازي: نميدانم... شايد خواستم به همان ميزان حماقتشان، جوابي به آنها داده باشم.
روشنك: جواب قساوتشان را چطور ميدهي؟
رازي: نميدانم... اما در حال حاضر بايد در فكر ساختن دارو باشم... برويمروشنك.
روشنك: كجا؟... ما كه جايي را نداريم.
رازي: پس در اين بيابان بيانتها چه بايد بكنيم؟
روشنك: تا زماني كه چند شمش طلا به آنها ندهي، هيچ.
رازي: ديگرطلابراي چه مي خواهند؟!
روشنك: من از كجا بدانم.
رازي: ولي من ميدانم... يا ميخواهند در ته خزانهشان مدفون كنند، يا بهدياري ديگر ببرند و بفروشند و با پولش بيشتر بر سر ما بكوبند... (به اطراف نگاه ميكند.) چرا ديگر كسي را نميبينم؟
روشنك: چون تنها تو بودي كه با حاكم ري اين قرار را بستي.
رازي: پيدا كردم!
روشنك: چي؟
رازي: راز كيميا را...
روشنك: تو كه گفتي كيميايي در كار نيست.
رازي: كيمياگري عملي است جادويي، اما علم حقيقت را آشكار ميكند... روشنك!... با علم ميتوان جادوگري هم كرد.
روشنك: چه ميخواهي بكني؟
رازي: همين فردا مقداري طلا ميسازم و به دستشان ميدهم.
روشنك: تا به حال هيچ كس نتوانسته... تو چطور ميخواهي...؟
رازي: من هم نميتوانم... روي مس، پوششي از طلا بدهم.
روشنك: محمد... با اين كار خودت را به كشتن ميدهي.
رازي: درست است، بايد پوشش طلا نازك نباشد تا دير سياه شود و منفرصت كشف دارو را داشته باشم... تا دير نشده برويم.
روشنك: من نميآيم.
رازي: نگران نباش... خود والي مقتدر هم تقلبي است.
روشنك: از عاقبت اين كار ميترسم.
رازي: من هم ميترسم، روشنك... ولي شوق مداواي بيماران و كشفمجهولات، هر ترسي را در دلم ميكشد.
مسافتي را ميروند.
روشنك: ببين!... اين همانجايي است كه دور از همه به علم پرداختي و الكل و جوهر نمك را ساختي.
رازي: اينجا همه چيز از پاكي و تميزي ميدرخشد... اما آزمايشگاه من يكمخروبه بود.
روشنك: اين جارا تو بنا كردي، اما حالا ديگر مرزي براي آن نيست... بهرة آن به همه كس ميرسد.
رازي: اين همه روشنايي و نور!... تا فرصت باقي است، بايد از طمع سامانيان استفاده كنم و به كارخودبپردازم.
روشنك: سامانيان در انتظار طلا هستند.
رازي: آنها نميفهمند... طلا را بايد در معدن جست، نه در آزمايشگاه من...كنار بايست.
روشنك: ميخواهي چه كني، محمد؟
رازي: بايد بتوانم اين زاج سبز را تجزيه كنم... نميدانم در هنگام تجزيه شدنچه پيش مي آيد.
روشنك و زكرياي رازي به كناري ميروند.
رازي: (شيشهاي را به روشنك نشان ميدهد.) ببين روشنك!... من موفق شدم...
روشنك: اين ديگر چيست.
رازي: اسمش را «زيت الزّاج» ميگذارم... اين ماده ميتواند هر فلزي را در خود حل كند... به جز طلا و نقره.
روشنك: گفتي طلا!
رازي: درست است، روشنك... اين همان كيسهاي است كه مقداري طلا در آنريخته بودم تا پيش منصور ببرم.
روشنك: ولي آنها طلاي واقعي نبودند.
رازي: خوب، درست است... اما همهاش هم مس نبودند... رويشان را يك لايةضخيم آب طلا داده بودم.
روشنك: اما از يك چيز خبر نداشتي... نميدانستي كه آنها اگر از همه چيز غافل باشند، اما پول و طلا را خوب ميشناسند؟
رازي: يادداري، روشنك؟... سه نفر از درباريان رسيدند و وقتي اينكيسه را در دستم ديدند، خيال كردند كه طلاي واقعي است و من آن راپيدا كردهام.
روشنك: بيندازش دور...
رازي: نه... ميخواهم اين را به كسي بدهم كه محتاجش باشد.
روشنك: محمد... آخر چه كسي به طلاي تقلبي محتاج است؟
رازي: پس با آن چه كنم؟
مردي پابرهنه با لباسي ژنده وارد ميشود.
رازي: خودش است... به او ميدهم.
روشنك: شرم كن، محمد...
رازي: من كه از او پولي نميخواهم.
پابرهنه: مگر در من چه ميبيني كه اين طور نگاهم ميكني؟
رازي: عجب!... (بلند ميخندد.)
مرد پابرهنه هم شروع به خنده ميكند.
رازي: تو ديگر به چه ميخندي؟
پابرهنه: به خندة تو ميخندم... (ميخندد)
رازي: مگر خندة من خنده دارد؟
پابرهنه: نه... خنديدم ، چون تو به احوالم خنديدي .
رازي: ولي من به اين خاطر خنديدم كه هرگز باور نميكردم بينواتر از من هم پيدا شود.
پابرهنه: كه به او بخندي؟
رازي: نه... خندهام به قصد تمسخر نبود. (كيسة طلا را براي پابرهنه مياندازد.) اينها را بگير، شايد به كارت بيايد.
پابرهنه: (كيسه را برميگرداند.) هيچ وقت محتاج اينها نبودهام... پيش خودت نگهدار.
رازي: پس تو هم راز اين طلاهاي تقلبي را ميداني؟
پابرهنه: نه... اما ميدانم هستند كساني كه محتاج اين ها باشند... آن ها به زودي ميآيد و آن را از تو طلب ميكند.
رازي: مگر ميشود از تو برهنهتر كسي هم در عالم باشد؟
پابرهنه: بسيار زياد... اگر بگردي پيدايشان ميكني.
پابرهنه از صحنه خارج ميشود.
رازي: (كمي دنبال مرد پابرهنه ميرود و او را در خارج از صحنه نگاه ميكند.)چه پرشتاب ميرود.
روشنك: حتماً مقصد خوشي دارد.
رازي: برويم، روشنك.
روشنك: آن را بينداز تا برويم.
رازي: كنجكاو شدم كه بدانم بيچارهتر از آن مرد پابرهنه كيست.
روشنك: آنها كيستند؟
رازي: اي واي! آنها سامانيان هستند... برويم جايي پنهان شويم...
روشنك: ديگر دير شده حتماً ما را ديدهاند.
رازي: ميدانم... ميدانم، روشنك... هيچ وقت نتوانستم از دست آنها بگريزم... سعي كردم كه نگذارم بدانند كه چه در دست دارم، اما طعمشان شامهشان را تيز كرده بود.
سه نفر از درباريان با لباسهاي فاخر وارد صحنه ميشوند. رازي دستهايش را در پشت سرپنهان ميكند.
اولي: او ديگر كيست؟
دومي: مشكوك به نظر ميرسد.
سومي: نگذاريد فرار كند.
دومي: گناهكار است.
سومي: چه در دست داري؟
رازي: شما دنبال چي هستيد؟
سومي: ما مي پرسيم، نه تو.
رازي: پس كمي صبر كنيد.
رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: چه كنم، روشنك؟... اگر آنها بفهمند كه به ساختن طلاي تقلبي مشغولم، حسابم تمام است.
روشنك: گفتم كه آن را به زمين بينداز.
رازي: ديگر دير شده... بايد گمراهشان كنم.
اولي: با خودت چه ميگويي؟
رازي: (جلو ميرود.) با خودم ميگفتم با اين مقدار طلا چه كنم.
هرسه باهم: طلا!
اولي: گفتي طلا!
سومي: از كجا آوردهاي؟... راستش را بگو.
دومي: ميدانستم... ظاهرت نشان ميدهد كه زندگيات را از گناه ميگذراني.
رازي: ظاهرم!
دومي: بله... تو يك لاقبا چه كارت به طلا، مگر اينكه...
رازي: آن را پيدا كرده باشم.
هرسه باهم: پيدا كردهاي!
رازي: بله، پيدا كردهام و حالا ساعتهاست كه اينجا ايستادهام تا صاحبش را پيدا كنم.
سومي: مگر صاحبش را ميشناسي؟
رازي: نميشناسم، ولي از او نشانهاي دارم.
اولي: من هم طلاهاي خودم را ميشناسم.
دومي: بله، من هم ميشناسم.
سومي: البته هر كسي ميتواند طلاهاي خود را بشناسد... پس آن را به ما نشان بده.
رازي: البته كه اين طور است... از پيش ميدانستم كه داشتن اين طلاها در شأن و منزلت سامانيان است، اما در حيرتم.
دومي: حيرت ديگرچرا؟... آن را به ما بده و راهت را بگير و برو.
رازي: كجا بروم؟... عهد كردهام كه آن را به دست صاحبش بسپارم.
اولي: من صاحب...
دومي: نخير آقا من...
سومي: من هستم.
هر سه با صداهاي نامفهومي با هم مشغول بحث ميشوند. رازي نزديك روشنك ميرود.
روشنك: اين ديگر چه كاري بود كه كردي؟
رازي: از آنها خوشم آمد... همهشان هوبول هستند.
روشنك: هوبول ديگر چيست؟
رازي: هيچ معنايي ندارد... مثل خود آنها.
روشنك: تكليفشان را روشن كن تا برويم.
رازي: نه، روشنك... بگذار كمي خوش بگذرانيم، خدا آنها را براي سرگرمي ماآفريده... ببين سر اين خرده مسها چطور با هم مجادله ميكنند!... حالا ببينچه بلايي به سرشان ميآورم... اما هر وقت گفتم، رويت را برگردان كه نبيني.
روشنك: يك وقت دست به خشونت نزني!
رازي نزديك سه نفر ميرود.
سومي: تنها او ميتواند بگويد كه آن كيسه طلا مال كيست.
اولي: بله، من با شما موافق هستم... ترديدي نيست كه آن كيسه مال يكي ازما سه نفر است.
دومي: اما بايد ببينيم كه نشانهاي كه دارد، مربوط به كدام يك از ماست
سومي: از خودش بپرسيم.
دومي: نه... اگر نشانة كسي ديگر را گفت، چه؟
اولي: آن وقت به زور كيسه را ميگيريم و به تساوي بين خودمان تقسيم ميكنيم.
سومي: ميپذيرم.
دومي: فكر خوبي است.
اولي: نشانهات را بگو.
رازي: هر سه شما داراي آن نشانه است... اما بايد برهنه شويد تا بدانم.
هرسه باهم: برهنه شويم!
اولي: آن هم در برابراين همه نامحرم!
رازي: چارهاي ديگر نيست... (رو به روشنك) رويت را برگردان و از اينجا برو...زشت است !
روشنك رويش را برميگرداند و بيرون ميرود.
دومي: بايد آن را به زور بستانيم و ...
رازي: اگر قدمي جلو بگذاريد، كيسه را باز ميكنم و هر قطعهاش را به طرفيپرت ميكنم.
سومي: آخر اين چه درخواستي است كه از ما داري؟
اولي: لااقل اين تقاضا را جايي خلوت از ما بكن.
رازي: همينجا... خيال ميكنيد مشتاق ديدن اندام نحستان هستم.
دومي: پس دنبال چه هستي؟
رازي: دنبال آن نشانه... پيش از شما مردي پابرهنه از اينجا گذر ميكرد... او محتاج اين طلاها نبود، پس با خود گفتم، بدون شك اين طلاها لايقكسي است كه اندامش هم برهنه باشد... پس صاحب اين كيسه بايدبرهنه باشد.
اولي: (رو به دو نفر ديگر) چه كنيم؟
دومي: محال است... تا به حال كسي در انظار مرا جز با جامههاي فاخر نديده.
سومي: مگر مرا كسي ديده؟
رازي: ميل خودتان است، ميگردم تا برهنهاي پيدا كنم.
اولي: كمي صبر كنيد... نميشود كمي اغماض كنيد و به سراي ما بياييد و آنجابرهنه شويم؟
رازي: همين جا... كيسه را همين جا پيدا كردهام.
اولي: پس بايد شربت زهر نوشيد و برهنه شد.
دومي: چه ميگويي؟... پس شرافتمان چه ميشود؟
سومي: بايد آن را حفظ كنيم.
دومي: بله دوستان... شأن و منزلت ما بسيار است... مگر چه ميشود كه لحظهاي در برابر اين رهگذران بي نام و نشان اندام خودمان را به نمايش بگذاريم و طلاها را از او بستانيم ... (با صدايي بلند و خطابهاي) پسما،اشرافزادگان با سربلندي در اين مكان برهنه ميشويم تاهمگان بدانند كه براي حفظ ثروت اين مرز و بوم، چگونه از خودميگذريم و برهنه ميشويم تا اجازه ندهيم... (متوجة اولي و سومي ميشود.)
بعد از جملة «در اين مكان برهنه ميشويم تا همگان بدانند...» اولي و سومي با سرعتمشغول بيرون آوردن لباسهاي خود شدهاند.
اولي: بله، برهنه ميشويم تا ثروت بر باد نرود...
دومي: كمي صبر كنيد تا حرفم تمام شود... (با عجله مشغول لخت شدن ميشود.) به شما نميتوان اعتماد كرد.
هر سه نفر با سرعت و جديت عمل ميكنند. پس از چند لحظه، آنها لباسهاي فاخر را از تنبيرون ميآورند و با لباسهاي زيركهبسيارمضحك به نظر ميرسند، ديده ميشوند.ميخواهند كه لباسهاي زير خود را درآورند كه با صداي رازي متوقف ميشوند.
رازي: (با دستپاچگي) نه، نه... خواهش ميكنم، ديگر بس است.
اولي: (لباس زيرش را نشان ميدهد.) پس اينها چه؟
دومي: ما با سربلندي همچنان ادامه خواهيم داد.
رازي: نه... تو را مقدسات عالم نه... قبول دارم.
سومي: يك نجيبزاده به قراري كه ميگذارد، پايبند است.
رازي: ميدانم،حالابهصفبايستيد...قرارتان رابگذاريدبراي بعد.
هر سه غرولندكنان به صف ميايستند. رازي كيسة طلا را باز ميكند و مشتي از طلاها راجلو آنها ميريزد. به ناگهان همگي چهار دست و پا روي زمين ولو ميشوند و در پيجمعكردن طلاها به هر طرف ميروند.
رازي: برداريد... همهاش مال شما... به حق كه شما از همه برهنهتريد ومحتاجتر... برداريد كه محتاجتر از هر گداييد... (كيسة خالي را به طرفشان پرتاب ميكند.)
هر سه به طرف كيسه هجوم ميبرند، اما كيسه خالي است. آنها با اشاره و راهنمايي رازيكه محل قطعه طلاها را روي زمين نشان ميدهد، روي زمين ميخزند.
رازي: آنجاست... آن طرف... (ناگهان فرياد ميزند.) آهاي دزد... مالم را بردند... دزدهاي برهنه...
دومي: ديوانه...
سومي: اين چه رفتاري است با نجيب زادگان!
رازي: (قهقهه ميزند و پايش را در حالت ايستاده به نشانة دويدن بهزمين ميكوبد.) بايستيد، ببينم دزدها...
سه اشراف زادة درباري از صحنه ميگريزند. زكرياي رازي از شدت خنده بهخود ميپيچد و روي زمين ميغلتد. روشنك وارد ميشود.
روشنك: آرامتر... مگر چه شده!
رازي: فرار كردند... و چه مضحك و سربلند فرار كردند...(بلند ميشود و اداي آنها را به طور مضحكي درميآورد.)اين طور، افتخار به دنبالشان داشتندو ميدويدند.
روشنك: خجالت بكش، محمد... اين كارها ديگر چيست؟
رازي: بگذار همه بفهمند و در پيشان بدوند... آنها به خاطر مقداري طلاي قلابي، شرف و غيرتشان را به نمايش گذاشتند... كاش ميديدي... نه،نه... زشت است.
روشنك: چه به روز آنها آوردي؟
رازي: هيچ... هيچكاري نميتوانستم با آنها بكنم، روشنك... آن روز كه مرا در اين ميدان ديدند، به اتهام دزدي كيسه را از من گرفتند و آزار زيادي به منرساندند... آنها مرا نميشناختند... من هم پيش منصوربناسحاقرفتم و به او گفتم:«طلاييكه ساخته بودم، بستگانش از من گرفتند...»همان روز آرزو كردم كه اي كاش ميتوانستم لباسهاي آن سه نفر را دربرابرنگاه همگان از تنشان درميآوردم تا ببينندكه در زير آن همه رنگ و لعابچه موجودات حقيري پنهان شدهاند... اما بالاخره به آرزويم رسيدم،حالا اين كار را كردم.
روشنك: برويم، محمد... آنها را هميشه برهنه ميبيني... با سر و روي غبار گرفته و كثيف كه روي زمين به دنبال طلاهاي آن روز ميگردند، اما هيچ وقتسير نميشوند.
رازي: همهاش ميگويي برويم... ميخواهم بيشتر اينجا بمانم... سنگ بناي اين عمارت را خودم كار گذاشتهام... نميدانستم روزي تا اين حد پر نور و سفيد ميشود.
روشنك: تو ديگر اينجا كاري نداري.
رازي: چرا، روشنك... هنوز خيلي كار مانده، كمي صبر كن... بايد آزمايش روز گذشته را دنبال كنم... شب پيش خواب ديدم كه كيميا را به دست آوردهام.
روشنك: پس تلاش كن... شايد موفق شوي.
رازي: آه، ديدي فراموش كردم؟... (به سرعت به طرف قرع و انبيق ميرود.) شب پيش مقداري مواد قندي و نشاسته را خمير كردم و در قرع و انبيق ريختم... از بس خسته بودم...
روشنك: چه شد، محمد؟
رازي: تقطير صورت گرفته... اين بو!... اين بو را ميشناسم...
روشنك: آن چيست؟
رازي: اسمش را «الكحول» ميگذارم... تا فراموش نكردهام، بنويس... بنويسكه براي تهية آن كافي است كمي مواد نباتي... بنويس، هر چهميخواهد باشد... مواد نباتي را گرفته و خُرد كنند، به صورتي كه خميري تهيه شود... بنويس، سپس آن را به مدت يك شبانه روز بگذارند تاتخمير به عمل بيايد... بعد از آن در قرع و انبيق بريزند و تقطير كنند تا«الكحول» به دست آيد... نوشتي، روشنك؟
روشنك: نوشتم، محمد... و تو آن روز الكل را ساختي و بعد از آن مريضخانه را
رازي: كيمياييكهدرخوابديدم،همين بود... مريضخانه اي كه ساختم، كجاست؟... دلم ميخواهد آنجا را هم ببينم.
روشنك: پس چرا اين همه درنگ مي كني؟
رازي: ميترسم، روشنك... آنها به زودي ميفهمند كه اصلاً طلايي در كارنبوده... آن وقت ميداني چه بلايي به سرم ميآيد؟
روشنك: هيچ وقت به عاقبت كاري كه ميكني درست فكر نميكني.
رازي: چه كنم؟... حالا ديگر گذشته.
روشنك: نخير، نگذشته... همهاش به خاطر تو بايد ترس از فردا داشته باشم.
رازي: راست ميگويي، ولي ساختن مريضخانه...
روشنك: همهاش بلند پروازي... چقدر ميخواهي با سر زمين بيايي؟
رازي: قول ميدهم، روشنك... قول ميدهم كه ديگر كاري نكنم كه تو را برنجانم.
روشنك: ديگر قولت هم ارزشي ندارد...
رازي: مردم را ببين... همه بيمار شدهاند، در اين مريضخانه ميتوانم آنها رامداوا كنم.
قسمتي از صحنه روشن ميشود. مادري، كودكش را در آغوش دارد و با سرگشتگي به هرسو ميرود.
زن جوان: طفلم از دست رفت... هيچ يار و فريادرسي نيست؟
رازي: آن مادر و بچه را ميشناسم. همان كه در آن شب طلب ياري ميكرد.
زن جوان: هيچ يار و فريادرسي نيست؟
رازي: بايد طفلش را نجات دهم... با هم ميگويي دست بردارم؟
رازي پيش ميرود و كودك را معاينه ميكند.
رازي: ميبيني، روشنك؟... ببين چه خوني از حلقومش ميآيد!
زن جوان: ديگر خوني در بدن ندارد.
رازي: بيتابي نكن، خواهر.
زن جوان: طفلم از كفم رفت.
رازي: به خدا پناه ببر، زن... به او چه خوراندهايد؟
زن جوان: جز هر چه تا به حال به او دادهام، هيچ.
رازي: بيرون برويد تا او را مداوا كنم.
زن جوان بيرون ميرود. سه نفر از شاگردان محمد زكرياي رازي وارد ميشوند.
رازي: او را آنجا، روي تخت بخوابانيد...
كودك را روي تخت ميخوابانند.
رازي: (رو ميكند به يكي از آنها.) و تو كه از همه جوانتري... او را معاينه كن.
شاگرد اول، كودك را معاينه ميكند.
رازي: علت چيست؟
شاگرد اول: پيچيده است، فرصت بيشتري ميخواهم.
رازي: فرصت زيادي نيست... كنار برو (رو ميكند به شاگرد دوم كه كمي بزرگتر است.) نوبت توست... او را معاينه كن.
شاگرد دوم مشغول معاينة كودك ميشود.
شاگرد دوم: (پس از كمي معاينه) علت را پيدا نميكنم، اما ميدانم خون از حنجرة بيمار نيست.
رازي: (اشاره به شاگرد سوم) و تو... ببين علت بيماري چيست؟
شاگرد سوم: اين خون با كف همراه است، از معدة اوست... (كمي او را معاينه ميكند.) علت اين خون مرموز است، مداواي آن به دست استاد است.
رازي: مادر اين طفل را بگوييد، بيايد.
شاگرد اول، مادر طفل را ميآورد.
رازي: (رو به زن جوان) از اهالي اين شهري؟
زن جوان: مسافرم... از راهي دور آمدهام.
رازي: (رو به شاگردان) علت را بايد در اين پاسخ پيدا كرد... در اين عالم هيچ لذتي نبايد برايتان بيشتر از لذت كشف كردن، باشد (رو به زن جوان) مگر ميشود هر چه در خانه ميخوريم، در سفر هم بخوريم؟
زن جوان: خانهاي ندارم كه بدانم.
رازي: پس پولي هم براي مداواي فرزندت نداري.
زن جوان: جز خردهاي نان خشك چيزي برايم نمانده.
رازي: ديگر چه؟
زن جوان: هيچ... به جز... جز...
رازي: به جز چه ؟
زن جوان: خودم... خودم كه كنيزتان خواهم شد...
رازي: (كودك را رها ميكند.)بگذاريد كمي ديگر خون بالا بياورد.
رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: شنيدي، روشنك؟... آن زن خودش را در ازاي مداواي بچهاش در ميان گذاشت... تو به او چه ميگويي... مادري از خود گذشته، يا زني...
روشنك: بس كن، محمد... بس كن.
رازي: تو از حق خودت گذشتي كه علم بياموزم، تا روزي بتوانم اينكودك را نجات دهم...
روشنك: برو، محمد... آن بچه خون بالا آورد.
رازي: ميدانم... وقتي به خونهاي تازه دقيق شدم، توانستم ذرات كوچك خزه را در ميان آنها ببينم.
رازي جلو ميرود و نزديك زن جوان ميايستد.
رازي: از كدام چشمه يا بركه به اين طفل آب خوراندهايد؟
زن جوان: از آبگيري نزديك شهر...
رازي: علت همين است...(رو به شاگردان) با اين زن برويد و از همان نقطهاي كه به طفلش آب خورانده، ظرفي آب برايم بياوريد.
زن جوان و شاگردان ميخواهند بيرون بروند.
رازي: مقداري هم از خزههاي آنجا بياوريد.
زن جوان و شاگردان بيرون ميروند.
رازي: آبي كه برايم آوردند، پر از خزه بود و لاي آنها زالوهاي بسياري را ديدم...ابتدا زالوها را از خزهها جدا كردم... كودك بيچاره!... زالوها در شكمش بودند و خونش را ميمكيدند.
روشنك: بايد عجله كني، محمد.
رازي: ميدانم، روشنك، اما بايد از خدا مدد بخواهم... مداواي سختي است.
زن جوان سراسيمه وارد ميشود. پشت سرش شاگردها.
زن جوان: به فريادم برسيد، آقا...
رازي: نگذاريد كه بچه بخوابد... تا ميتوانيد از اين خزهها به او بخورانيد... مراقب باشيد در ميانشان زالويي نباشد.
شاگردان مشغول خوراندن خزه به كودك ميشوند. رازي نزديك روشنك ميرود.
رازي: ببين، روشنك... آن زن بيتابي ميكرد، چون نميدانست همانخزههايي كه در ميان خود زالوها را پرورانده، حالا ميتواند باعثمرگشان شود و جان كودكش را نجات دهد.
روشنك: محمد... آن طفل هر چه در شكم داشت بالا آورد.
رازي: خوب شد... زالوها به خزهها چسبيده بودند و كودك آنها را از دهانبيرون فرستاد...
زن جوان كودكش را در آغوش دارد و اشك ريزان ميخندد. رازي از دور او را نگاه ميكند.
زن جوان: فرزندم شفا يافت... و اين هم من كه بهاي درمان او هستم.
رازي: (دست و پايش را گم مي كند.پس ازلحظه اي مكث،شتابزده خودرابه روشنك مي رساند.)چه زيبابود!... به او چه بگويم، روشنك؟
روشنك: تو خود داني و حق طبابتي كه بايد بستاني.
رازي: ميدانم، روشنك... حق طبابت من بسيار ناچيزتر از آن بود كه او ميخواست بدهد.
روشنك: جان عزيزان ارزش بسياري دارد، محمد.
رازي: تا چه حد، روشنك؟
روشنك: تا آن حد كه از آن گوهر گرانبها بگذري.
رازي: توان نيروي ضرورت تاچه حداست كه...
روشنك: بس كن،محمد... مادربچه منتظر توست.
رازي: شرمم مي شود سوداگرانه او را ببينم...
روشنك: پس من هم مي روم تاازديدن رويم شرم نكني.
روشنك حركت مي كندكه برود.صداي ناله خفه كودك توجه رازي رابه مادروكودك جلب مي كند.
روشنك: برو...برو محمد...چرا نمي روي بهاي شفاي فرزندش را بستاني؟
رازي: (پس ازكمي درنگ)مي روم...(به طرف زن مي رود.)بايدبرسرقرارخودبماني وبهاي شفاي فرزندت رابدهي.
روشنك: محمد... شرم نميكني؟
رازي: نه... اين طبابت، طبابت سنگيني است، بهايش هم سنگين.
روشنك: ادامة راه را تو خودت برو... (ميخواهد از صحنه خارج شود.)
رازي: (جلو روشنك را ميگيرد.) صبركن... صبركن، هنوز حرفم تمام نشده.
روشنك: كافي است...نمي خواهم ديگر بشنوم.
رازي: بمان تاببيني چه گذشت.
روشنك: بگذاربروم...مي خواهي نشانم دهي چگونه ازسرناچاري ازتن خودمي گذرد؟
رازي: مرا ببخش، روشنك... قصدي نداشتم...
رازي به طرف زن جوان مي رود.
رازي: فرزندت را كسي ديگر شفا داد... منقادر نبودم طفلات را بازگردانم، از خدا مدد خواستم.
روشنك: محمد... تو آن روز همين را به او گفتي؟
رازي: بله، روشنك... به او كه نگاه كردم،پاكدامني تو را ديدم... قسماش دادم كه برسر قرار خود بماند و آن گوهر را به بهاي طبابت به طبيب حقيقي فرزندش دهد.
زكرياي رازي جلو ميرود و بستهاي دارو به زن جوان ميدهد.
رازي: اينها را بجوشان و سه بار در روز به او بده.
زن حركت ميكند كه برود. زكرياي رازي نزديك روشنك ميرود.
روشنك: آن زن بسيار فقير است.
رازي: چيزي ندارم كه به او بدهم.
روشنك: (كيسهاي پر از سكه به رازي ميدهد.) اينها را به او بده.
رازي: چه عالي!...(كيسه را ميگيرد و به سوي زن ميدود.) صبر كنيد... صبر كنيد، اين دارو را فراموش كرديد.
زكرياي رازي كيسة پول را به زن جوان ميدهد. زن از صحنه خارج ميشود. زكرياي رازي باز ميگردد.
رازي: ديگر هرگز او را نديدم.
روشنك: اما براي هميشه بر سر قرارش پايدار ماند... آن طفل كوچك هم به سلامت بزرگ شد.
رازي: دلم ميخواهد كه او را ببينم.
روشنك: كدامشان را؟
رازي: چه خيال كردهاي... قصدم آن طفل بود.
روشنك: به وقتش آن مرد جوان را هم ميبيني.
رازي: راست ميگويي!... امان از اين زمان كه مثل ماري كه دمش نامعلوم است،دهانش همه چيز را ميبلعد ومي گذرد ... و ما كجاي اين عالميم، روشنك!
روشنك: برويم، محمد... چه شب سردي شده، امشب!
رازي: چه لذتي دارد خوردن باقلا در اين شب سرد!
روشنك به راه ميافتد، اما رازي همچنان ايستاده است.
روشنك: چرا نميآيي؟
رازي: نميدانم، روشنك... گاهي وقتها دلم ميگيرد... دنبال كسي ميگردم.
روشنك: (رويسكوييميرودوميايستد.)ببين،محمد!...اينجا همه تنهاهستند... هيچ كس نميتواند به فرياد كسي برسد.
رازي: چه بر سر آن زن آمد؟
روشنك: به او چكار داري؟
رازي: هيچ... هيچ، فقط احوالش را پرسيدم.
روشنك: دوست داري او را ببيني؟
رازي: (سراسيمه) مگر ميداني او كجاست؟
روشنك: بيا برويم، محمد...
رازي: رغبت ديدن آن نيرنگ بازان عالمنما را ندارم... ميخواهم مريضخانه ام را بنا كنم...
روشنك: بادست خالي؟
رازي: چه ميگويي، روشنك؟... يك انبار طلا دارم.
روشنك: تو به آنها طلا ميگويي؟!
رازي: مگر نيستند؟
روشنك: خودت كه بهتر ميداني.
رازي: ميدانم... اين طلاهاي قلابي از سر شان هم زياد است... به هر شكلي بود، مريضخانه را ساختم... ديگر مهم نيست كه بفهمند.
روشنك: اينها ديگر چيست، محمد؟
رازي: رودة قورباغه!
روشنك: آه...! به چه درد مي خورد؟
رازي: كه پس از شكافتن سينه آن بخت برگشته ، بدوزمش .
چهار نفر، مردهاي را كه روي تخت است به صحنه ميآورند.
رازي: او را اينجا بگذاريد...
مردان، تخت را روي زمين ميگذارند و بيرون ميروند.
رازي: او مرده، روشنك...
روشنك: پس براي چه خواستي اش؟... مرده كه مداوا نميشود.
رازي: ميدانم، اما ميتواند به مداواي ديگران كمك كند... حالا برو كنار... اصلاً از اينجا برو بيرون.
روشنك: مگر ميخواهي چكار كني؟
رازي: هيس!... اگر بفهمند، سنگسارمان ميكنند... برو بيرون.
روشنك: تا نگويي، بيرون نميروم.
يكي از شاگردان رازي وارد ميشود.
رازي: كسي كه نفهميد؟
شاگرد: نه، استاد.
روشنك: به من بگو، محمد... وگرنه نميروم.
رازي: ميخواهم اجزاي داخلي بدن انسان را بشناسم.
روشنك: چه كني؟
رازي: سينهاش را بشكافم تا بدانم پيوند اجزاي بدن چگونه است.
روشنك: بيحرمتي به مرده! اگر بدانند كه تو...
رازي: نبايد كسي بويي ببرد... من براي نجات جان آدمها دست به اين كارميزنم... (رو به شاگرد) مشغول شو... (رو به روشنك) حالا برو... برو.
روشنك به قسمت تاريك صحنه ميرود. چند لحظه زكرياي رازي و شاگرد به تشريح جسدميپردازند. سپس زكرياي رازي به قسمتي كه روشنك ايستاده است، ميرود.
روشنك: چه شده، محمد... چرا رنگت پريده؟
رازي: تصورش را نميتواني بكني، روشنك!... نميداني كه چه عجايبي ديدم... حالا بهتر ميتوانم درد بيمارانم را بشناسم.
روشنك: دارد صبح ميشود... برو كارت را انجام بده.
رازي: روده را بده... (آن را ميگيرد.)
رازي به طرف تخت ميرود.
رازي: (به شاگرد) سينهاش را بدوز، تا هوا روشن نشده.
شاگرد: هنوز پرسشهاي بسياري بيپاسخ مانده.
رازي: ميدانم، ولي عجله كن... شبهاي بسياري را براي انجام اين كار در پيش داريم.
چهارنفر وارد صحنه ميشوند و تخت و جسد را با خود ميبرند. شاگرد هم به دنبالشانميرود. رازي و روشنك تنها ميمانند.
روشنك: بيآنكه به من بگويي، از پيش همه چيز را آماده كرده بودي... چگونه توانستي با روده، سينة شكافتة آن مرده را بدوزي؟
رازي: وقتي ميديدم بيماري از درد عذاب مي كشد، رنجاش را من ميبردم كه از شناخت علت درد ناتوان بودم... اماديگررنج نمي برم...چون مي دانم درون بدن انسان چه مي گذرد.
روشنك: تو تاوان سنگيني براي اين تجربه پرداختي.
رازي: بله، سنگين بود، اما لذت بخش.
روشنك: لذت؟!
رازي: بله،روشنك...چون لذت چيزي نيست، مگر خلاص شدن از رنج... و لذت زماني استكه رنج در ميان باشدوچون پيوسته شود،ديگرنه به آن لذت مي توان گفت ونه رنج.
روشنك: اينها را ميگويي كه دل مرا گرم كني... من ميدانم اين طور كه تو را به دربار خواندهاند...
رازي: هيس!... من به آنچه خواستهام، رسيدهام... ديگر برايم اهميتي ندارد كه سامانيان چه بر سرم بياورند.
روشنك: من هم با تو به دربار ميآيم.
رازي: بگذار يكي از ما دور از ظلمت وجهل،درامانبماند.
روشنك: بمانم تا سامانيان تو را به مسلخ ببرند؟
رازي: نه، روشنك... سامانيان دشمن من نيستند... اين جهل است كه من با آن مقابله ميكنم... من به ستيز دشمني كور ميروم... دشمني ترسناكترو بيرحمتر از كعبي نميشناسم.
روشنك: باز هم او؟
رازي: هميشه او...
روشنك: لااقل بگذار تا نزديك كاخ منصور با تو بيايم.
رازي: (پس از چند لحظه كه به چشمان روشنك مينگرد.) چشمانت، روشنك...
روشنك: چشمانم چه شده؟
رازي: برگرد و رو به نور بايست... كمي صبر كن... بله، چشمانت در برابر نور ازخود واكنش نشان داد.
روشنك: چه شده؟
رازي: مردمك چشمانت كوچكتر شدند... حالا رو به تاريكي بايست... بله، مردمك چشمانت بزرگتر شدند.
روشنك: چه مي گويي؟!
رازي: حالا تو به چشمان من نگاه كن... يك حلقة كوچك در ميان سياهيچشمانم ميبيني؟
روشنك: ميبينم...
رازي: حالا خوب دقت كن و اندازة آن را به خاطر بسپار... (رو به تاريكي ميايستد.) حالا آن را به چه اندازه ميبيني؟
روشنك: بزرگتر شدند... اما چيز ديگري را هم ميبينم.
رازي: پس اين را بنويس كه مردمك چشم... چرا نمينويسي؟
روشنك: گفتم در چشمانت چيز ديگري هم ديدم... تو به عمد خواستي كه امشب به چشمان هم نگاه كنيم... من به خاطر دارم، محمد...
رازي: چه چيز را؟
روشنك: كه تو در گذشته پي به اين راز برده بودي... مدتها پيش تو گفتي و من نوشتم كه مردمك چشم در برابر نور چه ميشود.
رازي: چگونه ممكن است... حتماً فراموش كرده بودم.
روشنك: برويم،محمد...اندهمان افزون مي شود ،اگربا
سرنوشت ستيزكنيم.
رازي: من تنها بايد بروم... تو ديگر نيا...
روشنك ميايستد و رازي جلو ميرود. دربار منصور بن اسحاق. منصور و كعبي در صحنههستند.
منصور: به دنبال چه ميگردي؟
رازي: هيچ... چون ميدانم چيزي كه به كار علم بيايد، اينجا ديده نميشود.
منصور: جز يك مشت مس كه به نام طلا به ما فروختي و براي خودتمريضخانه اي ساختي...
رازي: اگر گناهم اين است، تاوانش را ميدهم.
كعبي: يكي از گناهانت اين است... با چشمانت بگردو بقية را هم پيدا كن.
رازي: با چشمانم؟
كعبي: بله... مگر نه اين كه هميشه گفتهاي كه بايد ديد و تجربه كرد؟... پس باچشمانت بگرد و پيدا كن.
منصور: (كتابي را جلو رازي مياندازد.) بگير... اين مهملات را بگير... ما از تو نحوة ساخت كيميا را خواستيم، آن وقت تو اين اراجيف را برايمان سر هم كردي؟
رازي: من به عهدم وفا كردم و آن كيميايي را كه ميدانستم و در پياش بودم يافتم و در اين كتاب آوردم.
منصور: به ما چه كه سرخك و آبله چيست و جوهر گوگرد چگونه ساخته ميشودو چرا سنگ روي آب نميايستد و پايين ميرود... ما از تو طلا خواستيم.
رازي: اينها بودند آنچه پيدا كردم.
منصور: و نه آنچه ما خواستيم... باشد، ما از حق خودمان ميگذريم و در ازاي پولهايي كه به تو داديم، مريضخانه را براي خودمان برميداريم و با گرفتن حق طبابت، اين خسارت را جبران ميكنيم... اماجبران بيحرمتي به اعتقادات و منزلت ما را چگونه ميتوان جبران
كرد؟
رازي: پس بگذاريد اين كتاب را كه همة مطالبش اراجيف است، از اينجا ببرم
رازي كتاب را برميدارد و مي خواهد خارج شودكه باهشداركعبي مي ا يستد.
كعبي: آن ياوه هاي گمراه كننده رابرگردان اين جابماندتادرس عبرتي باشدبراي كساني كه به خواست سرورم عمل نكرده اند.
رازي كتاب رابرمي گرداندوسپس نزدروشنك مي رود.
رازي: ديدي!...اين كعبي نابكارنگذاشت يادداشت هايم راازچنگشان درآورم.
روشنك: با تو چه گفتند؟
رازي: بايد ببيني كه من به آنها چه گفتم.
رازي بازميگردد. اين بار منصور در صحنه نيست كعبي و تعدادي ديگر حضوردارند.
رازي: پس والي مقتدر كجا هستند؟
كعبي: جسد را بياوريد.
رازي: جنايت!...اوراكشتيد؟
كعبي: چة مي گويي!...كدام جنايت؟
رازي: والي مقتدرراكشتيد؟
كعبي: (دستپاچه)استغفاركن اين جاكسي كشته نشده.
جسدي رامي آورند.
رازي: پس اين جسداين جاچه مي كند؟
كعبي: اين همان است كه سينهاش راشكافتي.
رازي: همان كه شكمش را...
كعبي: بله، همان كه به او بي حرمتيكردي ومرتكب گناه كبيره شدي.
رازي: اين ديگر اينجا چه ميكند!؟
كعبي: نيمه شب مخفيانه جسدي را به دخمهات ميبري و آن را قطعه قطعهميكني كه چه؟
رازي: رضايت گرفته بودم كه در ازاي اين كار مبلغي به خانوادهاش بدهم...
كعبي: از ميت هم مگر ميشود رضايت گرفت؟
رازي: نه،نتوانستم...ولي وقتي خواستم دوباره بگيرم مرده بود... رضايت را وقتي گرفتم كه زنده بود... او يك عمر از درد سينه در عذاببود تا اينكه مُرد.
كعبي: چون او مرده... ديگر ادعاي تو ارزشي ندارد.
يكي از حاضرين چيزي در گوش كعبي ميگويد. كعبي سر تكان ميدهد و با اشاره، يك نفررا بيرون ميفرستد. سپس آن يك نفر با شاگرد رازي وارد ميشوند.
رازي: تو اينجا چه ميكني؟
كعبي: براي شهادت آمده.
رازي: بسيار خوب است... بگو، هرچه ميداني بگو.
شاگرد: من چيزي نميدانم، جز اين كه محمد زكرياي رازي آن شب اين جسدرا آورد تا سينهاش را بشكافد.
كعبي: شما آن شب به خواست خودتان در اين كار شركت كرديد؟
شاگرد: نه، آقا... اين خواست استادم بود كه ملزم به انجام آن بودم.
رازي: اي نمك نشناس... اين تو نبودي كه با چشمان حريصات به دل و رودةآن جسدزبان بسته چشم دوخته بودي؟
كعبي: شايد آن نگاه، نگاه ترس و وحشت بود.
شاگرد: بله... ترسيده بودم... از عاقبت گناهي كه مرتكب ميشدم، ترسيده بودم.
رازي: برو بيرون...
شاگرد بيرون ميرود.
كعبي: او را رنجاندي.
رازي: لعنت بر من كه به كسي مثل او علم آموختم...
كعبي آهسته به جاحظ، يكي از حاضرين كه بسيار زشت است، چيزي ميگويد.
رازي: بلندتربگوييدتابدانم گناهم چيست وچه كفاره اي بايد پس دهم.
كعبي: گناهانت يكي دو تا نيست.
رازي: آنها را بشماريد.
جاحظ: مگر خودت از آنچه گفتهاي و كردهاي غافلي؟
رازي: نه... به همه آگاهم.
جاحظ: پس بايد بداني كه برخي كسان هستند كه با كوچكترين رمز و اشارتي به معاني و حقايق سترگ دست پيدا ميكنند و برخي ديگر حتي با شرح وتفصيل فراوان هم از درك حقايق مسلم و بديهي عاجز هستند...
رازي: هنوز نميدانم كه قصدتان چيست.
جاحظ: چطور نميداني؟... مگر نگفتهاي كه خداوند باري تعالي عقل را بهآدميان ارزاني داشته تا با آن به منافع اين جهاني و آن جهاني دستيابيم؟... و تو، مگر نگفتهاي كه با داشتن عقل وصول منافع هر دوجهان براي بشر ممكن است؟... پس بكوش تا لااقل منفعت يكي از دو جهان را به دست آوري.
كعبي: بله... بكوش.
رازي: ميكوشم تا سخني را كه به طور ناقص جاحظ گفت، كامل بگويم.
جاحظ: مگر جزاين است كه هچه بگويي بارگناهانت رابيشترمي كني؟!
رازي: بله... در حقيقت عقل از بزرگترين و سودمندترين نعمتهاي خداونداست... با داشتن عقل است كه بر جانوران برتري يافتهايم و ميتوانيمآنها را رام كنيم و به كار گمايم...
جاحظ: كه چه شود؟
رازي: كه بر همة آنچه بر شأن و مرتبت ما ميافزايد و عيش ما را كاملميكند، دست يابيم... بدانيد كه با عقل صنعت كشتي و استفاده ازآن را درك ميكنيم و قادر خواهيم بود كه با كمك آن به سرزمينهاي دوردست و درياهاي بيكران گذركنيم.
جاحظ: تو با اين حرفها منكر نبوتشدي.
رازي: گفتهام كه بهتر بود كه خداوند مصالح بندگان را از طريق الهام به آنانميآموخت تا همه از اين فيض بهرهمند ميشدند و كسي به تنهايي ازاين موهبت برخوردار نميشد.
جاحظ: آن وقت پيامبران چه ميشوند؟... مگر نميداني كه همه در دركحقيقت يكسان نيستند؟
رازي: آرزوي همگان است كه بخواهند جايگاهي والا داشته باشند... اين يكخواست مشروع است و چيزي جز طلب تعالي نيست، نه نفي آن... كاشهمة آدميان در درك حقيقت يكسان بودند... اگر همه در درك حقيقتكامل و يكسان بودند، چه ضرورتي به وجود پيامبران بود؟...
جاحظ: شنيديد!... او به وضوح نفي نبوت كرد.
رازي: اما... اما همه يكسان آفريده نشدهاند... گروهي هستند كه چشم و گوشخودشان را به روي حقيقت بستهاند و پيامبران هم از دستشان كاريبرنميآيد.
همهمة حاضرين. زكرياي رازي به قسمت ديگر صحنه ميرود.
روشنك: چه گفتي تو؟
رازي: بيا برويم... منظورم به آنها بود كه هيچ حرف حسابي توي كلهشان فرو نميرود... چرا نميآيي؟
روشنك: وقتش نيست... اول بايد حسابت را با آنها صاف كني...
رازي: من با هيچ كس حساب و كتابي ندارم... آنها امان فكر كردن را به كسي نميدهند... حتي آرزوها را هم بايد در دل كُشت.
روشنك: مي دانم،محمد... آنها هر گفتهاي را به خواست خودشان تعبير ميكنند... كاري به معناي كلامندارند.
رازي: آن يكي را ببين...
روشنك: كدام؟
رازي: آن كوتولة چاق را ميگويم... مسمعي. او هم تهمت خودش را زد...
مسمعي: زكريا به تناسخ اعتقاد دارد...
رازي به جمع كعبي و ديگران ميرود.
كعبي: چرا رنگ باختي؟
رازي: چرا بايد رنگ ببازم؟
مسمعي: جوابت چيست؟
رازي: مگر من هر چه فكر ميكنم، بايد به شما بگويم؟
كعبي: هركس بخواهد فكري تازه بياورد و بدعت گزارد، بايد به نقد و نظر ما باشد تا مبادا آن فكر موجب گمراهي ديگران شود.
رازي: چه گفتي؟
كعبي: پيامبران آمدند و رسالتشان را به انجام رساندند... پس از آنان نخبگانهستند كه هدايتگر و راهنماي مردمان اند... ما جز انجام وظيفهتكليف ديگري نداريم.
رازي: مردم را تعليم بدهيد تا خودشان راه خود را پيداكنند... از آنها بخواهيد كه خودشان باشند و ريا نكنند.
كعبي: حالا تو ميخواهي كه راهنماي ما باشي؟
رازي: همه از يك نوع هستيم.
مسمعي: هنوز به من جوابي ندادهاي.
رازي: تو ميگويي كه به تناسخ اعتقاد دارم... بايد بگويم كه همة آدميان از يك روح جان يافتهاند... پس در ذرات خود وحدت كامل دارند و اين وحدتبه عدد كل آدميان از ابتدا تا حال تكثير پيدا كرده... ميخواهم بگويم كه همه در باطن يكي هستند و در ظاهر با هم اختلاف دارند...
مسمعي: نتيجه ؟
رازي: كه همه جزيي از يك كل هستيم...
مسمعي: و هركس ميتواند ديگري باشد در زماني ديگر... همين طور است؟
رازي: اراده خداوندهرچه باشد،آن است.
رازي عقب ميرود و در كنار روشنك ميايستد.
رازي: حالاچه بگويم؟
روشنك: تو يك طبيبي... به مداواي مردم برس.
رازي: روحشان خسته است... از كعبي و يارانش.
روشنك: برو يك جايي پنهان شو.
رازي: به كجا بروم، روشنك؟
روشنك: آمدند... ديگر راه فراري نمانده.
رازي: من هم قصد فرار نداشتم.
تعدادي مامور وارد صحنه ميشوند.
رازي: در پي من آمدهايد؟
مامور يك: تو كيستي؟
رازي: رازي... محمد زكرياي رازي.
مامور يك: پس به دنبال ما بيا.
روشنك: تو كه هر چه خواستند، به آنها گفتي... اين بار با تو چكار دارند؟
رازي: تا نفس ميكشم و هستم، آنها كارشان با من تمام نميشود.
مامور يك: ما منتظر شماييم.
روشنك: اين بار ميترسم...
زكرياي رازي و ماموران بيرون ميروند. روشنك تنها ميماند. پس از چند لحظه زكريايرازي وارد ميشود.
روشنك: چه شد، محمد؟
رازي: چرا اين همه ترسيدهاي؟
روشنك: كجا بودي؟
رازي: مريضخانه... پس از مدتها به آنجا رفتم... ميداني چه ديدم؟...
روشنك: نه،محمد...توتنهابودي...جزتوكسي نديد.
رازي: آنجا را به دست آن شاگرد ناسپاسم سپردهاند... هر چه بيمار در آنجا ديدم، همه از اشراف بودند... همهشان هم از درد تنبلي و پرخوري دررنج بودند...امانديدم هيچ فقيري به آنجا آمده باشد.
روشنك: پس چرا تو را به آنجا بردند؟
رازي: همة طبيبان دربار از معالجة محمود كعبي عاجز شده بودند و مراخواستند... وقتي وارد مريضخانه شدم، دلم گرفت، روشنك... مقابل درآن مامور گذاشته بودند تا هر كسي وارد نشود. بيماران فقير از دردميمردند، اما كسي آنها را به مريضخانه راه نميداد...چه كسي باورميكند، روشنك... تمام كساني كه در آن جا بودند، مرا از ياد بردهبودند... مريضخانه اي كه خودم ساخته بودم.
روشنك: با بيمارت چه كردي؟
رازي: مداوايش كردم... برويم روشنك، نميخواهم اينجا بمانم.
روشنك: هنوز كارت تمام نشده؟
رازي: چشمانم از ديدن اين همه ناروايي خسته شده... ديگر نميخواهم.
روشنك: تو نبيني، پس چه كسي ببيند؟
رازي: بله... بايد رنج هايم كامل شود.
روشنك: پس تو مي خواهي كه رنجات را كامل كني.
رازي: بله، روشنك... رفتم و آنچه ميخواستم، گفتم... به آنها گفتم كه فايدة علم اين نيست كه سلطه بر محرومان را بيشتر كنيم... به آنها گفتم كيمياگريدانشياست شيطاني... و گفتم هركس در پي آن باشد، جز بهمال و ثروت نميانديشد...
زكرياي رازي حركت مي كندكه برود.
روشنك: كجارفتي،محمد؟
قسمتي از صحنه روشن ميشود. منصوربناسحاق، محمود كعبي،جاحظ و تعدادي مامور درصحنه هستند.
رازي: مگر جز اين است؟
منصور: ما به فكر سربلندي اين مردميم.
رازي: با كيميا؟
كعبي: كفر ميگويي... كيميا دانش شناخت انسان است... دانشي كه از طريقتمثيلات عالم طبيعت، به بيان حقايق عالم روح و رابطة بين طبيعت وعالم معني ميپردازد... در حقيقت، آن علمي كه تو از آن سخنميگويي، كيميا نيست، بلكه جسد كيمياست... چون روح در آن نيست.
رازي: علم، علم است. انسان را بايد با انسان شناخت... در اين عالم هر چيزي براي خود جايي دارد وآن را بايد در جايگاه خود سنجيد...اگر رمز كيميا را فقط يك نفر بداند،بيداد مي كند و اگر دو نفر بدانند، در عالم خون به راه ميافتد و اگرهمه بدانند، طلا بيقدر ميشود... اما آن علمي كه من ميگويم، اگر همهدر پياش بروند، جهان آباد مي گردد...
منصور: حكيم جان،توكه ماراخوب مي شناسي...اگررازكيميارابه مابگويي،قسم مي خورم كه خون كسي رانريزم.
رازي: آينده رانمي دانم...اماوالي مقتدرخونخوارخواهندشد.. .و مي دانم پيش ازهمه خون من وسپس اين دوراخواهي ريخت، تا براي هميشه اين رازپنهان بماند.
كعبي: ماديگرچرا؟!...ماكه هميشه وفاداربوده ايم.
جاحظ: و خدمتگذار...
منصور: محال است...من هرگزچنين كاري نمي كنم.
زكريا: پس آنها ناگزيرند كه قصد جان شما را كنند تاراز كيميا را براي خود نگه دارند.
جاحظ: نعوذبالله!...كشتن شاه گناه كبيره است.
منصور با نگاه غضب آلودي به كعبي و جاحظ مي نگرد. كعبي و جاحظ ساكت و بهت زده هستند.
رازي و پس ازآن،هركدام مي بايست خون يكديگربريزيدتا خودزنده بمانيد.
كعبي: به سرمبارك قسم كه كيميابراي ماهيچ ارزشي ندارد...ماتارمويي ازشمارادرازاي همه عالم نمي دهيم.
منصور: اي نمك به حرام هاي پدرسوخته.
جاحظ: قربانتان گردم هنوزكه نه رازكيميايي برملاشده ونه ماخداي ناكرده قصدجان يكديگرراكردهايم.
كعبي: بله،سرورم...كيميايك دسيسه است كه مارابه جان هم اندازد.
منصور: پس تومي گويي كيميايي وجودندارد!؟
كعبي: هرگز سرورم...(به رازي يورش مي برد.)آخرتوازجان ماچه مي خواهي كه هرچه مي گوييم،به سودخودتعبيرش مي كني؟...برو...برو،دست ازسرمان بردار.
منصور: تو باچه حقي اجازه خروج مي دهي، ابله؟
كعبي: مرا ببخشيد،سرورم...گمان كنم...
جاحظ: به جاي گمان كردن،تلاش كن خاطرسرورم راپريشان نكني.
كعبي: خودم مي دانم...شمابه كارخودتان برسيد.
منصور: چه خبرتان است كه اين طو ربه جان هم افتاده ايد؟...تازه حرف كيميابه ميان آمده،واي به روزي كه خود كيميا پيدا شود!...انگاراين حكيم بي راه نگفت!
كعبي: فريبش را نخوريد كه اين شگرد مطربان است.
منصور،كعبي رابه كناري مي برد.جاحظ سعي داردباگردن كشيدن،خودرابه آنهانزديك كندوحرفهايشان رابشنود.
منصور: من مي دانم... هرچه هست،درآن كتاب آمده وهمه به رمزاست...كاري بكن كعبي.
كعبي: چشم،سرورم...من هم ترديدي ندارم كه همه درآن كتاب آمده…كاري بكن كعبي.
جاحظ: سرورم، پس من چه ؟
كعبي: ( كتاب را جلو رازي مي اندازد. ) بگير و راز كيميا را بگو .
جاحظ: بگو وخود را خلاص كن .
كعبي: بگير وراز كيميا را بگو.
رازي: باز هم مي گويم ،كيميا راز نيست...توهمي است براي سنجش آزمندي بشر.
جاحظ: راستش را بگو...در ازاي آن چه مي خواهي؟
كعبي: بله، بگو...مااين رازرابراي سعادت و رستگاري بشر مي خواهيم.
رازي: شكي در آن نيست ... اما سهم حاكم مقتدرچه مي شود؟ مگراو بشر نيست ؟
جاحظ: سهم او معلوم است،حكومت ري.
كعبي: بله...همين برايش كافي است...مگرتوبه سعادت بندگان خدانمي انديشي؟...پس آن را به ما بسپارتا كاري كنيم كه كيميا گمراهشان نكند .
جاحظ: باز هم نمي گويي درازاي آن چه مي خواهي ؟
رازي: چرا...حالا كه اهل معامله ايد،مي گويم...درحقيقت من خواسته اي ندارم وبرآوردن خواسته هايم بسيارسنگين است،چون كيميابسياروسوسه انگيزاست.
كعبي: (باتعجب روبه جاحظ)توفهميدي چه گفت؟
جاحظ: نه...توچطور؟
كعبي: من كه همان اول گفتم نفهميدم.
رازي: جلوبياييدتارازكيميارابگويم.
كعبي و جاحظ با اشتياق جلو مي روند.
رازي: چراهر دو باهم!...كيميا دانش جمعي نيست...تنهابه يك نفرمي توانم بگويم.وآن يك نفرهم كسي نيست جزدو نفر كه يكي شوندوچون دونفرشوند،بي شك يك نفرنباشند.واين بندگان خدامعصيت نكنند،مگربه حكم وجود،كه آن هم رأس همه شرورهيبت به دوصفت خوف محبوبان درسرنزول گرددچنانچه ايشان فرمايندخاك برسرفيل بمالندتابه يك اشارت آن حالت به يك غمزه برايقاع فعل بروجه كيميا،همي يك بارازكون ومكان اعراض بگردد...بله،اين بودرازكيميا.
كعبي: خودت فهميدي چه گفتي؟
رازي: نه...
كعبي: سر به سرمان مي گذارد.
رازي: به هيچ وجه...هرگزكسي نمي تواند به عمل مس راكيمياكند...هنوزنمي دانيدمس به نظركيميا شود؟...شماهردونه اهل نظريد ونه اهل عمل...شمادربندزمانيد،كيمياهم درزمان نمي گنجد.
كعبي: توباچه حقي درس اخلاق به ما مي دهي؟... متولي درس اخلاق ماييم.
رازي: (كتاب را برمي دارد.) پس اين كتاب به كار شمانمي آيد...مي برم تا به دست صاحبانش بدهم.
كعبي: (هجوم مي برد و سعي مي كند كتاب را از دست او خارج كند.)صاحبانش ماييم...
جاحظ: (زكريا را محكم مي گيرد.) بگيرش...نگذار آن را ببرد.
كعبي بايك حركت كتاب را ازدست رازي بيرون مي آورد.
رازي: اين يادداشت هاآن چيزي نيست كه درپي اش هستيد...به كارشماطمع كاران تن پرورنمي آيد.
كعبي: ماطمع كاريم؟
جاحظ: بايد كورش كرد ... (رازي رامي گيرد .)
كعبي: ( باكتاب چندباربرسررازي مي كوبد.)بگير...تن پروروطمع كارهم خودتي...
جاحظ،رازي را رها مي كند.رازي به زمين مي افتد.كعبي كتاب راروي او مي اندازدوسپس هردوازصحنه بيرون مي روند.رازي پس از چند لحظه به سختي ازجا بلند مي شود،كتاب رابرمي داردو آن را به دست روشنك مي دهد.
رازي: اين كتاب راببرجايي پنهان كن تابه دست آيندگان برسد...آنها مي دانندكه براي اين يادداشت هاچه سختي هايي كشيده ام.
روشنك: محمد...چشمانت!
رازي: ازاين جابرو روشنك...من زنده مي مانم،بااين كتاب...پس برو آن رابه دست آيندگان برسان.
روشنك آهسته،درحالي كه روبه رازي دارد،ازصحنه خارج مي شود. مأموران، زكرياي رازي را از صحنه بيرون ميبرند. پس از چند لحظه كه زكريا وارد ميشود،چشمانش بسته است.
روشنك: (بيآنكه سربلند كند.) آخر چشمانت را كور كردند.
رازي: روشنك!... كجايي، روشنك؟
روشنك: من اينجا هستم، محمد... همان جا بمان.
رازي: ماكجا ييم... روشنك؟
روشنك: كنار هم... جايي دور از همه... بيآنكه كسي ما را ببيند.
رازي: خيلي گرسنهام، روشنك... اگر كمي باقلا بود...
روشنك: باقلا نداريم...
رازي: انگار هيچ كس جز ما در اين عالم نيست... چرا صدايي نميآيد؟
روشنك: محمد...
رازي: چيست؟
روشنك: تو راز كيميا را ميداني؟
رازي: چرا ميپرسي؟
روشنك: پرسيدم، ميداني يا نه؟
رازي: اگر رازي در ميان بود تا كنون برمَلا شده بود... اين رازي است كه هيچ وقت كسي آن را نمي يابد... مگر...
روشنك: مگر چي؟
رازي: هيچ وقت اين راز فاش نميشود، روشنك... كيميا فقط يك وسوسة است.
روشنك: حالا ديگر برويم، محمد... اينجا كارمان تمام شد.
رازي: بله، روشنك... ما كه جايي را نداريم كه برويم.
روشنك: به دنبال من بيا... بايد به خانه برويم.
رازي: آنجا دلم ميگيرد.
روشنك: پس همين جا بمان تا بازگردم.
رازي: برو... اما اگر توانستي...
روشنك ميرود. پس از چند لحظه كعبي با تابوت خود وارد ميشود.
رازي: تو كي هستي؟
كعبي: مرا ديگر نميبيني؟
رازي: صدايت را شناختم.
كعبي: پس هنوز گوش هايت ميشنوند...
رازي: ديگر از من چه ميخواهي؟
كعبي: هميشه به دنبالت بودهام.
رازي: گفتم چه ميخواهي؟
كعبي: مگر از تو چيزي هم باقي مانده ؟ مي خواهم ببينم چطور علمت تو را به سعادت رساند.
رازي: خستهام.
كعبي: من هم خستهام... خستهام از اين بار سنگين و راه بي گريز.
رازي: پس حالا كه مرا ديدي، برو.
كعبي: نه... آمدهام تا حرف هايم راباتو بگويم. ... و حالا اين فرصت به دستم آمد.
رازي: تا فرصت باقي است ،حرفت را بزن وبرو.
كعبي: اول بايد بگويم كه تو فكر ميكني كه از همه داناتري، ولي بدان كهاز تو نادانتر، به اين جهان نيامده.
رازي: كورم كرديد و نتوانستم بيشتر ببينم و بشناسم.
كعبي: تو مدعي بودي كه در سه علم سرآمد هستي... ولي نبودي، چون اگر بودي به اين روز نميافتادي.
رازي: كينهات را خالي كن و زود برو .
كعبي: تو مدعي بودي كه ميتواني كيميا بسازي، ولي يك عمر تنگدست وفقير بودي... آن قدر فقير بودي كه نتوانستي كابين زنت را بدهي.
رازي: كيميايي وجود ندارد.
كعبي: و ديگر اين كه تو مدعي طبابت بودي، اما حتي نتوانستي چشمانت را معالجه كني و تا آخر عمر كور ماندي... و سوم... اين كه تو مدعي ستارهشناسي و علم به كاينات بودي، در حالي كه نتوانستي از نكبت ها و بدبختي هاي بيشماري كه دچارشان شدي، جلوگيري كني.
رازي: هر قدر هم كه از آينده باخبر باشيم، باز هم از سرنوشتگريزي نيست... يك عمر تاوان جهل شما را من پرداختم .
كعبي: (بلند ميخندد) پس تا قيامت هم تاوان پس بده.
رازي: از اينجا برو .
كعبي در حالي كه تابوت خود را روي زمين ميكشد، باناله هاي كشدار و بلند از صحنه خارج ميشود.
رازي: (بلند ميشود) روشنك... تو كجايي، روشنك؟...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده؟... ميخواستي كجا بروي؟
رازي: در راه كعبي را نديدي؟
روشنك: نه... ولي صداي ناله هايش را كه شنيدم، آمدم.
رازي: كجا بودي؟
روشنك: رفتم به كحالي گفتم كه بيايد تا چشمانت را مداوا كند.
رازي: كه بتوانم دوزخ خودم را ببينم؟... چه سودازبينايي!...آن قدرازاين دنيادل تنگم كه نمي خواهم ديگر آنرا ببينم.
روشنك: بيا... بيا اينجا بنشين.
رازي: براي چه؟
روشنك: منتظر بمانيم... گفتهاند از بغداد برايت پيغامي آوردهاند.
رازي: حوصله كسي را ندارم.
روشنك: حالا ميرسد... ببينيم چه پيغامي برايمان آوردهاند.
رازي: ميخواهم بروم جايي، استراحت كنم.
روشنك: حالا قرار است...
رازي: چه قراري؟... من ميدانم آنها چه پيغامي برايم آوردهاند.
روشنك: از كجا ميداني؟
رازي: صبر كن... تو هم ميفهمي.
صداي پايي شنيده ميشود.
روشنك: آمد...
مردي با لباسي فاخر عربي وارد ميشود.
روشنك: دنبال كسي ميگرديد؟
پيك: بله... به دنبال محمد زكرياي رازي ميگردم.
روشنك: با او چكار داريد؟
پيك: از خليفة بغداد، المقتدر براي اين دانشمند پيغامي آوردهام.
روشنك: از كجا دانستيد كه اواينجاست؟
پيك: ساعتهاست كه ميگردم... از هر كس كه پرسيدم، هيچ كس نشانيِ زكرياي رازي را نميدانست، اما همه ميدانستند كه ايشان بينايي خودشان را از دست دادهاند و در عزلت به سر ميبرند.
رازي: من اينجا هستم...
پيك شتابزده به طرف زكرياي رازي ميرود.
پيك: شما در ميان اين تاريكي چه ميكنيد؟
رازي: گفتيد تاريكي؟
پيك: از شما عذر ميخواهم... سزاوار نيست كه شما را در يك چنين جايي ملاقات كنم.
رازي: من به آنچه ميخواستم، رسيدم... چه تفاوت ميكند حالا ديگر در كجا باشم.
پيك: قدرتان را نميدانند... حيرت كردم، وقتي ديدم همه شما را از ياد بردهاند... وقتي همة دانشمندان در بغداد شنيدند كه با شما چهكردهاند، نگران شدند... آنها شما را نابينا كردهاند.
رازي: من همه چيز را ميبينم... هر اتفاقي را من ميتوانم ببينم.
پيك: پس شما؟
رازي: بله... من اين ظلمت را به روشني ميبينم.
پيك: از جانب خليفة بغداد و چند تن از دانشمندان آن ديار براي شما درود و سلام دارم. آنها فردا براي بردن شما به بغداد، خواهند آمد.
رازي: به بغداد!... براي چه؟
پيك: شأن و منزلت شما چنين حكم ميكند كه در اين جايگاه نباشيد.
رازي: نه... سلامم را به المقتدر و همة دانشمندان بغداد برسانيد و بگوييد از آنها اجازه ميخواهم كه در وطن خودم به خاك سپرده شوم... هرچند كه ميدانم هنگام مرگ تنها خواهم بود، حتي يك نفر هم نخواهد بود كهتابوتم را بر دوش بگيرد... سفرتان بيخطر باشد... برويد و بگوييد كه زكرياي رازي از آنها عذر خواسته است.
پيك: پس ميروم تا بگويم محمد زكرياي رازي در چه حالي به سر ميبرد... او را به عزلت كشاندهاند و ديگر كسي او را نميشناسد.
پيك بيرون ميرود. زكرياي رازي به قسمتي ديگر، نزديك روشنك ميرود. رازي ديگركور ديده نميشود.
روشنك: چرا نخواستي كه با آنها به بغداد برويم؟
رازي: نه... آنها براي مردن در بغداد از من دعوت كرده بودند تا بر گورم بنويسند كه از اهالي بغدادم نه از مردم ري... ميخواهم در شهر خودم بميرم تا همه بدانند كه از شهر ريام و چه ستمها بر من رفته است... اگر از اينجا بروم، اين ستمها فراموش ميشود، و آيندگان گمان ميبرند كه زكرياي رازي از قوم عرب است.
روشنك: افسوس!
رازي: افسوس براي چه؟
روشنك: كه هنوز هم چنين است.
رازي: اما من حرفم را زدم... من به بهاي اين كه جالينوس عرب نشوم، اين همه درد و رنج را تحمل كردم.
روشنك: دارد صبح ميشود... ديگر بايد رفت.
رازي: باور داري، روشنك كه ديگر ناي راه رفتن ندارم؟
روشنك: ميدانم... اما ديگر تمام شد... به صبح نزديك ميشويم...
چند قدم مي روند . منصور ظاهر مي شود ، با لباسي مندرس مانند ديوانگان بر روي تخته سنگي نشسته است .
منصور: پس به مدد نباتات چهارگانه ، به سه طريق به شوري در خشكي بمالند تا كشك در ته مشك با كوزه درآميزد .....
رازي آهسته مي زند زير خنده .
روشنك: باخود چه مي گويد ؟!
رازي: هيس ! ... اين همان رمز كيميايي است كه آن شب از سر نا چاري به او دادم .
منصور: و آن هنگامي است كه هفت بار قرص ماه در آسمان كامل شده باشد . (با چوب دستي خود كه مانند عصاي شاهي در دست گرفته ، آن را دور سر خود مي چرخاند .) دور شو ... (روبه رازي) آهان ... خوب گيرت انداختم ... بگو كيستي ؟... تو هم دنبال من آمده اي؟ ... برو به آن ها بگو كه من هرگز به خواب نمي روم ... برو ، ديگر ... (با خود مي خواند .) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول بر سر سم سياه و گرده سخت ، از آب هاي .....
رازي نزديك روشنك مي رود . منصور همچنان مي خواند .
روشنك: او از بيم مرگ هيچ گاه خواب خوشي ندارد .
رازي: مرا هم ديگر نمي شناسد .
روشنك: بايد برويم ، محمد .
منصور با صداي بلند مي خندد .
منصور: خيال مي كنيد ... نه ، هرگز نبايد به خواب روم ... (به سويي اشاره مي كند .) ببينيد ... آن دو روباه مكار برايم كمين كرده اند كه وقتي به خواب روم ، جانم را بگيرند ... (فرياد مي زند .) دور شويد ...
(به آسمان نگاه مي كند .) اي لعنت بر تو اي ماه كه هميشه نيمه ات نيست .
منصور فرياد كشان از صحنه خارج مي شود .
روشنك: برويم ، محمد ... او جز اين كاري ديگر ندارد .
رازي: چه كسي باور مي كند ... يعني او همان حاكم ري است !
منصور: ( ازخارج صحنه وفاصله دور. ) و اما جوهر و ياقوت و بلور به حكم نزول ...
رازي: بيا برويم ، روشنك ...
روشنك: از اينجا ديگر بايد خودت تنها بروي.
رازي: چه گفتي؟!
روشنك: هر كسي بايد به راه خودش برود.
رازي: تنها؟
روشنك: بله، تنهاي تنها... مگر اينكه...
رازي: مگر اينكه چي؟
روشنك: برو محمد... كسي هست كه راهنماي تو باشد... برو.
رازي: از كدام جهت ميروي؟
روشنك: (به سويي اشاره ميكند.) از آن طرف.
رازي: به كجا ميرسد؟
روشنك: به جايي كه راهش را خودم انتخاب كردهام...
رازي: باشد،روشنك... دوباره كِي تو را ميبينم؟
روشنك: (در حال رفتن) به زودي، محمد... به زودي...
روشنك از صحنه خارج ميشود.
رازي: روشنك،از كدام طرف بروم؟... (به دنبال روشنك از صحنه خارج ميشود.) روشنك... (از خارج صحنه) كجايي؟...از كدام طرف بروم؟
صحنه تبديل به قبرستان ميشود. قبرستاني كه در ابتدا زكرياي رازي وارد آن شده بود.جواني به صحنه ميآيد و پس از چند لحظه، زكرياي رازي وارد ميشود. صداي ساز زكريابه گوش ميرسد.
رازي: كجارفتي،روشنك؟
حسن: دنبال كسي هستيد؟
رازي: روشنك...خواهرم.
حسن: حالا برگورش ايستاده ايد.
رازي چگونه ممكن است!...چندلحظه پيش بامن بود.
حسن: چندلحظه!
رازي: نمي دانم...توكي هستي،جوان؟
حسن: حسن...
رازي: حسن!... تو را به ياد نميآورم.
حسن: اما ياد شما هميشه در خاطر ما باقي است... به خاطر نميآوريدآن روزرا؟...
رازي: كدام روز؟
حسن: آن روز كه طفل كوچكي بودم و مادرم به شما روي آورد...وشما مرا ازمرگ نجات داديد.
رازي: كدام؟...من طفلان بسياري رانجات دادم.
حسن: مرا ازشرزالوهايي نجات داديدكه...
رازي: پس تو همان كسي هستي كه زالو در شكمت بود؟
حسن: بله، آقا... و شما آن روز همة زالوها را از من و مادرم دور كرديد.
رازي: حال مادرت چطور است؟
حسن: حال او بسيار خوب است...
رازي: الحمدالله... خوب، حالا بگو ببينم... ميدانم كه بيحكمت به اينجا نيامدهاي... اينجا چه ميكني؟
حسن: به دنبال شما آمدهام.
رازي: براي چه ؟
حسن: دستتان را به من بدهيد.
صداي ساز زكرياي رازي همچنان از دور شنيده ميشود.
رازي: اين صدا!... ميشنوي؟
حسن: بله، آقا... اين صداي ساز شماست.
رازي: ساز من!
حسن: بله... مجلسي آراسته شده كه مرا به دنبال شمع آن محفل روانه كردهاند.
رازي: تو از كجا دانستي كه من اينجا هستم؟
حسن: صداي سازت را شنيديم.
رازي: صداي ساز من!
حسن: بله... بياييد كه جمع زيادي در انتظار شما هستند...
رازي: باشد... (تنبورش را برميدارد و حركت ميكند.) برويم ديگر...
حسن: (به سويي اشاره ميكند.) آن ارابة تيزرو در انتظارماست.
رازي: ارابه ديگر چرا؟... اگر صداي سازم را ميشنويم، پس راه كوتاهاست.
حسن: نه، آقا... راه دراز است و بي ارابه هرگز نميتوان به آنجا رسيد.
رازي: پس برويم، حسن...
هر دو از صحنه خارج ميشوند. صداي حركت شلاق مثل رعد و برق در فضا ميپيچد وپژواك آن با نوري خيره كننده بر صحنه حاكم ميشود، سپس صداي حركت پاي اسباني كهبا صداي ساز هماهنگ ميشود. صداي زكرياي رازي و حسن از بيرون شنيده ميشود.
رازي: ما در كجاي عالميم ؟
حسن: بر فراز خاك در سفريم.
رازي: چه وقت است؟
حسن: از دايرة زمان بيرونيم.
همزمان با دور شدن صداي پاي اسبان، گوركن وارد صحنه ميشود.اثري ازسنگ مزاررازي نيست.
گوركن: بله،اكنون آغازتولدي ديگراست... (ناگهان متوقف ميشود.) اِه كجا رفتي، پيرمرد؟ (به هر سوميدود.) آهاي، پيرمرد... (ميايستد و مردد ميماند.) شايد وهم و خيال بود... كسي اينجا نبوده... (جايي كهزكريا نشسته بود، ميرود.) اما نه... اين جاي پاي اوست كه هنوز نقشاش بر خاك مانده... درست است، اين جاي پاي اوست... آخرينبار كه ديدمش، سازش را به سينه چسبانده بود و به آسمان خيره ماندهبود... هيچ كس نميدانست او كيست و از كدام ديار است. (به سنگمزاري كه زكريا روي آن نشسته بود، اشاره ميكند.) بر سنگ مزارشچيزي نوشته نشد...
صداي پاي اسبان آهسته نزديك ميشود.
گوركن: اما هر بار كه از اينجا گذر ميكردم، جمع زيادي ميديدم كه همهناشناس بودندو با شكوه تمام گورش را مثل نگيني در ميانميگرفتند... يك روز از جواني كه در آن جمع بود، پرسيدم كه او كيست؟ گفت: «تو چطور نفهميدي كه چه كسي را در گور ميكني؟» وداستان مردي را برايم گفت كه تا دم مرگ دلش براي مردم اين سرزمين ميتپيد و آرزو داشت تا باز هم بتواند بر دردهاي مردمش مرهم گذارد.
گوركن از صحنه خارج ميشود. با خروج گوركن، صداي حركت كالسكه كاملاً نزديكميشودوصداي موسيقي اوج مي گيرد.انتهاي صحنه دروازهاي گشوده مي شودكه فضايي اثيري رابه نمايش مي گذارد.ازهرسوآبشارهاي نورهاي رنگارنگي مثل پارچه هاي حريرموج دار،سبك وآرام سرازيراست.مجلسي آراسته شده كه درآن شيخ صيدلاني،روشنك،زن جوان، گوركن ،داروساز جوان ،مردپابرهنه وتعدادي ديگر حضوردارند.زكرياي رازي به همراه حسن واردمي شوند.شيخ صيدلاني درحالي كه جامي شراب دردست دارد،آنرابه رازي مي دهدوهمراه موسيقي مي رقصند.
و تمام شد اين دفتر به خواست خدا / اما حكايت همچنان باقي است.
منبع: سایت ایران تئاتر
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}