نويسنده: داوود فيرحي

 

آنچه پيامبر مهربان و نيک‌انديش اسلام، پس از رفع تعارضات قبيله، از خويش برجاي گذاشت «امتي»- و عترتي- نيرومند بود با مجموعه نصوص- قرآن و سنّت- که آن را بالقّوه قادر مي‌ساخت بدون او نيز پايدار بماند. اما صحابه، که فعالاّن نظام جديد بودند، در موقعيت تعبيري (هرمنيوتيکي) خاصّي قرار داشتند، و بنابراين، تلاش آنها در فهم و عمل بر مبناي نصوص حاصل محدودي داشت. هر يک از تصميمات سياسي صحابه به‌عنوان يک «فعل»، مقدمات، مباني و جلوه‌هاي مشخصي داشت که با توجه به نوعي از در- جهان- بودگي عرب آن زمان، عرصه انديشه و عمل صحابه را زير تأثير مستقيم خود گرفته و افقي را گسترده بود تا در آن، فقط، تفسير خاصي از نصوص ديني ممکن و ظاهر شود. بنابراين، براي فهم صحابه ناگزير بايد از تقابل و اصالت عمل يا نظر فراتر رفت. عمل صحابه، البته بر مباني و مقدماتي استوار بود و از اين حيث محدوديت‌هاي خاصي داشت، ليکن اين مباني هرگز از جنس انديشه و نظريه نبود، بلکه بر «ناخودآگاه معطوف به حيات قبيله» استوار بود که هر دو وجه عمل و نظر صحابه را به يکسان تعين مي‌بخشيد. صحابه، براي اينکه تفسيري از «نصوص» بگيرد و به آن استناد کند، بايد چيزي به آن مي‌داد. و اين معني دادن به «نصوص» براي باز نمودن معناي آن، در يک موقعيت تعبيري صورت مي‌گرفت که صحابه به اعتبار ناخودآگاه قبيله اسير آن موقعيت بود. به نظر مي‌رسد که ارزيابي تجربه صحابه در موقعيت فوق، شکلي از حيات سياسي را که به‌طور تاريخي در جامعه اسلامي‌تشکيل شده، باز مي‌نمايد.
نخستين و مهم‌ترين تجربه صحابه که ساعاتي پس از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رخ داد، «حادثه سقيفه» و تحولات منتهي به خلافت قريش بود. درباره سقيفه بني‌ساعده، از زواياي گوناگون، بسيار نوشته‌اند، (1) واز اين رو، تکرار بي‌تذکر چنين برنامه وسيعي يکسره نابجا است. اما، اينهمه کوشش‌هاي گذشته خود تضميني بر اهميت آن در عقلانيت سياسي ديروز و امروز ما است که فراموش کردن سقيفه و طلايه‌داران آن را براي تاريخ فکر ما ناممکن مي‌نمايد. بدين ترتيب، آنچه از ديدگاه پژوهش حاضر اهميت دارد، تحليل گفتماني «سقيفه» به‌منزله يک «متن» و با توجه به «زمينه تاريخي» آن است تا بتوان فهم و تفسيري از چنان تحولات قدرت و دانش سياسي در تاريخ اسلام تدارک نمود که سقيفه نقطه آغازين آن است.
نقد گفتماني سقيفه در اينجا، نه رد آن است و نه آوردن دلايل مخالف آن، که در جاي خود به اعتقاد مذهبي پژوهشگر برمي‌گردد؛ بلکه فهم سقيفه بر اين مبني است که خلافت برآمده از آن، به اعتبار معنايي که دارد، از کجا نشأت مي‌گيرد. تلاش در شناخت انگيزه‌هاي آن، از طريق بازسازي جهان آن و رسوخ به آن است. جهاني که بدون الگوهاي عرب- تبار قبيله سر پا نبوده است. در قبل، به برخي از خصائص نظام قبيله و روابط قدرت در آن اشاره کرده‌ايم، و اکنون، به نظر مي‌رسد که در موضعي هستيم که (بالقوه) مي‌توانيم «سقيفه» را بيش‌تر از حاضران آن بفهميم، زيرا آنان به‌رغم تمام بلند نظري و صرافت‌شان، محاط در زمانه خويش بودند ولي ما محيط بر زمانه آنان هستيم. جهان فکري، عاطفي و کلامي ‌آنان در تفسير احاديث و اشارات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) محدود بود، و ما مي‌توانيم اين محدوده را بشناسيم.
به لحاظ تاريخي، سقيفه بني‌ساعده اختلافات تاريخي اعراب قحطاني و عدناني، مدني و مکّي، انصار و مهاجر، و سرانجام منازعات دروني قريش را تشديد نمود. اين منازعات نهايتاً در آل‌عبد مناف؛ بني‌اميه و بني‌هاشم، متمرکز گرديد. نتيجه مهم اين مناقشات، تقسيم و تفّرق صحابه و قرار گرفتن آنان در مواضع سياسي متعارض بود. و متعاقب اين امر، نصوص ديني و احاديث نبوي نيز يکپارچگي خود را از دست داد و علاوه بر تفسيرها و دسته‌بندي‌هاي متفاوت، دچار افزودگي‌ها و تحريفات گرديد. (2)
اما پرسشي که بلافاصله در ذهن هر ناظر تاريخ اسلام مي‌نشيند اين است که چرا از بين‌ تفسيرها و گفتمان‌هاي متفاوت و رقيب که در درون و بيرون سقيفه وجود داشت، سرانجام، دولت قريش‌ زاده و گسترده شد و ديگر انديشه‌ها و نيروها به‌رغم مناقشات لفظي بدان رضا دادند و در خدمت آن قرار گرفتند؟ کدام هژموني و روابط قدرت، چنين الزامي‌ را موجب شده بود؟ تأمل نزديک در سقيفه، شايد، پرتويي بر پرسش‌هاي فوق بيفکند.
هر چند گزارش‌هايي که از سقيفه در دسترس نسل‌هاي بعدي قرار گرفته است، حاوي منتخبي از شواهد و مدارک است که در عصر عباسي (عصر تدوين) و بر اساس تعيين آنچه با اهميت تلقي مي‌شده، برگزيده شده است؛ و بنابراين، «روايتي» از سقيفه برابر الزامات عصر عباسي است؛ اما مجموعه اين گزارش‌ها نکات مهمي ‌درباره سقيفه و ظهور خلافت قريش نشان مي‌دهند.
درباره مشروعيت خليفه و به طورکلي جانشيني پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اختلاف نظر مهمي‌ بين فرق اسلامي ‌به ويژه شيعه و سني وجود دارد. شيعيان با تکيه بر نص حديث غدير و نصب علي (عليه السلام) در آخرين حج پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، مشروعيت سقيفه و خلافت قريش را از بنياد رد و انکار مي‌کنند. (3) و در قبال اين موضع شيعيان، اهل سنت ضمن انکار هر گونه نص و اشاره‌اي در باب حکومت و حاکمان، تصميم دراين‌باره را به عهده صحابه مي‌دانند و از اين طريق، بر مشروعيت خلافت قريش تأکيد دارند. (4) محمد بن جرير طبري در اشاره به آخرين سخنان ابوبکر درباره خلافت و تحولات سقيفه مي‌نويسد:
اي کاش خانه فاطمه [سلام الله عليه و آله] را اگر هم به قصد جنگ بسته بودند نگشوده بودم.... ‌اي کاش به روز سقيفه بني‌ساعده، کار خلافت را به گردن يکي از دو مرد [عمرو ابو عبيده] انداخته بودم که يکيشان امير شده بود و من وزير شده بودم.... ‌اي کاش از پيامبر خدا [صلي الله عليه و آله و سلم] پرسيده بودم خلافت از آن کيست که کس درباره آن اختلاف نکند.‌ اي کاش از او صلي الله عليه و سلم پرسيده بودم که آيا انصار نيز در اين کار سهمي‌دارند؟ (5)
اشارات فوق، گرايش‌ها و دعاوي موجود در مدينة النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) و در بين صحابه را نشان مي‌دهد. رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در شرايطي اتفاق افتاد که نشانه‌هاي ارتداد عرب، نفاق بعضي از تازه مسلمانان، و تهديد مدينه توسط برخي قبايل يهود و مسيحي آشکار شده بود. و چنان که ابن جوزي مي‌گويد؛ از ارتداد همه عرب، جز قريش و ثقيف خبرهايي مي‌رسيد و کار پيامبران دروغين بالا گرفته، رسولان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از هر جا برمي‌گشتند و خبر از پيمان‌شکني اعراب و قبايل مي‌دادند. پراکندگي و نفاق از هر طرف آشکار شده بود و مسلمانان چونان گوسفنداني در شبي تاريک و باراني سرگردان شده بودند، زيرا شمارشان اندک و دشمنانشان بسيار بود و پيامبرشان را از دست داده بودند. (6)
صحابه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، عمدتاً به سه گروه تقسيم مي‌شدند و به اعتبار تبار قبيله و به‌ويژه سفارشات و نصوصي که از حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره هر يک از آنان برجاي مانده بود، حقوق و انتظاراتي نسبت به رهبري سياسي داشتند و به لحاظ برخي ملاحظات تاريخي و عملي، در تصدي قدرت سياسي شتاب مي‌نمودند. از ميان اين سه گروه، بني‌هاشم و رهبران آن؛ علي (عليه السلام) و عباس، عموي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، به دليل اشتغال به مراسم دفن پيامبر، در سقيفه حضور نداشتند و به همين جهت هر چند يادي از علي (عليه السلام) در ميان مي‌آمد، اما مناقشات سقيفه يکسره در غياب آنان و بر مدار استدلال‌هاي انصار و ديگر مهاجرين استوار بود. (7)
مهم‌ترين ويژگي سقيفه که از ديدگاه نوشته حاضر نيازمند تأمل است، استدلال حاضرين، بر احاديث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و تفسير اين نصوص در اثبات شايستگي هر گروه براي جانشيني است. البته، بررسي اين نصوص مشکلات و حساسيت خاصي دارد که ناشي از تصنيف و تدوين آنها، سال‌ها بعد از سقيفه و شکل‌گيري مذاهب مختلف است. و همواره اين احتمال وجود دارد که سقيفه، حداقل در برخي جزئيات آن، مطابق الزامات مذاهب مختلف بازسازي شود. اما آنچه در اين سطور مهم است، توجه به وجهي از گفت‌وگوها و نتايج سقيفه، از ديدگاه تحليل گفتمان است که به‌رغم برخي تفاوت‌ها، مورد اتفاق مذاهب و فرقه‌هاي اسلامي‌است. (8)

انصار

اجتماع سقيفه و تحولات قبل و بعد آن، آشکارا موضع و موقعيت انصار را نشان مي‌دهد. آنان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را پناه و ياري داده بودند و در سخت‌ترين روزهاي او اسلام آورده و از جان و مال ايثار کرده بودند. احاديث و نصوص زيادي از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در فضل و ارج انصار وجود داشت. حضرت زهرا (سلام الله عليه و آله) در خطبه‌ي مشهور خود آنان را «مهد اسلام و بازوي ملت» ناميده بود. (9) انصار براي خود حقي غيرقابل انکار در حمايت و گسترش اسلام قائل بودند و رهبري سياسي را چونان پاداشي بر مجاهدت‌ها و برتري خود بر ديگر اعراب مي‌دانستند.
انصار هم‌چنين نگراني‌هاي خاصي داشتند؛ آنان در بسياري از جنگ‌ها شمشير زده بودند و تعدادي از خاندان قريش به دست آنان کشته شده بود و چنان که حباب بن منذر در سقيفه اشاره مي‌کند؛ هراس آن داشتند که ولايت آنان را قومي ‌به‌عهده بگيرد که پدران و برادرانشان توسط انصار به قتل رسيده و يا تحقير شده بودند، (10) انصار هر چند که در کنار مهاجران، جمع بزرگ و نيرومندي را تشکيل مي‌دادند، اما در تقسيمات قبيله‌اي، نسبت به قريش اندک بودند و در موضع ضعف قرار داشتند. لذا، نگراني آنان از سال هشتم هجرت و فتح مکه- که تمام قريش اسلام آوردند و به بزرگ‌ترين قبيله مسلمانان بدل شدند- شروع شده بود و تا بحران سقيفه هم‌چنان باقي بماند. يکي از جلوه‌هاي اين نگراني که بلافاصله پس از فتح مکه آشکارا طرح شد، رويداد مربوط به تقسيم غنايم حُنين بود. داستان از اين قرار بود که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پس از فتح مکه، با خاندان قريش به نيکي رفتار کرد. در اين احوال انصار پنداشتند که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در خانه خود در مکه خواهد ماند و بسيار اندوهگين شدند. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چون اين خبر شنيد ميان انصار رفت و فرمود؛ «تا زنده‌ام با شما هستم و چون بميرم با شما خواهم بود». (11) و انصار بدين ترتيب آرامش يافتند. اما چند روز بعد که جنگ حنين آغاز شد و غنايم جنگي بين مسلمانان تقسيم گرديد، حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) از خمس غنايم که متعلق به خود بود، به قريب به چهل تن از بزرگان مکه (براي تأليف قلوب) مالي بخشيد و به اين ترتيب سهم هر يک از آنان به يکصد شتر رسيد. انصار که از چنين عطايي محروم شده بودند، ملول گشتند و نگراني‌هاي آنان دوباره فرصت ظهور يافت. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، گفت:
... من به جماعتي که تازه به اسلام گرويده بودند مالي دادم تا بدان مال دل‌هايشان را به اسلام مهربان کرده باشم. آيا شما خوشنود نيستيد که مردم با گوسفند و شتر به خانه و شهر خود بازگردند و شما با رسول خدا؟ قسم به آنکه جان من به دست او است، اگر هجرت نبود، من مردي از انصار بودم، و اگر همه مردم به يک‌سوي بروند و انصار به سوي ديگر، من البته به سويي مي‌روم که انصار رفته‌اند. خدايا، انصار را، فرزندان انصار را و فرزندان فرزندان انصار را رحمت فرما. (12)
ابن اثير اضافه مي‌کند که مردم با شنيدن سخنان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم ) به شدت گريه کردند و گونه و صورتشان پر از اشک شد. انصار که از اين سخنان شادمان شده بودند، گفتند؛ «ما را بس است که سهم و نصيب ما رسول خدا باشد.» (13)
انصار با چنين ويژگي‎هايي که تفصيل آن در حيات الصحابه آمده است، (14) خلافت پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را حق خود مي‌دانستند و براي تحقق آن، شتاب‌زده به اجتماع سقيفه اقدام نمودند. سخنان سعدبن عبادة (رئيس انصار که هرگز بر قريش بيعت نکرد و گفته مي‌شود که در راه شام توسط جن‌ها کشته شد!) در سقيفه، و تأييد توأم با ترديد آن توسط انصار، انتظارات و، نيز، موقعيت نه چندان استوار آنان در مقابل قريش را به وضوح نشان مي‌دهد. سعد مي‌گويد:
اي گروه انصار، آن فضيلت و سابقه که شما در اسلام داريد، هيچيک از قبايل عرب ندارد... و خداي به کمک شما اين سرزمين را مطيع پيامبر خويش کرد و عربان در سايه شمشير شما بدو گرويدند. و از شما خشنود و خوش‌دل بود که خدا او را ببرد. اين کار را بگيريد و به ديگران مگذاريد که از شما است و از ديگران نيست. (15)
دو مورخ بزرگ اسلام، طبري و ابن اثير، در ادامه گزارش سقيفه به ترديدهاي موجود در انديشه و رفتار انصار اشاره مي‌کنند. به روايت اين تاريخ‌نويسان، همه انصار سخنان سعدبن عباده را تأييد کردند و او را شايسته تصدى خلافت دانستند و آنگاه...
... با همديگر سخن کردند و گفتند؛ اگر مهاجران قريش رضا ندهند و گويند که ما ياران قديم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و خويشان و دوستان وي بوده‌ايم، چرا پس از درگذشت او، در اين کار با ما در افتاده‌ايد؟
گروهي از انصار گفتند: «در اين صورت گوئيم يک امير از ما و يک امير از شما و جز بدين رضا ندهيم.»
و چون سعدبن عباده اين سخن بشنيد، گفت: «اين نخستين سستي است.» (16)
تزلزل و سستي در موقعيت انصار، ناشي از دو نکته اساسي بود که هر دو از «نظام قبيله» سرچشمه مي‌گرفت؛ نخست، عرف روابط قدرت در قبيله و دوم، اختلافات دروني انصار. عرف عرب، چنان‌که در فصل قبل گذشت، جايگاه مهمي ‌براي «نسب و عشيره» قائل بود و ابوبکر در سخنان سقيفه، ضمن استدلال به تقدم نخستين مؤمنان مکه (المؤمنون الاوائل) بر انصار، با اشاره به سنن و اوضاع عمومي‌عرب افزود؛ آنان نزديکان و خويشان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هستند و سزاوارترين مردم به خلافت بعد از او که جز ستمگر و ظالم کسي با آنان منازعه نمي‌کند. ابي بکر، سپس از فضايل انصار سخن گفت، اما به‌عنوان نتيجه تصريح نمود که انصار مقام بزرگي در امت اسلامي‌دارند ليکن فضل «مهاجرين الاولين» بيش‌تر از آنان است؛ بنابراين، ما اميرانيم و شما وزيران ما باشيد. (17)
چنان که ملاحظه مي‌شود، سخنان ابوبکر آميزه‌اي از ادله‌ي ايماني و سنن قبيله در قالب گفتار جدلي براي خاموش کردند انصار است. اما دوست نزديک او، عمر، در رد پيشنهاد دوم انصار که از طرف اميري تعيين شود و قدرت سياسي به صورت «دو اميري» اداره شود، بدون هيچ اشاره‌اي به ملاک اعتقادي، و از بنياد بر منطق قبيله تکيه کرد و گفت:
هرگز دو کس در يک شاخ ننشيند. به خدا عرب رضايت ندهد که امارت به شما دهد در حالي که پيغمبر ما از غير شما است. ولي عرب دريغ ندارد که قوم پيامبر عهده‌دار امور آن شود، و ما بدان حجت آشکار داريم. چه کسي است که در قدرت و سلطنت محمد با ما که ياران و عشيره‌ي او هستيم منازعه نمايد؟ (18)
متعاقب اين سخنان که خالي از مناقشات جانبي نيز نبوده است، جبهه‌ي انصار دچار ترديدهاي آشکارگرديد و بشير بن سعد از بزرگان انصار از جاي برخاست و گفت؛ «ما فضيلتي در جهاد و سابقه‌اي در دين داريم... اما بدانيد که محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) از قريش است و قوم او نسبت به او، اولي و شايسته‌ترند. خدا نبيند که من در اين کار (خلافت) با آنان منازعه کنم. از خدا بترسيد و با آنان مجادله نکنيد». سخن بشير و سپس بيعت او با ابوبکر، هر چند خشم تعدادي از انصار را برانگيخت، اما به هرحال، مهر خاتمي ‌بر تمام ادعاها و آرزوهاي انصار درباره خلافت بود. (19)
چنان‌که گذشت، تزلزل در موقعيت انصار، علاوه بر روابط قدرت که در نظام قبيله وجود داشت و الزامات خاصي بر انديشه و عمل صحابه تحميل مي‌نمود، ريشه در اختلافات دروني انصار نيز داشت. انصار در درون خود به دو گروه اوس و خزرج تقسيم شده بودند که به‌طور سنتي با هم اختلاف داشتند و اجتماع آنها در سقيفه نيز فقط ظاهر حال بوده و ناشي از احساس مشترک آنان در ترس از رياست کساني بود که پدران و برادرانشان به دست انصار کشته شده بودند. اسلام هر چند که جنگ بين دو گروه از انصار را خاموش کرده بود، اما دل نگراني مزمن آنها را که ريشه در جنگ‌هاي جاهلي مشهور به «حرب البعاث» داشت هرگز از بين نبرده بود. اين اختلافات، اراده انصار را در مقابل قريش و حتي قبل از آمدن ابوبکر، عمر و ابوعبيده به سقيفه در هم شکسته بود. بدين ترتيب، آنگاه که قبيله اوس از تصميم خزرج بر رهبري سعدبن عباده مطمئن شدند، دسته جمعي با ابوبکر بيعت کردند. انصار پذيرفتند که چون پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از مهاجرين بود، خليفه او نيز از مهاجرين باشد و آنان هم‌چنان که انصار پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بودند، انصار خليفه‌ي او نيز باشند. (20)

بني‌هاشم

مهاجران قريش نيز، همانند انصار، درگير اختلافات دروني بودند و بيش‌تر اين اختلافات بين بني‌هاشم و ديگر تيره‌هاي قريش و به‌ويژه بر مدار «حق خلافت علي (عليه السلام)» استوار بود. هر چند از جانب علي (عليه السلام) و بني‌هاشم، به دليل اشتغال به مراسم غسل و تدفين پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، نماينده‌اي در سقيفه نبود و ماجراي خلافت در غياب استدلال و احتجاج آنان انجام شد، اما جايگاه على (عليه السلام) و بني‌هاشم در عرف حيات قبيله و در مجموعه نصوص و احاديث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به‌گونه‌اي بود که حضور آنان را به‌عنوان يک گفتمان جدي و مطرح، ناگزير مي‌نمود.
طبري و ابن اثير، که هر دو از مورخين معتبر اهل سنت هستند، اشارات گسترده‌اي به انديشه خلافت علي (عليه السلام) در ذهنيت صحابه دارند. ابن‌اثير در گزارش حوادث سقيفه مي‌نويسد:
آنگاه که عمر با ابوبکر بيعت نمود، انصار يا حداقل بخشي از انصار گفتند که جز با علي [عليه السلام] بيعت نمي‌کنيم ... علي [عليه السلام] و بني‌هاشم و طلحه و زبير تا شش ماه بيعت نکردند و پس از رحلت فاطمه [سلام الله عليه و آله] به ابي‌بکر بيعت نمودند. (21)
طبري ماجراي فوق را با تفصيل بيش‌تري نقل مي‌کند. به روايت طبري، نه علي (عليه السلام) بيعت کرده بود و نه هيچ‌يک از بني‌هاشم. ابوبکر پيش علي (عليه السلام) رفت که بني‌هاشم نيز، گرد وي فراهم بودند. علي (عليه السلام) برخاست و گفت:
بازماندن ما از بيعت تو از اين رو نيست که فضل تو را انکار مي‌کنيم يا خيري را که خدا به سوي تو رانده به ديده حسد مي‌نگريم، ولي ما را در اين کار حقي بود که ما را نديده گرفتيد. (22)
طبري اضافه مي‌کند که اميرالمؤمنين (عليه السلام) آنگاه از قرابت خويش با پيامبر و حق بني‌هاشم سخن آورد و چندان بگفت که ابوبکر بگريست. ابوبکر در نماز جماعت سخناني در عذرخواهي از علي (عليه السلام) بر زبان آورد و سپس، علي (عليه السلام) با ذکر برخي فضايل و سابقه ابوبکر با او بيعت کرد. (23)
هيچ يک از تاريخ‌نگاران به جزئيات اين سخنان نپرداخته‌اند، اما گزارش‌هاي موجود، مواضع اصولي حضرت علي (عليه السلام) نسبت به سقيفه و جريان کلي خلافت را ثبت کرده است. امام علي (عليه السلام) در نخستين وضع‌گيري خود نسبت به سخنان مهاجرين در سقيفه گفت: «احتجوا بالشجرة و أضاعو الثمرة»، (24) در خلافت قريش خوب احتجاج کردند. اما ميوه آن را ضايع نمودند. امام (عليه السلام) تفصيل اين سخن را در عبارت ذيل آورده و افزود:
کجايند آنان که گمان بردند از ما آگاه‌تر و استوارتر در علمند، بر ما دروغ و عصيان نمودند، (ببينند که) خدا ما را برافراشت و آنان را فروگذاشت. بر ما بخشيد و آنان را منبع و تحريم نمود. ما را داخل نمود و آنان را بيرون گذاشت. با ما هدايت آمد و به ما چشم‌ها بينا شدند. به راستي که رهبران از قريش هستند که در اين نسل از‌ هاشم غرس شده‌اند؛ (امامت) جز بر آنان سزاوار نيست و اميران غير از آنان نباشند. (25)
علي (عليه السلام) در خطبه‌اي که به شقشقيه معروف است، صراحت بيش‌تري دارد و مي‌گويد: «به خدا قسم خلافت را پسر ابي قحافه چونان پيراهني (بزرگ که بر اندام کوچکي بپوشانند) بر خود پوشيد و البته مي‌دانست که جايگاه من از خلافت همانند محوري است که سنگ آسياب بر مدار آن مي‌چرخد.... و من صبر کردم، درحالي که با چشمان خار نشسته و گلوي استخوان خليده و فرياد شکسته‌ام، مي‌ديدم که ميراث من به تاراج مي‌رود. و پس از آنکه نخستين آنها راهش به انتها رسيد، آن را در آغوش ديگري افکند.
شگفتا، [ابوبکر] که همه عمر فرياد مي‌زد که مرا از خلافت معاف داريد، چگونه در واپسين دم حيات خويش، آن را به عقد ديگري آورد. چه سخت و شتاب‌زده پستان بارور ناقه‌ي خلافت را تقسيم کردند و ميان چنگ‌هاي خود بفشردند و نوشيدند! آنگاه... خلافت را در آغوش خشن و بي‌پرواي مردي لغزاند که با زبان گزنده و دست‌هاي خشن، زخم‌ها زد و لغزش‌ها و پوزش‌هاي بسيار آورد. اين زمامدار ناآزموده، چونان سواري بر اشتري چموش، و در راهي پر اضطراب و دشوار بود که اگر به سختي مهارش را مي‌کشيد بيني‌اش را مي‌دريد، و اگر عنانش را رها مي‌کرد بي‌درنگ به پرتگاهش مي‌افکند. چه مؤمناني که در زمانه او به ذلت نيفتادند.
من هم‌چنان شکيبائي نمودم تا اينکه او نيز برفت و خلافت را ميان جماعتي (شش نفره) رها کرد و مي‌پنداشت من نيز همسان آنان هستم. واي خداي من، چه شوراي شوريده‌اي... سرانجام برخاست. و او به همراه فرزندان پدرش [بني اميه]، مانند شتراني که بهاران در چراگاه، از فرط علف خوراگي پهلويشان برآمده شود، ثروت و اموال خدا را فرو بلعيدند و چنان کردند. تا هر چه در اين خطاکاري رشته بودند واتابيده شد و مرگ حقارت‌آميز او را فراهم ساخت». (26)
گفتار فوق، هر چند طولاني است اما به طور کامل موضع امام (عليه السلام) و پيروان او را به‌عنوان يک گفتمان مستقل در صدر اسلام نشان مي‌دهد. درباره احاديث و توصيه‌هاي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در اين خصوص، که صراحت بيش‌تري نسبت به آنچه درباره‌ي انصار برجاي مانده دارند، تأليفات بسياري وجود دارد که نيازي به تفصيل آن در اين مختصر نيست. شيعيان استدلال‌هاي مفصّلي درباره‌ي امامت علي (عليه السلام) دارند که از بين احاديث نبوي، معروف‌ترين آنها حديث‌دار، حديث منزلة و به‌ويژه حديث غدير است. (27) حضرت علي (عليه السلام) خود در يک جمع‌بندي اشاره مي‌کند که احدي از اين امت با آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مقايسه نشود و «لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية و الوراثة.» (28)

مهاجرين

در کنار دو ديدگاه انصار و بني‌هاشم، که در واقع دو گفتمان مستقل بودند، انديشه و تفسير ديگري نيز وجود داشت که ضمن مخالفت با انصار و تأکيد بر نسب قريشي در حاکمان پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، از واگذاري خلافت به بني‌هاشم نيز امتناع مي‌نمودند. اين جماعت نيز قرائت خاصّي از احاديث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و سنن قبيله داشته و بنابراين، «رفتار گفتماني» متمايز داشتند. مهاجرين (غير از بني‌هاشم) به اعتبار سبقت در ايمان به دو دسته تقسيم مي‌شدند؛ نخست، مؤمنين اوايل که قبل از هجرت و در نخستين روزهاي بعثت به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گرويده بودند و مقام ارجمندي بين انصار و قريش و ديگر مسلمانان داشتند. اينان همان جماعتي هستند که ابوبکر در خطبه‌ي سقيفه با عنوان «المهاجرين الاولين» نام مي‌برد که طبعاً تعداد اندکي از مهاجران را شامل مي‌شود. دسته دوم، «مهاجرين عامه» بودند که بعدها به اسلام گرويدند، و هر چند که نوعاً از قريش بودند اما منزلت و مقام گروه نخست را نداشتند و انصار همواره خود را برتر از آنان مي‌دانستند. ابوبکر با اشاره به اين سلسله مراتب منزلتي است که در خطبه خود بر کلمه «اولين» تکيه مي‌کند و مي‌گويد: «بعد از مهاجرين اولين که خداوند آنان را مقام مخصوص داده است. کسي به منزلت انصار نمي‌رسد.» (29)
ابوبکر بدين‌سان، سخنان خود را در راستاي اهداف دوگانه‌اي طراحي کرد که در شرايط آن روز سقيفه از حساسيت خاصّي برخوردار بودند؛ وي با قيد «اولين»، اولاً، مسئله خلافت را از رقابت‌ها و منازعات انصار و عامه‌ي مهاجرين، که حتي در زمان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز اختلاف و درگيري داشتند، فراتر برد، و ثانياً، با ترسيم نظامي‌ از سلسله مراتب منزلتي که ناظر به ملاک‌هاي ايماني و قبيله‌اي بود، خلافت را در حلقه نخستين مسلمانان قريش نشاند، که انصار در بهترين شرايط، فقط مي‌دانستند وزيران آنان باشند. ابوبکر، آنگاه که انصار به احاديث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در منزلت و حق خلافت خود استدلال کردند، بلافاصله افزود؛ «آري درست است، اما تو مي‌داني ‌اي سعد، و در حالي که نشسته بودي، رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود؛ قريش رهبران اين کارند، پس بهترين مردم تابع بهترين آنان و بدترين شان تابع بدترين آنان خواهند بود؛ قريش ولاة هذاالامر، فبر الناس تبع لبرهم و فاجرهم تبع لفاجرهم». (30) اما آنچه که انصار را به طور کامل ساکت نمود، و چونان برهاني قاطع، بر فرقشان فرو نشست، احتجاجي از ابوبکر بود که آشکارا از منطق قبيله جاري شده بود و با روابط قدرت در نظام قبيله حمايت مي‌شد. وي افزود؛ «اي گروه انصار هر چه از فضيلت خود بگوئيد، شايسته آنيد، اما عرب اين کار را جز براي اين طايفه‌ي قريش نمي‌شناسد که خاندان و نسب‌شان بهتر و مهتر است.» (31)
مهاجرين غير‌هاشمي‌ قريش، با سخنان ابوبکر، در موقعيت ممتازي قرار گرفته و در چارچوب برخي ملاحظات قبيله‌اي، و در غياب بني‌هاشم، قدرت را به دست گرفتند. هر چند بيعت سقيفه بر ابوبکر، به دليل ويژگي‎هايي که داشت، و بيعت فلته و ناگهاني» تلقي شده است، اما حوادث قبل و بعد سقيفه نشانه‌هايي هستند که بر «معاني، تفسيرها و رفتار گفتماني» خاصي دلالت مي‌کنند. و حاکي از تصور هويتي متمايز و متفاوت در درون قريش هستند که با حساسيتي تمام حفظ، تثبيت و توسعه داده مي‌شد. قريش به طوايف و تيره‌هاي بزرگ و کوچکي تقسيم شده بود، که هر کدام نيز، تعّهدات و پيمان‌هاي متفاوت و گاه متعارضي داشتند. از ديدگاهي که در اين پژوهش دنبال مي‌کنيم، طوايف و قدرت قريش در سه حوزه‌ي متمايز متمرکز شده بود: بني‌هاشم، بني‌اميه و ديگر خاندان‌ها و تيره‌هاي کوچک قريش. بني‌هاشم نسبت به بني‌اميه جماعت اندکي بودند اما به اين لحاظ که خاندان پيامبر بودند و نيز برخي‌ويژگي‌هاي شخصيتي اعضاي اين خاندان، مورد حمايت برخي انصار و مهاجران غير قريش موسوم به «مستضعفين» هم بودند و بنابراين قدرت مهمي ‌محسوب مي‌شدند. تعداد افراد بني‌اميه زيادتر از بني‌هاشم بود و به خصوص بعد از فتح مکه، اکثريت قريش را تشکيل مي‌دادند. اما اين طايفه، به دليل مخالفت گسترده و جنگ‌هايي که رهبرانشان با پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) داشتند، شانس زيادي در تصدي خلافت نداشتند. در عين حال، دو ويژگي عمده که در اين طايفه بود، آنها را به يکي از مهم‌ترين کانون‌هاي قدرت بدل کرده بود: بني‌اميه در کنار بني‌هاشم از خاندان بزرگ «آل عبد مناف» بودند و در صورت هر گونه تهديدي، بالقوه در کنار بني‌هاشم قرار مي‌گرفتند. ويژگي دوم در بني‌اميه تجارب و سابقه طولاني آنان در فعاليت‌هاي سياسي و نظامي‌بود و سال‌ها رهبري قريش در مکه جاهلي، آنان را به مرداني کارآزموده در ديپلماسي و عمليات نظامي‌تبديل کرده بود. بدين‌سان، هر چند بني‌اميه هنوز راه درازي تا خلافت داشتند، اما حمايت آنان از هر طايفه و خليفه‌اي، عملاً، تنها شرط موفقيت خليفه بود. و سرانجام، گروه سوم از قريش، خاندان‌هاي بزرگ و کوچکي بودند که از فرزندان عبدمناف نبودند و هم در مکه جاهلي و هم در دوره اسلامي‌ به گونه‌اي تحت شعاع آنان بودند. تعدادي از اين جماعت جزو «مهاجرين اولين» بودند که ابوبکر و عمر نيز از آنان بود و بنابراين موقعيت ممتازي در مدينه‌ي بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) داشتند.
اکنون، با توجه به تقسيمات سه‌گانه قريش و اسقاط دعاوي انصار، مي‌توان تصّور نمود که «خلافت قريش»، منحصر در دو گروه نخست و سوم بود، اما استقرار نهايي آن به موضع و حضور بني‌اميه در کنار يکي از آن دو بستگي داشت. ابي‌بکر از قبيله کوچک «تيم» بود و علت بيعت برخي مسلمانان با او نيز به همين دليل بود. زيرا، تصور مي‌شد که او با چنين قبيله کوچکي نمي‌توانست بر ديگر قبايل استبداد نمايد. (32) اما رهبران بني‌اميه، در نخستين موضع‌گيري خود، از ابوبکر استقبال نکردند و چنان که گذشت، به عنوان فرزندان عبد مناف در کنار علي (عليه السلام) و بني‌هاشم قرار گرفتند. طبري در گزارش مواضع ابوسفيان مي‌نويسد:
وقتي ابوبکر به خلافت رسيد، ابوسفيان گفت؛ ما را با ابوفضيل چکار، به خدا دودي مي‌بينم که جز با خون فرو نمي‌نشيند. ‌اي خاندان عبد مناف، ابوبکر را با کار شما چکار؟ دو ضعيف زبون، علي [عليه السلام] و عباس کجايند؟
ابوسفيان به علي [عليه السلام] گفت: چرا اين کار در کوچک‌ترين طايفه‌ي قريش باشد؟ بخدا اگر خواهي مدينه را بر ضد وي از اسب و مرد پر مي‌کنم....‌اي ابوالحسن، دست پيش آر تا با تو بيعت کنم. (33)
ابوسفيان دراين‌باره تنها نبود. خالد بن سعيد بن عاص، يکي ديگر از بزرگان بني‌اميه نيز، که در زمان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) امير و فرمانده او در يمن بود، وقتي به مدينه برگشت و ابوبکر را بر خلافت ديد گفت؛ «اي ابا حسن،‌اي پسران عبد مناف، بر شما تسلّط يافتند؟ چرا رضايت داديد که کار شما به دست ديگري بيفتد؟ ‌اي پسران عبد مناف هيچ‌کس مانند شما سزاوار خلافت نبود.» (34)
پاسخ علي(عليه السلام) به اظهارات فوق، البته منفي بود. امام (عليه السلام) در پاسخ خالد فقط به اين جمله اکتفا نمود که؛ «آيا به نظر تو اين غلبه و سلطه است يا خلافت؟».اما قبل از او به ابوسفيان تاخته و گفته بود؛ «ابوسفيان! از اين کار جز فتنه منظوري نداري، به خدا براي اسلام جز بدي نمي‌خواهي، ما را به نصيحت تو حاجت نيست.» (35)
تاريخ‌نويسان چيز ديگري، غير از آن‌چه گذشت، درباره بني‌هاشم و بني‌اميه در دوره ابوبکر، نياورده‌اند. اما زنجيره حوادث نکات مهمي‌ را در تحول خلافت، نشان مي‌دهد؛ دست انصار به طور کلي از خلافت دور شد، و به موازات عدم استقبال علي (عليه السلام) از پيشنهادات بني‌اميه، و تقابل بني‌هاشم با جناح سوم از قريش که ابوبکر و عمر رهبري آن را به عهده داشتند، بني‌اميه به تدريج، مناصب سياسي و نظامي‌ را به دست آوردند و ارکان خلافت را قبضه نمودند. فرزندان اميه رهبري جنگ‌هاي ردة (ارتداد) و فتوحات شام و عراق را به عهده گرفتند و خلافت قريش را همسايه ايران و روم نمودند. مقريزي که تحليلي داهيانه از صدر اسلام دارد، اشاره مي‌کند که «در ميان عمال و اميران ابوبکر و عمر، احدي از بني‌هاشم ديده نمي‌شود». (36) مقريزي، آنگاه، به جايگاه بني‌اميه در دولت ابي‌بکر مي‌پردازد و توضيح مي‌دهد که از مجموع يازده لشگري که ابوبکر براي جنگ‌هاي ارتداد بياراست، فرماندهي پنج لشگر را به فرزندان اميه و هم پيمان آنان (بني مخزوم) سپرد. ابوبکر، هم‌چنين، هنگامي ‌که لشگرهايي به عراق و شام فرستاد، خالد بن وليد را به عراق و يزيدبن ابي سفيان را به نيروهاي اعزامي ‌به شام فرماندهي داد و سپس آنان را با مجاهداني که در رأس آنان معاويةبن ابي سفيان، خالدبن سعيد، عکرمه، عمروبن عاص، وليدبن عتبه، که همه از بني‌اميه بودند، حمايت نمود، و بدين ترتيب، فتح شام تقريباً به دست بني‌اميه و ياران آنان صورت گرفت. (37) محمد عابد الجابري، در تلخيص سخنان مقريزي مي‌نويسد:
بنابراين، فرماندهي جنگ‌هاي ارتداد و سرکوب مدعيان دروغين پيامبري اساساً از آن بني‌اميه و بني‌مخزوم (هم پيمان بني‌اميه) بود. و هم آنان بودند که رهبرى فتوحات بزرگ در عراق و شام، وسپس ايران و مصر و آفريقا را به‌عهده داشتند. بدين‌سان، اشراف مردم در جاهليت به اشراف آنان در اسلام نيز بدل شدند. (38)
در چنين شرايطي که خلافت اسلامي‌در زمين هموار قبيله نشسته بود، تحولات در سطح خلافت و خليفه نيز، بيش از پيش، بر «منطق قبيله» استوار شد. ابوبکر که در ابتدا دلجويي از بني‌هاشم را لازم مي‌ديد، اکنون در موقعيتي است که در باب خليفه‌ي بعد از خود، حتي نيازي به مشاوره با آنان و علي (عليه السلام) نمي‌بيند. ديگر، هيچ‌يک از منابع تاريخي از مشاوره‌ي ابوبکر با علي (عليه السلام)، در کنار ديگر صحابه با نفوذ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، و درباره آينده خلافت سخن نمي‌گويند. (39) گزارش‌هاي تاريخي از مشاوره ابوبکر، تعدادي صحابه، درباره «استخلاف» عمر سخن گفته‌اند که عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان مهم‌ترين آنان بوده‌اند و هنگامي‌که طلحه او را برگزيدن عمر به خلافت، به دليل خشونت‌هاي عمر، برحذر نمود، ابوبکر با تأکيد بر تصميم قبلي خود افزود؛ «وقتي به پيشگاه خدا روم خواهم گفت که بهترين کسان تو را خليفه‌ي بندگان تو کردم.» (40) ابوبکر، هم‌چنين، در گفت‌وگويي به عثمان گفته بود، که درباره‌ي خلافت، اگر عمر را ناديده مي‌گرفت از او نمي‌گذشت. (41)
بدين ترتيب، انتقال خلافت به عمر، به سهولت، انجام گرفت و در جريان آن، که نتيجه گفت‌وگوهاي طولاني قبلي بود، هيچ سخني از علي (عليه السلام) و بني‌هاشم در ميان نيست. تدبير در جهت دور کردن بني‌هاشم از خلافت، البته به سال‌هاي سقيفه و قبل از آن برمي‌گردد. عمر، ابوبکر و سپس عثمان سه يار نزديک به شمار مي‌رفتند و همانند ديگر مهاجران و انصار، از همان واپسين سال‌هاي حيات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، در انديشه جانشيني بودند؛ هر چند هنوز هم راز تصميم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در ارسال بزرگاني از انصار و تمام «مهاجرين اولين» که عمر و ابوبکر نيز، جزئي ازآنان بودند، در سپاهي به رهبري جواني به نام اسامه به شام، به تفصيل بررسي نشده است، و بنابراين، جزئيات آن حادثه هم‌چنان در غبار گذشت زمان مدفون است، ليکن با توجه به دريافتي که در اين پژوهش داريم، مي‌توان به ارزيابي اوليه از آن خطر کرد.
با توجه به ترکيب سپاه اسامه و موقعيت زماني آن، به نظر مي‌رسد که تصميم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در تجهيز و ارسال اين لشگر عمدتاً ناشي از تحولات داخلي جامعه اسلامي ‌و مسائل مدينه بوده است. و به همين قياس، تأمل و تعلّل انصار و مهاجرين اولين در پيوستن به اين سپاه و سرانجام، تأخير در اعزام آن تا پس از بيعت با خليفه اول نيز، همه، انگيزه‌هاي داخلي دارند. از نخستين جملات طبري و ابن‌اثير چنين برمي‌آيد که حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) در کار آماده کردن لشگر اسامه بود که به سبب بيماري پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و خبر خروج اسود عنسي و مسيلمه (دو مدعي دروغين پيامبري) سر نگرفت. اما همين مورخين، بلافاصله اشاره مي‌کنند که آنگاه که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در بستر بيماري بود، او را از خروج اسود و مسيلمه، و نيز کارشکني در کار اسامه و اکراه صحابه در همراهي او خبر دادند. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) درحالي که به سبب سردرد، دستاري به سر بسته بود، از خانه عايشه بيرون آمد و بي‌آنکه غوغائيان يمامه و يمن را چندان جدّي بگيرد، بار ديگر به شايستگي اسامه و ضرورت ارسال سپاه او تأکيد کرد و هم‌چنان به تصميم خود اصرار داشت. (42)
نکته فوق نشان مي‌دهد که نه تنها بيماري پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و خروج اسود و مسيلمه مانعي از تصميم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در ارسال سپاه اسامه نبود، بلکه چنان که بعضي از تفسيرها معتقدند، تصميم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مستقل از آنها و به‌رغم آن مسائل بوده است. (43) اين برداشت را ترکيب سپاه اسامه نيز تقويت مي‌کند؛ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دستور داده بود که بزرگان صحابه، به‌ويژه «مهاجرين اولين» که در سياست مدينه نقش مؤثري داشتند، همراه اسامه و به فرماندهي جواني به سن و سال او اعزام شوند. اين دستور از دو جهت غيرعادي بود و بنابراين اوضاع اضطراري حاکم بر مدينه را نشان مي‌دهد؛ اول آنکه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) برخلاف ديگر لشگرکشي‎هايي که خود در آن حضور نداشت، به حرکت اکثر بزرگان صحابه و مهاجرين اوايل، و دوري آنان از مدينه اصرار مي‌کند؛ و ثانياً، فرماندهي چنان سپاه کيفي را به هيچ‌يک از آنان، که تجارب سياسي و نظامي‌ گسترده‌اي داشتند واگذار نمي‌کند. بلکه فرماندهي صحابه و رؤساي قبايل را به عهده جواني مي‌گذارد که حداکثر بيش از بيست و يک بهار از عمر او نگذشته و تجربه جنگي و فرماندهي ندارد.
چنين مي‌نمايد که تصميم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بر تجهيز سپاهي با ويژگي‌هاي فوق، حاکي از توجه آن حضرت به مسئله مهم‌تري است. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به دلايلي که نشانه‌هاي حياتي و زيستي آن براي هر کسي قابل شناسايي است، مي‌دانست که آخرين روزهاي زندگي خود را سپري مي‌کند و از سوي ديگر، با توجه به روحيات صحابه و اختلافات دروني آنان، از اختلاف و تفرقه صحابه بعد از رحلت خود بيم داشت. اعزام صحابه و به‌ويژه «مهاجرين اولين» با سپاه اسامه، (44) مي‌توانست بسياري از التهابات بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، را فرو نشاند. و هم‌چنين، عدم اعطاي فرماندهي به هيچ‌يک از آنان، شائبه هر گونه احتمالي در ترجيح هر يک از آنان را نفي مي‌نمود. اما سپاه اسامه هرگز حرکت نکرد و آنان که مي‌بايد در آن حضور داشته باشند. نوعاً به اردوي اسامه نپيوستند و بدين ترتيب اسامه در روز آخر حيات پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دوبار از اردوگاه جرف به در خانه پيامبر بازگشت. بار نخست که پيامبر هنوز نفسي داشت دستور مجدد براي حرکت صادر کرد. ولي بار دوم که اسامه به دليل تعلل صحابه نتوانست حرکت کند، و به همراه عمر و ابوعبيده مجدداً به در خانه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مراجعه کرد، رسول خدا رحلت نموده و به رفيق اعلي پيوسته بود. (45) علت تعلّل صحابه دغدغه‌هاي جانشيني بود که هر طايفه و قبيله‌اي به دلايلي بدان مي‌انديشيدند. سقيفه يکي از مهم‌ترين اين اجتماعات بود و آنگاه که عمر و ابوبکر خبر آن را شنيدند، بي‌آنکه بني‌هاشم و از جمله عباس و علي (عليه السلام) را از آن حادثه مهم خبر کنند، به سقيفه رفتند و بدين ترتيب، از ابتداي رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، ماجراي خلافت را دور از بني‌هاشم و بي‌توجه به آنان دنبال نمودند. (46)
به هرحال، چنان که گذشت، خلافت عمر نيز در استمرار منطق قبيله، و به سهولت هرچه بيش‌تر از خلافت خليفه اول انجام شد. پژوهش‌هاي تاريخي نشان مي‌دهد که خلافت بعد از عمر نيز، هم‌چنان، بر منطق قبيله استوار بود و هرچند خليفه‌ي دوم، آينده خلافت را به شوراي شش نفره واگذار کرد، اما هم اعضاي شوري و هم آگاهان خارج از شورا، مدتها بود که سمت و سوي خلافت و استقرار نهايي آن در دست عثمان بن عفان از بني‌اميه را پيش‌بيني کرده بودند. طبري هنگامي‌ که حوادث سال چهاردهم هجري، و آغاز دومين سال خلافت عمر را گزارش مي‌کند، با اشاره به جايگاه عثمان در دولت عمر مي‌نويسد:
چون [مردم] مي‌خواستند چيزي از عمر بپرسند، عثمان يا عبدالرحمن بن عوف را مي‌فرستادند. و چنان بود که در خلافت عمر، عثمان را «رديف» نام داده بودند و رديف در زبان عرب کسي است که بعد از مردي باشد و عرب‌ها اين را به کسي گويند که انتظار مي‌رود پس از سالارشان سالار شود. (47)
فقره فوق نشان مي‌دهد که عبدالرحمن بن عوف نيز در نوبت بعد از عثمان قرار داشت و به اصطلاح «رديف» در دولت عثمان تلقي خواهد شد. هم‌چنان که در گفت‌وگوي گذشته ابوبکر با عثمان و در استخلاف عمر نيز چنين بود و ابوبکر گوشزد کرده بود که اگر عمر نبود، عثمان را به خلافت برمي‌داشت. با توجه به همين زمينه‌ها و سوابق است که اميرالمؤمنين (عليه السلام) در اعتراض به رايزني‌هاي پنهاني عبدالرحمن با اشراف مدينه و به جانبداري از عثمان، خطاب به او گفت:
براي مدتي دراز (خلافت را) به او واگذاشتي. اين نخستين روزي نيست که عليه ما همدستي کرده‌ايد، «فصبر جميل و الله المستعان علي ما تصفون» (يوسف/ 18) به خدا قسم عثمان را خليفه نکردي مگر آنکه آن را به نوبه خود به تو بازگرداند. (48)
بنابراين، ترکيب شورا از ابتدا نتيجه آن را باز مي‌تابيد و به همين دليل با شک و بدگماني بني‌هاشم و برخي ديگر از گروه‌ها و قبايل مواجه شد. خليفه دوم در توجيه واگذاري خلافت به شوراي شش نفره، تصميم خود را ناشي از دو انگيزه ديني و قبيله‌اي اعلان کرد؛ نخست آنکه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از آنان راضي بود؛ کساني که در ادبيات دوره ميانه اهل سنت با عنوان «عشرة مبشرة» معروف شدند، و ثانياً، آنان رهبران قبايل و رؤساي قوم بودند که اتحادشان موجب اتّحاد مردم مي‌شد؛ عثمان از بني‌اميه، و علي (عليه السلام) از بني‌هاشم، و هر دو از فرزندان عبد مناف بزرگ‌ترين و مقتدرترين طايفه قريش بودند. عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابي وقاص از قبيله زهرة بودند، زبير از بني‌اسد و طلحة از قبيله تيم بود. علي (عليه السلام) در نخستين واکنش خود در گفت‌وگويي با عباس گفت؛ «خلافت از ما بگشت. [زيرا عمر]، عثمان را با من قرين کرد و گفت، با اکثريت باشيد، اگر دو کس به يکي و دوکس به ديگري رضايت دادند، با کسي باشيد که عبدالرحمن با آنها است. سعد با پسر عموي خود، عبدالرحمن مخالفت نمي‌کند و عبدالرحمن نيز شوهر خواهر عثمان است و با همديگر اختلاف نمي‌کنند. پس عبدالرحمن خلافت را به عثمان مي‌دهد يا (حداقل) عثمان، عبدالرحمن را خليفه‌ي مي‌کند. بدين‌سان، اگر دو تن ديگر هم با من باشند سودم ندهند، در صورتي که جز به يکي از آنها [يعني زبير] اميد ندارم.» (49)
روشن است که تحليل امام علي (عليه السلام) ناظر به روابط قدرت در الگوي قبيله است و در عمل نيز، چيزي جز اين اتفاق نيفتاد. مناقشات داخلي شورا، به طورکلي بر «منطق قبيله» استوار بود و به تقابل بني‌هاشم و بني‌اميه که علي (عليه السلام) و عثمان در رأس آن دو قبيله قرار داشت، ختم شد. در چنين شرايطي، آن گونه که از مجموعه اظهارات و استدلال‌هاي عبدالرحمن نيز برمي‌آيد، تمايلات، علائق و منافع اشراف و رؤساي بيرون از شورا نقش مؤثري در تصميمات شورا و به ويژه عبدالرحمن عوف داشت. و گزارش‌هاي تاريخي حاکي از آن است که بني‌اميه و به‌طور عام بن عبد شمس، هم از نظر تعداد جمعيت و هم به اعتبار مناصب سياسي و نظامي‌ در موقعيتي برتر قرار داشتند. تعداد آنان نسبت به بني‌هاشم بيش‌تر بود و افراد بني‌اميه در طي سيزده سال خلافت دو خليفه نخستين، مناصب و نفوذ اداري، سياسي و نظامي ‌فراواني کسب کرده بودند. درحالي که بني‌هاشم به عنوان يک اقليت معارض از گردونه قدرت به کنار مانده بود و طبيعي بود که نتواند علي (عليه السلام) را چنان که بايد در داخل شورا حمايت کند. عبدالرحمن در پاسخ به اعتراض علي (عليه السلام) گفت: «اي علي! بدگمان مباش من نظر کرده‌ام و با کسان مشورت کرده‎ام کسي را با عثمان برابر نمي‌گيرند». مقداد، يکي از صحابه، با اعتراض به تصميم عبدالرحمن و به عنوان يک جمع‎بندي از تجربه قريش در سال‌هاي پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، افزود:
به خدا هرگز حوادثي مانند آنچه از پس پيغمبر بر اين خاندان رخ داد نديده‎ام. از قريش در عجبم، مردي را واگذاشتند که ناگفته پيداست هيچ‌کس عالم‎تر و عادل‎تر از او نيست. (50)
به هرحال، آنچه تاکنون، و در اين فصل، گذشت، زايش و تحول خلافت در ساختار قبيله را توضيح مي‌دهد. اين بحث، در سطور آينده نيز، دنبال خواهد شد. اما، اشاره به اين نکته، شايد خالي از فايده نباشد، که روابط قبيله، علاوه بر خلافت، الزامات خود را بر ديگر شئون اجتماعي و اقتصادي مسلمانان نيز تحميل نمود و آثار بسيار گسترده‌اي در زندگي عمومي‌ و تمدن اسلامي‌ برجاي گذاشت. «ديوان عطا» که مسئوليت توزيع غنايم جهادي و بيت‌المال را به عهده داشت، نخستين بار در خلافت عمر، خليفه دوم، تأسيس شد و بنا به دستور خليفه، مقرري مسلمانان را به ترتيب قبايل و برحسب قرابت با پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و سبقت در اسلام تعيين نمود. (51) عمر به منظور دقت بيش‌تر در سلسله مراتب قبايل، بزرگ‌ترين نسب‌شناسان قريش، از جمله عقيل‌بن ابي طالب، مخرمة بن نوفل، و جبير بن مطعم را استخدام کرد، و دستور داد همه قبايل را به‌تناسب نزديکي نسبي با پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) (و به صورت الاقرب فالاقرب) ثبت نمايند و عمر و قوم او را در جايي نشانند که خدا (و البته سنن قبيله) نشانده است. (52)
چنين نظم اجتماعي و اقتصادي، که در سال پانزدهم هجرت رسماً اجرا شد و قبلاً نيز در سياست و خلافت تجربه شده بود، بازگشتي آشکار به «منطق قبيله» بود. و بنابراين، سبب تحولات بنيادي در دولت اسلامي‌ گرديد و تخمي ‌را پاشيد که در شورش‌هاي سال‌هاي پاياني خلافت راشدين، به ثمر نشست. روشن است در جامعه‌اي که زندگي عمومي‌ انسان‌ها بر خراج و غنيمت (الاقتصاد الريعي) استوار بوده و دولت اسلامي ‌متکي بر اين دو نوع درآمدها است، توزيع نابرابر آنها نتايج محتوم داشته باشد؛ نظام توزيع در «ديوان عطا» به صورتي نابرابر و برحسب قرابت با حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) و سابقه در اسلام تنظيم شده بود و، بسيار زود، موجب انباشت ثروت در قبايل و جماعات معيني گرديد. فاصله طبقاتي گسترده‌اي پديد آورد و زمينه بسياري از شورش‌ها و جنبش‌هاي سياسي و مذهبي در سال‌هاي آتي را تدارک نمود. خليفه دوم، در واپسين سال خلافت خود، به صرافت، برخي جلوه‌ها و خطرات اين دگرديسي را دريافته بود و گفته مي‌شود که او مي‌گفت: من آنچه مي‌کردم، و برخي را بر ديگران برتري دادم، در مقام دلجويي مردم بودم. و اگر امسال زنده بمانم، مردم را برابر خواهم نهاد، و چنان که رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) و ابوبکر کردند، سرخ را بر سياه و عرب را بر عجم برتري نخواهم داد. (53)
نويسنده حياةالصحابة گزارشي جامع و قابل مقايسه از سياست مالي دولت اسلامي‌ در دوره پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و دانايي راشدين ارائه کرده است. دهلوي اشاره مي‌کند که در زمان حضرت رسول(صلي الله عليه و آله و سلم)، مال و پول زيادي به دست دولت اسلامي‌نمي‌آمد و بنابراين، ملاک خاصّي براي توزيع بيت المال نيز وجود نداشت. اما برخي قراين تاريخي، از جمله روايت ام سلمة و عمر بن خطاب حاکي از آن است که پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به تساوي در تقسيم بيت المال نظر داشت. ام سلمة نقل مي‌کند که يک بار نزديک غروب کيسه‌اي 800 درهم به دست پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) رسيد، آن را شب در خانه من نگهداشت و درحالي که دچار بي‌خوابي شده بود، بلافاصله در اجتماع نماز صبح بين مردم تقسيم نمود. دهلوي در روايت ديگري مي‌افزايد؛ بيش‌ترين مبلغ پولي که براي پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) فرستاده شد، هشتادهزار درهم و از بحرين بود. پيامبر هنگام نماز دستور داد اموال را روي حصيري ريختند و در حالي که ايستاده به آن اموال نگاه مي‌کرد، مردم سهم خود را برمي‌داشتند. عباس، عموي پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) سهم بيشتري خواست و پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) سهم خود را نيز که لباس مويين و مندرسي بود به او داد. عباس که برمي‌گشت برود، سر خود را بلند کرد و گفت؛ يا رسول الله مرا در اعطاي اموال ترجيح ده، رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) به تبسّم گفت؛ من چنين دستوري ندارم. (54)
خليفه اول نيز، سياست مساوات و تقسيم برابر را دنبال مي‌کرد. او در قبال پيشنهاد برخي از صحابه و از جمله عمر که توصيه مي‌کردند. مهاجرين اوايل و اهل سابقه در اسلام را تميز دهد مي‌گفت؛ من سابقه آنان را نمي‌خرم، اجر و فضل آنان نزد خداوند محفوظ است، اما اين بيت المال معاش دنيا است و تسويه و برابري در آن نيکوتر است. (55) اين نوع سياست اقتصادي با خلافت عمر به طورکلي تغيير نمود. وي که با بزرگ‌ترين پيروزي‌ها و غنايم جهادي مسلمانان مواجه بود آشکارا تأکيد کرد که ابوبکر را در تقسيم اموال نظري بود، ولي من راي ديگري دارم؛ نمي‌توانم کساني را که همراه پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) مي‌جنگيدند. با آنان که در برابر او شمشير مي‌کشيدند و بعداً مسلمان شدند، برابر بگيرم. وي بدين ترتيب به تقسيم نامساوي اموال بر اساس سابقه و نسب حکم نمود. (56) دهلوي اشارات چنداني به سياست اقتصادي علمان در توزيع غنايم ندارد. ليکن، محمد عابد الجابري، پژوهش گر توانا و معاصر اهل سنت، توضيح مي‌دهد که عثمان از زمان قبل از اسلام، شخصيتي ثروتمند، بخشنده و کثيرالانفاق بود و همين روحيات شخصي را نه تنها حفظ نمود بلکه مبناي سلوک اقتصادي و سياسي خود، به ويژه نسبت به خويشان خود، در دوران خلافت قرارداد. عثمان نه تنها سياست عمر در توزيع غنايم را دنبال نمود، بلکه از آن نيز تجاوز کرد و به بخشش بي‌حساب بيت المال به نزديکان و غير آن دست گشود و اين عمل را از مصاديق آيه ي خمس درباره اختيارات اختصاصي امام و حاکم اسلامي‌در خصوص خويشاوندان تلّقي نمود. جابري مي‌نويسد:
از جمله بخشش‌هاي بي‌حساب عثمان مي‌توان به اعطاي يکصد هزاري او به حکم بن ابي العاص اشاره کرد که از طرف پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) تبعيد شده بود. و نيز، به فرزند او، مروان بن حکم 1/5 غنايم افريقا را از باب مصارف «ذوي القربي» عطا نمود. عثمان، خزانه بيت‌المال را خزانه شخصي خود مي‌پنداشت و بر همين اساس تصرف مي‌کرد. نقل شده است که وليد بن عتبة برادر ناتني عثمان والي کوفه بود و مبلغ زيادي از بيت‌المال قرض گرفت اما هرگز آن را نپرداخت. عبدالله بن مسعود که مسئول بيت‌المال بود، چند بار مراجعه کرد و چون نتيجه‌اي نديد به عثمان شکايت برد. خليفه در پاسخ او گفت؛ «تو خزانه‌دار ما هستي و نبايد نسبت به وليد از آنچه از بيت‌المال برمي‌دارد، تعرض نمايي.» ابن مسعود به خشم آمد و گفت؛ گمان مي‌بردم که خزانه‌دار مسلمانان هستم، اما اگر چنين است که خزانه‌دار شما باشم، مرا بدان حاجتي نيست. (57)
دهلوي درباره‌ي سياست اقتصادي و توزيع برابر علي (عليه السلام) نيز اشاراتي دارد. وي با تأکيد بر تقسيم برابر اموال توسط امام (عليه السلام) مي‌افزايد؛ علي در پاسخ به سخن يک زن عرب که بر تساوي بين عرب و عجم توسط او اعتراض مي‌کرد، گفت؛ «من به کتاب خدا عزوجل نظر کردم و در آن هيچ اشاره‌اي نسبت به برتري فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نديدم».(58) اما چنين سياستي که نشانه‌اي از تصميم قاطع علي (عليه السلام) بر بازگشت به ملاک‌هاي عقيده بود، پس از دو دهه از گردش دولت اسلامي‌ بر پاشنه قبيله، تقريباً ناممکن مي‌نمود و چنان که جابري نيز اشاره مي‌کند، چنين تلاشي از قبل محکوم به شکست بود. به موازات سياست خليفه دوم، بازگشت به منطق قبيله چنان به سرعت انجام گرفت که هيچ‌کس را ياراي مقاومت نبود. عمر البته اين وضعيت را درک کرده بود و برخي تدابير «بازدارنده» نيز انجام داد. از جمله‌ي اين اقدامات مي‌توان به منع از خروج بزرگان قريش از مدينه و سرمايه‌گذاري و سکونت در ديگر شهرها، و نيز، به تقسيم و مصادره نيمي‌ از دارايي کارگزاران عالي رتبه‌ي دولت اشاره کرد. (59) اما، اين تدابير، به واقع، معالجات موردي و مقطعي بودند و نمي‌توانستند معماي انباشت ثروت در «مدينة الرسول» (صلي الله عليه و آله و سلم) و شکاف طبقاتي و انفجار فرهنگي ناشي از آن را حّل نمايند. اساس بر انباشت سريع و ناگهاني ثروت در «مرکز خلافت» استوار بود که از توزيع نابرابر غنايم و خراج حاصل شده بود، و چگونه مي‌توان با تدابيري از نوع تدابير فوق، جمعي را که به‌لحاظ نسب قبيله و تراکم بيش از تصور ثروت در موقعيت ممتازي قرار دارند، از مصرف و سرمايه‌گذاري مجدد بازداشت؟ در چنين شرايطي، سخت‌گيري‌هاي عمر بر قريش و حبس آنان در مدينة، نه تنها کارساز نبود، بلکه نتايج معکوس داشت و چنان که برخي روايات و تحليل‌گران معاصر اشاره کرده‌اند، مي‌توان در وراي خنجر ابولولوة، برده ايراني مغيره بن شعبه، دستان اشراف قريش را جست‌وجو و ملاحظه کرد. (60)
عثمان که با توجه به سنن قبيله و حمايت اشراف قريشي به قدرت رسيده بود، علاوه بر استمرار سياست اقتصادي عمر در توزيع نابرابر بيت‌المال، و نيز، بخشش‌هاي ويژه به خويشان (ذوي‌القربي)، تدبيرهاي پيش گفته خليفه دوم را تماماً به کناري نهاد، و با تشويق به بيرون رفتن آنان که عمر در مدينه نگهداشته و محدودشان کرده بود، ثروتمندان قريش را به فعاليت‌هاي تجاري و سودآور سوق داد و خود پيشتاز خريد زمين‌هاي سلطنتي کسري و قيصر و ديگر سرزمين‌هاي خوش آب و هوا توسط قريش و صحابه گرديد. (61) و البته در اين راستا، سهم انصار ناچيز بود و آنان جز شکوه‌هاي بي‌نتيجه در مساجد و محلات مدينه چاره ديگري نداشتند. (62)
بدين‌سان، ثروتمندان و جنگجويان قريش با تبديل سهم غنايم و خراج به زمين، دشت‌ها و باغات وسيعي را در عراق و مصر و شام و ايران به چنگ آوردند و درآمد سالانه اين زمين ها به‌عنوان ملک خصوصي اشراف قريش سالانه به مدينه النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) جاري شد. «انفجار ثروت» در مدينه و در دستان جماعت معين، اخلاق و فرهنگ جديدي خلق نمود. و براي اولين بار در مدينه مظاهري از تفريحات ثروتمندانه از قبيل کبوتر بازي و تفک اندازي و بدمستي‌ها و خوشگذراني‌هاي شبانه، در کنار قصرها و خانه‌هاي مجلل سر برآورد. (63) عثمان هر چند که با برخي از اين مسائل، به‌عنوان بدعت مبارزه مي‌کرد و برخي از جوانان و فرزندان صحابه را نيز تبعيد نمود، ليکن چرخ تحولات ديگر به اراده کسي نبود و با ظهور يک شکاف وسيع طبقاتي که از لحاظ قومي ‌نيز بين قريش/ ديگران تقابل افکنده بود، شورش عمومي‌ عليه عثمان و قتل خليفه سوم اتفاق افتاد. پسر خطاب، ده سال قبل، چنين روزي را انتظار مي‌کشيد؛ يک بار به سخن ايستاد و گفت: «بدانيد که من اسلام را چونان شتري گرفته‌ام که به سن کامل شده است، و مگر از کامل جز کاستن انتظار مي‌رود، بدانيد که قرشيان مي‌خواهند مال خدا را خاص خويش کنند، بدانيد تا پسر خطاب زنده است، نمي‌شود. من جلو گذرگاه حّرة مي‌ايستم و گلوي قرشيان را و بند شلوارشان را مي‌گيرم که به جهنم نريزند.» (64)
تقابل دوگانه قريش/ عرب که خود از تحولات پيش گفته در دولت اسلامي ‌زاده شده بود، بستر همه مناقشات در خلافت پر تلاطم علي (عليه السلام) واقع شد. شورش عليه قريش و عثمان، به جز شام که با «سياست» و «بخشش مالي» معاويه آرام بود، در تمام شهرهاي عرب‌نشين فراگير شده بود و بدين‌جهت، تحليل‌گران تاريخ اسلام اين حادثه را «انقلاب عرب» عليه قريش دانسته‌اند؛ اعتراضات قبايلي ضد قريش در سال 35 هجري به يک نقطه تعيين‌کننده رسيد و معترضين با طرحي هماهنگ، از شهرهاي کوفه، بصره و مصر که يمني‌ها نيز نقش مؤثري داشتند، به سمت مدينه حرکت کردند و در طي چهل روز بحران و مناقشه، که گفته مي‌شود بسياري از انصار و برخي قرشيان نيز، دستي در آتش داشتند، خليفه سوم، به طور فجيع کشته شد. (65)
حضرت علي (عليه السلام)، پس از پنج روز از قتل عثمان، و در شرايطي به‌خلافت برداشته شد که اوضاع مدينه، از هر لحاظ، متفاوت با شرايط بيعت با خلفاى سه‌گانه بود. چنان که گذشت، بيعت با سه خليفه نخست، تحت اشراف همه جانبه قريش انجام مي‌گرفت و آنان به‌رغم اختلافات دروني که در خلافت نيز تجلي مي‌کرد، سرانجام به اجماع نظر مي‌رسيدند و با بيعت آنان، ديگر مردمان نيز، اعم از انصار و غيره، به خليفه برخاسته از قريش و تحت حمايت آنان، اتفاق مي‌کردند. اما بيعت با علي (عليه السلام) در شرايطي به کلي متفاوت بود؛ مدينه زير گام‌هاي انقلابيون کوفه، بصره و مصر به خود مي‌لرزيد و قريش، واقعاً، احوالي پراکنده داشت؛ بسياري در خانه ماندند و در روي خود بستند، برخي چون محمدبن ابي‌بکر و ديگران با شورشيان همراه شدند، بعضي به‌بهانه حج به مکه فرار کردند و سرانجام، عده‌اي به شام و معاويه پناه بردند و البته عموم انصار و بخشي از قريش نيز، از جمله طلحه و زبير، با علي (عليه السلام) بيعت کردند. بدين ترتيب، هرچند در اعتراض به عثمان و حتي قتل او اجماع تلويحي وجود داشت و حتي معاويه و مردم بصره به نامه‌هاي حمايت‌خواهانه عثمان پاسخ مثبت نداده و تعلل مي‌کردند، اما درباره خلافت علي (عليه السلام)، اجماع و اتفاقي در بين قرشيان وجود نداشت. (66)
چند صباحي از خلافت علي (عليه السلام) نگذشته بود که آن دسته از رهبران قريش نيز که با علي (عليه السلام) بيعت کرده بودند، از او گسستند و در جبهه مخالفان او ايستادند و تقابل دوگانه قريش/ عرب را کامل نمودند. دو جنگ از سه جنگ داخلي اميرالمؤمنين (عليه السلام)؛ جمل و صفين که فتنه اکبر ناميده شد، به دست قريش ساخته و هدايت مي‌شد و با مرگ طلحه و زبير (پسر عمه علي (عليه السلام) که در مرگ او بسيار گريست) در جنگ جمل، مواجهه‌ي عرب و قريش در علي (عليه السلام) و معاويه تعيين يافت. امام (عليه السلام) در توصيف اين تقابل و رفتار خصمانه قريش مي‌گويد:
پروردگارا، من براي کيفر «قريش» و ياران و حاميان آنان، دست ياري به سوي تو مي‌آورم؛ زيرا آنان به ناروا، پيوند خويشاندوي مرا از هم گسستند و پيمانه عزت و حرمت مرا بشکستند. و عليه من بخاطر حقي که من سزاوارتر از ديگران بدان بودم، اجتماع و منازعه کردند و گفتند؛ آگاه باش، اگر تو خلافت را به چنگ آوري، يا ديگران آن را از تو برستانند، هر دو عين حق و عدالت است. يا با رنج و حرمان صبر کن، يا با حسرت و اندوه قرين مرگ باش!
در آن هنگامه تلخ، به اطراف نظر کردم و ديدم که ياري و ياوري در کنارم نيست، مگر خاندانم [بني‌هاشم] که دريغم مي‌آمد مرگ، آنان را از من بازستاند. (67)
تقابل قريش/ عرب، با توجه به منطق قبيله، آشکارا به زيان علي(عليه السلام) بود. و اين نکته را، امام (عليه السلام)، مخالفان او به‌ويژه معاويه، و بسياري از ناظران و هوشمندان آن زمان، به‌عيان مي‌ديدند. حجاج در نخستين جلسه مشورتي معاويه، که به‌منظور ارزيابي سرانجام مخالفت او با علي (عليه السلام) تشکيل شده بود، به وضع موجود اشاره کرد و خطاب به معاويه گفت؛ «يقين دان که اگر کار علي رونق گيرد، شام را به تو نگذارد. هرچند تاکنون بسياري از شهرها با او بيعت کرده‌اند، کار او هنوز چنان منتظم نگشته است و مهمات او استحکامي‌ نيافته که از مدينه تواند جنبيد. حجّاج سپس افزود: امروز لشگري که تو داري همه موافق تويند، لشکر يک‌دل و موافق اگرچه به عدد اندک باشد، بر لشکر فراوان [علي(عليه السلام)] که موافق نباشند، غلبه کند». (68)
ناظران و سياستمداران مدينه نيز، تحليلي همانند ارزيابي حجّاج و شوراي شام از وضعيت به وجود آمده داشتند. مغيرة بن شعبه و عبدالله بن عباس به اميرالمؤمنين (عليه السلام) توصيه کردند که تا آرام شدن اوضاع و تثبيت وي بر خلافت، بزرگان قريش را که از عدالت جز «فزوني در بخشش بيت‌المال» تصوري نداشتند، استمالت نمايد؛ طلحه را به کوفه و زبير را به بصره حکومت دهد و معاويه را تا فرصتي مناسب، هم‌چنان در شام باقي گذارد. (69)
ارزيابي‌هاي فوق در مدينه و شام، که ناظر به شرايط عيني طرفين منازعه است، تحولات خلافت در دوران علي (عليه السلام) و اطمينان معاويه از نتايج مخالفت با امام (عليه السلام) را به‌وضوح نشان مي‌دهد. چنان که حجاج نيز در مجلس معاويه اشاره مي‌کند، سپاه علي (عليه السلام) افزون‌تر از معاويه بود، زيرا هم عنوان خلافت داشت و هم بر معاويه فضيلت داشت. اما سپاه امام (عليه السلام) فاقد انسجام و يکپارچگي لشکر شام بود. پيروان علي (عليه السلام) بيش‌تر از قبايل متفرق و متخالف ربيعه، يمني‌ها و ضعفاي مهاجر و انصار بودند. ليکن سپاه شام، به‌ويژه در سطوح فرماندهي، همگي از قريش بودند و از عصبيت و يکپارچگي خاصي برخوردار بودند. از جمله مهم‌ترين قبايل قريش که ارتش شام را هدايت مي‌کردند، مي‌توان به قبايل مشهور و بزرگي چون بني‌کلب، مضر و ثقيف اشاره کرد که از آغاز فتح شام به آنجا رفته و ريشه دوانيده بودند. (70)
تلاش‌هاي حضرت علي (عليه السلام) در انسجام سپاه خود، در مقابل قريش، نتيجه مطلوبي نداشت و بدين‌سان، انفجار و فروپاشي سپاه علي (عليه السلام) در حادثه مشهور حکميت و تحميل ابوموسي اشعري به عنوان حکم امام (عليه السلام)، از بنياد، ريشه در تناقضات قبيله‌اي داشت که اردوگاه علي (عليه السلام) را به لانه اضداد بدل کرده بود. ارجاع به حکميت به‌منظور پرهيز از جنگ، سنتي قبيله‌اي و قديمي‌ بود که در موارد جنگ‌هاي بي‌حاصل و مسلسل قبايل اجرا مي‌شد. تعيين هر يک از داوران، چنان که عابدالجابري به‌درستي توضيح مي‌دهد، اساساً بر منطق قبيله استوار بود؛ سپاه شام، به دلايل پيش گفته، يکپارچه به داوري عمروبن عاص اجماع کردند اما در سپاه علي (عليه السلام) درباره انتخاب داور اختلافات گسترده‌اي ظاهر شد. اشعث بن قيس که رئيس قبايل يمني در سپاه امام (عليه السلام) بود، ابوموسي اشعري را پيشنهاد کرد. آن گاه که علي (عليه السلام) با استناد به اختلاف گذشته خود و اشعري، او را نپذيرفت و عبدالله بن عباس را طرح نمود، اشعث به شدت مخالفت کرد و اظهار نمود که ابن عباس و عمروبن عاص هر دو مضري و از قريش هستند و نمي‌توان قبول کرد که در يک چنين حکميتي، هر دو نماينده از يک قبيله باشند. به اشعث گفتند که امام (عليه السلام) نگران فريب اشعري توسط عمروعاص است. وي که عميقاً بر اين باور بود که قريش آنان را بازي داده است، افزود؛ «به خدا حتي اگر داوران در بعضي موارد نيز به ضرر ما حکم کنند اما يکي از آنها يمني باشد، بسيار بر من گوارا است که کاملاً به نفع ما حکم کنند ولي هر دو از مضر (قريش) باشند.» (71) بدين ترتيب، امير المومنين (عليه السلام) بناگزير بر ابوموسي اشعري رضايت داد. اما همين که اشعث به همراه «نامه حکميت» در اردوگاه علي (عليه السلام) حرکت نمود، قبايل رقيب، به‌ويژه قبيله بکر (از ربيعه) و تميم (از مضر)، به صرافت دريافتند که حکميت برساخته يمني‌ها است. جماعتي از بني‌تميم جلو اشعث را گرفتند و يکي گفت: «چگونه مردان را در کار خدا عزوجل حکم مي‌کنيد، حکميت خاص خدا است و لا حکم الا الله». سپس شمشيري انداخت و خراشي بر اسب اشعث زد. قوم اشعث و مردم يمن بخاطر اشعث خشمگين شدند. لحظه‌اي تا شروع جنگ در صفوف لشکر علي (عليه السلام) نمانده بود که با عذرخواهي بعضي بزرگان بني‌تميم از اشعث، غائله خوابيد». (72)
ليکن، مسئله نه تنها ختم نشد، بلکه آغازي بر بحران بزرگ‌تر بود. سپاه علي (عليه السلام) پس از آنکه تن به حکميت داد، در حالي لشکرگاه صفين را ترک نموده و به کوفه باز مي‌گشت که سپاهي به‌واقع آشفته و از هم گسيخته بود. طبري به نقل از عمارة بن ربيعة اشاره مي‌کند که «وقتي سپاهيان علي (عليه السلام) از کوفه به قصد جنگ خارج مي‌شدند، دوستان و ياران بودند. و چون بازمي‌گشتند دشمنان هم‌ديگر شده بودند:
... همين که اردوگاه صفين را ترک کردند، سخن حکميت در ميان افتاد، همه راه با هم مناقشه داشتند، به هم ناسزا مي‌گفتند و تازيانه به يکديگر مي‌زدند. خوارج مي‌گفتند؛ «اي دشمنان خدا در کار خدا سستي کرديد و به حکميت تن در داديد»، جمعي ديگر مي‌گفتند؛ «از امام ما جدا شديد و جماعتمان را پراکنده کرديد.»... و چون علي (عليه السلام) وارد کوفه شد [خوارج] با وي نيامدند، به حروراء رفتند و دوازده هزار کس از آنها آنجا فرود آمدند. (73)
جماعت خوارج اساساً از دو قبيله بني‌تميم و بني‌بکر بودند که اختلافات قومي‌ خود با‌ يمني‌ها را صبغه مذهبي پوشاندند. و اگر به اين دو قبيله، مردان بني‌حنيفه نيز اضافه شوند (که بعضي از آنها از جمله نافع بن ازرق رئيس بزرگ‌ترين فرقه خوارج؛ ازارقه شدند) مي‌توان به اين تعميم خطر کرد که حادثه حکميت، تمام قبايل شرق جزيرةالعرب را از علي بن ابي طالب (عليه السلام) جدا نمود و در سپاه علي (عليه السلام) کسي جز «اهل کوفه» که همه از قبايل يمني بودند، به علاوه تعدادي از قبايل کوچک و ياران خاص امام (عليه السلام) که «شيعه» ناميده شدند، باقي نماند. (74) اما انفصال و جدايي مطلق بين علي (عليه السلام) و خوارج آنگاه اتفاق افتاد که امام (عليه السلام)، «به ناگزير» بر اردوي آنان در «نهروان» حمله برد و تعدادي از آنان را که جمعي از رهبران‌شان نيز از آن جمله بودند، به قتل رساند. اين کشته‌ها، مرزي ابدي ميان خوارج و علي (عليه السلام) و شيعيان او در کشيد، و خوارج را به فکر انتقام از کشتگان خود انداخت. علي (عليه السلام) نخستين قرباني آنان بود که به‌دست ابن ملجم خارجي در رمضان سال 40 هجرت به شهادت رسيد و با صلح حسن بن علي (عليه السلام)، قدرت در دستان معاويه و بني‌اميه قرار گرفت.
اين تحول، با توجه به منطق حاکم بر روابط قبيله، دور از انتظار نبود، حنظلة بن زياد کاتب که يکي از هوشمندان عرب بود، در همان روزهاي قتل عثمان (يوم الدار)، خطاب به محمد ابن ابوبکر گفته بود؛ «اين امر خلافت اگر بر مدار غلبه قومي‌ بر قوم ديگر بگردد، بني‌عبد مناف (و شاخه قوي‌تر آن، بني‌اميه) پيروز مي‌شوند». ابن خلدون در تحليل اين ارزيابي تأکيد مي‌کند که در نيمه سال 41 هجرت که مردم شأن نبوت را به فراموشي سپرده بودند، و بار ديگر به عصبيت‌ها بازگشته بودند، بني‌اميه بر مضر و ديگر اعراب برتري يافتند و معاويه در اين ايام بزرگ بني‌اميه بود و ... چنان شد که رياست اينان در عصر اسلامي ‌(پس از چهل سال دولت مدينة) به رياست‌شان در دوران پيش از فتح مکه توسط پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پيوست. (75)

پي‌نوشت‌ها:

1. حاتم قادري، تحول مباني مشروعيت خلافت (تهران: بنيان، 1375)، صص75-100.
احمد بن ابي يعقوب، تاريخ يعقوبي، ترجمه محمد ابراهيم آيتي (تهران: علمي و فرهنگي، 1371)، ج 2، ص 2-4.
W. Montgomery watt, Islamic Political Thought (Edinborgh; University press, 1968) Ch. 3. pp.31-42.
2. حسن عباس حسن، الصياغةالمنطقيه للفکر السياسي الشيعي، (بيروت: دارالعالميه للطباعة والنشر، 1992)، ص373 به بعد.
3. محمدرضا المظفر، السقيفه، (بيروت: مؤسسه الاعلمي، 1993)، ص 5-6.
4. محمد عابد الجابري، العقل السياسي العربي، پيشين، ص129.
5. محمد بن جرير طبري، تاريخ طبري، تاريخ الرسل و الملوک، پيشين، ج4، صص1572-1573.
6. ابي الفرج عبدالرحمن بن علي الجوزي، المنتظم في تاريخ الملوک و الامم، تحقيق سهيل زکار، (بيروت: دارالفکر، 1995)، ج 3، صص20-22. عبدالرحمن بن خلدون، العبري پيشين، ج 1، صص 473-474.
7. طبري، تاريخ طبري، پيشين، ص1338-1339.
8. شيخ محمد رضا المظفر، السقيفه، پيشين. جلال الدين سيوطي، تاريخ الخلفاء، (بيروت: دارالمکتب العلميه، 1994)، صص21-55.
محمد بن يوسف الکاند هلوي، حيات الصحابة، تقديم احمد أسامة، (بيروت: دارالفکر، 1992)، ج 2، صص57-69، ابن اثير، الکامل في التاريخ، (بيروت: دارالفکر، 1979)، ج 2، صص325-332.
9. مظفر، السقيفه، پيشين، ص88.
10. محمد بن يوسف الکاند هلوي، حيات الأصحابة، پيشين، ج1، ص360.
11. ابن خلدون، العبر؛ تاريخ ابن خلدون، پيشين، ج1، ص446.
12. همان، ص449. ابن اثر، پيشين، صص271-272.
13. ابن اثير، همان، ص272. محمد بن يوسف الکاند هلوي، حيات الأصحابة، پيشين، صص350-351.
14. همان، صص328-361.
15. طبري، تاريخ طبري: تاريخ الرسل و الملوک، پيشين، ج 4، صص1342-1343. ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 328.
16. طبري، همان، ص 1343. ابن اثير، همان.
17. طبري، همان، ص 1345. ابن اثير، همان، 329.
18. طبري، همان، ص 1346. ابن اثير، همان، صص 329-330.
19. طبري، همان، ص 1347. ابن اثير، همان، ص 330.
20. سيوطي، تاريخ‌الخلفاء. پيشين، ص 95، محمدرضا مظفر، السقيفة، پيشين، ص 95. ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 331. طبري، پيشين، ص 1348.
21. ابن الاثير، الکامل في التاريخ، پيشين، ج2، صص325 و 331. البته در مورد بيعت علي (عليه السلام) با ابي بکر روايات متفاوت است و اختلاف نظر جدي وجود دارد. ليکن مشهور همان گزيده فوق است. نگاه کنيد به:
طبري، پيشين، ج 4، صص1334-1336. عابد الجابري، العقل السياسي العربي، پيشين، ص137-139.
ابن قتيبة، عبدالله بن مسلم الدينوري، الامامة و السياسة: تاريخ الخلفاء، (قاهرة: الحلبي، 1963)، ج1، صص3-12.
22. طبري، پيشين، ج4، ص1335.
23. همان، ص1336.
24. محمدرضا مظفر، السقيفه، پيشين، ص127.
25. امام علي بن ابي طالب، نهج البلاغه، تحقيق: صبحي صالح، (قم: هجرت، 1395هـ) ص201:
«اين الذين زعموا انّهم الراسخون فى العلم دو ننا، كذباً و بغياً علينا، أن رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم، و ادخلنا و اخرجهم. بنا يستعطى الهدى، و يستجلى العمى. ان الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم؛ لاتصلح على سواهم، و لا تصلح الولاة من غيرهم.»
26. همان، خطبه3، صص48-49. و نيز: نهج البلاغه يا سخنان جاويدان، ترجمه داريوش شاهين، (تهران: انتشارات جاويدان، 1354)، صص80-83.
27. محمد رضا مظفر، پيشين، صص54-68. حسن عباس حسن، الصياغة المنطقيه للفکر السياسي الاسلامي، ( بيروت: دار العالميه للطباعة و النشر، 1992)، ص222 به بعد.
28. علي بن ابي طالب (عليه السلام)، نهج البلاغه، تحقيق صبحي صالح، پيشين، ص 47.
29. ابن اثير، الکامل في التاريخ، پيشين، ج 2، ص329.
30. محمد بن يوسف الکاندهلوي، حياة الصحادة، پيشين، ج1، ص359. سيوطي اين روايت را با اندک تفاوتي چنين آورده است: «الامراء من قريش، ابرارها امراء ابرارها و فجارها أمراء فجارها».
سيوطي، تاريخ الخلفاء، پيشين، ص7.
31. الکاند هلوي، پيشين، ج2، صص61 و 63. طبري، پيشين، ج 4، ص1333.
32. محمد عابد الجابري، العقل السياسي العربي، پيشين، ص131.
33. طبري، تاريخ طبري؛ تاريخ الرسل و الملوک، پيشين، ج 4، ص 1336.
34. همان، صص 1526-1527.
35. همان، صص 1336 و 1527. ابن اثير، الکامل في التاريخ، پيشين، ج 2، ص 402.
36. جابري، پيشين، ص 149. به نقل از:
تقي الدين احمد بن علي المقريزي، النزاع و التخاصم في ما بين بني‌اميه و بني‌هاشم، (ليدن: 1888)، ص41.
37. مقريزي، همان، ص 39.
38. محمد عابد الجابري، پيشين، ص150.
39. همان، صص142-143. ابن جوزي، المنتظم، پيشين، ج3، ص986. يعقوبي، تاريخ يعقوبي، پيشين، ج2، ص17. محمدبن يوسف، الکاند هلوي، حيات الصحادة، پيشين، ج2، صص69-70. ابن اثير، الکامل في التاريخ، پيشين، ج2، ص425. سيوطي، تاريخ الخلفاء، پيشين، صص62-63.
40. طبري، پيشين، ج4، ص 1575. الکاندهلوي، حيات الصحابه، پيشين، ج2، ص70.
41. طبري، پيشين، ص1570.
42. همان، صص1311-1313. ابن اثير، پيشين، صص317-319.
43. محمدرضا مظفر، السقيفه، پيشين، ص69 به بعد.
44. که گفته مي‌شود بزرگاني از مهاجرين اولين مانند ابوبکر، عمر و ابوعبيدة جراج (سه يار مهاجر که حادثه سقيفه را خلق کردند) و نيز عبدالرحمن بن عوف، و سعدبن ابي وقاص (دو عضو شوراي شش نفره خليفه دوم) دستور داشتند که همراه سپاه باشند. از بزرگان انصار نيز، کساني مانند بشير بن سعد و اسيد بن خضير (شخصيت‌هاي پرنفوذ در اجتماع سقيفه) مي‌بايست در سپاه اسامه اعزام مي‌شدند. (نگاه کنيد به: مظفر، سقيفه، ص70 و پانوشت‌هاي اين صفحه از متون اهل سنت.)
45. همان، ص72.
46. طبري، پيشين، ص1332، ابن اثير، پيشين، ص327.
47. طبري، همان، ج4، ص1631.
48. طبري، همان ، ج5، ص2074. ابن اثير، پيشين، ج3، ص71. حاتم قادري، پيشين، ص87.
49. طبري، همان، صص 2068-2069. ابن اثير، همان، ص67. محمد عابد الجابري، پيشين، ص145.
50. طبري، همان، ص2074.
51. همان، ج 5، صص 1794-1795 و 2046-2048. ابن اثير، پيشين، ص502-503.
52. الکاند هلوي، حيات الصحابة، پيشين، ج 2، ص 229.
53. احمدبن ابي يعقوب، تاريخ يعقوبي، پيشين، ص42.
54. الکاندهلوي، حيات الاصحابة، پيشين، ج 2، ص223.
55. همان، صص224-225.
56. همان، صص226-230.
57. عابد الجابري، العقل السياسي العربي، پيشين، ص182. به نقل از: بلاذري، انساب الاشراف، پيشين، ج5، ص31.
58. الکاند هلوي، حيات الصحابة، پيشين، ج2، صص225 و 136.
59. يعقوبي، تاريخ يعقوبي، پيشين، ج2، صص46-47. طبري، تاريخ طبري: تاريخ الرسل و الملوک، پيشين، ج6، ص2290.
60. عابد الجابري، پيشين، ص181.
61. طبري، پيشين، ج5، صص2131-2132.
62. الکاندهلوي، پيشين، ج1، صص354-356.
63. طبري،پيشين، ج6، صص2291-2292.
64. همان، ص2290.
65. همان ، ص2275 به بعد. ابن اعثم کوفي، الفتوح، پيشين، ص378 به بعد.
66. محمد الخضري ، الدولة الاموية، (بيروت: دار المعرفة، 1997) صص254-255. طبري، بيشين، ج6، صص2252-2253 و بعد.
67. علي بن ابي طالب (عليه السلام)، نهج البلاغة، تحقيق صبحي صالح، پيشين، صص336 و بخشي از اين خطبه در ص246.
68. ابن اعثم کوفي، پيشين، ص400.
69. همان، صص400-401. طبري، پيشين، ج 6، صص2340-2341. قادري، پيشين، ص95.
70. ابن خلدون، العبر، پيشين، ج2، ص3.
71. عابد الجابري، العقل السياسي العربي، پيشين، ص2-161. به نقل از:
نصربن مزاحم المنقري، وقعة صفين، (قاهرة: 1365هـ. ق)، صص290 و 572.
72. طبري، پيشين، ج 6، ص 2571.
73. همان، صص2581-2582.
74. طبري، پيشين، ص 163.
75. ابن خلدون، العبر، پيشين، ج2، صص2-3.

منبع مقاله:
فيرحي، داوود؛ (1391)، قدرت، دانش و مشروعيت در اسلام، تهران: نشر ني، چاپ يازدهم.