دفاعي کوتاه از ديدگاه دکارتي
مترجم: محمدرضا محسني نيا
1. سه ادعاي دکارتي
دوگانهانگاري جوهري - يا دوگانهانگاري دکارتي که ترجيح ميدهم آن را به اين نام بنامم - سه ادعا را در مورد ماهيت ذهن مطرح ميکند. (1) (2)ادعاي نخست تصديق ديدگاه دوگانهانگارانه دربارهي ذهن مندي است. اين ادعا مستلزم انکار هر شکلي از اين هماني روان – فيزيکي (3) (اين هماني پديدههاي ذهني با پديدههاي فيزيکي) است و همچنين متضمن انکار اين امر است که ميتوان واقعيتهاي روانشناختي را به شکلي به واقعيتهاي غير روانشناختي يا واقعيتهايي که صورت بندي اصلي آنها منحصراً با واژگان غير روانشناختي انجام ميشود، تحويل کرد. در يک کلام، ادعاي نخست به معناي تصديق اين رأي است که ذهن مندي يک نوع منحصر به فرد (4) و بنيادي است.
ادعاي دوم به ساختار وجودشناختي ذهن مربوط است. بياييد دربارهي مصاديق و بخشهاي مختلف ذهن مندي سخن بگوييم که اجزاي انضمامي ذهن را به عنوان «امور ذهني» (5) شکل ميدهند؛ بنابراين چيزهايي مانند احساسها، افکار، عواطف و اميال به عنوان پديدههاي ذهني انضمامي - به اين معنا - امور ذهني تلقي ميشوند. بدين ترتيب، آنچه ديدگاه دکارتي ادعا ميکند، اين است که در تبيين بنيادي فلسفي بايد امور ذهني را به عنوان عناصري در شرح حال فاعلهاي ذهني معرفي کرد. در هر مورد از وقوع چنين اموري، وضعيت بنيادي، وضعيت قرار داشتن شخصي در يک حالت روانشناختي خاص يا وضعيت انجام دادن يک عمل روانشناختي خاص به وسيلهي او يا وضعيت مشغول شدن او به يک فعاليت روانشناختي خاص است. اين ادعا با ديدگاه هليومي در تضاد است؛ ديدگاهي که معتقد است امور ذهني در نهايت بايد به لحاظ وجودشناختي خودمختار قلمداد شوند و نيز اينکه اگر اصلا وجود فاعلهاي ذهني را تصديق کنيم، بايد آنها را هوياتي بدانيم که به لحاظ منطقي از طريق روابط وحدت بخشي که امور ذهني را مستقيماً يا از طريق اتصال علّيشان به بدنها به يکديگر مرتبط ميکنند، به وجود ميآيند.
ادعاي سوم به ماهيت فاعلهاي ذهني پيش گفته ميپردازد. در نظام فکري متعارف ما، هوياتي که در وهلهي اول آنها را به عنوان فاعلهاي ذهن مند تلقي ميکنيم، چيزهايي با ماهيت جسماني هستند؛ چيزهايي که شکل، اندازه و ترکيب مادي و ويژگيهايي از اين قبيل دارند، اما به نظر دکارتيها، چيزهايي که اساساً سابجکت [فاعل حالات ذهني] محسوب ميشوند، -آنها را سابجکتهاي پايه (6) مينامم - کاملاً غير فيزيکي هستند؛ آنها هوياتي بدون امتداد يا ترکيب مادي و حتي فاقد محل در مکان فيزيکي هستند. به اين ترتيب، دکارتيها دامنهي ديدگاه دوگانهانگارانهي خود را دربارهي ذهن مندي (ادعاي اول) گسترش ميدهند تا تمام حوزهي ذهني - از جمله، خصوصاً مقولهي سابجکتهاي ذهني که آن را (در ادعاي دوم) مقوّم وجودشناختي اوليهي حوزهي ذهني تلقي ميکنند - دربرگيرد.
هدف من در اين مقاله عرضهي استدلالي به نفع ديدگاه دکارتي در همهي اين سه جنبه است. با توجه به گستردگي بحث، يعني سه حوزهي جداگانه که در آنها بايد از اين ديدگاه دفاع کرد، من قادر نخواهم بود اين استدلال را آن طور که بايد و شايد به صورت کامل بيان کنم. در واقع - هر چند با يک استثناي مهم - همهي آنچه مجال دارم تا در اين مقاله انجام دهم، عرضهي طرحي کلي از استدلالهايي است که آنها را به تفصيل در کتابم خويشتن غير مادي (7) بسط دادهام. با وجود اين، اميدوارم اين بحث دست کم براي توضيح برخي از موضوعات اصلي در حوزههاي مذکور کافي باشد و شايد برخلاف آنچه امروزه معمولاً تصور ميشود، در نشان دادن اينکه ديدگاه دکارتي بايد جدي تلقي شود، توفيق يابد.
با بررسي موضوع ساختار وجودشناختي آغاز خواهم کرد، زيرا استدلالم براي پذيرش اين قسمت از موضع دکارتي (ادعاي دوم) به نحوي خاص روشن و سرراست است.
2. ساختار وجودشناختي ذهن
به يقين از منظر شهود اوليهي ما، فهم اينکه چگونه در باب اين موضوع ميتوانيم نظري غير از ديدگاه دکارتي داشته باشيم دشوار است. به نظر ميرسد فارغ از هر گونه مناقشهاي که ممکن است دربارهي ماهيت ذهن مندي و ماهيت سابجکت ذهني وجود داشته باشد، اين ادعا نامنسجم است که امور ذهني ميتوانند بدون وجود يک سابجکت روي دهند يا اينکه وجود سابجکت يک جنبهي بنيادي براي چنين وضعيتي نيست. مشکل اصلي چنين گفتههايي اين نيست که (آن گونه که گاهي تصور ميشود) بدون سابجکتي که «دارندهي» امور ذهني باشد، راهي براي دسته بندي امور ذهني درون اذهان وجود ندارد. درواقع، تصور ميکنم روشهايي (بر مبناي تداخل تجربيات متوالي در يک جريان واحد و بر مبناي استعداد جريانهاي يک ذهن براي اتصال در صورت توسعهي مناسب) وجود دارند که ميتوان با آنها بدون ارجاع به يک سابجکت، چنين دسته بندياي را انجام داد، (8) اما آنچه باعث ميشود رهيافت هيومي در نظر اول فهم ناپذير باشد، اين است که به نظر ميرسد تلقي ما از امور ذهني تلقياي از نحوهي ارتباط برخي امور با يک سابجکت است. دقيقاً همان طور که نميتوانيم بفهميم مثلاً چيزي مصداقي از حرکت است جز آنکه چيزي وجود داشته باشد که حرکت ميکند، يا چيزي مصداقي از مرگ است؛ جز آنکه چيزي وجود داشته باشد که ميميرد، به همين صورت، به ظاهر نميتوانيم بفهميم چيزهايي مصداقهاي انضمامي درد، فکر يا ادراک هستند، جز آنکه چيزي وجود داشته باشد که درد دارد يا فکر ميکند يا ادراک ميکند.گاهي گفته ميشود اين شهود صرفاً جنبهاي از سيرهي زباني متعارف ما را نشان ميدهد. ما ياد گرفتهايم واقعيات مربوط به ذهن مندي را در قالب واژگاني گزارش دهيم که متضمن وجود سابجکت هستند (به رسميت شناختن وجودشناسي سابجکتها که وسيلهي مناسبي براي لحاظ کردن اين واقعيت است که امور ذهني به شکل اصيلي در اذهان دسته بندي ميشوند) و اين تلقي ما را چنان به خطا مياندازد که تصور کنيم به رسميت شناختن سابجکت، تبييني است که ماهيت بنيادي اين وضعيت را به درستي نشان ميدهد، اما اين پاسخ تنها در صورتي تقريباً پذيرفتني خواهد بود که بتوانيم تلقي خود را با وضعيتي که اين پاسخ مطرح ميکند، تطبيق دهيم و به فهمي از ذهن مندي برسيم که به شکلي صريح فاقد سابجکت باشد. با وجود مباحثات گسترده، هيچ مشکلي براي تصديق اين مطلب نداريم که پديدهاي که معمولاً به عنوان «طلوع خورشيد» توصيف ميکنيم، واقعاً به واسطهي حرکت وضعي زمين و نه حرکت خورشيد روي ميدهد، اما واقعيت اين است که هر تلاشي هم که براي متفاوت ديدن اوضاع انجام ميدهيم، نميتوانيم خودمان را از اين نظر عرفي خلاص کنيم که امور ذهني، عناصري در شرح حال سابجکتها تصور ميشوند. تصور درد بدون تحمل کنندهي آن، تفکر بدون متفکر يا ادراکي بدون ادراک کننده، از منظر شهودي، به نحو دشواري فهم ناپذير باقي ميمانند. اين که با اين همه، بسياري از فيلسوفان تلاش کردهاند تا تبيينهاي غير دکارتياي از ساختار ذهن بسط دهند، بدين سبب است که انگيزهي آنها ملاحظات نظري ديگري است (براي مثال، فکر ميکنند هيچ برداشت قانع کنندهاي از ماهيت سابجکت ذهني وجود ندارد)، نه به سبب اينکه ميتوانند به درکي شهودي از اين وضعيت، يعني ذهن مندي اساساً فاقد سابجکت، که آن را مسلم فرض ميگيرند، دست يابند.
بنابراين به نظرم ميرسد دربارهي موضوع ساختار وجودشناختي، ديدگاه دکارتي مبناي استواري دارد.
3. ماهيت ذهن مندي
در قياس با اين مبحث اخير، وضعيت ديدگاه دوگانهانگارانه دربارهي ذهن مندي - به دليل انواع مخالفتهايي که با آنها روبه رو شده است - بسيار پيچيدهتر است، اما در اينجا نيز به نظرم ميرسد وقتي ما به طور مستقيم بر نظريات مخالف متمرکز ميشويم، شهودمان موضع دکارتي را تأييد ميکند.ديدگاه دوگانهانگارانه که ذهن مندي را يک نوع خاص و بنيادي معرفي ميکند، مستلزم ردّ دو رهيافت اساسي است. يک رهيافت، آموزهي اين هماني روان - فيزيکي است که ادعا ميکند پديدههاي ذهني را بايد با پديدههاي فيزيکي اين همان دانست. رهيافت ديگر، تحويل گرايي ذهني است که ادعا ميکند ميتوان واقعيتهاي روانشناختي را به واقعيتهاي غيرروانشناختي يا واقعيتهايي که صورت بندي اصلي آنها از طريق واژگان غير روانشناختي انجام ميشود، تحويل کرد؛ بنابراين لازم است اين دو رهيافت غيردوگانهانگارانه را به ترتيب بررسي کنيم.
در مورد رهيافت نخست، بايد با اشاره به اين مطلب آغاز کنيم که ميتوان آموزهي اين هماني روان - فيزيکي را به دو شکل مطرح کرد. از يک سو، ميتوان اين آموزه را به شکل قوي، يعني به صورت اين هماني نوعي (9) مطرح کرد که براساس آن، انواع امور ذهني (به عنوان کليها) با انواع امور فيزيکي (به عنوان کليها) اين همان دانسته ميشوند؛ براي مثال، چه بسا ادعا شود که درد (يک کلي ذهني) دقيقاً همان شليک رشتههاي عصبي C (يک کلي فيزيکي) است. از سوي ديگر، ميتوان اين آموزه را به شکل ضعيف تر، يعني به صورت اين هماني مصداقي (10) مطرح کرد که طبق آن، تنها هر يک از امور ذهني – مصداقهاي انضمامي انواع امور ذهني - با برخي امور فيزيکي اين همان دانسته ميشوند؛ براي مثال، چه بسا ادعا شود که به ازاي هر سابجکت S در زمان T، اگر S در T درد داشته باشد، حالت عصبشناختي Eاي وجود خواهد داشت که رويداد انضمامي درد داشتن S درT دقيقاً همان رويداد انضمامي در حالت E بودن S در T خواهد بود. روشن است که چرا اين هماني مصداقي، ضعيفتر از اين هماني نوعي است. اين ادعا که يک نوع ذهني مشخص با يک نوع فيزيکيِ مشخص اين همان است، منطقاً مستلزم اين است که هر مصداقي از اين نوع ذهني با مصداقي از آن نوع فيزيکي اين همان باشد، اما اين ادعا که هر مصداقي از يک نوع ذهني مشخص با امري فيزيکي اين همان است، مستلزم اين نيست که خود اين نوع با امري فيزيکي اين همان باشد، يا مستلزم اين نيست که امور فيزيکياي که مصداقهاي مختلف اين نوع ذهني با آنها اين همان هستند، خود مصداقهاي يک نوع فيزيکي مشترک باشند.
امروزه عموماً به اين نکته اذعان ميشود که حتي در محدودهي يک گونهي جانورشناختي خاص نيز آموزهي اين هماني نوعي بسيار ناپذيرفتني است.
ميپذيرم دلايل معقولي براي اين فرض وجود دارد که در مورد چيزي مانند درد، فرايندهاي عصبشناختياي که مبناي وقوع درد در افراد مختلفي از يک گونه هستند، مصداقهاي يک نوع مشترک هستند و در واقع، چه بسا اين امر، حتي تا اندازهاي، در ميان گونههاي مختلف برقرار باشد، اما به نظر ميرسد هيچ دليلي وجود ندارد انتظار اين نوع يکنواختي را در مورد حالتهاي ذهني داراي محتواي مفهومي داشته باشيم؛ براي مثال، با توجه به نحوههاي مختلف دستيابي به يک باور و با توجه به شبکههاي مختلف باورهاي به هم وابسته که يک باور ميتواند عنصري از آنها باشد، به نظر ميرسد هيچ دليلي وجود ندارد که انتظار داشته باشيم نوع واحدي از باور با حالت عصبشناختي واحدي در همهي اشخاص انساني مرتبط باشد. در واقع، با توجه به تغييرات مداوم در نظام باور يک شخص در طول زمان، شگفتانگيز نخواهد بود، اگر نوع واحدي از باور در زمانهاي مختلف با حالتهاي فيزيولوژيک متفاوتي در يک شخصي واحد مرتبط باشد. در هر صورت، حتي اگر نوع مشخصي از پديدهي ذهني اتفاقاً همواره با نوع عصب فيزيولوژيک واحدي در جهان بالفعل مرتبط باشد، همچنان بسيار مشکل خواهد بود که آن را ارتباطي تلقي کنيم که بدون تغيير در همهي جهانهاي ممکن برقرار است. همان گونه که سول کريپکي نشان داده است، چنين ثباتي براي يک اين هماني اصيل لازم است. (11)
تنها شکل کمابيش پذيرفتني فرضيهي اين هماني، شکل مصداقي آن است که اجازه ميدهد نوع واحدي از امر ذهني به نحوههاي فيزيکي اساساً متفاوتي در اشخاص مختلف و در موقعيتهاي مختلف متحقق شود، اما حتي اين آموزهي ضعيفتر نيز با چالشي روبهرو ميشود که بايد پيش از آنکه بتوانيم اين آموزه را جدي بگيريم، به آن پاسخ دهيم، زيرا بايد بتوانيم بفهميم چگونه فقراتي از چنين انواع به ظاهر متفاوتي ميتوانند داراي وحدت عددي باشند. جونز در يک موقعيت مشخص درد ميکشد و در همان موقعيت و در نوع خاصي از ارتباط، ياختههاي عصبي در بخش مشخصي از مغزش به نحو معيني شليک ميکنند. به ظاهر اين رويدادها، هر اندازه هم ارتباط علّي نزديکي داشته باشند، از انواع کاملاً متفاوتي هستند؛ ماهيت رويداد عصبي کاملاً فيزيکي است، درحالي که ماهيت رويداد درد کاملاً ذهني است. پيش از اينکه بتوانيم اين نظر را جدي بگيريم که اين دو رويداد واقعاً يکي هستند، لازم است راهي براي فهم اين امر به ما عرضه شود که چگونه يک رويداد عصبي ممکن است داراي خصوصيات درد باشد و در مقابل چگونه يک رويداد درد ممکن است داراي خصوصيات شليک سلول عصبي باشد. يک پيچيدگي ديگر نيز در اين مورد وجود دارد؛ حتي اگر اين امکان را بپذيريم که رويداد عصبي داراي خصوصيات درد است، کاملاً متمايل هستيم که بگوييم رويداد عصبي در بهترين شرايط به صورت امکاني (12) اين خصوصيت را دارد، زيرا مسلماً ميتوانيم جهان ممکني را تصور کنيم که خود همين رويداد که با ويژگيهاي فيزيکي، موقعيت فيزيکي و منشأهاي علي خود شناخته ميشود، بدون همراهي با هيچ نوع احساسِ دردي روي دهد، اما با اين حال به شدت تمايل داريم که بگوييم رويداد درد ذاتاً (13) داراي خصوصيت دردناکي است، بدين معنا که هيچ جهان ممکني وجود ندارد که اين رويداد در آن روي دهد، بدون اينکه مصداقي از درد باشد و اگر اين شهودهاي دوگانه درست باشند، منطقاً رويدادهاي عصبي و رويدادهاي دردناک نميتوانند اين هماني داشته باشند، زيرا در ويژگيهاي وجهي (14) با يکديگر تفاوت دارند. (15)
به نظرم ميرسد تنها راهي که ميتوانيم اميد داشته باشيم که از طريق آن به اين هماني مصداقي معنايي ببخشيم، تلفيق آن با تبيين تحويلي واقعيتهاي ذهني است، زيرا با اصلاح مناسب تلقي متعارف مان از ماهيت ذهن مندي، چنين تبييني ميتواند به اين نتيجه منجر شود که بدون مشکل توضيح دهيم چگونه امور فيزيولوژيک ميتوانند خصوصيات روانشناختي داشته باشند. اين راه ما را به حوزهي دوم پژوهش، يعني بررسي امکان تحويل گرايي ذهني ميکشاند. البته اين امکان به خودي خود و نه صرفاً به سبب تأثيرش بر موضوع اين هماني مصداقي براي ما جالب توجه است، زيرا همانگونه که توضيح داده شد، تبيين دوگانهانگارانه اين امکان را نيز مستقلاً کنار ميگذارد.
واضحترين و شناخته شدهترين روش براي پي گيري رهيافت تحويلي فرضيهي تحويل تحليلي (16) است. آنچه در اين آموزه ادعا ميشود اين است که ميتوان گزارههاي مربوط به امور ذهني را از طريق قراردادن آنها در معرض فرايند تحليل مفهومي - فرايند آشکارسازي آنچه به طور ضمني در محتواي گزارهها آمده است - به صورت گزارههايي با موضوعي کاملاً متفاوت بازسازي کرد؛ بنابراين براي نمونه، ما آموزهي رفتارگرايي (17) تحليلي را داريم که ادعا ميکند گزارههاي مربوط به ذهن مندي بايد با تحليل شدن به صورت گزارههايي دربارهي رفتار و استعدادهاي رفتاري شخص بازسازي شوند. همچنين آموزهي کارکردگرايي تحليلي را داريم که ادعا ميکند گزارههاي مربوط به ذهن مندي بايد با تحليل شدن به صورت گزارههايي دربارهي شرايط کارکردي شخص – گزارههايي که شخصي را در حالاتي بازنمايي ميکنند که داراي انواع خاصي از نقشهاي کارکردي با توجه به ورودي حسي (از طريق رصد محيط)، خروجي رفتاري و تحقق برخي حالتهاي مرکزي ديگر هستند - بازسازي شوند. امروزه آموزهي کارکردگرايي رايجترين روايت از تحويل گرايي تحليلي است. اين آموزه همچنين تقريري است که به شکلي کاملاً سرراست، پذيرش اين هماني مصداقي را تسهيل ميکند، زيرا اگر بتوان خصوصيات روانشناختي امر ذهني را در قالب واژگان صرفاً کارکردي مشخص کرد، هيچ مشکلي براي اين فرضي وجود نخواهد داشت که آنچه داراي اين خصوصيات است، يک امر صرفاً فيزيکي است که ماهيت و امکانات فيزيکياش آن را براي ايفاي نقش کارکردي خاصي آماده ميکند.
تحويل گرايي تحليلي رهيافتي رايج براي بررسي امور ذهني در ميان فيلسوفان قرن بيستم بوده است و در اين ميان، نسخهي رفتارگرايي در اوايل قرن غلبه داشت، درحالي که کارکردگرايي بيشتر در همين اواخر بر سر زبانها افتاد، اما تحويل گرايي تحليلي نيز با چند مشکل روبه رو ميشود. شايد واضحترين اشکال اين است که چگونه يک تبيين تحويلي تحليلي ميتواند حق مطلب را در مورد جنبههاي سابجکتيو ذهن مندي ادا کند؛ بنابراين دشوار است بفهميم چگونه يک مجموعه از گزارههاي مربوط به رفتار، ساختار کارکردي، ترکيب فيزيولوژيک، شرايط محيطي يا هر چيز ديگري که ممکن است در تحليل تحويلي منتخب نقش داشته باشد، ميتواند براي مشخص کردن اينکه شخصي [سابجکت] چگونه احساس ميکند که درد دارد، نوع خاصي از تجربه حسي را داراست، درگير نوع خاصي از عواطف است يا در هر نوع حالت ذهني تجربي ديگر است، کافي باشد. يکي از روشهاي توضيح اين مطلب به کار بردن استدلال معروف به «برهان معرفت» است. کسي را تصور کنيد که به طور مادرزادي ناشنواست و در نتيجه، هيچ معرفت درون نگرانهاي از کيفيت سابجکتيو شنيدن ندارد. چنين شخصي با وجود ناشنوايي ميتواند در زمينهي فيزيک صدا، فيزيولوژي سيستم شنوايي، نقش کارکردي شنيدن در حيات رفتاري اشخاص عادي و هر حوزهي ديگري که تحويل گرايان ممکن است آن را به تحويل کارکردي شنوايي مرتبط بدانند و بتواند در توصيف شنوايي در قالب واژگان غيرروانشناختي مؤثر باشد، به يک متخصص درجهي يک تبديل شود؛ اما آيا چنين معرفتي ميتواند اطلاعاتي را عرضه کند که او نميتواند از طريق درون نگري به دست آورد؟ آيا چنين معرفتي ميتواند براي او آشکار کند که شنيدن به لحاظ سابجکتيو چه کيفيتي دارد، آنچنان که به طور شخصي احساس ميکند که ديدن يا چشيدن يا بوييدن چه کيفيتي دارد؟ بي ترديد روشن است که چنين معرفتي نميتواند چنين کاري بکند، اما اگر تحويل گرايي تحليلي درست است، چرا چنين نيست؟ اگر اين نوع تحويل گرايي درست باشد، محتواي همهي گزارههاي مربوط به ذهن مندي، از جمله آنچه فاعل شنوايي از طريق درون نگري دربارهي خصوصيات تجربهي شنوايي ميداند، بايد براساس همان واژگاني تحليل شوند که اين دانشمند ناشنوا کاملاً از آنها مطلع است؛ بنابراين بايد يک مسير استنتاجي از واقعيتهايي که وي ميداند به واقعيتهاي سابجکتيوي که از آنها بي اطلاع است، وجود داشته باشد؛ مسيري که ممکن است پيچيده باشد، اما علي الاصول براي منتقل کردن معرفت يادشده کافي است. (18)
با توجه به اين اشکال و ديگر اشکالهاي مربوط به رهيافت تحويلي تحليلي، معتقدم تنها اميد باقي مانده براي تحويل گرايان، اتخاذ موضعي است که ميتوانيم از آن به عنوان تحويل گرايي ذهني متافيزيکي ياد کنيم. در اين تقرير پذيرفته ميشود که گزارههاي روانشناختي پذيراي تحليل تحويلي نيستند؛ واقعيتهايي که بيان ميکنند، خود بنياد هستند و نميتوان آنها را بر مبناي واژگان غير روانشناختي صورت بندي کرد، اما همچنان تأکيد ميشود که چنين واقعياتي از واقعياتي غيرروانشناختي «قوام يافتهاند»؛ يعني تأکيد ميشود که به ازاي هر واقعيت F، مجموعهاي از واقعيتهاي کاملاً غيرروانشناختي N وجود دارد، بدين صورت که F به سبب به وقوع پيوستن واقعيتهاي عضو N به وقوع ميپيوندد و وقوع F چيزي جز به وقوع پيوستن واقعيتهاي مجموعهي N نيست. اين ادعا، به يک معنا شکل ضعيف تري از ادعاي تحويل گرايانه در مورد نسخهي تحويل گرايي تحليلي است. [بدين دليل که] مستلزم اين نيست که ما بتوانيم از زبان روانشناختي و نظام فکري خود صرف نظر کنيم و در عين حال، امکانات ما براي بيان هر آنچه ممکن است بخواهيم بگوييم يا تفکر دربارهي هر آنچه ممکن است بخواهيم دربارهي آن بينديشيم، بدون تغيير باقي بماند. در واقع، اين تقرير به صراحت ميپذيرد که نميتوان واقعيتهاي ذهني را در قالب واژگاني جز واژگان روانشناختي بيان کرد. آنچه اين تقرير به لحاظ تحويلي مستلزم آن است، صرفاً عبارت از اين است که هرگاه واقعيتهاي ذهني به وقوع ميپيوندند، با در نظرگرفتن خصوصيات روانشناختي تحويل ناپذير آنها، وقوع آنها کاملاً به واسطه و تماماً ناشي از به وقوع پيوستن برخي واقعيتهاي (غير روان شناختي) ديگر - براي مثال، واقعيتهايي در مورد جهان فيزيکي - است. اين تقرير واقعيتهاي ذهني را به عنوان واقعيتهايي متمايز تلقي ميکند، اما به وقوع پيوستن آنها را از طريق وقوع واقعيتهاي (به لحاظ متافزيکي اساسي تر) ديگري منطقاً تضمين شده ميداند.
اتخاذ رهيافت تحويلي متافيزيکي موضع تحويل گرايي ذهني را از برخي جنبهها بهبود ميبخشد. به خصوص، برهان معرفت که عليه شکل تحليلي تحويل گرايي اقامه کردم، ديگر کارا نخواهد بود، زيرا اگر گزارههاي مربوط به امور ذهني پذيراي تحليل تحويلي نباشند، هيچ دليلي براي اين انتظار وجود نخواهد داشت که معرفت به واقعيتهاي غيرروانشناختي که به لحاظ قوام بخشي، پايهاي قلمداد ميشوند، براي معرفت به واقعيتهاي روانشناختياي که بنابر فرض، روي واقعيات پايهاي استوار ميشوند کافي باشند، اما مشکل اين است که تحويل گرايي متافيزيکي براي حفظ خود از اين اعتراض، از جنبهي ديگري تضعيف ميشود، زيرا به نظر ميرسد بدون جانبداري از تحليل تحويلي، هيچ راهي براي فهم اين نکته وجود ندارد که چگونه واقعيتهاي روانشناختي ميتوانند قوام داشته باشند، چگونه با به وقوع پيوستن واقعيتهاي غيرروانشناختي به وقوع ميپيوندند و وقوع آنها چيزي جز وقوع واقعيتهاي غير روانشناختي نيست. به گمان من، حوزههاي ديگري - مستقل از ايدهي ساخته شدن واقعيتهاي ذهني - وجود دارند که با توجه به آنها ميتوانيم بفهميم يک تبيين تحويلي متافيزيکي چگونه قرار است کار کند، اما اين حوزهها همگي مواردي هستند که در آنها واقعيتهاي مربوط به ذهن مندي به شکلي کليدي در مجموعهي واقعيات پايهاي قوام بخش حضور دارند. به اين دليل که در تمامي اين موارد، اين ادعا مطرح ميشود که آنچه زيربناي ادعاي قوام بخشي را تشکيل ميدهد، اين تفکر است که واقعيتهايي که قوام بخش تلقي ميشوند، واقعياتي هستند که به وقوع پيوستن آنها از جهاتي به منظر ذهن مندي انساني وابسته است؛ براي مثال، ممکن است ادعا شود که در عين حال که نميتوان گزارههاي مربوط به رنگ فيزيکي را به لحاظ تحليلي به گزارههاي مربوط به امر ديگري تحويل کرد، واقعيتهايي که اين گزارهها بيان ميکنند، از استعدادهاي اشياي فيزيکي براي داشتن شکلهاي خاصي از ظهور رنگ براي ناظر انساني قوام يافتهاند، يا ممکن است ادعا شود در عين حال که نميتوان گزارههاي مربوط به وظيفهي اخلاقي را به لحاظ تحليلي به گزارههاي مربوط به امور ديگري تحويل کرد، واقعيتهايي که اين گزارهها بيان ميکنند، از واقعيتهاي مربوط به گرايشهاي ارزشيابانهي انساني قوام يافتهاند، يا ممکن است ادعا شود با اينکه نميتوان گزارههاي مربوط به جهان فيزيکي را به گزارههاي مربوط به امور ديگر تحويل کرد، واقعيتهاي فيزيکي از واقعيتهاي مربوط به زمينهها و انتظامها در تجربهي حسي انساني قوام يافتهاند. همهي اين ادعاها دربارهي تقوم مناقشه پذيرند و بدون ترديد برخي از آنها بسيار نامقبول به نظر ميرسند، اما در هر صورت، ما دست کم ميتوانيم از آنچه مطرح ميشود، سر در بياوريم، زيرا ميتوانيم درک کنيم که در پي ادعاي قوام بخشي، اين تفکر نهفته است که مجموعهاي از واقعيتها مجموعهي ديگري از واقعيات را از طريق تعيين چگونگي توصيف اشيا از منظر تجربه انساني قوام ميبخشند، اما آشکارا اين روشهاي پي گيري رهيافت تحويلي متافيزيکي، با بحث فعلي ارتباطي ندارند، زيرا در اين رهيافت خود ذهن مندي است که هدف تحويل قرار گرفته است و بنابراين واقعيتهاي روانشناختي به خودي خود از پايهي قوام بخش کنار گذاشته ميشوند و با وجود چنين طردي متوجه نميشوم تحويل چگونه بايد کارآمد باشد. نميتوانم «سازوکار» قوام بخشياي را که با ارجاع به آن ميتوانيم بفهميم چگونه واقعيتهاي غيرروانشناختي براي به وقوع پيوستن واقعيتهاي روانشناختي کافي هستند، تميز دهم.
بنابراين به نظرم ميرسد تحويل گرايي ذهني در هر دو شکل تحليلي و متافيزيکي اش ناکام ميماند و از آنجا که آموزهي اين هماني نوعي از هر نظر نامقبول است و آموزهي اين هماني مصداقي نيز تنها در چارچوب تبيين تحويلي ممکن است درک پذير باشد، نتيجه ميگيرم که اصلاً هيچ نظريهي غيردوگانهانگارانهي پذيرفتنياي دربارهي ذهن مندي وجود ندارد؛ نتيجه اينکه تلقي دوگانهانگارانه از ذهن مندي، به عنوان امري تک و بنيادين درست است. بي ترديد اين يک حقيقت است که برخي از استدلالها از جهت ديگري اقامه شده اند؛ استدلالهايي که تلاش ميکنند تا نشان دهند خود ديدگاه دوگانهانگارانه با مشکلات حل ناشدني روبه روست؛ براي مثال، اغلب استدلال ميشود که دوگانهانگاران نميتوانند تبيين فهم پذيري از عليت رواني - فيزيکي عرضه کنند، زيرا هيچ راهي براي فهم چگونگي امکان ارتباط علي ميان ذهن غير فيزيکي و بدن فيزيکي وجود ندارد، يا افزون بر اين، اغلب استدلال ميشود که حتي اگر تقرير دوگانهانگاران از عليت فيزيکي فهمپذير باشد، به لحاظ علمي نامقبول است. دوگانهانگاران بايد به اين اشکالات و ديگر اشکالات مطرح شده بپردازند. من در واقع، تلاش کردهام تا در کتاب خويشتن غير مادي آنها را بررسي کنم، (19) اما در اين مقاله فرصت ندارم تا حتي به طور سطحي به آنها بپردازم.
4. ماهيت سابجکتهاي پايه
من تلاش کردهام تا به اجمال، استدلالي براي پذيرش هر يک از دو ادعاي نخست ديدگاه دکارتي - دربارهي ماهيت ذهن مندي و ساختار وجودشناختي ذهن - عرضه کنم. اکنون بايد به ادعاي سوم بپردازيم که طبق آن، سابجکتهاي پايهي ذهن مند (هوياتي که در تبيين فلسفي بنيادي بايد به عنوان سابجکت تصور شوند) کاملاً غير فيزيکياند. ما در اينجا بيدرنگ متوجه تفاوت در موقعيت اوليهي ديالکتيکي ميشويم. در دو مورد نخست، ديدگاه دکارتي با ديدگاه عادي و عرفي ما سازگار است؛ بنابراين در تفکر عادي، هرگز اين تصور به ذهن ما خطور نميکند که امور ذهني ميتوانند بدون سابجکت روي دهند يا اينکه تعلق آنها به سابجکت يک جنبه بنيادي در نحوهي تصور آنها نيست و به همين صورت، هر چند اين مطلب را در قالب واژگان دقيق فلسفي بيان نميکنيم، اما معمولاً ذهن مندي را به عنوان چيزي با ماهيت متمايز مخصوص به خود و به عنوان جزء سازندهي بنيادي نحوهي وجود [برخي] موجودات تصور ميکنيم؛ بنابراين از اين جنبهها، ادعاهاي دکارتي مؤيدي موضع عرفي ما هستند و در واقع، تا حد قابل ملاحظهاي، مباحثي که من در طرفداري از آن ادعاها مطرح کردم، تشريح شهودهايي هستند که زيربناي موضع دکارتي را تشکيل ميدهند، اما در مورد ادعاي سوم، وضعيت به نحو چشمگيري متفاوت است، زيرا در دستگاه فکري عادي، آنچه در وهلهي اول سابجکت ذهن مند تلقي ميکنيم، همان گونه که متذکر شدم چيزي با ماهيت جسماني است؛ بنابراين روال معمول ما نسبت دادن ذهن مندي به انسانها و حيواناتي است که به عنوان هويات داراي شکل، اندازه و ترکيب مادي تصور ميشوند. در سطح عادي از تفکر، به ذهن ما خطور نميکند که سابجکتهاي پايه واقعاً بتوانند هويات خاص غيرمادي و به لحاظ مکاني غيرمستقري باشند که به نحو خاصي با موجودات جسماني در ارتباطاند؛ بنابراين در اين موضوع برخلاف دو ادعاي نخست، ديدگاه دکارتي و نگرش عرفي ما در تقابل شديد با يکديگر قرار ميگيرند.به اين دليل، ممکن است به اين موضع متمايل باشيم که تأييد دو ادعاي نخست دکارتي را با انکار ادعاي سوم تلفيق کنيم؛ موضعي که ذهن مندي را امري تک و بنيادي قلمداد ميکند (ادعاي 1) و ميپذيرد که امور ذهني در نهايت بايد به عنوان عناصري در شرح حال سابجکتهاي ذهني معرفي شوند (ادعاي 2)، اما سابجکتهاي پيش گفته را داراي ماهيتهاي جسماني قلمداد ميکند. اين تلفيق داراي مزيت سازگاري با فهم عرفي است و به واسطهي اتخاذ ديدگاه جسمانيانگارانه (20)دربارهي سابجکت، از برخي پرسشهاي به ظاهر نامناسب که براي دکارتيها مطرح ميشوند، طفره ميرود. به ويژه، اين پرسشها که اگر سابجکتهاي پايه را کاملا غير فيزيکي تلقي کنيم، در مورد ماهيت آنها چه مشخصهي ايجابياي ميتوانيم مطرح کنيم؟ و چگونه وجود آنها را تبيين ميکنيم؟ چه بسا از نظر مدافعان ديدگاه دکارتي اين پرسشها مشکل آفرين هستند. (21)
اما فارغ از جاذبههاي ابتدايي اين تلفيق، به نظرم ميرسد پذيرفتن آن به طرح مشکلات حل ناشدني ميانجامد و ديگر اينکه گمان ميکنم هنگامي که ما دو ادعاي نخست ديدگاه دکارتي را ميپذيريم، مجبور به پذيرش ادعاي سوم نيز ميشويم. به محض تلاش براي رسيدن به فهم روشني از وضعيتي که اين تلفيق پيش فرض ميگيرد – سابجکتهاي پايه و در عين حال، جسماني که با ذهن مندي دوگانهانگارانه توصيف ميشوند - دلايل اين عقيدهي من آشکار خواهند شد.
نخست لازم است ميان دو نحوهي تصور سابجکتهاي پايه ذهن مند با ماهيت جسماني تمايز بگذاريم. يک نحوه اين است که اين سابجکتها را صرفاً مقولهي خاصي از اشياي مادي متعارف در نظر بگيريم. در اين حالت، تصور ميشود که وقتي يک شخص يا حيوان در يک حالت ذهني قرار دارد يا مشغول به فعاليت ذهني است، سابجکت پايهي ذهن مند يادشده (هويتي که در نهايت به عنوان موجودي که در فلان حالت قرار دارد يا به فلان فعاليت مشغول است، تصور ميشود) صرفاً يک اندام وارهي زيستشناختي يا شايد بخشي به لحاظ روانشناختي مهمي از آن باشد. در اين حالت، تصور ميشود که حتي اگر نتوان به اين هماني ذهن مندي سابجکت با چيزي فيزيکي يا تحويلش به آن قائل شد، خود هوياتي که داراي اين ذهن مندي هستند، در ماهيت ذاتي خود کاملاً فيزيکي هستند؛ بدين معنا که براي وجود و حفظ اين هماني خود در طول زمان به چيزي جز اوصاف فيزيکي نياز ندارند. از اين ديدگاه به عنوان نظريهي جسمانيانگارانهي بسيط ياد خواهم کرد. احتمال ديگر، اين تصور است که سابجکتهاي ذهن مند داراي ماهيتي کاملاً دوگانه باشند. آنها مانند اشياي مادي معمولي ذاتاً داراي شکل، اندازه و ترکيب مادياند، اما ماهيت ذاتي آنها شامل يک مؤلفهي روانشناختي نيز ميشود که کاملاً از خصوصيات فيزيکي آنها مجزاست و چيزي است که آنها را براي سابجکت ذهني بودن مهيا ميکند؛ بنابراين طبق اين تلقي، وقتي يک شخص يا حيوان در يک حالت ذهني قرار دارد يا مشغول به يک فعاليت ذهني است، سابجکت ذهن مند اندام وارهي زيستشناختي نيست، بلکه چيزي به لحاظ کيفي غنيتر است؛ چيزي که داراي تمامي خصوصيات فيزيکي مربوط به اندام واره است و در عين حال، خصلت غير فيزيکي ذاتياي نيز دارد. از اين ديدگاه به عنوان ديدگاه جسمانيانگارانهي مرکب ياد خواهم کرد. کسي که ميخواهد تلفيق پيش گفته از مواضع - تلفيق دو ادعاي نخست از ديدگاه دکارتي با رد ادعاي سوم - را اختيار کند، بايد تصميم بگيرد که آيا (در رد ادعاي سوم) ديدگاه جسمانيانگارانه را در شکل بسيط ميپذيرد يا در شکل مرکب. به نوبت به بررسي هر يک از اين شقوق ميپردازيم.
مشکل شق نخست که ديدگاه بسيط را ميپذيرد، بيدرنگ روشن است. اگر چيزي صرفاً يک شيء مادي معمولي باشد که ماهيت ذاتي آن صرفاً فيزيکي است، به نظر ميرسد که هيچ راهي براي فهم اين امر وجود نخواهد داشت که چگونه چنين چيزي ميتواند يک سابجکت پايهي ذهن مند مطابق تلقي دوگانهانگاران باشد. البته اين طور نيست که ديدگاه بسيط منطقاً چنين امکاني را طرد کند. هيچ تناقض منطقي (حتي به طور ضمني) در اين ادعا وجود ندارد که يک شيء مادي معمولي، داراي بنيادي ذهن مند از نوع دوگانهانگارانه باشد. مشکل در فهم اين است که چگونه چنين چيزي ميتواند رخ دهد. اگر چيزي صرفاً يک شيء مادي باشد، هر فهمي از اينکه چگونه شيء براي سابجکت ذهني بودن مهيا ميشود، قاعدتاً بايد از طريق تمرکز بر ماهيت فيزيکي آن به دست آيد، اما تمرکز بر ماهيت فيزيکي يک شيء تنها آشکار ميکند که شيء چگونه مهيا ميشود تا در حالاتي باشد يا به فعاليتهايي مشغول شود که مستقيماً به اينکه شيء ماهيتي فيزيکي دارد، مربوطاند. بدين سان، اين تمرکز تنها در صورتي که شکلي مناسب از تبيين فيزيکاليستي يا تحويلي از ذهن مندي را بپذيريم، ميتواند به ما کمک کند تا دريابيم که چگونه شيء ميتواند سابجکت پايهي حالتها و فعاليتهاي ذهني باشد. تمرکز بر ماهيت فيزيکي يک شيء اساساً هيچ سرنخي در اين باره عرضه نميکند که چگونه آن شيء ميتواند سابجکت پايهي ذهن مندي از آن نوع باشد که دوگانهانگاران پيش فرض ميگيرند.
بايد بر اين نکته تأکيد کرد که اين مطلب صرف نظر از نوع شيء مادياي که بررسي ميکنيم، به قوت خود باقي است. فهم اينکه چگونه، در سطح بنيادي از توصيف، ذهن مندي دوگانهانگارانه ميتواند خصوصيات انسانها و حيوانات را که صرفاً به صورت اندام وارههاي زيستشناختي تصور ميشوند، به نحو اصيلي توصيف کند، آسانتر از فهم اين نيست که چگونه اين تلقي ميتواند خصوصيات چيزهايي نظير درختها يا سنگها يا قلمها را توصيف کند. البته بي ترديد درست است که ذهن مندي ارتباط کارکردي عميقي با حالات و رفتار اندام وارههاي انساني و حيواني دارد که در مورد ديگر انواع اشياي مادي برقرار نيست. اگر پا روي انگشت يک اندام وارهي انساني بگذاريم، در شرايط عادي، دردي به وجود خواهد آمد و وقتي يک اندام وارهي انساني رفتار هدفمندي از خود بروز ميدهد، اين رفتار معمولاً تحت کنترل يک هدف ذهني است. اين نوع ارتباطها در مورد چيزهايي نظير درختها، سنگها و قلمها وجود ندارند، اما اين مطلب باقي ميماند که بدون تبييني غيردوگانهانگارانه از اين ذهن مندي، چنين ارتباطهايي به هيچ وجه موجب نميشوند فهم چگونگي امکان سابجکت بودن خود اندام واره آسانتر شود. اين ارتباطها به ما کمک نميکنند تا بفهميم چگونه شيء مادي ميتواند داراي ذهن مندياي باشد که حالتهاي شيء مادي آنها را به وجود ميآورند يا رفتار شيء مادي از آنها حکايت ميکند؛ چگونه چنين چيزي ميتواند به نحوي اصيل ويژگيهاي روانشناختي دخيل را مصداق ببخشد.
نتيجه ميشود که اگر قرار است انتظاري در مورد فهميدن ديدگاه جسمانيانگارانه، با پذيرش برداشت دوگانهانگارانه از ذهن مندي داشته باشيم، لازم است که شکل مرکب اين ديدگاه را اتخاذ کنيم. در اين حالت، سابجکتها به عنوان موجوداتي تصور ميشوند که ماهيت آنها داراي دو جنبهي متمايز است. آنها اشياي جسماني داراي شکل، اندازه و ترکيب مادي هستند، اما ماهيت آنها شامل يک مؤلفهي روانشناختي نيز ميشود که جنبهاي از خصوصيات فيزيکي آنها نيست، اما به همان اندازه براي آنها ذاتي است. اين مؤلفهي روانشناختي همان چيزي قلمداد ميشود که اشيا را مهيا ميکند تا سابجکتهاي ذهن مند دوگانهانگارانه باشند. در حالت قبلي نميتوانستيم بفهميم که چگونه ذهن مندي ميتواند خصوصيات يک شيء صرفاً جسماني - مانند يک اندام وارهي زيستشناختي - را توصيف کند، زيرا اين ذهن مندي نسبت به ماهيت شيء کاملاً خارجي به حساب ميآيد، اما در وضعيت جديد، ميتوانيم مؤلفهي روانشناختي ماهيت اشيا را دقيقاً همان عنصري بدانيم که اين خصوصيت متمايز را به اشياي يادشده اعطا ميکند که به سابجکتهاي ذهني با توانايي قرار گرفتن در حالتهاي ذهني دوگانهانگارانه و انجام اعمال ذهني دوگانهانگارانه تبديل شوند.
اين تقرير مرکب از ديدگاه جسمانيانگارانه از مشکل خاص تقرير بسيط ميپرهيزد، اما دقيقاً به دليل پرهيز از اين مشکل به واسطهي مشکل مشابهي از جهتي ديگر تضعيف ميشود، زيرا اصلاً نميتوان فهميد که چگونه شيء واحدي ميتواند داراي ماهيتي اين چنين دوگانه باشد. درست همان طور که به هيچ وجه نميتوان فهميد که چگونه يک شيء صرفاً جسماني ميتواند سابجکت ذهن مند دوگانهانگارانه باشد (زيرا چنين ذهن مندي اي، هيچ ارتباط کيفياي با اشياي مادي ندارد)، مانع مشابهي براي فهم اين وضعيت وجود دارد که چگونه چيزي که نوع خاصي از شيء جسماني است، ميتواند داراي اين جنبهي اضافي و کاملاً متفاوت با ماهيت خود باشد. با اين همه، فرض کنيد که اين طرح را در مورد قلمي که اکنون در دست دارم، به کار ببرم. فرض کنيد چنين ادعا کنم که علاوه بر اين قلم، چيزي وجود دارد که کاملاً داراي همان اوصاف فيزيکي قلم است و آن اوصاف را به همان شکل انضمامي متحقق شده داراست، اما ماهيت ذاتي آن، شامل يک مؤلفهي روانشناختي هم ميشود که آن را براي سابجکت ذهني بودن، مهيا ميکند. واکنش ما به اين ادعا صرفاً اين نيست که شواهد مؤيد ندارد يا بعيد است، بلکه خواهيم گفت که حتي نميتوانيم از چنين وضعيتي سر در بياوريم. اصلا نميتوانيم بفهميم که چگونه چيزي که داراي همهي اوصاف فيزيکي اين قلم است و آنها را به همان شکل انضمامي متحقق شده دارد، ميتواند چيزي غير از خود اين قلم باشد که صرفاً يک شيء جسماني است. اگر ما بر اين اوصاف متمرکز شويم، نميتوانيم هيچ تلقياي از اين موضوع به دست آوريم که چگونه اين اوصاف با عامل کيفي فراتري متحد شدهاند تا شيئي از نوع غنيتر رواني فيزيکي را به وجود آورند، اما اگر در مورد اين قلم مطلب از اين قرار باشد، نميتوانم بفهمم که چگونه ممکن است وضعيت در مورد نوع ديگري از شيء مادي متفاوت شود. به ويژه، من نميتوانم بفهمم که چگونه اين وضعيت ميتواند براي يک اندام وارهي زيستشناختي متفاوت باشد. همان گونه که گفته شد، برخي انواع اندام وارهي زيستشناختي ارتباط کارکردي عميقي با ذهن مندي دارند و اين امر يقيناً موجب ميشود تا تبيين اينکه چرا ما معمولاً سابجکتهاي پايه را داراي ماهيت جسماني در نظر ميگيريم، آسانتر شود، اما اين وضعيت، درست همان طور که موجب آسانتر شدن فهم اين موضوع نميشود که چگونه يک اندام وارهي زيستشناختي ميتواند سابجکت پايهي ذهن مند دوگانهانگارانه باشد، موجب آسان تر شدن فهم اين موضوع نيز نميشود که چگونه چيزي ميتواند داراي خصوصيات فيزيکي يک اندام واره باشد و با اين حال خصوصيات ذاتي غير فيزيکي داشته باشد. اين وضعيت کمک نميکند تا نشان دهد که چگونه ارتباط ميان يک سابجکت و يک اندام واره ميتواند نزديکتر از ارتباطي باشد که دکارتيها تصور ميکنند که براساس آن، دو هويت که به لحاظ وجودشناختي مجزا هستند و به لحاظ کيفي در تضاد با يکديگر قرار دارند، اجزاي دستگاه کارکردي واحدي را تشکيل ميدهند.
