نويسنده: جري فودر
مترجم: جعفر مرواريد
 

فلسفه‎ي علم جديد عمدتاً وقف توصيف صوري و نظام‌مندِ روش‌هاي موفق دانشمندان علوم تجربي شده است. فيلسوف نمي‌خواهد توصيه کند که بررسي و استدلال علمي چگونه بايد انجام شود، بلکه تلاش مي‌کند اصول و روش‌هايي را که در ايجاد علم خوب نقش داشته‌اند، برشمارد. فيلسوف بيشتر توجه خود را به تحليل ويژگي‌هاي روش‌شناختي علوم فيزيکي معطوف کرده است. اين تحليل به روشن شدن ماهيت تأييد، ساختار منطقي نظريه‌هاي علمي، ويژگي‌هاي صوري قضايايي که قوانين را بيان مي‌کنند و اين مسئله که آيا هويت‌هاي نظري (2) واقعاً وجود دارند، کمک کرده است.
به تازگي، فيلسوفان به اصول روش‌شناختي روانشناسي نيز بسيار علاقه‌مند شده‌اند. تبيين‌هاي روان‌شناختي رفتار به ذهن و حالات، عمليات و فرايندهاي ذهني به وفور اشاره مي‌کنند. مشکل فلسفي هنگامي پديد مي‌آيد که بخواهيم به زباني بي ابهام بگوييم اين اشاره‌ها متضمن چه معنايي هستند.
فلسفه‌هاي سنتيِ ذهن را مي‌توان به دو دسته‎ي کلي تقسيم کرد: نظريه‌هاي دوگانه انگار و نظريه‌هاي ماده گرا. در رويکرد دوگانه انگار، ذهن جوهري غير فيزيکي است. در نظريه‌هاي ماده‌گرا، امور ذهني از امور مادي متمايز نيستند. در واقع، همه‎ي حالات، ويژگي‌ها، فرايندها و عمليات ذهني علي الاصول با حالات، ويژگي‌ها، فرايندها و عمليات فيزيکي يکي هستند. برخي ماده گرايان که به رفتار گرا مشهورند، معتقدند که مي‌توان واژگان علل ذهني را از زبان روانشناسي به نفع واژگان محرک‌هاي محيطي و پاسخ‌هاي رفتاري حذف کرد. ماده گرايان ديگر - يعني نظريه پردازان اين هماني - ادعا مي‌کنند که علل ذهني وجود دارند، اما با رويدادهاي عصب - فيزيولوژيک در مغز يکي هستند.
در پانزده سال گذشته، نظريه‌اي در فلسفه ذهن به نام کارکردگرايي پديد آمده است که نه دوگانه انگار است، نه ماده گرا. اين نظريه بر اثر تأمل فلسفي درباره‎ي پيشرفت‌هاي هوش مصنوعي، نظريه‎ي محاسباتي، (3) زبان‌شناسي، سايبرنتيک و روان‌شناسي پديد آمده است. همه‎ي اين رشته‌ها که در مجموع علوم‌شناختي (4) ناميده مي‌شوند، در سطح خاصي از انتزاع مشترک‌اند و همگي به دستگاه‌هايي که اطلاعات را پردازش مي‌کنند، مي‌پردازند. کارکردگرايي که در پي به دست دادن تبييني فلسفي از اين سطح انتزاع است، ممکن مي‌داند که دستگاه‌هاي گوناگوني از قبيل انسان، ماشين حساب و ارواح فاقد بدن حالات ذهني داشته باشند. از ديدگاه کارکردگرا، روان‌شناسي يک دستگاه به موادي که از آنها تشکيل شده است (مانند سلول‌هاي زنده، فلز يا نيروي روحي) بستگي ندارد، بلکه به چگونگي کنار هم قرار گرفتن اين مواد بستگي دارد. کارکردگرايي مفهوم دشواري است و يک راه براي درک آن اين است که نقايص نظريه‌هاي دوگانه انگار و ماده گرا را - که کارکردگرايي به دنبال جايگزيني آنهاست - مرور کنيم.
نقطه ضعف اصلي دوگانه انگاري آن است که نمي‌تواند تبيين کافي از عليت ذهني به دست دهد. اگر ذهن غير فيزيکي است، در فضاي فيزيکي قرار ندارد. در اين صورت، چگونه يک علت ذهني مي‌تواند موجب معلول رفتاري‌اي شود که در فضاي فيزيکي قرار دارد؟ به بيان ديگر، چگونه امور غيرفيزيکي مي‌توانند موجب امور فيزيکي شوند، بي آنکه قوانين بقاي جرم، انرژي و حرکت را نقض کنند؟
شايد دوگانه انگار اين طور پاسخ دهد که اين مسئله که چگونه ممکن است يک جوهر غيرمادي علت رويدادهاي فيزيکي شود، از اين مسئله که چگونه يک رويداد فيزيکي ممکن است علت رويداد فيزيکي ديگري شود، چندان مبهم‌تر نيست. با وجود اين، تفاوت مهمي بين اين دو مسئله وجود دارد. موارد روشن زيادي از عليت فيزيکي وجود دارد، اما يک مورد روشن از عليت غير فيزيکي هم وجود ندارد. تعامل فيزيکي چيزي است که فيلسوفان - مانند همه‎ي انسان‌هاي ديگر - بايد با آن زندگي کنند، اما تعامل غير فيزيکي چه بسا صرفاً ناشي از تلقي غيرمادي انگارانه از امور ذهني باشد. اکنون بيشتر فيلسوفان مي‌پذيرند که هيچ استدلالي نتوانسته است ثابت کند که چرا عليت ميان ذهن و بدن نبايد گونه‌اي از عليت فيزيکي انگاشته شود.
از اين گذشته، دوگانه انگاري با نحوه‎ي کار روانشناسان دست اندرکار (5) ناسازگار است. روانشناس بيشتر روش‌هاي تجربي علوم طبيعي را براي بررسي ذهن به کار مي‌برد. اگر فرايندهاي ذهني با فرايندهاي مادي تفاوت نوعي داشتند، دليلي وجود نداشت که انتظار داشته باشيم اين روش‌ها در مورد ذهن کارايي داشته باشند. بسياري از روان شناسان براي توجيه روش‌هاي تجربي خود، مصرانه در پي بديلي براي دوگانه انگاري بوده‌اند.
در دهه‎ي 1920م. جان واتسن (6) از دانشگاه جانز‌هاپکينز، اين نظريه‎ي افراطي را که رفتار علت ذهني ندارد، مطرح کرد. او رفتارهاي يک اندام واره (7) را پاسخ مشاهده پذير آن به محرک‌ها دانست؛ محرک‌هايي که از نظر او علت رفتارهاي اندام واره هستند. در طول سي سال بعدي، روان شناساني همچون اسکينر از دانشگاه هاروارد، ايده‌هاي واتسن را به صورت طرز تلقي مفصلي بسط دادند که طبق آن، نقش روان‌شناسي فهرست کردن قوانيني بود که روابط علي ميان محرک‌ها و پاسخ‌ها را تعيين مي‌کنند. در اين «رفتارگرايي افراطي»، مشکل تبيين ماهيت تعامل ذهن و بدن از ميان مي‌رود؛ يعني اصلاً چنين تعاملي وجود ندارد.
رفتارگرايي افراطي همواره تناقض آميز بوده است. به هر صورت، ايده‎ي عليت ذهني در زبان روزمره‎ي ما و در نحوه‎ي درک ما از انسان‌هاي ديگر و از خود، ريشه دوانده است؛ براي مثال، مردم رفتارها را عموماً به باورها، معرفت و انتظار‌ها نسبت مي‌دهند. علي در باک ماشين خود بنزين مي‌ريزد، زيرا باور دارد که ماشين بدون بنزين حرکت نمي‌کند. حسين مي‌نويسد «دستيابي» نه «دست بايي»، زيرا او املاي صحيح اين کلمه را مي‌داند. حتي هنگامي که پاسخ رفتاري، پيوند تنگاتنگي با محرک دارد، فرايندهاي ذهني مداخله مي‌کنند. احمدي چتر به همراه مي‌برد، زيرا آسمان ابري است، اما آب و هوا صرفاً بخشي از ماجرا است. علاوه بر آب و هوا، به نظر مي‌رسد پيوندهاي ذهني نيز وجود دارند: مشاهده و انتظار. ابرها بر رفتار احمدي تأثير مي‌گذارند، تنها به سبب اينکه در او انتظار باران را ايجاد مي‌کنند.
رفتارگراي افراطي در برابر استناد به اين امور بي‌اعتناست. او تمايل دارد اشاره به علل ذهني را که به نظر وي، باقي مانده‌اي از عقايد کهنه است، کنار بگذارد، هر اندازه هم که اين اشارات، پذيرفتني به نظر برسند. رفتارگراي افراطي پيش بيني مي‌کند که اگر روان شناسان روابط ميان عوامل محرک و واکنش‌ها را بهتر دريابند، مي‌توانند رفتارها را بدون فرض علل ذهني تبيين کنند.
قوي‌ترين برهان عليه رفتارگرايي اين است که روان‌شناسي به اين سمت نرفته است، بلکه عکس آن رخ داده است. با توسعه‎ي روان‌شناسي، چارچوب حالات و فرايندهاي ذهني‌اي که ظاهراً براي تبيين مشاهدات تجربي لازم‌اند، تفصيل بيشتري يافته است. به ويژه در مورد رفتار انسان، روشن شده است که نظريه‌هاي روان‌شناختي‌اي که بر اصول روش‌شناختي رفتارگرايي افراطي استوارند، عمدتاً عقيم‌اند، همانطور که اگر فرايندهاي ذهني مفروض، واقعي بودند و تأثير علي داشتند، همين انتظار را داشتيم.
با وجود اين، بسياري از فيلسوفان به دليل اينکه رفتارگرايي افراطي بهتر از دوگانه انگاري به نظر مي‌رسيد، در آغاز به سوي آن متمايل شدند. از آنجا که روان‌شناسي‌اي که به وجود جواهر غيرمادي ملتزم است، پذيرفتني نبود، فيلسوفان به رفتارگرايي افراطي روي آوردند، زيرا تنها نظريه‎ي ماده گرايانه‎ي بديل به نظر مي‌رسيد. از نگاه آنان، تنها ميان رفتارگرايي افراطي و ارواح امکان انتخاب وجود داشت.
در اوايل دهه‎ي 1960م. فيلسوفان به تدريج در اينکه دوگانه انگاري و رفتارگرايي افراطي تنها رويکردهاي ممکن به فلسفه‎ي ذهن باشند، ترديد کردند. از آنجا که هر دو نظريه نامطلوب به نظر مي‌رسيدند، شايد روش صحيح آن بود که نظريه‎ي مادي انگارانه‌اي توسعه يابد که در عين ماده گرا بودن، علل ذهني را نيز بپذيرد. دو نظريه از اين دست که يکي رفتارگرايي منطقي و ديگري نظريه‎ي اين‌هماني حالت مرکزي (8) نام گرفته‌اند، پديد آمدند.
رفتارگرايي منطقي نظريه‌اي معناشناختي درباره‎ي معاني واژگان ذهني است. ايده‎ي اصلي آن اين است که اِسناد يک حالت ذهني (مثلاً عطش) به يک اندام واره، معادل است با اينکه بگوييم آن اندام واره استعداد (9) نوع خاصي از رفتار را دارد (مثلاً نوشيدن در صورت فراهم بودن آب). طبق اين ديدگاه، هر اسناد ذهني به لحاظ معنا معادل است با يک گزاره‎ي «اگر - آنگاه» که يک استعداد رفتاري را بيان مي‌کند. اين گزاره، شرطيه‎ي رفتاري ناميده مي‌شود؛ براي مثال، «احمدي تشنه است» معادل است با اين گزاره‎ي استعدادي که «اگر آب موجود باشد، آنگاه احمدي کمي آب خواهد نوشيد». بنابر تعريف، شرطيه‎ي رفتاري شامل هيچ واژه‎ي ذهني‌اي نيست. مقدّمِ شرطيه‎ي رفتاري صرفاً از محرک‌ها و تالي آن صرفاً از پاسخ‌هاي رفتاري سخن مي‌گويد. از آنجا که محرکها و پاسخ‌ها رويدادهاي فيزيکي‌اند، رفتارگرايي منطقي گونه‌اي از ماده‌گرايي است.
قوت رفتارگرايي منطقي در اين است که با ترجمه‎ي زبان ذهني به زبان محرک‌ها و پاسخ‌ها، تفسيري را از تبيين‌هاي روان‌شناختي فراهم مي‌آورد که در آن، معلول‌هاي رفتاري به علل ذهني نسبت داده مي‌شوند. عليت ذهني صرفاً بروز يک استعداد رفتاري است؛ به بيان دقيق‌تر، عليت ذهني هنگامي رخ مي‌دهد که اندام واره يک استعداد رفتاري را دارد و مقدم شرطيه‎ي رفتاري‌اي که اين استعداد را بيان مي‌کند، صادق از کار در مي‌آيد؛ براي مثال، اين گزاره‎ي علي که «احمدي آب نوشيد، زيرا تشنه بود» ممکن است به اين معنا دانسته شود که «اگر آب موجود بود، آنگاه احمدي آب مي‌نوشيد و آب موجود بود.»
رفتارگرايي منطقي را بيش از حد ساده کردم، زيرا فرض کردم که ترجمه‎ي هر اسناد ذهني به يک شرطيه‎ي رفتاري خاص ممکن است. در واقع، رفتارگراي منطقي اغلب معتقد است که براي شرح يک استعداد رفتاري که با يک واژه‎ي ذهني بيان مي‌شود، مجموعه گشوده‌اي (10) (احتمالاً مجموعه‎ي بي نهايتي) از شرطيه‌هاي رفتاري لازم است. چه بسا بتوان اسناد ذهني «احمدي تشنه است» را به شرطيه‎ي «اگر آب پرتقال موجود باشد، آنگاه احمدي کمي آب پرتقال خواهد نوشيد» و به بسياري از شرطيه‌هاي ديگر، ترجمه کرد. در هر حال، رفتارگراي منطقي معمولاً ادعا نمي‌کند که مي‌تواند همه‎ي شرطيه‌هاي متناظر با يک استعداد رفتاري حاکي از يک واژه‎ي ذهني خاص را برشمارد. پافشاري او صرفاً بر اين اساس است که علي الاصول معناي هر واژه‎ي ذهني را مي‌توان با شرطيه‌هاي رفتاري بيان کرد.
روشي که رفتارگراي منطقي در تفسير واژگان ذهني از قبيل «تشنگي» به کار مي‌برد، از روشي الگو گرفته است که بسياري از فيلسوفان در تفسير استعدادهاي فيزيکي مانند «شکستني بودن» به کار برده‌اند. استعداد فيزيکي «ليوان شکستني است»، اغلب به معناي «اگر ليوان ضربه بخورد، آنگاه خواهد شکست» يا چيزي مانند آن دانسته مي‌شود. به همين صورت، تحليلي که رفتارگراي منطقي از عليت ذهني مي‌کند، شبيه تحليل رايج يک نوع از عليت فيزيکي است. اين گزاره‎ي علّى که «ليوان شکست، زيرا شکستني بود»، به معناي «اگر ليوان ضربه مي‌خورد، آنگاه مي‌شکست و ليوان ضربه خورد» يا چيزي مانند آن دانسته مي‌شود.
با معادل دانستن واژگان ذهني با استعدادهاي رفتاري، رفتارگراي منطقي واژگان ذهني را در رديفي استعدادهاي غيررفتاري علوم فيزيکي قرار داده است. اين حرکت اميدوارکننده‌اي است، زيرا تحليلي که از استعدادهاي غيررفتاري مي‌شود، بر پايه‎ي فلسفي نسبتاً محکمي استوار است. تبييني که شکستن ليوان را به «شکستني بودن» آن نسبت مي‌دهد، مسلماً چيزي است که حتي سرسخت‌ترين مادي انگاران مي‌توانند بپذيرند. رفتارگراي منطقي با استدلال به سود ترادف واژگان ذهني با واژگان استعدادي، توانست تبييني مادي انگارانه از عليت ذهني به دست دهد که رفتارگراي افراطي نمي‌توانست.
با اين همه، شباهت ميان عليت ذهني آن چنان که رفتارگراي منطقي تحليل مي‌کند و عليت فيزيکي بيش از اين نيست. رفتارگراي منطقي بروز استعداد را تنها صورت عليت ذهني مي‌داند، درحالي که علوم فيزيکي انواع ديگري از عليت فيزيکي را نيز مي‌پذيرند؛ براي مثال، يک نوع عليت آن است که يک رويداد فيزيکي علت رويداد فيزيکي ديگري شود؛ مانند وقتي که شکسته شدن ليوان به ضربه خوردن آن نسبت داده مي‌شود. در واقع، تبيين‌هايي که متضمن عليت رويداد - رويداد هستند، احتمالاً بنيادي‌تر از تبيين‌هاي استعدادي‌اند، زيرا بروز يک استعداد (مانند شکسته شدن ليوان شکستني) همواره مستلزم يک عليت رويداد - رويداد است، نه بالعکس. در عرصه‎ي امور ذهني، بسياري از مصاديق عليت رويداد - رويداد متضمن عليت يک رويداد ذهني براي رويداد ذهني ديگري است و رفتارگرايي منطقي براي اين گونه عليت‌هاي ذهني هيچ تحليلي به دست نمي‌دهد. در نتيجه، رفتارگراي منطقي به اين فرض ضمني و ناپذيرفتني ملتزم است که مفهوم عليت در روان‌شناسي رقيق‌تر از مفهوم عليت در علوم فيزيکي است.
در واقع، عليت رويداد - رويداد در عرصه‎ي امور ذهني کاملاً شايع به نظر مي‌رسد. علل ذهني معمولاً به واسطه‎ي تعامل‌هايي که با علل ذهني ديگر دارند، موجب رفتار مي‌شوند؛ براي مثال، سردرد داشتن تنها در صورتي موجب مصرف آسپرين مي‌شود که شخصي به خلاصي از سردرد ميل داشته باشد. باور داشته باشد که آسپرين موجود است و باور داشته باشد که مصرف آن سردرد را کاهش مي‌دهد و مانند آن. از آنجا که حالات ذهني در ايجاد رفتار با يکديگر تعامل دارند، ضروري است براي تبيين‌هاي روان‌شناختي‌اي که فرايندهاي ذهني را مفروض مي‌گيرند، تفسيري پيدا کنيم؛ فرايندهايي که درواقع زنجيره‌هايي علي از رويدادهاي ذهني هستند. رفتار گرايي منطقي نمي‌تواند چنين تفسيري را به دست دهد.
اين ملاحظات نشان مي‌دهند که رفتارگرايي منطقي از جهت بنيادين کاملاً شبيه رفتارگرايي افراطي است. درست است که رفتارگراي منطقي - برخلاف رفتارگراي افراطي - وجود حالات ذهني را مي‌پذيرد، اما از آنجا که اصل اساسي رفتارگرايي منطقي آن است که با استفاده از شرطيه‌هاي رفتاري، مي‌توان ارجاع به حالات ذهني را از تبيين‌هاي روان‌شناختي حذف کرد، همه‎ي واژگان مربوط به حالات و فرايندهاي ذهني به يک معنا ابزاري‌اند. (11) تنها واقعياتي که رفتارگراي منطقي واقعاً به آنها ملتزم است، واقعيات مربوط به روابط ميان محرک‌ها و پاسخ‌هاست. از اين جهت، رفتارگرايي منطقي نسخه‌اي معناشناختي از رفتارگرايي افراطي است. اگرچه رفتارگرايي منطقي تحليلي از عليت ذهني به دست مي‌دهد، اين تحليل نامتعارف است. آنچه حقيقتاً وجود ندارد، ممکن نيست علت چيزي باشد و رفتار گراي منطقي، در باطن، مانند رفتارگراي افراطي، معتقد است که علل ذهني وجود ندارند.
نظريه‎ي اين همانيِ حالت مرکزي، نظريه‎ي ماده‌گراي ديگري درباره‎ي ذهن است. طبق اين نظريه، رويدادها، حالات و فرايندهاي ذهني با رويدادهاي عصب - فيزيولوژيک در مغز يکي هستند و ويژگي در حالت ذهني خاص بودن (مانند سردرد داشتن يا باور به باران آمدن) با ويژگي «در يک حالت عصب - فيزيولوژيکي خاص بودن» يکي است. بر اين اساس، فهم معناي اين ايده که ممکن است رفتار گاهي اوقات، داراي زنجيره‌اي از عللِ ذهني باشد، آسان است؛ اين امر صادق است، هرگاه رفتار مذکور معلول زنجيره‎ي رويدادهاي عصب - فيزيولوژيکي متناسبي باشد.
نظريه‎ي اين‌هماني حالت مرکزي ممکن مي‌داند که علل ذهني با يکديگر تعامل علّي داشته باشند، بي‌آنکه رفتاري را پديد آورند؛ مانند وقتي که فردي براي مدتي فکر مي‌کند که چه کار بايد بکند و در نهايت، تصميم مي‌گيرد که کاري نکند. اگر فرايندهاي ذهني عصب - فيزيولوژيک‌اند، بايد خصوصيات علّي فرايندهاي عصب - فيزيولوژيک را داشته باشند. از آنجا که فرايندهاي عصب - فيزيولوژيک طبق قاعده فيزيکي‌اند، نظريه‎ي اين هماني حالت مرکزي اطمينان مي‌دهد که مفهوم عليت ذهني همانند مفهوم عليت فيزيکي، غني است.
