نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در زمانهاي خيلي دور سنجابي زندگي مي‌كرد كه كشاورز ماهري بود. در آن زمانها، هر حيواني تكه‌اي زمين داشت. سنجاب هم در زمين بزرگي كه داشت، ذرت مي‌كاشت. او در بالا رفتن از درخت هم استاد بود و راحت از شاخه‌اي به شاخه‌ي ديگر مي‌پريد. براي همين نيازي به ساختن راهي روي زمين نداشت. سنجاب هر جايي كه مي‌خواست برود، به راحتي خودش را از بالاي شاخه‌ها به آنجا مي‌رساند.
سنجاب از زميني كه داشت راضي و خشنود بود. خاك زمين، حاصلخيز و پرمحصول بود و سنجاب مطمئن بود كه از همسايه‌هايش ذرت زيادتري برداشت مي‌كند.
يكي از روزهاي اول فصل برداشت بود و ذرتهاي سنجاب هم آماده درو كردن. عنكبوتي براي شكار به دهكده آمد. وقتي عنكبوت چشمش به مزرعه پر از محصول سنجاب خورد، از خودش پرسيد: « صاحب اين مزرعه كيست؟»
عنكبوت دور تا دور مزرعه را گشت تا شايد گذرگاهي براي رسيدن به جايي كه خانه‌ي صاحب مزرعه بود، پيدا كند؛ اما هر چه گشت، چيزي پيدا نكرد. عنكبوت با خودش فكر كرد: « چطور چنين چيزي ممكن است؟... كسي مزرعه‌اي بسازد كه در آن راه عبور نباشد؟ اگر فكرم را خوب به كار بيندازم، شايد چيز خوبي نصيبم شود.»
عنكبوت در راهِ برگشت به خانه‌اش در اين فكر بود كه با چه نقشه‌اي مي‌تواند اين طور نشان بدهد كه اين مزرعه مالِ اوست. عاقبت آخر شب بعد از خوردن شام بود كه فكري به ذهن او رسيد. بعد عنكبوت رو به خانواده‌اش كه دور او حلقه زده بودند، كرد و گفت: « بايد با من به جايي كه كشف كرده‌ام بياييد و يك روز سخت كار كنيد. مزدتان هم مزرعه‌اي است كه ديگران براي به دست آوردنش بايد ماهها كار كنند.»
بعد ماجرا را براي خانواده‌اش تعريف كرد.
روز بعد، صبح زود عنكبوت و خانواده‌اش بيل به دست به طرف مزرعه رفتند و راهي به مزرعه‌ي سنجاب كشيدند. وقتي اين كار را تمام كردند، عنكبوتِ حيله‌گر چند ظرف گِلي را شكست و توي راه انداخت تا اين طور نشان بدهد كه وقتي كار مي‌كرده ظرفهاي غذايش از دستش افتاده و شكسته است.
از آن روز به بعد، عنكبوت و خانواده‌اش بدون اينكه كلمه‌اي به سنجاب بيچاره بگويند، ذرتهاي او را بر مي‌داشتند و به خانه مي‌بردند. ديگر كار آنها اين شده بود كه هر روز صبح به مزرعه بيايند و مقداري ذرت به خانه ببرند و بقيه‌ي روز را به خوردن و استراحت كردن بگذرانند.
مدت زيادي نگذشت كه سنجاب متوجه شد كسي از مزرعه‌اش دزدي مي‌كند. براي همين روزي تصميم گرفت در گوشه‌اي پنهان شود و منتظر دزد ذرتهايش بماند. چيزي نگذشت كه سر و كله‌ي عنكبوت و خانواده‌اش پيدا شد. آنها يك راست به طرف ذرتها رفتند و مقداري از آنها را بريدند. سنجاب از مخفيگاهش بيرون پريد و گفت: « به چه حقي ذرتهاي مرا مي‌دزديد؟»
عنكبوت جواب داد: « ذرتهاي خودم است. تو به چه حقي وارد مزرعه من شده‌اي؟»
سنجاب عصباني جواب داد: « اين مزرعه مال من است.»
عنكبوت گفت: « در اين مزرعه هيچ راه عبوري بجز راه عبوري كه من و خانواده‌ام ساخته‌ايم وجود ندارد. پس مال ماست.»
سنجاب گفت: « من براي وارد شدن به مزرعه‌ام احتياجي به راه ندارم. هر موقع بخواهم مي‌توانم از روي شاخه‌هاي درختها خودم را به مزرعه برسانم.»
عنكبوت در حالي كه خانواده‌اش هنوز مشغول كندن ذرتها بودند، خنده‌اي سرداد و به سنجاب محل نگذاشت. سنجاب كه از حرف عنكبوت به خشم آمده بود، گفت: « من پيش قاضي مي‌روم و از دست شما دزدها شكايت مي‌كنم. من بودم كه تمام مدت اين مزرعه را بيل زدم و علفهايش را كندم. چطور اينجا بمانم و ببينم شما جلوي چشمهايم آن را غارت مي‌كنيد؟»
سنجاب پيش قاضي رفت و از او خواست تا عنكبوت را احضار كند. عنكبوت وقتي پيش قاضي رفت، گفت: « جناب قاضي، اين مزرعه مال من است. آخر شما مزرعه‌اي را ديده‌ايد كه هيچ راه عبوري نداشته باشد؟»
قاضي گفت كه همه‌ي مزرعه‌ها بايد براي عبور و مرور راهي داشته باشند. وقتي عنكبوت راهي را كه خودش ساخته بود به قاضي نشان داد، سنجاب گفت كه من اين راه را نساخته‌ام. قاضي هم با شنيدن اين حرف، رأي داد كه مزرعه مال عنكبوت و فرزندانش است.
اعضاي خانواده‌ي عنكبوت از شادي فرياد كشيدند. آنها جشن گرفتند و پاكوبي كردند. آخر سر هم تصميم گرفتند فردا اول وقت به مزرعه بيايند و هر چه ذرت باقي مانده بچينند و ببرند و ذخيره كنند.
روز بعد سنجاب بيچاره همان‌جا ايستاد و عنكبوت و خانواده‌اش را كه آخرين باقي مانده‌ي ذرتها را مي‌بردند، تماشا كرد؛ ذرتهايي كه او براي عمل آوردنشان مدتها زحمت كشيده بود. آنها ذرتها را بريدند و با طنابي محكم گره زدند و به طرف خانه‌شان روانه شدند. ناگهان توفان عظيمي به پا شد. ابرهايي سياه آسمان را پوشاندند. باران با خشم به زمين شلاق زد. عنكبوت و خانواده‌اش كه وضع هوا را ديدند، مجبور شدند ذرتها را همان جا وسط راه بگذارند وتوي يك كلبه‌ي خالي پناه بگيرند. مدتها بود كه چنين توفاني در آن منطقه به پا نشده بود. وقتي كه بالاخره آسمان صاف شد و خورشيد بيرون آمد، آنها به طرف ذرتها رفتند؛ وقتي به آنجا رسيدند با شگفتي ديدند كه كلاغ بزرگي روي ذرتها نشسته و بالهايش را روي آن باز كرده است. كلاغ با باز كردن بالهايش باعث شده بود كه ذرتها از باران محفوظ بمانند و خيس نشوند.
عنكبوت با شادي گفت: « متشكرم كلاغ، متشكرم!» تو ذرتهاي مرا خشك نگه داشتي، حالا مجبور نيستم آنها را جلوي آفتاب پهن كنم تا خشك شوند.»
كلاغ گفت: « چي؟ ذرتهاي تو؟ اينها ذرتهاي من هستند. آخر چه كسي دسته‌ي ذرتهايش را به امان خدا رها مي‌كند و مي‌رود؟ برو! اين ذرتها مال من است.»
كلاغ بعد از اين حرف با چنگالهايش ذرتها را جمع كرد و به هوا بلند شد و رفت. عنكبوت و خانواده‌اش هم چاره‌اي جز اينكه با دست خالي به خانه‌شان برگردند، نداشتند.
شايد فكر كنيد اين موضوع درس عبرتي براي عنكبوت شد تا دست از كارهاي بد و نادرستش بردارد؛ اما متأسفانه او خيلي زود همه چيز را فراموش كرد و دوباره به دنبال مكر و حيله‌هاي جديد رفت.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم