نویسندگان: احمدرضا همتی مقدم
علی صبوحی


 

نقش علّی حالات ذهنی و این‌همانی

برخی از طرفداران نظریه‌ی علّی مثل آرمسترانگ (1) استدلالی براساس نقش علّی (کارکردی) حالات ذهنی و حالات فیزیکی محقق کننده‌ی آنها پیشنهاد کرده‌اند. آرمسترانگ پیشنهاد می‌کند برای درک بهتر این‌همانی ذهن و بدن، ابتدا بهتر است به روابط این‌همانی در علم و نحوه‌ی کشف آنها به وسیله‌ی دانشمندان توجه کنیم؛ (2) برای مثال، بهتر است ببینیم چگونه زیست شناسان به رابطه‌ی این‌همانی میان ژن و DNA دست پیدا کردند. این دانشمندان قبل از کشف این‌همانی ژن و DNA، از مفهوم ژن در نظریه‌های خود استفاده می‌کردند و برای آن نقش کارکردی خاصی قائل بودند. مطابق نظر آنها، ژن عاملی درونی در اندام‌واره‌هاست که منشأ انتقال برخی از خواص از والدین به فرزندان است. در واقع، این تعریف، ژن را براساس نقش کارکردی یا علّی آن تعریف می‌کند. با در دست داشتن چنین تعریفی، زیست شناسان مولکولی کشف کردند که DNA عاملی فیزیکی است که چنین نقش کارکردی‌ای را ایفا می‌کند. در واقع، آنها کشف کردند که DNA عاملی فیزیکی است که وجود آن علت انتقال ویژگی‌ها در اندام‌واره‌هاست. براین اساس، آرمسترانگ یک نظریه‌ی دو لایه‌ای (3) در مورد ذهن پیشنهاد می‌دهد. طبق نظر او، تحلیل ما از ذهن و رابطه‌ی آن با بدن باید شامل دو بخش متفاوت باشد. بخش اول، تحلیل مفهومی (4) است که تحلیل منطقی مفاهیم مرتبط با ذهن را در برمی‌گیرد و بخش دوم تحلیل تجربی و درباره‌ی ماهیت ذهن است. در واقع، این‌همانی حالات ذهن و وضعیت‌های فیزیکی مبتنی بر بخش دوم است.
مطابق با بخش یا لایه‌ی اول نظریه‌ی آرمسترانگ، واژه‌های ذهنی براساس نقش کارکردی خود، تحلیل منطقی می‌شوند و در واقع، از این طریق تعریف می‌شوند؛ مثلاً درد حالت درونی‌ای است که در اثر آسیب و ضربه به قسمتی از بدن اندام‌واره ایجاد می‌شود و باعث رفتارهایی همانند ناله و درهم کشیدن چهره می‌شود. (5) با در دست داشتن تحلیل منطقی درد، عصب شناسان می‌توانند به طور تجربی کشف کنند که کدام ساختار فیزیکی، محقق کننده و برآورنده‌ی نقش علّی و کارکردی یک حالت ذهنی است؛ برای مثال، دانشمندان کشف کرده‌اند که در انسان‌ها، تحریک نسوج C برآورنده‌ی این نقش کارکردی است.
نظریه‌ی آرمسترانگ را می‌توان چنین صورت‌بندی کرد:
P1: درد= علّت رفتاری مثل ناله که خود به وسیله‌ی ضربه ایجاد می‌شود.
P2: تحریک نسوج C= علّت رفتاری مثل ناله که خود به وسیله‌ی ضربه ایجاد می‌شود.
C: درد= تحریک نسوج C.
مقدمه‌ی دوم باعث می‌شود که رابطه‌ی این‌همانی ما پسینی و تجربی باشد، نه صرفاً تحلیل منطقی. این‌همانی براساس رابطه‌ی علّی می‌تواند پاسخی برای مسئله‌ی تحقق چندگانه داشته باشد. از آنجا که در تحلیل منطقی مفاهیم ذهنی بر نقش علّی آنها تکیه می‌شود و در اندام‌واره‌های مختلف نیز وضعیت‌های فیزیکی مختلف این نقش علّی را محقق می‌کنند، درد در هر اندام‌واره‌ای وضعیت فیزیکی مرتبط در آن اندام‌واره است و از طرفی نیز همه‌ی اندام‌واره‌های دارای درد، به جهت نقش علّی یکسان دارای حالت ذهنی مشترکی هستند. در حقیقت، این روش به ایراد ناهمگون شدن ماهیت حالت ذهنی مثل درد، در صورت این‌همان بودن درد با ترکیب فصلی از وضعیت‌های فیزیکی مختلف، پاسخ می‌دهد.
اما اگر دقیق‌تر به مسئله بنگریم، مشاهده خواهیم کرد که مسئله‌ی تحقق چندگانه هنوز برای این گروه از نظریه‌پردازان این‌همانی مشکل خواهد بود. این گروه معتقدند که نوع یک حالت ذهنی با محقق کننده‌ (6) یا اشغال کننده (7) نقش علّی آنها این همان است و معتقدند که محقق کننده‌ی نقش کارکردی یک حالت ذهنی در واقع، یک حالت فیزیکی است. فرض کنید در فرد الف حالت ذهنی M را داریم و محقق کننده‌ی نقش کارکردی M در فرد الف، وضعیت عصب فیزیولوژیک N است. از نظر این گروه، حالات ذهنی با محقق کننده‌ی نقش علّی خود این‌همانی دارند؛ یعنی = MN یا به طور دقیق‌تر، M در گونه‌ی K با N این‌همان است، اما ممکن است در افراد گونه‌ی K نیز وضعیت‌های زیستی دیگر حالت ذهنی M را محقق کنند؛ بنابراین نمی‌توانیم نوع یک حالت ذهنی را با محقق کننده‌ی آن در یک گونه نیز این‌همان بدانیم.
البته با در دست داشتن تعاریف کارکردی از حالات ذهنی، به روش دیگری نیز می‌توان به مسئله‌ی تحقق چندگانه پرداخت. می‌توان گفت که درد با ویژگی «محقق کننده‌ی نقش علّی» این‌همان است. البته این ویژگی یک ویژگی درجه دوم است. (8) در واقع، به جای آنکه درد با یک ویژگی فیزیکی درجه اول مثل تحریک نسوج C این‌همان دانسته شود، با ویژگی درجه دوم «محقق کنندگی نقش علّی» این‌همان است. این ویژگی درجه دوم میان همه‌ی وضعیت‌های فیزیکی که در موجودات مختلف، محقق کننده‌ی درد هستند، مشترک است. واضح است که همه‌ی آنها ویژگی محقق کردن درد را دارند. این روش هم نظر فیزیکالیست را برآورده می‌کند و هم مسئله‌ی محقق کردن درد را دارند. این روش هم نظر فیزیکالیست را برآورده می‌کند و هم مسئله‌ی تحقق چندگانه را حل می‌کند. در اندام‌واره‌های مختلف، وضعیت‌های فیزیکی مختلف می‌توانند درد را محقق کنند و همان‌گونه که گفته شد، همه‌ی این وضعیت‌های فیزیکی در ویژگی درجه دوم محقق کنندگی درد مشترک هستند. در واقع، وضیعت‌های فیزیکی مختلف می‌توانند این ویژگی را داشته باشند و وضعیت‌های فیزیکی مختلف می‌توان درد را در موجودات مختلف محقق کنند، ولی وقتی می‌گوییم فرد الف درد دارد، به این معناست که فرد الف ویژگی فیزیکی‌ای را دارد که محقق کننده‌ی نقش کارکردی ایجاد (تمایل و آمادگی) (9) ناله و چهره درهم کشیدن است. (10)
تا اینجا مهم‌ترین استدلال‌هایی که برای نظریه‌ی این‌همانی نوعی ارائه شده است، بررسی شد. همچنین در بررسی انتقادهای وارد شده به آنها دیدیم که این انتقادات با وجود دقیق بودن، ضربه‌ی اساسی به نظریه‌ی این‌همانی وارد نمی‌کنند و طرفداران این‌همانی نیز با تغییرات و اصلاحات اندکی توانسته‌اند به بیشتر این انتقادها پاسخ بگویند. در ادامه، یکی از جدی‌ترین انتقادها به نظریه‌ی این‌همانی توضیح داده می‌شود که تا امروز نیز فیزیکالیست‌ها را به خود مشغول داشته است. کریپکی این انتقاد را در دهه‌ی هشتاد میلادی در سلسله سخنرانی‌هایی مطرح کرد که بعدها در کتاب نام‌گذاری و ضروت (11) به چاپ رسیدند.

5- انتقاد کریپکی به نظریه‌ی این‌همانی نوعی

استدلال کریپکی علیه فیزیکالیسم در کلی‌ترین حالت آن به شکل زیر است:
P1: اگر درد همان تحریک نسوج C باشد، این رابطه باید ضرورتاً صادق باشد.
P2: اما چنین نیست که ضرورتاً درد همان تحریک نسوج C باشد.
C: در نتیجه، درد با تحریک نسوج C این‌همان نیست.
واضح است که این استدلال براساس قاعده‌ی رفع تالی معتبر است، پس به بررسی صحت آن می‌پردازیم. برای این کار، استدلال را به شکل جزئی‌تری بازنویسی می‌کنیم:
1. درد و تحریک نسوج C، دلالت‌گرهای صلب (12) هستند.
2. رابطه‌ی این‌همانی میان دلالت‌گرهای صلب در صورت صادق بودن، ضرورتاً صادق است. (13)
3. درد= تحریک نسوج C (فرضیه‌ی فیزیکالیستی)، رابطه‌ی این‌همانی میان دلالت‌گرهای صلب است و اگر صادق باشد، ضرورتاً صادق است. (از 1و2)
4. اگر رابطه‌ی درد= تحریک نسوج C ضرورتاً صادق است، هیچ جهان ممکنی وجود ندارد که در آن، یکی از طرفین رابطه‌ی این‌همانی بدون طرف دیگر وجود داشته باشد.
5. اگر بتوان جهانی را تصور کرد که در آن، درد و تحریک نسوج C بدون حضور یکدیگر وجود داشته باشند (آموزه‌ی تصورپذیری)، چنین جهانی ممکن است.
6. جهانی را که در آن تحریک نسوج C وجود دارد، اما درد وجود ندارد، واقعاً می‌توان تصور کرد.
7. پس جهانی که در آن تحریک نسوج C وجود دارد، اما درد وجود ندارد، جهانی ممکن است. (از 5و6)
8. بنابراین رابطه‌ی درد= تحریک نسوج C، ضرورتاً صادق نیست. (از 4و7)
9. در نتیجه، درد= تحریک نسوج C صادق نیست. (از 3 و8)
برای بررسی صحت استدلال با توجه به صورت‌بندی ارائه شده، باید صحت مقدمات 5، 4، 2، 1و 6 را بررسی کنیم. پیش از این کار باید به شرح آنها بپردازیم. برای این کار باید مروری بر فلسفه‌ی کریپکی و نتایج مهم و تأثیرگذار آنها داشت. کار را با شرح نظریه‌ی معناشناسی کریپکی که در واقع، پایه‌ی انتقادهای او به فیزیکالیسم است، آغاز می‌کنیم.
کریپکی در انتقاد به نظر راسل و فرگه می‌گوید که یک اسم خاص معادل و این‌همان با هیچ وصف معینی نیست و اساساً اسامی خاص دارای مفهوم نیستند. اسامی خاص دلالت‌گرهای صلب هستند، حال آنکه اوصاف معین دلالت‌گرهای متغیر (14) هستند و در نتیجه، این دو نمی‌توانند با یکدیگر این‌همان باشند، اما دلالت‌گر صلب چیست؟
الف دلالت‌گر صلب است اگر و تنها اگر الف در همه‌ی جهان‌های ممکن به یک چیز ارجاع کند. (15)
جهان ممکن نیز به صورت زیر تعریف می‌شود:
شرایطی را که جهان واقع ندارد، اما می‌توانست داشته باشد، جهان ممکن (16) می‌گوییم.
جهان ممکن مفهومی است که شهود ما آن را تأیید می‌کند. ما به طور شهودی می‌دانیم که ممکن بود ارسطو فلسفه نخواند و به شغل دیگری مثل چوپانی روی بیاورد و در نتیجه، کتاب ارگانون را هم ننویسد. چنین شرایطی که ارسطو در آن چوپان است، یک جهان ممکن است. همچنین شهود ما این را هم تأیید می‌کند که نام خاص ارسطو در همه‌ی جهان‌های ممکن به یک شخص دلالت می‌کند. اگر صدق جملاتی را مثل «ممکن بود ارسطو چوپان شود» و یا «ممکن بود ارسطو در جنگ‌های داخلی یونان در سن جوانی کشته شود و نتواند فلسفه بخواند» بپذیریم، شهوداً و قویاً به نظر می‌رسد این دو گزاره که بیانگر دو جهان ممکن‌اند، در مورد یک شخص هستند و در نتیجه، اسم خاص ارسطو که موضوع این دو گزاره است، به یک شخص دلالت می‌کند. در واقع، دلیل کریپکی برای صلب بودن اسامی خاص همین شهود است؛ مثلاً ما به طور شهودی می‌گوییم که گرچه بوش ممکن بود رئیس جمهور آمریکا نباشد، چنین نیست که ممکن بود او بوش نباشد، ولی وصف‌های معین در همه‌ی جهان‌های ممکن به یک شخص ثابت دلالت نمی‌کنند و در هر جهانی کسی غیر از مدلول آنها در جهان واقع می‌تواند مدلول آنها باشد؛ مثلاً «کاشف نظریه‌ی ناتمامیت حساب» در جهان ممکنی می‌توانست تارسکی باشد و در جهان دیگر می‌توانست چرچ باشد، حال آنکه در جهان واقع گودل است. بدین ترتیب، کریپکی نشان می‌دهد که اسامی خاص با او اصاف معین معادل نیستند. اسامی خاص، دارای ویژگی صلب بودن هستند که اوصاف معین فاقد آن هستند. همچنین کریپکی واژه‌های بیانگر انواع طبیعی (17) را نیز دلالت‌گرهای صلب می‌داند. «یک واژه نوع طبیعی» واژه‌ای است که به همه‌ی چیزهایی دلالت می‌کند که در یک ویژگی طبیعی مشترک هستند؛ مثلاً «آب» یک واژه‌ی نوع طبیعی است که به همه چیزهایی دلالت می‌کند که در ویژگی ساختار H2O داشتن مشترک هستند یا «طلا» یک واژه‌ی نوع طبیعی است که به همه‌ی چیزهایی دلالت می‌کند که در عدد اتمی 79 داشتن مشترک هستند. البته دانستن این ویژگی مشترک ضروری نیست. در برخی موارد مانند «آب» و «طلا» این ویژگی مشترک را می‌دانیم، اما در مواردی نیز نمی‌دانیم چه ویژگی مشترکی میان مصادیق یک نوع وجود دارد که یک واژه‌ی نوع طبیعی به آنها ارجاع می‌کند.
کریپکی با آنکه واژه‌های انواع طبیعی را دلالت‌گر صلب می‌داند، استدلال مشخصی برای این ادعا ارائه نمی‌دهد. با وجود این، پاتنم (18) با استدلالی که به استدلال جهان دوقلو (19) معروف است، نشان داد که واژه‌های انواع طبیعی نیز دلالت‌گرهای صلب هستند.
اما در مورد درد و تحریک نسوج C چه می‌توان گفت؟ آیا آنها نیز دلالت‌گرهای صلب هستند؟ اگر «درد» یک اسم خاص باشد، از آنجا که اسامی خاص دلالت‌گر صلب هستند، «درد» نیز باید دلالت‌گر صلب باشد، اما آیا «درد» اسم خاص است، اما در این صورت می‌توان آب را نیز اسم خاص دانست، زیرا می‌توان گفت «آب» نیز نام یک ماده‌ی خاص است، در حالی که آب نوع طبیعی است و اسم خاص نیست.
حال می‌پردازیم به دلایل مثبتی که به نفع صلب بودن درد باید ارائه کرد تا بتوان مقدمه 2 در استدلال بالا را توجیه کرد. دیدیم که نمی‌توان گفت «درد» اسم خاص است، و از طرفی کریپکی فقط برای صلب بودن اسامی خاص استدلال کاملی را طرح کرده است و واژه‌های انواع طبیعی را نیز دلالت‌گر صلب دانسته است.
مفسران کریپکی (20) معیاری برای بررسی دلالت‌گر ثابت ارائه داده‌اند که ایده‌ی اصلی آن را نیز به طور غیرمستقیم در نوشته‌ی کریپکی می‌توان دید. آزمون صلب بودن بدین صورت است که:
آیا مدلول واژه‌ای مثل «T» می‌توانست وجود داشته باشد بدون آن‌که T باشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، «T» دلالت‌گر صلب نیست و اگر منفی باشد «T» یک دلالت‌گر صلب است.
با توجه به این آزمون، می‌توان دید اسامی خاص دلالت‌گرهای صلب هستند، اما وصف‌های معین دلالت‌گر صلب نیستند. مدلول «مبدع منطق» یعنی ارسطو می‌توانست وجود داشته باشد، بدون آنکه ارسطو باشد. همچنین با توجه به این آزمون می‌توان دید کدام یک از واژه‌های کلی اعم از واژه‌های نوع طبیعی و غیره دلالت‌گر صلب هستند. واژه‌ی «فیلسوف» دلالت‌گر صلب نیست، زیرا هر کدام از مصادیق آن را در نظر بگیریم، می‌توانست وجود داشته باشد، بدون آن‌که فیلسوف باشد، اما مصادیق واژه‌ی نوع طبیعی مثل «آب» نمی‌توانستند وجود داشته باشند، بدون آنکه آب باشند.
آیا «درد» با توجه به این آزمون، دلالت‌گر صلب است؟ پاسخ مثبت است، زیرا مدلول «درد» ویژگی حسی‌ای است که همه آن را می‌دانیم و کسی نمی‌تواند درد داشته باشد مگر آنکه ویژگی حسی درد را داشته باشد. البته فیلسوفانی همچون آرمسترانگ که طرفدار این‌همانی براساس نقش کارکردی هستند، «درد» را دلالت‌گر صلب نمی‌دانند. همان‌گونه که دیدیم، آرمسترانگ درد را براساس نقش کارکردی آن تعریف می‌کند و براین اساس، هر چیزی که محقق کننده‌ی آن نقش کارکردی باشد، درد است. لزومی ندارد که در همه‌ی جهان‌های ممکن و حتی همه‌ی اندام‌واره‌ها در جهان واقع یک وضعیت فیزیکی محقق کننده‌ی درد باشد. در نتیجه، درد می‌تواند مدلول‌های متفاوتی داشته باشد و براین اساس، دلالت‌گر صلب نیست؛ اما تعریف درد و سایر حالات ذهنی براساس نقش کارکردی نادرست است.
آیا «تحریک نسوج C» با توجه به این آزمون، دلالت‌گر صلب است؟ پاسخ مثبت است، زیرا مدلول‌های (مصادیق) آن نمی‌توانستند وجود داشته باشند، بدون آنکه نسوج C باشند.
اما اکنون باید به بررسی مقدمه‌ی دوم بپردازیم. نتیجه‌ی بسیار مهمی که از تحلیل کریپکی درباره‌ی اسامی خاص به دست می‌آید، وجود صدق‌های ضروری پسینی است که مقدمه‌ی دوم استدلال نیز بر این اساس، توجیه می‌شود. پارادایم غالب در میان فیلسوفان درباره‌ی گزاره‌های ضروری- پیش از کریپکی این بوده است که تنها گزاره‌های تحلیلی، ضروری هستند و اساساً هر گزاره‌ای که معرفت ما به محتوای آن پیشینی باشد، ضروری است. از آنجا که معرفت ما به محتوای گزاره‌های پسینی وابسته به جهان خارج است، این گزاره‌ها ضروری نیستند و امکانی (21) هستند.
یکی از مهم‌ترین نتایج معناشناسی کریپکی این بوده است که گزاره‌های پسینی‌ای وجود دارد که می‌توانند ضرورتاً صادق باشند. در حقیقت، کریپکی با وارد کردن مفهوم جهان‌های ممکن به ادبیات فلسفه‌ی تحلیلی ضرورت را از یک مسئله‌ی زبانی- معرفتی به یک مسئله‌ی متافیزیکی تبدیل کرد. با در دست داشتن مفهوم جهان‌های ممکن، برای آنکه بدانیم گزاره‌ای ضروری است یا امکانی، دیگر ارتباط معنای کلمات آن گزاره با یکدیگر، یا نحوه‌ی دانش خود به آن گزاره را بررسی نمی‌کنیم. برای دانستن ضروری بودن و یا ممکن بودن گزاره به روش زیر عمل می‌کنیم:
"می‌پرسیم آیا چیزی ممکن بود درست باشد یا ممکن بود نادرست باشد. خُب، اگر نادرست باشد، روشن است ضرورتاً درست نیست. اگر درست است، آیا ممکن بود طور دیگری باشد؟ آیا ممکن است که جهان متفاوت از چیزی که هست، می‌بود؟ اگر پاسخ منفی است، واقعیت موردنظر یک واقعیت ضروری است. اگر مثبت است، آن واقعیت، یک واقعیت ممکن در مورد جهان است. (22)"
مصادیق گزاره‌های ضروری پسینی از نظر کریپکی روابط این‌همانی صادق میان اسامی خاص هستند؛ مثلاً «هسپروس (ستاره‌ی شامگاهی)= فسفروس (ستاره‌ی صبحگاهی)» رابطه‌ی این‌همانی است (هر دو همانا سیاره‌ی زهره هستند) و طرفین آن نیز اسامی خاص هستند. همچنین طبق یافته‌های تجربی، این گزاره صادق است. اگر بپرسیم که آیا هسپروس ممکن بود چیزی غیر از فسفروس باشد یا چیزی غیر از هسپروس، ممکن بود فسفروس باشد و اگر پاسخ منفی باشد، این گزاره بیانگر یک ضرورت است. واضح است که پاسخ به این پرسش منفی است، زیرا «هسپروس» و «فسفروس» دلات‌گرهای ثابت هستند و ممکن نیست جهانی وجود داشته باشد که در آن، آنها به چیزی غیر از مدلول خود در جهان واقع ارجاع کنند.
براین اساس، گزاره‌ی «درد= تحریک نسوج C» نیز ضرورتاً صادق است، زیرا درد و تحریک نسوج C دلالت‌گرهای ثابت هستند و اگر مدلول آنها در جهان واقع یک چیز باشد، در همه‌ی جهان‌های ممکن که در آنها درد و تحریک نسوج C وجود دارند، مدلول آنها یک چیز است و در نتیجه، گزاره‌ی بیانگر این‌همانی در آن جهان‌ها صادق است.
در مقدمه 4 براساس تعریف مفهوم ضرورت متافیزیکی، تالی در واقع نتیجه‌ی منطقی مقدم است. در واقع، اگر P گزاره‌ای ضرورتاً صادق باشد، طبق تعریف در همه‌ی جهان‌های ممکن صادق است و در نتیجه، جهان ممکنی که P در آن کاذب باشد، وجود ندارد، اما مقدمه‌های 5 و 6 از مقدمات چالش برانگیز استدلال کریپکی هستند و احتیاج به بررسی دارند. مقدمه‌ی 5 بیانگر رابطه‌ی تصورپذیری و امکان (23) است.
آموزه‌ی تصورپذیری بیانگر این است که اگر چیزی به تصور در آید، آن چیز ممکن است وجود داشته باشد؛ مثلاً اگر بتوانیم تصور کنیم که موجودات فرازمینی وجود دارند، ممکن است وجود داشته باشند، یا اگر وضعیتی را بتوانیم تصور کنیم، آن وضعیت «ممکن» است. این آموزه ریشه در دکارت دارد:
"هرچه را بتوان تصور کرد، آن چیز است «... [این آموزه] فقط تا هنگامی صادق است که با مفاهیم واضح و متمایز روبه رو باشیم...، زیرا خدا می‌تواند هر آنچه را ما به روشنی تصور می‌کنیم، ممکن کند». (24)"
دکارت نیز برای رد فیزیکالیسم از این آموزه استفاده می‌کند. باید توجه کرد که منظور از تصورپذیر بودن یک چیز، داشتن تصویری از آن در ذهن یا تخیل کردن آن نیست. وقتی می‌گوییم چیزی تصورپذیر است، منظور این است که نقیض آن یک حقیقت منطقی نباشد یا به عبارتی، نقیض آن را نتوان به طور پیشینی دانست. پذیرش این آموزه از جانب فیلسوفان از طریق استناد به شهود بوده است. در واقع، این ادعا که آنچه تصورپذیر است، ممکن است، مطابق با شهود ما بوده است و معرفت ما درباره‌ی امور امکانی از این طریق حاصل می‌شود.
اما در نگاه اول، به نظر می‌رسد مثال‌های نقضی برای این آموزه وجود دارند؛ برای مثال، می‌توان جهانی را تصور کرد که در آن، گرما چیزی غیر از انرژی جنبشی مولکول‌هاست. به طور دقیق‌تر، می‌توان سناریویی را در نظر گرفت که طبق آن، موجوداتی مثل مریخی‌ها هنگامی که به قطعه‌ای یخ که انرژی جنبشی مولکول‌ها در آن بسیار پایین است، دست می‌زنند، فریاد «آخ! سوختم» سر می‌دهند یا همچنین جهانی را تصور کرد که در آن، مایعی همه‌ی ویژگی‌های ظاهری آب را داشته باشد، اما دارای ساختار شیمیایی مثل XYZ باشد. در این جهان، آب با H2O این‌همان نیست.
با توجه به آموزه‌ی تصورپذیری، چنین جهان‌هایی ممکن‌اند، اما از طرفی با توجه به آموزه‌ی معناشناختی کریپکی «گرما» و «انرژی جنبشی مولکول‌ها» و همچنین آب و H2O دلالت‌گرهای صلب هستند و در نتیجه، رابطه‌ی این‌همانی بین آنها ضرورتاً صادق است و با توجه به اینکه اگر گزاره‌ی الف ضرورتاً صادق باشد، هیچ جهان ممکنی وجود ندارد که الف در آن کاذب باشد، با یک تناقض روبه رو خواهیم بود. در نتیجه، یا آموزه‌ی تصورپذیری نادرست است یا معناشناسی کریپکی.
پاسخ کریپکی به این ادعا این است که چنین مواردی با آنکه در نگاه اول، به نظر می‌رسد از جهان ممکنی خبر می‌دهند، اما با تدقیق بیشتر درمی‌یابیم هیچ جهان ممکنی برای آنها وجود ندارد و آنها توهم امکان بوده‌اند. در حقیقت، با تدقیق بیشتر در می‌یابیم که آنچه را تصور کرده‌ایم، حکایت از امکان معرفتی (25) دارد، نه امکان متافیزیکی. در واقع، تصور جهانی که در آن، آب ساختاری غیر از H2O دارد، منجر به امکان متافیزیکی نمی‌شود. به طور دقیق‌تر، ما جهانی را تصور کرده‌ایم که در آن، مایعی از جهت ویژگی‌های ظاهری دقیقاً مشابه آب است، اما ساختار شیمیایی آب را ندارد. طبیعی است تا هنگامی که نمی‌دانیم علم ساختار شیمیایی آب را مشخص کرده است، گمان می‌کنیم که این جهان تصور شده، جهانی است که در آن آب ساختاری غیر از H2O دارد و به همین دلیل، چنین تصوری تنها منجر به امکان معرفتی می‌شود. در نتیجه، تصور چنین جهانی منافاتی با ضروری بودن این‌همانی آب و H2O ندارد. همچنین در مورد گرما و انرژی جنبشی مولکول‌ها نیز می‌توان همین تحلیل را به کار برد.
گرما پدیده‌ای است که در جهان خارج وجود دارد و ما این پدیده را شناسایی می‌کنیم و برای آن نام می‌گذاریم. از طرفی این پدیده در ما احساسی را نیز به وجود می‌آورد که آن احساس را «احساس گرما» می‌گوییم. هنگامی که تصور می‌کنیم موجوداتی با لمس قطعه‌ای از یخ دست خود را زود پس می‌کشند و می‌گویند آخ! سوختم، در حقیقت این را تصور کرده‌ایم که چیز دیگری نیز غیر از انرژی جنبشی مولکول‌ها می‌تواند احساس گرما را در کسی ایجاد کند. در اینجا تصور نکرده‌ایم که گرما انرژی جنبشی مولکول‌ها نیست، بلکه فقط تصور کرده‌ایم که چیز دیگری غیر از انرژی جنبشی مولکول‌ها می‌تواند احساس گرما را ایجاد کند، و چون گرما و احساس گرما این‌همان نیستند، هنوز گزاره‌ی «گرما= انرژی جنبشی مولکول‌ها» بیانگر رابطه‌ای ضرورتاً صادق است.
آیا همین تحلیل را نمی‌توان درباره‌ی تصورپذیری شرایطی که می‌گوید کسی هست که نسوج C او تحریک شده است و در حال تحریک است اما درد ندارد، به کار برد و نتیجه گرفت که این شرایط توهم تصور است؟
پاسخ این پرسش منفی است. در اینجا نمی‌توان گفت که درد، پدیده‌ای خارجی است و ما آن را با وصف معینی چون «احساس درد» مشخص کرده‌ایم، زیرا درد چیزی جز احساس درد نیست. در حقیقت، درد و احساس درد این‌همان هستند و «احساس درد» وصف معینی برای مشخص کردن پدیده‌ی خارجی درد نیست. این‌همانی درد و احساس درد به طور شهودی کاملاً مشخص است، زیرا بسیار عجیب خواهد بود اگر کسی احساس درد داشته باشد، ولی بگوید درد ندارد.

این‌همانی مصداقی (26)

1. رویدادهای ذهنی و فیزیکی

مهم‌ترین مسئله‌ای که نظریه‌ی این‌همانی نوعی با آن روبه‌رو بوده است، مسئله‌ی کیفیات پدیداری است. ویژگی‌های ذهنی دارای کیفیات پدیداری‌ای هستند که نمی‌توان آنها را به ویژگی‌های فیزیکی تحویل برد. انتقادهای اولیه به اسمارت و همچنین انتقادات متأخر مثل انتقاد کریپکی به نظریه‌ی این‌همانی بیانگر این مسئله هستند.