نظريه‎ي اين همانيِ حالت مرکزي، تبيين رضايت بخشي از مدلول واژگان ذهني که در تبيين‌هاي روان‌شناختي به کار مي‌روند، به دست مي‌دهد و از اين رو، روانشناساني که از رفتارگرايي ناراضي‌اند، از آن طرفداري مي‌کنند. رفتارگرا معتقد است واژگان ذهني به چيزي دلالت نمي‌کنند يا آنکه به پارامترهاي موجود در روابط ميان محرک‌ها و پاسخ‌ها دلالت دارند. در هر دو صورت، وجود هويت‌هاي ذهني صرفاً توهم است، اما نظريه‌پرداز اين هماني استدلال مي‌کند که واژگان ذهني به حالات عصب - فيزيولوژيک دلالت مي‌کنند. او بدين ترتيب، مي‌تواند پروژه‎ي تبيين رفتار با استناد به علل ذهني را جدي بگيرد.
مهم‌ترين مزيت نظريه‎ي اين هماني آن است که مفروضات (12) تبييني روان‌شناسي را مطابق معاني ظاهريشان در نظر مي‌گيرد و اين بي‌گمان چيزي است که هر نظريه‌اي در فلسفه‎ي ذهن در صورت امکان، بايد انجام دهد. نظريه‎ي اين هماني نشان مي‌دهد که چگونه ممکن است تبيين‌هاي ذهن‌گرايانه در روان‌شناسي صرفاً ابزاري نباشند، بلکه تبيين دقيقي از علل رفتار باشند. به علاوه، از آنجا که نظريه‎ي اين هماني، نظريه‌اي معناشناختي نيست، در برابر بسياري از براهيني که در رفتارگرايي منطقي ايجاد ترديد مي‌کنند، ايمن است. يکي از نقايص رفتارگرايي منطقي آن است که به نظر نمي‌رسد اين گفته که «حسين سردرد دارد» با عبارتي به صورت «حسين استعداد دارد به نحو چنين و چنان رفتار کند» هم معنا باشد، اما نظريه‎ي اين هماني با عدم ترادف «حسين سر درد دارد» و «حسين در يک حالت مغزي چنين و چنان است»، سازگار است. ادعاي نظريه‎ي اين هماني اين نيست که اين دو جمله به يک معنا هستند، بلکه صرفاً اين است که اين دو به واسطه‎ي پديده‌هاي عصب - فيزيولوژيکي واحدي صادق (يا کاذب) مي‌شوند.
نظريه‎ي اين هماني را مي‌توان هم آموزه‌اي درباره‎ي جزئي‌هاي ذهني (13) دانست (دردِ کنونيِ جان يا ترسِ بيل از حيوانات) و هم آموزه‌اي درباره‎ي کلي‌هاي ذهني (14) يا همان ويژگي‌هاي ذهني (درد داشتن يا ترس از حيوانات). اين دو آموزه که به ترتيب، فيزيکاليسم مصداقي (15) و فيزيکاليسم نوعي (16) خوانده مي‌شوند، در قوّت و مقبوليت متفاوت‌اند. فيزيکاليسم مصداقي صرفاً مي‌گويد که همه‎ي جزئي‌هاي ذهني که تصادفاً وجود دارند، عصب - فيزيولوژيک‌اند، در حالي که فيزيکاليسم نوعي اين ادعاي فراگيرتر را مطرح مي‌کند که هر جزئي ذهني‌اي که ممکن بود وجود داشته باشد، عصب - فيزيولوژيک مي‌بود. فيزيکاليسم مصداقي اين امکان منطقي را که ماشين‌ها يا ارواح بي‌بدني وجود داشته باشند که داراي ويژگي‌هاي ذهني هستند، رد نمي‌کند؛ فيزيکاليسم نوعي اين امکان را به اين دليل که ماشين‌ها و ارواح بي‌بدن سلول عصبي ندارند، رد مي‌کند.
حتي اگر فيزيکاليسم مصداقي درباره‎ي جزئي‌هاي ذهني درست باشد، فيزيکاليسم نوعي آموزه‎ي مقبولي درباره‎ي ويژگي‌هاي ذهني نخواهد بود. مشکل فيزيکاليسسم نوعي آن است که به نظر مي‌رسد ساختار روان‌شناختي يک دستگاه به سخت‌افزار يا ترکيب فيزيکي آن بستگي ندارد، بلکه ظاهراً بر نرم افزار يا برنامه‎ي آن مبتني است. چرا فيلسوف بايد اين امکان را رد کند که مريخي‌هاي سيليکاني درد داشته باشند، با فرض اينکه دستگاه سيليکاني آنها به درستي سازماندهي شده است؟ و چرا فيلسوف بايد اين امکان را رد کند که ماشين‌ها باور داشته باشند، با فرض اينکه به درستي برنامه ريزي شده باشند؟ منطقاً ممکن است که مريخي‌ها و ماشين‌ها ويژگي ذهني داشته باشند؛ بنابراين هر اندازه هم ممکن باشد که ويژگي‌هاي ذهني و فرايندهاي عصب - فيزيولوژيک هم مصداق از کار درآيند، اين هماني آنها ممکن نيست.
نتيجه آنکه به نظر مي‌رسد سطحي از انتزاع وجود دارد که در آن، تعميم‌هاي روانشناسي به طور کاملاً طبيعي مطرح مي‌شوند. اين سطح از انتزاع با دستگاه‌هاي فيزيکي متفاوتي که تعميم‌هاي روانشناسي در آنها جاري مي‌شوند، سازگار است. قلمرو طبيعي نظريه پردازي‌هاي روان‌شناختي حداقل در علوم شناختي، همه‎ي دستگاه‌هايي است که اطلاعات را پردازش مي‌کنند. مشکل فيزيکاليسم نوعي اين است که امکان دارد دستگاه‌هاي پردازش کننده‎ي اطلاعاتي وجود داشته باشند که ساختار روان‌شناختي آنها مانند انسان است، اما سازمان فيزيکي آنها با انسان متفاوت است. همه‎ي انواع اشيايي که از لحاظ فيزيکي متفاوت‌اند، علي الاصول مي‌توانند نرم افزار انساني داشته باشند.
اين وضعيت، تبييني رابطه‌اي (17) را از ويژگي‌هاي ذهني ايجاب مي‌کند که ويژگي‌هاي ذهني را از ساختار فيزيکي حاملان آنها تجريد مي‌کند. با وجود ايرادهايي که به رفتارگرايي منطقي گرفته شده است و من پيش‌تر به آنها اشاره کردم، رفتارگرايي منطقي – دست کم در اينکه تفسيري رابطه‌اي از ويژگي‌هاي ذهني به دست مي‌داد - برحق بود؛ سردرد داشتن عبارت است از استعدادي براي به نمايش گذاشتن الگوي خاصي از روابط ميان محرک‌هايي که انسان با آنها روبه رو مي‌شود و پاسخ‌هايي که از خود به نمايش مي‌گذارد. اما اگر به واقع، ماهيت سردرد همين است، دليلي وجود ندارد که فقط سرهايي که به لحاظ فيزيکي شبيه سرهاي ما هستند، بتوانند درد داشته باشند. در واقع، براساس رفتارگرايي منطقي، اين يک حقيقت ضروري است که هر دستگاهي که پاسخ‌هاي احتمالي ما را در مقابل محرک‌هاي درد دارد، سردردهاي ما را نيز دارد.
همه‎ي اين مطلب ده يا پانزده سال پيش به صورت محذور (18) ناخوشايندي براي طرح ماده‌گرايي در فلسفه‎ي ذهن پديدار شد. از يک سو، نظريه پرداز اين هماني (و نه رفتارگراي منطقي) ويژگي علّي تعامل‌هاي ذهن و بدن را به درستي بيان مي‌کرد و از سوي ديگر، رفتارگراي منطقي (و نه نظريه پرداز اين هماني) ماهيت رابطه‌اي ويژگي‌هاي ذهني را به درستي بيان مي‌کرد. کارکردگرايي به ظاهر توانسته بود اين محذور را حل کند. کارکردگرا با تأکيد بر تمايزي که علم رايانه ميان سخت افزار و نرم‌افزار مي‌گذارد، به روشني مي‌تواند هم ويژگي علي و هم ويژگي رابطه‌اي امور ذهني را بفهمد.
شهودي که زيربناي کارکردگرايي است، اين است که آنچه نوعِ روان‌شناختي يک جزئي ذهني را تعيين مي‌کند، نقش علّيِ آن جزئي در حيات ذهني اندام واره است. تشخص کارکردي به اعتبار تفاوت در نقش علّي است؛ براي مثال، سردرد با آن نوع از حالت ذهني يکي گرفته مي‌شود که از جمله، موجب ميل به مصرف آسپرين در افرادي مي‌شود که باور دارند آسپرين سردرد را تسکين مي‌دهد، موجب ميل به خلاص شدن از دردي مي‌شود که فرد احساس مي‌کند، اغلب موجب مي‌شود که يک فارسي زبان جملاتي از قبيل «سردرد دارم» به زبان آورد و در اثر کار زياد، خستگي چشم و فشار عصبي به وجود مي‌آيد. اين فهرست احتمالاً کامل نيست. در صورتي که تحقيقات روان‌شناختي و فيزيولوژيک چيزهاي بيشتري درباره‎ي نقش علي سردرد کشف کنند، ماهيت آن بيشتر آشکار مي‌شود.
