نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
گرگي از پي گلّه‌اي گوسفند حرکت مي‌کرد، امّا به هيچ‌يک از آن‌ها صدمه نمي‌زد. چوپان ابتدا به او به چشم دشمن نگاه مي‌کرد و کاملاً مراقبش بود. امّا چون مدّتي گذشت و گرگ کوچک‌ترين آزاري به گوسفندان نرساند، چوپان خيالش از او آسوده شد. چوپان که ديگر به گرگ نه‌تنها به چشم دشمني حيله‌گر نگاه نمي‌کرد، بلکه او را نگهبان گلّه‌ي خود هم مي‌دانست، براي استفاده از فرصتي که پيش آمده بود، گلّه را به گرگ سپرد و به شهر رفت. گرگ فرصت را غنيمت شمرد، ميان گوسفندان افتاد و بسياري از آن‌ها را لت و پار کرد.
هنگامي که چوپان از شهر بازگشت و لاشه‌ي گوسفندانش را ديد، گفت: «سزاي کسي که به گرگ اعتماد کند، همين است.»
انسان‌ها نيز همين گونه‌اند. هر که پول خود را به دزد بسپارد، بايد انتظار از دست دادن آن را هم داشته باشد.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم