چهارده کوکب از سردار بدر- 3
چهارده کوکب از سردار بدر- 3
چهارده کوکب از سردار بدر- 3
( خصوصیات شهید مهدی باکری از زبان همرزمانش )
کوکب يازدهم
تا به سنگر دوم برسم، اين دانسته را با خودم مرور مي کردم:
«آدمي چيست؟ آدمي نوعي ضبط و ربط و نسبت اتفاقات را با وجود کلي هستي و وجود خويش، چه مي داند؟ آدمي چه مي داند که در پس کاري مثل حمل مجروح، آن هم در اوج توهم بي وقتي و در اوج مأموريتي مهم، به ديدن پيکر شهيدي چون عبدالله امجدي نائل مي شود؟
آدمي چه مي داند که اين ديدار باعث خواهد شد تا ذهن پرت من، دوباره به سال هاي قبل برگردد و از حيات معنوي وجود پربرکتي مانند مهندس باکري ، شهردار اروميه ارتزاق کند و از نورانيت او استضائه،»
يک عاشورايي فرياد زد:« بنشين اخوي!»
فرصتي براي نشستن نبود. انفجاري صاعقه وار، پنجاه متري سنگر دوم را در نورديد .احساس زود گذر پرواز ،تجربة من از اين انفجار بود .سنگر دوم پر شده بود از نيروهاي تازه نفس .آن ها بايد در برابر حملات بي وقفه عراقي ها که مي خواستند سر پل عاشورا در ساحل غربي دجله را پس بگيرند ، پدافند مي کردند .جاي پايي که در اختيار عاشورا بود ،تهديدي مستقيم براي اتوبان بصره – العماره بود و در نهايت براي خود العماره و بصره .به همين دليل ،دشمن در منطقه اي کوچک به حدي نيروي زرهي وارد کرده بود که حتي جا براي مانور آن ها نبود .پاتک هاي پي در پي اين حجم انبوه آهن و آتش ،با درايت ،اعتماد به نفس و تدبير آقا مهدي و سر انجام توکل مطلق او به ذات لا يزال خداوندي ،بي اثر مانده بود .اين شکست هاي متعدد دشمن را ديوانه کرده بود و وحشي .
در حال و هواي حرکت به طرف سنگر سوم بودم که ناگهان دسته اي از افراد عاشورا ،از سنگر سوم بيرون آمده و به اطراف پراکنده شدند .دسته ،سه – چهار نفر بود که در ميان آن ها يک بي سيم چي هم ديده مي شد . با خودم گفتم :«نکنه آقا مهدي بود که با همراهانش از سنگر سوم رفت ؟»
بي اعتنا به آتش سنگين دشمن ،به طرف سنگر سوم دويدم .وارد سنگر شدم .تنها يک عاشورايي پشت تير بار نشسته بود و بي امان به طرف عراقي ها که از يک ساعت پيش ،خيلي به ما نزديک تر شده بودند شليک مي کرد .
گفتم :«اخوي ّآقا مهدي رفت ؟»
رزمنده گفت :«رسيدن به خير ،خسته نباشي !با آقا مهدي چه کار داري ؟»
گفتم :«از قرار گاه براش پيغام دارم .»
عاشورايي تنها ،با دوربين خط عراقي ها را ديد زد .دوربين را رها کرد . قنداقة تير بار را به سينه چسبانيد و تير اندازي کرد ،با دوربين تغييرات خط دشمن را مي سنجيد ،گفت :«حتماً پيغام داري که بگي قرار گاه دستور داده بر گرد آن طرف دجله، نه ؟»
گفتم :«محتوايش بماند .»
رزمنده گفت :«گفتند نگي يا نگفتند بگي ؟ کدومش ؟»
پاسخي ندادم .خواستم بر گردم که عاشورايي تنها گفت :«مي توني چند لحظه کنارم بنشيني ؟»
گفتم :«نه اخوي !کار دارم ،بايد برم .»
رزمنده گفت :«بي معرفت که نبايد باشي !من هم با تو کار دارم .»
تسليم سرنوشت شدم .شايد خير به تعبيري ديگر ،همان تقدير باشد .
گفتم :«اسم شما اخوي ؟»
بندة خدا .اين اسم برايم آشنا بود .گفتم :
- «بگو آقا مهدي کجا رفته !دير بجنبيم کار از کار مي گذره . حتماً رفته جلو براي درگيري تن به تن با عراقي ها ؟»
رزمنده گفت :«بنشين اخوي !بنشين .»
