تفکر و تربيت

نويسنده: استاد علي صفائي حائري



در درون ما نيروهايى است كه اگر به كارگرفته شوند و رودهايى است كه اگر رهبري شوند و غنچه هايى است كه اگر شكفته شوند، ما را به وسعت ها و رشدها و حركت هايى مى رسانند و سيراب و شاداب مى نمايند. در حالى كه غفلت از اين نيروها و رهاكردن آن ها ما را به ركود و ايستايي مى كشانند و همين است كه شيطان ما را از خود دور مى كند و در غفلت نگه مى دارد و همين است كه رسول بايد ما را ياد آوري كند و آگاه سازد.
و اين شيطان ما را گم مى كند و سرمايه هاي ما را مجهول مى گذارد؛ چون آن جا كه سرمايه آشكار شود و اندازه گيرى شود، ناچار ضررها آشكار مى شوند و دزدي ها محدود مى گردند و كنترل مى شوند.
شيطان، دشمن رشد انسان است كه او را به غفلت مى خواند و با سرگرمى ها و هيچ ها و پوچ ها مشغول مى سازد و سرمايه هاى او را كم جلوه مى دهد و مجهول مى گذارد تا برداشت هايش جلوه اي ننمايد.
و اين ما هستيم كه بايد به اين سرمايه ها و اندازه ى آن ها پى ببريم و آن ها را به جريان بيندازيم و زيانش را جبران كنيم، كه گفته اند: رحم الله من عرف قدر نفسه،(1) و کفي بالمرء جهلاً ان لا يعرف قدره.(2)
و اين تفكر ماست كه ما را به شناسايى خود ما و سرمايه هاي ما و كار ما و شناخت هستى و دنيا و الله مى رساند. و اين تفكر ماست كه ما را پيش مى راند. و از آن جا كه كلمه هاى هوش و حافظه و فكر و عقل در يكديگر راه يافته اند و هر يك معناي خويش را رهاكرده اند بايد مراد ما از اين كلمه ها آشكار و مشخص گردد و براي اين توضيح بايد به يك مقايسه روي بياوريم و انسان را با ساير موجودات بسنجيم و امتيازاتش را در نظر بگيريم.
انسان با حيوان اشتراك هايى دارد؛ در حواس و در ادراك و احساس و عاطفه و حافظه و هوش.
حواس حيوان از حواس انسان تيزتر است و در نتيجه ادراكات حسى اش دقيق تر؛ چون انسان هر صدايى را نمى شنود و هر نورى را نمى بيند و...
بعضى از حيوانات از احساس ها و غرايز و عواطف عميق تر و عظيم تري برخوردارند و بعضى هم از هوش و حافظه ى زيادترى سرشارند.
با اين همه اشتراك و با اين همه حواس دقيق و هوش سرشار، حيوان نمى تواند از ادراكاتش نتيجه گيري كند و به وسيله ي معلوماتش به مجهولاتش دست بيابد. او نمى تواند معلوماتش را بارور کند و بزاياند و ازآن ها نتيجه بگيرد.
اما انسان بر اساس يك امتياز و يك نيروي برتر به اين حالت دست يافته و از اين ويژگى برخوردار گرديده است و از معلومات محدودش به نتيجه گيري هاي عظيمى رسيده و دانش هايى را بدست آورده كه كتابخانه هاي عظيمى نمى توانند تحملش كنند.
و باز حيوان نمى تواند در معلوماتش سنجشى داشته باشد و آن ها را آگاهانه اندازه گيرى كند. نمى تواند ميان دو پرونده، دو حادثه دو صحنه مقايسه و سنجش برقراركند و قضاوت كند.
و باز نمى تواند، انتخاب و اختيار كند. در درون حيوان بيش از پاى غرايز نيست و در نتيجه سنجش و انتخاب هم نيست. گرچه بر اثر رهبري غريزه به طور ناخودآگاه بهترين را بدست بياورد، اما اين انتخاب نيست بلكه يك عمل هدايت شده و جبري است. همان طوركه نور از نزديك ترين فاصله به مقصد مى رسد، بدون مقايسه ي فاصله ها و بدون انتخاب.
از تضادها و رقابت غرايز، با اين نيروهاي نتيجه گيرى و سنجش است كه دو خصوصيت خود آگاهى و انتخاب(اختيار) در انسان شكل مى گيرد؛ در حالى كه اين اختيار جبري است؛ يعنى انسان مجبور است كه با اختيار باشد؛ چون ساختمان درونى او اين اختيار را به وجود آورده است.
اين حقيقت انسان است، مجبور در اختيار و مختار در عمل. با اين توضيح و مقايسه، هوش و فكر و عقل، مفهوم خود را باز مى يابند، هوش درك موقعيت، فكر نيروى نتيجه گيرى و عقل نيروى اندازه گيرى است.
در اين مرحله بهتر است كه فرق ميان تدبر و تفكر هم توضيح داده شود. تدبر مواد خام را در درون ما تلنبار مى كند. تفكر اين مواد را مرتب و هضم مى كند و شيره هايش را مى مكد و فضولاتش را از حافظه بيرون مى ريزد و سرزمين ذهن را براى مواد تازه ي ديگر آماده مى كند. اگر اين دستگاه هاضمه به كار نيفتد، آن مواد خام، جز سنگينى روحى و امتلاى ذهنى، نتيجه اى ندارد، كه بايد هر چه زودتر دست به كار استفراغى شد و در جست وجوى مسهلى و هيچگاه اين مواد انباشته شده در ذهن بهره اى نخواهد داد، بلكه زيان هم خواهد رساند. غذايى كه در معده تلنبار مى شود، نه تنها براى اندام ما فايده اى ندارد و نيرويي نمى آورد، بلكه ايجاد تعفن و مسموميت هم خواهد نمود، كه بايد هر چه زودتر بيرونش ريخت.
با تفكر، انسان به شناخت خويش و شناخت هستى و شناخت دنيا و شناخت الله و شناخت روش زندگى و مرگ پى مى برد. و با تفكر، استعدادها و سرمايه هاى انسان مشخص مى گردد. و همين است كه نقش تفكر در سازندگى و رشد انسان نقش اول است.
و همان طوركه گذشت، تفكر به آزادى و مواد خام و رهبرى نيازمند است. و اين رهبر است كه با سؤال هاى حساب شده فكر را به جريان مى اندازد و به آن جهت مى دهد. و اين رهبر است كه نيازها، تفكرها و زمينه هاى فكرى را هماهنگ مى نمايد. همان طوركه طبيب نيازها و داروها و زمينه ى مصرف داروها را در نظر مى گيرد و آن ها را هماهنگ مى سازد.
اين رهبر است که كسرى ها را در نظر مى گيرد كه من از چه بى خبرم و كدام بى خبرى براي من كشنده تر است و آن گاه مرا در زمينه اى مى گذارد كه با اين نياز هماهنگ باشد و در اين زمينه ي آماده، سوال هايش را طرح مى كند. حتى مى توان گفت كه اگر اين هماهنگى كاملاً بدست آمده باشد و يا طرف متوجه و آماده باشد سوال ها خود طرح مى شوند و جواب مى گيرند وكسرى ها زودتر جبران مى شوند. آخر يك روحيه ى ليز و طناز را نمى توان پيش برد و به شناختى رساند، مگر هنگامى كه خاك مال بشود و يا در صحنه ي شكننده اى گرفتار گردد. در اين صحنه و در اين زمينه، خودش صميمانه سؤال مى كند و يا سوال هاى نرم و زمزمه ها در او طوفان راه مى اندازد و يكباره او را مى سازند.
اين پيداست كه صحنه اى از قبرستان خاموش آن هم در شبى مهتابى و آن هم در نيمه هاى شب و ژرفاى سكوت و يا صحنه اى از پاييز زرد در كنار باغ انگور و هنگام غروب، همراه بادهاى بى مقصد و با خش خش برگ هاى بى رمق، در انسان سؤال هايى را سبز مى كنند كه در جلگه ى سبز و آن هم هنگام طلوع و در فصل بهار و همراه شكوفه هاى بادام، آن هم در هياهوى كوچ و با نواى چوپان و يا دركنار دريا و زمزمه ى موج و يا در ميان جنگل و ابهام صبحگاه، سبز نمى شوند.
راستى كه چقدر نكته ى باريك تر از مو اين جاست! و چه خوب گفته اند: هلک من ليس له حکيم يرشده.(3) چه دقت ها و هماهنگى ها بايد منظور شود و چه رهبرى هايى بايد در ميان بيايد تا فكر آزاد و پرمايه را به جريان بيندازند و به شناخت ها و به عقيده ها و عشق ها و به حركت ها و كوشش ها برسانند.
هرگاه كه فكر در جريان خود به اين هماهنگى ها دست نيافت و از اين رهبرى ها و زمينه ها و شرايط جدا گرديد، ناچار كمبودها و كسرى هايى نمودار مى شود، كه يا ما را مأيوس مى كنند و از تفكر خسته مى سازند و رم مى دهند كه: اى بابا! فكر نكن، فايده ندارد و حديث از مطرب و مى گو و راز عشق كمتر جو و يا يك دنده و لجوج و خود خواه بار مى آورند و يا ناتمام و نيمه كار و بدون عمل و نازا و يا پركار و بى هدف و بى جهت. و در نتيجه اين چنين متفكر روشنفكري مى شود صندوق نسوز دشمن و نردبان دزد.
آخر تنها تفكر كافى نيست. همان طوركه رفتن براي رسيدن كافى نيست. مهم درست رفتن و چگونه رفتن و هماهنگى رفتن ها با نيازهاست.
اين كه چگونه فكركنيم،
چگونه ميان نيازها و مطالعه ها و تفكرها و زمينه هاى فكرى هماهنگى ايجاد كنيم؟
و در چه چيزهايى فكركنيم، اين ها مسائلى است كه از اصل تفكر مهم تر و ارزنده تر است.
از چگونه فكر كردن گفت وگو شد و از چيزهايى كه بايد در آن تفكر كنيم. در قسمت جهان بينى اسلامى نمونه هايي مى دهيم.
اكنون بايد عميق تر به اين سوال بپردازيم كه چگونه ميان نيازها و تفكرها و تدبرها هماهنگى ايجاد كنيم؟ اصولاً چگونه نيازها را بشناسيم؟
بايد بگويم شناخت نيازها از حالت هاى روحى وصفات اخلاقى ما مشخص مى شود. بى ظرفيتى ها و بخل ها و خودخواهى ها و غرورها و حسدها و... همه علامت يك كمبود ويك نيازهستند.
بى ظرفيتى ها و نبود استقامت علامت نبود عشق و علاقه و شناخت انسان و دنياست. كسى كه عشقى ندارد، صبرى نخواهد داشت. اما آن ها كه چيزي را مى خواهند به همان اندازه در راهش مى ايستند و براي يافتنش مى كوشند.
كسى كه دنيا را نشناخته و انسان را نشناخته و دنيا را عشرتكده مى داند و انسان را عياش، ناچار در برابر فشارها و درگيرى ها خرد مى شود و مى افتد. شناخت كار انسان و شناخت دنيا كه كلاس و كوره و راه است، انسان را در برابر فشارها نه صابر و استوار كه بهره بردار و شاكر بار مى آورد و حتى بالاتر به مرحله ي طلب و خواستن مى رساند.
و همين طور، بخل از جان و مال و عزت و اعتبار، از نبود شناخت مايه مى گيرد. بخيل تجارت مى كند؛ يك تومان مى دهد كه هفتصد تومان بگيرد. كسى كه از اين شناخت سرشار شده، ديگر هر چه بخيل تر باشد، بخشنده تر خواهد بود. هنگامى كه جان ما و مال ما مفت باخته مى شود، چگونه مى توانيم كه با آن تجارت نكنيم و از آن بهره نگيريم؟
همين طور حالت هاي روانى و صفات ديگر، هركدام علامت يك كمبود هستند و در نتيجه كسى كه مى خواهد با خودش كارى را شروع كند و مطالعه و تفكري داشته باشد، بايد ابتدا از اين علامت ها و حالت ها نيازش را بشناسد و سپس تفكر و مطالعه اي در اين زمينه شروع كند تا به شناخت و عشقى دست بيابد كه از ضعف ها و سستى ها و از بخل ها و غرورها و... آزاد گردد.
كسى كه از غرور سرشار است، بر فرض تمام كتاب هاي اجتماعى و انقلابى را ببيند و بر فرض به آگاهى هايى دست بيابد، تازه موجود خطرناكى خواهد گرديد كه هر قدر بزرگ تر شود، زيانبارتر خواهد شد.
اين چنين كسى بايد به شناخت هايى دست بيابد و از تفكراتى سرشار شود كه بداند داده ها و نعمت ها از او نيست، به دليل اينكه در اختيار او نيست. و در نتيجه آنچه از او نيست عامل افتخار او نخواهد بود.
مغرور، يا به سرمايه ها و دارايى هايش، به فكر و عقل و ثروت و قدرت و علمش مى نازد و يا به بازدهى و سودهايش.
در نتيجه اگر بداند كه سرمايه ها به او مربوط نيست و بداند كه سودها را بايد با سرمايه ها سنجيد و حتى مهم تر بايد عامل ها را نقد زد و اسير عمل نشد، ديگر غرورش پرواز مى كند، هر چند بزرگ ترين سرمايه را داشته باشد و حتى اگر بيشترين كارها را انجام داده باشد. كه با آن شناخت و با اين مقايسه ى سود با سرمايه و با محاسبه ى عامل ها و جهت عمل، ديگر دستاويزي براي غرور نيست.
البته بايد اين تفكرها و شناخت ها در زمينه ى مساعدى صورت بگيرد، نه در پشت ميز اداره و در مسند قضاوتش؛ كه در قبرستان تاريك و تاكستان پاييزى، غرورها زودتر مى شكنند و تفكرها بيشتر مايه مى گيرند و سؤال ها زودتر جا مى افتند و حتى خود به خود طرح مى شوند.

پی نوشتها:

1- مناوي ، فيض القدير ، دارالکتاب العلميه ، بيروت ، ج 4، ص 38.
2- نهج البلاغه ي صبحى صالح، خ 16
3- بحاراالانوار، مجلسى، ج 78، ص 158، به نقل از نثر الدرر منصور بن حسن

منبع: کتاب مسئوليت وسازندگي