نویسنده: دیوید لوئیس
مترجم: بیژن منصوری

 

نظریه‌پردازان این‌همانی روانی- فیزیکی غالباً معتقدند این‌همانی‌هایی که میان حالات ذهنی و عصبی انتظار دارند، اساساً شبیه انواع این‌همانی‌های نظری‌ای هستند که مورد اختلاف نیستند؛ برای مثال، این‌همانی آب باH2O، نور با اشعه‌ی الکترومغناطیس و غیره. این قبیل این‌همانی‌های نظری معمولاً به صورت انواعی از نظریه‌پردازی دلبخواهانه توصیف می‌شوند، چنان‌که در ادامه خواهد آمد. پیشرفت‌های نظری این امر را ممکن می‌سازند که با فرض کردن قوانین پل که بعضی از اشیای مورد نظر در یک نظریه را با بعضی از اشیای موردنظر در نظریه‌ی دیگر این‌همان می‌گیرند، علم را ساده کنیم. ما به دلیل صرفه‌جویی، بی‌درنگ این قوانین پل را مفروض می‌گیریم. این‌همانی‌ها یافت نمی‌شوند، بلکه ساخته می‌شوند. (1)
در مقاله‌ی «استدلالی به نفع نظریه‌ی این‌همانی» (2) مدعی شدم که این استدلال، تصویر بدی از این‌همانی روانی- فیزیکی است، زیرا یک نظریه‌ی فیزیولوژیک مناسب ممکن است مستلزم این‌همانی‌های روانی- فیزیکی باشد، نه اینکه صرفاً فرض آنها را به دلیل صرفه‌جویی معقول سازد. استلزام به قرار زیر بود:
حالت ذهنی M= به عهده‌ی گیرنده‌ی نقش علّی R (بنابر تعریف M).
حالت عصبی N= به عهده گیرنده‌ی نقش علّی R (بنابر نظریه فیزیولوژیک).
بنابراین حالت ذهنی M= حالت عصبی N (بنابر تعدیِ=).
اگر معانی نام‌های حالت ذهنی واقعاً چنان باشند که مقدمه‌ی اول را فراهم کنند و اگر پیشرفت فیزیولوژی چنان باشد که مقدمه‌ی دوم را به دست دهد، آن‌گاه نتیجه‌ی یاد شده در پی خواهد آمد. فیزیولوژی و معانی واژه‌ها برای ما هیچ گزینه‌ای را جز این‌همانی روانی- فیزیکی باقی نمی‌گذارند.
در ادامه، از این دیدگاه پشتیبانی می‌کنم که این‌همانی‌های روانی- فیزیکی با توصیف یاد شده، شبیه این‌همانی‌های نظری هستند، گرچه این‌همانی‌های روانی- فیزیکی با تبیین متعارف تناسب ندارند، زیرا من ادعا می‌کنم که تبیین متعارف، نادرست است؛ این‌همانی‌های نظری به طورکلی لازمه‌ی نظریه‌هایی هستند که آنها را ممکن می‌سازند، نه اینکه به طور مستقل مفروض گرفته شوند. این مطلب از یک فرضیه‌ی عام در مورد معانی واژه‌های نظری نتیجه می‌شود؛ اینکه آنها با ارجاع به نقش‌های علّی به طور کارکردی تعریف‌پذیرند. (3) با به کارگیری روان‌‌شناسی عرفی- علم عامیانه به جای علم حرفه‌ای، که به هرحال یک نظریه است- به این فرضیه از مقاله‌ی پیشین من (4) دست می‌یابیم که یک حالت ذهنی M (مانند یک تجربه) به عنوان به عهده‌گیرنده‌ی یک نقش علّی معین R تعریف‌پذیر است؛ یعنی به عنوان نوعی از حالت که به طور علّی به طرق خاص به محرک‌های حسی، پاسخ‌های حرکتی و سایر حالات ذهنی مربوط است.
در ابتدا، نمونه‌ای از این‌همانی نظری را که شایسته‌ی کنار گذاشتن از فلسفه‌پردازی دانسته شده است، بررسی می‌کنم، سپس تبیین کلی خود را از معانی واژه‌های نظری و ماهیت این‌همانی‌های نظری عرضه می‌کنم. سرانجام به مورد این‌همانی روانی- فیزیکی برمی‌گردم.

1

ما در یک مهمان‌خانه‌ی ییلاقی گرد هم آمدیم. کارآگاه جنایت را بازسازی می‌کند؛ به عبارت دیگر، او نظریه‌ای را پیشنهاد می‌کند که قرار است بهترین تبیین برای پدیده‌هایی باشد که مشاهده کرده‌ایم، مانند مرگ آقای احمد، خون بر روی کاغذ دیواری، سکوت سگ در شب، جلو بودن هفده دقیقه‌ای ساعت و غیره. او داستان خود را آغاز می‌کند:
"Y, X و Z برای قتل آقای احمد تبانی کردند. هفده سال پیش، X در نواحی طلاخیز تهران شریک احمد بود... هفته‌ی گذشته X و Z با هم گفت‌وگو کردند... سه‌شنبه شب در ساعت 11:17، Y به اتاق زیر شیروانی می‌رود و یک بمب ساعتی کار می‌گذارد... هفده دقیقه بعد، x با z در اتاق بیلیارد ملاقات می‌کند و یک تفنگ ساچمه‌ای به او می‌دهد... دقیقاً وقتی بمب در اتاق زیر شیروانی منفجر می‌شود، x از طریق پنجره‌ی قدی، سه تیر به درون اتاق مطالعه شلیک می‌کند... "
و به این ترتیب داستان پیش می‌رود، یک داستان طولانی. ادعا می‌کنم که این داستان یک جمله‌ی عطفی واحد و طولانی است.
داستان مشتمل بر سه نام «Y» ، «X» و «Z» است. کارآگاه این واژه‌های جدید را بدون تبیین به کار می‌برد، چنان‌که گویی ما معنای آنها را می‌دانیم، اما ما نمی‌دانیم. دست کم، قبلاً آنها را هرگز به معانی‌ای که در متن فعلی دارند، به کار نبرده‌ایم. همه‌ی آنچه درباره‌ی معانی این واژه‌ها می‌دانیم، چیزی است که به تدریج از خود داستان می‌فهمیم. همه‌ی اینها را واژه‌های نظری بنامید، زیرا یک نظریه آنها را پدید می‌آورد. بقیه‌ی واژه‌های داستان را دیگرواژه‌ها بنامید. اینها همه‌ی واژه‌های دیگر بجز واژه‌های نظری هستند؛ همه‌ی اینها واژه‌های اصلی و قدیمی‌ای هستند که پیش از پیشنهاد نظریه می‌فهمیدیم. می‌توانیم همه‌ی اینها را واژه‌های «پیشانظریه‌ای» بنامیم. مقصود از دیگر واژه‌ها، واژه‌های مشاهدتی نیست. همه‌ی دیگر واژه‌ها مشاهدتی نیستند، هرچند ممکن است که برخی از آنها چنین باشند. آنها صرفاً واژه‌های قدیمی‌اند. اگر بخشی از داستان ریاضی بود- اگر مشتمل بر محاسبه‌ی مسیری بود که [برخورد] گلوله‌ی دوم به قندیل را بدون شکستن گلدان لحاظ می‌کرد- بعضی از دیگر واژه‌ها ریاضی می‌بودند. اگر داستان می‌گفت که چیزی به سبب چیز دیگری اتفاق می‌افتد، آن‌گاه دیگر واژه‌ها مشتمل بر «زیرا» به شکل یک حرف ربط، یا این عملگر که «این یک قانون است که» یا چیزهایی از این دست می‌شدند.
واژه‌های نظری نیز نام نوعی از اشیای نظری خاص، مشاهده‌ناپذیر و نیمه‌تخیلی نیستند. آنها به وضوح نام افراد هستند. افراد نظری‌ای که به هیچ نحوی با افراد متعارف و مشاهده‌پذیر متفاوت نیستند؛ فقط افرادند!
براساس تبیین من، کارآگاه با به کار بردن Y, X و Z مستقیماً وارد داستان می‌شود، گویی این واژه‌ها، نام‌هایی با مدلول‌های شناخته شده هستند. اگر به جای آن، با سورهای وجودی آغاز می‌کرد، «Y, X و Zای وجود دارد چنان‌که....» و آن‌گاه به بیان داستان می‌پرداخت، موضوع کمی فرق می‌کرد. در آن صورت، واژه‌های «Y» ، «X» و «Z» به جای واژه‌های نظری، تبدیل به متغیرهای مقید می‌شدند، اما داستان همان قدرت تبیینی را داشت. تقریر دوم داستان که در آن، واژه‌های نظری به متغیرهایی تبدیل می‌شوند که مقید به سورهای وجودی هستند، جمله‌ی رمزی (5) همان تقریر اول است. به عنوان شاهدی برای آنچه در پیش است، در نظر داشته باشید که سورهای ابتدائی چه تفاوت ناچیزی را در گفته‌ی کارآگاه پدید می‌آورند.
فرض کنید بعد از اینکه داستان کارآگاه را شنیدیم، بفهمیم که این داستان درباره‌ی سه نفر خاص صادق است؛ حسن، حسین و جواد. اگر همه جا نام «حسن» را به جای «X»، «حسین» را به جای «Y» و «جواد» را به جای «Z» بگذاریم، داستانی صادق درباره‌ی کارهای این سه نفر به دست خواهیم آورد. در این صورت خواهیم گفت که حسن، حسین و جواد مجموعاً نظریه‌ی کارآگاه را متحقق می‌کنند (یا تحقق آن هستند).
همچنین ممکن است دریابیم که داستان درباره‌ی هیچ سه‌گانه‌ی دیگری صادق نیست. (6) هر سه نامی را که نام حسن، حسین و جواد نباشد (با همین ترتیب) در داستان قرار دهید، داستانی که به دست می‌آید، نادرست خواهد بود. خواهیم گفت که حسن، حسین و جواد منحصراً نظریه را متحقق می‌کنند. (تحقق منحصر به فرد [آن] هستند).
ممکن بود که هر دو واقعیت یاد شده را بفهمیم. (ممکن بود کارآگاه از همه‌ی آنها به تنهایی آگاه بوده باشد، اما آنها را مخفی نگه داشته تا تله‌اش را به کار اندازد یا ممکن بود که او هم مثل ما تنها بعد از اینکه داستانش بیان شد، آنها را فهمیده باشد). اگر هر دوی این امور را درمی‌یافتیم، با اطمینان نتیجه می‌گرفتیم که «Y» ، «X» و «Z» در این داستان حسن، حسین و جواد هستند. معتقدم که با توجه به معانی واژه‌های «Y» ، «X» و «Z» به واسطه‌ی اینکه کارآگاه هنگام نظریه‌پردازی‌اش، چگونه آنها را معرفی می‌کند و با توجه به اطلاعات ما از حسن، حسین و جواد، ناگزیر از چنین نتیجه‌گیری‌ای هستیم.
کارآگاه در بیان داستانش سه نقش را بیان کرد و گفت، آن سه نقش را Y ، X و Z به عهده می‌گیرند. او باید معانی واژه‌های نظری «Y» ، «X» و «Z» را از این رهگذر مشخص کرده باشد، زیرا آنها بعداً معنادار شدند؛ پیش‌تر هیچ معنایی نداشتند و چیز دیگری هم نبود تا به آنها معنا بدهد. یک تعریف کارکردی ضمنی که برای نامیدن به عهده‌گیرنده‌های آن سه نقش در نظر گرفته شده بود، آنها را معرفی می‌کند. وقتی درمی‌یابیم که به عهده‌گیرنده‌های آن سه نقش چه کسانی هستند، درمی‌یابیم که Y ، X و Z کیستند. این‌همانی نظری همین‌جاست.
کارآگاه با گفتن اینکه نقش‌ها را Y ، X و Z به عهده می‌گیرند، به طور ضمنی گفت که آن نقش‌ها برعهده گرفته شده‌اند؛ به عبارت دیگر، نظریه‌ی او به طور ضمنی بر جمله‌ی رمزی آن دلالت دارد. این مطلب درست به نظر می‌رسد؛ اگر ما می‌فهمیدیم که هیچ سه‌گانه‌ای داستان را متحقق نمی‌کند یا حتی به تحقق آن نزدیک نمی‌شود، باید نتیجه می‌گرفتیم که این داستان نادرست است. همچنین باید انکار می‌کردیم که نام‌های «Y» ، «X» و «Z» نام چیزی هستند، زیرا به عنوان نام به عهده‌گیرنده‌های نقش‌هایی معرفی شده‌اند که معلوم شده است چیزی به عهده‌گیرنده‌ی آن نقش‌ها را نبوده است.
