اصالت ظهور دفعي و آگاهي: فراتر رفتن از دوگانه انگاري ويژگيها
مترجم: محمدرضا محسني نيا
فلسفهي ذهن در نيمهي دوم قرن بيستم، عمدتاً براي کمک به پروژهاي مادي انگارانه پيش رفته است. همچنان که جيگون کيم اظهار ميکند، «پروژهي مشترک بيشتر کساني که طي چند دههي گذشته در مورد مسئلهي ذهن و بدن کار کردهاند، اين بوده است که راهي براي گنجاندن امور ذهني در طرحي اساساً فيزيکي بيابند و با وجود اين، امور ذهني را متمايز باقي نگاه دارند؛ يعني بدون از دست دادن چيزي که ما در طبيعت خود به منزلهي موجودات داراي ذهن، به آن ارج مينهيم يا آن را خاص مييابيم». (1) (2) حرکت فکرياي که در اين زمينه رخ داد، آزمودن جاه طلبانهترين نوع مادي انگاري بود؛ فيزيکاليسم، بدون هيچ نشانهاي از دوگانه انگاري، اما خواه اين پروژهي مادي انگارانه، در دست رفتارگرايان افراطي مانند جان واتسن(3) باشد و خواه در دست حذف گرايان(4) متأخرتر، از کواين گرفته تا چرچلندها [پاول و پاتريشا]، بيشتر فيلسوفان انگليسي زبان مواضع معتدلتري را به دليل ارزشها يا «فهم عام» اختيار کردهاند. با اين حال، تعريف و تثبيت فلسفي اين مواضع معتدل با اشکالهايي همراه بوده است. نظريه پردازان اين هماني با خطر شبه پديدار گرايي و کارکردگرايان با مشکلات کيفيات ذهني روبه رو هستند که هيچ نشانهاي از رفع شدن آنها به چشم نميخورد. تعداد فزايندهاي از مادي انگاران تسليم نوع معتدلي از دوگانه انگاري، يعني دوگانه انگاري ويژگيها شدهاند.
براساس دوگانه انگاري ويژگيها، ويژگيهاي ذهنياي (اعمال، حالتها، رويدادها، طبق مقولهاي که ميپسنديد) وجود دارند که با ويژگيهاي فيزيکي اين همان نيستند. طبق اين ديدگاه، درد داشتن به نحو تفکيک ناپذيري با برخي فرايندهاي مغزي پيوند خورده و معلول آنهاست، اما درد داشتن همان فرايند مغزي نيست. تامس نيگل، کالين مک گين، رودريک چيزم و ديگران از اين ديدگاه جانبداري کردهاند. بسياري از طرفداران نظريههاي فرارويدادگي دربارهي ذهن، تمايز ميان ويژگيهاي ذهني و ويژگيهاي فيزيکي را ميپذيرند و نوارسطوييهايي مانند ديويد ويگينز، با وجود تأکيد بر ديدگاه کاملاً فيزيکاليستي اين همان انگاري شخص با حيوان زيست شناختي، همچنان تمايز مفهومي ميان امور ذهني و امور فيزيکي را لحاظ ميکنند.
1. مزاياي دوگانه انگاري ويژگيها
بسياري از فيلسوفان مادي انگار اذعان ميکنند که دوگانه انگاري جوهري رأيي است که به گستردهترين وجه در ميان عوام پذيرفته شده است. فلسفه مردم کوچه و خيابان همين است. از جمله مادي انگاراني که به شکلهاي مختلف، غلبه و تا اندازهاي مقبوليت اوليهي دوگانه انگاري را تصديق ميکنند، مايکل لوين، دنيل دنت، ديويد لوئيس، تامس نيگل، جِي. جِي. سي. اسمارت، ريچارد ررتي و دانلد ديويدسن هستند. (5) آخرين مادي انگاري که به اين جمع ميپيوندد، کالين مکگين است که در کتاب بارقهي رازآلود: اذهان آگاه در جهان مادي ميپذيرد که دوگانه انگاري ديدگاهي متناسب با فهم عرفي است. او تصديق ميکند که دوگانه انگاري در بادي نظر پذيرفتني مينمايد و دوگانه انگاران تقريباً برحقاند. (6) «دوگانه انگاران حق دارند ترديد کنند که مغز بدان گونه که فعلاً تصور ميشود، بتواند ذهن را تبيين کند».(7)دوگانه انگاري ويژگيها اين مزيت را دارد که دستکم بخش بزرگي از اين نگرشي «عرفي» را ميپذيرد؛ بنابراين دوگانه انگاري ويژگيها در مقابل حملهي حذفگرايي افراطي به «روان شناسي عاميانه»(8) صف آرايي ميکند.
نيازي نيست که دوگانه انگاران ويژگيها، نظريهي خطاي عميق را در برابر توصيفها و تبيينهاي متداول دربارهي خودمان براساس باورها، اميال و احساس مطرح کنند. دوگانه انگاران ويژگيها، ممکن است از ملاحظاتي اين چنين به نفع خود استفاده کنند، «بيترديد به نظر ميرسد که آگاهي چيزي کاملاً متفاوت با فرايند مغزي صرف است؛ براي مثال، شنيدن صداي بلندي توسط من چيزي نوعاً متفاوت با فعاليت الکتريکي در بخش معيني از مغزم به نظر ميآيد و تفکر دربارهي مسافرت به کنار دريا حسي شبيه به فعاليت سلولهاي عصبي بيشماري در قشر مخ من ندارد».(9) اما دوگانه انگاري ويژگيها امتياز اضافي اجتناب از مشکلاتي را دارد که دوگانه انگاري جوهري را احاطه کردهاند.
مطابق با شکل کمابيش رايج دوگانه انگاري جوهري، اشخاص به لحاظ متافيزيکي با بدنهايشان و نيز با هيچ شيء يا فرايند فيزيکياي اين همان نيستند. شخص، يک امر انضمامي غير فيزيکي است که در طول زمان باقي ميماند و با بدنش تعامل علي دارد. در حالت تجسدي که درست عمل ميکند (براي مثال، کسي که داراي احساسات، توانايي براي عمل کردن و مانند آنهاست) شخص چنان به لحاظ حسي به بدنش وابسته است که جهان را از طريق بدنش حس ميکند؛ او از درون به بدنش آگاهي حسي دارد (ادراک حسي دروني)، او در جهان به عنوان بدنش عمل ميکند (حرکت او در عرض خيابان رويدادي است که اساساً مستلزم حرکات بدني است) و عملکرد تفکر، احساس، حس و عمل او همگي به نحو علي به عملکرد بدنش وابستهاند. گاهي دوگانه انگاران به نفع موضع خود به اين شکل استدلال ميکنند: با وجود اينکه شخص و بدن عميقاً به نحو علّي به يکديگر پيوند خوردهاند، به لحاظ متافيزيکي ممکن است شخص بدون بدنش موجود باشد و نيز ممکن است که بدنش بدون او موجود باشد. برخي از معاصران از اين استدلال موجههي دکارتي دفاع ميکنند.(10)
به دوگانه انگاري جوهري از جبهههاي بسياري حمله شده است. ضعفهاي آن، زمينه را براي دوگانه انگاري ويژگيها فراهم ميکنند. در قياس با حذف گرايي و دوگانه انگاري جوهري که هر دو کنار گذاشته شدند، به نظر ميرسد دوگانه انگاري ويژگيها ديدگاه معتدل مناسبي باشد.
نخست، اين اتهام وجود دارد که دوگانه انگاري جوهري ما را با تصويري مبالغه آميز دربارهي رابطهي ذهن و بدن رها ميکند. مک گين استدلال ميکند ممکن است دوگانه انگاري ويژگيها، نتواند نحوهي ايجاد و ابقاي آگاهي توسط مغز را در قالب واژگان علمي دقيقي توضيح دهد، اما اين ديدگاه آگاهي را به شکل مستحکمتري در جهان طبيعي و مادي جاي ميدهد. در مقابل، دوگانه انگاري جوهري ذهني را به ما تحميل ميکند که بيش از حد مستقل از مغز عمل ميکند. به نظر مک گين، دوگانه انگاران جوهري شبيه به مردم بدوي دورهي پيش از تکنولوژي هستند که نميتوانستند وابستگي عميق امور ذهني به امور فيزيکي را بفهمند. او به دلايلي که به زودي آشکار خواهد شد، به اين نگرش با عنوان «دوگانه انگاري خداباورانه» به جاي صرفاً «دوگانه انگاري» اشاره ميکند.
مشکل دوگانه انگاري خداباورانه اين است که دربارهي شکاف ميان ذهن و مغز به شدت مبالغه ميکند. وابستگي ذهن به مغز، بيش از آن چيزي است که اين نظريه مطرح ميکند. تصور کنيد که شما يک انسان بدوي هستيد که با يک دستگاه استريوي مدرن مواجه ميشود. اگر نتوانيد بفهميد که چگونه صدا از گويندگان خارج ميشود، ممکن است به اين فکر ترغيب شويد که دستگاهي که روبروي شما چشمک ميزند، هيچ نقشي در توليد صدا ندارد، اما اين فکر شما اشتباه است و اگر با چکشي به اين دستگاه بکوبيد و به تغييرات در صداي خارج شده از آن توجه کنيد، بيدرنگ به خطايتان پي خواهيد برد. واقعيت اين است که ما ميدانيم مغز آگاهي را ايجاد ميکند، صرفا نميدانيم که مغز چگونه اين کار را انجام ميدهد.(11)
مشکلاتي که دوگانه انگاري ويژگيها در پرداختن به موضوع آگاهي با آنها روبه رو ميشود، هر قدر که باشند در مورد دوگانه انگاري جوهري بسيار شديدترند.
دوم، مک گين استدلال ميکند که دوگانه انگاري به شبه پديدار گرايي منجر ميشود [يعني] اين ديدگاه که امور فيزيکي بر امور ذهني تأثير ميگذارند، اما نه برعکس. او اين مسئله را مسئلهي زامبي مينامد. «مسئلهي زامبي اين است که دوگانه انگاري به ما اجازه ميدهد تا ذهن را از مغز کم کنيم، حال آنکه مغز را کاملاً دست نخورده باقي بگذاريم. اکنون مغزتان را که غوغايي در آن برپاست و پيوسته تغيير ميکند و همچنين حالت کنوني آگاهيتان را در نظر بگيريد. دوگانه انگاري ميگويد که ميتوانيم به طور منسجمي تصور کنيم که مغز شما يکسان باقي ميماند، درحالي که «فرض ميکنيم» که آگاهي شما از ميان ميرود.»(12) مک گين معتقد است که فلسفهي ذهني که به شبه پديدارگرايي منجر شود، فاجعه آميز است.
شبه پديدارگرايي مدعي است که ذهن اهميتي ندارد؛ ذهن هيچ تفاوتي در آنچه در جهان رخ ميدهد، ايجاد نميکند؛ ذهن علت هيچ رفتاري نيست. زامبي همزاد من دقيقاً مانند من رفتار ميکند، اما اصلاً ذهن ندارد؛ بنابراين چگونه است که ذهن من بر رفتارم تأثير ميگذارد؟ ذهن من بايد شبيه هالهاي تنبل باشد که روي مغزم شناور است و قادر نيست بر جريان رويدادها تأثير بگذارد. اين مسئله خصوصاً هنگامي شديد ميشود که آنچه گفتم را دربارهي ذهن خودم در نظر بگيريم. فرض کنيد من دقيقاً هنگامي که درواقع رنگ قرمز را تجربه ميکنم، کلمات «من رنگ قرمز را احساس ميکنم» را بگويم. کاملاً طبيعي است فرض کنيم که تجربهي من از رنگ قرمز است که گفتن اين کلمات را توسط من تبيين ميکند. من صرفاً تجربهي کنونيام را گزارش ميدهم. من چيزي را ميگويم که به سبب آنچه تجربه ميکنم، برايم رخ ميدهد، اما زامبي همزاد من همين کلمات را ميگويد، زيرا او بدل فيزيکي من است، در حالي که هيچ تجربهاي از رنگ قرمز ندارد، بلکه او اصلاً هيچ تجربهاي ندارد؛ بنابراين تبيين گفتن آن کلمات توسط او اين نيست که او داراي تجربهاي از رنگ قرمز است، بلکه اين تبيين به رويدادهاي فيزيکي در مغز او و شيوهاي که اين رويدادها از طريق آن، سازوکارهاي گفتارياش را به کار مياندازند، متکي است، اما در اين صورت مسلماً کلمات من نيز بايد داراي همان تبيين باشند، زيرا معلولهاي يکسان داراي تبيينهاي يکساناند و به طور قطع دقيقاً همان رويدادهاي فيزيکي در من روي ميدادهاند.(13)
در واقع، ادعايي که مکگين شرح ميدهد، بدتر از شبه پديدارگرايي رايج است. بيشتر شبه پديدار گرايان تصديق ميکنند که فيزيولوژي ديدن رنگها ميتواند موجب فعاليت ذهني سخن گفتن شود؛ آنها صرفاً اين امر را انکار ميکنند که فعاليت ذهني بتواند، خود، در ايجاد فرايندهاي فيزيکي نقش علّي داشته باشد. اگر مک گين برحق باشد، به نظر ميرسد که دوگانه انگاران به نوعي توازي گرايي نامنسجم نزديک ميشوند. علت گفتن «من رنگ قرمز را ميبينم» از سوي مک گين هرآنچه باشد، شبکه فيزيکي بدن او نيست. اين استدلال ادعا ميکند که ما نميتوانيم دوگانه انگاري جوهري را، به قول کيم، بدون «از دست دادن چيزي که در طبيعت خود به عنوان موجودات داراي ذهن، به آن ارج مينهيم يا آن را خاصي مييابيم»، بپذيريم.
سوم آنکه مک گين معتقد است که دوگانه انگاري جوهري به نامنسجم بودن منجر ميشود. ميتوان اين اشکال را «مسئلهي روح» ناميد. اگر دوگانه انگاران باور دارند که شخص (يا ذهن يا نفس) غير فيزيکي است، بايد باور داشته باشند که اين فرض که يک ذهن يا شخص غير متجسد ميتواند وجود داشته باشد، منسجم است.
چگونه چنين ذهني ميتواند بدون بدني که آن را تثبيت ميکند، در جايي قرار گيرد؟ چگونه ميتواند داراي تأثيراتي در جهان فيزيکي باشد؟ چگونه ميتوانيم از عهدهي تميز دادن يک ذهن غير متجسد از يک ذهن ديگر برآييم؟ به دشواري ميتوانيم به يک ذهن غيرمتجسد اشاره کنيم. وقتي يک روح را براي خودمان مجسم ميکنيم، تسليم معجوني متناقض از امور غيرمادي و امور جسماني ميشويم، [يعني] موجودي که ميتوان آن را ديد، اما نميتوان آن را لمس کرد، موجودي که ميتواند از ميان ديوارها عبور کند و با اين حال ميتواند چيزها را بردارد، بدون هيچ ابزار صوتياي ايجاد صدا کند، داراي سطح بيروني است، اما اندام دروني ندارد.(14)
[ايدهي] ارواح نامنسجم است. بدين ترتيب، دوگانه انگاري جوهري کاذب است.
چهارم، آنکه دوگانه انگاري جوهري با باورهاي پس زمينهاي ما مغاير است. در پس بيشتر نظريههاي فلسفهي ذهن، تصويري متافيزيکي از طبيعت کيهان قرار دارد که کاملاً مادي انگارانه است. همان گونه که پاول چرچلند مينويسد، «بيشتر دانشمندان و فيلسوفان به اين واقعيت مفروض اشاره ميکنند که انسانها ريشه در چهار و نيم ميليارد سال تکامل صرفاً شيميايي و زيست شناختي دارند؛ نکتهي مهمي که باعث ميشود انتظار داشته باشيم که پديدههاي ذهني چيزي نيستند جز انتظام بديعي از ويژگيهاي بنيادي ماده و انرژي»(15) مک گين نيز به طور مشابه متافيزيک مادي انگارانه را تأييد ميکند، «عالم را قبل از آنکه موجودات آگاه متولد شوند در نظر بگيريد؛ اين احتمال، جذاب به نظر نميرسد که اين قبيل موجودات ممکن بود به وجود آيند، چون تمام جهان صرفاً اشيا و نيروهايي فيزيکي و عاري از حيات بود»(16) اما در حالي که پروژهي چرچلند حذف گرايانه است، مک گين آگاهي را ميپذيرد و در نتيجه، ناچار است با يک معما يا راز مواجه شود. به نظر او، ميتوانيم اين ظهور، (17) [يعني] اين گسست در کيهان کاملاً متفاوت مادي را بپذيريم و با اين راز به سر ببريم، اما دوگانه انگاران جوهري با يک مسئلهي دشوارتر روبه رو ميشوند و مهمترين منبعي که اين دوگانه انگاران براي پرداختن به مسئلهي ظهور از آن استفاده ميکنند، خود، مسئله دار است؛ يعني خداباوري.
مسلماً ميتوان خداباوري را مطرح کرد تا نه تنها به دوگانه انگاران جوهري بلکه به دوگانه انگاران ويژگيها نيز کمک کند. مک گين مسئله را به اين شکل مطرح ميکند، «چگونه تکامل، آب بافتهاي زيستي را به شراب آگاهي تبديل کرد؟»(18) مانند تعدادي از طبيعت گرايان - گالن استراوسن، جري فودر، ند بلاک – مک گين نيز اصلاً متأثر از تبيينهاي طبيعت گرايانه دربارهي ظهور آگاهي از ماده نيست. «ما در اين باره که چگونه نيروي جاذبه موجب شد که مه بانگ، ستارگان و کهکشانها را به وجود آورد، تصور خوبي داريم، اما هيچ نيروي مشابهي نميشناسيم که بتواند تبيين کند چگونه تودههاي همواره در حال انبساط ماده، ميتوانند يک حيات دروني آگاه را توسعه دهند.»(19) به نظر ميرسد که اين وضعيت، توجه را به خداباوري معطوف ميکند. اگر همان گونه که مک گين ميگويد، احتمال ظهور آگاهي با در نظر گرفتن پس زمينهي مادي انگارانه بالا نباشد، شايد ما بايد باورهاي پس زمينهي خود را تغيير دهيم. آر. ام. ادمز، ريچارد سوئينبرن و ديگران استدلالهاي خداباورانهاي را بر مبناي وجود آگاهي اقامه کردهاند. با در نظر گرفتن اينکه طبيعت، خود، مخلوق خالقي آگاه و خير مطلق است، ظهور آگاهي طبيعي به نظر ميرسد.(20)
اما آن طور که مک گين استدلال ميکند، وارد کردن خداباوري به ميدان تنها بر راز ميافزايد. مک گين مينويسد «مغز موجودي است زميني با ويژگيهايي عجيبتر از هر سياه چاله يا کوتولهي قرمز يا نقاط تکين بينهايت متراکم.»(21) اگر ما اين مغز عجيب و غريب را در پرتو يک مغز يا روح عجيبتر و بزرگتر تبيين کنيم، به جايي نميرسيم. استناد به خداباوري در اينجا نمونهي کلاسيکي از تبيين امر مبهم در پرتو امر مبهمتر است.
در واقع راز عميق اين است که چگونه ادراک از مغز پديد ميآيد، اما از اين موضوع نتيجه نميشود که ما بايد معجزههاي عيني را در جهان مسلم فرض کنيم. اگر راز با محدوديتهاي شناختي ما پديد ميآيد، تلاش براي پر کردن شکاف تبييني از طريق وارد کردن خدا به صحنه نادرست است. ميمون باهوشي را تصور کنيد که تلاش ميکند تا رشد گياهان را بفهمد. ممکن است او کاملاً ترغيب شود که فرض کند خدا نيرويي در پس اين پديده است، زيرا نميتواند نظريهي فتوسنتز را دريابد، اما معقولتر براي او اين است که نتيجه بگيرد مشکلات تبييني او ناشي از نقص شناختي خود اوست و نه ناشي از جادويي در گياه. به همين ترتيب، ما ميتوانيم به محدويتهاي شناختي خود به عنوان بديلي براي داستاني ماوراي طبيعي متوسل شويم. (22)
به نظر ميرسد که «جادو» همان چيزي است که خداباوران مطرح ميکنند. مک گين مسلم ميگيرد که خداباوران معتقدند خدا هر ذهن يا نفس منفرد را از طريق يک فعل مجزا خلق ميکند، سپس آن را به يک بدن پيوند ميدهد. «خدا نفس شما را آفريد و آن را تا پايان حيات فاني شما به بدنتان متصل کرد. هر نفس معجزهاي جزئي و نشانهاي از توان ماوراي طبيعي خدا در جهان مادي است». نتيجه، متافيزيکي است که متضمن دخالت بيش از حد الهي است. مک گين پاسخ را مختصر و مفيد اظهار ميکند، «طبيعت از معجزه بيزار است».
«دوگانه انگاران خداباور اذهان را کاملاً مخلوق خدا ميدانند، بدون آنکه هيچ نقش سازندهاي براي مغز در اين فرايند، در نظر بگيرند».(23)
همچنين نشان داده ميشود که خداباوري از منظر توزيع آگاهي در سرتاسر طبيعت فاقد کفايت است؛ «بنابراين بسيار عجيب است که ما براي تبيين وجود آگاهي در حيوانات به خدا نياز داريم و با اين حال، براي تبيين خصلتهاي پيچيدهتر حيوانات به خدا نياز نداريم». به نظر ميرسد استناد به خداباوري در مورد انسانها و نه حيوانات غير انساني، ارتجالي(24) است. «فرضيهي خدا دلبخواهي و غير تبييني به نظر ميآيد». خداباوري بيش از طبيعت انگاري مک گين، تبييني از آگاهي عرضه نميکند، «زيرا اينکه چگونه اعمال خدا اذهان آگاه را پديد ميآورند، به همان اندازه رازآميز است.»(25)
ممکن است دوگانه انگاري جوهري به دلايل ديگري مورد حمله قرار گيرد؛ براي مثال، ميتوان به استدلال معروف زبان خصوصي اشاره کرد. به هر حال من گمان ميکنم که مک گين چهار مورد از اساسيترين اعتراضها را مشخص کرده است؛ بنابراين در ادامه به آنها ميپردازم، سپس طرح دوگانه انگاري افراطيتري را پيشنهاد ميکنم.(26)
2. استدلالي براي دوگانه انگاري جوهري به جاي دوگانه انگاري ويژگيها
دوگانه انگاري ويژگيها نميتواند وظيفهي استدلال براي انسجام خداباوري را به عهده گيرد، چه رسد به پذيرفتني بودن آن، بلکه با مسئلهي توضيح ظهور حالتهاي آگاهانه از حالتها و فرايندهاي فيزيکي مواجه است. «آگاهي از طريق برخي ويژگيهاي طبيعي بافت مغز، در مغز ريشه دارد، اما براساس نوع شناخته شدهاي از فرايندهاي الکتروشيميايي تبيين پذير نيست.»(27) همان طور که دوگانه انگاران ويژگيها معتقدند که امور ذهني و امور فيزيکي اين همان نيستند، شکافي ميان آن دو وجود دارد که پر کردن آن بسيار دشوار است. مشکل ديگري که دوگانه انگاري ويژگيها با آن روبه رو ميشود، امکاني بودن ظاهري رابطهي ذهن و بدن است. دشوار است بفهميم چگونه ذهن و بدن با وجود اين امکان آشکار، ضرورتاً با يکديگر مرتبطاند. مک گين در کتاب پيشين خود با عنوان مسئله آگاهي، به اين مسئله توجه کرده است.چگونه ممکن است حالتهاي آگاهانه به حالتهاي مغزي وابسته باشند؟ چگونه پديدارشناسي رنگارنگ از مادهي خاکستري بيروح پديد ميآيد؟ ... چگونه اجتماع ميليونها سلول عصبي منفرد بيجان آگاهي دروني را به وجود ميآورد؟ ما ميدانيم که مغزها اساس علّي بالفعل آگاهياند، اما به نظر ميرسد که هيچ فهمي از اينکه چگونه اوضاع ميتواند چنين باشد، نداريم. اين وضعيت، معجزه آسا، اسرارآميز و حتي کمي مضحک به نظر ميرسد.(28)
من پس از پاسخ دادن به چهار اشکال مک گين، دوباره به اين مشکل خواهم پرداخت. آيا دوگانه انگاران جوهري در تمايز ميان شخص و بدن مبالغه ميکنند؟ بيترديد برخي شکلهاي مطرح شدهي دوگانه انگاري در واقع تصوير قطعه قطعه شدهاي را از ارتباط ميان ذهن و بدن ارائه ميکنند، اما آيا هيچ ضرورتي براي پيروي از چنين تصويري وجود دارد؟ ميگويم که نه؛ وجود ندارد. مک گين به اصل تعامل ميان امور فيزيکي و امور غير فيزيکي اشکال نميکند؛ بنابراين از آنجا که برخي انواع تعامل ممکن است وجود داشته باشند، چرا اين تعامل را در مجموع، فراگير تلقي نکنيم؟ شخصي که داراي تجسدي است که خوب کار ميکند، قطعاً براي عمل کردن، فکر کردن و احساس کردن جهان به شکل خاص خود، مانند يک موجود متجسد رفتار ميکند. هيچ دليلي براي دوگانه انگاران وجود ندارد تا نقش يک «هالهي تنبل» (يا يکهالهي بيش فعال!) را که روي مغز شناور است، به شخص يا ذهن بدهند.(29)
قياس مک گين در مورد سيستم استريو عجيب است. بله، گويندگان و ديگران صدا را ايجاد ميکنند، اما اين امر، امکان تحليل را فراهم ميکند. از نظر خود مک گين، آيا صدا (آنچه کسي ميشنود) از مادهي فيزيکي که علت آن است، متمايز نيست؟ بله، ميتوانيم بفهميم که چرا خراب شدن دستگاه به ناپديد شدن موسيقي منجر ميشود، اما همچنين ميتوانيم به آساني تصور کنيم که موسيقي به علت انعکاس صدا شنيده شود. صدا درست همان جعبهي موسيقي يا حالت و فعاليت مغز شنونده نيست.(30) لازم نيست دوگانه انگاران جوهري اين مطلب را انکار کنند که تخريب بدن به تخريب يا نابودي آگاهي يا شخص منجر ميشود. برخي دوگانه انگاران بقاي آگاهي پس از مرگ را انکار کردهاند، حال آنکه ديگران موضع لاادري داشتهاند (سي. دي. براود(31)، سي، جِي، دوکاس)(32). دوگانه انگاران جوهري در مورد مطلب ديگري استدلال کردهاند، نابودي بدن مستلزم نابودي آگاهي نيست. ميتوان اين فرضيه را پذيرفت و با وجود اين، اعتقاد داشت که هيچ حيات شخصي آگاهانهاي بدون ترکيبهاي خاصي از حالتهاي فيزيکي وجود ندارد.
دربارهي اتهام شبه پديدارگرايي چطور؟ مکگين مفروض ميگيرد که رويدادهاي يکسان بايد داراي علتهاي يکسان باشند؛ اگر حالتهاي فيزيولوژيک مک گين باعث شود که او آگاهانه جملهاي را اظهار کند، حالتهاي فيزيولوژيک مشابه يک موجود ديگر نيز بايد باعث شوند که آن موجود، آگاهانه جملهي مشابهي را اظهار کند. مک گين اين امر را به عنوان يک وضع امور ضروري مطرح ميکند. اگر زامبي همزاد به عنوان يک امکان جدي مطرح باشد، رابطه ميان فيزيولوژي مک گين و حالتهاي آگاهانهي او ضروري نيست و در نتيجه، علي هم نيست، اما چرا مفروض بگيريم که همهي روابط علي ضروري اند؟ چرا اين امکان ساده را ناديده بگيريم، در حالي که رويداد A علت B است، به لحاظ متافيزيکي ممکن است که قوانين طبيعت تغيير کنند و A علت B نباشد؟ بسياري از فيلسوفان قبل و بعد از هيوم روابط علي را به صورت امکاني طرح کردهاند. ديويد لوئيس که به هيچ وجه دوگانه انگار نيست، مينويسد:
ممکن است اشيا به طرق مختلفي کاملاً متفاوت باشد. ممکن است که من اصلاً وجود نداشته باشم؛ نه خود من و نه هيچ بديلي از من، يا ممکن است که هرگز هيچ فردي وجود نداشته باشد، يا ممکن است که مقادير ثوابت فيزيکي چنان متفاوت باشند که با پيدايش حيات ناسازگار شوند، يا ممکن است قوانين طبيعي کاملاً متفاوتي وجود داشته باشند و ممکن است به جاي الکترونها و کوارکها، ذراتي متفاوت، بدون بار يا جرم يا اسپين، بلکه با ويژگيهاي فيزيکي غريبي که هيچ شباهتي با وضعيت کنوني جهان ندارند، وجود داشته باشند. طرق بسيار زيادي وجود دارند که ممکن است جهان به آن طرق باشد؛ يکي از اين طرق بسيار، شکلي است که اين جهان بدان گونه است. (33)
وقتي دوگانه انگار ادعا ميکند که به لحاظ متافيزيکي چه بسا بدنها و اذهان به شکل متفاوتي ترکيب شوند (براي مثال، مانند مورد زامبي همزاد) لازم نيست دوگانه انگار بپذيرد که اين وضعيت با توجه به قوانين فعلي طبيعت ممکن است، بلکه ممکن است دوگانه انگار در اين نکته ترديد کند که آيا خود قوانين طبيعت به لحاظ متافيزيکي ضروري اند؛ آيا براي مثال، ممکن بود اين طور باشد که کربن ويژگيهاي علي متفاوتي در مقايسه با ويژگيهايي که در کيهان ما دارد، داشته باشد؟
همان گونه که پيش از اين از مکگين نقل کردم، او گمان ميکند «طبيعت از معجزه بيزار است.» شايد اين مطلب شيوهاي پرطمطراق براي تأکيد بر يکنواختي قوانين طبيعت باشد. ميپذيريم که معجزهها اتفاق نميافتند؛ چرا جلوتر برويم و ادعا کنيم که آنها به لحاظ متافيزيکي ناممکناند؟ تا وقتي که مک گين ضرورت متافيزيکي روابط علي را به اثبات نرسانده، هنوز ثابت نکرده است که دوگانه انگاري جوهري مستلزم شبه پديدارگرايي است.
دربارهي انسجام موجود نامتجسد چه بايد گفت؟ چندين پاسخ درست وجود دارد. پاسخ نخست اين است که بپرسيم فهم ما از جهان فيزيکي تا چه اندازه معقول و روشن است. گالن استراوسن در يک نقد آموزنده از کتاب مک گين، اين نکته را مطرح ميکند که اين آگاهي نيست که رازآميز است، بلکه جهان فيزيکي است که رازآميز است. به روشني ويژگي آگاهي را در حالات خودمان درک ميکنيم؛ کيهان فيزيکي رازآميزتر است. استراوسن با در نظر گرفتن فرض اصلي کتاب مک گين وارد بحث ميشود:
فرض اصلي اين است که ما به طور کلي فهم نسبتاً خوبي از طبيعت ماده - ماده در فضا - و امور فيزيکي داريم. تنها در قياس با اين فرض است که به نظر ميرسد وجود آگاهي در جهان مادي رازآميز است، زيرا وقتي ما اين فرض را ناديده ميگيريم، چه چيزي دربارهي آگاهي معما گونه باقي ميماند؟ فرض کنيد شما تجربهاي از قرمزي يا درد داريد؛ اين تجربه را دقيقاً همان گونه که هست، در نظر بگيريد. به نظر ميرسد هيچ مجالي براي چيزي که بتوان آن را ناموفقيت در فهم اين وضعيت ناميد، وجود ندارد.(34)
سپس استراوسن ادعا ميکند که علم فيزيک جاي تصوير نيوتنيتر مک گين از ماده را گرفته است. «از قرن هجدهم، ... زماني که پريستلي خاطرنشان ساخت که هيچ دليل علمياي براي اين فرض وجود ندارد که اجزاي بنيادي ماده داراي بخش مرکزي کاملاً توپري باشند، زماني طولاني ميگذرد. تصوير دانه دانه از ذرات ساکن، در عمل در مقابل شگفتي نظريهي جديد کوانتومي و نظريهي ابرريسمانها رنگ باخت.» (35)
فيزيک معاصر وجود ارواح را مسلم نميگيرد، بلکه موجودات نظرياي را ميپذيرد که فاقد جرم، مکان معين و وزناند و چيزهايي (ميدانها و امواج) را ميپذيرد که ميتوانند از ميان ديوارها عبور کنند، وسايل متعارف آنها را ديده نميشود و [در عين حال] تأثيرات فيزيکي دارند. همان گونه که بس ون فراسن(36) مينويسد «آيا مفاهيمي مانند نفس، ... شما را گيج ميکنند؟ آنها در مقابل غرابت تصور ناپذير فضا- زمانهاي بسته، افق – رويدادها(37) همبستگيهاي آزمايش EPR و مدلهاي خود راه انداز(38) ناچيز جلوه ميکنند.»(39) چه بسا مفهوم فقدان تجسد به اندازهي فرضهاي فيزيک معاصر عجيب به نظر نرسد.
سرانجام چه چيزي دربارهي خداباوري، چنين نامطلوب است؟ به نظر ميرسد اين اتهام که پذيرش خداباوري دوري است، مبتني بر يک فرض عجيب است. اگر خداباوري صادق باشد، موجودي خيرخواه، قادر مطلق، عالم مطلق، بيآغاز و بيپايان وجود خواهد داشت که کيهان را به لحاظ وجودي خلق ميکند و نگاه ميدارد. بيشتر خداباوران فلسفي اعتقاد دارند که خدا ضرورتاً وجود دارد و بيشتر کساني که از برهان کيهان شناختي جانبداري ميکنند، ادعا ميکنند هر شاهدي بر اينکه وجود اين کيهان ممکن، به واقعيتي ضروري و داراي اراده وابسته است، شاهدي براي وجود خداست. مک گين برحق است، «چيزي دربارهي ساختار دروني تودههاي مادهي صرف وجود ندارد که حاکي از مبدئي الهي باشد. وقتي به وسيلهي ميکروسکوپ به سنگها نگاه ميکنيم، هيچ نشانهاي از امور الهي به چشم نميخورد. سيارکها و سياه چالهها هيچ علامت گويايي از خالق الهي نشان نميدهند»،(40) اما آنچه خداباوران تلاش ميکنند انجام دهند، استدلال از طريق امکان سنگها، ماده و انرژي و غيره به وجود خداست. آنها با نوعي نشانه يا علامت بر روي سنگ مانند امضاي يک هنرمند کامل و عالي به نفع خداباوري استدلال نميکنند.
مک گين اتهام دور را به ترتيب زير مطرح ميکند، «اين نظريه [دوگانه انگاري خداباورانه] وجود عامل آگاهي را مسلم ميگيرد که وجود همهي عاملهاي آگاه ديگر را تبيين ميکند، اما اگر مسئلهاي در اين مورد وجود داشته باشد که چگونه موجودات آگاهي که در اطراف خود ميبينيم، به وجود آمدهاند، مسئلهاي نيز در اين مورد وجود خواهد داشت که چگونه موجود آگاهي که هر يک از آن موجودات آگاه را خلق ميکند، به وجود آمده است.»(41)
اما اين مطلب مستلزم اين نيست که فيلسوفان خداباور، به نادرستي چيزي را مسلم ميگيرند. آنها فرض ميکنند که اگر خدا وجود داشته باشد، ميتوانيم ظهور آگاهي را به عنوان محصول يک موجود با ارادهي اگاه بفهميم. خداناباوران مختارند که نقطههاي آغازين خاص خود را انتخاب کنند و آگاهي و کيهان را از منظر خود تبيين کنند. اگر خداباوري به عنوان بخشي از تبيين وجود آگاهي پذيرفته شود، آيا ظهور هر شخصي برابر با وقوع يک معجزه است؟ نه. يک معجزه از نظر الهيات به دو شکل فهميده ميشود؛ معجزهها يا رويدادهاي به لحاظ ديني مهمي هستند که خدا با نقض قانون طبيعت پديد ميآورد يا رويدادهاي به لحاظ ديني مهمي هستند که با افعال مستمر و منظم خدا متفاوتاند. در هر دو شکل، لازم نيست دوگانه انگاران خداباور ظهور آگاهي در طبيعت يا در افراد را معجزه بدانند. احتمالاً دقيقترين روش براي خداباوران اين است که تکوين آگاهي را با کمک به قوانين طبيعتي که از جانب خدا اراده ميشوند، توضيح دهند. درست همانطور که خدا اراده ميکند کربن با تمام ويژگيهايش وجود پيدا کند، خدا روابط علي خاصي را اراده ميکند به اين ترتيب که وقتي پيکربنديها و ساختارهاي فيزيکي خاصي شکل گرفتند، موجب ظهور آگاهي شوند. ظهور آگاهي را ميتوان به قانوني از طبيعت مرتبط کرد و به يقين ميتوان آن را نشانهاي از ارادهي پايدار و جاري الهي دانست.
يک برداشت خداباورانهي جامع از طبيعت، همهي قوانين طبيعت را براساس ارادهي خدا به هم مربوط ميکند. اظهارنظر آلوين پلانتينگا گوياست، «همان قوانين علياي که ما در هر فعاليتي به آنها تکيه ميکنيم، چيزي جز ثبت رفتار منظم، هميشگي و متداول خدا با مادهي جهاني که خلق کرده است، نيست.»(42) دربارهي اين اتهام که دوگانه انگاري خداباورانه يک تصوير نژادپرستانه از طبيعت معرفي ميکند؛ بدين معنا که تنها نژاد بشر به نحو دوگانه انگارانه فهميده ميشود، چه ميتوان گفت؟ بيشتر دوگانه انگاران معاصر برداشتي دوگانه انگارانه از حيوانات غير انساني دارند، در نتيجه اين اتهام کنار گذاشته ميشود.
بنابراين آيا رابطهي تنگاتنگي ميان دوگانه انگاري ويژگيها و دوگانه انگاري جوهري وجود دارد؟ مک گين تصور ميکند «آگاهي به ويژگي طبيعي و شناخت ناپذير مغز وابسته است.» (43) او بر اين موضوع تأکيد ميکند که ما چه اندازه در فهم خود از روابط و ويژگيهاي طبيعي و علي مغز محدود هستيم. او ادعا ميکند که «مجبور» نيستيم خداباوري را بپذيريم. «به جاي اين نتيجه گيري که بايد پاي خدا را براي تبيين آگاهي به ميان آوريم، هميشه ميتوانيم به ياد بياوريم که ممکن است اين طور باشد که چيزي دربارهي پيوند ذهن و مغز وجود دارد که ما اساساً آن را نميفهميم ... ؛ بنابراين دليلي وجود ندارد که ما را به پذيرش تبيينهاي ماوراي طبيعي دربارهي آگاهي مجبور کند، حتي اگر ذهن انساني اصولاً نتواند رازش را برملاکند»،(44) اما چه هنگام استدلال فلسفي چنان قانع کننده است که ما را مجبور کند آن را بپذيريم؟ فيلسوفان کارآزموده ميدانند که مواضع فلسفي اغلب پله پله پيش ميروند، نه به واسطهي برهانهاي کاملا مغلوب کننده، بلکه به واسطهي دستهاي از دلايل موافق که با دستهاي از مشکلاتي که نظريههاي بديل با آنها مواجه هستند، مطابقت دارند؛ اگر خداباوري فاقد انسجام باشد يا آنکه ضدعلمي يا - طبق دلايل فلسفي - عميقاً ضعيفتر از طبيعت گرايي دانسته شود، نظريهي ترکيبي دوگانه انگاري خداباورانه ناپذيرفتني خواهد بود، اما اگر همان گونه که بسياري از ما استدلال کردهايم، خداباوري به شکل بسيار بهتري به عنوان يک رقيب جدي مطرح باشد، ميتواند يک تبيين قوي و جامع را از ذهن در جهان مادي شکل دهد و ميان آنچه به قول کيم «در طبيعت خود به عنوان موجودات داراي ذهن، به آن ارج مينهيم يا آن را خاص مييابيم» و آنچه به لحاظ علمي دربارهي جهان و خودمان ميدانيم، تعادل برقرار کند.(45)
در اين مقاله، در پي اثبات دوگانه انگاري خداباورانه نبودهام، بلکه بر جذابيت دوگانه انگاري ويژگيها تأکيد کنم، به برخي انتقادات قوي عليه دوگانه انگاري جوهري پاسخ دهم، سپس خاطرنشان کنم دوگانه انگاري جوهري ميتواند به واسطهي خداباوري، به عنوان يک نظريهي متافيزيکي جامع حمايت شود؛ نظريهاي که اعتبار بيشتري از آنچه مک گين ميگويد دارد. مک گين امکاني بودن آشکار امور ذهني و امور فيزيکي، مقبوليت ابتدايي دوگانه انگاري جوهري و مسئلهي تبيين ظهور آگاهي را تصديق ميکند. خداباوري دوگانه انگار امکاني بودن امور ذهني و امور فيزيکي را حفظ ميکند و با قرار دادن آگاهي در مرکز واقعيت، در مسئلهي تبيين منشاً آگاهي با مشکل روبه رو نميشود.
در پايان بر عنصري کليدي در خداباوري تأکيد ميکنم. خداباوران کلاسيک در يهوديت، مسيحيت و اسلام فعل خدا را براساسي خير درک ميکنند. خداوند، کيهان، آگاهي و هر چيز ديگر را خلق و ابقا ميکند، زيرا خوب است که چنين کند. دوگانه انگاران خداباور مانند دکارت، ارتباط ذهن و بدن را نيز براساسي خير ميفهمند؛ به شکل مادي، متجسد بودن خير است. دوگانه انگاران خداباور مانند دکارت، همچنين به وجود حالاتي که طبق آنها تجسد شخص ممکن است بد عمل کند، [مانند] حالاتي که در آنها دچار خطاي ادراکي ميشويم يا توان خود را براي عمل و احساس از دست ميدهيم، اذعان ميکردند. ميتوان بسياري از اظهارنظرهايي را که مک گين دربارهي فقدان ارتباط مبالغه آميز ذهن و بدن مطرح کرده است، در ديدگاه دوگانه انگاري خداباورانه، به صورت از ميان رفتن وحدت کارکردي درست شخصي و بدن تلقي کرد.
من پيشنهاد داده ام که دوگانه انگاران، متعهد به اين باور نيستند که ذهن به نحوي روي بدن شناور است. با اين همه، بايد تصديق شود مواردي وجود دارند که ممکن است افراد چنان به لحاظ احساسي آسيب ببينند يا چنان از بدنهايشان رانده شوند که بدان گونه عمل کنند که گويي حقيقتاً حاضر نيستند، حقيقتاً متجسد نيستند. آيا همچنين ممکن نيست که شخص چنان از زندگي اش منقطع شود که در شرف تبديل شدن به زامبي همزاد قرار گيرد، نه اينکه به کلي آگاهي را از دست دهد، بلکه تنها به اندازهي نياز براي اجراي اعمال مکانيکي معمولي آگاه باشد؟ اما ارواح مکگين؛ آيا کسي نميتواند داراي احساسهايي باشد که به لحاظ موهوم بودن شبيه ارواح باشند؟ يا آيا ممکن نيست شخص داراي عواطفي باشد که معجوني از تمايلات ناسازگاري را تشکيل دهد که نتوان با آنها ارتباط داشت يا به آنها اشاره کرد؟ فکر ميکنم پاسخ اين پرسشها مثبت است! دوگانه انگاري جوهري به آساني اين موارد را در برميگيرد و دوگانه انگاري خداباورانه يک متافيزيک پيشرفتهتر و يک نظريهي ارزش را عرضه ميکند که با آنها ميتوان اين موارد را عيبها يا خللهايي در وحدت کارکردي يک شخص متجسد دانست.(46)
پينوشت:
1. Charles Taliaferro, Emergentism and Consciousness: Going beyond Property Dualism, Soul, Body, and Survival, Corcoran (ed.), Cornell University Press, 2001.
از گروه فلسفه دانشگاه نيويورک و گروه دين [شناسي] دانشگاه پرينستون براي اظهارنظر دربارهي نسخهي اوليه اين مقاله سپاس گزارم.
2. Jaegwon Kim, Mind in a Physical World: An Essay on the Mind-Body Problem and Mental Causation, 1998-2.
3. Watson.
4. eliminativists.
5. Charles Taliaferro, Consciousness and the Mind of God, 1994, p. 26.
6. Colin McGinn, The Mysterious Flame: Conscious Minds in a Material World, 1999, pp. 23 & 29.
7. ibid., p. 29.
8. folk psychology.
9. ibid., p. 24.
10. see: Richard Swinburne, Evolution of the Soul, 1986; W. D. Hart, The Engine of the Soul, 1988; Taliaferro, Consciousness and the Mind of God.
11. McGinn, Mysterious Flame, p. 88.
12. ibid., p. 25.
13. ibid., pp. 25-26.
14. ibid., p. 27.
15. Paul Churchland. The Engine of Reason, the Seat of the Soul, 1995, p. 211.
16. McGinn, Mysterious Flame, p. 14.
17. emergence.
18. ibid., p. 13.
19. ibid., p. 15.
20. see: Richard Swinburne, The Existence of God, 1979; R. M. Adams, The Virtutes of Faith, 1987; J. p. Moreland, “Searle"s Biological Naturalism and the Argument From Consciousness," Faith and Philosophy 15, 1998, 1.
21. McGinn, Mysterios Flame, p. 16.
22. ibid., pp. 84-85.
23. ibid., pp. 83-84,91 & 230.
24. ad hoc.
25. ibid., pp. 87-88.
26. من در کتاب آگامي و ذهن خدا دربارهي استدلال زبان خصوصي و ديگر استدلالهاي ضد دوگانه انگاري بحث ميکنم.
27. Mc Ginn, Mysterious Flame, p. 29.
28. Colin McGinn, The Problem of Consciousness, 1990, 1.
29. Taliaterro, Consciousness.
30. تلقي پيتر استراوسن از اين فرضيه را به ياد آوريد که ممکن است جهاني از صداي صِرف وجود داشته باشد:
Peter Strawson, Individuals, 1963, ch. 2.
افلاطون در فايدون بحت شهودي دربارهي ارتباط موسيقي و آلات موسيقي دارد. دوگانه انگاران جوهري ارتباط موسيقي با دستگاه استريو يا آلات موسيقي را مشابه با رابطه ذهن و بدن نميدانند، زيرا موسيقي يک فرايند يا فعاليت است نه يک جوهر انضمامي، اما با اين همه، در مقابل مثال مک گين بايد اين نظر را مطرح کرد که موسيقي به عنوان چيزي که کنسرت روها ميشنوند، چيزي از جنس فعاليت فيزيکي نيست. دست کم، با در نظر گرفتن تصديق ويژگي متمايز آگاهي در مقايسه با بهترين تصوير ما از جهان فيزيکي از جانب مکگين، نتيجه گيري نظر معقول است.
31. C. D. Broad.
32.C.J. Ducasse.
33. David K. Lewis, On the Plurality of Worlds, 1986, pp. 1-2.
34. Galen Strawson, "Little Gray Cells," 11 July 1999, p. 13.
35. ibid.
36. Bas van Frassen.
37. event-horizons.
38. bootstrap.
39. see: Paul Churchland (ed.), Images of Science, 1985, p. 285.
40. McGinn, Mysterious Flame, p. 79.
41. ibid., p. 86.
42. Alvin Plantinga, Does God Have a Nature? 1980, p. 3.
43. McGinn, Mysterious Flame, p. 28.
44. ibid., p. 85.
45.Charles Taliaferro, Contemporary Philosophy of Religion, 1998.
من از زبان کيم در اين کتاب نقل ميکنم:
Mind in a Physical World, p. 2.
46. براي بررسيهاي بيشتر در زمينه آراي مک گين ر.ک:
Consciousness and the Mind of God.
همچنين در مقالهي زير، برداشتي از تجسد را با تکيه بر مزاياي آن مطرح کرده ام:
The Virtues of Embodiment.
###
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}