نویسنده: محمدرضا شمس

 
سلطانی بود، سه پسر داشت. روزی به پسرهایش گفت: «بروید و برای خود، کاری پیدا کنید!»
سه برادر راه افتادند، به یک سه راهی رسیدند. هر کدام از راهی رفتند. بعد از مدتی برادر کوچک و برادر وسطی به قصر برگشتند، اما از برادر بزرگ‌تر خبری نشد.
برادر وسطی به دنبالش رفت. به دشتی رسید و زیر سایه درختی دراز کشید.
در خواب و بیداری بود که اسب برادرش را دید. اسب مشغول چرا بود. از جا پرید و دور و بر را خوب نگاه کرد. نعش برادرش را دید، با خود گفت: «کی برادرم را کشته است؟»
رفت نعش برادر را بردارد، نقاب‌داری جلوش ظاهر شد. برادر وسطی از نقاب‌دار پرسید: «تو برادرم را کشتی؟»
نقاب‌دار گفت: «بله، الان تو رو هم می‌کشم!»
این را گفت و به برادر وسطی حمله کرد و با یک ضربه او را کشت.
مدتی گذشت. سلطان دید خبری از دو پسرش نشد، پسر کوچک را روانه کرد.
برادر کوچک، منزل به منزل رفت تا به دشت سرسبزی رسید و نعش دو برادرش را دید. تا خم شد به آن‌ها دست بزند، نقاب‌دار حاضر شد. برادر کوچک به نقاب‌دار گفت: «تو برادرهای من رو کشتی؟»
نقاب‌دار گفت: «بله. الان تو رو هم می‌کشم!»
این را گفت و به برادر کوچک حمله کرد. اما برادر کوچک او را به زمین کوبید و تا خنجر کشید که به پهلویش فرو کند، نقاب‌دار غیب شد و نقابش در دست او ماند. برادر کوچک با خود گفت: «یعنی چه؟» این کی بود؟ باید برم دنبالش و پیدایش کنم.»
سوار اسبش شد و راه افتاد. رفت و رفت، تا به صحرایی رسید. چوپانی گله‌اش را می‌چراند. پیش چوپان رفت و گفت: «تشنه‌ام، گرسنه‌ام، چیزی به من بده!»
چوپان، ظرف شیری را به او داد. برادر کوچک ماجرای نقاب‌دار را برای چوپان تعریف کرد. چوپان گفت: «تو نمی‌تونی نقاب‌دار رو پیدا کنی، اون پریزاده.»
برادر کوچک پرسید: «جاش کجاست؟»
چوپان گفت: «پشت این کوه‌ها قصری داره با دو اسب، یکی به نام «توفان» و یکی به نام «عقاب». همین دو اسب تو رو می‌کشند.»
برادر کوچک زیر بار حرف‌های چوپان نرفت. چوپان وقتی او را مصمم دید، گفت: «بیا با هم پیمان برادری ببندیم و برادر هم شیم.»
برادر کوچک پذیرفت. چوپان او را به خانه‌اش برد. برادر کوچک، همه چیز را برای مادر چوپان تعریف کرد. پیرزن هم راه و چاه را به او نشان داد.
برادر کوچک راه افتاد. از کوه‌های بلند گذشت. به قصر دختر نقاب‌دار رسید. همان‌طور که مادر چوپان گفته بود، دو دسته علف برداشت و به اتاق اولی رفت، خودش را به اسب‌ها نشان داد. اسب‌ها زنجیرشان را کشیدند و دختر نقاب‌دار را خبر کردند. دختر به اتاق آمد، اما کسی را ندید و رفت. بار دوم خودش را نشان اسب‌ها داد. اسب‌ها زنجیرشان را کشیدند. دختر دوباره آمد و باز کسی را ندید. بار سوم همین ماجرا تکرار شد. دختر خشمگین شد، سیلی محکمی به گوش توفان و عقاب زد و رفت. برادر کوچک یک دسته علف پیش توفان ریخت و یک دسته علف پیش عقاب. از اتاق اولی به اتاق دوم رفت. صبر کرد تا دختر خوابید. در خواب، موهای سرش را که بلند و زیبا بود، دور دستش پیچید. دختر بیدار شد و به نان جو قسم خود که کاری به کار او نداشته باشد. برادر کوچک موهای نقاب‌دار را رها کرد. دختر گفت: «چیزی بوده، گذشته! به جای کشتن من، بیا با هم زندگی کنیم. من هم قول می‌دم برادرهات رو زنده کنم.»
برادر کوچک قبول کرد. با هم سر نعش برادرها رفتند. پریزاد، کمی آب حیات توی دهان آن‌ها ریخت. برادرها عطسه‌ای کردند و نشستند؛ انگار نه انگار که مرده بودند. بعد، هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و برادر کوچک و پریزاد با هم عروسی کردند. بعد از مدتی برادر بزرگ و برادر وسطی با هدایای بسیار به کشور خود بازگشتند و خبر سلامتی برادر کوچک را به پدرشان دادند. برادر کوچک و پریزاد هم سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند، چوپان را هم وزیر خود کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول