آينده‌نگري و فرجام تاريخ بشر(1)

نويسنده:حجت‌الاسلام حسين الهي‌نژاد
مقاله در پيش‌رو، به يكي از دغدغه‌‌هاي مهم انسان‌‌ها پرداخته است كه همان آينده نگري و آگاهي از آينده و فراسوي بشر مي‌باشد. مسأله آينده نگري و دغدغه داشتن آن، در وجود همه انسان‌‌ها در طول تاريخ و نيز در فرآيند پايان تاريخ بوده و خواهد بود. از آن‌جا كه انسان، بر اساس فطرت روحاني آفرينش شده است، خواسته‌‌ها و پرسش‌هاي فطري او نيز خاستگاه روحاني دارد كه معرفت‌جويي، حقيقت طلبي و آينده نگري، از جمله آن‌‌ها است. بر اين اساس، مقاله حاضر با سر فصل‌هايي كه در ذيل به گزارش آن‌ها خواهيم پرداخت، در دستور تحقيق و پژوهش قرار گرفت.
نگارنده، ابتدا به ابعاد زمان كه متشكل از گذشته، حال و آينده است و مفاهيم آن پرداخته و سپس به خاستگاه آينده‌نگري (فطري، عقلي ـ فلسفي و سياسي ـ اجتماعي)توجه كرده است. در فرآيند بحث، آينده نگري را به مثبت و منفي تقسيم نموده و آينده نگري مثبت را از منظر اديان ابراهيمي مورد كاوش قرار داده است. همچنين به ديدگاه‌‌هاي انديشمندان و نخبگان علمي دربارة آينده نگري مثبت پرداخته و در آخر و برآيند بحث، به علت روي آوردن انسان به آينده نگري منفي نيز توجه شده است.
از دغدغه‌‌هاي مهم و اساسي كه به نوعي شامل همه انسان‌‌ها در طول تاريخ بوده و خواهد بود، آينده‌نگري و كسب آگاهي از كيفيت رخ داد فرجام تاريخ بشريت است. اهميت آينده‌نگري و نيز اقبال عمومي مردم به آن، سبب شده است همه مكاتب ـ اعم از مكاتب الهي و مكاتب بشري ـ به نوعي به آن حساس بوده و دربارة آن، بحث كرده‌اند تا درصدد ترسيم آن براي باورمندان خود برآيند. به راستي براي مردم، اين مطلب پذيرفته نيست كه خود را پايبند به مكتبي بدانند كه از آينده و كيفيت رخداد آن، بي‌خبر باشد و ابراز بي‌اطلاعي نمايند؛ از اين رو، آينده‌نگري، ميان همه مكاتب مطر ح بوده و با همين رويكرد، مكاتب، آينده و فرجام تاريخ را بر اساس آموزه‌‌هاي مكتب خود توجيه و تفسير مي‌كنند؛ اما تفاوت و تمايزي كه ميان مكاتب در مباحث آينده‌نگري و كيفيت رخ داد آن است، سبب بروز ديدگاه‌‌هاي گوناگون دربارة آينده‌نگري شده است.
مكاتب الهي، از آن جا كه جهان را داراي خالق حكيم، دانا و توانا مي‌دانند و تدبير جهان را بر اساس اراده حق تعالي توجيه مي‌كنند، آينده و فرجام بشريت را روشن ارزيابي كرده و آينده جهان را از آن‌ صالحان مي‌دانند. در مقابل، مكاتب الحادي با جهان‌بيني مادي، با دست‌مايه قرار دادن يك سري عوامل، نظير نژاد، مليت، فرهنگ و باورها، معمولاً آينده تاريخ را مثبت ارزيابي نكرده بلكه اضمحلال و نابودي را سرنوشت حتمي بشر مي‌دانند. در مقابل دو ديدگاه مثبت و منفي فوق، ديدگاه سومي مطرح است كه براي بشر، آينده و فراسويي كه در انتظار آن به سر ‌برد، تصور نمي‌كنند؛ بلكه آينده بشريت را در هم اكنون خلاصه كرده و پايان تاريخ را اعلان نموده‌اند و به نوعي خوشبختي و «به زيستي» مطلوب بشر را در نظام ليبراليسم غربي كه به گمان آن‌‌ها بهترين و كامل‌ترين ايدئولوژي تجربه شدة بشر در طول تاريخ زندگي خود است، خلاصه مي‌كنند.
ميان اديان آسماني، دين اسلام، در جايگاه آخرين، كامل‌ترين و جامع ترين دين آسماني، آينده بشريت را خوب و روشن ارزيابي كرده و آن را در قالب انديشه مهدويت به بشر و جوامع بشري معرفي كرده است ؛ آينده بشريت و حاكميت آن را از آنِِِ صالحان و مستضعفان دانسته و فراگيري عدالت، معنويات، مساوات و ... را از شاخصه‌‌هاي مهم حكومت جهاني مصلح به شمار آورده است.
تاريخ انسان، در ابعاد زمان داراي معنا و مفهوم است. مفاهيم زماني نيز به گذشته، ‌حال و آينده تقسيم مي‌شوند؛ در نتيجه، تاريخ انسان نيز داراي ابعاد سه گانة زماني گذشته، حال و آينده مي‌باشد. گذشتة انسان، آن تحولاتي است كه در زمان‌‌هاي گذشته رخ داده و در تاريخ به ثبت رسيده است. آيندة انسان نيز ‌زمان‌هايي است كه آبستن رخداد‌ها و پديده‌‌هاي جديدي است كه بشر در انتظار فرا رسيدن آن به سر مي‌برد و حالِ انسان، خط فرضي است كه بين دو زمانِ گذشته و آينده كشيده مي‌شود. تاريخِ انسان و غيرانسان، بدون زمان تحقق پيدا نمي‌كنند؛ زيرا تغيير و تحول هر چيز با زمان[1] معنا پيدا مي‌كند. پس زمان، جزء جدايي ناپذير تاريخ است همچنين تنها انسان تاريخ ندارد؛ بلكه همه موجودات در اين عالم (كه هميشه در حال تغيير و تحول هستند) داراي تاريخند. به يك اعتبار، همه چيز در عالم تاريخ دارد؛ چون تاريخ، يعني سرگذشت. وقتي چيزي حالت متغيري داشته باشد و از حالي به حالي و از وضعي به وضعي تغيير وضع و تغيير حالت بدهد، اين، همان سرگذشت داشتن و تاريخ داشتن است؛ برخلاف اين كه اگر چيزي در وضع ثابتي باشد؛‌ يعني هيچ تغييري در آن رخ ندهد كه قهراً‌ تاريخ هم ندارد.[2]
در تغيير و تحول اشيا، زمان، فصل مميز آن‌‌ها است و زمان‌ است كه تغيير و تحول را داراي شناسه و شاخصة ديروزي و امروزي مي‌كند؛ پس زمان و تحول، فصل مقوم و به تعبير ديگر، شالوده و اساس تشكيل تاريخ هستند. اگر آن دو نباشند، تاريخ نيز وجود نخواهد داشت. ميان اشيا و موجودات صاحب تاريخ، تاريخ انسان محور بحث است. اين تاريخ، داراي ويژگي‌هايي است كه از ديگر موجودات متمايز مي‌شود؛ مانند اراده، اختيار، و ... پس انسان مي‌تواند با اختيار و اراده از مقطع «گذشته» و «حال» عبور كرده و خود را به «آينده» برساند و فرداي خود را به ميل و اراده خويش بسازد.
شهيد مطهري، در مقوله معرفت‌شناختي تاريخ، تاريخ را در اقسام سه‌گانه ذيل تعريف كرده‌ است:
1. تاريخ نقلي؛
2. تاريخ عقلي (علمي)؛
3. فلسفه تاريخ.
وي، در تعريف اقسام سه‌گانه تاريخ، چنين گفته است:
تاريخ نقلي، علم به وقايع و حوادث و اوضاع و احوال انسان‌‌ها در گذشته است، مقابل اوضاع و احوالي كه در زمان حال وجود دارد. هر وضع و حالتي و هر واقعه و حادثه‌اي، به زمان حال ـ يعني زماني كه درباره‌اش قضاوت مي‌شود ـ تعلق دارد. حادثه روز و جريان روز است؛ اما همين كه زمانش منتفي شد و به گذشته تعلق يافت، جزء تاريخ شده، به تاريخ تعلق مي‌يابد؛ پس علم تاريخ در اين معنا، يعني علم به وقايع و حوادث سپري شده و اوضاع و احوال گذشتگان. علم تاريخ در اين معنا، اولاً جزئي ـ يعني علم به يك سلسله امور شخصي و فردي ـ است، نه علم به كليات و يك سلسله قواعد و ضوابط و روابط. ثانياً يك علم نقلي است، نه عقلي. ثالثاً علم به «بودن»‌‌ها است نه علم به «شدن»‌ها. رابعاً به گذشته تعلق دارد، نه به حال.
تاريخ عقلي (علمي)، علم به قواعد و سنن حاكم بر زندگي‌‌هاي گذشته است كه از مطالعه و بررسي و تحليل حوادث و وقايع گذشته به دست مي‌آيد. آنچه محتوا و مسائل تاريخ نقلي را تشكيل مي‌دهد، ـ يعني حوادث و وقايع ـ «مبادي» و مقدمات اين علم به شمار مي‌روند. و مورخ (به معناي دوم) در پي كشف طبيعت حوادث تاريخي و روابط علّي و معلولي آن‌‌ها است، تا به يك سلسله قواعد و ضوابط عمومي و قابل تعميم به همة موارد مشابه حال و گذشته دست يابد.
هر چند موضوع و مورد بررسي تاريخ عقلي، حوادث و وقايعي است كه به گذشته تعلق دارد، مسائل و قواعدي كه استنباط مي‌كند به گذشته اختصاص ندارد و قابل تعميم به حال و آينده است. اين جهت، تاريخ را بسيار سودمند مي‌كند و آن را به صورت يكي از منابع معرفت انساني در مي‌آورد و او را بر آينده‌اش مسلط مي‌كند. تاريخ علمي (عقلي) ـ مانند تاريخ نقلي ـ به گذشته تعلق دارد، نه به حال و علم به «بودن‌ها» است، نه علم به «شدن‌ها»؛ اما بر خلاف تاريخ نقلي، كلي است، نه جزئي و عقلي است، نه نقلي محض.
فلسفه تاريخ، علم به تحولات و تطورات جامعه‌‌ها از مرحله‌اي به مرحلة ديگر و قوانين حاكم بر اين تطورات و تحولات است؛ به عبارت ديگر، علم به «شدن» است، نه تنها علم «بودن» آن‌ها.
فلسفه تاريخ ـ مانند تاريخ عقلي ـ كلي است، نه جزئي و عقلي است، نه نقلي؛ امّا بر خلاف تاريخ علمي، علم به «شدن» جامعه‌‌ها است، نه علم به «بودن» آن ها. نيز ـ بر خلاف تاريخ علمي ـ مقوم تاريخي بودن مسائل فلسفة تاريخ، اين نيست كه به زمان گذشته تعلق دارند، بلكه اين است كه علم به يك جريان است كه از گذشته آغاز شده و ادامه دارد و تا آينده كشيده مي‌شود[3] .
مفهوم‌شناسي آينده‌نگري
آينده‌نگري، به معناي توجه داشتن به آينده و دغدغه داشتن وضعيت فراسو است كه در انتظار رسيدن آن و رخداد‌هاي آن هستيم.
آينده‌نگري را مي‌توان دو قسم كرده و آن را از دو منظر مورد مطالعه قرار داد.
1. آينده‌نگري كلي. در اين قسم، نگرش به آينده با رويكرد كلي صورت مي‌گيرد و متعلق آن، نوع بشر است. و دغدغه انسان بر اين است كه فرجام و سرانجام تاريخ بشريت، روشن و آفتابي است يا تاريك و ظلماني؟ به تعبير ديگر، نگاه انسان در اين فرض، نهايت زندگي بني‌آدم است كه آيا انسان‌‌ها در تاريخِ خودشان، عاقبت به خير مي‌شوند يا فرجام شوم و عاقبت شرّ در انتظار آن‌‌ها است؟
2. آينده‌نگري جزئي. در اين فرض، ‌دغدغه و دل مشغولي انسان، فردي و جزئي است. هر كس براي فردا و فردا‌هاي خود نگران است كه چه رخداد‌ها و حوادثي پيش خواهد بود و چگونه بايد با آن كنار آمد. در واقع، تلاش و كوشش روزمره انسان‌‌ها براي فرداي بهتر، از اين منظر توجيه مي‌شود. در اين قسم است كه علاوه بر انسان‌ها، حيوانات نيز براي فرداي خود تلاش و كوشش كرده و سعي مي‌كنند با انجام كار‌ها و جمع كردن غذا و ساختن لانه‌، آيندة خوبي براي خودشان بسازند. پس در فرض دوّم كه آينده نگري جزئي است، انسان و حيوان، با هم مشترك هستند؛اما قسم اول كه آينده‌نگري كلي و به تعبيري ديگر فرجام‌نگري است، مخصوص انسان‌‌ها مي‌باشد؛ زيرا نگاه كلي و كلي‌نگري از خصيصه‌‌هاي عقل و ‌نگاه جزئي و جزئي‌نگري از خصيصه‌‌هاي وهم است و در ميان موجودات، تنها انسان‌‌ها هستند كه خداوند به آن‌‌ها نعمت عقل و شعور عنايت فرموده است. پس انسان‌‌ها مي‌توانند با نيروي عقل، فرجام‌نگري كنند؛ اما حيوانات از نعمت عقل محروم بوده و داراي وهم و خيال هستند؛‌ به همين دليل، تنها جزئي‌نگري دارند.
گرايشات و ادراكات اوليه كه در حيوانات (به طور عموم)‌ و در انسان‌‌ها (فقط از نظر بعد مادي و جسمي) وجود دارد، برگرفته از غرايز و طبيعت‌شان است؛ اما گرايش‌ها و ادراكات انسان‌‌ها از لحاظ بُعد روحاني، نظير آينده‌نگري كلي، ابديت‌خواهي، عدالت‌طلبي و ... از فطرت روح‌شان نشأت گرفته است؛ چنان كه شهيد مطهري قدسره مي‌گويد: ‌
خواست‌‌هاي انسان دو نوع است: جسمي و روحي. مقصود از خواست جسمي، تقاضايي است كه صددرصد وابسته به جسم باشد؛ مثل غريزة گرسنگي يا خوردن و ميل به غذا به دنبال گرسنگي. اين، يك امر كاملاً مادي و جسماني و غريزي است؛ يعني به ساختمان بدني انساني و هر حيواني مربوط است. انسان، بعد از اين كه به اصطلاح قدما به «بدل ما تحلل» نياز پيدا كرد (يعني غذا هضم شد و به غذاي جديد، نياز پيدا كرد) يك سلسله ترشحات در معدة او پيدا مي‌شود. اين ترشحات، به صورت يك احساس در شعور انسان منعكس مي‌شود؛ و لو انساني كه اصلاً نداند معده دارد. اين يك امر غريزي است؛ يعني امري است كه اكتسابي نيست و به ساختمان بدن مربوط است. اين‌‌ها را امور غريزي مي‌نامند.
در ناحية خواست‌‌ها و ميل‌‌ها يك سلسله غرايز يا فطريات است كه حتي در روان‌شناسي هم «امور روحي» ناميده مي‌شوند و لذّات ناشي از آن‌‌ها را نيز «لذات روحي» مي‌نامند؛ مثل ميل به فرزند داشتن. ميل فرزند داشتن، غير از غريزه جنسي است كه به ارضاي شهوت مربوط است. برتري جويي و قدرت‌طلبي نيز در انسان يك عطش روحي است.[4]
آيت الله جوادي آملي در اين باره مي‌گويد: ‌
«فطرت» كه سرشتي ويژه و آفرينش خاصي است، غير از «طبيعت» است كه «طبيعت» در همه موجودات جامد يا نامي و بدون روحِ حيواني يافت مي‌شود و‌ غير از غريزه است كه در حيوانات و در انسان در بُعد حيواني اش موجود است.[5]
فرجام نگري و دغدغه سرانجام تاريخِ بشر و نيز علم و آگاهي به سرانجام زندگي بشر و دانستن اين مطلب كه بشر در سير تاريخي خود پاياني مثبت و نيكو در انتظار او است يا فرجامي منفي و شوم زندگي او را رقم مي‌زند، توجه همة انسان‌‌ها را به خود جلب كرده است. شايد مهمترين نگراني كه همة انسان‌‌ها در طول تاريخ با نژاد‌ها و مليت‌‌هاي مختلف، با آن رو برو بودند، همين مطلب ـ يعني عدم آگاهي و علم به سرانجام تاريخ بشر ـ است.
با توجه به فراگير و همه‌جانبه بودن فرجام‌نگري و با عنايت به دوام و هميشگي بودن آن، فطري بودنِ آينده‌نگري ثابت مي‌شود؛ زيرا شاخصه‌‌هاي فطري بودن يك چيز، كليت و دوام است. فرجام‌نگري نيز در طول تاريخ، ميان همة نژاد‌ها و مليت‌‌هاي گوناگون، و در همة موقعيت‌‌هاي جغرافيايي و نيز ميان همة فرهنگ‌‌ها و باور‌هاي مختلف ـ اعم از آسماني، زميني و غيره ـ مطرح بوده و خواهد بود. در واقع، ويژگي‌‌هاي برشمرده مخصوص امور فطري مي‌باشند؛ پس فرجام‌نگري، خاستگاه فطري داشته و از امور فطري به حساب مي‌آيد.
از آن جا كه ادراكات و بينش‌‌ها از منظر عقل نظري كه مقام هست و نيست اشيا است، قابل وصول مي‌باشد و گرايشات و كشش‌‌ها از منظر عقل عملي كه مقام بايد و نبايد اشيا است دست يافتني مي‌باشد، فطريات عقل نظري با عقل عملي نيز متفاوتند؛ يعني فطريات عقل نظري از سنخ شناخت‌‌ها و بينش‌‌ها است و نظريات عقل عملي از سنخ رفتار‌ها و كشش‌‌ها است.
به تعبير قرآن، فطرت نظري، همان بينش شهودي به هستي محض و كمال مطلق است و فطرت عملي، همان كشش و گرايش حضوري به مقام كبريائي حق مي‌باشد.[6]
چنان كه پيش‌تر به بيان ويژگي‌‌هاي امور فطري پرداختيم (عموميت، ابديت، زوال ناپذيري و اكتسابي نبودن) حال مي‌پرسيم: آيا آينده‌نگري داراي ويژگي‌‌هاي فوق است، تا از امور فطري به حساب آيد يا نه؟
با بررسي‌‌هاي تاريخي و تجربي، ثابت مي‌شود كه مقوله آينده‌نگري، در وجود همه انسان‌‌ها ـ اعم از انسان‌‌هاي نخستين و انسان‌‌هاي معاصر ـ نهفته بوده و خواهد بود. اين دغدغه‌مندي به آينده و نگراني از كيفيت رخ داد آن و نيز علاقه‌مندي به مثبت بودن آن، در نهان همة انسان‌‌ها وجود دارد؛ پس با وجود ويژگي‌‌هاي فوق، مي‌توان مقوله آينده‌نگري را نيز از امور فطري دانست.
بعد از بيان مطالبِ فوق، به برهان فطرت مي‌پردازيم:
مقدمة نخست: آينده مثبت، محبوب همة انسان‌‌ها بوده و خواهد بود و نيز انسان‌‌ها بدون تعليم، به آن رسيده‌اند.
مقدمة دوم: هر چه محبوب همة انسان‌‌ها باشد و نيز بدون اكتساب در وجود آن‌‌ها تحقق يابد، فطري به شمار مي‌آيد.
نتيجه: آينده مثبت كه محبوب انسان‌‌ها است، از امور فطري است.
مقدمة نخست: علاقه به آينده مثبت، از امور فطري است.
مقدمة دوم: هر چه از امور فطري باشد، بدون متعلق نخواهد بود.
نتيجه: علاقه انسان‌‌ها به آينده مثبت، بدون متعلق نخواهد بود.
از دو برهان فوق، نخست، فطري بودنِ آينده‌نگريِ مثبت و دوم، قطعي الوقوع بودن آن به اثبات مي‌رسد.
برخي قواعد فلسفه، آينده و فرجام تاريخ بشر را روشن ارزيابي كرده و فراسوي نويد بخشي را براي انسان ترسيم مي‌كنند؛ مانند قانونِ محال بودن «قسر دائم» و «قسر اكثري» .
فلاسفه ما، قسر دائم را در طبيعت محال شمرده‌اند؛ چنان كه قسر اكثري را نيز نشدني مي‌دانند. منظور از قسر دائم، آن است كه حقيقتي از حقايق هستي در دوره روزگارش، از خواسته طبيعي خود محروم باشد؛ مثلاً آتش هيچ‌گاه حرارت نداشته باشد و در جهان، نيرويي باشد كه از آغاز پيدايش آتش تا هنگامي كه آتش در اين جهان وجود دارد از حرارت آن جلوگيري كند. فلاسفه، آن را قسر دائم ناميده‌ و محال مي‌دانند؛ پس هر طبيعتي در بيشتر دوره عمرش، به خواسته طبيعتش مي‌رسد و از اقتضاي طبيعي خودش محروم نخواهد شد و نيروي مزاحمي برابرش نيست.
اين نظريه فلسفي كه به شكل قانون در جهان هستي جاري است، به ما خبر مي‌دهد كه روزگار ظلم و ستم در عالم بشري سپري خواهد شد و روزگار عدل و داد خواهد آمد. پس قسر انسانيّت در عمر انسانيت محال است؛ چنان‌ كه در بيشتر عمر انسانيت هم، محال خواهد بود؛ پس روزگاري خواهد آمد كه روزگار انسانيت باشد.[7]
با توجه به اين‌كه انسان‌‌ها داراي ابعاد مادي و معنوي هستند و هر كدام از اين ابعاد، براي خود، خواسته و گرايش‌هايي دارند. از طرفي، انسان‌‌ها مخلوق خداوند حكيم هستند و خلقت آن‌‌ها فعل خدا است وقتي خداوند حكيم، انسان‌‌ها را با گرايش‌‌هاي مادي و معنوي مي‌آفريند، چون كار‌هاي لغو و بيهوده از او محال است، بايد هر كدام از خواسته‌‌ها و گرايش‌‌هاي نهادينه در وجود انسان، متعلق و ما به ازاي خارجي داشته باشد؛ مثلاً خداوند حكيم در وجود انسان، ميل به آب قرار داده است؛ پس بايد در خارج مايعي به نام آب موجود باشد، تا اين ميل و خواسته دروني انسان، بي‌پاسخ نماند.
همان گونه كه اميال مادي بشر، با تدبير الهي، بدون پاسخ نمانده و با ايجاد متعلقات خارجي و نيز با دست يافتني بودن آن ها، انسان‌‌ها به خواسته‌‌ها و اميال مادي‌ خود مي‌رسند، در بُعد معنوي و روحي نيز بايد گرايش‌‌ها و اميال بشر، بدون پاسخ نماند. خواسته‌‌هاي روحي ـ معنوي انسان‌‌ها بسيار است؛ مانند نوع‌دوستي، علم‌دوستي، عشق به زيبايي، عشق به خوبي‌ها، عشق به خدا، علاقه به عبادت، عدالت‌خواهي، ظلم‌ستيزي، حس كنجكاوي، حس ديني، علاقه به آينده مثبت و... .
پس انسان‌ها، از لحاظ حس كنجكاوي، در پي آگاهي از آينده و چگونگي تحقق آن هستند و از لحاظ علاقه به خويش تمايل دارند آينده و فراسوي‌ خود را درخشان بينند.‌ خداي حكيم، اين علاقه و آن كنجكاوي را هنگام آفرينش انسان در وجود او نهادينه كرده است. قطعاً روزي خواهد رسيد كه بشر، به اين نوع خواسته‌اش برسد؛ زيرا اگر بشر، پايان خوبي را تجربه نكند و با فرجام بدي بساط جهان را برچيده ببيند و به خواسته‌‌هاي روحي و معنوي خود نرسد، از خود مي‌پرسد: چرا خداوند حكيم، گرايش‌‌ها و خواسته‌هايي كه متعلق خارجي نداشت در دورن فطرت من قرار داد و چرا عشق انسان بدون معشوق و علاقه او بدون محبوب شد؟ از اينجا است كه انسان، اين را با حكمت خداوند در تعارض مي‌بيند و اين، با اصول مسلم ما كه خداوند را حكيم و دانا مي‌دانيم، سازگاري ندارد.
از آن جا كه در فلسفه تاريخ، زمانِ گذشته و حال و آينده، در يك جريان ممتد و به هم پيوسته ارزيابي مي‌شود و همة مقاطع مختلف زماني به مثابه جرياني واحد ـ مثل يك موجود حقيقي ـ منظور مي‌شوند، تاريخ، داراي مبدأ و مقصدي خواهد بود؛ يعني داراي علت فاعلي و علت غايي كه سير تاريخ از مبدأ شروع شده و تا رسيدن به مقصد پيش مي‌رود.
چنان كه برخي متفكران معتقدند «تاريخ»، موجودي حقيقي، زنده و متحرك است كه جسمي دارد و روحي، و اراده‌اي و خواسته‌اي، و عزمي و آهنگي، و حركتي و محركي، و مبدأيي و مسيري، و مقصدي و هدفي، و قانوني و نظامي.اين تفكر، پيشينه‌اي ديرين دارد و افلاطون، حكيم يوناني (347ـ428 پيش از ميلاد) و اگوستين قديس، متكلم و مجتهد نامي كليسا (430ـ354 م) را از پديد آورندگان آن مي‌دانند. ولتر شاعر و نويسنده و فيلسوف فرانسوي (1778ـ1694م) براي نخستين بار، معرفتي را كه اين گروه از متفكران به «تاريخ» دارند يا از آن دم مي‌زنند، «فلسفه تاريخ» ناميد؛ ولي روح و شيوع اين معرفت، عمدتاً پس از ظهور فلسفه نظري هگل و بر تخت نشستن آن به دست ماركس و پيروان او بوده است.[8]
به هر حال، فلسفه تاريخ، به قانون‌مندي تاريخ اعتقاد مؤكد دارد. تاريخ، هويت حقيقي است، نه اعتباري. اين هويت حقيقيِ مستقل، از جايي آغاز كرده است؛ از طريقي مي‌گذرد و سرانجام هم به مقصدي مي‌رسد. خلاصه، فلسفة تاريخ مي‌پذيردكه حركت تاريخ، قانون‌مند است؛ كشفِ آن قانون يا قانون‌‌ها براي ما ميسر است و مجموع تاريخ، به طريق علمي تفسيرپذير است.
هگل در ديدگاه فلسفه تاريخ مي‌گويد:
هدف سير تاريخ، رسيدن به انديشه مطلق است و در اين مسير، تاريخ تمام تلاش خود را انجام مي‌دهد تا به هدف مشخص برسد. بر اين اساس، تاريخ، جهان را چنين خلاصه مي‌كند: الف. دورانِ آزادي يك تن و اسارت ديگران؛ ب. دوران آزادي عده‌اي و اسارت عدة ديگر؛ ج. دوران آزاديِ همگان[9].
«تعميم» و «تكامل» دو مقوله‌اي هستند كه در فلسفه تاريخ، از اصول مسلم آن، به شمار مي‌روند؛ يعني جريان و سير تاريخ از گذشته دور شروع شده و با تطور و تكامل، به زمان حال رسيده و از زمان حال با همان ويژگي‌‌هاي تحول و تطور و تكامل، به سوي زمان آينده منتهي مي‌شود. اصلي كه بر اين سير و جريان تكاملي تاريخِ بشر دلالت مي‌كند، اصل «تعميم» نام دارد.
شهيد مطهري قدسره در تفصيل مطلب فوق مي‌گويد:
... آن وقت مي‌توانيم از حوادث نقلي قاعده و ضابطه استنباط كنيم و اسمش را تاريخ «علمي» بگذاريم كه قبول داشته باشيم بر اعمال اختياري و ارادي انسان هم اصل عليت و اصل ضرورت علي و معلولي و اصل سنخيّت علي و معلولي حاكم است. خود اصل عليّت، يعني يك حادثه بدون علت محال است صورت بگيرد.
اصل ضرورت علّي و معلولي اين است كه اگر علت تامة يك شيء وجود پيدا كرد، معلولش جبراً و ضرورتاً وجود پيدا مي‌كند. اصل سنخيّت علّي و معلولي، يعني اين‌ كه هر علتِ خاص، معلول خاصي مي‌تواند داشته باشد، نه هر معلولي، و هر معلولي از يك علت خاص مي‌تواند صادر شود، نه از هر علتي[10] .
بنابراين اصول پذيرفته شده در فلسفه تاريخ را مي‌توانيم چنين گزارش كنيم:
1. رخداد‌هاي تاريخيِ بشر داراي علت است.
2. شناخت عللِ رخداد‌هاي تاريخي، براي بشر ممكن است.
3. در علت‌‌ها و معلول‌ها، اصل سنخيت برقرار است.
4. از علت تام، ضرورتاً معلول ايجاد خواهد شد.
5. حركت تاريخ، هميشه پيش رونده و رو به رشد (اصل تكاملي) است.
با عنايت به اين كه حركت تاريخي بشر ـ از گذشته‌‌هاي دور تا زمان حال ـ در مسير رشد و تعالي بوده است، مي‌توان نتيجه گرفت حركت تاريخي، در آينده نيز به سوي تكامل و تعالي خواهد رفت و در واقع، فلسفه تاريخ است كه با ابزار خود، آينده و فرجام بشر را پيش‌بيني كرده و آينده اي متكامل و متعالي را فراسوي بشر ترسيم مي‌كند.
البته اين نكته نبايد فراموش شود كه پيش‌بيني آينده از طريق فلسفه تاريخ، و تسرّي تكامل تاريخ گذشته به آينده، كلي و مطلق است؛ يعني فلسفه تاريخ نمي‌تواند جزئيات پيشرفت آينده را برايمان تبيين كند. تنها اصل تكامل و پيشرفت را مي‌توان از راه فلسفه تاريخ به دست آورد.
حقيقت، آن است كه تاريخ به هيچ وجه نمي‌تواند چيزي را به طور دقيق پيش‌بيني كند. درست است كه تاريخ، روي هم رفته تصور يك نوع ترقي را به انسان القا مي‌كند؛ اما اين ترقي در ظاهر چنان حركت مارپيچي دارد كه آن را اگر فقط از ديدگاه عمر كوتاه تاريخ گذشته بنگريم و به آينده دور و دراز انسانيت از نظر نيفكنيم به هيچ وجه نمي‌توان آن را يك قانون خواند و يك ضرورت. در هر صورت، تاريخ (در جايگاه مجموعه رويداد‌هاي گذشته) هر چند نمي‌تواند به قانون منتهي شود و تجربه‌اي هم كه احياناً از آن حاصل تواند شد، مي‌بايست با نهايت احتياط مورد توجه قرار گيرد، باز اين امر، به هيچ وجه نمي‌تواند امكان علميت تاريخ را به كلي نفي كند[11].
در تأييد اين مطلب كه انسان‌‌ها در سير زندگي خويش هميشه به سوي تكامل و تعالي پيش مي‌روند، از ملاصدراي شيرازي در ذيل توضيح روايت «وضع الله يده علي رؤوس العباد فجمع به عقولهم و كملت به احلامهم»[12] چنين نقل شده است:
و لما ثبت و تقرّر أن النفوس الانسانية من زمن ابينا آدم عليه السلام الي وقت بعثة الرسول الخاتم صل الله عليه و آله و سلم كانت متدرجة في التلطف و التصفي مترقيّة في حسن القبول الاستعداد، لهذا كلما جاء رسول بعد رسول كانت معجزة النبي المتأخر أقرب الي المعقول من المحسوس و الي التروح من التجسم من معجزة النبيّ المتقدم.
و هكذا و لاجل ذلك كانت معجزة نبينا صل الله عليه و آله و سلم علي سائر الانبياء و المرسلين القرآن و الكتاب و هو أمر عقلي، إنما يعرف كونه إعجازاً اصحاب العقول الزكية و لو كان منزلاً علي الأمم السابقة لم يكن حجة عليهم لعدم استعدادهم لدركه، ثم من بعثة الرسول صل الله عليه و آله و سلم، الي آخرالزمان كانت الاستعدادات في ترقي النفوس في التلطف و التزكي، و لهذا لم يحتاجوا الي رسول اخر يكون حجة من الله عليهم و انّما الحجة منه عليهم هو العقل الذي هو الرسول الداخل كما دل عليه الحديث السابق و الحديث اللاحق أيضاً.
ففي آخرالزمان يترقي الاستعدادات من النفوس إلي حد لايحتاجون به إلي معلم من خارج علي ‌الرسم المعهود بين الناس الآن، بل يكتفون بالإلهام الغيبي عن التأديب الوضعي و بالمسدد الداخلي عن المؤدب الخارجي و بالمكمل العقلي عن المعلم الحسي كما لسائر الاولياء[13].
چنان كه ثابت شد كه نفوس انساني از زمان حضرت آدم تا زمان بعثت پيامبر اكرم صل الله عليه و آله و سلم، به تدريج رشد يافته و لطافت و صفاي عقلاني بني‌آدم، هميشه از لحاظ استعداد و قبول، رو به رشد بوده است، به دليل همين اعجاز رسولان بعد، از اعجاز رسولان قبل، به معقول و معقولات نزديك‌تر بوده است. به اين دليل، معجزه پيامبر اكرم صل الله عليه و آله و سلم به سائر انبيا و رسولان عليهم السلام، كه قرآن باشد يك امر عقلي[14] به حساب مي‌آيد.
در واقع افرادي كه داراي عقل تزكيه شده هستند، به اعجاز قرآن پي مي‌بردند. اگر همين قرآن در زمان امت‌‌هاي گذشته نازل مي‌شد، به دليل اين‌ كه استعدادشان كم بود، حجت بر آن‌‌ها نمي‌شد. بعد از بعثت پيامبر اكرم صل الله عليه و آله و سلم تا آخر زمان، استعداد مردم رو به رشد و نفوس‌شان رو به تزكيه و تلطيف شدن قرار مي‌گيرد. به همين دليل، به رسولي از طرف خدا تا حجت بر آن‌‌ها باشد، نياز نيست و در واقع، حجت خدا، عقل آن‌‌ها مي‌باشد كه همان رسول دروني آن‌ها است. چنان كه از حديث سابق و لاحق، اين موضوع به دست مي‌آيد، پس در دوران آخرزمان، استعداد و عقول، به حدي رشد مي‌كند كه نياز به معلم از خارج ـ چنان كه الآن مرسوم است ـ نمي‌باشد؛ بلكه با الهام غيبي از تربيت خارجي و با معلم داخلي از معلم خارجي و با عقل رشد دهنده از تعليم دهنده انساني، بي‌نياز مي‌شوند؛ چنان كه اين موارد، در همه اولياي الهي به كار مي‌رود.
خلاصه اين‌ كه پس از تقسيم امور فطري به بينش‌‌ها و گرايش‌‌ها و تبيين آن‌‌ها و بعد از بيان راه‌‌هاي شناخت امور فطري، مي‌توان امور فطري را در قالب مصاديق كلي چنين گزارش كرد: ‌
1. حس جست و جوگري و حقيقت‌يابي 2. حس ابتكار، ‌ابداع و نوآوري 3. حس تمايل به نيكي و فضيلت 4. ميل به زيبايي 5. حس مذهبي و پرستش[15].
در نهايت، مي‌توان نتيجة مطالب فوق را در چند جمله بيان كرد:
مقوله آينده‌نگري، اولاً از امور فطري است؛ ثانياً‌ از امور فطري نظري مي‌باشد؛ ثالثاً منشأ آن، حس كنجكاوي، حقيقت‌يابي و علم دوستي است، رابعاً از راه‌‌هاي تجربي، تحليل عقلي و تاريخي و شهودي، فطري بودن آن ثابت مي‌شود.
مقابل ديدگاه‌ فطري بودن آينده‌نگري، ديدگاه كساني مطرح است كه آينده‌نگري ـ به ويژه نوع مثبت آن ـ را برخاسته از محروميت‌ها، ناكامي‌‌ها و نابساماني‌‌هاي انسان‌‌هاي شكست خورده مي‌دانند كه غالباً پيروان اديانند. در واقع، در نگاهشان خاستگاه نگرش مثبت به آينده، زاييدة سرخوردگي‌‌ها و بحران‌‌هاي روحي و رواني جوامع مذهبي است؛چنان كه گفته‌اند:
... ايمان به وجود يك آينده روشن، بازتابي از محروميت‌‌هاي شكست خورده است كه غالباً در شكل مذهبي خودنمايي مي‌كنند.
... ايمان به آيندة‌ بهتر، واكنشي از وضع نابسامان مسلمانان در دورانِ تاريك تاريخ است.
... ايمان به وجود مصلح و آيندة بهتر، فكر وارادتي بوده كه از عقايد يهود و نصراني گرفته شده است.
نيز جمعي از جامعه‌شناسان ماترياليست معتقدند انتظار و عقيده به وجود يك مصلح غيبي و آينده بهتر، ريشه اقتصادي داشته و براي تخدير افكار توده‌‌هاي محروم ساخته و پرداخته شده است. علاوه بر ديدگاه‌‌هاي فوق، ديدگاه‌‌هاي ديگري نيز گفته شده است كه براي پرهيز طولاني شدن نوشتار از آن‌‌ها صرف ‌نظر مي‌كنيم. در واقع جمع‌بندي همة آن‌‌ها چنين است: آينده‌نگري، از مقوله‌‌هاي اجتماعي، بحران‌ها، و سرخوردگي‌‌ها دانسته شده است؛ يعني خاستگاه آينده‌نگري، اقتضاي مادي و اوضاع اجتماعي انسان (بحران‌‌ها و سرخوردگي‌ها) است. در مقابل آن ها، ديدگاه فطري بودن و عقلي آينده‌نگري مطرح است كه خاستگاه آينده‌نگري را عقل و فطرت و اقتضاي انساني دانسته و دين و تعاليم ديني را عامل مشوق و تعيين كننده ويژگي‌ و شاخصه‌‌هاي آن مي‌دانند.
در پاسخ به آن‌هايي كه خاستگاه آينده‌نگري را اقتضاي مادي و اوضاع اجتماعي مي‌دانند، بايد گفت:
اولاً ـ چنان كه قبلاً بيان شد ـ آينده‌نگري انسان، يك بار از منظر گرايشات مادي توجيه‌پذير است؛ مثل دغدغه داشتن انسان از آينده خود و فرزندانش كه در واقع، اين نوع آينده‌نگري، جزئي و فردي بوده و در قلمرو محدود مطرح است. در اين قسمت، حيوانات نيز با انسان‌‌ها مشترك خواهند بود؛ زيرا حيوانات هم براي آينده خود و فرزندانشان دغدغه و نگراني دارند. اگر آينده‌نگري انسان را فقط در اقتضاي مادي او جست و جو كنيم، جايگاه و مقام انسان را پايين آورده و او را در رديف حيوان قرار داده‌ايم.
اما در نگاه متعالي، آينده‌نگري انسان، برخاسته از روح و فطرت است. در اين راستا است كه آينده‌نگري، اقتضاي مادي ندارد، بلكه اقتضاي روحي دارد؛ نيز در افق جزئي و فردي نبوده بلكه در قلمروي كلي و نوعي مي‌باشد. از آن جا كه حيوانات، از نعمت شعور و عقل بي‌بهره هستند، نمي‌توانند آينده‌نگري كلي و نوعي داشته باشند، و انسان‌‌ها در اين نوع آينده نگري تنها بوده و اين از ويژگي‌‌هاي انحصاري او مي‌باشد.
ثانياً: ثابت شده است در طول تاريخ، آينده‌نگري از ناحيه كساني مطرح شده است كه داراي صلابت و روحيه عالي و بالنده بوده‌‌ و از لحاظ شجاعت، والا‌ترين افراد زمان بوده‌اند؛ نظير انبياي الهي كه نه دچار بحران‌‌هاي روحي و رواني بوده‌اند و نه سرخورده و مأيوس؛ بلكه در رسالت خويش، استوار و محكم بوده و تا پاي جان به دنبال انجام وظيفه خود بوده‌اند. هيچ چيزي آن‌‌ها را در راه رسيدن به هدف، منحرف و مأيوس نمي‌كرده است. انبياي الهي كه قهرمانان بشر هستند، همگي ايده آينده‌نگري داشته و بشريت را به آيندة تاريخ اميدوار مي‌كردند.علاوه بر انبيا، انسان‌‌هاي شجاع و سترگ ديگري كه از نخبگان و نوابغ بشري و صاحب علم، دانش، تخصص و مكتب بوده، نيز داراي ايده آينده‌نگري بوده‌اند.
پس آينده‌نگري (به معناي كلي و نوعي) برخاسته از اوضاع اجتماعي انسان‌‌ها (نظير بحران‌‌ها و سرخوردگي ها) نيست؛ بلكه فطرت و روح انساني، پايگاه آن محسوب شده و دين و تعاليم ديني محرك تعالي‌بخش آن مي‌باشند.
ثالثاً: مقوله آينده‌نگري، ايده فراگير و همه‌جانبه بوده و ميان همه انسان‌‌ها با مليت و نژاد مختلف مطرح است و نمي‌توان آن را ويژة يك گروه يا يك ملت و نژاد و دين دانست؛ بلكه با تجربه و استقرا ثابت شده است كه ايده آينده‌نگري در طول تاريخ ـ از انسان‌‌هاي نخستين گرفته تا انسان‌‌هاي معاصر و نيز از مردمان مشرق تا مردمان مغرب و نژاد سفيد گرفته تا سياه و زرد ـ در ميان همه، به نحوي آينده‌نگري وجود دارد؛ پس نمي‌توان گفت آينده نگري مخصوص مسلمان‌‌ها يا جوامع مذهبي يا سرخوردگان و بحران‌زدگان است؛ بلكه ايده‌اي است فرا ملي و فرامذهبي و در يك كلام، ايده‌اي ا‌ست انساني.
به تعبير ديگر، انسان از دو راه فطرت و خرد، آينده را روشن و آفتابي مي‌بيند: عشق به تكامل و پيشرفت كه آبشخوار عقل و فطرت است، در دورن و حاق انسان، نهادينه شده است و هيچ گاه پيدايش اين انگيزه‌‌ها را نمي‌توان با عوامل اجتماعي، رواني و وراثت و تربيت پيوند داد گر چه اين عوامل در تضعيف يا دامن زدن به آن‌‌ها سهم مهمي دارند، اصل وجود آن‌‌ها جزء بافت روان انسان‌‌ها است و جزء ابعاد اصلي روح او؛ به دليل اين كه هيچ جامعه و هيچ ملتي هرگز از اين انگيزه‌‌ها تهي نبوده است.[16]
چگونه ممكن است عشق به تكامل همه‌جانبه در درون جان انسان باشد؛ ولي بدون پاسخ واگذاشته شده و در خارج محيطي فراهم نشود تا انسان به خواسته و فطرت و عقل خويش برسد؟
براي مثال، اعضاي پيكر انسان، به تكامل و پيشرفت وجود او كمك مي‌كند و عضوي در بدن نمي‌يابيم كه مطلقاً نقشي در اين حركت تكاملي نداشته باشد. ويژگي‌‌هاي رواني انسان نيز چنينند؛ يعني هر كدام نقش مؤثري در پيشرفت هدف‌‌هاي اصيل او دارند: «ترس» كه در هر انساني وجود دارد، سپري است براي حفظ او برابر خطر. «خشم»، هنگامي كه انسان منافع خود را در معرض تهديد مي‌بيند، وسيله‌اي است براي افزايش قدرت دفاعي و بسيج تمام نيرو‌هاي ذخيرة جسمي و روحي براي نجات منافعش از خطر.
بنابراين عشق به تكامل، عشق به آينده‌اي روشن و مثبت نيز وسيله‌اي است براي رسيدن به فضا و محيطي كه داراي اين هدف بزرگ باشد؛ زيرا هيچ عشق و علاقة اصيلي در وجود انسان بدون دليل نيست. حتماً در وراي اين عشق و علاقه، معشوق و هدفي است كه انسان بايد به آن برسد. اگر تشنه مي‌شويم و به آب عشق داريم، دليل براي وجود آب است. اگر گرسنه مي‌شويم و به دنبال غذا مي‌رويم، به طور حتم در خارج غذايي هست و اگر عشق به زيبايي و دانايي داريم، دليل بر اين است كه زيبايي‌‌ها و دانايي‌هايي در جهان هستي وجود دارند. از اين جا به آساني نتيجه مي‌گيريم اگر انسان‌ به آينده اي روشن دل خوش كرده است كه در آن زمان، انسانيت به اوج خود برسد، حتماً‌ چنين زمينه‌اي براي بشر فراهم خواهد شد.[17]
همچنين عموميت اين ايمان و اعتقاد به آينده روشن در همه مذاهب نشانه ديگري به اصالت و واقعي بودن آن دارد؛ زيرا چيزي كه زاييده شرايط خاص و موردي است، نمي‌تواند اين چنين عموميت داشته باشد. تنها مسائل فطري و اصيل هستند كه داراي عموميت و كليت و دوام هستند و اين سه خصيصه در مسأله فوق، به خوبي نمايان است.

پی نوشتها:
[1]. دربارة مفهوم زمان، تقريباً همه فلاسفه اسلامي اتفاق نظر دارند و آن را اين چنين تعبير كرده‌اند كه زمان، نوعي مقدار و كميت متصل است كه ويژگي‌ آن، قرارناپذيري مي‌باشد و به واسطه حركت، بر اجسام عارض مي‌شود (محمدتقي مصباح يزدي، آموزش فلسفه، ج2، ص151). در رويكرد كلي، واژه زمان در انديشة فلاسفه اسلامي دو قسم مي‌شود: ديدگاه و نظريه‌اي كه قبل از صدرالمتألهين مطرح بوده و ديدگاهي كه بنيان‌گذار آن، صدرالمتألهين بوده و از آن به بعد، غالب فلاسفه اسلامي پيرو آن نظريه شده‌اند.
طبق نظريه قبل از صدرايي، اجسام و جوهر جسماني، ثابت و تغييرناپذير بوده و زمان، مقوله اي متغير و سيال است كه به واسطه حركت، بر اجسام عارض خواهد شد؛ زيرا زمان از لحاظ سنخيت كه داراي خصال تغيير و زوال آني است، نمي‌تواند بر اجسام و جوهر جسماني بدون واسطه عارض شود؛ بلكه لازم است ابتدا با حركت كه يك مقوله ضروري است هماهنگ شود تا بتواند بر اجسام كه خصال ثابت و ايستايي دارند، عارض شود. شهيد مطهري رحمت الله عليه مي‌گويد:
«ديرگاهي بود كه فلاسفه، «زمان» را در حدوث حوادث مادي دخالت مي‌دادند و مي‌گفتند پيدايش و حدوث هر حادثي به تحقق يك سلسله علل و معدات و شرايط نيازمند مي‌باشد كه يكي از آن‌‌ها تحقق يك قطعة زماني است كه موجود مفروض در آن، موجود و مستقر شود؛ زيرا وجود جوهري اگر چه جوهر ثابت است (قدماي فلاسفه، موجودات جوهري جسماني را ثابت و بي‌حركت مي‌دانستند و قبول صورتي را به صورتي با كون و فساد توجيه مي‌كردند، نه با حركت جوهري)، در تكوّن خود و در زمان وجود، هيچ گاه از يك سلسله حركات عرضي كه نياز به زمان نداشته باشد تهي نخواهد بود.» (مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج6، ص835).
طبق اين ديدگاه، زمان به واسطه حركت عرضي بر اجسام عارض مي‌شوند كه در واقع، واژة زمان، مفهومي است خارج از جسم و جسميات كه تنها در نقش عارض و معروض با يكديگر تعامل و داد و ستد دارند و از نگاه دقيق تر، به منزله ظرف رخداد‌ها و عوامل طبيعي است كه هر كدام، در قطعه زمان خاصي تحقق پيدا مي‌كنند.
در نظريه صدرايي، با سرايت دادن حركت به جوهر و ذات اشيا كه به حركت جوهري شهرت يافته است، زمان نيز توانسته است به جوهر و ذات اشيا راه پيدا كند؛ پس واژه زمان، طبق اين ديدگاه ديگر به واسطه نياز ندارد و نيز جزء خارج ذات نيست؛ بلكه بدون واسطه عرضي به داخل اشيا راه پيدا كرده است: «اخيراً‌ صدرالمتألهين از فلاسفه اسلام، در قرن يازدهم هجري با اثبات «حركت جوهري» به ثبوت رسانيد كه گذشته از عوارض جسماني، خود جوهر جسماني نيز در جوهريت، نيازمند زمان مي‌باشد؛ يعني زمان، از هويت اشيا خارج نيست و تنها ارزش ظرفيت ندارد. در حقيقت، به شمارة حركات موجود در جهان، زمان داريم؛ اگر چه ذهن ما با يكي از آن‌‌ها كه زمان معروف است بيشتر آشنايي دارد؛ ولي پس از اثبات حركت جوهري، در جوهر جهان طبيعت، زمان با مفهومي تازه كه مي‌تواند جنبة تعيّن داشته و از ادراك هيچ مدركي پنهان نشده باشد روشن مي‌گردد و آن «زمان جوهري» است». (مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج6، ص835).
[2]. مرتضي مطهري، فلسفه تاريخ، ج1، ص11.
1. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج2، ص372.
1. همان، ‌ج3، ص 483.
2. عبدالله جوادي آملي، تفسير موضوعي قرآن كريم، ‌فطرت در قرآن، قم، اسراء، ص 24.
[6]. همان.
1. سيدرضا صدر، راه مهدي، ص25.
1. محمدتقي مصباح يزدي، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، سازمان تبليغات اسلامي، ص152.
2. عبدالحسين زرين كوب، تاريخ در ترازو، تهران، اميركبير، ص218.
1. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج14، ص848.
1. عبدالحسين زرين كوب، تاريخ در ترازو، تهران، اميركبير، ص121.
2. محمد كليني، كافي، دارالكتب الاسلاميه، ص25 و 24، ح21.
[13]. محمد صدرالدين شيرازي، شرح اصول كافي، ج1، ‌ص566.
[14]. يعني قبول اعجاز قرآن توسط مردم، با ديدن تنها نيست؛ بلكه با تدبر و تعقل، به معجزه بودن آن، پي مي‌برند.
1. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ‌ج3، ص 492.
[16]. ناصر مكارم شيرازي، مهدي انقلاب بزرگ، ص95.
[17]. همان، ص97.


منبع: فصلنامه علمي تخصصي انتظار موعود شماره 21 الف