جواهرفروشی بود به نام «سلیم» که ثروت زیادی داشت. سلیم، عاشق سیر و سفر بود. یک روز که با کشتی سفر می کرد، دریا توفانی شد و کشتی شکست. سلیم خود را به تخته پاره‌ای چسباند و به ساحل رفت. کمی روی ماسه‌ها دراز کشید و خستگی در کرد. بعد بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت تا به پیرمردی رسید که به سختی راه می رفت. سلیم، دلش به حال پیرمرد سوخت و او را کول کرد، غافل از آنکه پیرمرد شیطان بود و خودش را به شکل آدمیزاد درآورده بود.

سلیم هر کاری کرد، پیرمرد از پشتش پایین نیامد، تا آنکه به یک مزرعه‌ی کدو رسیدند. سلیم کدوی بزرگی کند و توی آن را خالی کرد و در آن انگور ریخت، بعد آن‌قدر زیر آفتاب قدم زد تا انگورهای داخل کدو شراب شد. شیطان که تشنه شده بود شراب را خورد و بی حال به زمین افتاد. سلیم راهش را گرفت و رفت تا به گله‌ای رسید که چوپان آن دیو بود. سلیم ترسید. خواست فرار کند که دیو او را گرفت و به قلعه‌اش برد. قلعه، چهل اتاق داشت و توی هر کدام از اتاق‌ها یک پری زندانی بود.

دیو غذای زیادی جلوی سلیم گذاشت تا بخورد و زودتر چاق شود. سلیم مقداری از غذاها را خورد و بقیه را کنار لانه‌ی موش‌ها گذاشت. موش‌ها یکی یکی بیرون آمدند و غذاها را داخل لانه بردند. دیو دست و پای سلیم را بست و او را به سیاه‌چال انداخت. موش‌ها دست و پای سلیم را باز کردند. سلیم با هر زحمتی بود، از سیاه چال بیرون آمد و فرار کرد.

دیو فهمید و دنبالش رفت. سلیم خود را بالای کوهی رساند و سنگ بزرگی برداشت و بر سر دیو کوبید. دیو مرد. سلیم از کوه پایین آمد و خود را به خانه‌ی دیو رساند. قفل چهل اتاق را باز کرد و با کوچک‌ترین پری ازدواج کرد.

چند سال گذشت و دل سلیم برای پدر و مادرش تنگ شد. پری وقتی دل‌تنگی او را دید گفت: «برو پدر و مادرت رو ببین و برگرد.»

سلیم پرسید: «چطوری برم؟»

پری گفت: «با مرغ شُکر.»

بعد سه شمع سفید به سلیم داد و گفت: «هر وقت یکی از شمع‌ها رو روشن کنی، مرغ شکر حاضر می شه.»

سلیم یکی از شمع‌ها را روشن کرد. مرغ شکر حاضر شد. پری گفت: «فقط یادت باشه تا وقتی از پشت مرغ پایین نیومدی، شکر نکن که به دردسر می افتی.»

سلیم چشمی گفت و سوار مرغ شد. مرغ پرواز کرد و در یک چشم به هم زدن، او را به شهر و دیار خودش رساند. سلیم تا از بالا خانه‌ی پدری اش را دید، همه چیز یادش رفت و زیر لب خدا را شکر کرد. مرغ هم او را پایین آورد و توی خانه‌ی همسایه انداخت. از قضا، خانه‌ی همسایه را دزد زده بود. سلیم را به جای دزد گرفتند و به زندان بردند.

سلیم هفت روز در زندان بود. روز هشتم، پادشاه خواب پریشانی دید. وقتی بیدار شد، هم دلش می خواست گریه کند، هم بخندد. وزیر را خواست و به او گفت: «کسی را پیدا کن که بتواند هم مرا بخنداند، هم بگریاند.»

وزیر هرچه گشت، نتوانست چنین کسی را پیدا کند. خبر به گوش سلیم رسید. سلیم گفت: «من می تونم این کار رو بکنم.»

سلیم را پیش شاه بردند. سلیم سرگذشت خود را تعریف کرد. شاه از شنیدن آن، هم شاد شد و هم غمگین، آخر هم دستور داد او را آزاد کنند.

سلیم با خوشحالی به خانه رفت. اما وقتی رسید، غصه‌اش گرفت. پدر و مادرش آن‌قدر پیر شده بودند که داشتند می مردند. سلیم فوری یکی دیگر از شمع‌ها را روشن کرد. مرغ حاضر شد. سلیم گفت: «پدر و مادرم دارند می میرند. زود برو و پری رو بیار اینجا.»

مرغ رفت و با پریی برگشت. پری پدر و مادر سلیم را در چشمه‌ی جوانی شست و آن‌ها جوان شدند. بعد همگی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
 

منبع مقاله :

شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.