امر به معروف و نهي از منكر هم آدابی دارد (2)
امر به معروف و نهي از منكر هم آدابی دارد (2)
امر به معروف و نهي از منكر هم آدابی دارد (2)
نويسنده:ملا محسن فيض كاشاني قدس سره
مترجم: محمد رضا عطايي
مترجم: محمد رضا عطايي
مقدمه
باب دوم : اركان و شرايط امر به معروف و نهى از منكر
با توفيق الهى مى گوييم : امر به واجب ، واجب است و امر به مستحب ، مستحب است و نهى از حرام ، واجب ولى اين وجوب و استحباب مخصوص گروه خاصى است و آن طور كه غزالى تصور كرده ، شامل يكايك مردم نمى شود بلكه با چهار شرط بر فرد ثابت مى گردد.
1 - علم به واجب يا مستحب و يا حرام بودن امور، يعنى شناخت معروف يا منكر، به دور از شبهه بنابراين در امور متشابه امر به معروف و نهى از منكر واجب نيست .
2 - احتمال تاءثير بنابراين اگر بداند يا احتمال بدهد كه اقدامش تاءثير ندارد، واجب و مستحب نيست ، چون بى فايده است .
3 - شخص مخاطب امر به معروف و نهى از منكر، بر ادامه عمل خود اصرار داشته باشد اما اگر نشانه اى باشد كه آن كار را ترك كرده است ، تكليف ساقط مى شود، چون ديگر امر به معروف و نهى از منكر بيهوده نيست .
4 - مفسده اى در پى نداشته باشد، اما اگر احتمال ضرر براى خود يا فردى از مسلمانان را بدهد، تكليف ساقط مى شود؛ زيرا ضرر و اضرار در دين روا نيست . البته جست و جو جايز نيست ، مانند گوش دادن براى شنيدن صدا و بو كشيدن و بررسى زير لباس اشخاص و نظير اينها. و هرگاه اين شرايط جمع شد و شخص مطلع تنها بود امر به معروف و نهى از منكر بر او واجب عينى مى شود ولى اگر دو تن بودند و يكى امر يا نهى را آغاز كرد آن ديگرى اگر گمان برد كه همكارى او تاءثيرى در زود به نتيجه رسيدن و نفوذ انزجار دارد بر او نيز واجب است اگر نه واجب نيست ؛ زيرا هدف به جاى آوردن معروف و ترك منكر است . پس هرگاه آن دو با عمل يك فرد حاصل گردد تلاش ديگرى بيهوده خواهد بود. و اين است معناى قول كسانى كه گفته اند: امر به معروف و نهى از منكر واجب كفايى است ولى كسانى كه مى گويند اين فريضه واجب عينى است آن كسى را در نظر دارند كه واجد تمام شرايط باشد، بنابراين مورد اختلاف تنها اين است كه با اقدام بى اثر اشخاص ، تكليف امر به معروف و نهى از منكر از افراد جامع شرايط ساقط است يا نه ؟ از مولايمان امام صادق عليه السلام درباره امر به معروف و نهى از منكر سؤ ال شد، آيا بر تمام امت واجب است يا نه ؟ فرمود: نه . پرسيدند: چرا واجب نيست ؟ فرمود: اين كار بر عهده شخص نيرومندى است كه فرمانش را ببرند و معروف را از منكر باز شناسد، نه بر كسانى كه ناتوانند و خود هدايت نيافته اند و از روى ناآگاهى ديگران را از حق به سوى باطل مى خوانند. و دليل بر اين مطلب سخن خداى تعالى است : (( ولتكن منكم امة يدعون الى الخير و ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر... )) اين موضوع خاص است نه عام ، چنان كه خداى تعالى فرموده است : (( و من قوم موسى امة يهدون بالحق و يعدلون )) و نفرمود امت موسى يا تمام قوم موسى در حالى كه ايشان در آن روز امتهاى مختلفى بودند. امت شامل يك فرد و بيشتر است . و همچنين خداى تعالى فرموده است : (( ان ابراهيم كان امة قانتا للّه . )) مى فرمايد: ((ابراهيم مطيع فرمان خدا بود. اما بر شخص ناآگاهى كه در ناتوانى بسر مى برد و نيرو و پشتيبان و فرمانبرى ندارد، حرجى نيست .))
آنگاه درباره معناى اين حديث نبوى از آن حضرت پرسيدند: ((بالاترين جهاد، سخن عادلانه اى است كه در حضور رهبر ظالمى ابراز شود. فرمود: اين مطلب بر آن اساس است كه شخص پس از شناخت واقع او را امر مى كند و او مى پذيرد.))
كلام امام عليه السلام اشاره است به اين كه وجوب امر به معروف و نهى از منكر شرايطى دارد و بر كسى كه آنها را نداشته باشد واجب نيست ، در اين حديث سه شرط از شرايط را بيان كرده ولى اصرار بر منكر را شايد براى وضوح آن نگفته است .
در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده است : ((فقط و فقط مؤ من از امر به معروف و نهى از منكر پند مى گيرد و جاهل از آن مى آموزد ولى صاحب تازيانه و شمشير، هرگز.))
از آن حضرت نقل شده است : ((هر كه متعرض پادشاه ظالمى شود و گرفتارى پيدا كند، پاداشى براى آن نخواهد داشت و از نعمت صبر برخوردار نخواهد بود.))
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: ((سزاوار نيست براى مؤ من كه خودش را خوار سازد. پرسيدند: چگونه خود را خوار مى كند؟ فرمود: دست به كارى مى زند كه از توان او بيرون است .))
از آن حضرت است كه فرمود: ((خداى عز و جل تمام امور مؤ من را به او واگذار كرده است ولى به او اجازه نداده تا شخصيت والاى خود را ذليل كند. آيا نمى بيند كه خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (( و للّه العزة و لرسوله و للمؤ منين . )) و سزاوار است كه مؤ من عزيز باشد نه ذليل .))
وانگهى نهى از منكر مراتبى دارد كه نخستين مرتبه آن انكار به دل است به اين معنا كه مرتكب را در دل به سبب ارتكاب گناه دشمن بدارد و آن فقط مشروط است به آگاهى نهى كننده و اصرار نهى شده نه دو شرط ديگر. سپس به اظهار ناراحتى كه اگر ترك كرد كفايت مى كند، اگر نه از او اعراض و دورى كند. و اگر نشد با زبان موعظه و مدارا به ترتيبى آسان گيرانه او را باز بدارد و اگر باز داشتن جز با زدن و نظاير آن ممكن نگردد همان كار را بكند. و اگر نياز به ايراد جرح باشد، خوددارى از آن بهتر است . گفتگو درباره اين موضوع كم فايده است ، زيرا شخصى كه داراى شرايط است مقتضاى حال را بهتر مى داند.
در حديث آمده است : ((پايين ترين درجه نهى از منكر آن است كه با معصيت كاران با چهره درهم كشيده برخورد شود.))
در حديث ديگرى آمده است : ((همين قدر در عزت مؤ من بس كه هرگاه منكرى را ببيند خداوند بداند كه او در دل ناراضى است .))
از اميرالمؤ منين عليه السلام است كه مى گويد: ((رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: هر كه كار (بدى ) را ببيند و از آن آزرده خاطر شود، مانند كسى است كه در آن جا نبوده و هر كه در وقت انجام كارى نبوده ولى از آن خشنود است مانند كسى است كه حضور داشته است .))
اين مقدار از اخبار، از زياده گويى غزالى در اين باب كفايت مى كند، با توجه به اين كه اساس كار وى بر اصول عامه نهاده شده و در اكثر موارد به طور قطع حكم نمى كند و حال اين كه حكم ، با اختلاف زمانها و حالات ، تفاوت مى كند و از طرفى مراتب مكروهاتى كه غزالى بر حسب گمان به آن گرايش پيدا كرده قابل قبول باشند يا نباشند متفاوت است و اين مطلب در جايى است كه بتوان اجتهاد كرد. در حالى كه هر كسى به كار خود بيناست .
غزالى از عمر روايت كرده است كه وى از ديوار خانه مردى بالا رفت و آن مرد را در حالت ناپسندى ديد و به او اعتراض كرد، او در جواب گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر من از يك جهت نافرمانى خدا را كرده ام ، تو از سه جهت معصيت خدا را مرتكب شده اى . عمر پرسيد، كدام است آن سه جهت ؟ گفت : خداى تعالى فرمود: ((تجسس نكنيد)) تو تجسس كردى ، و فرمود: ((از در خانه ها وارد شويد)) تو روى ديوار آمدى . و خداوند فرمود: ((جز به خانه هاى خودتان - تا با اهل خانه انس نگرفته و سلام نداده ايد - وارد نشويد)) و تو سلام ندادى ، عمر با شنيدن سخنان وى ، او را واگذاشت و با او شرط كرد توبه كند.
مى گويم : صاحب خانه سزاوارتر بود كه با عمر شرط كند كه وى توبه نمايد؛ زيرا عمر نسبت به او گناهان بيشترى مرتكب شده بود. بلكه آن مرد سزاوارتر به فرمانروايى بود چون از او داناتر بود و بيش از او گناهانش را پنهان مى داشت . در حالى كه عمر يا جاهل بود و يا گستاخ بر انجام گناه . با وجود اينها، غزالى در فتواى خود به گفتار يا رفتار عمر استناد مى كند و معتقد است كه او پس از ابوبكر بالاترين صحابه است و اين روايت را از او نقل مى كند.
در (( مصباح الشريعه )) از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: ((هر كس از هواى نفس خود، دورى نكند و از آفات و شهوات نفسانى خلاص نشود و شيطان را مغلوب نسازد و خود را در حمايت خدا و توحيد قرار ندهد و در امان عصمت او نباشد، شايستگى امر به معروف و نهى از منكر را ندارد؛ زيرا تا كسى داراى اين اوصاف نباشد، هر امرى را اظهار بدارد، حجتى در مقابل او خواهد بود و مردم سودى از آن نخواهند برد. خداى عزوجل فرمايد: (( اءتامرون الناس و تنسون انفسكم ؟ )) و به او گفته مى شود: اى خيانتكار! آيا از مردم چيزى را مى خواهى كه خود به خويشتن در آن باره خيانت كرده اى و نسبت به آن افسار گسيخته اى ؟ نقل شده است كه ابوثعلبه اسدى از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله راجع به اين آيه پرسيد: (( يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لايضركم من ضل اذا اهتديتم )) ، پيامبر صلى اللّه عليه و اله فرمود: ((امر به معروف و نهى از منكر كن و بر مصيبتى كه بر تو وارد شود، صبر كن . و هنگامى كه ببينى مردم از حرص و آزمندى اطاعت مى كنند و هواى نفس را مى پرستند و هر كس خود راءى و خود بين است ، تو به فكر خود باش و كار مردم را رها كن .
كسى كه امر به معروف مى كند لازم است كه حلال و حرام را بشناسد و خود را از آنچه به مردم امر و نهى مى كند فارغ كرده باشد، خيرخواه مردم و مهربان و همراه با مردم باشد. با لطف و بيان خويش آنها را دعوت كند، و با تفاوت ميزان حوصله آنها آشنا باشد تا هركس را را در جايگاه خودش قرار دهد. مكر و فريب نفس و دامهاى شيطان را بشناسد و در برابر آنچه مى بيند شكيبا باشد، با مردم مقابله به مثل نكند و از ايشان شكوه ننمايد. تعصب نورزد و به خاطر خوش درشتى نكند. نيتش خالص براى خدا باشد. از او يارى بطلبد و رضاى او را بجويد، پس اگر با او مخالفت كردند و به او ستم روا داشتند، تحمل كند و اگر موافق بودند و سخن او را پذيرفتند، سپاسگزار باشد. كار خود را به خدا واگذارد و به عيب خود توجه كند.))
در تهذيب ، باب مربوط به كسانى كه جهاد بر ايشان واجب است ، ضمن حديثى طولانى كه عبدالملك بن عمرو از آن حضرت نقل كرده است . سخنى آمده كه مؤ يد اين مطلب و در اين مورد مفيد است (( - ان شاء اللّه تعالى - )) .
غزالى در درجات و مراتب ثواب مى گويد: درجه سوم ، نهى با موعظه و اندرز و ترساندن از خداست و اين درباره كسى است كه مى تواند كارى را انجام دهد و مى داند كه آن كار بد است و يا درباره كسى است كه با علم به بدى عملى ، اصرار بر انجام آن دارد مانند كسى كه بر باده گسارى ، يا ستمگرى و يا بر غيبت مسلمانان و نظاير آنها مداومت دارد كه لازم است موعظه شود و او را از عذاب خدا بترسانند و اخبارى را كه متضمن وعده عذاب است بر او بخوانند و سرگذشت پيشينيان و عادت پرهيزگاران را براى او بگويند و تمام اينها از روى دلسوزى و مهربانى باشد، نه با درشتى و خشم ، بلكه از سر دلسوزى بر او بنگرند. و گناهكارى او را يك مصيبت براى خودش ببينند؛ زيرا مسلمانان مانند يك تن هستند. در اين جا آفت بزرگى وجود دارد كه شايسته مراقبت است چون يك مهلكه است و آن اين است كه شخص عالم ، در وقت معرفى خود را به سبب داشتن علم ، عزيز و ديگران را به سبب نادانى ، خوار و ذليل مى بيند و چه بسا در معرفى خود به دليل شرافت علم و دانش به خودنمايى و ابراز برترى بپردازد و به سبب پستى نادانى ، طرف مقابل را خوار بشمارد كه اگر انگيزه اين باشد، اين عمل زشت تر از عمل بدى است كه بد به آن اعتراض مى كند و مثل چنين كسى ، مثل آن كسى است كه ديگرى را از آتش نجات مى دهد و خود در آتش مى سوزد كه نشان نهايت نادانى و لغزشى بزرگ و غائله اى هولناك است و اين از فريب شيطان ناشى مى شود كه هر آدمى ممكن است به ريسمان او بياويزد جز كسى كه خداوند او را به عيبهاى خودش آشنا سازد و چشم بصيرتش را به نور هدايت خويش بگشايد؛ زيرا تحقق دو نوع سلطه بر ديگران موجب حصول لذت بزرگى براى نفس آدمى است .
يكى تسلط بر عموم به وسيله علم و ديگرى تسلط بر عموم به واسطه قدرت بازگشت هر دو اينها به خودنمايى و جاه طلبى است و اين خود خواسته باطنى است كه آدمى را به شرك خفى مى كشاند. البته اين حالت داراى ملاك و معيارى است كه لازم است شخص مراقب ، بدان وسيله خودش را بيازمايد. و آن معيار اين است كه بازداشتن خويشتن از گناه و خوددارى از مراقبت از ديگران نزد وى محبوب تر است يا پرداختن به مراقبت ديگران ؛ پس اگر مراقبت نفس بر او دشوار و سنگين است در حالى كه دوست دارد، به جاى مراقبت از ديگران به خود بسنده كند و مراقبت نفس نمايد، در اين صورت انگيزه اش همان دين است و اگر پند گرفتن آن گنهكار از موعظه وى و باز ايستادنش به سبب نهى وى ، محبوب تر است از پند گرفتن او از پند ديگران ، بداند كه پيرو هواى نفس است و از اين راه مراقبت مى خواهد جاه طلبى خودش را ابراز بدارد! پس بايد از خدا بترسد و نخست مراقبت نس كند، در اين حال است كه به او مى گويد: به حضرت عيسى عليه السلام گفته شد، اى پسر مريم نخست خود را موعظه كن اگر پند گرفتى ، ديگران را موعظه كن ، اگر نه از من شرم كن .
به داوود طائى گفتند: آيا ديده اى ، مردى بر اين اميران وارد شود و آنها را امر به معروف و نهى از منكر كند؟ گفت : من بر چنين كسى بيم تازيانه دارم . گفتند: اگر تاب تازيانه را داشته باشد؟ گفت : بر او بيم شمشير دارم ، گفتند: اگر بتواند آن را تحمل كند؟ گفت : از بيمارى مزمن خود خواهى بر او بيم دارم . و من مى گويم : بلكه به دليل سرپيچى اش از دستور خداى سبحان ، من بيم آتش دوزخ را براى او دارم ؛ زيرا كه خداى تعالى فرموده است : (( و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة ، )) سخن به طور كامل در اين باره قبلا گفته شده است .
غزالى گويد:
باب سوم : در منكراتى كه معمول و عادت مردم مى باشد
تا از روى آنها به موارد مشابه استدلال كنند؛ زيرا هدف ، حصر و بررسى آنها نيست .
مى گويم :
غزالى در اين باب ، منكرات مساجد و پس از آن ، منكرات بازارها، سپس منكرات خيابانها و آنگاه منكرات همگانى را نام برده است اما ما نيازى به ذكر اين منكرات نمى بينيم ، زيرا از نظر ما روا نيست كسى كه جاهل به معروف است ، ديگران را نهى از منكر كند و تنها بر كسى واجب است كه عارف توانا بوده سخنش مقبول و جامع شرايط لازم باشد و كسى كه داراى اين اوصاف است نيازى ندارد تا ما منكر را براى او تعريف كنيم ، علاوه بر آن تمام گفته هاى غزالى به اصل صحيحى مستند نيست بلكه برخى از آنها براساس اصول نادرست و نظرات بى پايه وى نهاده شده است ، بنابراين لازم است كه ما اين باب را پايان دهيم .
باب چهارم : امر به معروف و نهى از منكر فرمانروايان و پادشاهان
مراتب امر به معروف را بيان كرديم و گفتيم كه مرتبه اولش ، تعريف و دومش موعظه و مرتبه سوم تندى و خشونت و مرتبه چهارم آن جلوگيرى با زور و جبر و وادار كردن بر حق و صواب به وسيله زدن و مجازات است . در مورد پادشاهان از تمام آن مراتب دو مرتبه اول يعنى تعريف و موعظه جايز است . اما جلوگيرى از اعمال پادشاه از روى قهر، براى افراد رعيت امكان ندارد، زيرا باعث آشوب و بلوا مى شود و پى آمد آن به مراتب بدتر از آن منكر خواهد بود. اما تندى در گفتار، مثل گفتن ((اى ستمگر)) ((اى كه از خدا نمى ترسى )) و نظاير آن ، اگر باعث به وجود آمدن آشوبى مى گردد كه از خود او تجاوز كرده و به ديگران هم برسد، جايز نيست ولى اگر جز بر خويشتن بيمى ندارد، جايز بلكه مستحب است ؛ زيرا روش پيشينيان چنين بوده كه خود را در معرض خطرها قرار دهند و به طور آشكار نهى از منكر كنند بدون اعتنا به ريخته شدن خونشان و ابتلاى به انواع شكنجه ها براى آن كه مى دانستند اين ، خود شهادت در راه خداست .
مى گويم :
از قرآن و اخبار اهل بيت عليهم السلام مستفاد مى شود كه اين عمل روا نيست و امامان از اين كه مؤ من خود را خوار سازد و در معرض شكنجه هاى طاقت فرسا قرار دهد، نهى فرموده اند. و درستى اخبارى كه غزالى آورده است ثابت نشده و آنچه ثابت شده نيز چنانكه گذشت ، قابل توجيه است .
غزالى گويد:
اما روش موعظه و امر به معروف و نهى از منكر، به شاهان كه از دانشمندان گذشته نقل شده است ، بخشى از آن را در باب ورود بر سلاطين از كتاب حلال و حرام آورديم و اينك به داستانهايى اكتفا مى كنيم كه از روى آنها روش موعظه و نهى از منكر پادشاهان را مى توان دانست .
مى گويم :
آنچه غزالى از حكايات نقل كرده است ، تنها در مورد برخورد گمراهان با ستمگران ، به منظور كسب مقام والاتر و مقبوليت در نزد توده مردم است . اينان به سبب علاقه نفسانى و كشش قلبى كه داشته اند و بعضى از ايشان نيز به دليل سفاهت و حماقتشان و يا علم به اين كه موعظه و نهى از منكر در بازداشتن آن ظالم هيچ تاءثيرى ندارد جز آن كه باعث نابودى خودشان مى شود، و با اين تصور كه از اين طريق به مقام شهادت دست مى يابند، خويشتن را در معرض هلاكت و نهى خداى سبحان قرار مى دادند.
پس فايده اى در ايراد امثال اين حكايات نيست . علاوه بر آن كه حكم اين نوع برخوردها با اختلاف زمانها و حالات و اشخاص ، تفاوت مى كند. از اين رو ما به يك داستان از آنچه غزالى نقل كرده ، اكتفا مى كنيم كه مربوط به چنان كسان نيست و اين داستان همان است كه از ابن مهاجر نقل كرده و مى گويد: اميرالمؤ منين منصور وارد مكه شد و در دارالندوه فرود آمد. او آخر شبها از دارالندوه به قصد طواف بيرون مى شد و طواف مى كرد و نماز مى گزارد بدون اين كه كسى بفهمد و چون فجر طلوع مى كرد به دارالندوه باز مى گشت و مؤ ذنان مى آمدند و به او سلام مى دادند. آنگاه اقامه نماز اعلام مى شد و او بيرون مى آمد و با مردم نماز مى خواند. شبى در وقت سحر بيرون رفت و در آن ميان كه مشغول طواف بود ناگاه صداى مردى را از نزد ملتزم شنيد كه مى گفت : بارخدايا به تو شكايت مى كنم از ظهور ظلم و فساد در روى زمين و از ستم و طمعى كه بين حق و حقدار جدايى انداخته است ، منصور با عجله نزديك شد حرفهاى او را خوب شنيد سپس برگشت و در گوشه اى از مسجد الحرام نشست ، به دنبال آن مرد فرستاد و او را طلبيد. قاصد نزد وى آمد و گفت : اميرالمؤ منين را درياب ! آن مرد دو ركعت نماز خواند و ركن را بوسيد و همراه فرستاده منصور آمد و سلام داد. منصور رو به او كرد و گفت : اين چه حرفى بود كه از تو شنيدم ، مى گفتى : جور و فساد روى زمين پيدا شده و ظلم و طمع بين حق و حقدار جدايى انداخته است ؟! به خدا سوگند كه اين سخنان تو گوشهاى مرا به درد آورد و مرا نگران و ناراحت كرد. گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر مرا امان دهى ، از ريشه و اساس امور شما را مطلع خواهم كرد، اگر نه به امور مربوط به خودم اكتفا مى كنم ؛ زيرا آنها مهمترند. منصور گفت : تو بر جانت در امانى . آن مرد گفت : آن كسى را كه طمع فرا گرفته تا جايى كه بين او و بين حق و اصلاح مظاهر ظلم و فساد در روى زمين جدايى انداخته است ، تو هستى . منصور گفت : واى بر تو، چگونه مرا طمع گرفته ؟
در حالى كه زر و سيم و ترش و شيرين در اختيار من است ، گفت : يا اميرالمؤ منين ، آيا كسى را به قدر تو طمع گرفته است در حالى كه خداوند تو را نگهبان جان و مال مسلمانان قرار داده و تو از امور ايشان غافل و سرگرم جمع آورى اموال آنان و بين خود و مردم موانعى از گچ و آجر و درهاى آهنى و دربانهاى مسلح قرار داده اى و خود را در آن ميان زندانى كرده اى و كارگزارانت براى جمع آورى ماليات گسيل داشته اى ، وزيران و نديمان ستمگرى براى خود گرفته اى كه اگر چيزى را فراموش كنى به خاطر تو نمى آورند و اگر بخواهى كار نيكى انجام دهى ، يارى ات نمى كنند و آنان را با امول و چهارپايان و سلاح تقويت كرده اى تا بر مردم ستم كنند و دستور داده اى كه از مردم جز فلانى و فلانى ، كسى حق ندارد به محضر تو وارد شود و اجازه نداده اى كه ستمديده و دردمندى و يا گرسنه و برهنه و ناتوان و فقيرى بر تو وارد شود. در حالى كه همه كس در اين بيت المال حق دارد. و چون اين افرادى كه تو براى خود برگزيده و آنان را بر رعيت مقدم داشته اى و به ايشان دستور داده اى كه مانع مال اندوزى تو و سبب انفاق اموال بر مردم نشوند و تو را به سبب چنين رفتارى سرزنش نكنند و نگويند: اين شخص به خدا خيانت نكرده پس چرا ما به او خيانت نكنيم در حالى كه او در اختيار ماست . پس آنها فرمان تو را بر اين اساس مى برند كه جز آنچه را كه آنها مايلند از امور مردم ، به تو نرسد و هيچ كارگزارى بر خلاف دستور آنها كار نكند مگر اين كه وى را از مقامش تنزل دهند و قدر او را نزد تو كوچك كنند و چون اين اعمال از طرف تو و ايشان در بين مردم منتشر شود، مردم آنها را بزرگ مى شمرند و از ايشان مى ترسند و به همين دليل اولين كارى كه انجام مى دهند، آن است كه به ايشان هدايايى مى دهند تا در ستم كردن به رعيت از آنها پشتيبانى كنند و آنگاه رعاياى صاحب قدرت و ثروتمند اين كار را مى كنند تا دستشان در ظلم و ستم به زير دستان خود باز باشد و به اين ترتيب سرزمين خدا پر از ظلم و فساد شده ، و اين گروه در سلطنت شريك تو گشته اند در حالى كه تو غافلى و اگر ستمديده اى بخواهد نزد تو بيايد همانها مانع از ورود وى به نزد تو مى شوند و اگر بخواهد موقعى كه تو تنهايى شكوائيه اى به تو بدهد، اين را نيز منع كرده اى و شخص ديگرى را گمارده اى تا ببيند مردم چه شكايتى دارند! و اگر مردم خود را به نديمان تو رساند، آنها از وى مى خواهند تا شكايت خود را به تو ندهد و اگر كسى كه از او شكايت شده داراى حرمت و شخصيتى باشد، هيبت او مانع انجام مقصود خواهد شد و ناگزير فرد ستمديده پيوسته نزد وى مى رود و دست به دامن او مى شود و شكوه مى كند و كمك مى طلبد و او رد مى كند و دليلى مى تراشد، و اگر بكوشد و پافشارى نمايد، بيرونش كنند و در همان حال تو ظاهر شوى و در حضور تو فرياد برآورد، چنان او را خواهند زد كه عبرت ديگر كسان گردد، در حالى كه تو خود ناظرى ولى مانع نمى شوى و بر ايشان اعتراض نمى كنى .
پس يا اميرالمؤ منين ! با اين حال چگونه اسلام و مسلمانى باقى مى ماند؟ بنى اميه پيش از شما بودند و از عربها مظلومى نبود كه شكايت نزد ايشان ببرد مگر آن كه به حقش مى رسيد. هرگاه مردى از دورترين نقاط مى آمد و خود را به درگاه ايشان مى رساند و فرياد برمى آورد: اى مسلمانان ! آنها توجه مى كردند و مى پرسيدند: چه شده است ؟ و شكوائيه او را به حكام خود مى رساندند و انتقام او را مى گرفتند! يا اميرالمؤ منين ! من مسافرتهايى به كشور چين داشتم ، در يكى از سفرهايم كه رفته بودم ، آن جا، پادشاهى داشت كه قوه شنوايى اش را از دست داده بود. ديدم سخت گريه مى كند و وزيرانش او را دلدارى مى دادند و مى گفتند: چشمانت گريان مباد! چرا گريه مى كنى ؟ گفت : من براى از دست دادن شنوايى ام گريه نمى كنم بلكه به آن علت گريه مى كنم كه مبادا مظلومى در پيشگاه من دادخواهى كند و من صداى او را نشنوم . سپس گفت : بدانيد اگر گوشم را از دست داده ام ، چشمم كه كور نيست بين مردم جار بكشيد كه كسى حق ندارد لباس سرخ بپوشد مگر آن كه بر او ظلم شده باشد. آنگاه صبح و عصر بر مركبى سوار مى شد تا شايد مظلومى را ببيند و براى او دادخواهى كند. اى اميرالمؤ منين ، اين پادشاه گرچه مشرك به خدا بوده است ولى به مشركين اين قدر محبت داشت و به بقاى سلطنتش علاقه مند بود. اما تو كه به خدا ايمان دارى و پسر عموى رسول خدا صلى اللّه عليه و اله هستى نبايد به مسلمانان علاقه مند و مهربان باشى ؟ تو مال جمع نمى كنى مگر براى يكى از اين سه مقصود: اگر بگويى براى پسرم جمع آورى مى كنم ، خداوند طفل خردسال را براى تو عبرت قرار داده است ، وقتى كه از شكم مادر متولد مى شود هيچ مالى در روى زمين از آن او نيست ، زيرا هيچ مال و ثروتى نيست مگر دست آزمندى روى آن است ، اما همواره لطف خداوند شامل حال اين كودك مى گردد تا بزرگ مى شود و مردم او را بزرگ مى شمارند. و اين تو نيستى كه به او عطا مى كنى بلكه خداست كه به هر كه خواهد عطا مى كند. و اگر بگويى كه مال را جمع مى كنم تا بدان وسيله پايه هاى حكومتم را محكم كنم . خداوند پيشينيان را عبرت تو قرار داده است كه اندوخته زر و سيم و سربازان و سلاح و مركبها، ايشان را بى نياز نساخت و تو و ديگر فرزندان پدرت را، مال و ملك اندك و ناتوانى ، زيانى ترساند تا آنچه خدا خواسته بود انجام گرفت . و اگر بگويى مال را براى رسيدن به مقام والاتر از مقام فعلى خود جمع آورى مى كنى ، بدان كه يا اميرالمؤ منين ، هيچ مقامى بالاتر از مقام فعلى تو نيست مگر آن مقامى كه با عمل صالح به دست مى آيد. آيا تو كسى را كه نافرمانى كرده است به بدتر از كشتن مجازات مى كنى ؟ گفت : نه . گفت : پس چه مى كنى با سلطنتى كه خداوند آن را تو عطا كرده است و با پادشاهى دنيا كه هم اكنون در اختيار دارى در حالى كه خداى تعالى كسانى را كه نافرمانى او را كنند، مجازات به قتل نمى كند بلكه با خلود در عذاب آتش دوزخ كيفر مى كند و او خدايى است كه از عقيده قلبى و باطن اعضا و جوارح تو آگاه است پس جواب خدا را چه مى دهى ؟ وقتى كه پادشاه حق مبين ، سلطنت دنيا را از دست تو بگيرد و تو را به پاى حساب بخواند. آيا از آنچه در اختيار دارى يعنى چيزهايى كه از ملك دنيا سخت به آنها علاقه مندى در پيشگاه خدا تو را بى نياز مى گرداند؟
پس منصور بسختى گريست ، حق ناليد و فغان برآورد و گفت : كاش خدا مرا نيافريده بود من نبودم ! سپس گفت : چه چاره اى دارم در اين امانتى كه به من سپرده اند در حالى كه از مردم جز جدايت نمى بينم ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين ! بر تو باد پيروى كردن از رهبران و راهنمايان برجسته گفت : آنها چه كسانى هستند؟ گفت : دانشمندان ، منصور گفت : به دنبال آنها رفتم ولى آنان از من فرار كردند. گفت : آنها زا تو فرار كرده اند تا مباد آنها را به راه و روش خود وادارى ، آنان از كارگزارانت بيمناك بوده اند. تو در خانه ات را بگشا و دربانانت را كم كردن و انتقام مظلوم را از ظالم بستان و راه ظالم را ببند و اموال حلال و پاك را در اختيار بگير و آنها را به عدالت و حق تقسيم كن ، من ضمانت مى كنم آنهايى كه از تو فرار كرده اند نزد تو بيايند و در راه خير و صلاح تو و رعيت يارى ات دهند. منصور گفت : خدايا، مرا موفق بدار تا آنچه را كه اين امرد گفت به كار بندم .
موذنان آمدند بر او سلام دادند و نماز بپا شد، منصور از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد. سپس به پاسدارش گفت : آن مرد را بياور كه اگر نياورى گردنت را مى زنم و بر او سخت خشم گرفت كه مبادا پيدا نشود! آن پاسدار در پى آن مرد بيرون شد، همين طور كه مى گشت ناگهان ديد در گوشه اى نماز مى خواند. نشست تا نمازش را تمام كرد، آنگاه گفت : اى مرد، آيا از خدا نمى ترسى ؟ گفت : چرا مى ترسم . گفت : آيا منصور را نمى شناسى ؟ گفت : چرا مى شناسم . گفت : پس با هم نزد امير برويم كه او سوگند ياد كرده است اگر تو را نزد او نبرم مرا بكشد. گفت : رفتن من نزد او غير ممكن است . فرستاده منصور گفت : مرا مى كشد. گفت : نه ، تو را نمى كشد. پرسيد: چگونه ؟ گفت : خواندن مى دانى ؟ جواب داد: خير. پس آن مرد از داخل توشه دانى كه همراه داشت ، كاغذ سفيدى درآورد كه در آن چيزى نوشته نشده بود، روبه فرستاده منصور كرد و گفت : اين را بگير و داخل جامه ات بگذار كه دعاى فرج است . پرسيد: دعاى فرج چيست ؟ گفت : نصيب كسى نمى شود مگر شهيدان . فرستاده منصور گفت : خدا تو را بيامرزد، تو به من احسان كردى ! اگر صلاح مى دانى بگو ببينم اين دعا چيست و چه فضيلتى دارد؟ گفت : هر كه صبح و شام آن را بخواند، گناهانش بريزد و هميشه شادمان باشد و خطاهايش از بين برود و دعايش مستجاب گردد و روزى اش فراخ شود و به آرزويش برسد و بر دشمنش پيروز گردد و در نزد خدا از جمله صديقان به حساب آيد و شهيد از دنيا برود.
دعا اين است :
(( اللهم كم لطفت فى عظمتك دون اللطفاء، و علوت بعظمتك على العظماء و علمت ما تحت ارضك كعلمك بما فوق عرشك و كانت وساوس الصدور كالعلانية عندك ، و علانية القول كالسر فى علمك و انقاد كل شى لعظمتك ، و خضع كل ذى سلطان لسلطانك ، و صار امر الدنيا و الا خرة كله لك و بيدك ، اجعل لى من كل هم امسيت فيه فرجا و مخرجا، اللهم ان عفوك عن ذنوبى و تجاوزك عن خطيئتى و سترك على قبيح عملى اءطمعنى ان اءسالك ما لا استوجبه مما قصرت فيه ، ادعوك آمنا، و اسالك مستاءنسا، و انك المحسن الى و انى المسيى ء الى نفس فيما بينى و بينك ، تتودد الى و اتبغض اليك (بالمعاصى )، لكن الثقة بك حملتنى على الجراءة عليك ، فعد بفضلك و احسانك على انك انت التواب الرحيم . ))
فرستاده منصور مى گويد: آن را گرفتم و داخل جامه ام نهادم و آنگاه هيچ گرفتارى جز اميرالمؤ منين نداشتم ، به نزد او وارد شدم و سلام دادم ، سرش را بلند كرد و نگاهى به من كرد، لبخندى زد و گفت : واى بر تو، خوب جادو مى كنى ؟ گفتم : نه به خدا قسم يا اميرالمؤ منين ! سپس داستان خودم را با آن پيرمرد نقل كردم ، گفت : آن ورقه اى را كه به تو داد، بده ببينم ، ورقه را دادم ، نگاهى به آن انداخت و بعد شروع به گريه كرد و گفت : تو نجات يافتى و دستور داد از روى آن نوشتند و به من ده هزار درهم داد و پرسيد: آيا او را مى شناسى ؟ گفتم : خير. گفت : ممكن است : خضر عليه السلام باشد.
اين بود آخرين سخن در باب امر به معروف و نهى از منكر از كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء، )) و به دنبال آن ، اگر خدا بخواهد، بخش اخلاق نبوت خواهد آمد.
باب چهارم : امر به معروف و نهى از منكر فرمانروايان و پادشاهان
برگرفته از ترجمه كتاب المحجة البيضاء في تهذيب الاحياء
منبع: www.tarbiat.org
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}