نشستم کنار دستش . فشنگ هاي تير بار تمام شده بود .نوار را از جعبة فلزي بيرون آوردم و تحويل او دادم .اسلحه ام را آماده کردم .به طرف دشمن نشانه رفتم و شليک کردم .
-چرا مي خواهي معطلم کني ؟
گفت :«از صبح زود تا همين چند دقيقه قبل ،شايد ده تا پيغام براي آقا مهدي رسيده ، اون هم در پاسخ به همة پيغام ها يک مضمون را به الفاظ مختلف تکرار کرد .»
به يکي گفت :«من اگر برگردم ،جواب علي اصغر و حميد را در آن دنيا چه بدهم ؟»
به ديگري گفت :«بندة خدا !حالا که وقت جنگه تو مي گي بر گردم ؟»
به يک فرمانده گفت :«من اگه قرار باشه بر گردم ،با اين بسيجي ها بر مي گردم .»
به دوستي گفت :«تو پا شو بيا اين طرف ببين چه خبره .کلي کار زمين مانده بندة خدا !»
گفتم :«حالا منظورت از اين حرف ها چيه ؟»
رزمنده گفت :«خودت را معطل نکن .آقا مهدي تا وضع رزمنده هاي اين طرف دجله سر و سامان نگيره ،بر نمي گرده .»
-ولي من وظيفه دارم پيغام را بهش برسانم ،همين .
رزمنده گفت :«ما ا لآن بايد با جنگيدن به آقا مهدي کمک کنيم نه اين که خودمان بشويم دست و پا گير .»
گفتم :«شرمنده اخوي !من رفتم ،عزت زياد .»
رزمنده گفت :«حرف گوش کن عزيزم !تو اصلاً براي چه آمده اي اين جا ؟چرا ما بايد هم را ببينيم و در بارة آقا مهدي حرف بزنيم ؟من اصلاً مي خوام برات بگم عالم حساب و کتاب داره علي جان !»
از اين که عاشورايي تنها ،اسم مرا مي دانست جا خوردم .
-اخوي !شما اسم منو از کجا مي دوني ؟
رزمنده گفت :«پس فکر کرده اي همين طور بي خود و بي جهت برات پيشگويي کردم و از بي کاري دارم در بارة زمين و آسمان نظريه صادر مي کنم ؟»
هرچه نگاهش کردم ،چيزي به يادم نيامد .تنها پس زمينه اي محو در خاطرم بود .
بندة خدا
بندة خدا ،
بندة خدا؟
گفتم :«حالا يک کد بده لا اقل بفهمم با کي طرفم .»
ناگهان بر شدت آتش دشمن افزوده شد .هر دو سرمان را دزديديم .
-طرف حساب همه خداست .هيچ کس با هيچ کس طرف حساب نيست .همه با خدا طرفند . خوب و بد اعمال به خدا بر مي گرده .
گفتم :«برام مقاله نخون اخوي !اصل مطلب رو بگو .»
رزمنده گفت :«من که اسمم رو گفتم؛ بندة خدا . حالا ديگه بايد حتماً بگم که من و تو در يه روز تاريخي با آقا مهدي و رحيم و محسن ،از چه محور ها و سنگر هايي باز ديد کرديم ؟ماجراي پوتين هاي آقا مهدي حتماً يادت رفته ؟»
آه يادم .آمد او گفت بندة خدا ست ،اما هرگز در خاطرم نگذشت که همان بندة خدايي باشد که در هر کار بر زمين مانده ،ياور آقا مهدي بود و آقا مهدي او را فوق العاده دوست داشت .حرف هاي بندة خدا چنان در من تأثير کرد که ماندم ،در ترديد بين رفتن يا نرفتن .در اين که رفتن ،مرا به مقصد نزديک مي کند يا ماندن ؟آيا مي توان در تعلق و ترديد بين ماندن و رفتن ،دوستدار مقصدي بود که دور است و نزديک ؟
دو موتور سيکلت از سنگر فرماندهي به طرف خط حرکت کردند و رفتند تا کنار خاک ريزي که رزمنده هاي عاشورا در پناه آن ،از آتش دشمن محفوظ بودند .بعد از توقف ،آقا مهدي از موتور پياده شد . طبق معمول ،فرماندهان در حال ارائه گزارش بودند .صداي فرياد يک بسيجي ،نگاه ها را به سمت خاکريز کشاند .چند لحظه بعد ،دو نفر او را با برانکار به طرف آمبولانس بردند . دو گلوله به بدنش اصابت کرده بود ،يکي به بازوي راست و ديگري به نرمة گوش چپ . چهرة بسيجي از درد ،در هم کشيده شده بود .ناگهان نگاهش در نگاه آقا مهدي گره خورد و بي اختيار خنديد .آسمان دل آقا مهدي هم با ديدن او روشن شد و متقابلاً خنديد و براي بسيجي مجروح دست تکان داد .حالا ديگر گزارش فرماندهان پايان يافته بود و آقا مهدي بايد کارش را شروع مي کرد .او تصميم داشت از سنگر هايي بازديد کند که در معرض آتش دشمن و بخصوص تير مستقيم تانک بودند . آتش دشمن در پي چند روز کاهش نسبي ،پر حجم مي باريد و سر تا سر جزيره را مي پوشاند . تا اولين سنگر راهي نمانده بود .يکي از عاشورايي ها فرياد زد :«بچه ها !آقا مهدي .سلام ،خوش آمدي !»
در همين حال ،خمپاره اي زماني بالاي سرشان منفجر شد .نگاه علي و رحيم به قطعه اي دود باقي مانده از انفجار که بر سينة آسمان نقش بسته بود ،خيره ماند .آقا مهدي به سلام رزمنده ها پاسخ داد و گفت :«عليکم السلام ،خسته نباشي ،چطوري بندة خدا !»
جوان بسيجي خنديد و به داخل سنگر بر گشت .آقا مهدي وارد سنگر شد و پس از تعارف هاي معمول ، پرسيد :«چيزي کم و کسر نداريد ؟»
يکي از رزمنده ها گفت :«آقا مهدي ! اگه يه دوربين خوب داشتيم ،بهتر مي تونستيم تحرکات دشمن رو کنترل کنيم .»
آقا مهدي گفت :«البته دقت روي تحرکات دشمن ، کار ديده بان هاست و آن ها روز و شب مشغولند . حالا اگه هم شما علاقه دارين تلاش عراقي ها را ببينيد ، هر کس مرخصي رفت بگيد از شهر دوربين تهيه کنه و بياره .راستي !کمپوت به شما ها مي رسه يا نه؟»
يکي از بسيجي ها گفت :«درست و حسابي نه آقا مهدي !»
آقا مهدي از رزمنده ها خدا حافظي کرد و از سنگر بيرون آمد .رزمنده ها براي بدرقه اش بيرون آمدند . سوت خمپاره جلوي خاکريز ،سينة خاک را شکافت .تا سنگر بعدي حدود صد متر فاصله بود . از افراد هر سنگر ،چند نفر مشغول نگهباني بودند . آقا مهدي با تک تک آن ها حال و احوال کرد و به سمت سنگر بعدي رفت . علي و رحيم هم به توضيحات رزمنده هاي عاشورا و مشاهدات آنان از وضعيت دشمن گوش مي کردند . آقا مهدي در هنگام ورود به سنگر ي ديگر گفت :
«سلام عليکم !»
پير مردي با ديدن آقا مهدي به طرف در سنگر دويد و گفت :
«عليکم السلام ، ا للهم صل علي محمد و آل محمد .»
همه با ورود آقا مهدي صلوات فرستادند .سفرة رزمنده ها گسترده بود . پير مرد صميمانه گفت :«آقا مهدي همراهي کنيد بسم الله .»
رزمنده ها جا باز کردند .آقا مهدي و همراهانش کنار سفره نشستند و لقمه اي با رزمنده ها همراهي کردند .سفره جمع شد .نوبت به آشنا شدن با هم رسيد آقا مهدي از خودش شروع کرد و گفت :«من اسمم مهدي باکريه .»
برادري که کنار آقا مهدي نشسته بود، گفت :«يعقوب فرزاد .»
آقا مهدي گفت :«برادر فرزاد !چند سالته ؟»
فرزاد گفت :«بيست و پنج سال .»
آقا مهدي گفت :«مجردي يا متأهل ؟»
فرزاد گفت: «متأهل .»
آقا مهدي گفت :«اولاد چند تا ؟»
فرزاد گفت :«.»
اين ارتباط بين آقا مهدي و رزمنده هاي عاشورا چنان به آنان روحيه مي داد که افراد تحت امر او ،قبل از اين که آقا مهدي را به عنوان فرمانده لشکر بشناسند ،او را يکي از خودشان مي دانستند و اوج دلگرمي شان اين بود که آقا مهدي فرمانده آنان است و بر اين اساس ،اگر آقا مهدي به آنان فرماني مي داد ،از سر اخلاص و تا پاي جان ،در اجراي آن مي کوشيدند .اکنون نوبت ديگري بود که خود را معرفي کند .او از معرفي طفره مي رفت و مي خنديد .آقا مهدي با مهرباني گفت :«ما اين جا عضو يک خانوادة بزرگيم .خجالت نکش اخوي جان !بگو .»
يکي از رزمنده ها گفت :«خجالت بکش ، بگو !»
سر انجام رزمندة عاشورا گفت :«اسمم حسين پور مراديه .هنرستان درس مي خونم . با برادرم دوتايي آمده ايم جبهه .گردانش فرق مي کنه .»
آقا مهدي گفت :«شما اخوي ؟»
جوان عاشورايي ديگري که خوش سيما و لاغر اندام بود ،گفت :«ابراهيم عسگر بيگي .ديپلم گرفته ام آمده ام دانشگاه .کنکور خدا دستم را گرفت و الا هيچ .»
اشک از چشمانش لغزيد و بر صورتش جاري شد .
پير مردي که از ابتداي ورود آقا مهدي ،يک لحظه چشم از او بر نداشته بود ،گفت «براي طول عمر امام عزيز ،پيروزي رزمندگان اسلام و سلامتي فرمانده لشکر عاشورا صلوات .»
عطر صلوات ،در فضاي سنگر پيچيد .آقا مهدي به رزمنده هاي عاشورا گفت :«هر کس به اندازه اي که مقام و مسئوليت در کار پيدا کند ،بيشتر به پاية نوکري و خدمتگزاري ا ش افزوده مي شود . ولي نعمت ما ،در اصل شما ها هستيد .پس براي سلامتي خودتان صلوات .»
همه صلوات فرستادند .هنوز معارفه کاملاً تمام نشده بود ،اما وقت گذشته بود و آقا مهدي و همراهانش آمادة رفتن بودند . يکي از افراد ،با عجله از کوله پشتي اش دور بين بيرون آورد و گفت :«اگر اجازه مي دي عکس بگيرم .»
کمي دور تر از سنگر ،محل مناسبي براي گرفتن عکس بود .افراد مرتب ايستادند .آقا مهدي ميان آن ها ايستاد .در يک لحظه ،دوربين تصويري از ظاهر اين لطيفه ربود .همة افراد متوجه سوت نشدند ، اما ناگهان سنگر با صداي مهيبي در گرد و خاک فرو رفت . ديگر چيزي ديده نشد .غبار خاک که شبيه به طوفاني خفيف بود ،بر سر و صورت افراد ريخت . هنوز کسي از جا بر نخاسته بود که يکي فرياد زد :«خورد به سنگر ،توپ بود بد کردار .»
فرياد ديگري به گوش رسيد .گفت :«کسي طوري نشد ؟کسي طوري نشد ؟»
افراد يکي يکي از جا بر خاستند .به طرف سنگر رفتند .حفره اي در گوشة سقف سنگر باز شده بود و روي همه چيز داخل سنگر ،پردة ضخيمي از خاک کشيده شده بود .صداي آقا مهدي شنيده شد که گفت :«براي سلامتي حضرت امام ، فرماندة کل قوا بلند صلوات .»
با صداي صلوات ،افراد جان تازه اي گرفتند و خوشحال از عکس دسته جمعي که با فرمانده ا شان گرفتند ، مشغول گفت و گو شدند .عکاس هم گرد و خاک دوربين را پاک کرد . آقا مهدي در شادي افراد سنگر شريک شد ،خنديد ،شوخي کرد .در کنار بسيجي ها بودن با همة خطري که داشت ،براي آقا مهدي يکي از شيرين ترين اوقات زندگي به حساب مي آمد .او به محلي که گلولة توپ به آن اصابت کرده بود ،رفت. وضعيت دفاعي سنگر را برسي کرد . سپس با چهره اي خوشحال و باز ،از همه خدا حافظي کرد و به طرف سنگر فرماندهي بر گشت .يک ساعت بعد ،مرکز پيام اين دستور را از طرف آقا مهدي به همة فرماندهان ابلاغ کرد .
