نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در زمانهاي قديم، آهنگري به نام " والوكاگا" بود كه در كارش خيلي ماهر بود. هر روز عده‌ي زيادي بيرون كارگاهش مي‌ايستادند و كار كردن او را كه براي كشاورزها بيل، براي شكارچي‌ها نيزه و چاقو، براي مردها زره و براي زنها گردنبند مي‌ساخت، نگاه مي‌كردند.
يك روز صبح، وقتي والوكاگا تازه مي‌خواست كارش را شروع كند و به زغالها بدمد تا خوب شعله‌ور شوند، قاصدي از طرف حاكم پيش او آمد و گفت: « حاكم دستور داده‌اند تا هر چه زودتر به كاخ بيايي؛ چون كار مهمي با تو دارند.»
والوكاگا با شنيدن اين حرف، با عجله لباسهايش را درآورد و بهترين لباسي را كه داشت پوشيد. بعد با خوشحالي به طرف كاخ حاكم به راه افتاد. در بين راه، والوكاگا به تعدادي از دوستانش برخورد و براي همه‌ي آنها تعريف كرد كه حاكم دنبال او فرستاده تا برايش كار مهمي انجام دهد. بعد هم از آنها خواست تا برايش دعا كنند.
وقتي والوكاگا به قصر رسيد، او را به اتاقي راهنمايي كردند. مدت زيادي طول كشيد تا حاكم آماده‌ي پذيرفتن او شد. بعد والوكاگا را به اتاق ديگري بردند. آنجا، حاكم روي تختي بزرگ - كه از تنه‌ي يك پارچه‌ي درختي ساخته شده بود - نشسته بود. آهنگر جلوي حاكم زانو زد. وقتي از جايش بلند شد، حاكم به او گفت: « شنيده‌ام كه ماهرترين آهنگر اين سرزمين، تو هستي. حالا مي‌خواهم مهارت تو را آزمايش كنم.»
بعد دستهايش را به هم زد. بلافاصله چند خدمتكار چند تكه آهن كج و كوله را آوردند و جلوي پاي حاكم گذاشتند.
حاكم تكه‌اي آهن برداشت و گفت: « تو بايد با اين آهنها يك مرد بسازي، يك مرد آهني، مردي كه مثل تو زنده باشد؛ حرف بزند؛ راه برود و در رگهايش خون جريان داشته باشد!»
والوكاگا با شنيدن اين حرف مات و مبهوت ماند. هر چه سعي كرد تا در چهره‌ي جاكم اثري از شوخي ببيند، چيزي نديد. چهره حاكم خيلي هم جدي بود. براي همين والوكاگا تصميم گرفت كه به خانه برود و درباره‌ي خواسته‌ي حاكم فكر كند. او گفت: « اطاعت قربان.» بعد تعظيمي كرد و از كاخ بيرون آمد. خدمتكارها هم تكه‌هاي آهن را برداشتند و به طرف آهنگري والوكاگا به راه افتادند.
والوكاگا ديگر حوصله نداشت كه حتي جواب سلام دوستانش را بدهد. آنها دائم از او مي‌پرسيدند كه حاكم چه دستوري داده اشت. وقتي براي آنها گفت كه حاكم انجام چه كاري را از او خواسته است، همه سكوت كردند؛ چون مي‌دانستند كه اگر كسي از دستورات حاكم سرپيچي كند، مجازاتي جز مرگ در انتظارش نيست.
والوكاگا وقتي حساب مي‌كرد كه چند روز ديگر وقت دارد، سرش را در دستهايش مي‌گرفت و به مغزش فشار مي‌آورد تا شايد راه حلي براي مشكلش پيدا كند.
رفقايش هم به او پيشنهادهايي كردند. يكي از دوستانش به او گفت كه از آهن پوسته‌اي بسازد و از كسي بخواهد كه داخل پوسته برود. يكي ديگر گفت كه بهتر است به سرزميني ديگر و جايي كه كسي او را نشناسد فرار كند. حتي به او پيشنهاد كردند تا به آشپز حاكم رشوه بدهد و از او بخواهد كه غذاي حاكم را مسموم كند و او را بكُشد.
- اگر اين كار را نكني، خودت چند روز ديگر مي‌روي آن دنيا!
آهنگر بيچاره، آن قدر فكر كرد كه مريض شد. ديگر شبها خوابش نمي‌برد و نمي‌توانست غذا بخورد. دائم در بوته زار راه مي‌رفت و بلند بلند با خودش حرف مي‌زد. يك شب وقتي از بوته زار مي‌گذشت، صداي آواز عجيبي به گوشش خورد. وقتي جلوتر رفت، ديد يكي از دوستان زمان كودكي‌اش است. آن دوست، حالا مردي ديوانه بود كه از شهر و ديارش آواره شده بود. مرد ديوانه هم آهنگر را خوب شناخت و گفت: « درود بر تو والوكاگا! چقدر لطف كردي كه به من سر زدي. بيا با من شام بخور.»
مرد ديوانه، ظاهر بي‌آزاري داشت. والوكاگا هم كار ديگري نداشت كه انجام بدهد. براي همين كنار او روي سنگي نشست و با او دانه‌هاي وحشي و عسل خورد. والوكاگا متوجه شد كه اين اولين غذايي است كه بعد از مدتها خورده است. احساس كرد كمي حالش بهتر است. دلش خواست كمي دوستش را بخنداند. ماجرايي را كه در كاخ حاكم پيش آمده بود، براي او تعريف كرد؛ اما با تعجب ديد كه دوستش ساكت و آرام حرفهاي او را گوش كرد. والوكاگا پرسيد: « حالا كه داستان مرا شنيدي، بگو اگر جاي من بودي، چكار مي‌كردي؟ اگر بتواني جواب درستي به من بدهي، بهترين دوستم هستي؛ چون هيچ كس نتوانسته راه حلي براي مشكل من پيدا كند.»
مرد ديوانه بدون اينكه فكر كند، جواب داد: « راه حلش آسان است. پيش حاكم برو بگو فقط در صورتي مي‌توانم خواسته‌ات را برآورده كنم كه تو زغالي مخصوص از موي سر اطرافيانت تهيه كني. زغالي به اندازه‌ي هزار كوله بار. بعد هم به او بگو صد كوزه كه از اشكِ اطرافيان تو پر شده باشد، لازم دارم. بگو بدون تهيه اين دو چيز نمي‌توانم كارِ ساخت مرد آهني را شروع كنم.»
مرد ديوانه بعد از گفتن اين حرفها، قهقهه‌ي بلندي سر داد و به حرفهاي خودش خنديد؛ در حالي كه آهنگر نمي‌دانست چطور از او تشكر كند.
آهنگر وقت را تلف نكرد. با عجله به طرف كاخ حاكم به راه افتاد. وقتي به آنجا رسيد، در مقابل حاكم تعظيمي كرد و گفت: « قبل از ساختن مرد آهني، بايد چيزهايي كه لازم دارم آماده شود.»
حاكم موافقت كرد و فردا صبح قاصدي را پيش تمام نزديكانش فرستاد و از آنها خواست تا موي سرشان را براي تهيه زغال بتراشند. بعد هم تا مي‌توانند گريه كنند و اشكشان را توي كوزه بريزند.
اطرافيان از خواسته‌ي حاكم تعجب كرده بودند؛ اما جرئت سرپيچي از دستور او را نداشتند. با اين حال نتوانستند بيشتر از دو ظرف اشك و يك كوله بار مو جمع كنند.
حاكم با ديدن اشكها و موهاي جمع شده گفت: « اين طور كه معلوم است، ما هيچ وقت نمي‌توانيم زغال و آبي را كه والوكاگا از ما خواسته فراهم كنيم. برويد و او را نزد ما بياوريد.»
والوكاگا با پاهاي لرزان نزد حاكم رفت؛ اما وقتي اثري از خشم در چهره‌اش نديد كمي آرام گرفت. حاكم گفت: « والوكاگا، تو از ما چيزي خواستي كه تهيه‌ي آن غيرممكن است. من فكر نمي‌كنم كه اطرافيان من بتوانند هزار كوله بار زغال از موهايشان، و صد كوزه از اشكهايشان را براي كار تو تهيه كنند. پس تو را از انجام آن كار، معاف مي‌كنم!»
والوكاگا گفت: « از شما ممنونم؛ چون چيزي هم كه شما از من خواسته بوديد، غيرممكن بود. من هيچ وقت نمي‌توانستم با آهن، مردي زنده بسازم.»
همه‌ي حاضران خنديدند و به هوش او آفرين گفتند. والوكاگا دوباره به كار آهنگري‌اش مشغول شد؛ اما هيچ وقت فراموش نكرد كه دوست ديوانه‌اش او را از خطر مرگ نجات داده است. از آن زمان به بعد، آهنگر ديگر نگذاشت كه دوستش گرسنه و تشنه و تنها بماند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم