نویسنده: محمدرضا شمس

 
خیاطی بود که کنار قبرستان شهر دکانی داشت و توی دکانش کوزه‌ای داشت. هر مرده‌ای را که از جلوی دکانش به قبرستان می‌بردند، او سنگی در کوزه می‌انداخت. بعد آخرین روز ماه، سنگ‌ها را درمی‌آورد و می‌شمرد.
یک روز که پیراهن می‌دوخت، سر و صدایی از بیرون شنید. فوری پیراهن را زمین گذاشت و سرش را از دکان بیرون برد. چند نفر تابوتی را به طرف قبرستان می‌بردند. عده‌ای هم پشت تابوت راه می‌رفتند و گریه و زاری می‌کردند. خیاط، سنگی برداشت و توی کوزه انداخت و گفت: «این هم یکی دیگه!»
آن روز هم آخر ماه بود. خیاط، سنگ‌ها را درآورد و شمرد. همین موقع نجاری که همسایه‌اش بود، به دکان آمد و با کنجکاوی سنگ‌ها را که روی هم جمع شده بود، نگاه کرد. خندید و گفت: «باز آخر ماه شد و تو داری سنگ‌ها رو می‌شمری؟ خب بگو چند تا سنگ تو کوزه انداخته‌ای؟»
خیاط بلند شد و راست ایستاد، لبخندی زد و گفت: «سی و پنج نفر، درست سی و پنج تا سنگ توی کوزه است.» نجار سرش را تکان داد و حرفی نزد.
چند روز بعد پیرمردی روستای در حالی که پارچه‌ی نخی آبی رنگی در دست داشت به دکان خیاط آمد. دکان بسته بود. پیرمرد تعجب کرد. سال‌ها بود که خیاط برای او لباس می‌دوخت و هرگز در روزهای غیرتعطیل دکانش را نمی‌بست. پیرمرد دو روبرش را نگاه کرد، نجار را دید. به طرفش رفت و با صدای بلند گفت: «سلام، خسته نباشی.»
نجار همان‌طور که اره می‌کشید: گفت: «سلام، بفرما.»
پیرمرد جلوتر رفت و به پارچه‌اش اشاره کرد و گفت: «برای خیاط کار آوردم. اما دکانش بسته است، کجاست؟»
نجار سرش را تکان داد و با خونسردی گفت: «خیاط هم تو کوزه افتاد!»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول