نویسنده: محمدرضا شمس

 
مردی بود که سه زن و سه باغ و سه اسب داشت. سه زنش بچه‌دار نمی‌شدند. سه باغش میوه نمی‌دادند و سه اسبش نمی‌زاییدند. روزی مردی نورانی نُه تا سیب سرخ به او داد و گفت: «سه تا سیب رو به سه زنت بده بخورند. سه تا رو توی باغ‌هات بگردون و سه تا رو هم به اسب‌هات بده.»
مرد، سیب‌ها را به زن‌های خود داد. دوتاشان تمام سیب را خوردند. زن کوچک، نصف سیب را خورد و نصف دیگرش را گذاشت زمین که بعد بخورد. خروسی آمد و آن را خورد. بعد از نه ماه و نه روز هر کدام از زن‌ها، یک پسر به دنیا آوردند؛ پسر سومی یک پا داشت.
باغ‌ها هر سال میوه می‌دادند و اسب‌ها هم هر سال می‌زاییدند، تا روزی که سه تا پسر بزرگ شدند.
دیوزادی بود که با مرد دعوا داشت. مرد روزی به پسرهاش گفت: «می‌تونید برید به جنگ دیوزاد؟»
دو برادر گفتند: «بله که می‌تونیم.»
جوان یک پا گفت: «من هم با دو برادرم می‌رم.»
ولی برادرها او را با خودشان نبردند. سوار اسب شدند و رفتند تا به زمینی رسیدند که در آن، سیر و پیاز کاشته بودند.
دختر دیوزاد هر روز بالای بام می‌رفت ببیند دشمنی می‌آید یا نه، دختر از آن بالا دو برادر را دید و گفت: «پدرجان دیو! دو پهلوان از پل رد شده‌اند و به زمین سیر و پیاز رسیدند. اما به سیر و پیازها دست نزدند.»
دیو خندید و گفت: «این‌ها پهلوان نیستند.»
بعد چنان نعره‌ی وحشتناکی کشید که دو برادر از ترس موهای تن‌شان سیخ شد و با عجله راه آمده را برگشتند. پدر، از آن‌ها استقبال کرد و پرسید: «چی کار کردید؟»
دو برادر گفتند: «ترسیدیم دیوزاد پرزور باشه، نجنگیدیم و برگشتیم.»
جوان یک پا که این را شنید، پیش پدر رفت و گفت: «پدر اجازه بدید من برم. به امید خدا کاری می‌کنم که راضی بشید.»
پدر قبول کرد.
یک پا از مادرش خداحافظی کرد. سوار خروس شد، چوب تنور را دست گرفت و رفت تا نزدیک قلعه‌ی دیوزاد رسید.
دختر دیو از روی بام گفت: «پدر! سواری با خروس می‌آد که پل رو خراب کرده و چیزی نمونده به زمین سیر و پیاز برسه.»
دیو زار زار گریه کرد. دختر داد زد: «پدر از زمین سیر و پیاز هم رد شد و همه‌ی سیر و پیازها رو از ریشه کند.»
دیوزاد با گریه گفت: «بیچاره شدم! این جوان خروس سوار، من رو می‌کشه.»
یک پا با چوب تنور، دروازه‌ی قلعه را باز کرد و به دیوزاد گفت: «بیا بجنگیم!»
دیوزاد توی دلش گفت: «طلسم من همون پل سیر و پیاز بود.» و با ناامیدی به جنگ رفت. با هم جنگیدند و یک پا، دیو را کشت و سرش را برید. بعد به دختر گفت: «جواهرات پدرت کجاست؟»
دختر گفت: «سر پردم رو بنداز، هر کجا رفت، جواهرات همون‌جاست.»
یک پا، سر دیو را انداخت. سر، رفت و رفت تا توی چاهی افتاد. یک پا، آن چاه را نشان کرد.
از طرفی برادران یک پا، وقتی دیدند او نیامد، سوار اسب‌هاشان شدند و رفتند تا به یک پا رسیدند. یک پا به آن‌ها گفت: «طنابی بیارید تا جواهرات دیوزاد رو از چاه بیرون بکشیم.»
آن‌ها طناب آوردند و گفتند: «ما می‌ریم تو چاه و جواهرات را می‌فرستیم بالا.»
اما هر کدام‌شان رفتند، هنوز به وسط چاه نرسیده، داد زدند: «سوختم، سوختم!»
یک پا گفت: «من پایین می‌رم اما هرچی گفتم سوختم، شما من رو پایین‌تر بفرستید.»
یک پا را داخل چاه فرستادند. هرچه گفت سوختم، سوختم، او را پایین‌تر فرستادند تا به ته چاه رسید. ته چاه، دختر زیبایی منتظر نشسته بود. دختر، جای جواهرات را نشان داد. یک پا، جواهرات را توی سه جعبه ریخت و گفت: «جعبه‌ها رو یکی یکی بالا بکشید!»
بعد با دخترک توی جعبه چهارم نشست، یک جوالدوز هم دست گرفت و فریاد زد: «همین یک جعبه مونده، بکشید بالا!»
دو برادر که جعبه را بالا می‌کشیدند، گفتند: «برادرمون رو بالا نمی‌کشیم و می‌گیم دیوزاد او رو کشت.»
رفتند و رفتند تا به شهرشان رسیدند. پدرشان پرسید: «یک پا کجاست؟»
گفتند: «دیوزاد، او رو کشته بود. ما دیوزاد رو کشتیم و جواهراتش رو آوردیم.»
بعد سه تا جعبه را باز کردند، اما نتوانستند در جعبه چهارم را باز کنند. هر کس نزدیک آن می‌شد، یک پا از تو جعبه جوالدوزی به پایش می‌زد که دادش به هوا می‌رفت و می‌گفت: «آخ! سوختم!»
استادی آوردند و جعبه را باز کردند. دیدند یک پا با دختری در جعبه است. برادرها خیلی شرمند شدند. پدر، وقتی از ماجرا باخبر شد به پسر کوچک گفت: «پسرم، از امروز تو بزرگ خانواده‌ای!» و دختر را هم به عقد او درآورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول