افسانه های کهن
سلیم جواهرفروش
افسانه ای زیبا درباره مرد ثروتمندی که اسیر دیو شد، به قلم محمد رضا شمس:
جواهرفروشی بود به نام «سلیم» که ثروت زیادی داشت. سلیم، عاشق سیر و سفر بود. یک روز که با کشتی سفر می کرد، دریا توفانی شد و کشتی شکست. سلیم خود را به تخته پارهای چسباند و به ساحل رفت. کمی روی ماسهها دراز کشید و خستگی در کرد. بعد بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت تا به پیرمردی رسید که به سختی راه می رفت. سلیم، دلش به حال پیرمرد سوخت و او را کول کرد، غافل از آنکه پیرمرد شیطان بود و خودش را به شکل آدمیزاد درآورده بود.
سلیم هر کاری کرد، پیرمرد از پشتش پایین نیامد، تا آنکه به یک مزرعهی کدو رسیدند. سلیم کدوی بزرگی کند و توی آن را خالی کرد و در آن انگور ریخت، بعد آنقدر زیر آفتاب قدم زد تا انگورهای داخل کدو شراب شد. شیطان که تشنه شده بود شراب را خورد و بی حال به زمین افتاد. سلیم راهش را گرفت و رفت تا به گلهای رسید که چوپان آن دیو بود. سلیم ترسید. خواست فرار کند که دیو او را گرفت و به قلعهاش برد. قلعه، چهل اتاق داشت و توی هر کدام از اتاقها یک پری زندانی بود.
دیو غذای زیادی جلوی سلیم گذاشت تا بخورد و زودتر چاق شود. سلیم مقداری از غذاها را خورد و بقیه را کنار لانهی موشها گذاشت. موشها یکی یکی بیرون آمدند و غذاها را داخل لانه بردند. دیو دست و پای سلیم را بست و او را به سیاهچال انداخت. موشها دست و پای سلیم را باز کردند. سلیم با هر زحمتی بود، از سیاه چال بیرون آمد و فرار کرد.
دیو فهمید و دنبالش رفت. سلیم خود را بالای کوهی رساند و سنگ بزرگی برداشت و بر سر دیو کوبید. دیو مرد. سلیم از کوه پایین آمد و خود را به خانهی دیو رساند. قفل چهل اتاق را باز کرد و با کوچکترین پری ازدواج کرد.
چند سال گذشت و دل سلیم برای پدر و مادرش تنگ شد. پری وقتی دلتنگی او را دید گفت: «برو پدر و مادرت رو ببین و برگرد.»
سلیم پرسید: «چطوری برم؟»
پری گفت: «با مرغ شُکر.»
بعد سه شمع سفید به سلیم داد و گفت: «هر وقت یکی از شمعها رو روشن کنی، مرغ شکر حاضر می شه.»
سلیم یکی از شمعها را روشن کرد. مرغ شکر حاضر شد. پری گفت: «فقط یادت باشه تا وقتی از پشت مرغ پایین نیومدی، شکر نکن که به دردسر می افتی.»
سلیم چشمی گفت و سوار مرغ شد. مرغ پرواز کرد و در یک چشم به هم زدن، او را به شهر و دیار خودش رساند. سلیم تا از بالا خانهی پدری اش را دید، همه چیز یادش رفت و زیر لب خدا را شکر کرد. مرغ هم او را پایین آورد و توی خانهی همسایه انداخت. از قضا، خانهی همسایه را دزد زده بود. سلیم را به جای دزد گرفتند و به زندان بردند.
سلیم هفت روز در زندان بود. روز هشتم، پادشاه خواب پریشانی دید. وقتی بیدار شد، هم دلش می خواست گریه کند، هم بخندد. وزیر را خواست و به او گفت: «کسی را پیدا کن که بتواند هم مرا بخنداند، هم بگریاند.»
وزیر هرچه گشت، نتوانست چنین کسی را پیدا کند. خبر به گوش سلیم رسید. سلیم گفت: «من می تونم این کار رو بکنم.»
سلیم را پیش شاه بردند. سلیم سرگذشت خود را تعریف کرد. شاه از شنیدن آن، هم شاد شد و هم غمگین، آخر هم دستور داد او را آزاد کنند.
سلیم با خوشحالی به خانه رفت. اما وقتی رسید، غصهاش گرفت. پدر و مادرش آنقدر پیر شده بودند که داشتند می مردند. سلیم فوری یکی دیگر از شمعها را روشن کرد. مرغ حاضر شد. سلیم گفت: «پدر و مادرم دارند می میرند. زود برو و پری رو بیار اینجا.»
مرغ رفت و با پریی برگشت. پری پدر و مادر سلیم را در چشمهی جوانی شست و آنها جوان شدند. بعد همگی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
سلیم هر کاری کرد، پیرمرد از پشتش پایین نیامد، تا آنکه به یک مزرعهی کدو رسیدند. سلیم کدوی بزرگی کند و توی آن را خالی کرد و در آن انگور ریخت، بعد آنقدر زیر آفتاب قدم زد تا انگورهای داخل کدو شراب شد. شیطان که تشنه شده بود شراب را خورد و بی حال به زمین افتاد. سلیم راهش را گرفت و رفت تا به گلهای رسید که چوپان آن دیو بود. سلیم ترسید. خواست فرار کند که دیو او را گرفت و به قلعهاش برد. قلعه، چهل اتاق داشت و توی هر کدام از اتاقها یک پری زندانی بود.
دیو غذای زیادی جلوی سلیم گذاشت تا بخورد و زودتر چاق شود. سلیم مقداری از غذاها را خورد و بقیه را کنار لانهی موشها گذاشت. موشها یکی یکی بیرون آمدند و غذاها را داخل لانه بردند. دیو دست و پای سلیم را بست و او را به سیاهچال انداخت. موشها دست و پای سلیم را باز کردند. سلیم با هر زحمتی بود، از سیاه چال بیرون آمد و فرار کرد.
دیو فهمید و دنبالش رفت. سلیم خود را بالای کوهی رساند و سنگ بزرگی برداشت و بر سر دیو کوبید. دیو مرد. سلیم از کوه پایین آمد و خود را به خانهی دیو رساند. قفل چهل اتاق را باز کرد و با کوچکترین پری ازدواج کرد.
چند سال گذشت و دل سلیم برای پدر و مادرش تنگ شد. پری وقتی دلتنگی او را دید گفت: «برو پدر و مادرت رو ببین و برگرد.»
سلیم پرسید: «چطوری برم؟»
پری گفت: «با مرغ شُکر.»
بعد سه شمع سفید به سلیم داد و گفت: «هر وقت یکی از شمعها رو روشن کنی، مرغ شکر حاضر می شه.»
سلیم یکی از شمعها را روشن کرد. مرغ شکر حاضر شد. پری گفت: «فقط یادت باشه تا وقتی از پشت مرغ پایین نیومدی، شکر نکن که به دردسر می افتی.»
سلیم چشمی گفت و سوار مرغ شد. مرغ پرواز کرد و در یک چشم به هم زدن، او را به شهر و دیار خودش رساند. سلیم تا از بالا خانهی پدری اش را دید، همه چیز یادش رفت و زیر لب خدا را شکر کرد. مرغ هم او را پایین آورد و توی خانهی همسایه انداخت. از قضا، خانهی همسایه را دزد زده بود. سلیم را به جای دزد گرفتند و به زندان بردند.
سلیم هفت روز در زندان بود. روز هشتم، پادشاه خواب پریشانی دید. وقتی بیدار شد، هم دلش می خواست گریه کند، هم بخندد. وزیر را خواست و به او گفت: «کسی را پیدا کن که بتواند هم مرا بخنداند، هم بگریاند.»
وزیر هرچه گشت، نتوانست چنین کسی را پیدا کند. خبر به گوش سلیم رسید. سلیم گفت: «من می تونم این کار رو بکنم.»
سلیم را پیش شاه بردند. سلیم سرگذشت خود را تعریف کرد. شاه از شنیدن آن، هم شاد شد و هم غمگین، آخر هم دستور داد او را آزاد کنند.
سلیم با خوشحالی به خانه رفت. اما وقتی رسید، غصهاش گرفت. پدر و مادرش آنقدر پیر شده بودند که داشتند می مردند. سلیم فوری یکی دیگر از شمعها را روشن کرد. مرغ حاضر شد. سلیم گفت: «پدر و مادرم دارند می میرند. زود برو و پری رو بیار اینجا.»
مرغ رفت و با پریی برگشت. پری پدر و مادر سلیم را در چشمهی جوانی شست و آنها جوان شدند. بعد همگی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}