ترنم ظهور

نويسنده:سيد حسين هاشمي‌نژاد

دو جيحون جاري
زسوز عشق خود خاكسترم كن
سپس آواره بحر و برم كن
دلم بيچاره عشق تو گشته
عزيز من، تو بيچاره ترم كن
نمي‌بيند كسي داغ دلم را
بسوزان، شعله‌ور پا تا سرم كن
به شمع روي تو پروانه‌ام من
بي از سوز عشقت پرپرم كن
صداي سوزش دل با تو گويد
مكن خاموش مرا، سوزان‌ترم كن
متاعي نيست جان و سر كه گويم
به بازار غمت سوداگرم كن
دو چشمم را دو جيحون كن دوباره
پر از خون سينه پر آذرم كن
جنون عشق ساماني ندارد
چنان مجنون، تو بي پا و سرم كن
دل من، دلبر من، مهدي من
به وصل روي خود عاشق‌ترم كن
**************
ای شاهد شيرين بيان
منظم کازرونی
چشم بدت دور ای پری، کز همگنان والاستی
در مکتب افسونگری، بر دلبران استاستی
نازم تو را ای نازنين، فخر زمان، مهر زمين
شرمنده ماهت از جبين، در عالم بالاستی
ای شاهد شيرين بيان، آهوروش، نازک بيان
در بين حوری منظران، بی تالی و همتاستی
مويت سمن، رويت چمن، خلقت نکو، خلقت حسن
مست از نگاهت مرد و زن، هر دل تو را جوياستی
...ز آن عارض گلگون تو، ز آن قامت موزون تو
ليلی و شا، مجنون تو، هر بخرد داناستی
بايد چو باشی در امان، از چشم زخم دشمنان
بر مجمر رويت عيان، خالی سپند آساستی
... به به از اين رخسار تو، وزلعل شکر بار تو
گفتار تو، اطوار تو، جان بخش و روح افزاستی
هر چند من نالايقم، لکن به وصلت شايقم
گر عاشقم، ور وامقم، تنها توام عذراستی
ليلی تويي، مجنون منم، فتان تويي، مفتون منم
اخگر تويي، کانون منم، قلبم تو را ماواستی
در هجر رويت اين منم، کافسرده شد از غم تنم
آری فراقت ای صنم، بسيار جان فرساستی
**************
بازآ
مشفق كاشانی
بازآ كه دل هنوز به ياد تو دلبر است
جان از دريچه نظرم، چشم بر در است
بازآ دگر كه سايه ديوار انتظار
سوزنده‌تر ز تابش خورشيد محشر است
بازآ، كه باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خيز اشك چو كشتي، شناور است
بازآ كه از فراق تو اي غايب از نظر
دامن ز خون ديده چو درياي گوهر است
اي صبح مهر بخش دل، از مشرق اميد
بنماي رخ كه طالعم از شب، سيه‌تر است
زد نقش مهر روي تو بر دل چنان كه اشك
آيينه‌دار چهره‌ات اي ماه منظر است
اي رفته از برابر ياران «مشفقت»
رويت به هر چه مي‌نگرم در برابر است
**************
اسدى طوسى
ره دين بياب از خرد چون سزاست
كه گيتى بدين ايستادست راست
از اين پس نباشد پيمبر دگر
به آخر زمان (مهدى) آيد به در
بگويد خط و نامه كردگار
كند دين پيغمبرى آشكار
بدارد جهان بر يكى دينِ پاك
برآرد ز دجّال و خيلش هلاك
رسد از آسمان هر پيمبر فراز
شوند از پس «مهدى» اندر نماز 1
**************
آهنگ عود
محمد علي جعفريان (عاشق)
به شام فراقت، زوصلت سرودم
نبودي بر من، كنار تو بودم
تو غايب زعاشق، كجايي كه باشد
گواه حضورت، تمام وجودم
بدون حضورت، نمازي نخواندم
فضا شد معطر، زعطر سجودم
دلي را نديدم، زعشقت نلرزد
چو از تو نوشتم، چو از سرودم
هميشه همه جا، همه روز و شبها
به بامت پريدم، به كويت غنودم
نبودي ببيني؟ كه پر بودم از تو
به گاه پريدن، به اوج صعودم
همه كهكشانها، به زير پرم بود
چوبال دلم را به عشقت گشودم
تو احساس نابي، به شعر تر من
تو جاري عشقي، به تار و به پودم
به آهنگ چنگ دلم مي‌نوازي،
سرود غمت را به آواي رودم
تو آن بي‌مثالي كه مثلت نباشد
تو آن بي‌بديلي، ترا آزمودم
تو درياي آبي منم قطره، هرگز
كه بي تو ندارد بقايي، وجودم
نمانده قرارم، زهرم فراقت
به تحرير چشمم، به آهنگ عودم
**************
اي عاشقان
اي عاشقان، اي عاشقان، جان مي‌رسد، جان مي‌رسد
مهري درخشان مي‌دمد، ماهي فروزان مي‌رسد
آيد نواي كاروان، بر گوش جهان كان دل ستان
تا دل ستاند زين و آن، اينك شتابان مي‌رسد
رخسار ماهش را ببين، زلف سياهش را ببين
برق نگاهش را ببين، يوسف به كنعان مي‌رسد
ساقي ببخشا جام را، از باده پر كن كام را
گو باز اين پيغام را، پيمانه گردان مي‌رسد
...رونق فزاي باغ‌ها، لطف و صفاي راغ‌ها
بر قلب عاشق، داغ‌ها، زيب گلستان مي‌رسد
بر درگهش كن بندگي، خواهي اگر پايندگي
كان رهنماي زندگي، و آن مهد عرفان مي‌رسد
مهر سحر، ماه صفا، بحر گهر، گنج وفا
آيينه ايزدنما، خورشيد ايمان مي‌رسد
يار موافق مي‌رسد، دلدار صادق مي‌رسد
قرآن ناطق مي‌رسد، محبوب يزدان مي‌رسد
كاخ وفا، قائم از او، مهر و صفا دائم از او
غرق طرب «صائم» از او، جان مي‌رسد جان مي‌رسد
**************
اي غايب از چشمان ما
مهدي جعفري
يارا ببين هجران ما، اين درد بي درمان ما، اين خار در چشمان ما،
وين ديده گريان ما، اين كوه غم بر جان ما، ديگر چه باشد آن ما،
اي غايب از چشمان ما
اي جلوه اي در طورما، اي نور اندر نور ما، نور دو چشم كور ما،
عيساي هر رنجور ما، در غربت و مستور ما، پر درد از هجران ما
اي غايب از چشمان ما
مستي عالم مست تو، هستي عالم هست تو، هست همه در دست تو،
دست همه پيوست تو، پيوسته جان پابست تو، گريان تو چشمان ما،
اي غايب از چشمان ما
موسي به قربان شما،‌ عيسي به فرمان شما، يعقوب گريان شما،
يوسف پريشان شما، جان علي جان شما، دستم به دامان شما،
اي غايب از چشمان ما
مولا! زمان شيداييت، جان جهان سوداييت، پيوسته دل ارزانيت،
مجنون تو صحراييت، عالم همه قربانيت، يك گوشه چشمي حاليا،
اي غايب از چشمان ما
يارا سلامت مي كنم، چشمم به راهت مي كنم، ديده سرايت مي كنم،
هر شب صدايت مي كنم، اين جان فدايت مي كنم، اي نازنين پنهان ما،
اي غايب از چشمان ما
من تشنه روي توام، آشفته موي توام، در حسرت كوي توام،
صد ليلي بوي توام، در بند ابروي توام، جانان! به سوي جان بيا,
اي غايب از چشمان ما
مستور چون زهراي ما، تنهاي چون مولاي ما، اسرار در سيناي ما،
وي هم نوا با ناي ما، وي اشك طوفان ساي ما، اي كوثر آدينه ها،
اي غايب از چشمان ما
دل ها همه پروانه ات، دل ها همه كاشانه ات، دل ها همه ديوانه ات،
در حسرت پيمانه ات، پوينده راه خانه ات، گر بگذري بر كوچه ها،
اي غايب از چشمان ما
مولا جوابم مي كني، در غم هلاكم مي كني؟ پر اضطرابم مي كني؟
يا خود خطابم مي كني؟ خود انتخابم مي كني؟ تا من بيايم جمعه ها،
اي غايب از چشمان ما
زلف تو و ابروي تو،‌ ماه تمام روي تو، وان حلقه هاي موي تو،
زيبا لب دلجوي تو، مينو شميم كوي تو، وصف بهشت جان ما،
اي غايب از چشمان ما
يارا به راهت مي شوم، جزو سپاهت مي شوم،
مست نگاهت مي شوم، همراز آهت مي شوم،
هم اشك چاهت مي شوم، گر بگذري بر ديده ها،
اي غايب از چشمان ما
يارا غبارت مي شوم، چون جان نثارت مي شوم،
در انتظارت مي شوم، دور مدارت مي شوم،
من بي قرارت مي شوم، جانم به قربان شما،
اي غايب از چشمان ما
اي همدم باد سحر، در آسمان ما قمر، صد يوسف اندر پشت سر
آيينه خير البشر، يعني امام منتظر، بركش نقاب از ره بيا،
اي غايب از چشمان ما
اي شه امانم مي دهي؟ خود را نشانم مي دهي؟ ملك جهانم مي دهي؟
سوز نهانم مي دهي؟ هم خود زبانم مي دهي؟ تا گويمت مدح و ثنا،
اي غايب از چشمان ما
جانا چراغ دل تويي، اين ديده را ساحل تويي، آواره را منزل تويي،
نور دل غافل تويي، جان مرا قابل تويي، بشنو سلام جان ما،
اي غايب از چشمان ما
هر دم شوي اندر نظر، از بهر تو در پشت در، آيند اصحاب سحر،
جوينده ره بي پا و سر، خواهي بيايي از سفر؟ زيبانگار قرن ها،
اي غايب از چشمان ما
هم جان تو و جانان تويي، امداد بي پايان تويي، شه بيت هر ديوان تويي،
محبوب هر دوران تويي، ارباب صد خاقان تويي، بنما كرم بر اين گدا،
اي غايب از چشمان ما
اي يوسف زهرا بيا، هم ناله با مولا بيا، آواز بعص آسا بيا،
اندر بقيع مأوا بيا،
شرب مدام ما بيا، غايب ز جهل بيا،
اي غايب از چشمان ما
اي ساربان جان بيا، اي همره قرآن بيا، اي رونق ايمان بيا،
آب كويرستان بيا، نور شب هجران بيا، وي لولو و مرجان بيا،
**************
باز آي كه باز آيد
حافظ
باز آي كه باز آيد
در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شكل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
شمع دل دمسازان بنشست چو او برخاست
وافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوشبو شد در گيسوي او پيچيد
ور وسمه كمان كش گشت در ابروي او پيوست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست
**************
برو بباغ و به گل‌ها سلام ما برسان
برو بباغ و به گل‌ها سلام ما برسان
به نسترن ! به شقايق پيام ما برسان
به سروها،‌ به سمن‌ها، به ياس‌هاي سپيد
درود و تهنيت و احترام ما برسان
به ضيمران كه زندچنگ در سلاسل بيد
اطاعت و ادب و التزام ما برسان
به هركجا شنوا گوش التفاتي بود
به وجه خير و سلامت كلام ما برسان
به خوشه‌هاي اقاقي، ‌به شاخه‌هاي تمشك
به اعتبار سخن،‌اهتمام ما برسان
بگو به دختر باران برقص بر در و دشت
نمي به كام «بهار صيام» ما برسان
بگو به ابر محبت، طراوش شعفي
از آن سحاب مودت به كام ما برسان
ببار بر سر باغ و گشاي «ستر ربيع »
به حد لذت دركش مقام ما برسان
زلال آب روان را بچشمه سار بگو
نمي ز كوثر عرفان به جام ما برسان
بخوان بگوش جلودار تا رود به وفاق
به سالك سفر «دل» زمام ما برسان
اسير سلطه خاريم و شب، خداي طرب
به صبح سلطنت «گل» دوام ما برسان
بيا و تشنگي ما «خمار مردم» را !
به گوش «ساقي غايب» امام ما برسان
ببين كه «خون شقايق» گرفته دامن دشت
به «نور ديده نرگس» سلام ما برسان
**************
ناچيز
محمد سعيد عطارنژاد
مفتون تو را به اين و آن ميلي نيست
مجنون تو را صحبتي از ليلي نيست
در پاي وصال تو اگر سر برود
ناچيز بود در بر تو، خيلي نيست
**************
پناه مهر
سعيد يغمايی
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان (عج) دارد
شه سرير ولايت، محمد بن حسن (ع )
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد
... به يک گدای فرومايه صرف می سازد
به يک فقير تهی دست کيسه در ميان دارد
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
زباد فتنه چراغش که در امان دارد؟
به راه او شکفد غنچه تمنايش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
برون خرام که بهر سواری تو مسيح (ع )
سمند گرم رومهر را، عنان دارد
نهال جاه تو را آب تا دهد کيوان
زچرخ و کاهکشان، دلوو ريسمان دارد
... کليد حب تو بهر گشادکارش بس
کسی که آرزوی روضه جنان دارد
رسيد عدل تو جا ي ی که زير گن ب د چرخ
کبوتر از پر شهباز، سايبان دارد
اگر اشاره نمايي به گرگ، نيست غريب
که پاس گله به صد خوبی شبان دارد
**************
سوار عرصه دين
نهان از ديده ها،‌خود كرده تا كي؟
چو نور ديده ها در پرده تا كي؟
مكن در پرده همچون شمع، مسكن
برون آ تا شود آفاق، روشن
تو شمع بزمگاه لامكاني
در اين فانوس سبز آخر چه ماني؟
چو شمع از نور خود آتش برانگيز
بسوز اين تيره فانوس و فروريز
چو داد اول زمان، نور تو پرتو
تو خود هم مهدي آخر زمان(عج) شو
سوار عرصه دين همگنان كن
چو شمعش، ذوالفقار آتش فشان كن
عدم كن ظلمت كفر از ره دين
به برق تيغ خون ريز شه دين
اهلي شيرازي
**************
خواجه حافظ شيرازى
ز قاطعان طريق اين‏زمان‏شوندايمن
قوافل دل و دانش كه مرد راه رسيد
عزيز مصر به رغم برادران غيور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد
كجاست صوفى دجال فعل ملحد شكل
بگو بسوز كه مهدى دين پناه رسيد2
**************
در جستجوي جاويد
كبوتر خيالم پر مي‌زند دوباره
سر مي‌كشد به هر جا با قلب پر ستاره
پرواز با صفايش هر سو و هر كرانه
در جستجوي عشقي جاويد و بي‌كرانه
گاهي در اوج آسمان، گاهي فراز لانه
گاهي بروي دشتها، سر مي‌دهد ترانه
در چشم نافذ او مي‌خوانم اين كنايه
دنيا چقدر كوچك، اما پر از گلايه
سنگ صبور من كو؟ دلتنگم از زمانه
پيك نجات من كو؟ قلبم پر از بهانه
در اشتياق رويش در هر دعاي ندبه
مي‌خواند او را دلم، هر صبح روز جمعه
**************
در مجلس مشاعره
ديگر، قرار بي تو ماندن نيست با ما
كي مي‌شود به ر ؤ يت، چشم ياران؟
نه من، كه پيش نگاهت، جهان به خاك افتد
زمين به سجده درآيد، زمان به خاك افتد
دگر تحمل درد فراق، ممكن نيست
كجاست مرهم اين زخم؛ زخم كاري ما؟
آقا! كدام جمعه، دلت سبز مي‌شود؟
خو ن شد دلم ز درد و به درمان نمي‌رسد
در نگاهش، ترنمي سبز است
آن كه با شوق و شور مي‌آيد
دور از چراغ چشم تو، ما، مانده‌ايم و باز
وامانده، در تداوم اين امتدادها
الا! اي آفتاب آشنايي!
چنين در پشت ابر غم، چه پايي؟
يك فصل، مانده تا به طلوع نگاه تو
يك فصل مانده است به فرخنده فالي‌ام
من چنان در ديدنت محوم، كه پندارم
مگر در ديدار با من، دير خواهد كرد
داغ هزاران بوسه، روييده ا ست بردار
شرط نخست عشقبازي،‌ سر به داريست
تو، همان جلوه مهري، كه در آفاق وجود
هيچ سر نيست كه در آن، همه سوداي تو نيست
تنها گواه پرسه‌ام در جست و جوي آخرين موعود
از كوچه آيينه، تا بن بست حيرت ، سايه من بود
دست‌هايت، ضريح تمناست
آي فردا!! كه روح تو، با ماست
تو از تبار بهاري، چگونه بي تو بمانم؟
شميم عاطفه داري، چگونه بي تو بمانم؟
من در پي امر تو، دما دم
آماده رزم كافرانم
مهين شهر شعبان بود ارمغان
كه شد منتخ ب ، از شهور جهان
نسيم صبح فروردين عنبر سود مي‌آيد
شميم دلپذير نافه، بوي عود مي‌آيد
در انتظار مانده‌ام... آقا! چه مي‌شود
در كوچه‌هاي شهر بپيچد، صداي تو؟
**************
شب نشينان خيال
با گل روي تو گلهاي بهشتي خارند
من بر آنستم و آنان كه اولوالابصارند
حور و غلمان و پري، آدم خاكي و ملك
به جمال تو كمالي به خدا گر دارند
... كافران از رخ مينوي تو در فردوسند
مؤمنان از خم گيسوي تو در زنارند
بايد از فتنه چشم تو خبرداد به خلق
كين دو بدمست، هلاك دل صد هشيارند
مركزت خال و خطت دايره ابر و پرگار
عالمي در خط از اين دايره و پرگارند
آخري اي صبح اميد از افق حسن برآ
شب نشينان خيالت همه پروين نارند
(مشتاق سمناني)
**************
شتاب كن موعود
غزل‌تر ازغزل انتظار من، برگرد
ابر ستاره شبهاي تار من، برگرد
كرشمه‌اي كن و چشمي خمار و در عوضش
تمامي هستي و دار و ندار من، برگرد
ميان گردو غبار گمان، ترك برداشت
فسيل باور ايل و تبار من، برگرد
... كجاست شطح دو تار نگاه مشرقي‌ات؟
كه پينه بسته گلوي سه تار من،‌برگرد
بيا به ياري اين پاي ناتوان، افسوس
پر از گناه شده كوله بار من، برگرد
بكوب بر دف و با رقص تيغ عريانت
بچرخ دور جنون مدار من، برگرد
شهيد كن عطشم را، شتاب كن موعود
به سر رسيده دگر انتظار من، برگرد
سعيد يغمايي
**************
شيخ عطار نيشابورى
صد هزاران اوليا، روى زمين
از خدا خواهند مهدى را يقين
يا الهى، مهديم، از غيب، آر
تا جهان عدل گردد آشكار
اى تو ختم اولياى اين زمان
وز همه معنى نهانى، جانِ جان
اى تو هم پيدا و پنهان آمده
بنده «عطار»ت ثنا خوان آمده 3
**************
صبح وصل
دور از روي تو اي جان تا به كي؟
زآتش عشقت گدازان تا به كي؟
گل عذارا براميد صبح وصل
مبتلاي شام هجران تا به كي؟
تو به هر جمعي چو شمعي جلوه‌گر
من به كنج غم، پريشان تا به كي؟
در خم چوگان زلفت اي صنم
همچو گوي افتان و خيزان تا به كي؟
از حجاب زلف بنما روي خويش
ماه اندر ابر، پنهان تا به كي؟
كن زمي شيرينم اي ساقي مذاق
تلخ كاميهاي دوران تا به كي؟
بنده شو (محزون) به درگاه ظهور
غافلي از شاه خوبان تا به كي؟
**************
طفيل مهدي(علیه السلام)
خوشا دلي كه پر از عشق و آرزوي تو باشد
خوشا لبي كه هميشه به گفتگوي تو باشد
شتاب كن به ظهور، اي يگانه منجي عالي
كه چشم گيتي و آدم، كنون به سوي تو باشد
به هر سراچه، گدايي كه افتخار ندارد
خوشا به حال كسي كه گداي تو باشد
به بوستان پيمبر(ص) و اهل بيت مطهر(علیهم السلام)
گلي نبوده كه بهتر زرنگ و بوي تو باشد
به جز جمال محمد(ص) كه داشت خصلت احمد
نديده ام كه كسي با خصال و خوي تو باشد
ببين تو عمق فساد جهان كه پاك نگردد
مگربه آب زلالي كه در سبوي تو باشد
خلايق اند سراسر به جستجوي عدالت
ولي عدالت عالم به جستجوي تو باشد
عجب زكوردلاني كه غافلند و ندانند
كه راه قرب الهي، ره نكوي تو باشد
طفيل مهدي موعود(عج) شد چو پهنه هستي
بدا به حال كسي كه ستيزه جوي تو باشد
گذشت عمر و جمال تو را به چشم نديدم
خجسته آن كه دو چشمش سپند روي تو باشد
... بگفت مدح تو شيوا بدين اميد كه فردا
در آرزوي تو خيزد، به جستجوي تو باشد
**************
طلعت زيبا
ماه من پرده زرخسار اگر برگيرد
مهر از شرم، ره كوه و كمر برگيرد
گل اگر بيند آن طلعت زيبا را
رخ زآزرم به خوناب جگر گيرد
اگر آن شمع هدي چهره برافروزد
شب ظلماني، سيماي سحر گيرد
اگر آن راحت جان، زلف برافشاند
همه آفاق، دم نافه‌تر گيرد
از رخش تابان، انوار ازل گردد
وز دمش گيتي، آيين دگر گيرد
كيميايي است عجب نفخه انفاسش
كه به هر قلب رسد، طينت زر گيرد
خار از و خوي گل و لطف سمن يابد
سنگ از و خاصيت لعل و گهر گيرد
پرتو، افلاك از آن وجه حسن يابد
جلوه، آفاق از آن نور بصر گيرد
**************
قصيده بهاريه انتظار
آمد بهار و بوستان شد رشك فردوس برين
گلها شكفته در چمن چون روي يار نازنين
گسترده باد جان‌فزا،‌فرش زمرد بي‌شمر
افشانده ابر پر عطا بيرون ز حد، در ثمين
از ارغوان و ياسمين طرف چمن شد پرنيان
وز اقحوان و نسترن سطح دمن ديباي چين
از لادن و ميمون رسد هر لحظه بوي جان‌فزا
و زسوسن و نسرين زمين، چون روضه خلد برين
از فرط لاله بوستان گشته به از باغ ارم
و ز فيض ژاله گلستان، رشك نگارستان چين...
شد موسم عيش و طرب، بگذشت هنگام كرب
جام مي گلگون طلب، از گلعذاري مه جبين
قدش چو سر و بوستان خدش به رنگ ارغوان
بويش چو بوي ضميران جسمش چو برگ ياسمين
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند كمان
آب بقايش در دهان مهرش هويدا از جبين
رويش چو روز وصل او، گيتي فروز و دلگشا
مويش چو شام هجر من آشفته و پرتاب و چين
با اينچنين زيبا صنم،‌ بايد به بستان زد قدم
جان، فارغ از هر رنج و غم دل خالي از هر مهر و كين...
مهدي امام منتظر، نوباوه خيرالبشر
خلق دو عالم سر به سر بر خوان احسانش نگين...
**************
كوچ
در دلم افتاده روزى اين قفس پر مى شـود
در دلم افتاده كوچ عشق هـم سـر مـى شود
در دلـم افتـاده روزى آسمـان در آسمان
پهنه پـرواز را خوش سايه گستر مـى شـود
در دلـم افتـاده روزى واژه بيـداد هـم
در ميــان گــامهاى نــور پرپر مـى شود
در دلـم افتـاده روزى بـا ظـهور آفتاب
خلــوت تاريــك شبهــايم منــور مى شود
در دـم افتاده روزى ايـن خزان بـى نصيب
با ظهــور مهــدى مــوعود پر بر مى شود
مريم خداداديان
**************
مژده وصل
از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
يارب از ابر هدايت برسان باراني
پيشتر زانكه چو گردي زميان برخيزم
بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات
كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
هر سر موي مرا با تو هزاران كار است
اي نسيم سحر! آرامگه يار كجاست
منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
شب تار است و ره وادي ايمن در پيش
آتش طور كجا موعد ديدار كجاست
هر كه آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست
آنكست اهل بشارت كه اشارت داند
نكته ها هست بسي محرم اسرار كجاست
هر سوي موي مرا با تو هزاران كار است
ما كجاييم و ملامتگر بيكار كجاست
باز پرسيد زگيسوي شكن در شكنش
كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست
عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو
دل زماگوشه گرفت ابروي دلدار كجاست
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود يار كجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
**************
نوح زمانه
دعا كنيد رسد آن زمان كه يار بيايد
خزان باغ جهان را زنو، بهار بيايد
دعا كنيد، دعايي كه آفتاب درخشان
به سرپرستي گلهاي روزگار بيايد
زند به گرده شب زخم، گام توسن عزمش
چو از فراز زمان، مهر شب شكار بيايد
هزار اختر تابنده در سپهر دو دستش
هزار مهر منيرش به كوله‌بار، بيايد
قيامتي كند از قامتش، بيا كه تو گويي
معاد رويش انسان درين ديار بيايد
دمد به گلشن گيتي، بلوغ صبح رهايي
بهار خنده زند، گل به شاخسار بيايد
اگر زموج پرآشوب عشق، نوح زمانه
به ساحلي كه مرا باشد، انتظار، بيايد
هزار اختر نور از فلك زشوق و زشادي
برا ديدن آن يار گلعزار بيايد
جمال را بنمايد اگر زپرده غيبت
قرار بر دل ياران بيقرار بيايد
كتاب عشق گشاييد و «ان يكاد» بخوانيد
دعا كنيد كه آن يار غمگسار بيايد
سيمين دخت وحيدي
**************
وقتي بيايي، نسل توفان در ركابت
وقتي بيايي، نسل توفان در ركابت
جنگل به جنگل، اين سواران در ركابت
اي فرصت فرداي توفان مقابل
توسن‌ترين آتش ركابان در ركابت
وقتي بيايي روي بال اسب خورشيد
مردان تندر، يكه تازان در ركابت
اي ابتداي هر چه طغيان، چشمه‌ها هم
با جوشش صد رود طغيان، در ركابت
وقتي بيايي، آسمان نوشان خاكي
آتش نفس، بي‌مرگ مردان در ركابت
ما قامت سبز تو را از دور ديديم
و هر چه موج و هر چه توفان در ركابت
**************
گفتم به دلم نيم شبي را تو بياساي
سيده نازنين رضوي
گفتم به دلم نيم شبي را تو بياساي
فردا به دلت چهره‌ي مغموم بياراي
گفتنم با تو چه بود؟!
دل نگاهي نگران کرد به من
اگر اين سنگ زِ دل برداري
لاجرم اشک روان مي‌باري
يادت آيد که شبي قصه‌ي آن چوپان را؟
که به ميقات دوان بود چنان
لحظه‌اي بيش درنگ
چِل شبي را که در آن کوه اقامت مي‌داشت
يادت آيد که به ما مي‌گفتند؟
اگرم چل شبي‌ات روي بگرداني جان
چشمه‌ي حکمت عشقم ز دلت
بدمد بر لب بام لب آشفته دَمَت
يادت که چهل سال گذشت؟
که به ياسين گفتند
تو بخوان قصه‌ي ما را
دگران برگيرند
که همو خاتم جانان گيرند
يادت آيد که عزيزي مي‌گفت؟
اگرت چل سخني از گهر دوست تو را آذين کرد
روز محشر چه ردايي به تن عالِم اين راوي کرد
يادت آيد که دمي دوست شنيد؟
چل تن از بهر دعا سوي خدا روي کنيد
برنگرديد مگر بار اجابت بر دوش
آه از آن سوز که در گفتن دل پنهان بود
بي صدا چشم نگه داشت ولي گريان بود
يادت آيد که عزيزي مي‌گفت؟
مرده را چار کناري که تواش بار کني
ببرد بار گناهي که چهل بار کني
اشک دل خون شده بود
نم نم مي‌باريد
من گمان مي‌کردم
بلکه مجنون شده بود
گفت با سردي دستان تَرَش
آن عزيزي که سفر کرد
يادت آيد که کفن مي‌کردند؟
که چهل شام گذشت
کو مگر آب رواني دلشان رام کند
زخمي قلب پر از درد غريبي مگر آرام کند
داد هجرت‌کده‌ي کوفه و يا شام کند
بر تنش رخت سيه فام کند!
ياد آن تشنه‌ي ناکام کند
مرهمي بر همه آلام کند
صبح بر خستگي آن شب اوهام کند
کو بيايد که از او داد کند؟
در دل اهل ولا هلهله فرياد کند
« هلا عالم منم آن کو ... » کجايي؟
چهل شامم گذشت از غم نيايي؟
بيا تا زينبم آرام گيرد
شکوهي در زمين مادام گيرد

پی نوشتها:
1.«گرشاسپنامه» مقدمه، چاپ سربى پاريس با ترجمه، كلمان هوارد به نقل خورشيد مغرب/ 130.
2.ديوان حافظ از نسخه محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى، انجمن خوشنوسيان ايران، پائيز 1363، ص 187.
3.خورشيد مغرب/ 163

 


منبع: www.imamalmahdi.com الف