بخش اول

اصول معرفت انساني

اصل 9

فکر چيست؟

منظور من از «فکر» همه‌ي آن چيزهايي است که آگاهيم که در ما مي‌گذرد، تا بدانجا که از آنها آگاهي داريم. به اين دليل، تفکر در اينجا نه فقط با فهميدن، خواستن، خيال کردن، بلکه با حس کردن نيز يکي است، زيرا اگر بگويم: «من مي‌بينم يا راه مي‌روم، پس وجود دارم» و اگر مقصودم از ديدن يا راه رفتن، کار چشم يا پاي من باشد، نتيجه‌اي که از آن مي‌گيرم، چنان يقيني نيست که نتوان در آن شک کرد، زيرا همان طور که گاهي در خواب اتفاق مي‌افتد، شايد من فکر کنم که مي‌بينم يا راه مي‌روم و حال آنکه چشمانم بسته است و از جاي خود حرکت نکرده‌ام و شايد اگر بدني هم نداشتم، باز هم ممکن بود چنين گماني داشته باشم، اما اگر مقصود من از «مي‌بينم» يا «راه مي‌روم»، حس يا آگاهي بالفعل من در اين خصوص است که مي‌بينم يا راه مي‌روم، اين نتيجه‌گيري کاملاً يقيني است، زيرا اين حالت، ديگر به ذهن مربوط است که به تنهايي اين احساس را دارد که مي‌بيند يا راه مي‌رود. (1)

اصل 11

چگونه ذهن ما بهتر از بدنمان شناخته مي‌شود

اما براي درک اين مطلب که چگونه معرفتي که از انديشه‌ي خود داريم، نه فقط مقدم بر معرفتي است که از بدن خود داريم، بلکه بديهي‌تر از آن نيز هست، بايد به چيزي توجه کنيم که آن را با نور طبيعي مي‌دانيم: عدم هيچ کيفيت يا صفتي ندارد. نتيجه اينکه اگر به کيفيت يا صفتي برخوريم، ضرورتاً بايد شيء يا جوهري را يافت که کيفيت يا صفت مذکور متعلق به آن است و هرچه صفات بيشتري در يک شيء يا جوهر مشاهده کنيم، بهتر آن را خواهيم شناخت. حال آنکه صفات را بيشتر از هر چيزي در انديشه‌ي خودمان مي‌يابيم. اين واقعيت را از اين نکته مي‌توان دريافت که هر آنچه بتواند شناخت ما را قادر به شناخت چيزي ديگر کند، نمي‌تواند منجر به شناخت اعتمادپذيرتري از ذهن خود ما شود؛ مثلاً اگر من حکم کنم که زمين وجود دارد، به اين دليل که آن را لمس مي‌کنم يا مي‌بينم، بر همين اساس و به طريق اولي دليلي خواهم داشت براي اين حکم که انديشه‌ي من وجود دارد، زيرا گرچه ممکن است زميني وجود نداشته باشد و من فقط فکر کنم که زميني وجود دارد که آن را لمس مي‌کنم، ممکن نيست وقتي حکم مي‌کنم ذهن من که حکم مي‌کند، وجود نداشته باشد. در مورد ديگر چيزها هم همين حکم صادق است؛ يعني ما که به آن چيزها فکر مي‌کنيم، وجود داريم حتي اگر آن چيزها کاذب باشند يا وجود نداشته باشند.

اصل 32

ما دو شيوه‌ي تفکر داريم: ادراک فاهمه و عمل اراده

همه‌ي شيوه‌هاي تفکري را که تجربه مي‌کنيم، مي‌توان در دو حالت کلي دسته بندي کرد: يکي ادراک کردن يا عمل قوه‌ي عاقله و ديگري خواستن يا عمل اراده؛ بنابراين احساس، تخيل و فهم محض صرفاً شيوه‌هاي متفاوت ادراک و ميل داشتن، بيزار بودن، تصديق، انکار و تشکيک صرفاً شيوه‌هاي متفاوت اراده کردن هستند.

اصل 33

ما فقط هنگامي به خطا مي‌افتيم که درباره‌ي چيزي که ادراک کاملي از آن نداريم، حکم مي‌کنيم

وقتي ما چيزي را ادراک مي‌کنيم، تا جايي که تصديق يا تکذيبي درباره‌ي آن نکنيم، از خطا اجتناب کرده‌ايم و اگر تصديق‌ها و تکذيب‌هاي خود را به آنچه به صورت واضح و متمايز درباره‌ي آن چيز مي‌دانيم، محدود کنيم، به همان اندازه از خطا اجتناب کرده‌ايم. خطا فقط هنگامي پيش مي‌آيد – همان طور که اغلب رخ مي‌دهد - که پيش از آنکه از چيزي ادراک دقيقي داشته باشم، درباره‌ي آن حکم مي‌کنيم.

اصل 34

اراده هم به اندازه‌ي فاهمه براي حکم کردن لازم است

براي حکم کردن، قوه‌ي عاقله بي‌شک لازم است، زيرا در مورد چيزي که به هيچ وجه ادراکي از آن نداريم، حکمي نمي‌توان کرد، اما اراده هم لازم است تا بتوانيم چيزي را که به نحوي ادراک کرديم، تصديق کنيم. مي‌توانيم حکم کنيم – دست کم در مورد انواع حکم - بدون آنکه ادراک کامل و مستوفايي از شيء مورد بحث داشته باشيم، چون مي‌توانيم چيزهاي بسياري را تصديق کنيم که فقط معرفتي نسبتاً مبهم و آشفته از آنها داريم.

اصل 35

دامنه‌ي اراده، گسترده‌تر از دامنه‌ي قوه‌ي عاقله است و علت خطا همين امر است

علاوه بر اين، قلمرو ادراک قوه‌ي عاقله به اشياي معدودي محدود است که در مقابل آن حاضرند و اين ادراک به شدت محدود است، درحالي که از سوي ديگر، اراده را مي‌توان به معنايي خاصي نامتناهي دانست، زيرا مي‌بينيم که دامنه‌ي اراده بدون استثنا هر آنچه را که مي‌تواند متعلق اراده ديگران و حتي اراده‌ي بيکران الهي باشد، دربرمي‌گيرد. به همين دليل، براي ما آسان است که چيزهايي را اراده کنيم که وراي حد ادراک‌هاي واضح ما هستند؛ و چون در استفاده از اراده چنين بلندپروازي‌هايي داريم، شگفت نيست اگر اشتباه کنيم.

اصل 66

چگونه ممکن است احساسات، عواطف و اميال خود را به روشني بشناسيم، درحالي که ما به دفعات در احکامي که درباره‌ي آنها صادر مي‌کنيم، خطا مي‌کنيم

باقي مي‌ماند احساسات، عواطف و اميال ما که اگر بکوشيم فقط آنچه را که به دقت درباره‌ي آنها ادراک مي‌کنيم، در احکام خويش درباره‌ي آنها وارد کنيم، مي‌توانيم آنها را به روشني ادراک کنيم، اما رعايت اين شرط دست کم در مورد احساسات، بسيار دشوار است، زيرا هر يک از ما از آغاز حيات خود بر اين خيال بوده‌ايم که هر آنچه احساسي از آن داريم، وجودي خارج از اذهان ما هم دارد که به شدت به احساس ما، يعني ادراکي که از آن داريم شبيه است؛ بنابراين وقتي مثلاً رنگ معيني را مي‌ديديم، فرض مي‌کرديم چيزي را مي‌بينيم که خارج از ما قرار دارد و شبيه به تصوري از رنگ است که ما در همان زمان تجربه مي‌کنيم و متأثر از عادتي که در صدور اين گونه احکام داشتيم، اين امر را چنان واضح و متمايز تلقي مي‌کرديم که آن را قطعي و ترديدناپذير مي‌دانستيم.

اصل 67

در اينکه ما حتي در مورد احساس درد خود به دفعات اشتباه مي‌کنيم

همين مطلب در مورد همه‌ي احساسات ديگر حتي احساس درد يا لذت نيز صادق است، زيرا گرچه ما فرض نمي‌کنيم که آنها خارج از ما هستند، آنها را اموري که تنها در ذهن ما هستند، تلقي نمي‌کنيم، بلکه تصور مي‌کنيم در دست‌ها يا پاها يا ديگر اجزاي بدن ما قرار دارند، اما اين واقعيت که ما دردي را بدين صورت که گويي در پاي ماست احساس مي‌کنيم، اين امر را يقيني نمي‌سازد که درد خارج از ذهن ما مثلاً در پاي ما قرار دارد، همان طور که اين واقعيت که نوري را مي‌بينيم که گويي در خورشيد است، اين امر را يقيني نمي‌سازد که نور خارج از ما در خورشيد قرار دارد. به واسطه‌ي نظرات دوره کودکي ماست که چنين پيش داوري‌هايي داريم.

اصل 68

چگونه مي‌توان در اين گونه امور آنچه موجب خطا مي‌شود را از آنچه به روشني مي‌دانيم، تفکيک کرد

براي اينکه در اينجا بتوانيم جنبه‌هاي صريح احساسات خود را از جنبه‌هاي مبهم آن تميز دهيم، نخست بايد در نظر بگيريم که وقتي درد، رنگ و امور ديگري از اين دست را فقط احساس يا فکر تلقي مي‌کنيم، شناخت صريح يا متمايزي از آنها داريم، اما اگر حکم کنيم که رنگ، درد و غيره در خارج از فکر ما هم وجود دارند، به هيچ وجه نمي‌توانيم بفهميم که آنها چه نوع چيزهايي هستند. اگر کسي بگويد رنگ را در يک جسم مي‌بيند يا درد را در يکي از اعضايش احساس مي‌کند، بدان مي‌ماند که بگويد چيزي را ديده يا احساس کرده که مطلقاً از آن بي‌اطلاع است يا اينکه نمي‌داند چه ديده يا احساس کرده است. مسلماً اگر او نتواند به اندازه‌ي کافي توجه کند، مي‌تواند به آساني خود را قانع کند که چيزي درباره‌ي آنچه مي‌بيند يا حس مي‌کند، مي‌داند، زيرا فرض مي‌کند چيزي شبيه به احساس رنگ يا احساس دردي که او تجربه مي‌کند، وجود دارد. با وجود اين، اگر درباره‌ي ماهيت آنچه در اين احساس درد يا رنگ بازنمايي شده است - آنچه بدين صورت که گويي در يک جسم رنگين يا در يک عضو دردمند وجود دارد، بازنمايي شده است - تحقيق کند، در خواهد يافت که کاملاً از آنها بي‌اطلاع است.

اصل 69

ما اندازه، شکل و امثال آنها را به نحوي کاملاً متفاوت با رنگ و درد و امثال آنها مي‌شناسيم

به ويژه اگر در نظر بگيريم که ادراک اندازه در يک جسم محسوس، يا شکل يا حرکت، دستکم حرکت مکاني (زيرا فيلسوفاني که حرکات ديگري را در نظر گرفته اند، در درک ماهيت حقيقي آنها دچار اشکال هستند) يا وضع اجزا يا ديرند و عدد و ديگر خواصي که به طور متمايز در اجسام مي‌بينيم، کاملاً متفاوت از ادراک رنگ همان جسم يا درد، بو، مزه يا هر يک از خواص ديگري است که بايد آنها را به حواس نسبت داد، زيرا گرچه در مشاهده‌ي يک جسم، اطميناني که از مشاهده‌ي رنگ جسم به وجود آن پيدا مي‌کنيم، کمتر از اطميناني که از ملاحظه‌ي شکل آن به وجود آن پيدا مي‌کنيم نيست. با وجود اين، خاصيتي که موجب مي‌شود آن را شکل دار بناميم، از خاصيتي که موجب مي‌شود آن را رنگين بناميم، به نحو ديگري بر ما آشکار است.

اصل 70

دو شيوه براي حکم درباره‌ي محسوسات وجود دارد: شيوه نخست ما را قادر مي‌سازد تا از خطا اجتناب کنيم، درحالي که شيوه‌ي دوم ما را به خطا مي‌اندازد

بي گمان وقتي مي‌گوييم رنگ‌هايي در اشيا ادراک مي‌کنيم، دقيقاً بدان مي‌ماند که گفته باشيم ما چيزهايي را در اشيايي ادراک مي‌کنيم که گرچه از طبيعت آن اشيا ناآگاهيم، اما چنان احساسي صريح و آشکاري در ما پديد مي‌آورند که آن را احساس رنگ مي‌ناميم، اما در نحوه‌ي حکم کردن ما تفاوت زيادي وجود دارد، زيرا مادامي که حکم کنيم علت انديشه‌هاي مبهمي که ما آنها را احساسات مي‌ناميم، در خود چيزهاست (يعني در اشيايي - هر آنچه معلوم شود که هستند - که منشأ احساسات هستند) از خطا اجتناب خواهيم کرد يا در واقع، خود را از خطا مصون مي‌سازيم، چون درک اين نکته که از چيزي بي‌اطلاعيم، باعث مي‌شود کمتر در مورد آن با بي‌پروايي حکم کنيم، اما اگر فرض کنيم رنگ معيني که درک مي‌کنيم در خود اشياست، اوضاع کاملاً متفاوت خواهد بود. البته ما واقعاً نمي‌دانيم آنچه رنگ مي‌خوانيم چيست و نمي‌توانيم شباهتي ميان رنگي که گمان مي‌کنيم در آن اشيا وجود دارد و آنچه در حواس خود تجربه مي‌کنيم، بيابيم، اما از اين نکته غفلت مي‌کنيم. علاوه بر اين، بسياري کيفيات ديگر مانند اندازه، شکل، عدد و غيره وجود دارند که به روشني ادراک مي‌کنيم که در همان اشيا وجود دارند يا دستکم مي‌توانند وجود داشته باشند، به نحوي که دقيقاً با حواس يا فاهمه تناظر دارند. بدين ترتيب، به آساني دچار اين خطا مي‌شويم که حکم کنيم آنچه رنگ در اشيا خوانده مي‌شود، کاملاً شبيه به رنگي است که از آن آگاهي حسي داريم، سپس به خطا گمان مي‌کنيم چيزي را به روشني ادراک کرده‌ايم که هرگز آن را ادراک نکرده‌ايم.

اصل 71

علت اصلي خطاهاي ما در پيش داوري‌هاي دوره‌ي کودکي است

در اين دوره، نخستين خطاها در ذهن ما وارد شده است، زيرا در نخستين سال‌هاي زندگي، ذهن چنان پيوند نزديکي با بدن داشت که فرصت نداشت به چيزي جز آنچه از طريق آگاهي حسي از رويدادهاي بدن دارد بينديشد. ذهن حتي توجه نداشت که آيا خاستگاه اين تصورات، اشياي خارجي است يا نه و فقط در برابر رنجش، احساس درد و در برابر آسايش، احساس خوشي مي‌کرد و اگر اين تأثرات چنان خفيف بودند که بدن احساس آسودگي يا نا آسودگي چندان با اهميتي از لحاظ بقاي خويش نمي‌کرد، احساس‌هايي مانند مزه، بو، صدا، گرما، سرما، روشنايي، رنگ و غيره به وي دست مي‌داد که در حقيقت، مبين چيزي خارج از انديشه‌ي ما نيستند، بلکه براساس تنوع حرکاتي که از همه‌ي نقاط بدن مي‌گذرند تا سرانجام به بخشي از مغز برسند که ذهن با آن ارتباط نزديکي دارد و با آن متحد است، تغيير مي‌کنند. نفس همچنين اندازه‌ها، اشکال و حرکاتي را ادراک مي‌کرد که نه به صورت احساسات، بلکه به صورت اشيا يا نحوه‌هاي اشيا که خارج از وي وجود داشتند (يا مي‌توانستند وجود داشته باشند) برايش بازنمايي مي‌شدند، گرچه کودک هنوز قادر به تميز اشيا و احساسات نبود. دوره‌ي بعدي آغاز شد و سازوکار بدن طبق استعداد طبيعي خويش از هر سو به حرکت افتاد و توانست به چيزهاي سودمند نزديک شود يا از اشياي مضر دوري کند. در اين مرحله، ذهن که به بدن متصل بود، به انديشيدن درباره‌ي اموري که بدن از آنها دوري مي‌کرد يا به آنها نزديک مي‌شد، پرداخت و قبل از همه، دريافت که اين اشيا خارج از او وجود دارند و نه فقط اندازه‌ها، اشيا، حرکات و خواص ديگر را که به صورت اشيا يا نحوه‌هاي اشيا ادراک مي‌کرد، به آنها نسبت داد، بلکه رنگ‌ها و بوها و مانند اينها را هم که دريافت احساس شان را اشياي مورد بحث پديد مي‌آورند، به آنها نسبت داد. علاوه بر اين، چون نفس چنان مستغرق در بدن بود که در مورد هر چيزي بر مبناي سودمندي آن براي بدن حکم مي‌کرد، ميزان واقعي بودن هر شيء را براساس شدت يا ضعف تأثرات بدن از آن ارزيابي مي‌کرد. در نتيجه، تصور کرد سنگ‌ها و فلزات ماده يا مايه‌ي جسماني بيشتر دارند تا هوا يا آب، زيرا آنها را سخت‌تر و سنگين‌تر مي‌يافت. در واقع، تا زماني که بادي نمي‌وزيد و او متوجه وجود گرما و سرما در هوا نمي‌شد، آن را هيچ مي‌انگاشت و از آنجا که نور ستارگان درخشان‌تر از نور يک شمع به نظر نمي‌رسيدند، هرگز تصور نمي‌کرد که هيچ ستاره‌اي بزرگتر از شمع باشد و چون گردش زمين را به دور محور خود نمي‌ديد يا احساسي از انحناي زمين نداشت، ابتدا تصور مي‌کرد که زمين ساکن و سطح آن هموار است. و به اين ترتيب، ما از نوزادي غرق در هزارگونه پيش داوري‌هايي از اين دست بوده‌ايم، به طوري که بعدها فراموش کرديم که آنها بدون بررسي کافي اتخاذ شده‌اند و آنها را چنين در نظر گرفته‌ايم که گويي آنها را از راه حواس مي‌دانيم يا طبيعت، آنها را در ما نهاده است و آنها را چنان پذيرفتيم که گويي يکسره صادق و بديهي‌اند.

پي‌نوشت‌:

1. در اين بخش، از ترجمه‌ي منوچهر صانعي دره بيدي از اصول فلسفه استفاده شده است، اما تغيير و تصرفاتي در ترجمه و ويرايش آن صورت گرفته است.

منبع مقاله :
گروه نويسندگان، (1393) نظريه‌هاي دوگانه‌انگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.