تشرفات شگرف(قسمت دوم)
تشرفات شگرف(قسمت دوم)
تشرفات شگرف(قسمت دوم)
تشرف امين الواعظين
از ايشان تشكر نمودم و آن جناب از جاى خود برخاستند و رفتند. هـمان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم اين شخص با اين اوصاف كيست و چگونه درجاى به اين تـنگى نزد من نشست , چون جا به طورى كم بود كه حتى در موقع نشستن جاى خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به اين كه يك نفر ديگر كنارم بيايد, لذا دعا رارها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه ايشان كيست . با تلاش زيادى جستجو نمودم , ولى ايشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تاسف واشكهاى جارى و ناله خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مى آمد آه مى كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم .
بـعـد از حدود سه سال , شبى در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين (ع ) مشرفم و حضرت جواد (ع ) نشسته اند. آن حضرت گندمگون بودند و من از ايشان مسائل مشكل را سؤال مى نمودم , كـه آنـها را الان فراموش كرده ام . از جمله عرايضم اين بود كه من دائما در مشاهد مشرفه از خداى تـعـالـى و شـما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولى عصر (ع ) مشرف گردانيد, اما دعاى من تا كنون مستجاب نشده است .
فرمودند: اين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه ديده اى يك بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه ديـگر در حرم كاظمين وقتى كه بالاى سر نشسته بودى و دعاى سمات مـى خواندى , آن شخصى كه نزد تو نشسته بود و اشكالى بر تووارد كرد, يعنى در فقره : و اذا دعيت بها على العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث مى خوانى و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست , آن شخص امام زمانت بود. در اين هنگام من از خواب بيدار شدم
****
تشرف پيرزني از كنيزان حضرت
رفقاهم اين جريانات را مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد. و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز نمى دانيم .
و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود مى باشد.
در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد و ببندد ديده نمى شد.
وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در روحم اثر گذاشت , لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات آن مرد رابدانم . روزى به او گفتم : فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از غرفه خود پايين آمده به درخواست من گوش دهى . پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان مانع شده بود. گفتم : چه مطلبى ؟گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو, و در كارهايشان مداخله نكن .
با آنها مدارا نما و برحذر باش , زيرا دشمنان تو هستند. گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟ گفت : من مى گويم
****
تشرف جده سيد محمد علي تبريزي
در ميان حسينيه كه يكى از اتاقهاى منزل ايشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قنديل چراغى ظاهرگرديده و تمام آن شب مى درخشيد, بحدى كه تمام خانه و خانه همسايگان را نورمى بخشيد. سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف براى آن مكرمه ظاهر شدند ويك اشرفى عنايت فرمودند كه از بركت آن اشرفى , خيرات و بركات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مكه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گرديد
****
تشرف جنگجوي غزوه صفين
از اوسؤال كردم جريان اين جراحت كه به ضربات شمشير مى ماند چيست ؟ گفت : اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است . حـاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقينا تودر آن زمان
نبوده اى , چطور چنين چيزى امكان دارد؟
گـفـت : بله , همين طور است كه مى گوييد. من روزى به طرف مصر سفر مى كردم و دربين راه مـردى از طـايـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى كرديم و در بين صحبت از جنگ صفين , يـادى شـد. آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشير خود رااز خون على و اصحابش سيراب مى كردم . من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مى كردم . آن مرد گفت : على و معاويه و آن ياران كه الان نيستند, ولى من و تو كه از ياران آنهاييم . بيا تا حق خـود را از يـكـديـگر بگيريم و روح ايشان را از خود راضى نماييم .
اين را گفت و شمشير را از نيام خارج نمود. من هم شمشير خود را از غلاف كشيدم و به يكديگردرآويختيم . درگيرى شديدى واقع گرديد. ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم واز هوش رفتم . ديگر ندانستم كه چه اتفاق افتاد, مگر وقتى كه ديدم مردى مرا با ته نيزه خود حركت مى دهد و بـيـدار مـى نـمـايد, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد. دستى بر جراحت و زخم من كشيد, گويا دست اودارويى بود كه فورا آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد. بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد. طولى نكشيد كه مراجعت نمودو سر آن مرد را كـه بـه من ضربه زده بود, بريده و در دست داشت و اسب او و اثاثيه مرا باخود آورد. فرمود: اين سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را يارى كردى , ما هم تو رايارى نموديم ولينصرن اللّه من ينصره (يقينا خداى تعالى , كسى كه او را يارى كند,ياريش مى نمايد.) وقتى اين قضيه را ديدم مسرور گشته و عرض كردم : اى مولاى من تو كيستى ؟فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم . بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زده اند. اين جمله را فرمود و ازنظرم غايب شد
****
تشرف سيد حمود بغدادي
رفقاى او به سجده رفتند و سيددعاى سجده را براى ايشان خواند. بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانيد. آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند. جناب سيد كه قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى كرد و گفت : اين چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار كبريايى و لمعات جمال الهى در و ديوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضياء كرد.
نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحيم با موسى كليم , به گوش سـيـد و رفـقايش رسيد كه فرمود: ولدى حمود انا اتمم لك الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برايت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود. در آن حال در و ديوار مسجد به همراه او قرائت مـى كـردنـد و تـمام مؤمنين حاضر اين انوار و اسرار و قرائت اذكار را مى شنيدند و لكن , شخص را نمى ديدند. سـيـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائكه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع كرد و فرمايش امام را, كه تمام كردن دعا بود, به خاطر آورد. خلاصه به هزارآرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند كرد. در اين وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را ديد كه تمام مسجد را مثل چراغى كه نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى كند. آن حضرت , با زبان گهربارخـود به سيد فرمود: شكر اللّه سعيك (خدا قبول كند). اشاره به اين كه , اين عمل عظيم و مداومت بر زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از تو قبول باد و به مقصود خود نايل گشتى . اين مطلب رافرمود و غايب شد و آن نور هم ناپديد گشت . افـرادى كـه هـمـراه سـيد بودند, دوان دوان به اطراف و اكناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه كردند هيچ اثرى نيافتند.
عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شيخ محمد حسين كاظمى (ره ), مصنف كتاب هداية الانام ايشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه ديدند. همگى بيرون دويدند و ديدند كه مؤمنين سراسيمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سيد را براى تبرك قطعه قطعه كردند و بردند, مگرقباى ايشان كه بجاى ماند. به همين جهت , سيد حمود زيارت شب جمعه كربلا را ترك نكرد و بر آن مواظبت داشت . تا چندى قبل كه وفات يافت
****
تشرف سيد شاهر در حرم سامرا
نـزد او رفـتم و از او خواستم كه زيارتش را تخفيف دهد و عجله كند, ولى اصلاتوجهى ننمود. من هم كمى نشستم , اما خلقم تنگ شد.
دوباره برخاستم و از اوخواهش نمودم كه زيارتش را تخفيف دهـد و اين بار حرفهاى خشنى به ايشان گفتم ,باز به من التفات نكرد. تا آن كه براى بار سوم از او درخواست تخفيف در زيارت وتوقف را نمودم و كتابى كه در دست داشت از او گرفته به او فحش دادم , بـاز آن سـيـدجـليل متعرض من نشد و آن حال تانى و گريه و حضور قلب خود را از دست نداد,ولى همين كه من كتاب را از دستش گرفتم , متوجه شدم چشمهايم چيزى رانمى بيند. تلاش كردم كه شايد اطراف را ببينم , اما ديدم واقعا كور شده ام . با اين حال خود رانزديك درى كه باز بود, كشاندم و دو طرف آن را با دو دست گرفتم و منتظر بيرون آمدن او شدم . وقـتى زيارتش را در پيش روى مبارك تمام كرد, متوجه پشت ضريح مقدس شد وحضرت نرجس خاتون و حكيمه خاتون را زيارت نمود كه من صداى او رامى شنيدم.
بعد از زيرت به قصد خروج به طـرف در آمد همين كه نزديك در رسيد وخواست بيرون رود, دامنش را گرفتم و تضرع و زارى نـمـودم و آن بـزرگـوار را قـسـم دادم كـه از تـقصير من درگذرد و چشمهاى مرا به حالت اول بـرگرداند. ايشان كتاب را ازمن گرفت و به چشمهاى من اشاره اى نمود, همان لحظه چشمهايم بـه حالت اول برگشتند و همه چيز را مى ديدم , مثل اين كه اصلا نابينا نشده ام , اما آن بزرگوار از نظرم غايب شد و هر قدر كه در رواق و صحن جستجو نمودم , احدى را نديدم
****
تشرف سيد عبداللّه قزويني در مسجد سهله
من خواستم دستشان را بر پيشانى خـويش بگذارم كه حضرت دست خود را كشيدند و نگذاشتند. در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مى رسيدم و سلام مى كردم ,ايشان جواب مى فرمودند: و عليكم السلام . از ايـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مى كنم و اين آقا جواب مى دهد,يعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شريف از روشنايى كه داشت , گويا صد چراغ و قنديل درآن آويزان كرده بودند. در ايـن جـا آن سيد بزرگوار روى مبارك به مانمودند و فرمودند: با اطمينان دعا بخوانيد. به اكبر كبابيان سفارش كرده ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد. شماآنها را هم شام بدهيد. چون اين سخن را شنيدم با ايشان مانوس شدم و از ايشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى . دوم اين كه , محل دفن من , خاك كربلا باشد. اين دو را قبول فرمودند. سوم فرزند صالحى خواستم .
ايشان قسم يادكردند كه اين امر به دست ما نيست . ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهيد, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى ازاو در خانه بود. من از آن دختر خواستگارى كردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلكه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند. من در بالاى سر امام ثامن (ع ) دعا كردم كه فقط اين دختر را به من بـدهـنـد و ديـگر از خدا اولاد نمى خواهم . اين قضيه در خاطرم بود, لذا مانع از تكرار درخواست و
اصرار گرديدم . عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست : يكى وسعت رزق . ديگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنيا برود. سوم آن كه در مشهد مقدس يا كربلاى معلى مدفون شود. هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد. ايشان در مشهد مقدس فوت كرد وخودم او را به خاك سپردم . زن ديگرى كه همراه ما بود, پيش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست : يكى شفاى مريضى كه داشت . ايشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر (ع ) شفا عطا خواهدفرمود. دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند. سوم : طول عمر براى خودش . هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, يعنى مريض در كاظمين شفايافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد. من (ميرزا هادى ) از سيد عبداللّه قزوينى پرسيدم : چند سال است كه آن زن فوت كرده ؟گفت : تقريبا پنج سال . معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقى مانده و عمركرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقيرنام او را در خاطرم ضبط نكرده ام . سيد گفت : بعد از دعا و زيارت وقتى از مقام حضرت مهدى (ع ) به بيرون پا نهاديم ,همسرم به من گفت : دانستى اين سيد بزرگوار كه بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه . گفت : حضرت حجت (ع ) بود. از شـدت تعجب رو برگرداندم , ديدم جز يك فانوس كه آويزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود, اثرى نيست . تاريكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سيد بزرگوار خبرى نبود. دانستم آن روشناييها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است . وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجدكوفه مى رسانيم . گفتم : تو كه هستى ؟گفت : من اكبر بهارى . خيلى وحشت كردم و دلم تنگ شد, چون خيال كردم مى گويد اكبر بهايى . گفتم : چه مى گويى ؟بهايى يعنى چه ؟گـفـت : من در همدان در محله كبابيان سكونت دارم و از روستاى بهار كه يكى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالك آقا ميرزا محمدبهارى از اهل آن جا است . ايشان را شناختم و با او مانوس شدم . گفتم : آن سيد بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى ديدم خيلى جليل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم . از مهابت ايشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم . گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامر (ع ) بود و علايم آن را گفتم . آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستيم مراجعت كنيم , خود و رفقايش كه چهار نفربودند, پياده در ركـاب ما براه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتيم و كرايه همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما ازشوق امر امام (ع ) راه مى رفتند. وقتى به مسجد كوفه رسيديم , به دستور امام (ع ) غذا را حاضر و به همه آنها شام داديم.
منبع: shamim.valiasr-aj.net
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}