کارکردگرايي مفهوم نقش علي را به گونه‌اي تفسير مي‌کند که يک حالت ذهني بتواند از طريق روابط علّي‌اش با حالات ذهني ديگر تعريف شود. از اين رو، کارکردگرايي با رفتارگرايي منطقي کاملاً متفاوت است. تفاوت مهم ديگر آن است که کارکردگرايي يک آموزه‎ي تحويل گرايانه (19) نيست. اين نظريه حتي در مقام نظر، درصدد حذفِ مفاهيم ذهني از دستگاه تبييني نظريه‌هاي روان‌شناختي نيست.
تفاوت کارکردگرايي و رفتارگرايي منطقي با اين واقعيت آشکار مي‌شود که کارکردگرايي با فيزيکاليسم مصداقي، کاملاً سازگار است. اگر معلوم شود که رويدادهاي مغزي تنها چيزهايي هستند که ويژگي‌هاي کارکردي معرف حالات ذهني را دارند کارکردگرا آشفته نمي‌شود. در واقع، بيشتر کارکردگرايان کاملاً انتظار چنين چيزي را دارند.
از آنجا که کارکردگرايي مي‌پذيرد که جزئي‌هاي ذهني چه بسا فيزيکي باشند، با اين نظر سازگار است که عليت ذهني گونه‌اي از عليت فيزيکي باشد؛ به عبارت ديگر، کارکردگرايي راه حل مادي انگارانه‌اي را که نظريه‎ي اين هماني حالت مرکزي براي مسئله‎ي ذهن و بدن به دست مي‌دهد، برمي‌تابد. کارکردگرا ممکن است بگويد هم ويژگي‌هاي ذهني نوعاً براساس روابطشان تعريف مي‌شوند و هم تعامل‌هاي ذهن و بدن، به هر مفهوم قوي‌اي از عليت که تبيين‌هاي روان‌شناختي اقتضا مي‌کنند، نوعاً علّي‌‎اند. رفتارگراي منطقي فقط ادعاي اول و فيزيکاليسم نوعي فقط ادعاي دوم را مي‌تواند تصديق کند. در نتيجه، به نظر مي‌رسد کارکردگرايي بهترين خصوصيات هر يک از نظريه‌هاي مادي انگارانه را در خود دارد. شگفت انگيز نيست که کارکردگرايي به طور روزافزون محبوب شده است.
دو ماشين نوشابه تفاوت ميان رفتارگرايي (اين آموزه که علت‌هاي ذهني وجود ندارند) و ماده‌گرايي (اين آموزه که علت‌هاي ذهني وجود دارند) را نشان مي‌دهند. هر دو ماشين در برابر 10 سِنت، يک نوشابه مي‌دهند و حالت‌هايي دارند که با اشاره به نقش علّي‌شان تعريف مي‌شوند. ماشين سَمت چپ؛ رفتارگرا است: تنها حالت آن (S0) تنها برحسب ورودي و خروجي تعريف مي‌شود. ماشين سمت راست ذهن گراست: هر دو حالت آن (S1 و S2) نبايد صرفاً برحسب ورودي و خروجي ماشين نوشابه تعريف شوند. خروجي ماشين نوشابه نيز، هم به حالتي که ماشين دارد وابسته است و هم به ورودي آن. کارکردگرا معتقد است حالات ذهني، همانند حالات دروني يک ماشين نوشابه‎ي ذهن گرا هم تعريف‌اند.

پي‌نوشت‌:

1. Jerry Fodor, "The Mind-Body Problem.” R. Warner and T. Szubka (eds.),
The Mind-Body Problem: A Guide to the Current Debate, Blackwell Publishers, 1994.
2. theoretical entities.
3. computational theory.
4. cognitive sciences.
5.working psychologist.
6. John Watson.
7. organism.
8.central-state identity theory.
9. disposition.
10. open-ended.
11. heuristic.
12. construct.
13. mental particulars.
14. mental universals.
15. token physicalism.
16. type physicalism.
17. relational.
18. dilemma.
19. reductionist.

منبع مقاله :
گروه نويسندگان، (1393) نظريه‌هاي دوگانه‌انگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.