نویسنده: محمدرضا شمس

 
روز و روزگار شاه عباس بود. شب که می‌شد، شاه عباس لباس درویش‌ها را می‌پوشید و راه می‌افتاد تو کوچه پس کوچه‌ها تا از حال و روز مردم باخبر شود. شبی نزدیک دکانی رسید که چراغش روشن بود. جلو رفت؛ توی دکان، نمد مالی روی نمد می‌کوبید و می‌گفت: «بکوب! بکوب! هرچه کنی، همان است که دیدی.»
شاه عباس به دکان‌دار سلام کرد و گفت: «مهمون نمی‌خوای؟»
نمدمال گفت: «مهمون حبیب خداست.»
روی صندوقچه‌ای نشستند. نمدمال، سفره‌ای انداخت و نان و حلوا گذاشت. درویش گفت: «اینکه می‌گی یعنی چی؟»
نمدمال گفت: «معنیش به چه دردت می‌خوره؟»
درویش گفت: «دوست دارم داستانش رو بشنوم.»
نمدمال گفت: «یک شب خواب دیدم وسط بیابان کوهی هست و از همه جای کوه، آب بیرون می‌آد، اما از یک جا به اندازه‌ی یک رودخانه، از یک جا به اندازه‌ی یک جوی و از یک جا قطره قطره. دوروبر کوه گشتم، تا به پیرمردی رسیدم و از او پرسیدم این چه حکمتی داره؟ پیرمرد گفت خداوند روزی بنده‌هاش رو به اندازه‌ی ریزش آب از این کوه می‌ده.
پرسیدم روزی من کدومه؟ دستم رو گرفت و به جایی برد که آب قطره قطره از کوه می‌چکید! حالا هر ضربه‌ای که به نمد می‌زنم، می‌گم بکوب، بکوب! هرچه کنی، همان است که دیدی.»
شاه عباس کمی آنجا ماند. بعد خداحافظی کرد و در تاریکی شب ناپدید شد. فردا که بر تخت شاهی نشست، دستور داد مرغی را پختند و توی شکمش را پر از مروارید و سکه‌های طلا کردند و به دکان نمدمال بردند.
نمدمال، در ظرف را که برداشت، از بوی خوش آن سیر شد. همان لحظه تاجری که برای نمدمال کار آورده بود، از راه رسید. نمدمال که مرد مهمان‌نوازی بود، سینی غذا را جلوی تاجر گذاشت و برای اینکه غذا به او بچسبد، به بهانه‌ای بیرون رفت. تاجر مشغول خوردن شد. اولین لقمه را که به دهان گذاشت، چشمش به مرواریدها و سکه‌های طلا افتاد. خیلی تعجب کرد. با خودش گفت: «حتماً حکمتی تو این کار هست.»
بعد غذا را جویده ناجویده، خورد و مرواریدها و سکه‌ها را برداشت و رفت.
فردا شب، شاه عباس با لباس درویشی به سراغ نمدمال رفت. نمدمال باز هم می‌گفت: «بکوب، بکوب! هرچه کنی، همان است که دیدی.»
شاه عباس پرسید: «غذایی رو که دیشب برات آورده بودند، خوردی؟»
نمدمال جواب داد: «نه، به تاجری دادم که صاحب کارم بود. اما نمی‌دونم چرا غذا رو نصفه و نیمه خورد و بدون خداحافظی رفت.»
شاه عباس گفت: «عجب! حالا چرا خودت نخوردی؟»
جواب داد: حسابش رو کردم، دیدم تهیه‌ی چنین غذایی برای من محاله و با درآمدم جور در نمی‌آد. از او گذشته، من که به لقمه‌ای نون عادت دارم، اگر یک شب این غذای شاهانه رو بخورم، از اون به بعد چه خاکی به سرم بریزم؟»
شاه عباس گفت: «بکوب، بکوب! هرچه کنی، همان است که دیدی.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول