روابط ايران و مصر از اسلام تا دوره فاطميان
روابط ايران و مصر از اسلام تا دوره فاطميان
مترجم: نصراللّه صالحى(1)
واژههاى كليدى: ايران، مصر، فُسطاط، خراسانىها، روابط.
«يادداشتِ مترجم»
اين مقاله با اين كه حدود هشتاد سال پيش (در سال 1922 م) در جشن نامه ادوارد براون انتشار يافته است، از آنجا كه هم مستند به منابع اصيل و دست اول مىباشد و هم از اين حيث كه علاوه بر اشاره به روابط ايران و مصر، اشاراتى نيز هر چند به اجمال به موقعيت و جايگاه ايران در سدههاى نخستين اسلامى دارد كه براى درك نقش تاريخى ايران در قرون اوليه اسلامى از جهات بسيار، حائز اهميت است.
قابل ذكر است كه مؤلف جز در يكى دو مورد، در تمام موارد تنها به نام مؤلفين ارجاع داده و از ذكر نام كتب، سال نشر، محل انتشار خوددارى كرده است. مترجم تلاش كرده تا حتى المقدور مشخصات كامل منابع در داخل [ ]آورده شود.
***
مقاله حاضر از لحاظ زمانى، به دورهاى از تاريخ دو كشور ايران و مصر مىپردازد كه اين دو كشور از لحاظ سياسى به صورت يكپارچه و جزئى از خلافت اسلامى بودند، يعنى، تقريباً زمانى بيش از سه قرن، كه با آغاز فتوحات اسلامى شروع مىشود. از اين نقطهنظر بينالنهرين سفلى (عراق) منطقهاى ايرانى تلقى مىشود. صاحب منصبانى كه براى اين منطقه، از وجود آنها استفاده مىشد، در زمره مورخان مشهور عرب بودند. بسيارى از اخبار و اطلاعاتى را كه مورخان در آثار خود فراهم آوردهاند عمدتاً ناقص، پراكنده و غير مرتبط هستند، حتى اگر اين امكان وجود داشت كه هر گونه خبر منفرد اما مرتبط با يك موضوع را از آثار اين گونه مورخان بيرون كشيد، باز هم ابعاد و جنبههايى از تماميت يك موضوع در هالهاى از ابهام باقى مىماند. هر گاه آثار خطى منتشر نشده مربوط به قرون اوليه اسلامى در دسترس محققان قرار گيرد، مطمئناً دانش و آگاهىهاى ما در خصوص مسائل و موضوعات مبهم افزايش مىيابد.
گروهى از ايرانيان مشهور به «الفارسيان» عمروبنعاص را در حمله به مصر همراهى كردند. بنا به روايتى، ايرانيان مزبور باقيمانده سربازان باذان بودند. باذان قبل از اسلام از طرف پادشاه ايران بر يمن حكومت مىكرد. سربازان مزبور در سوريه به آئين اسلام گرويدند و داوطلبانه در خدمت جهاد قرار گرفتند.(2) جاى شگفتى است كه چگونه آنها توانستند بدون اين كه مسلمان شوند به سوريه برسند. بنابر روايتى ديگر «مشهور است كه در ميان سربازان ياد شده گروهى از ايرانيان ساكن صنعا(3) بودهاند اين نكته بطور ضمنى اشاره بر اين نكته دارد كه اكثر آنها اهل ايران بودند و احتمالاً به عنوان اسير در اردوگاههاى بينالنهرين نگهدارى مىشدند. فارسيان كه تعدادشان اندك بود در فسطاط استقرار يافتند و در آنجا صاحب خطّهاى و مسجدى شدند. مسجدشان تا قرن سوم هجرى نيز معروف بود.(4)
كعب بن عدى التنوخىالعبادى فرزند اسقف حيره، پيش از اسلام يار و همدم عمر و بعد از ظهور اسلام از جمله صحابه بود. او در سال 15 هجرى به عنوان مأموريت نزد مقوقِس (Muqauqis) فرستاده شد و در فتح مصر نيز شركت جست. او كه در مصر سكونت اختيار كرده بود مىبايست در آنجا از نفوذ و اعتبار خاصى برخوردار بوده باشد، به جهت آن كه بعد از تجزيه و شعبه شعبه شدن اوليه عربهاى مصر ،نام يك شعبه از عربها بر گرفته از نام كعببنعدى التنوخى بود.(5)
وقوع تفرقه و اختلافات عمده در جهان اسلام جنبشهايى را از عراق تا مصر پديد آورد. حجربنعدى حامى عمده على(ع) بود كه به نظر مىرسد در كوفه ساكن بوده است، به عنوان فرستاده محمد بن ابىبكر نزد معاويه، در مصر حضور مىيابد،(6) عمر بن الحمق ـ يكى از قاتلان خليفه ـ كه با حُجر و كوفه مرتبط بوده، با مصر نيز ارتباط داشته است(7)، اگر چه به وضوح مشخص نيست كه آيا ارتباط او با كوفه به قبل از ارتباطش با مصر بر مىگردد يا نه. گفته شده است كه يك يهودى مرموز اهل صنعا به نام عبداللّه بن سبا، در مركز توطئه عليه عثمان قرار داشته است، او بعد از سفر به كوفه و بصره، در نهايت در مصر اقامت گزيد.(8) زياد [بن ابيه [در سال 53 هجرى در حدود 130 نفر اَزَدى را از بصره به مصر تبعيد كرد، اين افراد در فسطاط اقامت گزيدند.(9) حَنش بن عبداللّه اهل صنعا و منسوب به قبيله سبا، يكى از ايرانيان يمن بود كه با على(ع) در كوفه ارتباط داشت. او بعد از واقعه سوء قصد به جان على(ع) و [شهادت آن حضرت [به مصر رفت و در آنجا ساكن گرديد. به نظر مىرسد كه حَنَش در سرزمينهاى غرب خلافت، رهبرى داراى احترام بوده و در شمال آفريقا و اسپانيا زندگى پر حادثه و پرماجرايى داشته است.(10)
موسىبن نُصير فاتح اسپانيا فرزند فرد اسيرى بود كه در سال 12 هجرى در عين التمر در نزديكى انبار محبوس بود. او پيش از اين كه به خدمت عبدالعزيزبن مروان در مصر درآيد در بصره منصبى ادارى بر عهده داشت. احتمالاً خانواده موسى در مصر سكنى گزيده و دو يا سه نفر از آنها در اواخر دوران اموى مصدر خدمات عمومى بودهاند.(11)
عبداللّه بن خُذامر كه اهل صنعا و مولايى از قبيله سبع بود از سال 100 تا 105 هجرى قاضى مصر بود. فرزند او، يزيد نيز در سال 114 هجرى منصب قضا داشت.(12) از نام خذامر اين چنين به نظر مىرسد كه او به طور مسلم ايرانى بوده است.
فقيه مشهور؛ الّيث بن سعد كه در قلقشنده مصر به سال 94 هجرى تولد يافت به خانوادهاى اصالتاً اصفهانى تعلق داشت، آنها از موالى خانواده رؤساء و فرماندهان قبيله فهم در مصر بودند. خانواده ليث بن سعد با خالدبن ثابت كه از اولين فرماندهان مصر بود ارتباط داشتند، بنابر رابطه فوق كه احتمالاً در نيمه اول قرن نخست ايجاد شده بود. خالد كه در سال 54 هجرى در قيد حيات بوده از جمله صحابى است كه در فتح مصر مشاركت داشته و لذا در تاريخ مصر يك يا دو بار ذكرى از او به ميان آمده است. مشهور است كه پدر اليث از موالى قريش بوده و بعداً در خدمت نظامى (اِفترض) قبيله فهم در آمده و بدين جهت با قبيله مزبور خويشاوندى يافته است.(13)
واژههاى ديوان، قيروان كه براى اطلاق به كل منطقه اردوگاهى عربها در فُسطاط (14) به كار مىرفته، و نيز واژه فُرانِق(15) ـ يا راهنماى بريد ـ از جمله اصطلاحات ايرانى بودند كه در قرن اول هجرى در مصر رواج داشتهاند.
اكنون به دوره عباسى مىپردازيم. در هنگام تأسيس خلافت عباسى 132 ق/750 م، شمار كثيرى از ايرانيان به مصر حمله كردند. سِوِروس (severus) كه گزارشات يك شاهد عينى را ثبت كرده است، تعداد سپاهيان عباسى را كه مروان را تا مصر تعقيب كردند تا يكصد هزار سواره نظام نوشته است (16) ـ البته اين برآورد تلويحى و ضمنى است زيرا همه اين سپاهيان نمىتوانستند سواره نظام باشند ـ گزارش مزبور همچنين بر اين امر تصريح دارد كه در ميان لشكريان فوق مردمان غير عرب كه او آنها را مىشناخته وجود داشته است. او از اين مردمان همواره به عنوان خراسانيان ياد مىكند. اينان كه به «مسوّده» معروف بودند همگى ايرانى نبودند، بلكه در ميانشان اعرابى بودند كه اصلشان به ايران و سرزمينهاى شرق خلافت بر مىگشت. يك بخش از عربهاى سپاه كه مضّريه ناميده مىشدند، تحت رهبرى فرماندهى از قبيله تميم(17) بودند. قبيله مزبور شامل گروهى از اعراب مىشدند كه با كوفه، بصره، مرو، اصفهان و به طور كلى با سرزمينهاى شرق خلافت مرتبط بودند و هيچگاه در سرزمينهاى غرب خلافت تماسى نداشتند تا اينكه نهضت عباسيان پاى آنان را به مصر و شمال آفريقا كشاند. قاتل مروان ـ عمربن اسماعيل ـ كه پرچمدارى سپاه(18) را به عهده داشت اهل بصره بود. او به اعراب قبيله مذحج تعلق داشت اما در زمره موالى بود. او تحت شرايطى با مردانش به فارسى سخن مىگفت، و با شعار «جوانگان، دِهيد»(19) [اى جوانان بزنيد و بكشيد] آنان را به جنگ ترغيب و تحريض مىكرد. قسمت عمدهاى از سپاهيان عباسى بلافاصله بعد از كسب پيروزىهايى [در مصر و شمال آفريقا] به سرزمينهاى شرق باز گشتند و زمانى كه صالح بن على در 137 ق / 755 م، مصر را ترك كرد اكثر اقامتگاههاى نظامى آنان در العسكر رو به ويرانى نهاد. با اين حال العسكر تا زمان احمدبنطولون باقى بود و به نظر مىرسد كه تا آن هنگام به عنوان محل اقامت حكام عباسى و سربازانشان بوده است.(20) فهرست حكام مصر در ميان سالهاى 132 ق / 750 م و 196 / 812 ـ سال وقوع جنگ بين امين و مأمون ـ نشان مىدهد كه حكامى كه اولين بار منصوب شدند در زمره حاميان اصلى عباسيان بودند، آنان در به قدرت رسانيدن عباسيان نقش مهم و مؤثرى داشتند. حكومت مصر غالباً به برخى از اعضاى خانواده عباسى، به ويژه افرادى كه از خويشاوندان نزديك خليفه وقت بودند اعطاء مىشد. در خلال دورانى كه شمارى از حكام غير منسوب خليفه، عهدهدار حكومت مصر بودند، ديده مىشد كه عدهاى از آنان از ميان فرماندهان نظامى و عدهاى ديگر از حكام ايالات ديگر امپراتورى بودند و لذا اين افراد بيش از آن كه وابسته به طبقه نظامى باشند به طبقه ديوانسالاران تعلق داشتند. در سه يا چهار مورد، عربهاى مصر به عنوان حكام آن ديار عمل كردند اما اصولاً چنين رويهاى غير معمول و خلاف عرف بود، چرا كه مطابق يك روال معمول، حكام مصر از سرزمينهاى شرق خلافت برگزيده مىشدند؛ تعدادى از اين حكام ايرانى بودند، نظير ابوعون از منطقه جرجان وهرثمةبناعين كه از خطه بلخ بود.(21)
اكثريت حكام از اعراب بودند اما بنابر ارتباط عميقى كه با ايران داشتند مىتوان آنها را تلويحاً از پيروان و وابستگان به ايران، به حساب آورد. بدينترتيب به نظر مىرسد كه موسىبنكعب سالها به عنوان داعى عباسيان در نقاط دور افتاده خراسان اقامت داشته است.(22) محمدبناشعث در سال 130 هجرى، در دوران ابومسلم، حاكم فارس بود(23) و از خاندان مهلب بود كه يزيدبنحاتم نيز به اين خاندان تعلق داشت. بارها حكامى براى خراسان تعيين شده بود كه از ميان عباسيان بودند كه اينان را مىتوان به عنوان نمايندگان بينالنهرين و ملتزمين ركاب خليفه در بغداد دانست. يكى از خصايص بارز اين گروه از حكام، تغيير مكرر آنان بود بنابراين مدت ميانگين حكومت حاكمان، كمتر از يك سال و نيم بود. آمد و رفت مداوم حكام و ملتزمينشان مىبايست به نوبه خود، روابط ميان مصر و ايران را سرعت مىبخشيد اما چنين نشد.
نوع و شيوه سازماندهى سپاهيان در مصر، در دوره عباسيان به طور كامل روشن و مشخص نيست. صالح بن على «2000 مرد جنگى (مقاتل) به سپاهيان مستقر در مصر افزود»(24) شايد اين عمل به معناى آن باشد كه او تشكيلات نظامى را تا حد زيادى گسترش داد. به نظر مىرسد كه عباسيان در مصر(25) با تأسيس «اربعا»، سربازان را به چهار لشكر تقسيم كرده بودند.
جاحظ در يكى از آثار خود اشاره مىكند كه سپاهيان خليفه به پنج لشكر تقسيم مىشدهاند: خراسانىها، تركها، وابستگان موالى يا پناه جويان (Clients)، عربها و «بنوىها(26)» يعنى «ابناء»؛ اين قسم پنجم نشانگر آن است كه دو لشكر از لشكريان مستقر در مصر ايرانى بودهاند: خراسانىها و ابناء. ورود هزار نفر از ابناء به مصر، در سال 194 هجرى در منابع گزارش شده است.(27)
به نظر مىرسد كه نهادى به نام «شُرطه» به عنوان نيروى پياده نظام دائمى بود. كه هر گاه ضرورت ايجاب مىكرد براى تقويت آن از بقيه نيروهاى «اهل الديوان» استفاده مىشد. در دوران حكمرانى حكام عباسى، دو شُرطه در مصر وجود داشته: يكى ]شرطه مستقر در]العسكرـ الشرطة العلياـ(28) و ديگرى شرطه فسطاط. كندى در اثر خود فهرست كاملى از سران و فرماندهان شرطه را آورده است. طبق اين فهرست در دوران مورد بحث ما، فرماندهان شرطه عمدتاً عرب و اكثراً از اعراب مصر بودهاند. اگر چه فهرست مزبور بيشتر مربوط به شُرطه فسطاط بود و اسامى فرماندهان شُرطه العسكر تنها يك يا دو بار در آن آمده است.(29)
اين احتمال وجود دارد كه سربازان مستقر در مصر، دو لشكر اصلى بودند: يكى عربهاى مصر همانند شُرطهِ فسطاط و ديگرى سربازانى كه متعلق به سرزمينهاى شرق خلافت بودند، اين سربازان كه در زمره حاميان اصلى حاكمان بودند، عمدتاً ايرانى بودند و با شرطه العسكر ـ الشرطة العليا ـ ارتباط داشتند.
كندى در اثر خود اسامى سربازانى را كه در قرن دوم (در دوران خلافت عباسيان) از خارج از مصر، به آن كشور وارد شدهاند را ثبت كرده است. طبق نوشته او در سالهاى 143، 169، 172، 178، 191، 194 هجرى سربازان مورد اشاره وارد مصر شدهاند. اگر چه بدون شك سنوات ورود سربازان تنها محدود به موارد مزبور نمىشود. در واقع در كتاب كندى مىخوانيم كه اَسّرى بنالحكم كه از اهالى خراسان و متعلق به «جُندِ» ليث بن فضل بوده، در دوره حكمرانى الرشيد(30) وارد مصر شده است. بنابراين ورود او در ميان سالهاى 182 و 187 يعنى در زمانى كه ليث حاكم بوده اتفاق افتاده است و نه در يكى از سالهاى پيشگفته و احتمالاً اكثر حكام، بعضى از نفرات خود را وارد سپاه كردند. بنابر اسناد و مدارك موجود، بعضى از خانوادههايى كه در دوران مورد بحث ما از سرزمينهاى شرق خلافت آمده بودند در مصر استقرار يافتند. به دو نفر از اعضاى خانواده مهلب در منابع اشاره شده، كه به ترتيب 24 و 29 سال بعد از عزيمت يزيدبن حاتم در مصر بودند.(31) از قرن دوم خاندان عبدالجبار الازدى نخستين خراسانىهايى بودند كه در سال 150 هجرى با مصر ارتباط داشتند لذا از اواسط قرن دوم به بعد رد پاى اين خاندان در تاريخ مصر مشهود است. عبدالجبار كه از صاحب منصبانِ منصوبِ منصور [خليفه عباسى] در خراسان بود، در سال 141 هجرى به واسطه شورشى كه ايجاد كرده بود، دستگير و اعدام شد. خاندان عبدالجبار به دهلق انتقال داده شدند تعدادى از آنها در اثر تهاجم هنديان به اسارت درآمدند و بقيه كه گريختند، بار ديگر موقعيت مطلوبى بدست آوردند.(32) به نظر مىرسد كه آنها در راه فرار، به مصر رسيده باشند. استقرار سربازان عباسى در مصر، مهاجرنشينهايى را در آن كشور ايجاد كرد، نظير مهاجرنشينهاى قيروان و بقايه در شمال آفريقا. چنانكه يعقوبى به طور ضمنى به آنها اشاره كرده است.(33)
موقعيت خراسانىها در مصر، در زمان جنگ ميان امين و مأمون تقويت شد، زيرا خراسانىها در اين جنگ به طور طبيعى جانب مأمون را گرفتند. آنها سرانجام بر ايالتى از مصر تملك يافتند و در آنجا سلسلهاى نيمه مستقل بنيان نهادند، سلسلهاى كه السّرى بن الحكم و فرزندانش در حدود يازده سال، از 200 تا 211 هجرى، در رأس آن بودند. خراسانىها نه تنها قادر بودند كه عربهاى مصر را تحت سيطره و كنترل خود در آورند بلكه در ميان خود نيز به جنگ و نزاع مىپرداختند. در ارتباط با اين وقايع قابل ذكر است كه خاندان عبدالجبار كه پيشتر به آن اشاره شد در اواخر قرن دوم هجرى جزء افراد مهم و با نفوذ خراسانىها در مصر بودند.(34) سرنگونى سلسله السّرى ] بن الحكم ] توسط عبداللّه بن طاهر، كه از ايرانيان اهل پوشنج [پوشنگ ]در نزديكى هرات(35) بود، به منزله ورود آرام تعداد سپاهيان بيشترى از ايران به مصر بود. بسيارى از ايرانىها به طور طبيعى در زمره پيروان عبداللّه بن طاهر بودند. اسامى بعضى از آنها در منابع آمده است. در ميان آنها مىتوان به افرادى از خاندان سامانى كه حاكم اسكندريه بودند اشاره كرد.(36) در حدود چهار سال بعد، عبداللّه بن طاهر با [طغيان[ يك سردار مشهور ايرانى به نام افشين مواجه شد. افشين در فكر پايان بخشيدن به آشوبها و ناآرامىها بود. عمليات و اقدامات او در ايام ديدار مأمون [از خراسان [در سال 217 هجرى، هنوز ادامه داشت. بعد از عبداللّه بن طاهر، تعداد قابل توجهى از حكام مصر، ايرانى بودند و عربها تقريباً به طور كامل از حوزه قلمرو نظامى حذف شدند. مىتوان اسامى بسيارى از ايرانيان را در فهرست سران و فرماندهان و محافظان يافت، اما تركها كه در مصر براى اولين بار در سال 214 هجرى ذكرى از آنان به ميان آمده،(37) به تدريج ايرانيان را از امور نظامى كنار زدند و خود جانشين آنان شدند. چنانكه تا زمان ابنطولون، ايرانيان كاملاً به حاشيه رانده شدند، به گونهاى كه ديگر در مصر از موقعيت مهمى، در امور نظامى برخوردار نشدند.
درباره اكثر صاحب منصبان غيرنظامى در مصر، در قرن دوم هجرى آن چنان اطلاعات اندك و نادر است كه حتى نمىتوان تابعيت و مليت آنان را دانست، امر خراج عموماً در دست حكام بود. ابوقطيفه (164ق)(38) و عمربن مهران (176 ق)(39) دو والى ويژه خراج بودند كه به سرزمينهاى شرق خلافت تعلق داشتند. اسامى صاحب البريد به ندرت در منابع ذكر شده است: واضح(40) (169 ق) و يزيد بن عمران(41) (174 ق) از سرزمينهاى شرق خلافت بودند. قاضيان مصر در ابتدا از اعراب مصرى بودند. نخستين قاضى غيرعرب مصرى كه در سال 164 هجرى منصوب شد، كوفى بود، بعد از آن افرادى كه از سرزمينهاى شرق خلافت بودند به كرّات به عنوان قاضى [مصر] منصوب شدند. العمرى كه از سال 185 تا 194 هجرى در منصب قضا بود، اعمال فساد آميز و فاسقانه رايج در بغدادِ زمان [هارون [الرشيد را به مصر آورد. راويان مصر در قرن دوم از جمله دو تن خراسانى، احتمالاً مىبايست همراه با سپاه فاتح عباسى در اوايل قرن [دوم] به مصر آمده باشند، از اين راويان دو تن اهل بصره و چهار يا پنج نفر از كوفه بودند.(42) وقتى عمر بن مهران عامل خراج شد، سرپرستى و نظارت به «ضياع»[وعقار] نيز به او سپرده شد. وضع ضياع و عقار هنگامى به روشنى معلوم مىشود كه اشارهاى ضمنى به عامل زبيد در البُحيره(43)(184 ق) شود. اين امر نشان مىدهد كه منطقه وسيعى از اراضى مصر، در آن زمان در تملك همسر خليفه بوده است. در منابع، از عامل هرثمة بن اعين در ضياع او در مصر به سال 196 هجرى سخن به ميان آمده است.(44) در حالى كه هرثمة تقريباً بيست سال قبل از تاريخ مذكور مصر را ترك كرده بود.
مىتوان به صالحبن شيرزاد به عنوان فردى كه در ايرانى بودنش هيچ ترديدى نيست اشاره كرد كه در سال 214 هجرى عامل خراج بوده است(45) به نظر مىرسد كه احمد بن محمد بن مدبّر(46) در سال 247، در مصر عامل خراج بوده است.(47) او اين منصب را در زمان ورود ابن طولون در سال 254 هجرى نيز بر عهده داشته است. ابراهيم، برادر احمد، صاحب منصب مهم و برجستهاى در بغداد(48) بود. اگر چه نسبت خانوادگى او ـ رستيسانى(49) ـ به جايى نامعلوم اشاره دارد ولى با اين حال او اصالتاً ايرانى بوده است. احمد در مصر داراى ملك و مايملك بود.(50) يوسف بن ابراهيم بن الدايه، برادر خوانده ابراهيم بن المهدى، يا به احتمال قوى برادر خوانده المعتصم، دبير ابراهيم بن المهدى بود و توسط او در سامرا به كار گمارده شده بود. اندكى بعد از مرگ ابراهيم بن المهدى در سال 224 هجرى يوسفبنالمهدى «به همراه خانواده و ملتزمينش به مصر نقل مكان كرد تا در املاك اشخاصى كه در مصر اقطاعاتى داشتند به كشت و زرع بپردازد. در آن زمان قدرت فرماندهان ترك در دربار معتصم رو به فزونى، و قدرت ولى نعمتان آنها رو به افول بود. مصر كشورى حاصلخيز و غنى بود و بيشتر اراضى آن اقطاع داده شده بود. عوايد و درآمدهاى مصر در دست احمد بن مدبّر (؟) و همكارانش بود. مصر از بلواها و نا آرامىهايى كه توسط فرماندهان ترك در بغداد ايجاد مىشد، بسيار دور بود».(51)
يوسف بن ابراهيم ضياع بسيارى در مصر داشت، كه به نام او در سال 250 هجرى ثبت شده بود.(52) او در دوران حكمروايى ابنطولون در گذشت.(53) از برادر او، اسحاق، نيز در مصر ذكرى به ميان آمده است.(54) احمد، فرزند يوسف، مؤلف زندگانى ابنطولون و آثار ديگر در ميان سالهاى 330 و 340 درگذشت. به نظر مىرسد كه او زندگانى خود را در مصر سپرى كرده باشد.(55)
در اينجا لازم است اشارهاى هم به يك بازرگان ايرانى به نام وثيمةبنالفرات شود كه از ايران تا اسپانيا سفر كرد. او كه در مصر رحل اقامت افكنده بود. در سال 235 هجرى در آنجا درگذشت. فرزند او، عُمارَه، كه در سال 289 هجرى درگذشت، به عنوان يك مصرى محسوب مىشود و هر دوى آنها مورخان مشهورى بودند.(56)
يكى از طرفداران المستنصر كه در حوالى 247 هجرى با تغيير قيافه به مصر گريخته بود در فسطاط با عده كثيرى از اهالى بغداد مواجه شد. لذا از ترس شناخته شدن، در آن شهر احساس امنيت نمىكرد.(57)
طرفداران و هواداران ابنطولون عمدتاً تركان بودند، اما در زمره آنان، نام شمارى از ايرانيان يا اهالى بينالنهرين، نظير الواسط نيز ذكر شده است. از جمله آنان مىتوان به نام مورخِ [مشهور]احمدبنابىيعقوب كه از اعقاب واضح بود اشاره كرد. به نظر مىرسد كه او سالهاى ابتداى زندگى خود را در سرزمينهاى شرق خلافت گذرانده باشد. او در سال 265 هجرى عامل خراج برقه بود.(58) و دو شعر در سوگ سقوط خاندان طولون در سال 292 هجرى سروده است. اگر چه او مصر را موطن خود نساخت، اما مدت زيادى از عمر خود را، در آنجا گذراند.(59) ابنطولون با گماردن دبيرى مصرى، به جاى دبيرى از عراق، از سنت مرسوم و معمول فاصله گرفت.(60) يكى از خاندانهاى بر جسته و مهم سرزمينهاى شرق خلافت كه در دوران خاندان طولون در مصر استقرار يافت خاندان مادرايىها بود. سمعانى معتقد است كه خاندان مزبور از منطقهاى واقع در جوار بصره به مصر آمده بود.(61) نام يكى از اجداد آنها رستم بود، از اين نكته مىتوان استنباط كرد كه خاندان مزبور ايرانىالاصل بوده است. اصطخرى از آنها به عنوان يك خاندان ايرانى ياد مىكند كه توانسته بودند همانند برمكيان و خانواده سهل كه ذوالرياستين به اين خاندان تعلق داشت، در نظام ديوانسالارى [مصر[ موقعيت بالا و ممتازى را احراز كنند.(62) به نظر مىرسد كه خاندان ياد شده در نيمه دوم قرن سوم، در بينالنهرين داراى موقعيت و مرتبه نازل و پايينى بوده باشد.(63) در سال 272 هجرى يكى از افراد خاندان مزبور به نام على بن احمد به مصر آمده است.(64) او وزير خمارويه و وزير جيش كه بعد از خمارويه روى كار آمده بود شد و در سال 283 هجرى در مصر ترور گرديد.(65) به بقيه اعضاى خاندان مزبور، در تاريخ آن دوران مصر اشاره شده است. دو تن از افراد مهم آنها به نام ابوزنبور و محمد بن على، فرزند وزير خمارويه كه تماس و ارتباط نزديكى با مراكز اصلى ادارى در بغداد داشتند، و به دفعات مختلف به عنوان وزير به خليفه پيشنهاد شده بودند.(66) ابوزنبور مناصب مهمى را خصوصاً در ارتباط با خراج بر عهده داشت، او در سال 317 هجرى درگذشت.(67) محمد بن على، در اواخر دوران طولونيان از 283 تا 292 هجرى منصب وزارت را بر عهده داشت و بعد از آن نيز داراى مناصب مهم و عالى بود. او در 318 هجرى، ابوزنبور را به عنوان عامل خراج تعيين كرد و خود عملاً در زمان ورود اخشيدىها حاكم واقعى مصر بود، اگر چه او با اخشيدىها مخالف بود ولى با اين حال در دوران اين سلسله نيز موقعيت مطلوب و مناسبى را احراز كرد. سرانجام او در سال 345 هجرى در گذشت.(68) ابوزنبور ثروت هنگفتى كه توسط خاندان مادرايىها گردآورى شده بود را تنها در يك مورد خاص، مبلغى به ميزان /000/100/1 دينار برآورد كرده است.(69) عوايد و درآمدهاى خالص املاك محمد بن على در مصر به جز عوايد حاصل از خراج مبلغى به ميزان ـ/000/400 دينار بوده است.(70) آخرين فرد از خاندان مادرايىها كه ذكرى از او به ميان آمده و در واقع يك مصرى محسوب مىشد، در 392 هجرى درگذشت.(71) خاندان ابنالفرات يكى ديگر از خاندانهاى برجسته و مهم سرزمينهاى شرق خلافت است كه با مصر ارتباط داشته است. در حدود اواخر قرن سوم خاندان مزبور نفوذ زيادى در محافل رسمى ـ ادارى بغداد يافته بود چنانكه دو نفر از افراد اين خاندان به مقام وزارت دست يافته بودند. مشهور است كه اصل اين خاندان از نهروان (72) در نزديكى بغداد بوده است. اگر [ديدگاه [دكتر تلكويست (tallqvist) مبنى بر وجود رابطه ميان اين خاندان با نوفل بن الفرات (كه در مصر در سالهاى 141 تا 143 ق، عامل خراج بوده)(73) و وثيمه و فرزندش عماره كه پيشتر مورد اشاره قرار گرفت؛(74) صحيح باشد، بايد گفت كه ارتباط اين خاندان با مصر، يك دوره بسيار طولانى را شامل مىشود، در حالى كه به نظر مىرسد چنين رابطهاى محرز نبوده است. الفضل بن جعفر بن الفرات، برادرزاده وزير بختبرگشته مقتدر، كه به واسطه امر ازدواج، با خاندان الاخشيد هم پيمان و متحد شده بود، توانست با تحرك و تلاش خود و نيز با حمايتهاى خود، از خاندان الاخشيد زمينه سيطره آنها را در مصر فراهم سازد. الفضل «بازرس و ناظر» سوريه و مصر بود و لذا در دوره حكمروايى الاخشيدىها براى مدتى در مصر اقامت داشت. بعد از در گذشت او در سال 327 هجرى فرزندش جعفر، مشهور به حِنزابه يكى از صاحب منصبان اصلى و مهم حكومت اخشيدى شد و زمانى كه فاطميان روى كار آمدند او در مقام وزارت بود.(75) قضات مصر در قرن سوم و نيمه اول قرن چهارم، اغلب از عربهاى مصرى نبودند. عدهاى اهل سوريه و بيشتر آنها اهل بغداد بودند. راويان مصر در قرن سوم بنابر فهرست سيوطى عبارت بودند از: 2 نفر از كوفه، دو نفر از بصره، 2 يا 3 نفر از بغداد، 1 نفر از واسط، 1 نفر از رقّه، 3 نفر از مرو، 1 نفر از جرجان و 1 نفراز رى؛ در بخش مربوط به قرن چهارم تا سال 360 هجرى ارقام راويان به اين ترتيب بود: 2 نفر از بغداد، 1 نفر از واسط، 1 نفر از مرو، 1 نفر از رى، 1 نفر از دينور، 1 نفر از قزوين، 1 نفر از نيشابور، 1 نفر از نِسا. برخى از مؤلفان و نويسندگان سرزمينهاى شرق خلافت كه در دوران مورد اشاره با مصر ارتباط داشتند، جداى از متكلمين و فقها، در زمره افراد پيشگفته محسوب شدهاند. ارائه فهرست كاملى از آنها كار مفيدى است. ابونواس، شاعر مشهور دربار [هارون] الرشيد كه احتمالاً ايرانىالاصل بوده، گرچه تاريخ اوايل زندگى او چندان واضح و روشن نيست، در يكى از سالهاى 190 يا 191 هجرى از مصر ديدار كرده است. عبدالملك بن هشام كه اهل بصره و مؤلف سيره معروف پيامبر بود، در 218 هجرى در فسطاط در گذشت. وثيمه در سال 235 هجرى و فرزندش عماره در سال 289 هجرى درگذشتند. هر دو اينان مورخ بودند چنانكه پيشتر مورد اشاره قرار گرفت. ابوبشر دولابى كه اصالتاً اهل رى و مورخ بود، و درحدود 260 هجرى به مصر آمده بود،(76) در 310 هجرى در گذشت: به يعقوبى كه از مورخان و جغرافىدانان اين دوره بود، پيشتر اشاره شد. يموت بن المزّرى كه اهل بصره بود و اغلب از مصر ديدار مىكرد در 304 هجرى درگذشت. به احمد بن يوسف بن الدايه كه مورخ بود پيشتر اشاره شد. او در كتاب خود به نام مكافئه دو يا سه روايت نقل مىكند كه يعقوبى آن را به وى منتسب نموده بود. مسعودى كه از يك خاندان اهل بغداد بود و احتمالاً او را بايد بزرگترين مورخ آن عصر دانست چند بار از مصر ديدار كرده بود. او در سال 354 هجرى در گذشت. عبداللّهالفرغانى ادامه دهنده و دنبالهرو طبرى از مدتى قبل از سال 329 هجرى تا زمان مرگش در سال 362 هجرى در مصر سكونت يافته بود.(77)
نتيجه
پی نوشتها:
* گفتار حاضر ترجمه مقالهاى است با عنوان:
Rhuvon; Guest; "Relations Between persia And
Egypt under Islam up to The fatmid period"
برگرفته شده از كتابى با اين مشخصات:
A volume of oriental studies, presented to Edward
G. Browne, on His 6oth Birthday (7 february 1922)
Edited By T. W. Arnold And Reynold A. Nicholson.
First published 1922 By university press. cambridge
Reprintid 1973 By philo press CV. Amesterdam.
1. دانشجوى دكترى تاريخ ايران اسلامى ـ دانشگاه تهران.
2. تقىالدين [مقريزى]، [المواعظ والاعتبار فى ذكر] الخطط [و الآثار]، ج 1، ص 298.
3. ابن عبد الحكم، نسخه خطى موجود در موزه بريتانيا، برگ a 49.
4. همان، برگ b 48.
5. مُشتبه: [؟]، ص 334؛ [ابراهيمبنمحمد] ابندقماق،] الانتصار لواسطة عقد الامصار]، ج 4، ص 39 ؛ [جلالالدين] سيوطى [حسن المحاضرة]، ج 1، ص 131 ؛ [محمدبنيوسف] كندى، [كتاب الولاة و كتاب القضاة مصر]، ص 70.
6. كندى، همان، ص 28.
7. سيوطى، همان، ج 1، ص 128.
8. [محمدبنجرير] طبرى، [الرسل والملوك]، ج 1، ص 4 ـ 294؛ سمعانى [الانساب]، ص 288.
9. [مقريزى]، خطط، ج 1، ص 298.
10. ابوعبداللّهمحمد ابنسعد، [الطبقات الكبرى]، ج 5، ص 391؛ سمعانى، همان، ص b 288؛ احمدبنمحمد ابنعذارى] مراكشى، البيان المغزب فى اخبار الاندلس و المغرب]، ج 1، ص 15؛ [احمدبنمحمد] مقّرى [تلمسانى، نفح الطيب من غصن الاندلس الرطيب]، ج 1، ص 3.
11. طبرى، همان، ج 1، ص 2064؛ ابن عذارى، همان، ج 1، ص 24؛ كندى، همان، ص.
12. كندى، همان، [ص؟].
13. الرحمة الغيثيه، ص 3؛ سيوطى، همان ج 1، ص 114؛ كندى، [همان، ص ؟].
14. سيوطى، همان، ج 2، ص 7.
15. كندى، همان ص 62.
16. سيبلد (seybold)، ص 191.
17. كندى، همان، ص 99، 1، 9.
18. همان، ص 96.
19. طبرى، همان، ج 3، ص 51.
20. نگاه كنيد به: خطط، ج 1، ص 304.
21. Bib. G. Ar., vii, 305.
22. [احمدبنداوود ابوحنيفه]، الاخبار الطوال، ص 337.
23. طبرى، همان، ج 2، ص 2001؛ [لسترنج در خصوص «فارس» مىنويسد: «در شمال باخترى قاين ناحيهاى است كه آن را بنام دشت بياض (دشت سفيد) ضبط كردهاند و اكنون ايرانيان آن را دشت پياز گويند. كرسى اين ناحيه شهر «فارس» بود وحمداللّه مستوفى درباره آن گويد ييلاق امن تون و گناباد است» جغرافياى تاريخى سرزمينهاى خلافت شرقى. ترجمه محمود عرفان، علمى و فرهنگى 1367، ص 384./م]
24. كندى، همان، ص 103.
25. جاحظ، همان، ص 71.
26. جاحظ، ترجمه هارلى ووكر (HarLey Walker)با اين مشخصات:
J.R.A.S. 1915, P. 637.
27. كندى، همان، ص 147.
28. مقريزى، خطط، ج 1، ص 304، 1، 30.
29. كندى، همان، ص 147.
30. همان، ص 148.
31. همان، ص 135، 138.
32. طبرى، همان، ج 3، ص 6 ـ 134.
33. Bib. Geo. Arab., Vii - 348 , 350.
34. كندى، همان، ص 165.
35. [شمسالديناحمد] ابنخلّكان،] وفيات الاعيان و انباءالزمان]، ج 1، ص 260، 235.
36. كندى، همان، ص 184.
37. همان، ص 188.
38. همان، ص 123.
39. طبرى، همان، ج 3، ص 626.
40. همان ج 3، ص 561.
41. كندى، همان، ص 384.
42. مطابق با فهرست سيوطى.
43. كندى، همان، ص 392.
44. همان، ص 149.
45. همان، ص 185.
46. يا، مدبِّر، هر دو تلفظ و بيان صحيح است.
47. [مقريزى]، خطط، به اهتمام ويت (Wiet)، ج 2، ص 81 يادداشت 1.
48. طبرى، [همان، ص ؟]؛ [ابوالفرج اصفهانى]، اغانى، ص 2.
49. ابن خلكان، همان، ج 2، ص 344.
50. ابن سعيد، فرگ (Frag)، ص 16.
51. احمد بن يوسف، المكافئه (قاهره، 1914) مقدمه، ص 14.
52. همان، ص 115.
53. ياقوت [حموى]، [ارشاد الاديب معجم الاءباء]، ج 2، ص 159.
54. [احمد بن يوسف]، المكافئه، مقدمه، ص 2.
55. ياقوت، ارشاد، ص ؟.
56. ابن خلكان، همان، ج 2، ص 171.
57. احمدبن يوسف، المكافئه، ص 36.
58. ابنسعيد: فرگ (Frag)، ص 62.
59. كندى، همان، ص 252 و 250.
60. ابنسعيد: فرگ (Frag)، ص 15.
61. همان، برگ 499.
62. Bib. Geog. arab., i. 146.
63. هلال الصابى، [كتاب الوزراء]، ص 92.
64. فرزندش در همين سال در سن 14 سالگى به مصر آمد. مقريزى؛ خطط، ج 2، ص 155.
65. ابن سعيد: همان، ص 163.
66. عريب: ص 73.
67. نگاه كنيد به: هلال و عريب.
68. هلال؛ عريب؛ ابن سعيد؛ خطط، ج 2 ص 155.
69. هلال: همان، ص 45.
70. مقريزى: خطط، ج 2، ص 155.
71. سمعانى: برگ 499.
72. هلال: همان، ص 8.
73. كندى همان، ص 109 و 108.
74. ابن سعيد: همان، ص 94 و 93.
75. نگاه كنيد به ابن سعيد؛ ابن خلكان، ج 1، ص 110.
76. سمعانى: برگ b233.
77. موزه بريتانيا، نسخه خطى صَفَدى، ملحقات (Add) 2335، برگ 20، ذهبى،موجود در بخش نسخههاى شرقى (Or=) برگ b79.
/خ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}