4. آموزه‌ي مثبت رفتارگرايي

آموزه‌ي مثبت رفتار‌گرايي منطقي اين است که معناي واژگان ذهني کاملاً از طريق رفتار مي‌تواند مشخص شود؛ مثلاً وقتي مي‌گوييم «الف مي‌خواهد آب بنوشد»، آنها پيشنهاد زير را ارائه مي‌دهند. (البته اين پيشنهاد گرچه کاذب است، با آنچه رفتارگرايان منطقي مد نظر دارند، سازگار است.)
ج) الف مي‌خواهد آب بنوشد = تع الف ليوان آب را برمي‌دارد و مي‌نوشد.
اصل «ج» نشان مي‌دهد گزاره‌ي «الف ليوان آب را مي‌نوشد» با گزاره‌ي «الف مي‌خواهد آب بنوشد» منطقاً هم ارزش هستند.
اما اصل «ج» کاذب است، چون بسياري از افرادي که مي‌خواهند آب بنوشند، هميشه نمي‌نوشند، اما اصل «ج» دستکم شروط رفتارگرا را براي تحليل معناي واژگان ذهني برآورده مي‌کند. بر مبناي اصلي «ج» معناي يک واژه‌ي ذهني (ميل به نوشدن آب) در زباني کاملاً رفتاري (نوشيدن) تحليل مي‌شود. به نظر مي‌رسد تحليل معناي واژگان ذهني از طريق رفتار «بالفعل» (1) کاذب باشد، شخص ممکن است رفتار درد را از خود نشان دهد، بدون آنکه واقعاً درد داشته باشد و ممکن است واقعاً درد داشته باشد، بدون آنکه رفتار درد را از خود نشان دهد.
بنابراين «رفتارگرايان منطقي» معناي واژگان ذهني را از طريق رفتار «بالقوه» تحليل مي‌کنند. بر اين مبنا شخصي که مي‌خواهد قهوه بنوشد، اين آمادگي (2) را دارد که رفتار خاصي (يعني نوشيدن قهوه را) از خود بروز دهد. اين پيشنهاد را به شکل زير صورت بندي مي‌کنيم:
ج1): «الف» مي‌خواهد آب بنوشد =تع «الف» آمادگي نوشيدن آب را دارد.
اصل «ج1» بيان مي‌کند که ارتباطي قوي بين حالات ذهني و «آمادگي» براي رفتار کردن به روش خاصي وجود دارد، به گونه‌اي که آن رفتار مشخصه‌ي آن حالت ذهني است. اصل «ج» بيان مي‌کند که اگر شخصي نتواند آمادگي رفتاري‌اي را که مشخصه‌ي حالت ذهني «ب» است از خود بروز دهد، مي‌توان گفت آن شخص در حالت ذهني «ب» قرار ندارد.
به عبارت ديگر، اگر همان گونه که اصل «ج 1» بيان مي‌دارد، خواستن و ميل به نوشيدن آب همان «آمادگي» داشتن براي نوشيدن آب است، يعني اگر شخصي آب بخواهد، بدين معناست که «آمادگي» دارد تا آب بنوشد، ارتباط بين حالات ذهني و آمادگي‌هاي رفتاري، از تحليل رفتارگرايانه‌ي معناي واژگان ذهني (اصل «ج1») نتيجه مي‌شود و در نتيجه، بر مبناي اصل «ج1» مي‌توان صدق رفتار‌گرايي را نشان داد. اين استدلال را به شکل زير صورتبندي مي‌کنيم:
P1: ميان حالات ذهني و رفتار رابطه وجود دارد.
P2: بر طبق اصل «ج 1» حالات ذهني همان آمادگي‌هاي رفتاري هستند.
C: بنابراين «رفتار‌گرايي فلسفي» آموزه‌ي صادقي درباره‌ي تبيين رفتار و حالات ذهني است.
اما نکته‌ي مهم اين است که نظريه‌هاي ديگري درباره‌ي حالات ذهني مانند «کارکردگرايي» وجود دارند که مي‌توانند رابطه ميان تمايلات رفتاري و حالات ذهني را به خوبي تبيين کنند. در نتيجه، اين ادعا که رفتارگرايي مي‌تواند رابطه ميان رفتار و حالات ذهني را تبيين کند، دليل کافي براي صدق رفتار‌گرايي نيست.
از طرف ديگر، اصل «جا» ناکامل است. بر مبناي اصل «ج1» ميل به نوشيدن آب، همان آمادگي براي نوشيدن آب است. حال فرض کنيد علي مي‌خواهد آب بنوشد و ما ليواني از آب را مقابل او قرار مي‌دهيم، اما علي نمي‌نوشد، چون ممکن است باور نداشته باشد که ليوان دربردارنده‌ي آب است؛ بنابراين مي‌توانيم پيشنهاد رفتارگرا را به صورت اصل «ج2» بازسازي کنيم:
ج): «الف» مي‌خواهد آب بنوشد = تع «الف» آمادگي دارد چيزي را بنوشد که او باور دارد آب است.
اما اصل «ج2» با شروط رفتارگرا سازگار نيست، چون بر مبناي اصل «ج2» ميلي به نوشيدن آب از طريق رفتار و باور تحليل شده است؛ بنابراين معناي واژگان ذهني کاملاً از طريق رفتار تحليل نشده است.

1. 4. ايرادات رفتارگرايي

1) هيچ رابطه‌ي يک به يکي ميان گزاره‌هاي بيانگر حالات ذهني و گزاره‌هاي بيانگر حالات رفتاري وجود ندارد. علت اين است که در هر کدام از رفتارهاي ما در حقيقت چندين حالت ذهني (باور و ميل) منعکس مي‌شود؛ مثلاً هنگامي که من دندان درد دارم و به دکتر مي‌روم، در حقيقت اين عمل من به دليل باور من به اينکه دکتر مي‌تواند درد مرا کاهش دهد و نيز ميل من به کاهش درد است. در حقيقت، مجموعه‌اي از باورها و اميال عملي را پديد مي‌آورند. در نتيجه، نمي‌توان يک جمله‌ي بيانگر گزاره‌ي رفتاري را ترجمه و معادل يک جمله‌ي بيانگر حالت ذهني دانست. رابطه ميان باور - ميل و عمل را مي‌توان به شکل زير صورت بندي کرد:
اصل باور - ميل و عمل: اگر فرد الف چيزي را بخواهد و باور داشته باشد که «ب» وسيله‌اي براي رسيدن به آن چيز است، «الف»، «ب» را انجام خواهد داد. (3)
البته اصل بالا شکل ساده شده‌اي از رابطه ميان رفتار و حالات ذهني است. رابطه ميان حالات ذهني و رفتار کاملاً پيچيده است، چون ممکن است فردي باور و ميل به انجام «ب» داشته باشد، اما هنوز «ب» را انجام ندهد، به دليل اينکه ممکن است باور ديگري داشته باشد که مانع از انجام «ب» شود و اين روند مي‌تواند تا بي‌نهايت ادامه پيدا کند؛ (4) بنابراين اعمالي که انجام مي‌دهيم، نتيجه‌اي از يک حالت ذهني واحد نيستند، بلکه مجموعه‌اي از حالات ذهني در انجام اعمال دخالت دارند. اگر رفتارگرا بخواهد تحليلي رفتاري از حالت ذهني «ميل و خواسته» ارائه دهد، نيازمند استفاده از حالات ذهني ديگر مانند باور است و براي تحليل باور، نيازمند استفاده از حالت ذهني ميل و خواسته است. رفتارگرا در اين حالت با يک تحليل «دوري» روبه رو خواهد بود.
فرض کنيد اصل «ج 2» اصل درستي باشد. در اين اصل، رفتارگرا به يک حالت ذهني باور ارجاع مي‌دهد که بايد تحليلي رفتاري از آن نيز ارائه دهد؛ يعني براي اين جمله که «الف» باور دارد که ليوان مقابلش پر از آب است» بايد تحليل رفتاري از باور ارائه دهد. رفتارگرا مي‌تواند جمله‌ي زير را پيشنهاد کند:
ج 3) اگر الف فلان و بهمان حالات ذهني ديگر را داشته باشد، آن‌گاه الف آمادگي خواهد داشت به فلان و بهمان روش رفتار کند.
اين اصل کمکي به رفتارگرا نمي‌کند، چون رفتارگرا بايد از حالت ذهني يادشده نيز تحليلي رفتاري ارائه دهد و شبيه جمله‌ي بالا را بازسازي کند و اين روند بي‌پايان است؛ به عبارت ديگر، رفتارگرا چنان مشغول بازسازي تحليل رفتاري از حالات ذهني مختلف مي‌شود که به يک تعبير نهايي از حالت ذهني اوليه که قصد تحليل آن را داشته نمي‌رسد. (5)
2) ميان حالات التفاتي (مانند باور) رابطه‌ي منطقي وجود دارد. تحليل رفتارگرايان نمي‌تواند اين رابطه‌ي منطقي را توضيح دهد. فرض کنيد «علي باور دارد که امروز جمعه است» و همچنين «او باور دارد که جمعه روز تعطيل است»؛ بنابراين «او باور دارد که امروز تعطيل است». در واقع، دو باور اول علي او را در باور سوم معقول مي‌سازد. اين بدين دليل است که فرايند تفکر ما «عقلاني» (6) است.
3) اگر تحليل رفتارگرا - مثلا اصل «ج 1» را - اصلي مقبولي بدانيم، باز هم اين اصل نمي‌تواند مفهوم متعارف از ذهن (يعني اينکه حالات ذهني علل دروني رفتار هستند) را مخدوش کند. «آمادگي رفتاري» که رفتارگرا براي تحليل معناي واژگان ذهني از آن استفاده مي‌کند، به صورت يک تحليل «ابزارگرايانه» (7) و شرطي بيان مي‌شود. وقتي مي‌گوييم نمک حل پذير است، به اين معناست که اگر نمک را در آب قرار دهيم، حل مي‌شود. اين تحليلي «ابزارگرايانه» از ويژگي‌هاي «بالقوه» (8) است. اين تحليل را به صورت زير نشان مي‌دهيم (اگر بخواهيم «تحليل رفتارگرايانه» از حل پذيري ارائه دهيم):
تحليل ابزاري از حل پذيري: الف در آب حل پذير است = تع اگر
الف در آب قرار داده شود، الف حل خواهد شد. (9)
در اين حالت، حل شدن نوعي رفتار است. اين تعريف از حل پذيري، شروط رفتارگرايانه را برآورده مي‌سازد، چون در اين تعريف ذکري از وضعيت دروني ماده‌ي حل شونده به ميان نيامده است.
طبق اين تعريف، حل پذيري «الف» يک ويژگي «شرطي» (10) (که به صورت اگر، آنگاه بيان مي‌شود) است، اما واقع گرايان علت حل شدن نمک را وضعيت دروني نمک مي‌دانند؛ يعني نمک به سبب ساختارش در آب حل پذير است. تعريف واقع گرا از حل پذيري را مي‌توان به صورت زير بازسازي کرد:
تحليل واقع گرايانه از حل پذيري: الف در آب حل پذير است = تع
الف در يک حالت دروني (11) قرار دارد، به گونه‌اي که وقتي الف در آب قرار داده مي‌شود، S موجب حل شدن الف در آب مي‌شود.
بر مبناي تحليل واقع گرايانه، اگر ماده‌ي «الف» در آب حل شود و ماده‌ي «ب» در آب حل نشود، بدين دليل است که ساختارهاي «الف» و «ب» با هم متفاوت‌اند. طبق اين تحليل، ساختار ماده «الف» به گونه‌اي است که موجب حل شدن «الف» در آب مي‌شود، اما طبق تحليل ابزارگرايانه، تفاوت ميان ماده‌ي «الف» و ماده‌ي «ب» يک تفاوت ساختاري نيست، بلکه تفاوت تنها در اين است که گزاره‌ي شرطي «اگر در آب قرار داده شود، در آب حل خواهد شد» در مورد ماده‌ي «الف» صادق است و در مورد ماده‌ي «ب» صادق نيست. حال اگر تعريف ابزارگرايانه را بپذيريم، به نظر مي‌رسد اين تعريف نتيجه نمي‌دهد که نمک وضعيتي دروني ندارد که باعث حل شدن آن در آب شود. در واقع، علم شيمي توصيف دقيقي از ويژگي‌هاي ساختاري و دروني نمک و شکر ارائه داده است و اين ويژگي‌ها منشاً حل شدن نمک و شکر در آب هستند؛ بنابراين حتي اگر ميل به نوشدن آب يک آمادگي رفتاري باشد، اين نشان نمي‌دهد که ميل و خواسته حالت دروني فرد نيستند. از سوي ديگر، دلايل خوبي وجود دارد تا بپذيريم که وقتي چيزي يک ويژگي «تمايلي و بالقوه بودن» را دارد، پايه‌ي فيزيکي‌اي براي آن وجود خواهد داشت. وقتي موجود زنده‌اي به نوشيدن آب تمايل دارد، پرسيدن اين سؤال کاملاً پذيرفتني و مناسب است که «ساختار دروني آن اندام واره چيست که او را به عمل کردن به اين شيوه متمايل مي‌سازد؟» (12)
4) پاتنم ايراد 3 را به طريق ديگري بيان کرده است. (13) وقتي مي‌گوييم «الف به بيماري اس مبتلا است»، چه معنايي در انتساب بيماري ام اس به فرد «الف» مد نظر است؟ معقول است بگوييم اين جمله که «به طور طبيعي افرادي که ام اس دارند، برخي يا همه‌ي نشانه‌هاي A1 , A3, A2 و نظاير آن را دارند» يک صدق تحليلي است؛ به عبارت ديگر، «مقصود ما از ام اس تا حدودي اين است که به طور طبيعي ام اس موجب نشانه‌هاي خاصي مي‌شود، اما بايد تأکيد شود که سخن گفتن درباره‌ي بيماري ام اس بدين معني نيست که ام اس مي‌تواند به نشانه‌هاي بيماري ترجمه شود (بدون از دست دادن معنا). به همين قياس، سخن گفتن درباره‌ي «درد» به معناي سخن گفتن درباره‌ي رفتار بالفعل يا بالقوه‌ي درد نيست. در واقع، درد و بيماري علل رفتار و نشانه‌ها هستند و نمي‌توانند به معلول‌هاي آنها تحويل شوند.
5) مشکل ديگري که تحليل رفتارگرايان (اصل «ج1») آن روبه‌روست، اين است که اصل «ج» جنبه‌هاي پديداري حالات ذهني (کيفيات ذهني) را انکار مي‌کند، اما مشخصاً درد داشتن چيزي بيش از چهره درهم کشيدن، اخم کردن و آخ گفتن يا حتي آمادگي و تمايل به انجام اين رفتارهاست. وقتي فردي براي کاهش دردش به پزشک مراجعه مي‌کند يا ضد درد مصرف مي‌کند، صرفاً براي جلوگيري از بروز اين رفتارها نيست، بلکه براي رفع احساس ناخوشايندي است که دارد؛ يعني احساس آزار و دردي که تجربه مي‌کند. رفتارگرايان منطقي توضيحي براي اين جنبه‌هاي پديداري يا کيفيات ذهني ندارند.
6) رفتار‌گرايي به انکار منظر اول شخص مي‌انجامد؛ به عبارت ديگر، براي آنکه ما از حالات ذهني خود آگاه باشيم، بايد ديگران به ما بگويند که در چه حالت ذهني‌اي قرار داريم. لطيفه‌ي معروفي در اين زمينه وجود دارد که دو رفتارگرا همديگر را در خيابان ملاقات مي‌کنند، يکي از آنها به ديگري مي‌گويد شما احساس خوشي و سرحالي داريد. من چه احساسي دارم؟ اما به نظر مي‌رسد معرفت من به اينکه اکنون درد دارم، معرفتي بي‌واسطه و مستقيم است و مبتني بر شواهد يا استنتاج نيست؛ به عبارت ديگر، نيازي نيست من رفتارم را مشاهده کنم تا استنتاج کنم که باوري دارم. براي اينکه بدانم که دارم درباره‌ي چيزي فکر مي‌کنم يا احساس خاصي دارم، نيازي نيست خودم را در آينه ببينم يا در تلويزيون مشاهده کنم يا کس ديگري به من بگويد.
7) پاتنم در مقاله‌ي معروف خود «مغزها و رفتار» (14) استدلالي را طراحي کرده که آمادگي داشتن براي رفتار درد، شرط لازم دردمند بودن نيست. پاتنم يک آزمايش فکري طرح مي‌کند تا نشان دهد که مي‌توان بدون هيچ علايم رفتاري‌اي، همچنان ذهن و حالات ذهني را داشت. جامعه‌اي را فرض کنيد که همه‌ي افراد آن زاهدمسلک و بسيار خويشتن دارند. (15)
اين افراد کاملاً به طور غيرارادي اين توانايي را دارند که رفتار درد را از خود بروز ندهند. وقتي که پاهاي آنها آسيب مي‌بيند يا شکسته مي‌شود، هيچ کسي در آن جامعه تمايل و آمادگي ندارد تا رفتار درد را از خود بروز دهد (هيچ کسي تمايل و آمادگي ندارد گريه کند، فرياد بکشد، چهره در هم بکشد و نظاير آن). البته افراد اين جامعه هنوز «احساس» درد دارند؛ احساس ناخوشايند و ناراحت کننده‌اي که مثلاً به دليل شکستن پا ايجاد مي‌شود، اما هيچ آمادگي و تمايلي براي رفتار درد ندارند. اين مثال نشان مي‌دهد که مي‌توان دردمند بود، بدون آنکه آمادگي و تمايلي براي ايجاد رفتار درد داشت. چون هيچ فردي در آن جامعه آمادگي براي ايجاد رفتار درد ندارد، کاملاً طبيعي است که درد وجود داشته باشد، بدون آنکه آمادگي براي ايجاد رفتار درد داشته باشيم (مثال واقعي از اين نوع، سربازاني هستند که در جنگ مجروح مي‌شوند). اين مثال نشان مي‌دهد آمادگي براي ايجاد رفتار درد، شرط لازم براي دردمند بودن نيست.
8) يک مثال مشابه نشان مي‌دهد آمادگي و تمايل براي ايجاد رفتار درد، شرط کافي براي دردمند بودن هم نيست. فرض کنيد شخصي اصلاً احساس درد ندارد. وقتي انگشتش بريده مي‌شود، هيچ احساس رنجش و ناراحتي ندارد. نام اين شخص را «الف» مي‌گذاريم. فرد «الف» از اين حالتي که دارد بسيار غمگين است؛ بنابراين به مرور ياد مي‌گيرد که چگونه تظاهر به دردمند بودن بکند. وقتي انگشتش آسيب مي‌بيند، به ياد مي‌آورد که آخ بکشد و اخم کند. او رفته رفته بعد از مقداري تمرين، ياد مي‌گيرد تا رفتار درد را از خود بروز دهد، به گونه‌اي که از رفتار درد افراد طبيعي افتراق ناپذير باشد. با وجود اين، او هرگز احساس درد نمي‌کند. فرد «الف» نمونه‌اي از يک «تمارض‌گر کامل» است. ما مي‌توانيم چنين تمارض‌گري را تصور کنيم که تمايل و آمادگي براي ايجاد رفتار درد دارد، بدون آنکه دردمند باشد. اين مثال نشان مي‌دهد که رفتار درد براي دردمند بودن ناکافي است. (16)
مثال بالا کاملاً با امکان زامبي‌ها (17) مشابه است. زامبيها به لحاظ فيزيکي کاملاً با انسان‌هاي معمولي مشابه‌اند، اما فاقد حيات ذهني هستند. آنها کاملاً به گونه‌اي رفتار مي‌کنند که گويي مانند انسان‌هاي معمولي داراي نيت و قصد هستند، اما فاقد هر نوع آگاهي يا معرفتي به حرکات بدنشان هستند.
مثال بالا و مثال جامعه‌ي «خويشتن دار» نشان مي‌دهند که واکنش ما به شرايطي که داريم، به باورها و اميال ديگر ما وابسته است. واکنش افراد آن جامعه به درد صرفاً به خود درد وابسته نيست، بلکه به ميل و خواسته‌ي آنها براي نشان ندادن دردمند بودنشان وابسته است. اين مثال‌ها نشان مي‌دهند که رابطه ميان حالات ذهني و رفتار کاملاً پيچيده است. رفتار ما را صرفاً يک حالت ذهني واحد تعيين نمي‌کند، بلکه ترکيبي از حالات ذهني رفتار ما را تعيين مي‌کند.
بنابراين معناي يک واژه‌ي ذهني به سادگي از طريق آمادگي‌هاي رفتاري تحليل نمي‌شود. تاکنون دو مقدمه‌ي اصلي استدلال رفتارگرايان براي «رفتار‌گرايي منطقي» را بررسي کرديم و مشخص شد که مقدمات اين استدلال (يعني 2P و P3) در بهترين حالت محل مناقشه‌اند و آموزه‌ي رفتار‌گرايي اگر کاذب نباشد، بهترين جايگزين براي تصوير دکارتي از ذهن نيست. در نتيجه، مي‌توان گفت معناي واژگان ذهني کاملاً از طريق رفتار تحليل‌پذير نيست و حتي اگر چنين تحليلي بتواند فراهم شود (مانند اصل «جا») نشان نمي‌دهد که حالات ذهني علل دروني رفتار نيستند. در پايان، رابطه ميان رفتار‌گرايي و پوزيتيويسم منطقي را بررسي مي‌کنيم.

5. رابطه ميان پوزيتيويسم منطقي و رفتارگرايي

در دهه 1920 و 1930 م. گروهي از فيلسوفان که به نام «حلقه‌ي وين» معروف بودند، تبيين جديدي از معنا ارائه دادند. مکتبي که اين گروه بسط و گسترش دادند، به نام «پوزيتيويسم منطقي» معروف است. آنها معيار «تحقيق پذيري» از معنا را ارائه دادند که مي‌توان به صورت زير صورت بندي کرد:
معيار تحقيق پذيري معنا: يک گزاره به طور عيني و حقيقي (18) معنادار است اگر و تنها اگر آن گزاره يا تحليلي باشد يا به لحاظ تجربي اثبات پذير و تحقيق پذير باشد.
همچنين اصل تحقيق پذيري آنها را مي‌توان به صورت زير بازسازي کرد: اصل تحقيق پذيري: معناي يک گزاره‌ي غير تحليلي روش تحقيق و اثبات آن است؛ يعني روشي که به واسطه‌ي آن، بتوان صدق گزاره را از طريق تجربه نشان داد.
پوزيتيويست‌هاي منطقي معتقد بودند همه‌ي حقايق و صدق‌ها (19) يا تحليلي (20) (پشيني و ضروري) هستند يا ترکيبي (21) (پسيني و ممکن). (22) آنها از تمايز کانت ميان گزاره‌هاي تحليلي و ترکيبي استفاده کردند تا نظريه‌ي خود را در باب معرفت ارائه دهند. آنها معتقد بودند معرفت ما يا صرفاً صوري و تحليلي است؛ مانند رياضيات و منطق يا نوعي از علم تجربي است. گزاره‌هاي زير نمونه‌هايي از گزاره‌هاي تحليلي هستند: «آنچه خواهد بود، خواهد بود»، «قرمز يک رنگ است» و نظاير آن، اما گزاره‌هاي ترکيبي گزاره‌هايي هستند که اطلاعاتي درباره‌ي جهان به ما مي‌دهند؛ مثلاً اين گزاره که «برج ايفل در پاريس است» ادعاي صادقي درباره‌ي موقعيت يک برج مشهور است، اما اين گزاره که «ماه از پنير ساخته شده است» ادعاي کاذبي درباره‌ي ساختار و ساختمان ماه است. پوزيتيويست‌هاي منطقي معتقد بودند روش اثبات يک گزاره‌ي ترکيبي نشان دادن صدق آن است (اگر صادق باشد). اعضاي حلقه‌ي وين تأکيد داشتند تنها روش براي نشان دادن صدق يک گزاره‌ي ترکيبي، استفاده از تجربه و آزمايش است (خصوصاً استفاده از مشاهدات حسي مانند ديدن، شنيدن، لمس کردن و نظاير آن مهم است). گزاره‌هايي که نمي‌توانند بدين طريق اثبات شوند، بي‌معنا هستند؛ (23) مثلاً آنها معتقد بودند تصوير دکارتي از ذهن که روح حامل ويژگي‌هاي ذهني است، کاذب است، چون اشياي غير فيزيکي (مانند روح) نمي‌توانند ديده، لمس يا بوييده شوند و هيچ روش تجربي‌اي براي اثبات آنها وجود ندارد.
همان گونه که گفتيم براساس اصل تحقيق پذيري، معناي يک گزاره روش اثبات آن از طريق تجربه است. حال چگونه گزاره‌اي مانند «علي دردمند است» را مي‌توان اثبات کرد؟ با نگاه کردن به رفتار او متوجه مي‌شويم که علي دردمند است (گريه مي‌کند، چهره در هم مي‌کشد)؛ بنابراين بر طبق «اصل تحقيق پذيري» معناي گزاره‌ي «علي دردمند است»، اين است که اگر يک مشاهده‌گر متعارف به طريق صحيحي به رفتار علي توجه کند، متوجه مي‌شود که او گريه مي‌کند يا چهره در هم مي‌کشد يا اخم مي‌کند يا نظاير آن، و اين رفتارها معناي گزاره‌ي «علي دردمند است» را مشخص مي‌کنند. استدلال همپل (يکي از پوزيتيويست‌هاي منطقي) براي رفتارگرايي منطقي را مي‌توان به صورت زير صورت بندي کرد:
P1: اصل تحقيق پذيري معنا
P2: اگر گزاره‌اي محتواي بين الاذهاني (24) داشته باشد؛ يعني معناي آن ميان افراد مختلف مشترک باشد، شرط اثبات آن بايد به نحو عمومي مشاهده پذير (25) باشد.
P3: تنها رفتار و پديده‌هاي فيزيکي به لحاظ عمومي مشاهده پذيرند.
C: بنابراين محتواي هر گزاره‌ي روان‌شناختي معنادار بايد از طريق گزاره‌هايي که به لحاظ عمومي مشاهده پذيرند، مشخص و تعيين شود. (26)
«اصل تحقيق پذيري معنا» امروزه طرفداري ندارد و با مشکلات جدي روبه روست؛ مثلاً کواين معتقد است گزاره‌ها به صورت منفرد نمي‌توانند اثبات شوند، بلکه کل نظريه (که در بردارنده‌ي آن گزاره‌هاست) در محک تجربه قرار مي‌گيرد. (27) بررسي مشکلات اصل تحقيق پذيري معنا از حوصله‌ي اين مقدمه بيرون است، اما شکل ساده‌ي آن، همانگونه که پوزيتيوسيت‌هاي منطقي مطرح کرده بودند، در ميان فيلسوفان زبان جايگاهي ندارد.
در هر حال، نظريه‌ي «رفتارگرايي فلسفي» با وجود محبوبيتي که در اوايل قرن بيستم کسب کرده بود، به دليل مشکلاتي که چه در استدلال ويتگنشتاين و چه در نتيجه‌ي اين نظريه وجود دارد، امروزه نظريه‌ي مقبولي نيست و عموم فيزيکاليست‌ها آن را کنار گذاشته‌اند.

پي‌نوشت‌:

1. actual.
2. disposition.
3. Kim, J., Philosophy of Mind, Westviews Press, 1996, p. 34.
4. براي بحث بيشتر درباره‌ي پيچيدگي اصل باور - ميل و عمل ر.ک:
Kim, Philosophy of Mind, 1996, pp. 34-35.
5. Foster, J., The Immaterial Self: A Defense of the Cartesian conception of
the mind, 1991, pp. 42-43.
6. rational.
7. Instrumentalistic.
8. dispositional.
9. Kim, Philosophy of Mind, 1996, p. 78.
10. conditional.
11. categorical state.
12. Sober, Core Questions in Philosophy, p. 274.
13. Putnam, H., "Brains and Behaviors," Putnam (ed.), Mind, Langutage and Reality, 1975; Philosophical papers, Vol 2, p. 330.
14. Putnam, Language and Reality; Philosophical papers, 1975, p. 334.
15. Superstoics.
16. Ravenscroft, I., Philosophy of Mind, 2005.
17. Zombies.
18. literally.
19. truths.
20. analytic.
21. synthetic.
22. contingent.
23. Ladyman, J., Understanding Philosophy of Science, 2002, pp. 148-149.
24. intersubjective.
25. مشاهده در اينجا صرفاً مشاهده‌ي بينايي نيست، بلکه تجربه‌ي حسي (مانند ديدن، شنيدن و...) است.
26. Kim, Philosophy of Mind, 1996. p. 30.
27. Quine, W. O., “Two Dogmas of Empiricism," Quine (ed.), From a Logical Point of View, 1953, pp. 20-46.

1. Carruthers, P., Introducing Persons: Theories and Arguments, The philosophy of Mind, Routledge, 1994.
2. Foster, J., The Immaterial Self: A Defense of the Cartesian conception of the mind, London: Routledge, 1991.
3. Kim, J., Philosophy of Mind, Westviews Press, 1996.
4. Ladyman, J., Understanding Philosophy of Science, Routledge, 2002.
5. Maslin, K. T., An Introduction to the philosophy of Mind, Polity press, 2007.
6. Putnam, H., Brains and Behaviors, In Putnam (ed.), Mind, Language and Reality; Philosophical papers, Vol 2, Cambridge, 1975.
7. Quine, W. O., ‘Two Dogmas of Empiricism,” Quine (ed), From a Logical Point of View, Cambridge, 1953.
8. Ravenscroft, L, Philosophy of Mind, Oxford university press, 2005.
9. Ryle, Gilbert, The Concept of Mind, London: Mutchinson, 1949.
10. Soames, S., Philosophical Analysis in the Twentieth Century, Vol 2, Prinstion University press, 2003.
11. Sober, E., Core Questions in Philosophy, Prentice Hall, 1995.
12. Strawson, G., Mental Reality, Cambridge, MA: MTT Press, 1994.
13. Strawson, P., “Review of Philosophical Investigation,” Mind 63, 1954.
14. Wittgenstein, L., Philosophical Investigations, trans. G.E.M. Anscomb, Oxford, Basil Blackwell, 1968 [1953].

منبع مقاله :
گروه نويسندگان، (1393) نظريه‌هاي دوگانه‌انگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.