نویسنده: محمدرضا شمس

 
جوان ساربانی بود به نام «نجما». یک روز که شترهای خود را برای چرا به صحرا برده بود، به سرچشمه آمد و آب نوشید و همان‌جا خوابش برد. دختر پادشاه آمده بود شکار. رسید سرچشمه، چشمش به نجما افتاد و یک دل نه صد دل عاشقش شد. نجما هم او را دید و عاشق و بی‌قرار او شد. دختر پادشاه راه خود را گرفت و رفت. نجما هم سرچشمه نشست و آه کشید و خواند:

«سرچشمه رسیدم، تشنه بیدم * * * دو تا مرغ سفید خفته دیدم
به چشم دیدم، به دل آهی کشیدم * * * سر هفته مراد دل رسیدم.»

سر هفته هم به مراد دلش رسید. حکایتش از این قرار است:
دختر پادشاه به قصر رفت. نجما که طاقتش طاق شده بود، راه شهر را پیش گرفت و بعد از چند روز خود را به قصر دختر رساند. در قصر بسته بود. نجما با ناراحتی خواند:

«ببِرم دست استاد درودگر *** که دیگر او نبندد تخته و در
در قصرش همیشه باز باشد *** که شاید من ببینم روی دلبر.»

دختر سرش را از قصر بیرون آورد و گفت:

«الا نجمای من با جان برابر *** همه گویند تو را شیر دلاور
اگر یاری به میل یار داری *** چه کار داری به استاد درودگر؟»

نجما این حرف را که شنید، کمند برداشت و دور قصر چرخید تا راهی برای بالا رفتن پیدا کند. به پادشاه خبر دادند که چه نشسته‌ای، جوانی کمند به دست می‌خواهد از دیوار قصر بالا برود. پادشاه فوری میرغضب را فرستاد که برود و سر جوان را بیاورد.
میرغضب آمد و جوان را دید. با خودش گفت: «عجب جوان خوش‌سیما و خوش‌قد و بالایی! بهتره ببرمش پیش پادشاه، شاید به جوانی او رحم کنه و از خونش بگذره.»
میرغضب، نجما را پیش پادشاه برد.
پادشاه که خیلی عصبانی شده بود، داد زد: «چرا او را نکشتی؟ زود باش همین حالا سر از بدنش جدا کن!»
وزیر شاه که مرد عاقلی بود، گفت: «اگر نجما کشته بشه، ممکنه حرف‌هایی درباره‌ی او و شاهزاده خانم بزنند. بهتره سنگ بزرگی جلوی پای او بندازیم که سرخورده شه.»
پادشاه گفت: «چه کار کنیم؟»
وزیر گفت: «از اینجا تا بغداد هفتاد فرسنگ راهه. از او بخواهیم که چهار روزه بره بغداد و یک صندوق شیشه‌ی بغدادی بیاره.»
شاه پسندید و به نجما گفت: «باید بروی بغداد و چهار روزه برگردی و شیشه‌ی بغدادی بیاوری. اگر از عهده‌ی این کار برآمدی، دخترم را به تو می‌دهم.»
نجما قبول کرد. راه بغداد را پیش گرفت و دو شبانه روز رفت و برگشت و شیشه‌ی بغدادی آورد. خبر رسید که هنوز دو روز نگذشته، نجما رفته و برگشته است.
شاه، وزیر و مشاور خورد را خواست که: «حالا چه کار کنیم؟»
گفتند: «او را در چاهی بندازید و چهل شتر با بار را از سر چاه رد کنید. اگر گفت بار شترها چیه، دختر رو به او بدید.»
نجما را در چاه انداختند و چهل شتر را بار کردند. ته بار شکر بود، میان بار اسفند و سرِبار، گِل. با خودشان گفتند: «اگر نجما بگه، یکی رو می‌گه، دو تا رو می‌گه، ممکن نیست بتونه هر سه رو درست بگه.»
آن وقت افسار شترها را به دست یک کچل دادند. نجما بو کشید و از ته چاه گفت: «بار شترها شکر و اسفند و گِله.»
نجما را از چاه بیرون آوردند.
این‌بار پادشاه، دانایان شهر را جمع کرد و از آن‌ها راه چاره خواست. آن‌ها عقل‌شان را روی هم گذاشتند و فکرشان را به پادشاه گفتند.
پادشاه پسر را خواست و گفت: «چهل دختر لباس یک رنگ می‌پوشند، دختر ما هم در میان‌شان است. تو باید کنار دروازه‌ی شهر بنشینی و آن‌ها از مقابل تو بگذرند. اگر شاهزاده خانم را شناختی، او را به عقد تو درمی‌آورم.»
نجما رفت کنار دروازه‌ی شهر نشست. چهل دختر با لباس‌های یک شکل و یک رنگ و زر و زیور مثل هم، از جلوی او رد شدند. نجما بین دخترها رفت و جلوی شاهزاده خانم را گرفت. مردم که شاهد ماجرا بودند گفتند: «پادشاه باید دخترش رو به این جوون بده.»
پادشاه که دید تمام مردم خواهان این وصلت هستند، قبول کرد. مجلس جشن و عقد و عروسی فراهم کردند و دختر را به عقد نجما درآوردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول