نویسنده: تامس نیگل
مترجم: یاسر پوراسماعیل

 

1. مسئله‌ی ذهن و بدن پس از کریپکی

این مقاله رویکردی را به مسئله‌ی ذهن و بدن بررسی می‌کند که هم با دوگانه‌انگاری متفاوت است و هم با نوعی از تحویل مفهومی امور ذهنی به امور فیزیکی که از طریق تحلیل کارکردگرایانه مفاهیم ذهنی پیش می‌رود. عنصر اساسی این رویکرد این است که خصیصه‌های پدیدارشناختی و سابجکتیو، تجربه‌ی آگاهانه را کاملاً واقعی و تحویل‌ناپذیر به هر امر دیگری می‌داند، ولی با این حال، معتقد است که روابط نظام‌مند این خصیصه‌ها با فیزیولوژی اعصاب، امکانی نیست، بلکه ضروری است. (1)
تلاش و ابتکار بسیاری مصروف برنامه‌ی تحویل‌گرایانه- معمولاً به صورت نظریه‌ای کارکردگرایانه- شده است و در سال‌های اخیر کوشش‌های جدی‌ای برای گنجاندن خصوص آگاهی و کیفیات پدیدارشناختی در یک چارچوب کارکردگرایانه صورت گرفته است. (2) این کوشش نتایجی به بار آورده است که واقعیت‌های بسیاری را در مورد روابط میان آگاهی و رفتار نشان می‌دهند، اما تفسیری از چیستی آگاهی فراهم نمی‌کنند. دلیل این ناکامی عجیب نیست و همیشه یک چیز است. برای مثال، تفسیر نقش کارکردی ادراک رنگ قرمز در تبیین رفتار، هر اندازه هم که کامل باشد، به خودی خود درباره‌ی کیفیت خاص و سابجکتیو تجربه‌ی بصری- که این تجربه بدون آن کیفیت اصلاً نمی‌تواند یک تجربه‌ی آگاهانه باشد- چیزی برای گفتن ندارد.
اگر ذاتیت تجربه‌ی آگاهانه همچنان سرسختانه فراتر از دسترس تفسیرهای سیاقی، رابطه‌ای و کارکردی باقی بماند، به نظر می‌رسد که باید دست به دامن رویکرد دیگری شویم. جست‌وجوی چنین جایگزینی حتی برای کسانی که هنوز کارکردگرایی را راه درستی می‌داند که باید آن را پی گرفت، مهم است، زیرا دیدگاه‌های فلسفی فقط می‌تواند از طریق مقایسه با دیدگاه رقیب ارزیابی شوند. جایگزینی را که درصدد یافتن آن هستم، می‌توان پاسخی به چالش ساول کریپکی در پایان کتاب نام‌گذاری و ضرورت دانست.
اینکه استدلال‌ها و قیاس‌های رایج، مشکلات نظریه‌پردازان این‌همانی را حل نمی‌کنند، نشان نمی‌دهد که هیچ استدلالی وجود ندارد. قطعاً نمی‌توانم از همه‌ی احتمالات در اینجا بحث کنم، اما معتقدم نکات حاضر به شدت علیه صورت‌های رایج مادی‌انگاری موضع می‌گیرند. به نظر من، مادی‌انگاری باید معتقد باشد که توصیف فیزیکی جهان توصیف کامل آن است و همه‌ی واقعیات ذهنی «به لحاظ وجودشناختی وابسته» به واقعیات فیزیکی هستند؛ به این معنا که ضرورتاً از آنها نتیجه می‌شوند. به نظر نمی‌رسد که هیچ نظریه‌پرداز این‌همانی‌ای، استدلال قانع کننده‌ای علیه این دیدگاه شهودی که اوضاع از این قرار نیست، به دست داده باشد. (3)
دیدگاه کریپکی در مورد کارکردگرایی و رفتارگرایی علّی، همانند دیدگاه من است: ناکافی بودن این تحلیل‌ها از امور ذهنی، بدیهی است. او به کلی صورتی از مادی‌انگاری را که بر این تحلیل‌های تحویل‌گرایانه مبتنی نباشد، نفی نمی‌کند، اما می‌گوید چنین صورتی از مادی‌انگاری باید از این مدعای بسیار قوی دفاع کند که پدیده‌های ذهنی، اکیداً لوازم ضروری عملکرد مغزند؛ دفاع از این مدعا با رفتن زیر بار سنگین غلبه بر این استدلال موجهه‌ی بدوی، همراه است که آگاهی و حالات مغزی کاملاً تصورپذیر به نظر می‌رسد که باید دقیقاً همان‌طور که هست- یعنی به طور فیزیکی و بدون اقتران با آگاهی- وجود داشته باشد. اعتبار شهودی این استدلال که در استدلال دکارت به نفع دوگانه‌انگاری ریشه دارد، جالب توجه است. در نگاه اول، به نظر می‌رسد که فهم چنان روشن و متمایزی از آگاهی پدیدارشناختی و نیز از فرایندهای فیزیکی مغز داریم تا دریابیم که پیوندی ضروری میان آنها برقرار نیست.
این‌همان دیدگاهی است که آن را به پرسش خواهم گرفت. به نظر من پس از کریپکی، نویدبخش‌ترین شیوه‌ی حمله به مسئله‌ی ذهن و بدن این است که بفهمیم آیا این ایده که فرایندهای ذهنی ممکن است ضرورتاً همان فرایندهای مادی باشند، اما به طور تحلیلی همان فرایندها نباشند، معنایی دارد یا نه، اما من درصدد طرح این ادعا نیستم که «توصیفی فیزیکی از جهان، توصیف کاملی از جهان است» و در نتیجه، دیدگاه من صورتی از مادی‌انگاری به معنای موردنظر کریپکی نیست. دیدگاه من، مسلماً صورتی از فیزیکالیسم نیست، اما ممکن است صورت‌های دیگری از این‌همانی روانی- فیزیکی غیرامکانی وجود داشته باشد. من این‌طور استدلال خواهم کرد.
از آنجا که در سرتاسر این استدلال، درباره‌ی انواع گوناگون ضرورت و امکان سخن خواهم گفت، در آغاز باید درباره‌ی مفروضات خود که همگان در مورد آنها اشتراک ندارند، سخن بگویم. مجموعه‌ی ایده‌های مربوط به ضرورت و امکان که با آنها سروکار خواهم داشت، عمدتاً از کریپکی گرفته شده‌اند. این بدان معناست که مقوله‌ی معناشناختی حقایق تحلیلی یا مفهومی، مقوله‌ی معرفت شناختی حقایق پیشینی و مقوله‌ی متافیزیکی حقایق ضروری بر هم منطبق نیستند، همان‌طور که متمم‌های آنها، یعنی حقایق تألیفی، پسینی و امکانی نیز بر یکدیگر منطبق نیستند.
به باور من، حقایق امکانی وجود دارند و به طور پیشینی کسی که مفاهیم مربوط را در اختیار دارد، معمولاً به کمک آزمون‌های فکری معطوف به شرایط کاربرد این مفاهیم، می‌تواند حقایق پیش گفته را کشف کند. فرایند کشف، اغلب دشوار است و درباره‌ی نتایج هم مناقشه وجود دارد. حقایق مفهومی ممکن است حقایق ضروری باشند یا نباشند. به خصوص، حقایق مفهومی مربوط به چگونگی تثبیت مرجع یک واژه، ممکن است ویژگی‌های امکانی آن مرجع را مشخص کنند، هرچند کسی که واجد مفهوم مربوط باشد، می‌تواند به این امور به صورت پیشینی معرفت داشته باشد.
همه‌ی چیزهایی که ممکن است به صورت پیشینی کشف شوند، حقایق مفهومی نیستند؛ برای مثال، محاسبه‌ی نتایج منطقی یا ریاضی‌ای که از مجموعه‌ی مقدمات نظری نتیجه می‌شوند، پیشینی است، اما به نظر من، مفهومی نیست. هرچند بعضی از حقایق مفهومی، ضروری‌اند، همه‌ی حقایق ضروری مفهومی نیستند. این نکته نه تنها در مورد گزاره‌های ریاضی یا نظری کشف‌پذیر از طریق استدلال پیشینی برقرار است، بلکه آن‌طور که کریپکی نشان داد، در مورد برخی از جملات این‌همانی که به صورت پیشینی دانستنی نیستند، مثل این‌همانی گرما با جنبش مولکولی یا آب با H2O، نیز برقرار است.
روابط میان انواع گوناگون حقایق پیچیده است. برای مثال، در مورد این‌همانی آب با H2O به نظر می‌رسد امور زیر برقرار باشند. اولاً، حقایقی مفهومی درباره‌ی آب وجود دارند؛ ویژگی‌های فیزیکی ظاهری و معمولی آن در شرایط غالب در جهان ما. اینها ویژگی‌هایی هستند که مرجع واژه‌ی «آب» را با آنها مشخص می‌کنم و به طور پیشینی دانستنی هستند. بیشتر آنها ویژگی‌های امکانی آب هستند، زیرا به امور دیگری نیز وابسته‌اند، اما بعضی از آنها اگر از ماهیت درونی آب به تنهایی نتیجه شوند، ممکن است ضروری باشند. ثانیاً، حقایق نظری وجود دارند که می‌توانند از اصول شیمی و فیزیکی استخراج شوند و به ویژگی‌های کلان مقیاس H2O در همان شرایط مربوط‌اند. اینها لوازم ضروری مقدمه‌هایی هستند که پاره‌ای ضروری (ماهیت هیدروژن و اکسیژن) و پاره‌ای امکانی‌اند. ثالثاً، نتیجه‌ای پسینی وجود دارد که از دلیل زیر به دست می‌آید؛ بهترین تبیین برای ویژگی‌های ظاهری آب که با آنها آشناییم، این است که آب چیزی جز H2O نیست. این یک حقیقت ضروری است، هرچند به طور پسینی کشف شده است، زیرا اگر صادق باشد، آن‌گاه هر ماده‌ی دیگری با همان ویژگی‌های ظاهری آب که از H2O تشکیل نشده باشد، نمی‌تواند آب باشد و این جمله‌ی شرطی اخیر که بعد از «زیرا» آمد، یک حقیقت مفهومی است که با تأمل در مورد آنچه در صورت برخورد با چنین ماده‌ای می‌گفتیم، می‌توان به آن پی برد.
در سیاقی که در اینجا با آن سروکار داریم- یعنی مسئله‌ی ذهن و بدن- کارکردگرایی عبارت از این مدعاست که این یک حقیقت مفهومی است که یک موجود، آگاه و فاعل حالات ذهنی گوناگون است اگر و تنها اگر برخی شرایط صرفاً ساختاری را در مورد سازمان علّی رفتار خود و تعاملش با محیط را برآورده سازد، با قطع نظر از اینکه ماده‌ای که آن سازمان در آن به طور فیزیکی (یا غیرفیزیکی) تحقق می‌یابد، چه چیزی است. من باور ندارم که این یک حقیقت مفهومی باشد، زیرا معتقد نیستم که استلزام مفهومی از سازمان کارکردی به آگاهی برقرار است.
تردیدی ندارم که همه‌ی موجودات اطراف ما که درست رفتار می‌کنند و سازمان کارکردی دارند، آگاه‌اند، اما این را از روی دلیل می‌دانیم، نه براساس تحلیل مفهومی. شاید در واقع، ممکن نباشد که موجودی بدون آگاهی این کارکردها را داشته باشد، اما اگر هم این‌طور باشد، این یک امتناع مفهومی نیست، بلکه نوع دیگری از امتناع است. سازمان کارکردی رفتار فیزیکی محض، به تنهایی برای گرفتن این نتیجه کافی نیست که اندام‌واره یا دستگاه، تجربه‌ی آگاهانه‌ی سابجکتیو به همراه کیفیات تجربی دارد. این ادعا را به خصوص در مورد احساسات و سایر کیفیات حسی مطرح می‌کنم، نه در مورد حالات التفاتی مرتبه بالاتر، مانند باور یا میل، هرچند به این دیدگاه گرایش دارم که آنها نیز دست کم نیازمند قابلیت احساس (4) هستند. اعتراض من در کارکردگرایی بر این باور مبتنی است که هیچ حدی از سازمان رفتاری، متضمن یا مستلزم خصیصه‌ی کیفی سابجکتیو- یعنی کیفیتی که برای سابجکت وجود دارد- نیست و اینکه شرط مفهوماً ضروری حالات آگاهانه، داشتن این خصیصه است.
از سوی دیگر، در ادامه استدلال خواهم کرد که پیوندی مفهومی میان آگاهی و سازمان رفتاری یا کارکردی وجود دارد، اما در جهت مخالف. من دوشرطی کارکردگرایانه را به دلیل کذب یکی از دو طرف آن، رد می‌کنم، اما معتقدم تقریر ضعیفی از طرف دیگر صادق است. برای مثال، معتقدم که این یک حقیقت مفهومی درباره‌ی تجربه‌ی بصری رنگ‌هاست که یک انسان سالم را به تشخیص اشیای رنگی از طریق بینایی قادر می‌سازد و این امر معمولاً در رفتار او در شرایط مناسب دیده می‌شود، به این شرط که از سایر شرایط روان‌شناختی و فیزیکی برخوردار باشد. این یک حقیقت مفهومی درباره‌ی دیدن رنگ است؛ مانند حقایق مفهومی درباره‌ی ویژگی‌های ظاهری آب در جهان ما: در هر دو مورد، پدیده‌ها ویژگی‌های امکانی خود شیء هستند که به شرایط محیطی وابسته‌اند. سازمان کارکردی، شرط مفهوماً کافی‌ای برای حالات ذهنی نیست، اما بخشی از مفهوم ما از حالت ذهنی است؛ حالاتی که در واقع، چیزی را مانند نقش‌های مربوط به رفتار که کارکردگرایانه بر آنها اصرار داشتند، به عهده دارند. این نقش‌ها به ما اجازه می‌دهند که مرجع واژگان ذهنی را تثبیت کنیم، اما این نقش‌ها، دست کم به طور کلی، ویژگی‌های امکانی و نه ضروری حالات ذهنی آگاهانه‌ای هستند که آنها را به عهده دارند.
نکته‌ی پایانی که نکته‌ی اصلی است، این است که هرچند به وضوح مفهوماً ضروری نیست که حالات ذهنی آگاهانه با حالات عصب- فیزیولوژیک خاصی مرتبط باشند، ادعا می‌کنم که این قبیل پیوندها وجود دارند و به طور ضروری برقرارند. این روابط مفهومی نیستند و ممکن نیست به طور پیشینی کشف شوند، اما امکانی هم نیستند. به تعبیر دیگر، آنها به مقوله‌ی حقایق ضروری پسینی تعلق دارند. مسئله، تبیین و توصیف چگونگی و نوع ضرورتی است که ممکن است در این مورد، برقرار باشد.
کریپکی استدلال کرد که اگر نظریه‌ی این‌همانی روانی- فیزیکی قرار است فرضیه‌ای همانند سایر تحویل‌های تجربی یا این‌همانی‌های نظری در علم، مثل این‌همانی گرما با جنبش مولکولی یا آتش با اکسیده شدن باشد، ممکن نیست گزاره‌ای امکانی باشد. این نظریه اگر اصلاً صادق باشد، باید ضرورتاً صادق باشد، زیرا یک گزاره‌ی این‌همانی نظری به ما چیستی یک چیز را می‌گوید، نه صرفاً آنچه را از قضا در مورد آن صادق است. طبق اصطلاحات کریپکی، اطراف این نوع از این‌همانی هر دو دوالّ صلب‌اند و در همه‌ی جهان‌های ممکن، بر چیزهای یکسانی منطبق می‌شوند یا نمی‌شوند.
کریپکی خاطر نشان می‌کند که حتی موارد رایج این‌همانی نظری هم در ابتدا امکانی به نظر می‌رسند. این‌همانی گرما با جنبش مولکولی تحلیلی نیست و به صورت پیشینی نمی‌تواند شناخته شود. ممکن است به نظر برسد که ما می‌توانیم به آسانی وضعیتی را تصور کنیم که در آن، گرما بدون جنبش مولکولی یا جنبش مولکولی بدون گرما وجود داشته باشد، اما کریپکی می‌گوید اشتباه ظریفی در اینجا وجود دارد. هنگامی که کسی گمان می‌کند گرما را بدون جنبش مولکولی تصور کرده است، در حقیقت احساس گرما را تصور می‌کند که چیزی غیر از جنبش مولکولی آن را پدید آورده است، اما این دیگر گرما نخواهد بود، بلکه صرفاً وضعیتی است که به لحاظ معرفتی از احساس گرما تمیزناپذیر است. «گرما» که یک دالّ صلب است، به پدیده‌ی فیزیکی واقعی‌ای ارجاع می‌دهد که در واقع، علت همه‌ی پدیده‌هایی است که براساس آنها این مفهوم را در جهان آن‌گونه که هست، به کار می‌بریم. این واژه به پدیده‌ی فیزیکی فوق ارجاع می‌دهد، نه به هیچ چیز دیگری، حتی در وضعیت‌های تخیلی‌ای که چیز دیگری علت همین پدیده‌ها و احساسات باشد. از همین‌رو، پدیده‌ها و احساسات گرما خودشان گرما نیستند و می‌توانند جدا از آن تصور شوند.
کریپکی سپس اشاره می‌کند که این راهکار برای اینکه رابطه‌ی میان احساسات و فرایندهای مغزی ممکن به نظر نرسد، کارایی ندارد. اگر به نظر برسد که من می‌توانم مزه‌ی شکلات را بدون فرایند مغزی مربوط به آن یا فرایند مغزی را بدون هیچ تجربه‌ای تصور کنم، نمی‌توان گفت که این صرفاً تصور نمودی از تجربه بدون تجربه یا برعکس است. در این مورد، برخلاف گرما هیچ راهی برای تمیز خود شیء از نحوه‌ی به نظر رسیدن آن برای ما وجود ندارد. ما تجربه‌ها را با تأثیرات امکانی‌ای که بر ما دارند، تشخیص نمی‌دهیم، بلکه آنها را از طریق کیفیات پدیدارشناختی درونی‌شان شناسایی می‌کنیم؛ بنابراین اگر آنها حقیقتاً با فرایندهای فیزیکی مغز این‌همان باشند، نادرستی اینکه به نظر می‌رسد می‌توانیم به وضوح کیفیات را بدون فرایندهای مغزی تصور کنیم و برعکس، باید به طریق دیگری ثابت شود.
امیدوارم نشان دهم این کار شدنی است، بدون اینکه پایبندی به واقعی بودن محتوای پدیدارشناختی تجربه‌ی آگاهانه را کنار بگذاریم. اگر بتوانیم موهوم بودن امکان ظاهری در رابطه‌ی ذهن و بدن را ثابت کنیم یا اگر بتوانیم نشان دهیم که این امکان چگونه می‌تواند موهوم باشد، آن‌گاه استدلال موجهه علیه نوعی از این‌همانی، دیگر مانعی برای این فرضیه‌ی تجربی که فرایندهای مغزی‌اند، نخواهد بود. این فرضیه تنها در بعضی از جهات، شبیه این‌همانی‌های نظری متعارف- مثل این‌همانی گرما و جنبش مولکولی- است. این‌همانی مزبور غیرتحلیلی است و تنها به طور پسینی دانستنی است و اگر صادق باشد، ضرورتاً صادق است، ولی مسلماً این امر را نمی‌توان با پی بردن به علت فیزیکی زیرین نمود تجربه‌ی آگاهانه، براساس قیاس با علت فیزیکی زیرینِ نمود گرما ثابت کرد، زیرا در مورد تجربه، نمود، همان شیء [مورد بررسی] است، نه صرفاً تأثیر آن بر ما.
روشن است که این نکته مستلزم امری ریشه‌ای است. در حال حاضر، نمی‌توانیم بفهمیم چگونه رابطه میان آگاهی و فرایندهای مغزی می‌تواند ضروری باشد. به نظر می‌رسد شکاف منطقی میان آگاهی سابجکتیو و عصب فیزیولوژی پرناشدنی است، هر اندازه هم که رابطه‌ی امکانی میان آنها نزدیک باشد. برای پی بردن به اهمیت این شکاف، توجه کنید که پیوند ضروری در موارد دیگر چگونه ثابت می‌شود.
برای نشان دادن اینکه آب H2O است یا اینکه گرما جنبش مولکولی است، باید نشان دهیم که هم‌ارزی شیمیایی یا فیزیکی می‌تواند به طور کامل و مستوفا همه‌ی اموری را که در مفاهیم متداول و پیشاعلمی آب و گرما وجود دارند، تبیین کند؛ یعنی ویژگی‌های ظاهری‌ای را که براساس آنها، این مفاهیم را به کار می‌بریم. نه تنها تبیین علمی باید همه‌ی آثار بیرونی آب یا گرما را مانند آثار آنها بر حواس ما به لحاظ علّی تبیین کند، باید به طور دقیق‌تری ویژگی‌های ذاتی متعارف آنها را نیز تبیین کند، به طوری که پایه‌ی واقعی این ویژگی‌ها را با نشان دادن اینکه ویژگی‌های فوق لازمه‌ی توصیف علمی پدیده‌ی مورد بررسی‌اند، آشکار سازد؛ بنابراین چگالی آب، تبدیل شدن آن از جامد به مایع و به گاز در دماهای خاص، قابلیت آن برای وارد شدن در روابط شیمیایی یا به صورت یک فرآورده‌ی شیمیایی به نظر رسیدن، شفافیت، لزجت و رسانایی الکتریکی آن و غیره باید به طور قوی با تحلیل شیمیایی آن به عنوان H2O به همراه قوانین حاکم بر رفتار چنین ترکیبی تبیین شوند. خلاصه اینکه ویژگی‌های درونی و ذاتی آب در سطح کلان باید ویژگی‌هایی باشند که صرفاً از رفتار H2O در شرایط معمولی نتیجه می‌شوند. در غیر این صورت، ممکن نیست بگوییم آب از H2O تشکیل شده است و دیگر هیچ.
ویژگی‌های متعارف و ظاهری آب به چه معنایی از ویژگی‌های H2O نتیجه می‌شوند تا ادعای تشکیل آب از H2O تأیید شود؟ لازم دانستن یک استلزام منطقی اکید، توقعی بیش از حد است. چنین چیزی را حتی در مورد تحویل یک نظریه‌ی علمی به نظریه‌ی دیگری که بنیادی‌تر است هم نمی‌یابیم. همیشه لغزش‌ها و انحرافاتی در اطراف لبه‌ها وجود دارند، ولی آنچه انتظار داریم، این است که نظریه‌ی تحویل کننده مستلزم چیزی چنان نزدیک به ویژگی‌های متعارف امر تحویل شونده باشد و تقریبی بودن مفاهیم عرفی و مشاهدات حسی را ممکن بداند تا بتوانیم نتیجه بگیریم که کار دیگری برای تبیین اینکه برای مثال، چرا H2O خصوصیات کلان مقیاس آب را دارد، لازم نیست.
توضیح: یک دلیل برای اینکه استلزام اکید وجود ندارد، این است که رابطه‌ی میان فیزیک H2O و ویژگی‌های کلان مقیاس آب، رابطه‌ای احتمالاتی است. از طریق کسانی که بیشتر از من در این مورد می‌دانند، مطمئن هستم که از لحاظ فیزیکی ممکن است H2O در دمای اتاق، جامد باشد، هرچند این احتمال بسیار بعید است. این بدان معناست که اگر آب H2O است، ممکن است در دمای اتاق جامد باشد. می‌توان نکات مشابهی را درباره‌ی سایر ویژگی‌های ظاهری آب که مرجع این واژه را تثبیت می‌کنند، گفت اما فکر می‌کنم که این واقعیات مرموز، عنصر ضرورت را در رابطه میان ویژگی‌های H2O و ویژگی‌های کلان مقیاسی که مفهوماً از آب درمی‌یابیم، از میان نمی‌برد. این ویژگی‌های کلان مقیاس و ظاهری با تعبیری که مطابق آن، ویژگی‌هایی صرفاً احتمالاتی‌اند، واقعاً ناسازگار نیستند، به شرط اینکه احتمالات فوق چنان بالا باشند که عدم حصول آنها عملاً ناممکن باشد و باور به عدم وقووع آنها هرگز معقول نباشد. همین اندازه کافی است که فیزیک H2O مستلزم آن باشد که احتمال اینکه آب ویژگی‌های فوق را مطابق شرایط پس زمینه‌ی معمولی دارد، به اندازه‌ای به 1 نزدیک است که به لحاظ تجربی موجب هیچ تفاوتی نمی‌شود. وقتی از این به بعد از استلزام سخن می‌گویم، این قید را فهمیده شده می‌‎دانم. (5)
این نوع تقریبی از «استلزام رو به بالا» شرط لازم هرگونه تحویل علمی موفق درباره‌ی جهان فیزیکی است. این همان عنصر پیشینی موجود در این‌همانی‌های نظری ضروری پسینی است. با مفهومی متعارف از نوع طبیعی یا پدیده‌ی طبیعی آغاز می‌کنیم. این مفهوم- گرما یا آب- بر مثال‌های واقعی‌ای دلالت می‌کند که آن را در مورد آن مثال‌ها به کار می‌بریم و از طریق فعالیت خود در جهان، نوعی تماس مستقیم یا غیرمستقیم با آنها داریم. برای اثبات اینکه این مثال‌ها در واقع، با چیزهایی این‌همان هستند که به طور مستقیم برای ادراک حسی ظاهر نمی‌شوند، ولی به وسیله‌ی نظریه‌ی اتمی توصیف‌پذیرند، باید نشان دهیم که خصیصه‌های درونی و متعارف پیشاعلمی گرما و آب چیزی جز بروزهای کلان ویژگی‌های این عناصر مقوم فیزیکی شیمیایی نیستند؛ برای مثال، مایعیت آب صرفاً از نوع خاصی از جنبش مولکول‌های آن در ارتباط با یکدیگر شکل می‌گیرد. اگر ویژگی‌های ماده‌ای که با واژه‌ی «آب» به آن اشاره می‌کنیم، با چنین خُرد تحلیلی به طور مستوفا تبیین‌پذیر باشد و اگر تجربه تأیید کند که این‌همان وضعیتی است که بالفعل برقرار است، آن‌گاه این تبیین به ما خواهد گفت که آب واقعاً چیست.