فیزیکالیست‌ها در برابر این انتقاد مهم همه‌ی مواضع خود را از دست نمی‌دهند، بلکه به جای این‌همانی میان انواع، این‌همانی میان رویدادهای (27) ذهنی و فیزیکی را ارائه می‌کنند. این نظریه، این‌همانی مصداقی نام دارد و برای اولین بار دیویدسن آن را پیشنهاد کرده است. نظریه‌ی این‌همانی مصداقی یک نظریه‌ی فیزیکالیستی غیرتحویلی (28) است. طرفداران این نظریه تحول‌ناپذیری ویژگی‌های ذهنی به فیزیکی را می‌پذیرند، اما همچنان معتقدند که رویدادهای ذهنی و فیزکی این‌همان هستند.
این دیدگاه را می‌توان به شکل زیر صورت‌بندی کرد:
رویداد ذهنی ب در فرد الف در زمان t با رویداد فیزیکی ج در فرد الف در زمان t این‌همان است.
اما چه رابطه‌ای میان نظریه‌ی این‌همانی مصداقی و نوعی وجود دارد؟ برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید به تفاوت میان نوع و مصداق توجه شود. این تفاوت با یک مثال مشخص می‌شود. واژه‌ی انواع را در نظر بگیرید. این واژه از چهار نوع حرف از حروف الفبا تشکیل شده است؛ «الف»، «ن»، «و» و «ع»، اما نوع الف در این واژه دارای دو مصداق است، زیرا دو بار تکرار شده است. بر همین اساس، «درد» یک نوع ذهنی است، اما «درد در علی» و «درد در مینا» مصادیق آن هستند.
مطابق دیدگاه این‌همانی مصداقی، «درد علی در صبح روز سه‌شنبه» با «تحرکات عصبی علی در صبح روز سه‌شنبه» این‌همان است، اما از این رابطه نمی‌توان نتیجه گرفت که «درد» با «تحرکات عصبی» این‌همان است؛ به بیان دیگر، این‌همانی مصداقی ضعیف‌تر از این‌همانی نوعی است، زیرا این‌همانی مصداقی منطقاً این‌همانی نوعی را نتیجه نمی‌دهد.
مثال‌های زیادی این ادعا را تأیید می‌کنند؛ برای مثال، با فرض صحت رابطه‌ی این‌همانی مصداقی از اینکه «هر شیئی که شکل خاصی دارد، رنگ خاصی دارد»، نمی‌توان نتیجه گرفت که «شکل» با «رنگ» این‌همان است یا همچنین از رابطه‌ی این‌همانی «ساعت مچی مریم مجموعه‌ای از پیچ و مهره و عقربه است»، نمی‌توان نتیجه گرفت که «ساعت» با «مجموعه‌ی پیچ و مهره و عقربه» این‌همان است. ساعت‌های مچی‌ای که اصلاً عقربه ندارند نیز وجود دارند، اما از این‌همانی نوعی می‌توان مطلقاً این‌همانی مصداقی را نتیجه گرفت. واضح است که اگر «درد» با «تحریکات نسوج C» این‌همان باشد، مصداق درد در یک موجود خاص نیز باید با تحریکات نسوج C در آن موجود این‌همان باشد. در نتیجه، این‌همانی نوعی قوی‌تر از این‌همانی مصداقی است.
پیش از شرح و بررسی استدلال دیویدسن، ابتدا بهتر است ببینیم رویداد در دیدگاه دیویدسن چیست. می‌دانیم که رویداد در زبان روزمره و غیرفلسفی بارها به کار می‌رود. همه‌ی ما از رویدادهایی مثل «جنگ ایران و عراق» یا «انقلاب فرانسه» آگاهی داریم و ممکن است درباره‌ی آنها سخن گفته باشیم، اما آیا از حیث وجود شناختی چیزی به نام رویداد وجود دارد؟ برخی از فیلسوفان وجود چیزی به نام رویداد را نمی‌پذیرند. (29) دیویدسن (30) در باب رویداد، واقع‌گراست. از نظر او، رویداد موجود و هویتی (31) جزئی و زمان‌مند است. استدلال او بر تحلیل منطقی برخی از جملات زبان طبیعی مبتنی است. جمله‌ی زیر را در نظر بگیرید:
T1: علی به آهستگی راه رفت.
روشن است که این گزاره منطقاً نتیجه می‌دهد که:
T2: علی راه رفت.
اما چگونه می‌توان این رابطه‌ی منطقی را به شکل صوری نشان داد؟ برای چنین کاری، باید صورت منطقی این جملات را داشته باشیم. صورت منطقی این جملات به شکل زیر خواهد بود:
T1: Xی وجود دارد، به گونه‌ای که X رویدادی از راه رفتن علی بود و این رویداد آهسته بود.
T2: Xی وجود دارد، به گونه‌ای که X رویدادی از راه رفتن علی بود.
با توجه به صورت منطقی بالا می‌توان T2 را ازT1 نتیجه گرفت، اما این تحلیل از صورت منطقی جملات ما را از حیث وجودشناختی متعهد به وجود موجودی به نام رویداد می‌کند. دلیل این امر واضح است: با توجه به معیار وجودشناختی کواین، بودن ارزش متغیرهایی است که بر آنها سور بسته شده است. دیویدسن همان‌گونه که گفته شد، درباره‌ی رویداد، واقع‌گراست و رویداد را موجودی جزئی (32) و زمان‌مند می‌داند، اما از آنجا که تعهد وجودی به یک موجود مستلزم ارائه‌ی معیاری برای شرایط هویت (33) آن است، باید شرایط هویت را در تعریف دیویدسن از رویداد بررسی کنیم.
1. شرط هم‌زمانی- هم مکانی: الف و ب دو رویداد یکسان هستند اگر و تنها اگر الف و ب در زمان و مکان واحدی روی دهند.
اما می‌توان برای این معیار، مثال نقض یافت. استوانه‌ای را در نظر بگیرید که در حال چرخش است و در اثر این چرخش، حرارت تولید می‌کند. در اینجا دو رویداد چرخش و ایجاد حرارت در یک مکان و یک زمان واقع شده‌اند، در حالی که دو رویداد مجزا و متفاوت هستند. (34)
2. شرط علّی: الف و ب، در صورتی که دو رویداد باشند، با یکدیگر این‌همان هستند اگر و تنها اگر دارای علت‌ها و معلول‌های یکسان باشند.
اما از آنجا که علت و معلول به کار رفته در این معیار خود رویداد هستند، این تعریف دوری (35) خواهد بود. کیم (36) تعریف متفاوتی از رویداد ارائه داده است که با چنین مشکلاتی روبه‌رو نیست. کیم، رویداد را تحقق یک ویژگی در یک شیء در زمانی مشخص می‎‌داند. این تعریف به شکل صوری چنین است: [X,P,T] که X یک شیء، P یک ویژگی مرتبه اول (37) و T زمان تحقق ویژگی P است. کیم دو اصل در این زمینه معرفی می‌کند:
1. [Y,Q,T]=[X,P,T] است تنها در شرایطی که P=Q , X=Y و 'T=T را داشته باشد.
2. رویداد [X,P,T] وجود دارد تنها در شرایطی که X ویژگی P در T را داشته باشد.
از این دو اصل، اصل اول همان معیار هویت و اصل دوم معیار وجود رویداد است. (38)
طبق این رویداد معیارهایی مثل چرخش استوانه و ایجاد حرارت که در یک مکان و یک زمان رخ می‌دهند، با یکدیگر این‌همان نیستند.

پی‌نوشت‌ها:

1- Armstrong, D. A., A Materialist Theory of the Mind, 1968
2- ibid
3- two-tiered
4- conceptual
5- با توجه به این واقعیت که در برخی افراد، درد لزوماً رفتارهای ذکر شده را به دنبال ندارد، در اینجا نیز تعریف دقیق‌تر تمایلی (dispositional) است.
6- realizer
7- occupier
8- second order property
9- disposition
10- برای بررسی بیشتر این پاسخ‌ها ر.ک: Macdonald, C., Mind-Body Identity Theories
11- kripke, S., Naming and Necessity, 1980
12- rigid designators
13- ∀x∀y (x=y)→∎(x=y))
14- flexible designators
15- Kripke, Naming and Necessity, 1980, p.48
16- possible world
17- natural kind terms
18- Putnam, H., "The Meaning of Meaning", Philosophical papers, vol. II: Mind, Languge and Reality, 1975
19- twin earth argument
20- Soames, S., Beyond Rigidity, 2002, p. 242
21- contingent
22- ibid, p. 36
23- conceivability-possibility
برای اطلاعات جامع درباره‌ی این آموزه ر.ک:
Gendler, T. and Hawthorne, J., Conceivability and Possibility, 2002
24- Descartes, Rene, Rules for the Direction of the Mind, 1628, translated by John Cottingham, Robert Stoothoff and Dugald Murdoch, The philosophical Writtings of Descartes, 1990, p.299
25- epistemic possibility
26- token identity
27- events
28- non-reductive
29- برای مثال ر.ک:
Horgan, T., "The Case Against Events," The Philosophical Review, vol.87, No.1, 1978, pp.28-47
30- Davidson, D., ,Essays on Actions and Events, 1980
31- entity
32- particular
33- identity condition
34- شاید در پاسخ به این مثال نقض گفته شود که شرط هم‌مکانی و هم‌زمانی باید یک ویژگی ضروری باشد، نه امکانی. با آنکه چنین اصلاحی مثال نقض را از حیز انتفاع خارج می‌کند، معیار جدید نمی‌تواند میان رویداد و سایر موجودات مانند اشیا تمایز برقرار کند. برای بحث بیشتر ر.ک: Lombard, Events: aMetaphisical Study, 1986, ch.3
35- circular
36- Kim, J., "Events as Property Exemplifications," Myles Brand and Douglas Walton (eds.), Action Theory, 1976
37- Monadic
38- با آنکه اصل اول ضروری است، لزومی به دادن اصل دوم نیست؛ ر.ک:
Macdonald, Mind-Body Identity Theories, p.114

منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه این‌همانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.