تحليل منطقي روانشناسي
مترجم: بيژن منصوري
يادداشت مقدماتي نويسنده، 1977:
نسخه اصلي اين مقاله در سال 1935م. و به زبان فرانسوي منتشر شد. (1) (2) از زماني که اين مقاله به انگليسي انتشار يافت، من از شکل محدود ترجمه گرايانهي فيزيکاليسم که در اين مقاله مطرح شده است، به نفع شکل تحويل گرايانهي معتدلتر که در يادداشت 1 به آن اشاره شده است و ويژگيها و حالات رواني را ويژگيها و حالاتي ميداند که به طور جزئي از طريق گروههايي از استعدادهاي رفتاري توصيف و نه تعريف ميشوند، دست کشيدم. از آن به بعد، به اين فکر افتادم که اين تلقي هنوز نيازمند توسعهي بيشتري است و اينکه عرضه و کاربرد واژگان و فرضيههاي روانشناختي به لحاظ منطقي و روششناختي، با عرضه و کاربرد واژگان و فرضيههاي يک نظريهي فيزيکي شباهت دارد. (3) ملاحظاتي که باعث اين تغييرات شد، علاوه بر اين از مدتها پيش مرا واداشت تا از تفسيري اثبات گرايانه (4) دربارهي «معناي تجربي» يک جمله به عنوان تفسيري دفاع ناپذير دست بکشم؛ تفسيري که در استدلالهاي اين مقاله نقشي مهم را ايفا ميکنند.
از آنجا که اين مقاله از ديدگاههاي کنوني من فاصلهي زيادي دارد و نميتواند آنها را نشان دهد، مايل نبودم دوباره آن را منتشر کنم، اما خواهش دکتر بلاک را گردن نهادم مبني بر اينکه اين مقاله بيان مختصري از تقريري اوليه از رفتارگرايي منطقي را ارائه ميکند و بنابراين کمک خوبي به اين مجموعه خواهد بود.
من در تلاش براي نزديکي هر چه بيشتر ترجمه به متن اصلي و تسهيل صورت بندي، تغييرات اندکي را در متن نسخهي اصلي انگليسي به وجود آورم؛ [البته] هيچيک از اين تغييرات در اصل مقاله تأثير نميگذارد.
1
يکي از مهمترين و بحث انگيزترين مسائل فلسفهي معاصر، چگونگي توصيف روانشناسي در نظريهي علم است. اين مسئله که فراتر از مرزهاي تحليل معرفتشناختي است و باعث بحث داغي در خود متافيزيک شده است، از طريق اين پرسش معروف در کانون توجه قرار گرفته است: «آيا روانشناسي يک علم طبيعي است يا يکي از علوم ذهن و فرهنگ (5) (6) است؟»اين مقاله ميکوشد خطوط کلي يک تحليل نو از روانشناسي را ترسيم کند؛ تحليلي که از ابزارهاي دقيق منطقي استفاده ميکند و در جهت حل مسئله پيش گفته به پيشرفتهاي مهمي دست يافته است. (7) اين تحليل را حلقهي وين مطرح کرده است که اعضاي آن مانند شليک، کارناپ، فرانک، نويرات، وايسمان، فايگل و ديگران روشي بسيار سودمند و تا حدودي مبتني بر کارهاي ويتگنشتاين را طي ده سال گذشته براي نقد و بررسي معرفت شناسانه علوم مختلف پديد آوردهاند. (8) ما اساساً خود را به بررسي روانشناسي آن گونه که کارناپ و نويرات انجام دادهاند، محدود ميکنيم.
روش مخصوص مطالعات حلقهي وين را ميتوان به طور خلاصه تحليل منطقي زيان علم ناميد. اين روش تنها با پديد آوردن يک ابزار دقيق منطقي که به ويژه از همهي شيوههاي صوري منطق نمادين مدرن استفاده ميکند، ممکن ميشود. (9) با اين حال، در مقالهي پيش رو که ادعايي بيش از ارائهي يک جهت گيري کلي ندارد، تنها اصول کلي اين روش نو را تشريح ميکنيم، بدون اينکه از شيوههاي اکيداً صوري بهره ببريم.
2
شايد بهترين شيوه براي توصيف موضع حلقهي وين در مورد روانشناسي اين است که بگوييم اين موضع دقيقاً آموزهي مقابل فرضيهي معرفتشناختي رايج است مبني بر اينکه ميان روانشناسي تجربي که يک علم طبيعي است و روانشناسي درون نگرانه (10) و به طور کلي ميان علوم طبيعي از يک طرف و علوم ذهن و فرهنگ از طرف ديگر تفاوتي بنيادي وجود دارد. (11) محتواي مشترک صورت بنديهاي بسيار متفاوتي را که براي بيان اين مدعا که آن را نفي ميکنيم، مطرح شده است ميتوان به صورت زير ارائه کرد: با قطع نظر از جنبههايي که به روشني به فيزيولوژي مربوط ميشوند، روانشناسي به معناي وسيع کلمه، هم به لحاظ موضوع و هم به لحاظ روش کاملاً با فيزيک متفاوت است. به خصوص نميتوان به نحوي مناسب با روشهاي فيزيکي، موضوع روانشناسي را بررسي کرد. موضوع فيزيک مشتمل بر مفاهيمي چون جرم، طول موج، دما، شدت ميدان و غيره است. در پرداختن به اين مفاهيم، فيزيک روش خاص خود را که استفادهي توأمان از توصيف و تبيين علّي است به کار ميگيرد. از طرف ديگر، مفاهيم موضوع روانشناسي در يک معناي وسيع، مفاهيم ذهني هستند. اين مفاهيم کاملاً با مفاهيم فيزيک تفاوت دارند و روش مناسب براي پرداختن علمي به آنها بينش همدلانه (12) است که «درون نگري» ناميده ميشود؛ روشي که مخصوص روانشناسي است.عقيدهي رايج اين است که يکي از تفاوتهاي اساسي ميان موضوع روانشناسي و موضوع فيزيک، عبارت است از اين واقعيت که موضوعات مورد مطالعهي روانشناسي - در تضاد با موضوعات مورد مطالعه فيزيک - به نحوي خاص از معنا بهره مندند. در واقع، بسياري از مدافعان اين نظريه ميگويند: روش خاص روانشناسي عبارت است از «فهم معناي ساختارهاي معنادار»؛ براي مثال، مردي را در نظر بگيريد که سخن ميگويد. در چارچوب فيزيک، وقتي حرکاتي که گفتار را شکل ميدهند، تا رسيدن به عللشان - يعني فرايندهاي فيزيولوژيکي در اندامواره و به خصوص در دستگاه عصبي مرکزي - پيگيري شوند، تصور ميشود که موضوع به طور کامل تبيين شده است، اما مدافعان نظريه يادشده ميگويند اين مطلب به هيچ وجه به مسئلهي روان شناسانه نميپردازد. مسئلهي اخير با فهم معناي آنچه گفته شد، آغاز ميشود و با ادغام آن در سياق وسيعتري از معنا پيش ميرود.
معمولاً همين ايده به عنوان اصلي براي دوگانگي اساسياي که در طبقه بندي علوم مطرح ميشود، عمل ميکند. تصور ميشود شکافي کاملا عبورناپذير ميان علوم طبيعي با موضوعي فاقد معنا و علوم ذهن و فرهنگ با موضوعي ذاتاً معنادار که ابزار روش شناسانهي مناسب براي مطالعهي علمي آنها «درک معنا» است، وجود دارد.
3
به موضعي که در نظريهي علم ترسيم کردهايم، از ديدگاههاي متفاوت حمله شده است. (13) تا جايي که به روانشناسي مربوط ميشود، يکي از آموزههاي متقابل اصلي از طريق رفتارگرايي که اندکي قبل از جنگ در آمريکا مطرح شد، صورت بندي شده است. (در روسيه، پاولوف ايدههاي مشابهي را توسعه داده است.) پيش فرض روششناختي اصلي اين آموزه آن است که يک روانشناسي علمي بايد تنها به مطالعهي رفتار جسماني که طي آن انسان و حيوانات به محيط فيزيکي خود پاسخ ميدهند، بپردازد و از هرگونه گام توصيفي يا تبييني که از واژگان روانشناسي درون نگرانه يا «مبتني بر فهم» استفاده ميکند، به عنوان گامهايي غيرعلمي بپرهيزد؛ واژگاني از قبيل «احساس»، «تجربهي زنده»، «تصور»، «اراده»، «قصد»، «هدف»، «استعداد» و «واپس زني». (14) از اين رو، ميبينيم که در رفتارگرايي تلاش ميشود روانشناسي علمياي پي افکنده شود که با موفقيت نشان دهد که حتي در روانشناسي هم با فرايندهاي صرفاً فيزيکي سروکار داريم و بنابراين هيچ سدّ عبورناپذيري نميتواند ميان روانشناسي و فيزيک وجود داشته باشد. با وجود اين، نقادي يک نظريهي علمي به اين شيوه کاملاً رضايت بخش نيست. در واقع، به نظر ميرسد استحکام نظريهي رفتارگرايانه که در بالا توضيح داده شد، به امکان تکميل برنامه روانشناسي رفتارگرايانه بستگي دارد، اما نميتوان انتظار داشت که موقعيت علمي روانشناسي از طريق تحقيق در خود روانشناسي تثبيت شود، بلکه اين وظيفهي معرفتشناسي است که اين امر را به انجام برساند. از اين رو، ما به ملاحظاتي ميپردازيم که چند تن از اعضاي حلقهي وين در مورد اين مسئله مطرح کردهاند.4
پيش از پرداختن به اين پرسش که آيا موضوع فيزيک و روانشناسي ذاتاً يکي هستند يا ماهيتاً با هم تفاوت دارند، ابتدا لازم است خود مفهوم موضوع علم را روشن کنيم. محتواي نظري يک علم را بايد در گزارههاي آن پيدا کرد؛ بنابراين بايد مشخص شود که آيا گزارههاي روانشناختي و گزارههاي فيزيک با هم تفاوت اساسي دارند يا نه. از اين رو، ميپرسيم که آنچه محتوا يا «معناي» (اين دو با هم تفاوتي ندارند) يک گزاره را ميسازد چيست؛ براي مثال، ما چه وقت معناي گزارهي زير را ميدانيم: «امروز ساعت يک، دماي فلان محل در آزمايشگاه فيزيک 23/4 درجهي سانتيگراد بود»؟ واضح است که هنگامي و تنها هنگامي که بدانيم در چه شرايطي، گزاره را صادق و در چه شرايطي آن را کاذب بخوانيم. (نياز به گفتن نيست که معرفت به اينکه آيا گزاره صادق است يا نه، ضرورت ندارد.) بنابراين ما معناي گزارهي فوق را ميفهميم، چون ميدانيم که اين گزاره صادق است آنگاه که لولهاي پر از جيوه (به طور خلاصه، يک دماسنج در مقياس سانتيگراد) که در زمان و مکان مذکور قرار گرفته است، نشان دهد که سطح جيوه روي خط مقياسي که داراي شماره 23/4 درجه است، قرار دارد. همچنين اين گزاره صادق است اگر در همان شرايط بتوان رويداد مشابهي را روي وسيلهي ديگري که «دماسنج الکلي» ناميده ميشود، مشاهده کرد و همچنين اگر يک برق سنج که به يک پيل گرماسنج متصل است، وقتي که پيل در زمان و مکان يادشده قرار گرفته باشد، انحراف معيني را نشان دهد. علاوه بر اين، مجموعهي طولانياي از احتمالات ديگر وجود دارد که گزاره را صادق ميسازند، هريک از اين احتمالات از طريق آنچه ما «جملهي آزمون (15) فيزيکي» ميناميم، توصيف ميشود. خود گزاره به روشني تنها اين مطلب را تصديق ميکند: همهي اين جملات آزمون فيزيکي برقرارند. (با وجود اين، تنها برخي از اين جملات آزمون فيزيکي را تحقيق ميکنيم، (16) سپس از طريق استقرا نتيجه ميگيريم که جملات ديگر هم برقرارند.) بنابراين گزارهي مورد بحث صرفاً صورت بندي کوتاه شدهاي از همهي اين جملات آزمون است. پيش از ادامهي بحث، اجازه دهيد اين گونه نتيجه گيري کنيم:1. گزارهاي که دماي نقطهاي را در زمان و مکان خاصي معين ميکند، ميتواند بدون هيچ تغييري در معنا به گزارهي ديگري که بيترديد طولانيتر است، اما واژهي «دما» ديگر در آن موجود نيست، «ترجمه» شود. کارکرد اين واژه تنها کوتاه نويسي است و توصيف مختصر و کامل يک وضعيت را که بدون کوتاه نويسي، بسيار پيچيده است، ممکن ميسازد.
2. اين مثال همچنين نشان ميدهد که دو گزاره که صورت بندي متفاوتي دارند، در عين حال، ميتوانند معناي واحدي داشته باشند. يک مثال پيش پاافتاده براي گزارهاي که با گزارهي ياد شده معناي يکساني دارد، اين است: «امروز ساعت يک، در فلان مکان در آزمايشگاه، دما 19/44 درجه رومور بود.»
در واقع، ملاحظات پيشين نشان ميدهد - و اجازه دهيد آن را به عنوان نتيجهي ديگري بيان کنيم - که شرايط تحقيق يک گزاره معناي آن گزاره را ميسازند. به خصوص، دو گزاره که صورت بندي متفاوتي دارند، معناي واحد يا محتواي واقعي واحدي دارند، هنگامي و تنها هنگامي که در شرايط يکسان، هر دو صادق يا هر دو کاذب باشند. علاوه بر اين، گزارهاي که اصلاً نميتوان شرايط تحقيق آن را نشان داد و اصولاً از مواجهه با شرايط آزمون عاجز است، کاملاً فاقد محتوا و بيمعناست. در چنين موردي، با يک گزارهي واقعي سروکار نداريم، بلکه با يک «شبه گزاره» (17) مواجهايم؛ به عبارت ديگر، با رشتهاي از لغات سروکار داريم که از نظر دستور زبان درست ساخته شدهاند، اما فاقد محتوا هستند. (18)
با توجه به اين ملاحظات، مسئله ما به مسئلهي تفاوت ميان شرايط تحقيق گزارههاي فيزيکي و شرايط تحقيق گزارههاي روانشناختي تحويل ميشود؛ بنابراين اجازه دهيد گزارهاي را بررسي کنيم که متضمن مفهومي روانشناختي است؛ براي مثال: «پاول، دندان درد دارد». محتواي خاص اين گزاره چيست؛ به عبارت ديگر، در چه شرايطي، اين گزاره ثابت ميشود؟ کافي است که به برخي از جملات آزمون که اين شرايط را توصيف ميکنند، اشاره کنيم:
الف) پاول گريه ميکند و فلان قيافه را به خود ميگيرد.
ب) در پاسخ به اين پرسش که «مشکل چيست؟» پاول اين کلمات را اظهار ميکند: «دندانم درد ميکند.»
ج) آزمايش دقيق دندان پوسيدهاي را نشان ميدهد که لثهي تحريک شدهاي دارد.
د) فشار خون، فرايندهاي گوارشي و سرعت واکنش پاول، فلان تغييرات را نشان ميدهند.
هـ) در دستگاه عصبي مرکزي پاول، فلان فرايندها انجام ميگيرد.
اين فهرست ميتواند به شکل چشمگيري توسعه پيدا کند، اما براي توضيح اين نکتهي اساسي که همهي شرايط تحقيق گزارهي روانشناختي از طريق جملات آزمون فيزيکي بيان ميشوند، همين اندازه کافي است [اين نکته حتي براساس شرط آزمون ب درست است؛ اين شرط تنها اين واقعيت را بيان ميکند که در شرايط فيزيکي خاص (توليد ارتعاشاتي در هوا که از طريق تلفظ اين کلمات صورت ميگيرد: «مشکل چيست؟») فرايندي فيزيکي در بدن يک فرد اتفاق ميافتد (نوع خاصي از رفتار گفتاري)].
بنابراين گزارهي يادشده که دربارهي «درد» کسي است، دقيقاً مانند گزارهي مربوط به دما، تنها عبارت کوتاه شدهي اين واقعيت است که همهي جملات آزمون آن محقق شدهاند. (19) (در اينجا هم تنها بعضي از جملات آزمون را تحقيق ميکنيم و از راه استقرا نتيجه ميگيريم که جملات ديگر نيز به همين ترتيب برقرارند.) اين گزاره بدون اينکه محتواي خود را از دست دهد، ميتواند به گزارهاي ترجمه شود که ديگر واژهي «درد» را با خود ندارد، بلکه تنها مشتمل بر مفاهيم فيزيکي است. نتيجه اينکه تحليل ما ثابت کرده است که يک گزارهي روانشناختي همان محتوايي را دارد که يک گزارهي فيزيکي داراي آن است؛ نتيجهاي که در تضاد مستقيم با اين آموزه است که شکاف عبورناپذيري ميان گزارههاي روانشناسي و گزارههاي فيزيک وجود دارد.
استدلال فوق ميتواند در مورد هر گزارهي روانشناختي اقامه شود، حتي در مورد گزارههايي که گفته ميشود به «لايههاي روانشناختي عميق تري» از لايهي مورد مثال ما مربوط ميشوند؛ بنابراين، اين عبارت که آقاي جونز از فلان نوع احساس خود کمتر بيني شديد رنج ميبرد، تنها ميتواند با مشاهدهي رفتار او در شرايط مختلف تأييد يا ابطال شود. همهي فرايندهاي جسماني آقاي جونز به خصوص قيافه گرفتنهاي او، رنگ به رنگ شدن پوستش، اظهاراتش، فشار خونش، اتفاقاتي که در دستگاه عصبياش رخ ميدهند و غيره، همگي به اين رفتار مربوط ميشوند. در عمل، وقتي کسي ميخواهد گزارههايي را آزمايش کند که به آنچه ما لايههاي عميقتر روان ميناميم، مربوط ميشوند، تنها به مشاهدهي رفتار جسماني بيروني و به خصوص، حرکات گفتاري که ناشي از برخي محرکهاي فيزيکي (پرسيدن سؤال) هستند، ميپردازد، اما معروف است که روانشناسي تجربي، راهکارهايي را براي استفاده از حالات جسماني پنهانتري که به [فرايندهاي] فوق مربوط ميشوند، پديد آورده است تا کشفيات روان شناسانهاي را که از طريق روشهاي خامتر انجام ميگيرد، تأييد کند. گزارهاي که به احساس خود کمتربيني آقاي جونز مربوط ميشود - صادق باشد يا کاذب - تنها به اين معناست: در فلان شرايط، فلان اتفاقات در بدن آقاي جونز رخ ميدهند.
گزارهاي را که بدون تغيير معنا به زبان فيزيک ترجمه پذير است، «گزارهي فيزيکاليستي» ميناميم، درحالي که تعبير «گزارههاي فيزيک» را براي گزارههايي نگاه ميداريم که پيشتر در واژگان علوم فيزيکي صورت بندي شدهاند (از آنجا که هر گزارهاي از نظر محتوا با خودش معادل است، هر گزارهاي از فيزيک، يک گزارهي فيزيکاليستي نيز هست). اکنون نتيجهي ملاحظات پيشين ميتواند به صورت زير جمع بندي شود: همه گزارههاي روانشناختي که معنا دارند؛ به عبارت ديگر، علي الاصول تحقيق پذيرند، ميتوانند به گزارههايي ترجمه شوند که دربردارندهي مفاهيم روانشناختي نيستند، بلکه تنها شامل مفاهيم فيزيکي ميشوند. در نتيجه، گزارههاي روانشناسي گزارههايي فيزيکاليستي هستند. روانشناسي يک بخش مکمّل فيزيک است. اگر تمايزي ميان روانشناسي و ديگر بخشهاي فيزيک گذاشته شود، تمايزي اصولي نيست، بلکه تنها از نظر جنبههاي عملي تحقيق و جهت علاقه است. اين تحليل منطقي که شباهتي را با ايدههاي بنيادين رفتارگرايي نشان ميدهد، تلقي فيزيکاليستي از روانشناسي را شکل ميدهد.
5
معمولاً انتقاد اساسي زير به تلقي فوق وارد ميشود. جملات آزمون فيزيکي که شما از آنها سخن ميگوييد، به هيچ وجه نميتوانند ماهيت واقعي يک فرايند ذهني را صورت بندي کنند؛ آنها صرفاً علايمي (20) فيزيکي هستند که ميتوان از طريق روشهاي صرفاً روانشناختي - به ويژه روشهاي روانشناختي مبتني بر فهم - وجود يک فرايند ذهني را از آنها استنتاج کرد.اما درک اين امر دشوار نيست که کاربرد روش فهم يا ديگر روشهاي روانشناختي، به وجود دادههاي مشاهدهپذير فيزيکي دربارهي شخص مورد بررسي منوط است. هيچ فهم روانشناسانهاي وجود ندارد که به لحاظ فيزيکي به نحوي به شخصي که قرار است فهم شود، بستگي نداشته باشد. بگذاريد اضافه کنم که براي مثال، در مورد گزارهاي دربارهي عقدهي خودکمتربيني، حتي روانشناس «درون نگر» - روانشناسي که «مي فهمد» - تنها وقتي ميتواند حدس خود را تأييد کند که بدن آقاي جونز، آن هنگام که در شرايط خاصي قرار ميگيرد (اغلب وقتي که در معرض پرس و جو قرار ميگيرد) به گونهاي خاص (معمولاً با ارائهي پاسخهاي معيني) واکنش نشان دهد. در نتيجه، حتي اگر گزارهي يادشده از طريق «شناخت همدلانه» يافته يا کشف شود، تنها اطلاعاتي که به ما ميدهد، چيزي نه بيشتر و نه کمتر از اين مطلب نيست: در شرايط معيني، اتفاقات خاصي در بدن آقاي جونز رخ ميدهد. اين آن چيزي است که معناي گزارهي روانشناختي را ميسازد.
اعتراض ديگري که ممکن است وارد شود، اين است که انسانها ميتوانند ظاهرسازي (21) کنند؛ بنابراين گرچه مجرمي که پشت ميلههاي زندان است، ميتواند علايمي فيزيکي دال بر اختلال ذهني از خود نشان دهد، جا دارد از خود بپرسيم که آيا اختلال ذهني او «واقعي» است يا زنداني صرفاً ادا درميآورد. بايد توجه داشت که در حالت ظاهرسازي، تنها برخي از شرايط تحقيق گزاره ارضا ميشوند که «اين فرد به لحاظ ذهني نامتعادل است»؛ يعني شرايطي که بيشترين دسترسي براي مشاهدهي مستقيم آنها وجود دارد. يک بررسي عميقتر - که علي الاصول بايد اتفاقاتي را که در سيستم عصبي رخ ميدهد، در نظر داشته باشد - پاسخ قاطعي ارائه ميکند و خود اين پاسخ آشکارا بر پايهاي فيزيکاليستي مبتني است. بر اين اساس، اگر کسي بخواهد انتقاد را تا بدين حد پيش ببرد که ميتوان همه «علايم» دال بر يک مرض ذهني را از خود نشان داد بدون اينکه «واقعاً» مريض بود، پاسخ ميدهيم که توصيف چنين انساني به عنوان «واقعاً سالم» بيمعناست، زيرا واضح است که براساس خود ماهيت فرضيه، نبايد معياري در اختيار داشته باشيم که براساس آن، اين فرد را از فرد ديگري که همان رفتار جسماني را از خود نشان ميدهد و «به علاوه»، «واقعاً مريضي» است، متمايز سازيم. (به بيان دقيقتر، ميتوان گفت اين نظريه در بردارندهي يک تناقض منطقي است، چراکه گويا گفتهايم: «ممکن است يک گزاره کاذب باشد، حتي وقتي شرايط لازم و کافي صدق آن برآورده شده باشد.»)
بار ديگر به روشني ميبينيم که معناي يک گزاره صرفاً عبارت است از کوتاه کردن توصيف شيوههاي خاص پاسخ فيزيکياي که مخصوص بدن انسانها و حيوانات است. تمثيلي که نويرات مطرح کرده است، ميتواند کمک بيشتري به توضيح کارکرد منطقي گزارههاي روانشناختي کند. (22) گزارههاي پيچيدهاي که حرکات عقربههاي يک ساعت را در ارتباط با يکديگر و در نسبت با ستارهها توصيف ميکنند، معمولاً در عبارتي به صورت زير جمع بندي ميشوند: «اين ساعت درست کار ميکند (بد کار ميکند و غيره).» اصطلاح «کار ميکند» در اينجا به عنوان عبارتي کمکي و تعريف شده، مطرح است که صورت بندي کوتاهِ دستگاه نسبتاً پيچيدهاي از گزارهها را ممکن ميسازد؛ بنابراين بيمعناست که مثلاً بگوييم: حرکت عقربهها تنها «علامتي فيزيکي» است که نشان ميدهد گردانندهاي وجود دارد که اساساً با روشهاي فيزيکي درک شدني نيست يا چنانچه ساعت توقف کند، بيمعناست بپرسيم که بر سر گردانندهي ساعت چه آمده است.
دقيقاً به همين جهت است که نمادهاي کوتاه کننده وارد زبان فيزيک ميشوند. مفهوم دما که پيشتر بحث شد، نيز يک نمونه است. دستگاه جملات آزمون فيزيکي، معناي گزارهي مربوط به دماي يک منطقه را استيفا ميکند (23) و نبايد گفت که اين جملات صرفاً به «علايم» وجود يک دماي خاص مربوط هستند.
استدلال ما نشان داده است که ضرورت دارد همان کارکرد منطقي را که در مورد مفهوم «گرداننده» و مفهوم «دما» مطرح شد، به مفاهيم مخصوص روانشناسي نسبت دهيم. کارکرد اين مفاهيم جز اين نيست که صورت بندي مختصر گزارههاي مربوط به حالات يا فرايندهاي بدني انسان و حيوان آگاهي را ممکن سازند.
طرح مفاهيم روانشناختي جديد ميتواند به پيشرفت علمي کمک فراواني کند، اما اين کار با خطري همراه است و آن خطر کاربرد بيش از حد و در نتيجه، نامناسب مفاهيم جديدي است که ممکن است به پرسشها و پاسخهاي بيمعنا بينجامد. اين مطلب اغلب در متافيزيک و به خصوص در مورد مفاهيمي که در بخش (2) بيان کرديم، مصداق پيدا ميکند. تصور ميشود واژگاني که نمادهاي کوتاه نويسي هستند، به گروه معيني از «اشياي روان شناختي» دلالت ميکنند و اين امر به طرح پرسشهايي دربارهي «ماهيت» اين اشيا و اينکه چگونه با «موضوعات فيزيکي» تفاوت دارند، منجر ميشود. مسئلهي قديمي نسبت ميان رويدادهاي ذهني و فيزيکي نيز ناشي از همين خلط در مورد کارکرد منطقي مفاهيم روانشناختي است؛ بنابراين اين استدلال ما را قادر ميسازد که دريابيم مسئله روان - فيزيکي يک شبه مسئله است و صورت بندي آن بر کاربرد ناپذيرفتني مفاهيم علمي مبتني است. ماهيت منطقي اين مطلب با ماهيت منطقي پرسشي که در مثال فوق، در مورد نسبت گردانندهي ساعت با حرکت عقربهها مطرح شد، يکسان است. (24)
6
به منظور توضيح وضعيت دقيق ايدهي بنيادين تلقي فيزيکاليستي از روانشناسي (يا رفتارگرايي منطقي)، آن را با برخي از آموزههاي رفتارگرايي روانشناختي و مادي انگاري کلاسيک که در ظاهر باهم رابطهاي نزديک دارند، مقايسه ميکنيم. (25)1. رفتارگرايي منطقي نه ادعا ميکند که اذهان، افکار، احساسات، عقدههاي خودکمتربيني، رفتارهاي اختياري و غيره وجود دارند و نه مدعي است که در عدم وجود آنها کمترين شکي وجود دارد. اين نظريه تأکيد ميکند که خود اين پرسش که آيا اين ساختارهاي روانشناختي واقعاً وجود دارند يا نه، از ابتدا يک شبه مسئله است، زيرا اين مفاهيم در «کاربرد مُجاز» خود تنها به عنوان «کوتاه کننده» در گزارههاي فيزيکاليستي هويدا ميشوند. بالاتر از همه، نبايد موضعي را که در اين مقاله ترسيم شد، به اين ديدگاه نزديک دانست که ما تنها ميتوانيم به «جنبهي فيزيکي» فرايندهاي روانشناختي معرفت پيدا کنيم. نيز اينکه اين پرسش که آيا در پيش فرايندهاي فيزيکي، پديدارهاي ذهني وجود دارد، در وراي حوزهي علم قرار ميگيرد و بايد در سطح ايمان يا موضع گيري فردي باقي بماند. برعکس، تحليل منطقي که در حلقهي وين پي ريزي شد و يکي از نتايج آن، تلقي فيزيکاليستي از روانشناسي است، به ما ميآموزد که هر پرسش معناداري اساساً پذيراي يک پاسخ علمي است. به علاوه، اين تحليلها نشان ميدهند که در مورد مسئلهي ذهن و بدن، آنچه به عنوان يک موضوع مربوط به اعتقاد شخصي بررسي ميشود، به هيچ وجه نميتواند از طريق يک گزارهي معطوف به امور واقع (26) بيان شود. به عبارت ديگر، در اينجا نميتوان از «ايمان راسخ» سخن گفت. نميتوان به چيزي ايمان داشت که علي الاصول نميتوانيم در مورد آن معرفتي به دست آوريم.
2. آموزهاي که اينجا مطرح شد، گرچه از جهاتي به ايدهي بنيادين رفتارگرايي مربوط ميشود، برخلاف رفتار گرايي، ايجاب نميکند که تحقيقات روان شناسانه به لحاظ روششناختي تنها به مطالعهي پاسخ اندام وارهها به محرکهاي خاصي بپردازد. اين آموزه به هيچ وجه نظريهاي در حوزهي روانشناسي مطرح نميکند، بلکه يک نظريهي منطقي دربارهي گزارههاي روانشناسي علمي پيشنهاد ميکند. موضع اين آموزه اين است که گزارههاي روانشناسي علمي، از هر راهي که به دست آمده باشند، بدون استثنا گزارههاي فيزيکاليستي هستند. در نتيجه، اين آموزه ميکوشد نشان دهد که اين يک نقص نيست که در روانشناسي تنها گزارههاي فيزيکاليستي پديد ميآيند، بلکه منطقاً ناممکن است که اوضاع به گونهاي ديگر باشد.
3. براي اعتبار رفتارگرايي منطقي، ضرورتي ندارد که بتوان حالت فيزيکياي از بدن انسان را که گزارهي روانشناختي بدان ارجاع ميدهد - براي نمونه، گزارهاي که به احساس درد يک فرد ميپردازد - تا سطح جزئيات مربوط به دستگاه عصبي مرکزي توصيف کرد. همچنين اين آموزه، دانشي از همهي قوانين حاکم بر فرايندهاي بدني انسان و حيوان را پيش فرض نميگيرد و به طريق اولي، وجود قوانين تعيني حتمي در مورد اين فرايندها يک شرط ضروري براي صدق آموزهي رفتار گرايانه نيست. استدلال فوق از هيچ جهت بر چنين پيش فرضي مبتني نيست.
در پايان، ميخواهم با روش تحليل منطقي گزارههاي علمي، به اختصار به ايضاحي که در مورد مسئلهي تقسيم علوم به حوزههاي کاملاً متفاوت مطرح شد، اشاره کنم. ملاحظاتي که طرح کرديم، ميتواند به حوزهي جامعهشناسي که در معناي وسيع به عنوان دانش فرايندهاي تاريخي، فرهنگي و اقتصادي در نظر گرفته ميشود، گسترش يابد. با اين کار، به اين نتيجه ميرسيم که موضوع هر گزارهي جامعهشناختي معنادار و به عبارت ديگر، موضوع هر گزارهي جامعهشناختي که علي الاصول تحقيق پذير باشد، «چيزي جز حالات، فرايندها و رفتار گروهها يا افراد (انسان يا حيوان) و پاسخهاي آنها به يکديگر و به محيط نيست.» (27) حاصل آنکه هر گزارهي جامعهشناختي يک گزارهي فيزيکاليستي است. نويرات اين ديدگاه را آموزهي «رفتارگرايي اجتماعي» مينامد و آن را به آموزهي «رفتارگرايي فردي» که پيشتر تشريح کرديم، ميافزايد. به علاوه، ميتوان نشان داد (28) که هر گزارهاي از آنچه ما «علوم ذهن و فرهنگ» ميناميم، به شرط آنکه محتوايي اصيل داشته باشد، يک گزارهي جامعهشناختي در معناي يادشده است؛ بنابراين به «آموزهي وحدت علوم» ميرسيم.
تقسيم علم به حوزههاي متفاوت تنها و تنها بر تفاوتهاي موجود در روشهاي تحقيق و جهات علاقه مبتني است. کسي نبايد اين امر را يک اصل تلقي کند، بلکه همهي رشتههاي علم علي الاصول از ماهيت يکسان و واحدي برخوردارند؛ آنها شاخههاي علم واحد – [يعني] فيزيک - هستند.
8
روش تحليل منطقي که سعي کردهايم از طريق توضيح گزارههاي روانشناسي - به عنوان يک مثال - آن را روشن کنيم، به يک «فيزيکاليسم» مبتني بر منطق ميانجامد، همان گونه که توانستيم اين فيزيکاليسم را به شکلي بسيار خلاصه در مورد علوم ذهن و فرهنگ نشان دهيم. (نويرات): هر گزارهاي از رشتههاي يادشده و به طور کلي، هر گزارهاي از علوم تجربي به عنوان يک کل که صرفاً مجموعهاي بيمعنا از لغات نباشد، ميتواند بدون هيچ تغييري در محتوا به گزارهاي که تنها شامل واژگان فيزيکي است، ترجمه شود و در نتيجه، يک گزارهي فيزيکاليستي است.اين نظريه غالباً با مخالفت شديدي مواجه است که از اين ايده برميخيزد که اين تحليل غناي حيات، ذهن يا روح را به شدت کاهش ميدهد، گويي هدف بحث تنها حذف حوزههاي مهم و وسيعي از تجربه بوده است. چنين دريافتي ناشي از تفسير نادرستي از فيزيکاليسم است. درواقع، دورترين چيز از فلسفهاي که داراي نگرشي روش شناسانهاي است که آن را توصيف کرديم، اين است که فلسفه به اختيار خود دربارهي صدق و کذب گزارههاي علمي خاص حکم دهد يا بخواهد امر واقعياي را - هرآنچه باشد - حذف کند. موضوع اين فلسفه به شکل گزارههاي علي و نوعي از نسبتهاي استنتاجي که ميان اين گزارهها برقرار است، محدود ميشود. اين فلسفه از طريق تحليلهاي خود، به آموزهي فيزيکاليسم ميانجامد و بر پايههاي صرفاً منطقي اثبات ميکند که تعداد جالب توجهي از «مسائل» فلسفي شبه مسئله هستند. اين به نفع پيشرفت دانش علمي است که ماهيت اين جواهر تقلبي در خزانهي مسائل علمي شناخته شود و تواناييهاي فکرياي که تاکنون صرف مجموعهاي از پرسشهاي بيمعنا و ذاتاً حل ناپذير شدهاند، براي صورتبندي و مطالعهي مسائل سودمند و جديدي آزاد شوند. اين امر که روش تحليل منطقي، تحقيقات را در اين مسير جهت ميدهد، در آثار متعدد حلقهي وين و افرادي که با ديدگاه عمومي حلقه همدل بودهاند (رايشنباخ، دو بيسلاو و ديگران) نشان داده شده است.
در نگرش کساني که سرسختانه با فيزيکاليسم مخالفاند، برخي عوامل روانشناختي که به افراد و گروهها مربوط ميشوند، نقش مهمي را ايفا ميکنند؛ بنابراين تقابل ميان ساختارهايي که روان شناس توسعه ميدهد و ساختارهايي که فيزيکدان شکل ميدهد يا همچنين، پرسش دربارهي ماهيت موضوع خاص روانشناسي و علوم فرهنگي (که در جستوجوي ذات و قوانين منحصر به فرد «روح عيني» هستند) معمولاً با صبغهي عاطفي شديدي همراه است که در طي توسعهي تاريخي طولاني «تلقياي فلسفي از جهان» به وجود آمده است؛ چيزي که به نحو چشمگيري بيش از آن که علمي باشد، هنجاري و شهودي است. اين عوامل عاطفي هنوز هم در تصويري که روزگار ما جهان را از طريق آن، براي خود بازنمايي ميکند، عميقاً ريشه دوانده است. از اين عوامل، تمايلات مؤثري که مانند يک خاکريز آنها را در ميان گرفته است، محافظت ميکند و به واسطهي اين دلايل به نظر ميرسد اين عوامل داراي محتواي واقعي هستند؛ امري که يک بررسي عميقتر عدم امکان آن را نشان ميدهد.
يک مطالعهي روانشناختي و جامعهشناختي دربارهي دلايل پيدايش اين «عوامل ملازم» متافيزيکي فراي مرزهاي اين مطالعه است، (29) اما بدون ريشه يابي آن، ميتوانيم بگوييم که اگر تحليلهاي منطقياي که پيشتر ترسيم شدند، درست باشند، اين واقعيت که اين تحليلها دست کم گسستي جزئي را از نظريههاي فلسفي سنتي که عميقاً رنگ و بوي عاطفي دارند، ضروري ميسازند، به يقين نميتواند مخالفت با فيزيکاليسم را توجيه کند؛ دست کم اگر اذعان کنيم که فلسفه قرار است چيزي بيش از بيان يک بينش فردي دربارهي جهان باشد، بلکه در پي آن است که تبديل به يک علم شود.
پينوشت:
1. Hempel C., "The Logical Analysis of Psychology." Readings in Philosophy of Psychology, vol. 1, pp 14-23.
2. نسخهي اوليهاي از اين مقاله در دو اثر زير منتشر شده است: Ausonio
Marras. (ed.), Interntionality, Mind, and Language, 1972, pp.
115-131; Herbert Feigl and Wilfrid Sellars (eds), Readings in
Philosophical Analysis, 1949, pp. 373-384.
ويلفرد سلرز متن فرانسوي را به زبان انگليسي ترجمه کرد.
3. دلايل من در برخي از مقالات جديدترم مطرح شدهاند، از جمله:
"Logical Positivism and the Social Sciences," P. Achinstein and S.F. Barker (eds.), The Legacy of Logical Positivism, Baltimore, 1969; "Reduction: Ontological and Linguistic Facets," S. Morgenbesser, P. Suppes, Philosophy, Science, and Method, Essays in honor of Ernest Nagel, 1969; "Dispositional Explanation and the Covering-Law Model: Response to Laird Addis," A. C. Michalos nad R. S. Cohen (eds.), PSA 1974: Proceedings of the 1976 Biennial Meeting of the Philosophy of Science Association, 1976,369-376.
4. verificationist.
5. geisteswissenschaften.
6. مقصود همپل از «علوم ذهن و فرهنگ» همان «علوم انساني» است (ويراستار).
7. من اکنون نوعي از فيزيکاليسم را که خطوط کلي آن در اين مقاله ترسيم شده است، بيش از حد محدودکننده ميدانم. اين آموزه که همهي گزارههاي علوم تجربي، بدون از دست دادن محتواي نظري، به زبان فيزيک ترجمه پذير هستند، بايد جاي خود را به اين آموزهي ضعيفتر دهد که همهي گزارههاي علم تجربي به جملاتي در زبان فيزيک تحويل پذير هستند؛ به اين معنا که به ازاي هر فرضيهي تجربي - البته از جمله فرضيههاي روانشناختي - اين امکان وجود دارد که شرايط آزمون معيني را براساس مفاهيم فيزيکياي که کمابيش به طور مستقيم به ويژگيهاي مشاهده پذير فيزيکي ارجاع ميدهند، صورت بندي کرد. اما چنين نيست که اين شرايط آزمون در همهي موارد، محتواي نظري فرضيههاي مذکور را استيفا کنند. براي بسط مفصلتر اين فرضيه ر.ک:
R. Carnap, "Logical Foundations of the Unity of Science," reprinted in A. Marras (ed.), intentionality, Mind, and Language, Urbana, Univ. of Illinois Press, 1972.
8. Tractatas Logico-Philosophicus, 1922.
9. بيان جديدي از منطق نمادين که بر کار اساسي وايتهد و راسل اصول رياضيات مبتني است، در کتاب زير از کارناپ يافت ميشود:
R. Carnap, Abriss der Logistik (Vienna: Springer, 1929 Vol2 of the series Schriften zur Wissenschaftlichen Weltauffassung).
اين اثر کارناپ هم شامل يک کتاب نامهي مبسوط است و هم حاوي ارجاعاتي به ديگر دستگاههاي منطقي است.
10. introspective.
11. آنچه در زير ميآيد، برخي از آثار اصلي حلقه وين دربارهي روانشناسي به عنوان يک علم است:
R. Carnap, Scheinprobleme in der Philosophie, Das Fremdpsychische und des Realismusstriet, Leipzig: Meiner, 1928; Der Logische Aufbarder Welt, Leipzig: Meiner, 1928; English trans, Logical Structure of the World, Berkeley: univ. of California Press, 1967; “Die Physikalische Sprache als Universalsprache der Wissenschaft," Erkenntnis, 2 (1931–32), pp. 432-465; English trans: The Unity of Science, London: Kegan Paul, 1934; “Psychologie in Physikalischer Sprache,“ Erkenntnis 3, (1932-33), pp. 107-142; English trans: "Psychology in Physical Language," A. J. Ayer (ed.), Logical Positivism, New York: Free Press, 1959; “Uleber Protokollsetze,” Erkenntnis 3 (1932-33), pp. 215-228; O. Neurath, “Protokollisaetze," Erdenntnis 3 (1932-33), pp. 204-214; Vienna: Springer, 1933; Vol. 1 of the series Einheitswissenschaft.
همچنين ر.ک: آثار اشاره شده در يادداشتهاي بعدي.
12. empathetic insight.
13. براي مثال، اپنهايم در کتاب خود:
Die Natuerliche Ordnung der Wissenchaften, Jena, Fischer, 1926.
با اين ديدگاه مخالفت ميکند که تفاوتهاي اساسي ميان حوزههاي مختلف علم وجود دارد.
مقايسه کنيد با:
"On the analysis of“understanding" and M. Schlick, “Erleben, Erkennen, Metaphysik,” Kantstudien 31, 1926, p. 146.
14. براي تفصيل بيشتر، ر.ک: گزارش يکي از بنيانگذاران رفتارگرايي
J. B. Watson, Behaviorism, New York, Norton, 1930; also A. A. Roback, Behaviorism and Psychology, Cambridge, 1923; and A. P. Weiss, A Theoretical Basis of Human Behavior, 2nd ed. Rev, 1929;
همچنين رک: اثري از کولر که در يادداشت 11 به آن اشاره شده است.
15. test sentence.
16. verify.
17. pseudo-statement.
18. جا دارد دربارهي شکل منطقي جملات آزمون (که به تازگي نويرات و کارناب آنها را «جملات پروتکل» ناميدهاند، بحث بيشتري انجام گيرد.) دربارهي اين پرسش ر.ک:
Wittgenstein, Tractatus Logical-Philosophicity,
همچنين ر.ک: مقالاتي از نويرات و کارناپ که در Erdenntnis (يادداشت 4) منتشر شده است.
19. دو نظر انتقادي که در سال 1977 مطرح شدهاند:
الف) اين ارجاع به تحقيق متضمن يک ابهام مفهومي است. آموزهاي که ملاحظات پيشين درصدد أثبات آن بودند، به وضوح اين بود که گزارهي «پاول دندان درد دارد»، در واقع يک عبارت کوتاه شده از همهي جملات آزمون خود است. اين آموزه ادعا نميکند (چه رسد به اينکه بخواهد واقعيتي را بيان کند) که همهي اين جملات آزمون واقعاً آزمايش و اثبات شدهاند.
ب) به بيان دقيق، گزارهي «پاول دندان درد دارد» مستلزم هيچ يک از جملات آزمون يادشده نيست. گزارهي مورد بررسي، ممکن است صادق باشد و در عين حال، برخي يا همهي جملات آزمون کاذب باشند. از اين رو، ملاحظات پيشين نميتوانند نشان دهند که گزارهي روانشناختي معيني ميتواند به جملاتي «ترجمه شود» که بروزهاي رفتاري سطح کلان درد را بر اساس واژگان صرفاً فيزيکي توصيف ميکنند. با اين حال، اين ناکامي استدلالهايي که خطوط کلي آنها در متن ترسيم شده است، مانع از امکان اين امر نميشود که جملاتي که درد يا ديگر خصوصيات رواني يک فرد را توصيف ميکنند ممکن است به معنايي مناسب، به جملاتي فيزيکياي «ترجمه پذير» باشند که حالات يا اتفاقات سطح خرد فيزيکي مرتبط را به دستگاه عصبي يا به تمامي بدن فرد مورد بررسي نسبت ميدهند.
20. Sympton.
21. Feign.
22.Soziologie im Physikalismus." Erkenntnis 2, 1931–32, pp. 393—431, particularly p. 411, English trans: "Sociology and Physicalism." A Ayer, ed., Logical Positivism.
23. exhaust.
24. Carnap, Der Logische Aufbau der Welt, pp. 231–236; ie Scheinprobleme in
der Philosophie.
همچنين ر.ک: يادداشت 4.
25. يک بحث دقيق دربارهي نظرياتي که رفتارگرايي «دروني» ناميده ميشود، در مقالهي زير به خصوص دو فصل اول آن يافت ميشود:
W. Koehler, “Psychologische Probleme," 1933
26. factual.
27. R. Carnap, "Die Physikalische Sprache als Universalsprache," p. 451. See also: O. Neurath, Empirische Soziologie, 1931; the sourth monograph in the series Schriften zur Wissenschaftlichen Weltauffassung.
28. see: R. Carrnap, Der Logische Aufbauder Welt, pp. 22-34& 185-211.
همچنين ر.ک: آثاري که در يادداشتهاي پيشين به آنها اشاره شد.
29. نويرات مشارکت جالب توجهي را در اين زمينه در آثار زير انجام داده است: Empirische Soziologie and "Soziologie im Physikalismus".
(ر.ک: يادداشت 9) همچنين کارناپ در مقالهي زير به اين موضوع پرداخته است:
"Ueberwindung der Metaphysik durch Logische Analyse der Sprache.“
Erkentis 2. 1931-32. pp. 219–241, English trans; "the Elimination of
Metaphysics throug Logical Analysis of Language," A. J. Ayer, (ed.), Logical Positivism.
1. Carnap, R., “Ueberwindung der Metaphysik durch Logische Analyse der Sprache,” Erkenntnis 2, 1931-32, English trans; “the Elimination of Metaphysics throug Logical Analysis of Language,” A. J. Ayer (ed.), Logical Positivism, New York: Free Press, 1959.
2 . , “Die Physikalische Sprache als Universalsprache der Wiss-
enschaft,” Erkenntnis 2, trans: The Unity of Science, London: Kegan Paul, 1934.
3 . , “Logical Foundations of the Unity of Science,” reprinted in A.
Marras (ed.), Intentionality, Mind, and Language, Urbana: Univ. of Illinois Press, 1972.
4. , “Psychologic in Physikalischer Sprache,” Erkenntnis 3, En¬
glish trans: “Psychology in Physical Language,” A. J. Ayer, (ed.), Logical Positivism, New York: Free Press, 1959.
5 Abriss der Logistik, (Vienna: Springer, 1929 Vol2 of the series
Schriften zur Wissenschaftlichen Weltaujfassung).
6 , Der Logische Aufbarder Welt, Leipzig: Meiner, 1928; English
trans, Logical Structure of the World, Berkeley: univ. of California Press, 1967
7 Sheinprobleme in der Realisusstriet, Leipzig: Meiner, 1928.
8. FeigI, Herbert and Sellars, Wilfrid (eds.), Readings in Philosophical Analysis, New York: Appleton-Century-Crofts, 1949.
9. Hempel, C., “Dispositional Explanation and the Covering—Law Model:
Response to Laird Addis,” A. C. Michalos nad R. S. Cohen (eds.), PSA 1974: Proceedings of the 1976 Biennial Meeting of the Philosophy of Science Association, Dordrecht: Reidel, 1976.
1 0 “Logical Positivism and the Social Sciences,” P. Achinstein
and S J7. Barker (eds.), The Legacy of Logical Positivism, Baltimore: Johns Hopkins press, 1969.
1 1 , “Reduction: Ontological and Linguistic Facets,” S.
Morgenbesser, P. Suppes, Philosophy, Science, and Method, Essays in honor of Ernest Nagel, New York: St Martin’s Press, 1969.
10. Marras, Ausonio (ed.), Interntionality, Mind, and Language, Urbana: University of Ulionis Press, 1972.
11. Neurath, O., Empirische Soziologie, Vienna: springer, 1931.
12. Openheim, Die Natuerliche Ordnung der Wissenchaften, Jena: Fischer, 1926.
13. Roback, A. A., Behaviorism and Psychology, Cambridge: Mass, univ. Bookstore, 1923.
16.0. Neurath, “Protokollsaetze,” Erdenntnis 3, 1932-33, Vienna:
Springer, 1933; Vol. 1.
17. Watson, J. B., Behaviorism, New York: Norton, 1930.
Weiss, A. P., A Theoretical Basis of Human Behavior, 2nd ed. Rev, Columbus, Ohio: Adams, 1929.
گروه نويسندگان، (1393) نظريههاي دوگانهانگاري و رفتارگرايي در فلسفه ذهن، جمعي از مترجمان، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}