نویسنده: محمدرضا شمس

 
تاجری بود که هر وقت به خانه می‌آمد و زنش به او سلام می‌کرد، می‌گفت: «علیک سلام بی‌بی خانم، یک کم از زن‌های دیگه یاد بگیر!»
زن تو فکر می‌رفت و با خودش گفت: «خدایا من باید از زن‌های دیگه چی یاد بگیرم؟»
روز دیگر، خانه را تمیزتر می‌کرد و خوراک خوب می‌پخت و دوباره به تاجر سلام می‌کرد، باز تاجر می‌گفت: «سلام بی‌بی خانم، برو یک کم از زن‌های دیگه یاد بگیر.»
زن دید هر کاری می‌کند، نمی‌تواند دل شوهرش را به دست بیاورد. فکر کرد: «چه کنم؟ چه نکنم؟» پیش پیرزنی رفت و قصه‌اش را گفت.
پیرزن گفت: «کاری یادت می‌دم که شوهرت ازت راضی بشه.»
زن گفت: «اگر شوهرم ازم راضی بشه، هرچی بخوای بهت می‌دم.»
پیرزن یک چرخ با پنج سیر پشم به زن داد و گفت: «وقتی شوهرت اومد خونه، این‌رو بریس.»
زن این کار را کرد. ظهر که شوهرش آمد، سلام کرد. شوهر گفت: «علیک سلام بی‌بی خانم. حالا شدی یک زن حسابی.»
از آن روز به بعد، زن هر روز پنج سیر پشم می‌ریسید و پشم‌های رشته را توی سرداب بزرگی می‌ریخت که بی‌استفاده بود. چند سال گذشت و تاجر ورشکست شد. طلبکارها آمدند خانه‌اش را جای طلب‌شان ضبط کنند. وقتی در سرداب را باز کردند، دیدند تا سقف سرداب پر از پشم رشته است.
اتفاقاً در آن سال، پشم، بازار خوبی داشت و گران بود. تاجرها فوری از سرداب بیرون آمدند و گفتند: «حاجی، ما شوخی کردیم، خانه‌ات مال خودت. تو هنوز خیلی ثروت داری.»
زن تاجر، تازه فهمید وقتی شوهرش می‌گفت کمی از زن‌های دیگر یاد بگیر، برای چنین روزهایی بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول