پدرجان، من حرف می زنم

نويسنده: مجید ملا محمدی
مسافران خسته، از قافله جدا شدند و کنار چاهی نشستند. سامرا گرم تر از شهر آن ها، اهواز بود. باد گرم و نفس گیر شهر، آزارشان می داد. آن ها مقداری از راه را با کشتی آمده بودند، به همین خاطر خیلی خسته بودند، اما باید عجله می کردند.
مسرور، پسرک اهوازی بود همراه پدر و عمویش، که غریبانه به این سو و آن سو می نگریستند. آن سه گلوی شان را با آب شیرین چاه سیراب کردند. بعد سر و روی شان را خنک کردند و برخاستند. بارهای شان را بر دوش گذاشتند و پیاده و پرس و جوکنان، به در خانه حسین بن روح نوبختی رسیدند. او دانش مندی ایرانی بود که در سامرا خانه داشت.
حسین بن روح در را به روی آن ها گشود. تا فهمید آن ها از راهی دور، یعنی اهواز آمده اند، هر سه تای شان را در آغوش گرفت و با مهربانی به درون خانه برد. مسرور از دیدن خانه بزرگ او لذت برد. از پشت پنجره ی اتاق بزرگ، همه خانه و حیاط پیدا بود. بر درخت های نخل و انجیر، گنجشک ها بالا و پایین می پریدند. مرغکی رنگارنگ، بر بالای یکی از نخل ها آواز شادی می خواند.
در داخل اتاق حسین بن روح پر از قفسه های کتاب بود. از چهره پیرمرد، مهربانی و نور می بارید. میمان ها وقتی میوه و شربت خوردند، حسین بن روح پرسید : « چه مشکلی دارید؟ من منتظرم که بگویید. شاید گره آن به دست من باز شود! »
پدر که یاد موضوع سفرشان افتاد، چهره اش غمگین شد. عمو هم به فکر فرو رفت. پدر، مسرور را نشان داد و گفت: « پسرم مسرور لال است. اولش سالم بود، اما فکر می کنم در چهار ماهگی از چیزی ترسید و کم کم زبانش گرفت تا اینکه لال شد! »
حسین بن روح با مهربانی به سر مسرور دست کشید. مسرور دوباره چشم در کتاب های زیاد او گرداند و فکر کرد:« حتماً در این شهر غریب خوب می شوم. حتماً این پیرمرد مهربان، یک طبیبی بزرگ و مشهور است، اما پس داروهایش کجاست؟! »
عمو به حرف آمد و در ادامه صحبت های پدر گفت: « ما آمده ایم نزد شما که نایب بزرگ وار امام زمان (عج) هستید تا کمک مان کنید. همه ی امید ما به امام حجت (ع) است. ما شیعه ایشان هستیم و از حضرت شفا می خواهیم! »
چشم های عمو و پدر مسرور غرق در اشک شد. حسین بن روح هم با غم نگاه شان کرد. بالاخره حرف های آنها تمام شد. تا اینکه حسین بن روح گفت:« ببریدش حرم امام عسگری(ع). ان شاءالله کمکش کند. دعا بخوانید و از ایشان بخواهید. دعا کنید عزیزانم! »
مسرور و پدر و عمو به همراه یکی از بلدهای عرب، به حرم امام عسگری (ع) رفتند. حرم، ساختمانی کوچک با چند اتاق داشت. مسرور غرق در کنجکاوی و تعجب شد. او هنوز نمی دانست که آن ها برای چه به آن جا آمده اند.
در اتاق بزرگ چند قبر بود که با پارچه های سبز پوشانده شده بودند. پدر و عمو قبرها را بوسیدند و کنارشان نشستند. مسرور می خواست بپرسید که آن قبرها برای چه کسانی است؟ اما نمی توانست! او هم آن ها را بوسید و با غصه در کنار یکی از آن ها نشست. پدر و عمو به نماز ایستادند. مسرور به پرده های بزرگ و سبز اتقا خیره شد، آیینه های کوچکی که کنار هم در تاقچه ای بزرگ چیده شده بودند. اتاق بوی خوبی می داد.
مسرور دلش می خواست حرف بزند. دلش می خواست از پدر و عمو حرف های زیادی درباره سارا، حسین بن روح و آن حرم و قبرها بپرسد، اما نمی توانست. پس خیلی زود بغض کرد و یاد مادرش افتاد. احساس کرد دوست دارد کنار ما در مهربانش باشد، سر بر دامان او بگذارد و آرام آرام گریه کند. زبانش در دهانش نمی چرخید تا چیزی بگوید. نگاهش به پدر افتاد. پدر در نماز خود گریه می کرد. دلش لرزید. برای چندمین بار به در اتاق نگریست. هیچ کس به اتاق نمی آمد. قلب کوچکش به تاپ تاپ افتاد. او منتظر طبیب بود. دردلش فکر کرد:« نکند داروی او تلخ باشد. نکند در اینجا هم خوب نشوم و آن وقت مادرم از غصه من دق کند! »
مسرور دوباره چشم هایش را به در اتاق دوخت. حس کرد نسیم خنکی به اتاق آمده است . با شوق نگاهش را غرق در شیشه های رنگی در کرد. ناگهان سایه ای را در کنار در دید. به خودش آمد. مردی را دید که پا به اتاق گذاشت. بعد یک راست آمد و کنار او نشست. مسرور از این که بالاخره یک نفر به داخل اتاق بزرگ حرم آمده، خوش حال شد. مرد جوان که ریش های مرتب و سیاهی داشت با لبخند نگاهش کرد. در گونه ی راستش خال قشنگی داشت و ابروهایش، پر پشت و کشیده بود.
مسرور به او خیره مانده بود که مرد جوانی با مهربانی از او خواست حرف بزند. مسرور با خنده سرتکان داد. یعین این که نمی تواند. مرد دست او را گرفت و دوباره درخواست کرد. مسرور از کار او در تعجب شد.
مرد جوان گفت: « چیزی بگو پسرم! »
مسرور به زبان خود فشار آورد. می خواست از او بپرسد: « تو که هستی و چرا اصرار داری که من حرف بزنم؟ چه قدر بوی خوبی می دهی»
اما نتوانست. مرد دستان او را با مهربانی فشرد و ایستاد. بعد کنار قبرها دعا خواند و خنده بر لب، از اتاق بیرون رفت.
مسرور برخاست و به طرف در رفت. می خواست او را دوباره ببیند، اما هر چه چشم گرداند، مرد جوان را ندید. برگشت و کنار پدر و عمو رفت. صورت آن دو سرخ و خیس بود. مسرور بی اختیار صدا زد: «پدر ... پدر جان! »
ناگهان پدر و عمو به طرف او برگشتند. هر دو از جا برخاستند و با شگفتی به او خیره شدند. مسرور خودش هم تعجب کرد. دوباره زبان چرخاند و گفت: « پدر جان ... عمو جان! »
بعد به گریه افتاد. پدر و عمو او را در آغوش کرفتند و گریستند. پدر که ذوق زده بود، پرسید: « چه می شنوم مسرور ... حرف می زنی پسرم؟! »
مسرور که هق هق می کرد در اتاق رانشان داد و گفت: «آن مرد مهربان، او گفت که من حرف بزنم! »
عمو پرسید: « کدام مرد؟ »
او از آن طرف رفت، آن مرد دوست داشتنی!
پدر و عمو به طرف در دویدند و از اتاق بیرون رفتند. مسرور هم دنبال شان کرد. آن ها توی حیاط و بیرون حرم را خوب گشتند. از مرد جوان خبری نبود. سرانجام کنار حوض حیاط نشستند. پدر بر سر خود زد و نالید. عمو دکمه های پیراهن خود را باز کرد و با مشت به سینه خود کوفت. مسرور که تعجب کرده بود از پشت پرده اشک، نگاه شان می کرد.
پدر سر او را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم! آن مرد که تو را شفا داد امام زمان (عج) ما بود. همان مرد مهربانی که به تو گفت حرف بزن! کاش ما هم او را می دیدیم. ما لیاقت دیدارش را نداشتیم، اما تو داشتی! »

منبع: ا نتظار نوجوان الف