این نتیجه، پسینی است، زیرا نه تنها نیازمند اثبات پیشینی این امر است که H2O می‌تواند پدیده‌های مورد بحث را تبیین کند، بلکه همچنین نیازمند این تأیید تجربی است که H2O و نه چیز دیگری، همان چیزی است که بالفعل شالوده‌ی ویژگی‌های ظاهری ماده‌ای است که به عنوانن آب به آن اشاره می‌کنیم. این نتیجه از تأیید تجربی لوازم قبلاً مشاهده نشده این فرضیه و عدم تأیید لوازم فرضیه‌های جایگزین، مانند اینکه آب یک عنصر است، به دست می‌آید؛ بنابراین نتیجه، یک تحویل مفهومی نیست، اما یک این‌همانی ضروری است، زیرا تصور ما از آب به آب واقعی‌ای که پیرامون ماست، ارجاع می‌دهد، هرچه باشد، نه صرفاً به هر ماده‌ای که به طور سطحی شبیه آب است. اگر چیزی با ویژگی‌های متعارف آب وجود داشته باشد، اما H2O نباشد، آب نیست، اما برای رسیدن به این نتیجه، باید دریابیم که رفتار H2O تبیین صادق و کاملی را به دست می‌دهد، بدون اینکه- از طریق استلزام تقریبی- هیچ یک از ویژگی‌هایی که مفهوماً ذاتی آب هستند، از قلم بیفتند و نیز اینکه این تبیین در واقع، درباره‌ی آبی که پیرامون ماست، صادق باشد.
تصور «استلزام رو به بالا» در مورد فرضیه‌ی روانی- فیزیکی متناظر، بسیار دشوار است و قلب مسئله ذهن و بدن هم همین است. استلزام مایعیت آب از رفتار مولکول‌ها را از طریق هندسه یا به طور ساده‌تر، از طریق رابطه‌ی خرد/کلان یا جزء/ کل می‌فهمیم. چنین چیزی درباره‌ی هر تحویل فیزیکی‌ای ممکن است، هرچند چارچوب مکانی- زمانی ممکن است بسیار پیچیده باشد و درک شهودی آن به سختی حاصل شود، اما چنین رویه‌ای در مورد ذهن و بدن کمکی به ما نمی‌کند، زیرا در اینجا صرفاً با چارچوب‌های بزرگ‌تر و کوچک‌تر سروکار نداریم، بلکه با شکافی کاملاً متفاوت میان نظام عینی مکانی- زمانی جهان فیزیکی و نظام سابجکتیو و پدیدارشناختی تجربه سروکار داریم. در اینجا پیشاپیش واضح به نظر می‌رسد که هیچ میزانی از دانسته‌های فیزیکی درباره‌ی نظام مکانی- زمانی مستلزم خصیصه‌ای سابجکتیو و پدیدارشناختی نیست. هر اندازه هم که مفاهیم صرفاً فیزیکی ما طی پیشرفت‌های نظری تغییر کنند، همه‌ی آنها برای تبیین خصوصیات نظام عینی مکانی- زمانی مطرح می‌شوند و هیچ لازمه‌ای در مورد این نوع منطقی کاملاً متفاوت نخواهند داشت.
اما بدون نوعی از استلزام رو به بالا، تحویل مناسبی در اختیار نخواهیم داشت، زیرا در هر تحویل پیشنهادی امر ذهنی به امر فیزیکی، چیزی از قلم خواهد افتاد؛ چیزی که ذاتی پدیده‌ی تحویل شده است. اگر نتوانیم این مانع را برطرف کنیم. این ادعا ناممکن خواهد بود که رابطه میان احساسات و فرایندهای مغزی مشابه رابطه میان گرما و جنبش مولکولی است؛ یعنی یک این‌همانی ضروری، اما پسینی.
با وجود این، معتقدم که حقیقت به احتمال زیاد در همین‌جا نهفته است. وابستگی آشکار جمعی و جزئی آنچه در ذهن رخ می‌دهد به آنچه در مغز رخ می‌دهد، از نظر من، دلیل قوی‌ای برای امکانی نبودن، بلکه ضرورت این رابطه به دست می‌دهد. این رابطه نمی‌تواند به شکل تحویل امر ذهنی به امر فیزیکی باشد، اما به هرحال می‌تواند ضروری باشد. کار ما این است که بکوشیم تا بفهمیم این امر چگونه می‌تواند برقرار باشد. (6)

2. سابجکتیو بودن و تحویل‌ناپذیری مفهومی آگاهی

ریشه‌ی مسئله- آنچه به نظر می‌رسد چنین راه‌حلی را خارج از دسترس می‌کند- فقدان رابطه‌ی درونی فهم‌پذیری میان آگاهی و پایه‌ی فیزیولوژیک آن است. تصورپذیری ظاهری آنچه در اصطلاح فلسفی رایج «زامبی» نامیده می‌شود- یعنی یک بدل دقیق فیزیولوژیک و رفتاری از یک انسان زنده که در عین حال، فاقد آگاهی است- شاید نشان ندهد که چنین چیزی ممکن است، اما دست‌کم چیزی را درباره‌ی مفاهیم ما از ذهن و بدن نشان می‌دهد. این تصورپذیری نشان می‌دهد که مفاهیم قوی در شکل کنونی خود منطقاً به گونه‌ای مرتبط نیستند که محتوای ایده‌ی آگاهی با یک بیان فیزیکی یا رفتاری- کارکردی برآورده شود.
ولی رد تحویل مفهومی هنوز اول داستان است. مسئله این است که به دنبال تبیین دیگری از ارتباط بسیار نزدیک میان آگاهی و مغز باشیم که کیفیات پدیدارشناختی و بی‌واسطه‌ی تجربه‌ی آگاهانه را تبدیل به یک واقعیت تقلیل‌یافته نکند. به دلیل نقش علّی رویدادهای ذهنی در جهان فیزیکی و پیوند آنها با برخی از ساختارها و فرایندهای اندام‌وار، دوگانه‌انگاری دکارتی ناپذیرفتنی است. فیزیکالیسم به معنای تحویل مفهومی تمام عیار امور ذهنی به امور فیزیکی ممکن نیست، زیرا در واقع، چیزی را که در مورد امور ذهنی متمایز و انکارناپذیر است، حذف می‌کند. به نظر می‌رسد که شکل‌های ظاهراً ضعیف‌تری از فیزیکالیسم همواره در ورطه‌ی تحویل‌گرایی رفتارگرایانه می‌افتند.
به همین دلیل، گاهی به نوعی از دوگانه‌انگاری ویژگی‌ها متمایل شدم، اما به نظر می‌رسد که دوگانه‌انگاری ویژگی‌ها نیز همانند دوگانه‌انگاری جوهری، تنها نام نهادن بر یک امر مرموز است و هیچ چیزی را تبیین نمی‌کند. صرف گفتن اینکه رویدادهای ذهنی، رویدادهای فیزیکی به علاوه‌ی ویژگی‌های غیرفیزیکی هستند، کنار هم گذاشتن مفاهیم گوناگون است، بدون اینکه این ارتباط حتی بالقوه فهم‌پذیر شود. این دیدگاه، ظهور دفعی محض را پیشنهاد می‌دهد؛ ظهوری که هیچ چیزی را تبیین نمی‌کند، اما معتقدم این بن‌بست‌ها همه‌جانبه نیستند و رهیافت دیگری، با عزیمت از مفاهیم کنونی‌مان از ذهن و بدن، ممکن است.
هنگامی که می‌کوشیم درباره‌ی روابط ممکن میان اشیا استدلال کنیم، باید به دریافت مفهومی خود از آنها اعتماد کنیم. این دریافت هرچه کافی‌تر باشد، استدلال ما قابل‌اعتمادتر خواهد بود. گاهی یک مفهوم متعارف به وضوح این امکان را میسر می‌کند که مدلول آن، خصوصیاتی را داشته باشد که خود مفهوم، متضمن آنها نیست؛ عمدتاً خصوصیاتی که به لحاظ نوعی، تفاوت بسیاری با خصوصیات متضمن در مفهوم دارند؛ بنابراین مفاهیم متعارف پیشاعلمی از موادی مانند آب، طلا یا خون فی‌نفسه درباره‌ی ترکیب خردمقیاس این مواد ساکت‌اند، ولی در برابر کشف علمی واقعیات مربوط به ماهیت حقیقی‌شان اغلب به وسیله‌ی ابزارهای غیرمستقیم گشوده‌اند. اگر یک مفهوم به چیزی ارجاع دهد که در جهان مکانی- زمانی جای می‌گیرد، ابزاری را برای همه‌ی انواع کشف‌های تجربی در مورد ساختار درونی آن چیز در اختیار خواهد گذاشت.
از سوی دیگر، گاهی یک مفهوم متعارف آشکارا این امکان را که مدلول آن برخی از خصوصیات را داشته باشد، نفی می‌کند؛ برای مثال، برای پی بردن به اینکه عدد 379 پدر و مادر ندارد، به بررسی علمی نیاز نداریم. چیزهای مختلف دیگری هم وجود دارند که می‌توانیم از طریق تحقیق ریاضی یا تجربی درباره‌ی عدد 379 بدانیم، مثل اینکه مضروب‌های آن کدام‌اند یا اینکه آیا 379 از جمعیت چاگ‌واتر در وایمینگ بیشتر است یا خیر، اما به مجرد اینکه می‌دانیم 379 عدد است، می‌دانیم که پدر و مادر ندارد. اگر کسی ما را به سبب این تنگ‌نظری سرزنش کند که نمی‌توانیم از قبل، پیش‌بینی کنیم که تحقیقات آینده‌ی علمی درباره‌ی منشأ زیستی عدد چه خواهند گفت، دلیل جدی‌ای برای به تردید انداختن ما به دست نمی‌دهد.
مورد فرایندهای ذهنی و مغز در وضعیت بینابینی میان این دو مورد قرار دارد. دکارت آن را به مقوله‌ی دوم نزدیک‌تر می‌دانست و معتقد بود که صرفاً با تفکر درباره‌ی ذهن می‌توان گفت که ذهن انسان یک امر مادی ممتد نیست و اینکه هیچ امر مادی ممتدی نمی‌تواند یک شخص متفکر باشد، اما این مطلب به خودی خود به بداهت پدر و مادر نداشتن عدد نیست. آنچه صادق به نظر می‌رسد، این است که مفهوم ذهن یا مفهوم رویداد یا فرایند ذهنی، نمی‌تواند به سادگی این امکان را ایجاد کند که پس از بررسی علمی دقیق‌تر، معلوم شود که مدلول آن نیز امر یا رویداد یا فرایندی فیزیکی است، آن‌طور که مفهوم خون راه را برای کشفیات مربوط به ترکیب آن باز می‌کند. مشکل این است که مفاهیم ذهنی آشکارا امور یا فرایندهایی را که در جهان مکانی- زمانی جای دارند، نشان نمی‌دهند تا با آنها شروع کنیم. اگر این‌طور بود، می‌توانستیم یکی از این امور را بیابیم و آن را جدا کنیم یا با میکروسکوپ ببینیم، اما مشکل مقدم‌تری درباره‌ی چگونگی ارجاع این مفاهیم به هر چیزی که بتواند موضوع چنین تحقیقی قرار گیرد، وجود دارد. این مفاهیم، برخلاف مفاهیم پیشاعلمی ناظر به ماده‌ی فیزیکی، ابزار ابتدائی ساده را برای اشغال کنندگان جهان مکانی- زمانی متعارف در اختیار ما نمی‌گذارند. (7)
اما اگر از اینکه نمی‌توانیم تصور کنیم که چگونه ممکن است معلوم شود که پدیده‌های ذهنی ویژگی‌های فیزیکی دارند، نتیجه بگیریم که این امکان را می‌توان پیشاپیش نفی کرد، بیش از حد بی‌پروا عمل کرده‌ایم. باید از خود بپرسیم آیا در پس شهود دکارتی، چیزی بیش از صرف فقدان معرفت که موجب فقدان تصور می‌شود، وجود دارد یا نه. (8) اما صرفاً همین اندازه کافی نیست که بگوییم «ممکن است شما ناتوانی خود برای تصور چیزی را با تصورناپذیری آن چیز اشتباه گرفته باشید». شخص باید برای کنار گذاشتن حکم به تصورناپذیری، در صورتی که دلیلی برای تردید در آن عرضه شود، آماده باشد، اما باید دلیلی یا دست کم داستانی درباره‌ی اینکه چگونه توهم تصورناپذیری ممکن است پدید آمده باشد، وجود داشته باشد.
اگر رویدادهای ذهنی واقعاً ویژگی‌های فیزیکی داشته باشند، به تبیینی نیاز داریم که چرا به نظر می‌رسد این رویدادها مجال چندانی برای اسناد این ویژگی‌ها فراهم نمی‌کنند. سنخ نامفهوم بودن در اینجا کاملاً با مورد پدر و مادر داشتن اعداد تفاوت دارد. رویدادهای ذهنی برخلاف اعداد، می‌توانند تا حدی در زمان و مکان واقع شوند و به صورت دو جانبه به طور علّی با رویدادهای فیزیکی مرتبط باشند. واقعیات علّی دلیل قوی‌ای برای این امر هستند که رویدادهای ذهنی ویژگی‌های فیزیکی دارند تنها اگر معنای این ایده را دریابیم. (9)
مورد دیگری را در نظر بگیرید که مفهوم پیشاعلمی به وضوح به امکان ترکیب یا ساختار فیزیکی مجال نداده است؛ یعنی صدا. قبل از کشف اینکه صدا عبارت از امواجی در هوا یا رسانای دیگری است، مفهوم متعارف امکان مکان‌مندی تقریبی و داشتن ویژگی‌هایی مانند بلندی، آهنگ و امتداد زمانی را به صدا می‌داد. مفهوم صدا همان مفهوم پدیده‌ای عینی بود که افراد مختلف می‌توانستند آن را بشنوند یا می‌توانست بدون آنکه شنیده شود، وجود داشته باشد، اما این امر که اسناد شکل و اندازه‌ی مکانی دقیق یا ساختار فیزیکی درونی و شاید خردمقیاس به صدا، چه معنایی می‌تواند داشته باشد، بسیار مبهم بود. افرادی که پیشنهاد می‌دادند صدا اجزای فیزیکی دارد، بدون آنکه نظریه‌ای برای تبیین آن عرضه کنند، چیز فهم‌پذیری نمی‌گفتند. می‌توان گفت، پیش از توسعه‌ی نظریه‌ای فیزیکی درباره‌ی صدا، این فرضیه که صدا ریزساختار فیزیکی دارد، معنای روشنی نداشت.
با این حال، واضح بود که مفهوم صدا مکان توسعه‌ی چنین نظریه‌ای را نفی نمی‌کند. معلوم بود که صدا، علت‌های فیزیکی‌ای دارد که برخی از انواع موانع آن را سد می‌کنند و از طریق شنوایی ادراک‌پذیر است. همین حد چشمگیر از اطلاعات علّی راه را برای کشف یک پدیده‌ی به لحاظ فیزیکی توصیف‌پذیر گشود که می‌توانست با صدا یکی دانسته شود، زیرا آن پدیده‌ی دقیقاً همان علت‌ها و معلول‌ها را داشت، به خصوص وقتی که خصوصیات بیشتری از صدا مانند انواع بلندی و آهنگ، می‌توانستند براساس خصیصه‌ی فیزیکی دقیق پدیده‌ی فوق تبیین شوند. با وجود این، مهم است که از پیش، این ایده که صدا یک ریزساختارا فیزیکی دارد، معنای روشنی نداشت. ممکن نبود بدانیم چگونه می‌توان چنین چیزی را تصور کرد، همان‌طور که وزن داشتن صدا تصورپذیر نبود. خلط فقدان مبنای واضح برای این امکان در مفهوم صدا با نفی ایجابی این امکان به وسیله‌ی این مفهوم آسان بود.
شباهت این مورد با مورد پدیده‌های ذهنی باید واضح باشد. پدیده‌های ذهنی نیز نقش‌های علّی را ایفا می‌کنند و این یکی از قوی‌ترین استدلال‌ها به نفع نوعی از فیزیکالیسم بوده است و ممکن است تحقیقات روشن کنند که فرایندهای اندام‌وار، نقش‌های یاد شده را به عهده دارند، اما مشکل در اینجا بسیار جدی‌تر است. دلیل آن هم واضح است؛ این‌همانی صدا با امواج هوا مستلزم اسناد کیفیات پدیدارشناختی و سابجکتیو به یک امر فیزیکی نیست، زیرا این موارد خصوصیات ادراک حسی صدا هستند، نه خود صدا. در مقابل، این‌همانی رویدادهای ذهنی با رویدادهای فیزیکی مستلزم اتحاد این دو نوع ویژگی در یک چیز است و چنین امری همچنان فهم‌پذیر نیست. استدلال علّی برای این‌همانی ممکن است ما را به این باور وادارد که این امر صادق است، اما به ما کمک نمی‌کند که آن را بفهمیم و به نظر من، تا آن را نفهمیم نباید واقعاً به آن باور داشته باشیم.
مشکل در اینجا، همانند مشکل بحث دیگر تحویل مفهومی محض، در خصیصه‌ی متمایز اول شخص/ سوم شخص مفاهیم ذهنی که نمود گرامری سابجکتیو بودن پدیده‌های ذهنی است، نهفته است. هرچند همه‌ی موجودات آگاه زبان ندارند، اینکه حالات آگاهانه را به موجودات فاقد زبان اسناد می‌دهیم، متضمن آن است که این حالات از همان سنخی باشند که در مورد انسان، آنها را فقط از طریق این مفاهیم متمایز تشخیص می‌دهیم؛ مفاهیمی که شخص بدون مشاهده‌ی بدنش آنها را در مورد خودش به کار می‌برد.
این مفاهیم، مفاهیم اول شخص محض نیستند. تلاش برای تفکیک کاربرد اول شخص آنها از کاربرد سوم شخص‌شان، به توهمات فلسفی منجر می‌شود. برای مثال از یک منظر اول شخص صرف، معقول به نظر می‌رسد که سابجکت کنونی من پنج دقیقه قبل به وجود آمده باشد و همه‌ی خاطرات من، شخصیت من و غیره از سابجکت قبلی که در همین بدن قرار داشت، به سابجکت جدید منتقل شده باشد، بدون هیچ نشانه‌ی ادراک‌پذیر درونی یا بیرونی و بدون هیچ تغییر فیزیکی یا روان‌شناختی دیگری. اگر تصور اول شخص محض از «من» یک فرد را تعریف می‌کرد، این تصور معنا می‌داد، اما به لحاظ منطقی واضح به نظر می‌رسد که تصور حقیقی از «من» تکیه‌گاه‌های خود را در این آزمون فکری فلسفی از دست داده است. این نکته در کانت ریشه دارد که استدلال می‌کرد این‌همانی سابجکتیو آگاهی خود من در زمان‌های مختلف، این‌همانی عینی شخص یا نفس را اثبات نمی‌کند. (10)
این نکته به آن معنا نیست که گفته شود من دقیقاً می‌فهمم چگونه اول شخص و سوم شخص، دو جنبه‌ی منطقاً تفکیک‌ناپذیر مفهومی واحد هستند، بلکه صرفاً می‌گوید که آنها این‌گونه‌اند. این نکته بر همه‌ی حالات و رویدادهای آگاهانه و ویژگی‌های آنها صدق می‌کند. این حالات و رویدادها سابجکتیو هستند، ولی نه به این معنا که موضوعات واژگان اول شخص محض باشند، بلکه به این معنا که توصیف دقیق آنها فقط به وسیله‌ی مفاهیمی ممکن است که در آنها، اسنادات غیرمشاهدتی اول شخص و اسنادات مشاهدتی سوم شخص به طور نظام‌مند با یکدیگر مرتبط‌اند. این حالات، تغییراتی از منظر یک سابجکت فردی‌اند.
بنابراین مسئله این است که چگونه ممکن است چیزی که جنبه یا عنصری از منظر سابجکتیو یک فرد است، یک رویداد توصیف‌پذیر فیزیولوژیک در مغز نیز باشد؛ یعنی از آن نوع چیزهایی باشد که اگر طبق توصیف اخیر ملاحظه شوند، متضمن هیچ منظر و هیچ اسناد اول شخص به طور متمایز بلاواسطه‌ای نیستند. به باور من، واقعیت این است که شما نمی‌توانید یکی از این دو را بدون دیگری داشته باشید. به علاوه، این شهود قوی که تصورپذیر است یک اندام‌واره‌ی فیزیکی انسان که سالم و دارای کارکرد طبیعی است، یک زامبی کاملاً فاقد آگاهی باشد، به سبب محدودیت‌های فهم ما یک توهم است، اما این محدودیت‌ها واقعی هستند. در حال حاضر، امکانات مفهومی برای فهم اینکه چگونه خصوصیات سابجکتیو و فیزیکی هر دو می‌توانند جنبه‌های هویت یا فرایند واحدی باشند را در اختیار نداریم. کانت تقریباً همین نکته را از طریق ابزار شیء فی‌نفسه و پدیدار خود بیان می‌کند:
"اگر به وسیله‌ی نفس، موجود متفکر فی‌نفسه را دریابم، این مسئله که آیا این موجود هم نوع ماده است یا نه- ماده یک موجود فی‌نفسه نیست، بلکه صرفاً گونه‌ای از بازنمودها در ماست- با اصطلاحات خودش مسئله‌ی نامشروعی خواهد بود، زیرا واضح است که یک شیء فی‌نفسه ماهیتی متفاوت با تعین‌هایی دارد که صرفاً حالت آن را تشکیل می‌دهند.
از سوی دیگر، اگر «من» متفکر را نه با ماده، بلکه با امر فهم‌پذیری که در بُن نمود بیرونی موسوم به ماده قرار دارد مقایسه کنیم، هیچ معرفتی از آن امر- هرچند فهم‌پذیر- نخواهیم داشت و بنابراین در جایگاهی نخواهیم بود که بگوییم نفس از جنبه‌ای درونی با آن تفاوت دارد. (11)
با این حال، آنچه می‌خواهم پیشنهاد دهم، این است که می‌توان بر این محدودیت‌های مفهومی غلبه کرد و اینکه در هر یک از مراحل رشد مفهومی ما تناسب کاملی میان حقایق مفهومی و حقایق ضروری وجود ندارد و اینکه محتمل‌ترین تفسیر از وضعیت کنونی در مورد ذهن و مغز این است که وابستگی ذهن به مغز به لحاظ مفهومی شفاف نیست، اما ضروری است.

پی‌نوشت‌ها:

1- Thomas Nagel, Psychophysical Nexus, Concealment and Exposure and Other Essays, New York: Oxford University Press, 2002, ch. 18
نسخه‌ی قدیمی‌تری از این مقاله در اثر زیر منتشر شده است:
New Essays on the A Priori, Paul Boghossian and Christopher Peacoke (eds.), Oxford: Clarendon Press, 2000
2- برای مثال، منبع زیر را ببینید:
Sydney Shoemaker, "Self-Knowledge and Inner Sense," Lecture III: The Phenomenal Character of experience, The First-Person Perspective and Other Essays, Cambridge University Press, 1996
من در این مقاله، از اصطلاح «کارکردگرایی» به نحوی خام استفاده می‌کنم تا به نظریاتی اشاره کنم که حالات ذهنی را با نقش‌های علّی نوعی‌شان- که نقش‌های «کارکردی» نیز نامیده می‌شوند- در اینجا رفتار، این‌همان می‌دانند. من آن تقریر از کارکردگرایی را که حالات ذهنی را با حالت محاسباتی این‌همان می‌داند، کنار می‌گذارم.
3- Saul Kripke, Naming and Necessity, 1980, p.155
4- sentience
5- یک نکته‌ی دیگر، حتی اگر قوانینی حاکم بر رفتار گروه‌های پرتعداد مولکول‌ها وجود داشته باشند که واقعاً مرتبه بالاتر باشند و صرفاً تبعات آماری قوانین احتمالاتی یا تعین‌گرایانه‌ی حاکم بر ذرات جزئی نباشند (به عبارتی، قوانین کل‌گرایانه) باز هم تأثیری در این نکته نخواهد داشت. واقعیات مربوط به ویژگی‌های کلان مقیاس ماده‌ای مثل آب یا رویدادی مانند رعد، همچنان به نحو تقومی از واقعیات مربوط به رفتار اجزای خردمقیاس یا زیر خردمقیاس نتیجه خواهند شد، فارغ از نوع قانونی که برای تبیین این رفتار لازم است.
6- دیدگاه من بسیار شبیه دیدگاه کالین مک‌گین است، اما برخلاف دیدگاه او بدبینانه نیست. اثر زیر را ببینید:
The Problem of Consciousness, 1991
آنچه در اینجا خواهم گفت، توسعه‌ی پیشنهادی است که در کتاب زیر مطرح کردم:
The View From Nowhere, pp. 51-53
7- See: Colin McGinn, Consciousness and Space, Journal of Consciousness Studies 2, 1995, pp. 220-230
8- این همان اعتراضات آرنولت (Arnauld) به دکارت در مجموعه‌ی چهارم از اعتراضات به تأملات است.
9- Cf: Donald Davidson, Mental Events, Essays on Actions and Events, 1980
10- See: Critique of Pure Reason, A 363-364
11- Critique of Pure Reason, A 360
مک‌گین هم سخنانی در باب شباهت سخنان کانت با سخن خودش دارد. ر.ک:
The Problem of Consciousness, pp. 81-82

منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه این‌همانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.