همچنین مدعی هستم که وقتی کارآگاه نام‌هایی را برای به عهده‌گیرنده‌های آن سه نقش کنار گذاشت و چنان پیش رفت که گویی به آن نام‌ها مرجع‌های (7) معینی داده شده است، به طور ضمنی گفت که آن سه نقش منحصراً به عهده گرفته شده‌اند. فرض کنید ما فهمیدیم که دو سه‌گانه‌ی مختلف، داستان را متحقق می‌کنند؛ حسن، حسین، جواد؛ علی، موسی و کاظم. (یا امکان داشت دو سه‌گانه‌ی مختلف با هم تداخل کنند؛ حسن، حسین، جواد؛ علی، حسین و کاظم). تصور می‌کنم ما بیشتر ترجیح می‌دادیم که بگوییم داستان نادرست است و اینکه نام‌های «Y» ، «X» و «Z» نام چیزی نیستند. آنها به عنوان نام به عهده‌گیرنده‌های نقش‌های معینی معرفی می‌شوند، اما چیزی مثل به عهده‌گیرنده‌ی واحد نقشی که دو بار به عهده گرفته شده است، وجود ندارد؛ بنابراین چیزی مناسب برای آن سه نام وجود ندارد تا آن را بنامند.
مدعای من این است که اگر واژه‌های نظری به عنوان نام مؤلفه‌های اول، دوم و سوم سه‌گانه‌ی واحدی که داستان را تحقق می‌دهند، تعریف‌پذیر باشند، آن‌گاه می‌توان این واژه‌ها را وصف‌های معین تلقی کرد. اگر داستان منحصراً تحقق یابد، واژه‌های نظری نام چیزی هستند که باید باشند. اگر داستان تحقق نیافته باشد یا به طور چندگانه تحقق پیدا کرده باشد، واژه‌های یاد شده شبیه به وصف‌های نامناسب‌اند. همچنین اگر تعداد زیادی سه‌گانه، داستان را تحقق دهند، «X» شبیه به «قمر مریخ» خواهد بود. همچنین اگر تعداد اندکی سه‌گانه داستان را متحقق کنند یا داستان متحقق کننده‌ای نداشته باشد، «X» شبیه به «قمر زهره» خواهد بود. وصف‌های نامناسب بی‌معنا نیستند. هیلاری پاتنم اعتراض کرده است که براساس این نوع گزارش از واژه‌های نظری، واژه‌های نظری یک نظریه‌ی ابطال شده، بی‌معنا از آب درمی‌آیند، (8) اما اگر واژه‌های نظری نظریه‌های تحقق نیافته شبیه وصف‌های نامناسب باشند، بی‌معنا نمی‌شوند. «قمر مریخ» و «قمر زهره» (به هیچ صورت طبیعی‌ای) اینجا در جهان بالفعل چیزی را نمی‌نامند، اما بی‌معنا هم نیستند، زیرا به خوبی می‌دانیم که آنها در برخی جهان‌های بدیل و ممکن، نام چیزی هستند. به همین ترتیب، در هر جهانی که در آن، نظریه‌ی کارآگاه صادق باشد، می‌دانیم که «X» نام چه چیزی است، خواه جهان واقعی ما چنین جهانی باشد و خواه نباشد.
یک اشکال؛ اگر کارآگاه نظریه‌پرداز اندکی اشتباه کرده باشد، چه؟ او باید گفته باشد که Y در ساعت 11:37 به اتاق زیر شیروانی رفت، نه در ساعت 11:17 داستان آن‌چنان که گفته شده است، تحقق نیافته است و درباره‌ی هیچ کس صادق نیست، اما داستانی دیگر تحقق پیدا کرده است و در واقع، منحصراً تحقق یافته است. این داستان را با حذف یا تصحیح آن اشتباه کوچک می‌فهمیم. ممکن است بگوییم که داستان چنان که بیان شده است، تقریباً تحقق یافته است و یک تحقق تقریبی دارد. (تحلیل مفهوم تحقق تقریبی دشوار است، اما درک آن آسان است). در این صورت، واژه‌های نظری باید مؤلفه‌های تحقق تقریبی را بنامند. به صورت کلی‌تر، آنها باید نام مؤلفه‌های نزدیک‌ترین تحقق نظریه باشند، به شرط اینکه نزدیک‌ترین تحقق واحدی وجود داشته باشد و به اندازه‌ی کافی نزدیک باشد. تنها اگر داستان هرگز به طور تقریبی تحقق نیافته باشد یا اگر دو نزدیک‌ترین تحقق که به یک اندازه نزدیک‌اند، وجود داشته باشد، آن‌گاه باید واژه‌های نظری را شبیه به وصف‌های نامناسب تلقی کنیم، اما این اشکال را محض سهولت کنار می‌گذاریم، گرچه به خوبی می‌دانیم که نظریه‌های علمی غالباً به طور تقریبی تحقق می‌یابند، اما به ندرت تحقق پیدا می‌کنند و اینکه تحویل نظری معمولاً با بازنگری در نظریه‌ی تحول‌یافته، خلط می‌شود.
این نکته مثال ما را تکمیل می‌کند. ممکن است نامعمول به نظر برسد که واژه‌های نظری نام هستند، نه محمول یا تابع، اما این اهمیتی ندارد. این تمرینی مرسوم است که یک زبان را به گونه‌ای که واژگان غیرمنطقی زبان صرفاً از محمول‌ها تشکیل شده باشند، بازنویسی کنیم، اما دقیقاً به همین ترتیب، بازنویسی یک زبان به گونه‌ای که واژگان غیرمنطقی‌اش صرفاً از نام‌ها تشکیل شده باشند، آسان است (به شرط اینکه واژگانی منطقی دارای یک ادات ربط باشند). البته مقصود از این نام‌ها ممکن است نام افراد، گروه‌ها، صفات، انواع، حالات، کارکردها، رابطه‌ها، اندازه‌ها، پدیدارها یا هر چیز دیگر باشد، اما آنها هنوز نام هستند. فرض کنید چنین کاری انجام شده است، به طوری که همه‌ی واژه‌های نظری را با متغیرهایی از همان نوع جایگزین کرده‌ایم.

2

حال به تبیینی عمومی در مورد تعریف‌پذیری کارکردی واژه‌های نظری و ماهیت این‌همانی‌های نظری می‌پردازیم. فرض کنید نظریه‌ی جدیدی، T داریم که واژه‌های جدید Tn... T1 را معرفی می‌کند. اینها واژه‌های نظری ما هستند (فرض کنید آنها نام هستند). بنابراین هر واژه‌ی دیگری که در واژه‌نامه‌ی ما وجود دارد، یک دیگر واژه است. نظریه‌ی T در جمله‌ای که اصل موضوع (9) T نام دارد، عرضه می‌شود. فرض کنید این جمله یک جمله‌ی واحد و شاید یک عطف طولانی باشد. این جمله از چیزهایی- حالات، اندازه‌ها، انواع یا هر چیز دیگر- سخن می‌گوید که واژه‌های نظری که نقش‌های علّی معینی را به عهده می‌گیرند، آنها را می‌نامند، به گونه‌ای که واژه‌های نظری در برخی روابط علّی (و سایر روابط) با هویت‌هایی که دیگر واژه‌ها آنها را می‌نامند و با یکدیگر قرار می‌گیرند. اصل موضوع را به این ترتیب می‌نویسیم: (10)
T[t]
با قرار دادن یکنواخت متغیرهای آزاد Xn, ...., X1 به جای واژه‌های نظری، به فرمولی می‌رسیم که در آن تنها دیگر واژه‌ها ظاهر می‌شوند:
T[x]
هر Nتایی از اموری که این فرمول را برآورده کنند، تحققی از نظریه‌ی T هستند. با مقدم کردن سورهای وجودی، به جمله‌ی رمزی T می‌رسیم، جمله‌ای که می‌گوید T، دست کم یک تحقق دارد:
xT[x]ᴲ
همچنین می‌توانیم جمله‌ی رمزی اصلاح شده را که می‌گوید T یک تحقق واحد دارد، بنویسیم: (11)
1xT[x]ᴲ
جمله‌ی رمزی دقیقاً همان دیگر محتوایی را دارد که اصل موضوع T دارد؛ هر جمله‌ای که فاقد واژه‌های نظری باشد، منطقاً از جمله‌ی رمزی استنتاج می‌شود اگر و تنها اگر از اصل موضوع T استنتاج شود. (12) جمله‌ی اصلاح شده‌ی رمزی اندکی بیشتر دیگر محتوا دارد. ادعا می‌کنم که این دیگر محتوای اضافی به نظریه‌ی T مربوط می‌شود؛ قضایای (13) T بیشتر از قضایایی هستند که منطقاً تنها از اصل موضوع استنتاج می‌شوند، زیرا نظریه‌پرداز در ارائه‌ی اصل موضوع به گونه‌ای که گویی واژه‌های نظری در آن خوش تعریف هستند، به طور ضمنی تأکید کرده است که T تحقق واحدی دارد.
می‌توانیم جمله‌ی کارناپ T را بنویسیم؛ صورت شرطی جمله‌ی رمزی و اصل موضوع که می‌گوید که اگر T تحقق یابد، آن‌گاه واژه‌های نظری مؤلفه‌های برخی تحقق‌های T را می‌نامند:
اگر xT[x]ᴲ آن‌گاه T[t]
کارناپ این جمله را به صورت یک اصل موضوع معنایی برای T پیشنهاد کرده است، (14) اما اگر بخواهیم واژه‌های نظری نظریه‌های تحقق نیافته یا نظریه‌هایی که تحقق چندگانه یافته‌اند، شأن وصف‌‎های نامناسب را داشته باشند، آن‌گاه اصول موضوعه‌ی معنایی ما باید جمله‌ی کارناپی اصلاح شده باشند، بدین شکل که جمله‌ی رمزی اصلاح شده مقدم شرطی باشد:
اگر 1xT[x]ᴲ آن‌گاه T[t]
همراه با شرطی دیگری تا موارد باقی‌مانده را دربرگیرند: (15)
اگر 1xT[x]ᴲ آن‌گاه T=*
این جفت از اصول موضوع‌های معنایی منطقاً هم‌ارز (16) با جمله‌ای هستند که به طور صریح واژه‌های نظری را به وسیله‌ی دیگر واژه‌ها تعریف می‌کند:
T= تنها (17)xای که T [x]
این همان چیزی است که تعریف کارکردی نامیده‌ام. واژه‌های نظری به عنوان به عهده‌گیرندگان نقش‌های علّی‌ای که نظریه‌ی T آنها را مشخص می‌کند، تعریف می‌شوند؛ اشیایی- هرچه ممکن است باشند- که روابط علّی خاصی را با یکدیگر و با مرجع‌های دیگر واژه‌ها دارند.
اگر برحق باشم، واژه‌های نظری حذف شدنی‌اند؛ می‌توانیم معرّف (18)هایشان را به جای آنها قرار دهیم. البته این به آن معنا نیست که نظریه‌ها تخیل‌اند یا اینکه ابزارهای محاسبه‌ی صوری تعبیر نشده‌اند یا اینکه اشیای نظری، غیرواقعی هستند. کاملاً برعکس! از آنجا که دیگر واژه‌ها را می‌فهمیم و می‌توانیم واژه‌های نظری را براساس آنها تعریف کنیم، نظریه‌ها کاملاً معنادار هستند. ما برای این تلقی دلیلی داریم که یک نظریه‌ی خوب صادق است و اگر یک نظریه صادق است، هر آنچه براساس آن نظریه وجود دارد، واقعاً وجود دارد.
گفتم که قضایای T بیشتر از قضایایی هستند که منطقاً تنها از اصل موضوع استنتاج می‌شوند. به طور دقیق‌تر، قضایای T دقیقاً همان جملاتی هستند که از اصل موضوع به همراه تعریف کارکردی متناظر از واژه‌های نظری استنتاج می‌شوند، زیرا به ادعای من، هنگامی که اصل موضوع به واژه‌های نظری طرح شده در خود معنا می‌دهد، تعریف به طور ضمنی بیان می‌شود.
بعد از معرفی واژه‌های نظری، این اتفاق رخ می‌دهد که ما باور کنیم Nتایی معینی از هویت‌هایی که به نحوی متفاوت با هویت‌هایی که T را متحقق می‌کند، مشخص شده‌اند نیز T را متحقق می‌کنند. به عبارت دیگر، امکان دارد جمله‌ی [R] را بپذیریم که در آن R1,...,RN یا دیگر واژه‌ها هستند یا واژه‌های نظری یک نظریه‌ی دیگر که به گونه‌ای مستقل از TN,...,T1 در زبان ما معرفی می‌شوند. این جمله- که می‌توانیم آن را مقدم تحویل ضعیف برای T بنامیم- فاقد واژه‌های نظری است. ممکن است پذیرفتن این جمله هیچ ربطی به پذیرفتن T که پیش‌تر انجام داده‌ایم، نداشته باشد. ممکن است آن را به منزله‌ی بخشی از یک نظریه‌ی جدید بپذیریم و ممکن است به آن به منزله‌ی بخشی از یک نظریه‌ی جدید بپذیریم و ممکن است به آن به منزله‌ی بخشی از دانش عمومی متفرقه و غیرنظام‌مند خود باور داشته باشیم. با این حال، با پذیرفتن آن به هر دلیل، منطقاً مجبوریم این‌همانی‌های نظری بسازیم. مقدم تحویل به همراه اصل موضوع و تعریف کارکردی واژه‌های نظری منطقاً مستلزم این‌همانی زیر است:
T=R
به عبارت دیگر، اصل موضوع و مقدم تحویل ضعیف به لحاظ تعریف، مستلزم این‌همانی‌های ti=ri است.
یا ممکن است به نحوی به این باور برسیم که nتایی معینی از هویت‌ها منحصراً T را تحقق می‌دهند؛ به عبارت دیگر، جمله‌ی X (T[X]X=R را بپذیریم، که در آن Rn,...R1 مانند مورد یاد شده هستند. این جمله را مقدم تحویل قوی برای T بنامیم، زیرا به خودی خود به لحاظ تعریف، مستلزم این‌همانی‌های نظری است، بدون اینکه از اصل موضوع T کمک بگیرد. مقدم تحویل قوی منطقاً مستلزم این‌همانی تنها xای که R=t[x] است که به همراه تعریف کارکردی واژه‌های نظری، بنابر تعدی این‌همانی، مستلزم این‌همانی‌های ti=ri است.
این‌همانی‌های نظری فرض‌های دلبخواهانه‌ای که از روی صرفه‌جویی انجام گرفته باشند، نیستند؛ آنها استنتاج‌های قیاسی‌اند. بنابر تعریف، واژه‌های نظری، نام به عهده گیرنده‌های نقش‌های علّی‌ای هستند که نظریه‌ی T آنها را مشخص می‌کند. براساس مقدم تحویل ضعیف همراه با T یا مقدم تحویل قوی به تنهایی، به عهده‌گیرنده‌های این نقش‌های علّی مرجع‌های Rn,...,R1 از کار درآمده‌اند؛ بنابراین آنها هویت‌هایی هستند که واژه‌های نظری آنها را می‌نامند. دلیل این نتیجه‌گیری ما که Y, X و Z حسن و حسین و جواد هستند، همین است و به باور من، به همین دلیل است که به طورکلی، این‌همانی‌های نظری را می‌سازیم.
و به همین‌گونه است که روزی نتیجه خواهیم گرفت که (19) حالات ذهنی M1، M2 و .... همان حالات عصبی N2، N1 و ... هستند.
در مورد روان‌شناسی عرفی به منزله‌ی یک نظریه‌ی علمی واژه‌ساز فکر کنید، هرچند مدت‌ها پیش از اینکه نهادی مثل علم حرفه‌ای وجود داشته باشد، ابداع شده است. همه‌ی کلیشه‌هایی را که ممکن است به آنها درخصوص روابط علّی حالات ذهنی، محرک‌های حسی و پاسخ‌های حرکتی فکر کنید، جمع‌آوری کنید. شاید بتوانیم آنها را به این شکل در نظر بگیریم:
"وقتی کسی در فلان ترکیب از حالات ذهنی قرار دارد و با فلان نوع از محرک‌های حسی برخورد می‌کند، او به علت فلان احتمال مستعد است از این رهگذر وارد فلان حالات ذهنی شود و فلان پاسخ حرکتی را تولید کند."
به همین ترتیب، همه‌ی کلیشه‌هایی که این مضمون را دارند که یک حالت ذهنی مشمول حالت دیگری است؛ «دندان درد نوعی از درد است» و مانند آن. شاید صورت‌های دیگری از کلیشه هم وجود داشته باشد. تنها کلیشه‌هایی را که معرفت مشترک میان ما هستند، منظور کنید؛ هر کسی آنها را می‌داند، همه می‌دانند که هر کسی آنها را می‌داند و مانند آن، زیرا معانی واژه‌های ما نوعی معرفت مشترک هستند و می‌خواهم ادعا کنم که اسامی حالات ذهنی معنای خود را از این کلیشه‌ها می‌گیرند.
عطفی از این کلیشه‌ها را شکل دهید؛ به عبارت بهتر، خوشه‌ای از آنها، یعنی ترکیب فصلی‌ای از همه‌ی عطف‌های بیشتر آنها را شکل دهید. (در این صورت، اگر تعداد اندکی از عناصر درست نباشند، اهمیتی نخواهد داشت). حاصل کار اصل موضوع نظریه‌ی واژه‌ساز ماست. اسامی حالات ذهنی واژه‌های نظری‌اند. (20) دیگر واژه‌هایی که برای معرفی آنها استفاده می‌شوند، باید برای سخن گفتن از محرک‌ها، پاسخ‌ها و روابط علّی میان آنها و حالاتی با ماهیات مشخص نشده، کافی باشند.
تعریف واژه‌های نظری را براساس اصل موضوع شکل دهید. اصل موضوع، حالات ذهنی را با ارجاع به روابط علّی آنها با محرک‌ها، پاسخ‌ها و با یکدیگر تعریف می‌کند. وقتی که درمی‌یابیم چه نوع حالاتی آن نقش‌های علّی‌ای را که تعریف کننده‌ی حالات ذهنی هستند، به عهده می‌گیرند، خواهیم آموخت آن حالات ذهنی چه نوع حالاتی هستند؛ دقیقاً همان‌طور که وقتی پی بردیم حسن کسی است که نقش معینی را به عهده می‌گیرد، پی بردیم x چه کسی است و دقیقاً همان‌طور که وقتی پی بردیم اشعه‌ی الکترومغناطیس پدیده‌ای است که یک نقش خاص را به عهده می‌گیرد، دریافتیم نور چیست.
تصور کنید که نیاکان ما در ابتدا، تنها از اشیا، محرک‌ها و پاسخ‌های بیرونی سخن گفته باشند و شاید آنچه را ما، اما نه آنها، گفتارهای ناظر به حالات ذهنی می‌نامیم، تولید کرده باشند تا اینکه نابغه‌ای نظریه‌ی حالات ذهنی را به همراه واژه‌های نظری آن که جدیداً معرفی شده‌اند، ابداع می‌کند تا انتظام (21) میان محرک‌ها و پاسخ‌ها را تبیین کند، اما چنین اتفاقی نیفتاده است. روان‌شناسی عرفی ما، هرگز یک نظریه‌ی علمی واژه‌ساز که جدیداً ابداع شده، نبوده است؛ حتی از نوع علم عامیانه‌ی پیش تاریخی هم نبوده است. این داستان که واژه‌های ذهنی به منزله‌ی واژه‌های نظری معرفی شده‌اند، یک اسطوره است.
این داستان در واقع اسطوره‌ی سلرز درباره‌ی نیاکان رایلی ماست (22) و اگرچه یک اسطوره است، امکان دارد یک اسطوره‌ی خوب یا بد باشد. یک اسطوره‌ی خوب است اگر اسامی حالات ذهنی در واقع صرفاً آن معنایی را بدهند که اگر اسطوره صادق می‌بود، می‌دادند. (23) من این فرضیه‌ی کارآمد را که این داستان یک اسطوره‌ی خوب است، می‌پذیرم. این فرضیه، علی‌الاصول ممکن است به هر طریقی که هر فرضیه‌ی ناظر به معانی رایج واژه‌های ما می‌تواند آزموده شود، به آزمون درآید. من آن را نیازموده‌ام، اما شاهدی را پیشنهاد می‌کنم. بسیاری از فیلسوفان، رفتارگرایی رایلی را دست کم پذیرفتنی می‌دانند؛ بیشتر آنها رفتارگرایی «معیارشناختی» (24) رقیق شده را پذیرفتنی می‌دانند. رایحه‌ی تندی از تحلیلیت درباره‌ی کلیشه‌های روان‌شناسی عرفی وجود دارد. اگر اسامی حالات ذهنی شبیه واژه‌های نظری باشند، آنها نام هیچ چیزی نخواهند بود، مگر اینکه این نظریه (خوشه‌ی کلیشه‌ها) کمابیش صادق باشد. از این‌رو، این امر، تحلیلی است که درد و غیره وجود ندارند یا بیشتر کلیشه‌های ما درباره‌ آنها صادق‌اند. اگر این نکته برای شما هم تحلیلی به نظر می‌رسد، باید اسطوره را بپذیرید و برای این‌همانی روانی- فیزیکی آماده شوید.
این فرضیه که اسامی حالات ذهنی شبیه واژه‌های نظری‌ای هستند که به صورت کارکردی تعریف شده‌اند، مسئله‌ی معروفی درباره‌ی تبیین‌های ذهنی را حل می‌کند. چگونه ممکن است تبیین کننده‌ای که از چیزی جز مقدمات معطوف به واقعیات جزئی درباره‌ی حالت فعلی ذهن من تشکیل نشده است، رفتار من را تبیین کند؟ راه‌حل این است که مقدمات معطوف به واقعیات جزئی مستلزم قوانین فراگیر مورد نیاز هستند؛ یعنی اگر حالاتی مثل باور و میل وجود نداشته باشند، اسناد باورها و امیال خاص و متنوع به من ممکن نیست درست باشد؛ به عبارت دیگر، این اسناد ممکن نیست درست باشد، مگر اینکه نقش‌های علّی تعریف کننده‌ی باور و میل به عهده گرفته شوند، اما این نقش‌ها را تنها ممکن است حالاتی که به نحوی قانون‌مند و مناسب به طور علّی به رفتار مربوط می‌شوند، به عهده بگیرند.
به طور صوری، فرض کنید ما یک تبیین ذهنی از رفتار به شکل زیر داریم:
(C1[t],C2[t])/E
در اینجا E رفتار تبیین خواه را توصیف می‌کند؛ C2[T]، C1 [T] و ... مقدمات معطوف به واقعیات جزئی هستند که حالتی از ذهن فاعل را در زمان وقوع رفتار توصیف می‌کنند. واژه‌های ذهنی متعدد Tn...T1 در این مقدمات ظاهر می‌شوند، به طوری که اگر این واژه‌ها چیزی را ننامند، مقدمات بحث شده کاذب خواهند بود. حال L2[T]، L1[T] قوانین علّی ادعا شده‌ی کلیشه‌داری هستند که براساس اسطوره، واژه‌های ذهنی از طریق آنها معرفی می‌شوند. اگر محض سهولت، خوشه‌ای کردن را نادیده بگیریم، ممکن است اصل موضوع معرفی کننده‌ی واژه‌ها را عطفی از آنها در نظر بگیریم. در این صورت، تبیین ما ممکن است [بدین‌گونه] بازنویسی شود:
(ᴲ1x(L1[x]^L2[x]^…^C1[x]^C2[x]^…)/E
تبیین‌گر جدید نتیجه‌ی تعریفی تبیین‌گر اولیه است. با این وصف، در تقریر بسط یافته، قوانین به صراحت در کنار مقدمات معطوف به واقعیات جزئی ظاهر شده‌اند. به یک تعبیر، ما یک تعمیم وجودی را از یک تبیین ناظر به قانون فراگیر متعارف، به دست آورده‌ایم. (25)
تصور شده است که تعریف‌پذیری علّی واژه‌های ذهنی با خطاناپذیری ضروری درون‌نگری، متناقض است. (26) درد یک حالت است؛ باور به اینکه کسی درد دارد، حالت دیگری است. (به طور گیج کننده‌ای، هر یک از این دو حالت ممکن است «آگاهی از درد» نامیده شوند). چرا ممکن نیست باور داشته باشم که درد دارم بدون اینکه درد داشته باشم؛ به عبارت دیگر، بدون اینکه در حالتی که فلان نقش علّی را به عهده می‌گیرد، قرار داشته باشم؟ بدون شک من آن‌چنان ساخته شده‌ام که این اتفاق به طور طبیعی نمی‌افتد، اما چه چیزی آن را ناممکن می‌سازد؟
نمی‌دانم آیا درون‌نگری (در بعضی یا همه‌ی موارد) خطاناپذیر است یا نه، اما اگر خطاناپذیر باشد، برای من مشکلی ایجاد نمی‌کند. نکته‌ی مهم این است که طبق تقریر من از تعریف‌پذیری علّی، واژه‌های ذهنی یا همگی با هم پابرجا می‌مانند یا فرو می‌ریزند. اگر روان‌شناسی عرفی شکست بخورد، همه‌ی واژه‌های ذهنی به یکسان فاقد مدلول خواهند بود.