ما نميتوانيم از ديدگاه جسمانيانگارانه در شکل مرکب آن سر در بياوريم: ديدگاهي که طبق آن سابجکتها داراي ماهيت دوگانه تلقي ميشوند و همان گونه که ديديم، تنها در صورتي ميتوانيم از اين ديدگاه سر در بياوريم که آن را در شکل بسيط با تبيين فيزيکاليستي يا تحويلي از ذهن مندي - تبييني که ذهن مندي را به نحوي تفسير ميکند که صريحاً آشکار ميسازد که چگونه ذهن مندي ميتواند مشخصات چيزي را که ماهيتش صرفاً فيزيکي است، توصيف کند - تلفيق کنيم. نتيجه اين است که ما در چارچوب تلقي دوگانهانگارانه از ذهن مندي، اساساً نميتوانيم معنايي براي ديدگاه جسمانيانگارانه قائل باشيم. اين مطلب بدين معناست که دليلي که من به سود دو ادعاي نخست ديدگاه دکارتي مطرح کردم، دليلي براي پذيرش ادعاي سوم نيز خواهد بود. اگر همانگونه که ثابت کردم، ذهن مندي يک امر علي حده و بنيادي باشد و اگر همان گونه که نشان دادم، اين امر بايد در نهايت به صورت امري که به سابجکتها تعلق دارد، بازنمايي شود، در آن صورت، بايد بپذيريم که اين سابجکتها کاملاً غير فيزيکي هستند. بايد بپذيريم که اگرچه معمولاً ذهن مندي را به اشياي جسماني (به ويژه، به انسانها که به عنوان اعضاي يک گونهي حيواني شناخته ميشوند) نسبت ميدهيم، اما هوياتي که اساساً سابجکت ذهن مند دانسته ميشوند (هوياتي که در تبيين فلسفي بنيادي به عنوان سابجکت در نظر گرفته ميشوند)، داراي ماهيت ذاتي کاملاً غير فيزيکياي هستند و در نتيجه، داراي مکاني در فضاي فيزيکي نخواهند بود.
5. نقش خداوند
اين نوشته دفاع کوتاه من از ديدگاه دکارتي دربارهي ذهن است. همان گونه که پيش از اين تأکيد کردهام، اين نوشته عمدتاً چيزي بيش از يک طرح کلي از دفاعي نيست که در کتاب خويشتن غير مادي بسط دادهام و در واقع، از جهتي مهم، اين دفاع حتي از سطح چنين طرح کلياي نيز پايينتر است، زيرا درحالي که اين دفاع شامل استدلالهايي ميشود که تلاش کردم تا به واسطهي آنها صدق ديدگاه دکارتي را (از طريق استدلالهايي که عليه بديلهاي مختلف اين ديدگاه اقامه کردم) به اثبات برسانم، براي رد انتقادهايي که ممکن است به ديدگاه دکارتي وارد شوند، استدلال نميکند. البته بايد گفت که اگر استدلالهاي مطرح شده به سود اين ديدگاه کاملاً موفقيت آميز باشند، انتقادات يادشده بايد نادرست باشند، اما خام انديشي است که فرض کنيم ميتوان موفقيت اين استدلالها را روشن کرد، بدون اين که چگونگي فائق آمدن آنها را بر انتقادات روشن کنيم.يک نکته وجود دارد که من در کتاب مطرح نکردهام و اي کاش در بازنگري به آن پرداخته بودم. يک مشکل آشکار ديدگاه دکارتي اين است که به نظر ميرسد هيچ روش پذيرفتني براي تبيين وجود و نقش کارکردي سابجکتهاي غير فيزيکي مفروض در قالب واژگان طبيعي وجود ندارد. هنگامي که يک تخمک و يک اسپرم ترکيب ميشوند تا اندام وارهي واحد جديدي را به وجود آورند، حيات زيستشناختي به لحاظ مفهومي شروع ميشود، اما دشوار است بفهميم چگونه اين فرايند يا رشد بعدي اندام واره ميتواند جوهر غير فيزيکي ديگري را به وجود آورد که به شکل خاصي به لحاظ کارکردي به اندام واره مرتبط است. به نظرم ميرسد پاسخ اين است که ما بايد اين امر را با استناد به نقش خلاق خداوند تبيين کنيم. خواه به واسطهي مشيت عام و خواه به واسطهي اعمال خاص در هر يک از موارد مجزا، خداست که (افزون بر خلق و ابقاي جهان فيزيکي) سابجکتهاي غير فيزيکي را خلق ميکند و زمينهي اتصال کارکردي آنها را به اندام وارههاي مناسب فراهم ميکند. دستکم در مورد انسانها، الهيات ميتواند تبييني از هدف خدا براي انجام اين کار و اينکه چرا اين هدف، با توجه به ماهيت خدا امري معقول است، عرضه کند. بي ترديد مخالفان ديدگاه دکارتي در اين مرحله دست خود را به نشانهي اعتراض بلند خواهند کرد و خواهند گفت، آيا اينکه اين ديدگاه نيازمند اين بنيان خداباورانه است، دقيقاً نشانهي ديگري از ناکامي عقلي آن نيست؟ اما من در هر صورت اوضاع را به گونهي ديگري ميبينيم. خداباوري، دکارتيها را قادر ميسازد تا وجود و نقش سابجکتهاي غير فيزيکي را تبيين کنند؛ و به اين دليل که اين تبيين تنها تبيين قانع کننده است، خود استدلال به نفع ديدگاه دکارتي به يک استدلال قوي به نفع وجود خدا تبديل ميشود؛ به عبارت ديگر، من از قوت استدلالهاي ديدگاه دکارتي مطمئن هستم و نياز به بنيان خداباورانهي اين ديدگاه را مشکلي براي خداناباوران ميبينم و نه براي دکارتيها.
پينوشت:
1. John Foster, "A Brief Defense of the Cartesian View," Soul, Body, and Survival, Corcoran (ed.), Cornell University Press, 2001.
اين مقاله نسخهاي نسبتاً اصلاح شده از مقالهاي است که در مارس 1998 در کنفرانسي دربارهي دوگانهانگاري در دانشگاه نتردام ايراد کردم.
2. دوگانهانگاري دکارتي ادعاهايي دربارهي ماهيت جهان فيزيکي نيز مطرح ميکند، اما تنها ادعاهاي آن دربارهي ذهن در اين مقاله براي من اهميت دارند.
3. psychophysical identity.
4. sui generis.
5. mental items.
6. basic.
7. The Immaterial Self, 1991.
استثنايي که به آن اشاره ميکنم، در بخش 4 مطرح ميشود، جايي که ميان دو تقرير از اين ديدگاه که سابجکتهاي اساسي داراي ماهيتهاي جسماني هستند، تمايز قائل ميشوم.
8. تبيين من را در کتاب خويشتن غير مادي، فصل 8، بخش 2 ببينيد.
9. type identity.
10. token idntity.
11. See: S. Kripke, Naming and Necessity, Oxford: Blackwell, lecture 3, 1980.
12. contingently.
13. essentially.
14. modal.
15. See: ibid., pp. 146-147.
16. analytical.
17. behaviorism.
18. براي مطالعهي يک استدلال تفصيلي از همين ر.ک: کتاب خويشتن غيرمادي، فصل 3. بخش 4.
براي تقريرهاي قديميتر از برهان معرفت، هرچند تقريرهايي که به مبحثي متفاوت مربوط هستند، ر.ک:
H. Robinson, Matter and Sense, 1982, ch. 1; and F. Jackson, "Epiphenomenal Qualia,” Philosophical Quarterly 32, no. 127, 1982, pp. 127-36.
19. به ويژه ر.ک: فصل 6.
20. corporealist.
21. البته من فکر نميکنم لازم باشد که آنها اين پرسشها را در نهايت مشکل آفرين بدانند. دربارهي پرسش از ماهيت سابجکتهاي غير فيزيکي ر.ک: خويشتن غير مادي، فصل 7، بخش 5.
پرسش از نحوهي تبيين وجود اين سابجکتها، پرسشي است که در بخش پاياني اين فصل، گرچه به اختصار، بدان ميپردازم.
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}