امام على(علیه السلام) و اصول برخورد با دشمنان
امام على(علیه السلام) و اصول برخورد با دشمنان
مقدمه
گروه دوم، انسانهايى هستند كه برجستگى آنها نه در يك زمينه، بلكه در ابعاد مختلفى مىباشد، مانند حكماى بزرگى كه در سير و سلوك و عرفان نيز به منزلت والايى دست يافتهاند و يا همانند سياستمداران و حاكمانى كه اهل تفكر و انديشه نيز بودهاند و آثار مهمى از خود بر جاى گذاشتهاند. بىترديد گروه اخير، الگوهاى مناسبترى براى ديگران هستند، زيرا اينان توانستهاند ابعاد مختلف انسانى را در هماهنگى با هم به گونهاى مطلوب و شايسته رشد دهند. حضرت على(علیه السلام) از اين گروه است و بلكه برجستهترين آنهاست. آرى! على(علیه السلام) در عين عبوديت، به ياد مردم بوده، براى احقاق حق مردم تلاش مىكرد. در عين مهربانى و رأفت با دوستان و مردم و حتى مخالفان، با دشمنانِ حق و ظالمان، سختگير و خشمناك بود. در عين آخرتگرايى، زهد و دنياگريزى، بر اساس مسؤوليت و وظيفه الهى به حكومت، سياست و دنيا رو مىآورد، آنچنان كه دنياى وى عين آخرت و دنياگريزى بوده است. آن حضرت با همه مُكنت و حكومتش، بر حفظ بيتالمال و مصرف درست آن اهتمام مىورزيد و هيچ گونه تبعيض و مصلحتسنجى را روا نمىداشت. چنين اوصافى از آن حضرت بىشمار است، به گونهاى كه حتى غير مسلمانان بر آن صحه گذاشتهاند، براى مطالعه آنها، به كتابهاى نوشته شده در اين زمينه رجوع شود.
به هر حال، ضرورى است كه شخصيت و زندگى چنين انسانى بررسى شود تا روش درست زندگى كردن، ترسيم و آموخته شود، اما در يك نوشتار مختصرِ مقالهگونه، بررسى تمامى ابعاد اين شخصيت غير ممكن است، لذا تنها به مسأله حكومت آن حضرت، آن هم اصول و قواعد حاكم بر حكومت آن حضرت در برخورد با مخالفان و دشمنانش مىپردازيم.
على(علیه السلام) و حكومت
على(علیه السلام) و مخالفان
اينك با بررسى تاريخ حيات امام على(علیه السلام) و كلمات آن حضرت به تشخيص و بررسى اصول حاكم بر حكومت علوى با مخالفان و دشمنان مىپردازيم.
1. حكومت اسلامى و جايگاه مخالفان در اداره جامعه
چه بسا عدهاى تصور كنند بكارگيرى معاندان و مخالفان نظام اسلامى و اعطاى منصب به آنها سبب گرايش و علاقهمندى آنها به نظام و حاكمان اسلامى مىشود يا ممكن است تصور شود بكارگيرى مخالفان حكومت، خصوصاً در آغاز تشكيل حكومت به سود جامعه اسلامى و برپايى حكومت اسلامى مىشود؛ آنگاه كه حكومت اسلامى استوار گشت، حكومت را از وجود ناخالصىها و نيروهاى مخالف پاك كرد يا ممكن است عدهاى گمان كنند سختگيرى در گزينش نيروهاى اجرايى حكومت و ايجاد موانع بر سر راه ورود آزادانه همه افراد براى تصاحب پستهاى حكومتى باعث ترسيم چهرهاى خشن و خشك از حكومت اسلامى مىشود و اين تلقى را ايجاد مىكند كه اسلام با دمكراسى و مردمسالارى و دخالت مردم در امور حكومت مخالف است و يا چه بسا گفته شود چون همه مردم يك سرزمين داراى حقوق برابرى هستند، همه (خواه موافقان و خواه مخالفان) حق دخالت در حكومت و كسب منصب حكومتى را دارند.
اكنون، جاى اين پرسش است كه آيا على(علیه السلام) نيز به چنين مصلحتانديشىهايى معتقد بودند و يا اينكه به امور ديگرى توجه داشته و در اين جهت، اصل يا اصول ديگرى را درنظرداشتند؟
بررسى دورههاى متعددِ حيات آن حضرت، نشاندهنده اين واقعيتها است كه ايشان نه تنها در دستگاه حكومتى خود، افراد معاند را به كار نگماردند، بلكه از اشخاص غير معتقد به اسلام، فاسق و دنياطلب بهره نبردند. ايشان، پيوسته به كارگزاران خود توصيه مىكردند كه اين گونه عمل كنند. به دو نمونه آن اشاره مىشود:
الف) امام على(علیه السلام) پس از آنكه حكومت را به دست گرفت، پارهاى از عوامل اجرايى حكومت خليفه سوم را عزل و افراد شايسته را به جاى آنها نصب كرد. طلحه و زبير كه به طمع فرمانروايى كوفه و بصره بيعت كرده بودند،[1] با امتناع حضرت على(علیه السلام) مواجه شدند و در نتيجه دشمنى با آن حضرت را آغاز نمودند. براى اينكه روشن شود چرا حضرت على(علیه السلام) فرمانروايى كوفه و بصره را به طلحه و زبير واگذار نكرد تا جنگ جمل رخ ندهد، كافى است شخصيت اين دو صحابى بزرگ پيامبر(صلی الله علیه واله) اندكى ذكر شود.
از زمان خليفه دوم به دارندگان سابقه جهاد و هجرت، سهم و حقوق بيشترى داده مىشد. اين سياست در دوره خلافت خليفه سوم نيز گسترش و شدت بيشترى يافته بود، به گونهاى كه نابرابرىهاو طبقههاى جديدى با امتيازات ويژه پديد آمده بود. على(علیه السلام) با اين روش مخالف بود و براى مردم حقوق اجتماعى يكسانى قايل بودند. طلحه و زبير كه در اين دو دوره به دنياطلبى و زراندوزى رو آورده بودند، به اين امتيازات عادت كرده و با سياست على(علیه السلام) مخالفت مىكردند،[2] زبير پسرعمه رسولاللَّه(صلی الله علیه واله) و امام على(علیه السلام) و جزو هشت نفرى است كه بعد از على(علیه السلام) و خديجه به اسلام گراييد. او اولين كسى بود كه در راه اسلام شمشير زد. در شجاعت آنچنان بود كه به وى لقب «سيفالاسلام» دادهاند.[3] طلحه پسرعموى ابوبكر، معروف به «طلحة الخير»، از اولين كسانى است كه اسلام آورد. وى در اكثر جنگهاى رسولاللَّه(صلی الله علیه واله) شركت داشته است. با وجود اين، وى صدها كنيزك و غلام داشت.[4] او در كوفه با گچ، آجر و ساج خانه ساخته و درآمد روزانه وى از زمينهايش در عراق هزار دينار بود. علاوه بر آن، دارايى او (هزار اسب و ...) بود. از وى پس از مرگش ثروتى چند ميليون دينارى به جاى مانده بود.[5] زبير نيز در مصر، بصره، كوفه، اسكندريه و ديگر شهرها، خانههاى مجلل بنا كرده بود.[6] از وى هزاران دينار و اموال هنگفت ديگر (هزار اسب و ...) باقى مانده بود.[7]
بنابراين، اين پرسش به ميان مىآيد كه آيا ثروتاندوزى و داشتن روحيه دنياطلبى با عدالتگروى و حقگرايى و روحيه مساواتطلبى سازگارى دارد؟ آيا مسلط كردن چنين افرادى بر امور جامعه و واگذارى بيتالمال به آنان ظلم به مردم نيست؟ از اينرو، على(علیه السلام) از واگذارى مناصب حكومتى و بيتالمال به اينان و تقسيم نابرابر بيتالمال خوددارى نمود و در برابر كسانى كه او را در اين مسأله سرزنش مىنمودند، پاسخ مىداد: آيا شما مىخواهيد كه با توسل به جور و ستم به كسانى كه قدرت سياسى آنها به من سپرده شده، براى رسيدن به حق و عدالت يارى بجويم؟ به خدا، تا زمانى كه نظام آفرينش بر اساس عدالت در چرخش و حركت است، من نيز از مسير عدالت بيرون نمىروم و تبعيض در توزيع ثروتهاى عمومى را به خود روا نمىدارم.[8]
ب) امام على(علیه السلام) در ضمن نامهاى به مالك اشتر به وى تذكر مىدهد كه بدترين وزراى تو آن وزيرى است كه پيش از تو وزارت فاسقى را كرده باشد و در جور و ستم و ساير گناهان او موافقت و مرافقت كرده باشد. زنهار! كه چنين كسانى را وزير و صاحب تدبير خود و محرم اسرار خويش مگردان؛ چه اينها ياران گنهكار و برادران ستمكارانند؛ به جور و ظلم عادت كردهاند و نيكويى سعى تو را ضايع مىسازند.[9]
همان طورى كه ملاحظه مىشود، امام على(علیه السلام)، بكارگيرى چنين وزيرانى را مانع به ثمر رسيدن تلاشهاى حقطلبانه و آنها را زمينهساز نفوذ دشمنان مىدانند. در اين نامه، حضرت يكى از موانع ورود به دستگاه حكومت اسلامى و نزديكى به حاكم اسلامى را شرك ذكر مىكنند. اين كلام حضرت يادآور اين آيه شريفه است: «و لن يجعل اللَّه للكافرين على المؤمنين سبيلاً».[10] از ديدگاه اسلام جايز نيست كافران بر سرنوشت مسلمانان مسلط گردند. از اينرو، نزديكى آنها به حاكم و حكومت اسلامى زمينهساز تسلط آنان بر سرنوشت مسلمانان است.
بنابراين، مىتوان نتيجه گرفت كه به دليل حقستيزى و بىعلاقگى مخالفان، به اسلام و حاكميت مسلمانان، نبايد مسؤوليتهاى حكومت و اداره جامعه را به آنها سپرد.
2. رعايت حقوق مخالفان
الف) كشاورزان مشرك منطقهاى از رفتار سختگيرانه والى آن به امام على(علیه السلام) شكايت مىكنند. امام در نامهاى به حاكم تذكر مىدهد كه هرچند اينان مشركند، اما به خاطر پيمانى كه با حكومت اسلامى دارند، درخور دور شدن و ستم كردن نيستند، پس با ايشان مهربانىِ آميخته با سختى را، شعار خود قرار ده، با آنها بين سختدلى و مهربانى رفتار كن، برايشان بين نزديك و زياد، نزديك گردانيدن و دور و بسيار دور ساختن، جمع كن (يعنى با آنان به اعتدال رفتار كن).[11] بنابراين، از ديدگاه امام على(علیه السلام) مشركانِ همپيمان با حكومت اسلامى، سزاوار برخوردارى از ملاطفت و مهربانى حاكمان هستند؛ به گونهاى كه محبت همراه با سختدلى باشد.
ب) حضرت در پاسخ به سخن خوارج «لا حكم الّا للَّه» فرمودند:
«منظور اينان آن است كه امامت و رياست (در بين خلق) مخصوص خداوند است و حال آنكه ناچار براى مردم اميرى لازم است خواه نيكوكار باشد يا بدكار. (در هر صورت) مؤمن در امارت و حكومت او به طاعت مشغول است و كافر بهره خود را مىبرد.»[12]
بنابراين، از ويژگيهاى هر حكومتى از جمله حكومت علوى تأمين معيشت و امنيت مردم و جامعه است. حكومت براى جلوگيرى از هرج و مرج و تأمين امنيت اجتماعى پديد آمده است تا انسانها (چه كافر و چه مؤمن) بتوانند به تمتعات و علاقههاى خود (مانند عبادت، پرستش خدا و...) دست يابند. على(علیه السلام) در طول دوران حكومتش، با مخالفان خود چنين رفتارى كرد. شرح آن خواهد آمد.
ج) امير مؤمنان(علیه السلام)، هنگام گردش در شهر، پيرمرد نابينايى را ديد كه از مردم درخواست كمك مىكرد. پرسيد: «اين كيست»؟ گفتند: مرد نصرانى است. امام در پاسخ فرمودند:
«شگفتا! از او كار كشيديد، اكنون كه پير و ناتوان شده او را از زندگى بازداشتهايد. از بيتالمال به او بپردازيد تا آبرويش حفظ شود.»[13]
يعنى شهروندان حكومت اسلامى، هرچند نصرانى باشند از بيتالمال مسلمانان سهمى دارند و براى نگهدارى آبروى آنها بايد در هنگام ناتوانى به آنها كمك كرد.
د) امام(علیه السلام) در نامهاى به مالك اشتر استاندار خود در مصر نوشت:
«با همه مردم با رحمت و محبت رفتار كن و براى آنان حيوان درنده نباش كه بهرههاى آنها را غنيمت مىشمارد؛ زيرا آنان دو گروهاند: يا برادر دينى تو هستند يا انسانى مانند تو.»[14]
در اين كلام امام، به دو گونه حقوق اشاره شده است:
1. حقوق دينى كه به اقتضاى متدين بودن بر عهده دينداران نهاده مىشود؛
2. حقوق انسانى كه هر انسانى سزاوار و شايسته آن است، از جمله مهربانى و ملاطفت حاكمان و كارگزاران حكومتى با همه مردم (چه متدين و چه غير متدين).
3. صراحت امام على(علیه السلام) در برخورد با مخالفان و دشمنان
اكنون پرسش اين است كه آيا سياست به معناى فريب و ظاهرسازى، در قاموس حكومت علوى جايى داشت و يا اينكه حكومت علوى، هدفش انسانسازى و سعادتبخشى بوده است؟ استفاده از چنين ابزارها را با چنان اهدافى ناسازگار مىديد و از اين شيوهها پرهيز مىنمود؟ نگاهى مختصر به منش حضرت على(علیه السلام) با مخالفان و دشمنانش به روشنى اين اصل را اثبات مىكند كه ايشان مقاصد خود را به صراحت بيان مىداشت و آشكارا بر انجام آنها تأكيد مىورزيد.
هنگامى كه مهاجر و انصار بر بيعت با حضرت على(علیه السلام) اصرار مىورزيدند، به آنان گفتند: اينك كه بر گزينش من اصرار مىورزيد انجام آن بايد در مسجد باشد.[15] آن گاه در مسجد، امام به «صراحت» برنامه حكومتى خود را اعلام كرده، فرمودند: جامعه امروز ما به همان بلايى دچار است كه در نخستين روز بعثت پيامبر(صلی الله علیه واله) دچار بود. چارهاى جز اين نيست كه اين جامعه، چون ديگى جوشان زير و زبر شود، چنان كه فرازآمدگان، فرو روند و فروماندگان، فراز آيند.[16] بازتاب اين سياستهاى صريح در نامه عمروعاص به معاويه مشهود است. در آن نامه به معاويه هشدار داد: بنگر كه چه مىتوانى كرد، آن گاه كه پسر ابوطالب هر چه را اندوختهاىچنان باز پس گيرد و به بيتالمال بازگرداند كه گويى چون چوبى پوست تو را مىكند.[17] اين نامه نشان مىدهد كه حضرت از همان آغاز حكومتش برنامههاى اصلاحى را به روشنى اعلام كرد و پنهانكارى و ظاهرسازى را ابزار مناسبى براى اهداف حقطلبانه خويش نمىدانست.
4. واقعنگرى در برخورد با مخالفان و دشمنان
الف) على(علیه السلام) پس از بيعت مردم و عهدهدار شدن قدرت، معاويه را براى حكومت شامات شايسته نمىدانست. عبداللَّه بنبجلى را كه براى اين مسؤوليت شايستگى داشت، به جاى او در نظر گرفت و به شام فرستاد. اصحابش با اطلاعاتى كه از اصرار معاويه براى ماندن بر اريكه قدرت داشتند، به امام پيشنهاد كردند كه براى جنگ با معاويه و بر سر جاى نشاندن وى، هر چه سريعتر خارج شوند. امام در پاسخ فرمودند:
«اينكه من مقدمات جنگ را با اهل شام فراهم كنم، در حالى كه جرير را هم به آنجا فرستادهام، بستن باب مسالمت به روى آنان است. ممكن است آنها بيعت با عبداللَّه را اراده كنند و با خروج به جنگ، نبايد آنان را از اين خير منصرف كرد.»[18]
بنابراين تعهد و اصرار بر اصول نبايد مانع از توجه به واقعيات و شرايط شود. حضرت اولاً، براى آنكه حجت را بر دشمن تمام نمايد و به احتمال تسليم شدن دشمنان توجه كند، جنگ با دشمن را به تأخير انداخت و ثانياً، ارسال كارگزار براى وادار كردن معاويه به تسليم با تهيه مقدمات جنگ منافات دارد (يعنى تهيه مقدمات جنگ با مذاكره و گفت و گو منافات دارد)،لذا پيشنهاد اصحاب خود براى جنگ را رد كرد.
ب) معاويه در جنگ صفين براى رهايى از شكست (با پيشنهاد عمروعاص) قرآنها را بر فراز نيزهها كرد و از حكميت قرآن سخن مىگفت. عدهاى از سپاهيان سادهانديش امام(علیه السلام) فريب اين حيله را خوردند و شمشيرهاى خويش را بالا برده، شعارِ «لا حكم الّا للَّه» سر دادند.[19] اينان (كه بعداً خوارج ناميده شدند) در برابر امام ايستادند و به امام گفتند: بايد حكميت را بپذيرى، در غير اين صورت تو را به قتل خواهيم رساند، همان گونه كه عثمان را به قتل رسانديم. اين ماجرا در حالى صورت مىگرفت كه مالك اشتر به كنار خيمهگاه معاويه رسيده بود[20] و اندك فرصتى، ريشه تباهى را مىكند. خوارج به امام مىگفتند: به مالك دستور بده، برگردد و گرنه تو را خواهيم كشت.[21] امام به مالك پيام رساند كه برگردد، ولى مالك كه از توطئه خبر نداشت، مقاومت كرد و پيام فرستاد: اندكى فرصت دهيد؛ اكنون زمانى نيست كه مرا از موقعيتى كه دارم، خارج كنيد؛ به مقدار دوشيدن يك شتر فرصت دهيد![22] دوباره پيك امام رسيد كه مالك، بايد برگردى. مالك كه احساس كرد اتفاق مهمى افتاده، شايد جان امام در خطر باشد، برگشت.
اين برخورد امام(علیه السلام) با عدهاى از سپاهيان سادهانديش، نشانگر عمق موقعيتشناسى حضرت است. خود امام به عدهاى از يارانش كه از پذيرش پيشنهاد داورى و حكميت تعجب كردند، فرمودند: «كنتُ امس اميراً، فاصبحتُ اليوم مأموراً»؛ ديروز فرمانده بودم، ليك امروز (كه برخى ياران سادهانديشم (يعنى خوارج) اصرار بر پذيرش حكميت دارند) فرمانبر شدهام.[23] نمونه ديگرى از درك شرايط، پذيرش حكميت ابوموسى اشعرى بود، در حالى كه امام قصد داشت عبداللَّه بنعباس را (كه فردى زيرك بود) پيشنهاد كند، ولى باز اصرار و تهديد خوارج، امام را به پذيرش حكميت ابوموسى وادار ساخت.[24]
5. على(علیه السلام) و بهرهگيرى از جنگ
الف) در توطئه ناكثين، امام(علیه السلام) براى مقابله با فتنهها آمادگى لازم را فراهم آورد و وقتى كه آگاه شد سران ناكثين از مكه به سوى بصره حركت كردهاند، در مدينه به مردم اعلام مىنمايد و از آنان مىخواهد كه براى مقابله با پيمانشكنان به سوى بصره حركت كنند.[25]
از سوى ديگر، امام(علیه السلام) تلاش كرد به هيچ وجه جنگ و درگيرى و مسلمانكشى راه نيفتد. لذا در عين حفظ آمادگى، صبر و تحمل پيش كرد و فرمود:
«آنان به دليل خشمى كه از سياست من دارند، جمع شدهاند، ولى من تا زمانى كه كيان اجتماعى شما مورد تهديد قرار نگيرد، صبر مىكنم.»[26]
سپس دعا نمود: «اللهم احقن دماء المسلمين»؛ خدايا خون مسلمانان را تو خود حراست فرما.[27] امام(علیه السلام) براى بىاثر كردن توطئه دشمنان در تلاش بود تا با گفت و گو با سپاه و سران سپاه دشمن آنان را از اقدام خطرناكشان باز دارد. در نامهاى به طلحه و زبير سابقه درخشان آنان را بازگو كرده، به زبير «فارس قريش» و به طلحه «شيخالمهاجرين» اطلاق نمود. عايشه را در اقدامش براى رهبرى سپاه جمل مذمت نمود و گوشزد كرد: اقدام تو از گناه قاتلان عثمان بزرگتر است.[28]
آن گاه فرمود: من فردى نيستم كه از جنگ هراس داشته باشم.[29] بعد از اين مراحل، وقتى كه نامهها در سران ناكثين اثر نگذاشت امام اقدام ديگرى نمود و سفير مخصوص به نزد زبير فرستاد تا با وى مذاكره نمايد. قبل از شروع جنگ هم (در حالى كه دو سپاه رو در روى يكديگر بودند)، امام دو مرتبه نماينده فرستاد تا آنها را از بروز جنگ باز دارد.[30] با وجود اين، امام به سپاه خود دستور مىدهد تا شروعكننده نباشند،[31] اما بعد از اينكه چند نفر از نيروهاى على(علیه السلام) با تيرهاى ناكثين به خون غلتيدند، به گونهاى كه سپاهيان امام(علیه السلام) اعتراض نمودند، آن حضرت فرمودند: «كدام يك از شما با وجود اينكه مىداند كشته مىشود، اين قرآن را به دست مىگيرد و آنان را به آنچه در آن است دعوت مىكند؟» جوانى چند بار داوطلب شد كه سرانجام باقرآنى و بدون سلاح ميدان رفت و شروع به دعوت ناكثين كرد، ولى آنها بر سرش ريخته وقطعه قطعهاش كردند. بدين ترتيب، دستور دفاع مشروع و عادلانه از جانب امام(علیه السلام) صادرشد.[32]
ب) امام(علیه السلام) بعد از اينكه از بصره به كوفه رهسپار شد، دو نامه، يكى، به اشعث بنقيس كندى و ديگرى، به معاويه نوشت. مضمون هر دو نامه اين بود كه استاندارىِ اين دو نفر مورد خوشايند حضرت نبوده، آنان كنارهگيرى كنند.[33] معاويه سرپيچى نمود و امام بسيار سعى كرد او را با احتجاج و نصيحت متقاعد كند. در نهجالبلاغه نامههاى فراوانى در اين باره موجود است. معاويه در برابر تصميم امام(علیه السلام) اصرار بر باقى ماندن بر مسند قدرت از راه جنگ داشت و سپاهيانش به اين شهر يا آن شهر حمله مىكردند تا اينكه امام مجبور به دفاع از كيان جامعه شد. گفت و گوى سياسى بين حضرت على(علیه السلام) و معاويه تقريباً هفده ماه به طول انجاميد.[34] امام بعد از ارسال نامههاى فراوان و اطلاع از آمادگى معاويه، مردم عراق را به سوى شام بسيج نمود. معاويه وقتى در برابر سپاه امام على(علیه السلام) قرار گرفت اولين اقدامش اين بود كه ستونى از نظاميان خود را بين رودخانه فرات و سپاه امام حايل قرار داد. حضرت(علیه السلام) كوشيد از راه گفت و گو اين مشكل را حل كند، اما گفت و گو نتيجهاى نبخشيد. لذا عدهاى از لشكريان امام(علیه السلام) به فرماندهى اشعث و نيز مالك، لشكر معاويه را شكست داده و فرات را در اختيار گرفتند. امام(علیه السلام) در برخورد با سپاه معاويه به سوى خيمهگاه معاويه آمده، فرمود: با معاويه سخنى دارم، سپس او را نصيحت كرد، اما اثرى نبخشيد. امام(علیه السلام) در اين مورد هم سعى كرد تا آغازگر جنگ نباشد. به همين دليل به اصحابش فرمودند:
«با آنها تا جنگ با شما را آغاز نكنند، نجنگيد؛ زيرا بحمداللَّه شما كارتان بر اساس دليل است و آغاز نكردن جنگ نيز حجت ديگرى، عليه آنها خواهد بود.»[35]
ج) آن گاه كه خوارج راهشان را از على(علیه السلام) جدا كردند، امام (علیه السلام) تا وقتى كه آنان قيام مسلحانه نكرده بودند با آنها حداكثر مدارا را مىكرد، حتى حقوقشان را از بيتالمال قطع نكرد و آزاديشان را محدود نكرد. در برابر ديگران به او جسارت و اهانت مىكردند، ولى ايشان حلم مىورزيد. امام(علیه السلام) بر منبر در حال سخن گفتن بود كه شخصى از وى سؤالى كرد. ايشان فوراً جواب بسيار عالى به او داد و اسباب حيرت و تعجب را برانگيخت و شايد همه تكبير گفتند. يكى از خوارج آنجا بود و گفت: «قاتله اللَّه ما افقه»؛ خدا بكشد او را چقدر داناست! اصحاب امام(علیه السلام) خواستند بر سرش بريزند، فرمود: چكارش داريد، يك فحش به من داد؛ حداكثر اين است كه فحشى به او بدهيد، نه، كارى با او نداشته باشيد.
امام على(علیه السلام) هنگام خلافتش نماز جماعت هم مىخواند و مردم به وى اقتدا مىكردند، اما خوارج به او اقتدا نمىكردند و مىگفتند: على(علیه السلام) مسلمان نيست و كافر و مشرك است. در يكى از اين نمازها، امام(علیه السلام) مشغول قرائت حمد و سوره بود. شخصى به نام ابنكوّاب (از خوارج) آمده، با صداى بلند اين آيه را خواند: «اى پيغمبر! به تو وحى شده و به پيغمبران پيشين هم وحى شده است اگر تو هم مشرك بشوى، تمام اعمالت هدر رفته است.»[36] با خواندن اين آيه خواست بگويد: على! ما سابقهات را در اسلام مىدانيم، اما چون مشرك شدى، نزد خدا هيچ اجرى ندارى. على(علیه السلام) به حكم آيه: «اذا قرىء القرآن فاستمعوا له و أنصتوا لعلّكم ترحمون[37]» سكوت كرد و گوش فرا داد. وقتى سخن آن فرد تمام شد، نماز را ادامه داد. آن شخص دو مرتبه همان آيه را تكرار كرد. باز على(علیه السلام) سكوت كرد و آيه را گوش داد. وقتى او تمام كرد نماز را ادامه داد. بار سوم و يا چهارم كه او شروع كرد، ديگر على(علیه السلام) اعتنا نكرد و اين آيه را خواند: «فاصبر انّ وعد اللَّه حق و لا يستخفنّك الذين لا يوقنون».[38] آن گاه نمازش را ادامه داد. بدين ترتيب، خوارج تا دست به فتنه نزده بودند، على(علیه السلام) با آنها مدارا مىكرد، اما آنها كارشان به جايى كشيد كه على(علیه السلام) را وادار كردند در مقابلشان اردو بزند؛ با اين توضيح كه خوارج مىگفتند: حال كه على كافر شده است راهى جز قيام عليه او نيست. نتيجتاً ياغيانه در بيرون شهر خيمه زده، مىگفتند: ديگران مسلمان نيستند و ما نمىتوانيم از آنها زن بگيريم و به آنها زن بدهيم. ذبايح آنها (گوشتى كه ذبح مىكنند) حرام است و بالاتر اينكه، كشتن زنان و اطفال آنها جايز است. پس از آن شروع به غارت و كشتار كردند. وضع عجيبى به پا شد! از يكى از صحابه پيامبر(صلی الله علیه واله) كه به همراه همسرش از نزديك آنان مىگذشت، خواستند كه از على(علیه السلام) تبرى بجويد. چون او اين كار را نكرد وى را به همراه همسر باردارش كشتند و شكمشان را با نيزه دريدند. در برابر چنين رفتار وحشيانهاى على(علیه السلام) پس از فرستادن ابنعباس و مؤثر نشدن صحبتهاى او، خود با آنان گفتوگو، كرد. در نتيجه اين گفتوگو هشت هزار نفر، از دوازده هزارنفر خوارج پشيمان شدند و مابقى كه امان امام(علیه السلام) را نپذيرفتند با شمشير آن حضرت كشته شدند و كمتر از ده نفر از آنها موفق به فرار شدند كه يكى از آنها عبدالرحمن ابنملجم مرادى بود.
على(علیه السلام) در روزهاى پايان عمر خويش در برخورد با ابنملجم اوج انسانيت را به نمايش گذاشت. در پايان براى كوتاه شدن كلام مىگوييم كه اصول بيانشده، شمهاى از شخصيت والا و الهى على(علیه السلام) و شيوه حكومت وى بود.
پینوشتها:
[1]. محمد بنمحمد بننعمان بغدادى (شيخ مفيد)، الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصره، تحقيقِ سيد على ميرشريفى، چاپ اول: قم، مكتب الاعلام الاسلامى، 1413ق.
[2]. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بنابىطالب(علیه السلام)، ترجمه سيد محمدمهدى جعفرى، ج2، ص7 و 37.
[3]. عزالدين ابوالحسن على بنمحمد (ابن اثير)، اسدالغابة فى معرفة الصحابه، ج2، ص295؛ شهابالدين احمد ابن حجر العسقلانى، الإصابة فى تمييز الصحابة، ج1، ص545 و ابن هشام، سيرة النّبى، ج2، ص91.
[4]. عبدالفتاح عبدالمقصود، همان، ج2، ص12.
[5]. ابوالحسن على بنحسين مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج1، ص689 و 690.
[6]. عبدالفتاح عبدالمقصود، همان، ج2، ص12.
[7]. ابوالحسن على بنحسين مسعودى، همان، ج1، ص690.
[8]. صبحى صالح، نهجالبلاغه، خطبه 126، ص183.
[9]. صبحى صالح، همان، نامه 53، ص426.
[10]. نساء آيه 141.
[11]. صبحى صالح، همان، نامه 19، ص376.
[12]. صبحى صالح، همان، خطبه 40، ص82.
[13]. شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج11، باب 19 از ابواب جهاد، ح1.
[14]. صبحى صالح، همان، نامه 53، ص 426.
[15]. عزالدين ابوالحسن على بنمحمد (ابن الاثير)، همان، ج3، ص190.
[16]. عبدالمجيد معادىخواه، خورشيد بىغروب، گفتار 16.
[17]. علامه امينى، الغدير، ج8، ص288.
[18]. صبحى صالح، همان، خطبه 43، ص84.
[19]. ابوالفضل نصر بنمزاحم المنقرى، وقعة صفين، تحقيق و شرح عبدالسلام محمدهارون، ص481 و احمد بنابىيعقوب بنجعفر بنواضح اليعقوبى، تاريخ اليعقوبى، ج2، ص88.
[20]. ابوجعفر محمد بنجرير الطبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، تاريخ الرسل و الملوك (تاريخ الطبرى)، ج4، ص34 و احمد بنابىيعقوب، همان، ج2، ص88.
[21]. احمد بنابىيعقوب، همان، ج2، ص491.
[22]. محمد بنجرير طبرى، همان، ج4، ص314.
[23]. احمد بنابىيعقوب، همان، ج2، ص484.
[24]. ابوالحسن على بنالحسن المسعودى، مروج الذهب و معادن الجواهر، ج2، ص391 و 392.
[25]. ابنمسعود، همان، ج2، ص358.
[26]. صبحى صالح، همان، خطبه 168 و محمد بنجرير طبرى، همان، ص243، ج4، ص168.
[27]. ابنمسعود، همان، ج2، ص361.
[28]. ابومحمد عبداللَّه بنمسلم بنقتيبه الدينورى، الامامة و السياسة، ج1، ص90 و ابومحمد احمد بناعثم الكوفى، الفتوح، ج2، ص468.
[29]. ابومحمد احمد بناعثم الكوفى، همان، ج2، ص472.
[30]. محمد بنمحمد بننعمان بغدادى (شيخ مفيد)، همان، ص336.
[31]. ابنمسعود، همان، ج2، ص361.
[32]. عبدالفتاح عبدالمقصود، همان، ج3، ص.
[33]. ابنقتيبه دينورى، همان، ج1، ص111.
[34]. ر.ك: همان، ص121.
[35]. صبحى صالح، همان، نامه 14، ص373.
[36]. زمر (39)، آيه 65.
[37]. اعراف (7)، آيه 204.
[38]. روم (30)، آيه 60.
/خ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}