فرض کنید که در میان کلیشه‌ها، مضمون بعضی از آنها این است که درون‌نگری قابل اعتماد است؛ «باور به اینکه کسی درد دارد، اتفاق نمی‌افتد مگر اینکه درد رخ دهد» یا چیزی شبیه به این. علاوه بر این، فرض کنید که این کلیشه‌ها به صورت اجزای عطفی، نه به صورت اعضای خوشه‌ای وارد اصل موضوع معرفی کننده‌ی واژه‌ها شوند و فرض کنید که آنها چنان مهم هستند که هر nتایی که نتواند آنها را کاملاً برآورده کند، حتی یک تحقق تقریبی از روان‌شناسی عرفی نباشد. (من این مفروضات را تأیید یا رد نمی‌کنم). در این صورت، خطاناپذیری ضروری درون‌نگری مسلّم است (در مورد یک فرد یا گونه‌ی معین). دو حالت ممکن نیست به ترتیب درد داشتن و باور به اینکه کسی درد وجود دارد، باشند اگر دومی گاهی بدون اولی رخ دهد. البته، حالتی که معمولاً نقش باور به اینکه درد وجود دارد، را به عهده می‌گیرد، بدون حالتی که معمولاً نقش درد را به عهده می‌گیرد، رخ می‌دهد، اما در این صورت (با توجه به مفروضات فوق) اولی دیگر حالت باور به اینکه درد وجود دارد، نیست و دومی هم دیگر درد نیست. در واقع، قربانی، دیگر در هیچ حالتی قرار ندارد، زیرا حالات او دیگر روان‌شناسی عرفی را متحقق نمی‌کنند (یا به طور تقریبی متحقق نمی‌کنند)؛ بنابراین باور فرد به اینکه درد دارد اینکه فرد و درد نداشته باشد، ناممکن است. (27)

پی‌نوشت‌ها:

1- David Lewis, Psycho-hysical and Theoretical Identifications, Readings in philosophy of Psychology, Ned Block (ed), Vol. 1, pp.207-215
2- Journal of Philosophy 63, 1966, pp. 17-25
3- ر.ک: به مقاله‌ی من با عنوان:
How to Define Theoretical Terms, Journal of Philosophy 67, 1970, pp.427-446
4- زیرا دی. ام. آرمسترانگ در نظریه‌ای مادی‌انگارانه درباره‌ی ذهن نیز از آن حمایت کرده است (1968, p.82) او این نکته را چنین بیان می‌کند: «مفهوم یک حالت ذهنی ابتدائاً مفهوم حالتی از فرد است که مستعد پدید آوردن نوع خاصی از رفتار [است و در وهله‌ی دوم نیز در بعضی موارد مستعد] است که به وسیله‌ی نوع خاصی از محرک پدید آید».
5- Ramsey sentence
6- خود داستان ممکن بود که مستلزم این حالت باشد؛ برای مثال، اگر داستان می‌گفت: «Y,X را دید که شمعدان را به Z می‌داد، در حالی که آن سه در ساعت 9:17 در اتاق بیلیارد تنها بودند»، آن‌گاه به احتمال زیاد داستان ممکن نبود در مورد بیشتر از یک سه‌گانه صادق باشد.
7- referents
8- What Theories Are Not, Nagels, Suppes and Tarski (eds.), Logic, Methodology and Philosophy of Science, 1962, p.247
9- postulate
10- نمادنویسی: نام‌ها و متغیرهای درشت نوشته شده بر nتایی‌ها دلالت دارند؛ نام‌های ریز نوشته شده متغیرهای متناظر بر مؤلفه‌های nتایی‌ها دلالت دارند. برای مثال، t یک nتایی است که اولین عضو آن t1 و آخرین عضوش tn است. این نمادنویسی چندان مهم نیست. از این‌رو، هیچ تعهد وجودی‌ای در برابر nتایی‌ها ندارد.
11- یعنی @ توجه داشته باشید که @ مستلزم @ نیست و نمی‌گوید که T منحصراً متحقق می‌شود.
12- با قبول این مفروضات که واژه‌های نظری صرفاً به نحو ارجاعی در اصل موضوع واقع می‌شوند و به گونه‌ای واقع می‌شوند که اگر هر یک از آنها فاقد مدلول باشد، اصل موضوع کتاب خواهد بود- مفروضاتی که در مورد اصل موضوع نظریه‌های علمی معقول به نظر می‌رسند- ما از این به بعد براساس این مفروضات پیش می‌رویم.
13- Theorems
14- به عنوان یک نمونه متأخر: R. Carnap, Philosophical Foundation of physics 1966, pp. 265-274 البته کارناپ موردی را مدّنظر دارد که در آن دیگر واژه‌ها به یک زبان مشاهده‌ای تعلق دارند.
