برگردان: محمدرضا شمس

 

یكی بود، یكی نبود. روزی، روزگاری در یكی از دهكده‌های ژاپن، دو برادر با هم زندگی می‌كردند. برادر بزرگتر، كار می‌كرد و زحمت می‌كشید؛ امّا برادر كوچك، تنبل و بیكاره بود و دست به سیاه و سفید نمی‌زد.
روزی، برادر بزرگ تیشه‌اش را برداشت و برای كار كردن به كوه رفت. موقعی كه سخت مشغول كار بود. پیرمردی پیش او آمد و یك آسیاب دستی به او داد. برادر بزرگ از پیرمرد پرسید:« این آسیاب دستی به چه درد من می‌خورد؟ من كه برنج و گندم ندارم كه بخواهم آسیاب كنم.» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «نه دوست عزیز، این یك آسیاب دستی معمولی نیست. این یك آسیاب دستی سحرآمیز است. وقتی این را بچرخانی، هر چه بخواهی به تو می‌دهد. به خانه‌ات ببر و امتحانش كن.»
برادر بزرگتر خیلی خوشحال شد و از پیرمرد تشكر كرد. آسیاب دستی را برداشت و راهی خانه شد. در راه تند می‌رفت تا هر چه زودتر به خانه برسد. به خانه كه رسید، با عجله دسته‌ی آسیاب را چرخاند و گفت: «ای آسیاب دستی سحرآمیز، ما حتی به اندازه‌ی یك وعده شام هم برنج نداریم. لطفاً به اندازه‌ی كافی به ما برنج بده.»
خیلی زود، مقدار زیادی برنج از آسیاب دستی بیرون ریخت. برادر بزرگ فریاد زد: «بس است... بس است. ممنونم آسیاب دستی عزیز. این برنج برای یك ماه ما كافی است.»
آسیاب دستی سحرآمیز از حركت باز ایستاد. برادر بزرگ یك بار دیگر دسته‌ی آسیاب را چرخاند و گفت: «حالا لطفاً كمی هم گندم به ما بده.»
فوراً به اندازه‌ی چندگونی گندم از آسیاب دستی بیرون آمد. برادر بزرگ از شادی توی پوست خودش نمی‌گنجید. او فریاد زد: «كافی است، كافی است. خیلی متشكرم. حالا تا یك ماه نان هم در خانه داریم.»
خبر آسیاب دستی سحرآمیز، در تمام دهكده پیچید. مردم دهكده برای تماشای آسیاب دستی به خانه‌ی برادر بزرگ می‌آمدند و از او خواهش می‌كردند مقداری برنج و گندم هم به آنها بدهد. برادر بزرگ كه قلبی بسیار مهربان داشت. خواهش آنها را قبول می‌كرد و در حضور مردم آسیاب دستی را می‌چرخاند و به آنها برنج و گندم می‌داد. همه‌ی مردم دهكده خوشحال و راضی بودند. در این میان، تنها برادر كوچك - كه گفتیم تنبل و بیكاره بود - از این وضع ناراحت بود. او با خودش می‌گفت: «این آسیاب دستی سحرآمیز، فقط باید مال من باشد. فقط مال من!»
برادر كوچكتر سعی می‌كرد هر طور شده، مردم را از دور و بر خانه دور كند؛ اما برادر بزرگ جلوی كار او را می‌گرفت.
روزی برادر بزرگ ناخوش بود و خوابیده بود. برادر كوچك از این فرصت استفاده كرد. آسیاب دستی را برداشت و از خانه فرار كرد. برادر بزرگ هر چه تلاش كرد، نتوانست از جا بلند شود. فقط توانست فریاد بكشد و همسایه‌ها را خبر كند. همسایه‌ها كه صدای برادر بزرگ را شنیدند. به خانه‌ی او آمدند؛ امّا دیگر كار از كار گذشته بود. برادر كوچك از خانه دور شده بود و حالا به طرف دریا می‌رفت. به ساحل كه رسید، با خودش فكر كرد: «اگر به دریا بروم، دست هیچ كس به من نمی‌رسد و این اسیاب دستی سحرآمیز، فقط مال من می‌شود. فقط مال من! پس به دریا می‌روم!» برادر كوچك یك قایق پارویی پیدا كرد. آن را به آب انداخت. آسیاب دستی را در آن گذاشت و پاروزنان از ساحل دور شد. طولی نكشید كه خود را در میان امواج بزرگ دریا دید. پارو زدن را رها كرد و قایق را به امواج دریا سپرد. در این حال، با خودش فكر كرد كه از آسیاب دستی چه بخواهد كه فوراً برایش فراهم كند؛ اما هر چه فكر كرد، چیزی به ذهنش نیامد. یكهو هوس خیار كرد! فوراً آسیاب دستی را چرخاند و گفت: « آهای... من هوس خیار كرده‌ام. دستور مرا اجرا كن و به اندازه‌ی یك گونی خیار به من بده.»
آسیاب دستی هم به اندازه یك گونی خیار به او داد. برادر كوچك، ابلهانه خندید و گفت: « آفرین، آفرین... خوب دستورهای مرا اجرا می‌كنی! اما آسیاب نادان، خیار كه بدون نمك مزه ندارد. فوراً به من نمك بده. زود باش، معطل هم نكن.»
و حالا نمك بود كه از آسیاب دستی بیرون می‌زد. نمك سفید و درخشنده. برادر كوچك كه انگار قلقلكش داده بودند، قاه قاه خندید: «به به... چقدر نمك! آفرین... آفرین بر تو! چه آسیاب دستی حرف شنویی! دارد از تو خوشم می‌آید.»
بعد در حالی كه این حرفها را می‌گفت، خیارها را نمك می‌زد و می‌خورد. نمك بود كه همین طور می‌آمد و می‌آمد. قایق لحظه به لحظه سنگین‌تر شد؛ اما برادر كوچك هنوز به كار خود مشغول بود. ناگهان قایق برگشت و برادر كوچك و آسیاب دستی، در دریا افتادند. برادر كوچك كه شنا بلد نبود، هر چه دست و پا زد، نتوانست خودش را بالا بكشد و بالاخره غرق شد.
اما از آسیاب دستی سحرآمیز بشنوید. می‌گویند هنوز كه هنوز است، آسیاب دستی از خودش نمك بیرون می‌ریزد. شاید به همین خاطر است كه آب دریا شور است. شما چه فكر می‌كنید.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌های مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.