احمدبن عبدالملک (م500ق) از رهبران اسماعيليه در اصفهان. پدرش عبدالملک عطاش از مشاهير دعاة اسماعيليان در عراق عجم و عهده‌دار کار دعوت در نواحي غربي ايران بود. احمد در اصفهان کرباس فروشي مي‌کرد و چون از مذهب پدر تبري مي‌نمود کسي معترض او نمي‌شد، اما در نهان به نشر دعوت اسماعيلي مي‌پرداخت. وي به بهانه‌ي معلمي، غلامان خود را در شاهدژ نزديک اصفهان که به فرمان ملکشاه براي نگهداري خزانه و سلاح ساخته بودند، جا کرد و با نگهبانان ديلمي دژ که از قرار معلوم شيعي مذهب بودند طرح دوستي ريخت. احمد رفته رفته آنان را به مذهب اسماعيلي درآورده و احتمالاً در 493 بر دژ دست يافت. وي سپس در نزديکي دشت گور حوالي اصفهان «دعوت خانه‌اي» ساخت و آن را مرکز تبليغ مذهب اسماعيلي نمود. چون برکيارق به واسطه‌ي استفاده از نيروي اسماعيليان در مبارزه با برادرش محمد، دوستدار «رفيقان» بود، آنان «هر که مطيع سلطان محمد بود و مخالف برکيارق همه را بکشتند» چندانکه امر از خوف آنان در زير قبا زره مي‌پوشيدند. با افزايش نفوذ و محبوبيت احمد در ميان مردم اصفهان، روحانيون اهل سنت تبليغات دامنه‌داري را بر ضد او و اسماعيليان شهر آغاز کردند، که از آن جمله بود برساختن داستان علوي مدني که مي‌گفتند در يکي از کوچه‌هاي باريک و بن‌بست شهر خود را نابينا فرا نمود و کساني را که دستش مي‌گرفتند و به خانه‌اش مي‌رساندند به کمک همدستانش در چاه دهليز خانه سرنگون مي‌کرد.
پس از مرگ برکيارق (497) محمد که در سلطنتن بي‌منازع گرديده بود به محاصره‌ي شاهدژ پرداخت، اما تسخير قلعه به واسطه‌ي مقاومت سرسختانه‌ي دژنشينان ميسر نگرديد، و سعدالملک آبي، وزير محمد که در گشودن قلعه کوششها مي‌کرد، به حيله‌ي اسماعيليان و عبدالله خطيبي، رئيس اصفهان به فرمان محمد مقتول گرديد. سرانجام محمد به حيله متوسل گشت و با ياد کردن سوگند دروغ احمد را به تسليم قلعه بفريفت. احمد پس از فرستادن رفيقان به قلاع امن از دژ فرود آمد. وي را بر اشتري نشانده «گرد شهر برآمدند، و به عاقبت پوست او برکندند و به کاه بياکندند و او هيج جزع نکرد». پيکر احمد را بردار کردند و تا هفت روز جسم بي‌جانش را تير باران مي‌نمودند. عاقبت کالبدش را از دار فرو کشيدند و بسوختند و سر او را همراه با سر پسرش به بغداد فرستادند. زن احمد همه‌ي جواهر نفيسي را که داشت به کوفتن و شکستن ضايع کرد و آنگاه خود را از بالاي قلعه فرو انداخت. هنگامي که احمد را در شهر مي‌گرداندند گروهي از اوباش رقص کنان و سرود خوانان در پيش او مي‌رفتند و مي‌خواندند: «عطاش عالي، جان من، عطاش عالي، ميان سر هلالي، ترا با دژچکارو...».
کتابنامه: جامع التواريخ (قسمت اسماعيليان و فاطميان...)، 80، 99؛ راحةالصدور، 115-161؛ زبدة النصرة و نخبة العصرة، ترجمه، 102-106؛ فرقه‌ي اسماعيليه، 109، 120، 171، 193-196.
منبع مقاله :
گروه نويسندگان، (1391) دائرةالمعارف تشيع، تهران: حکمت، چاپ اول