15- *=t به این معناست که همه فاقد مدلول هستند. فرض کنید # نامی ضرورتاً فاقد مدلول باشد؛ آن‌گاه *nتایی‌ای است که هر یک از اعضای آن است # و *=t معادل است با عطف همه‌ی این‌همانی‌های #=ti.
16- نظریه‌ای از وصف‌ها را در نظر بگیرید که یک این‌همانی را صادق می‌کند هرگاه هر دو واژه‌ی به کار رفته در وضعیت وصف نامناسب را داشته باشند و این‌همانی را کاذب می‌کند، هرگاه یکی از دو واژه وضعیت پیش گفته را داشته باشد و دیگری نداشته باشد. این تلقی به بهترین وجه، نظریه‌ی دانا اسکات را در اثر زیر بازگو می‌کند:
Dana Scott, Existence and Description in Formal Logic, R. Schoeninan (ed.), Bertrand Russell, Philosopher of the Century, 1967
17- the
18- definientia
19- به طورکلی یا در مورد یک گونه‌ی معین یا در مورد یک شخص معین ممکن است معلوم شود حالات عصبی مختلفی (یا حالاتی از انواع دیگر) نقش‌های علّی تعریف کننده‌ی حالات ذهنی را در اندام‌واره‌های مختلف به عهده می‌گیرند. ر.ک: بحث درباره‌ی مقاله‌ی «محمول‌های روان‌شناختی» هیلری پاتنم در:
Journal of Philosophy 66, 1969, pp. 23-25
20- ممکن است این انتقاد مطرح شود که حالات ذهنی، نامتناهی یا دست کم بسیار زیادند: برای نمونه به اندازه‌ی گزاره‌هایی که ممکن است باور شوند حالات معطوف به باور وجود دارد، اما بهتر است گفته شود یک حالت معطوف به باور وجود دارد که یک حالت رابطه‌ای است و افراد را به گزاره‌ها مربوط می‌سازد. (به نحوی مشابه، دمای سانتی‌گراد یک حالت رابطه‌ای است که اشیاء را به اعداد مربوط می‌سازد). البته کلیشه‌هایی که متضمن باور هستند، دارای متغیرهای گزاره‌ای مسوّری هستند که سور عمومی دارند. به همین ترتیب، در مورد سایر حالات ذهنی دارای متعلقات التفاتی.
21- regularity
22- Wilfred Sellars, Empiricism and the Philosophy of Mind, Feigl and Scriven (eds.), Minnesota Studies in the Philosophy of Science 1, 1956, pp. 309-320
23- دو اسطوره‌ای که ممکن نیست همزمان صادق باشند، ممکن است همزمان خوب باشند. بخشی از اسطوره‌ی من می‌گوید که اسامی احساسات مربوط به رنگ واژه‌هایی نظری‌اند که با به کارگیری‌ نام‌های رنگ‌ها به عنوان دیگر واژه‌ها معرفی می‌شوند. اگر این یک اسطوره‌ی خوب باشد، باید بتوانیم «احساس قرمزی» را تقریباً به عنوان حالتی که مستعد است چیز قرمزی (در حضور چشمان باز فرد، در نور مناسب و ....) آن را به وجود آورد، تعریف کنیم. اسطوره‌ی دوم می‌گوید که اسامی رنگ‌ها واژه‌هایی نظری‌اند که با به کارگیری نام‌های احساسات مربوط به رنگ به عنوان دیگر واژه‌ها، معرفی می‌شوند. اگر اسطوره‌ی دوم خوب باشد، باید بتوانیم «قرمز» را تقریباً به عنوان «آن ویژگی‌ای، از اشیایی که مستعد است تا احساس قرمزی را به وجود آورد» تعریف کنیم. دو اسطوره ممکن است همزمان صادق باشند. کدام یک تقدم دارند: اسامی احساسات مربوط به رنگ یا اسامی رنگ‌ها؟ اما ممکن نیست همزمان خوب باشند. ممکن است دوری داشته باشیم که در آن، رنگ‌ها به درستی براساس احساسات و احساسات به درستی براساس رنگ‌ها تعریف شوند. ممکن نیست هم معانی اسامی رنگ‌ها و هم معانی اسامی احساسات مربوط به رنگ را صرفاً با نگریستن به دور تعریف‌های درست کشف کنیم، اما خب که چه؟
24- criteriological
25- See: How to Define Theoretical Terms, pp. 440-441
26- آرمسترانگ در اثر زیر چنین تصوری دارد:
A Materialist Theory of The Mind, pp. 100-113
او دلایل مستقلی برای انکار خطاناپذیری درون‌نگری یافته است.
Chung-Ying Cheng (ed.), Philosophical Aspects of the Mind-Body problem, University of Hawaii, 1975
27- نسخه‌های قبلی این مقاله در کنفرانسی درباره‌ی مسائل فلسفی روان‌شناسی در هانولولو در مارس 1968 و در همایش سالانه‌ی انجمن فلسفه‌ی استرالیا که در آگوست 1971 در بریس بین برگزار شد و در چندین همایش دانشگاهی ارائه شد.

کتابنامه :
1- Armstrong, D., A Materialist Theory of the Mind, New York: Humanities press, 1968
2- Carnap, R., Philosophical Foundation of physics, New York: Basic Books, 1966
3- Chung-Ying Cheng (ed.), Philosophical Aspects of the Mind-Body Problem, University of Hawaii, 1975
4- Lewis, D., An Argument for the Identity Theory, Journal of philosophy, 63, 1966
5- ــــ How to Define Theoretical Terms, Journal of Philosophy, 67, 1970
6- ــــ What Theories Are Not, Nagels, Suppes and Tarski (eds), Logic, Methodology and philosophy of Science, Stanford University press, 1962
7- Putnam, H., Psychological predicates, Journal of Philosophy, 66, 1969
8- Scott, Dana, Existence and Description in Formal Logic, in R. Schoeninan (ed.), Bertrand Russell, philosopher of the Century, London: Allen & Unwin, 1967
9- Sellars, Wilfred, Empiricism and the philosophy of Mind, Feigl and Scriven (eds.), Minnesota Studies in the philosophy of science. 1 University of Minnesota Press, 1956

منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه این‌همانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.