-تمام فرماندهان عاشورا در ساعت بيست و پنج ،براي تشکيل جلسه به محل چهل و دو ، مراجعه کنند .
رأس ساعت مقرر ،جلسة آقا مهدي با فرماندهان شروع شد .
حالت غضبناک آقا مهدي در جلسه مشهود بود .اغلب فرماندهان خط با روحية او آشنا بودند و مي دانستند بايد مسئلة مهمي اتفاق افتاده باشد که فرمانده تا اين حد ناراحت شده است .
لحظاتي در سکوت سپري شد .
مجتبي گفت :«مثل اين که عراقي ها رفته اند مرخصي .آتش کم شده است .»
آقا مهدي گفت :«شما ها خودتان را مسئول مي دانيد يا نه ؟»
نفس در سينة همه حبس شد .کسي پاسخي نداد .
-مسئوليم همة ما مسئوليم در قبال جان اين بسيجي ها .به اين نقشه خوب نگاه کنيد .
هنوز کسي از حرف هاي آقا مهدي سر در نياورده بود .آقا مهدي نقشه اي را روي زمين پهن کرد و روي آن علائمي را نشان داد و گفت :
«روي اين نقشه ،موقعيت سه – چهار سنگر را درست در جايي که آتش خور خوبي براي توپ هاي دشمن است ،مشخص کرده ام .امروز از سنگر ها بازديد داشتم و البته الآن هم دارم . امروز ديدم به اندازة کافي خاک روي سنگر ها نريخته اند .احتمال خطر هست . شما ها چه جور فرماندهي هستيد که به اين مسائل توجه نداريد ؟»
مجتبي گفت :«اين به مهندسي مربوطه آقا مهدي !»
-نه اخوي !اين به همه مربوطه . ما بايد از مهندسي بخواهيم .ما بايد پيگيري کنيم .
مسئول مهندسي اجازه گرفت و گفت :
«ما تا حد لازم خاک مي ريزيم .زياد تر از اين ،هم وقت گيره و هم هزينة زيادي مي بره .»
آقا مهدي که هنوز آثار ناراحتي در چهره اش پيدا بود، گفت:« ما اگر براي تکميل شدن خاک يک سنگر، متحمل يک ميليون تومان هزينه هم بشويم، يک موي بسيجي ما صد برابر آن ارزش دارد. اگر نقص در ساختمان سنگر، باعث صدمه ديدن يک رزمنده بشود، حتي به اندازه اي که از دماغش خون جاري شود، چه کسي مي تواند فرداي قيامت پاسخ بدهد؟»
چنان با حرارت اين جمله ها را گفت که پس از آن، سکوتي کامل در جلسه برقرار شد و مسئول مهندسي دفتر خود مطلبي را يادداشت کرد. وقتي همه رفتند، آقا مهدي به دفتر کوچک خودش نگاه کرد و با محسن تماس گرفت و گفت:«محسن جان! سلام. گوش کن. تو از امروز موظفي پيگيري کني تدارکات از اين به بعد يک روز در ميان به افراد خط ،ميوة تازه يا کمپوت بده. اگر تدارکات نمي تونه تأمين کنه ، از بازار بخر. پولش را خودم بر عهده مي گيرم.»
محسن گفت:« چشم آقا مهدي! اما از شما يه خواهش دارم»
-بگو
-فردا براي ناهار پيش ما باش.
-چشم، خدمتتان مي رسم.
محسن کتري چاي را برداشت ، در ليوان ريخت. رو به طيب کرد و گفت؛«بايد نقشه اي درست و حسابي بکشيم و الا زير بار نمي رود.»
طيب سرش را به علامت تأييد تکان داد و گفت:« من هم موافقم. مراعات کردن هم حدي دارد. اين اندازه و دقت، به نظرم درست نيست.»
محسن گفت:« چه کار بايد کرد؟»
طيب گفت:« صبر داشته باش، برنامه را رديف مي کنم»
در همين موقع علي از راه رسيد طيب،محسن و علي تا مدتي با هم مشورت کردند. طيب به علي گفت:« پس تو چه رفيق دوران مدرسه اي هستي؟»
صبح روز بعد، همه افراد سنگر تدارکات منتظر بودند تا ظهر فرا برسد و آقا مهدي به سنگرشان بيايد. از آن جا که آقا مهدي سير و سلوک مخصوص خودش را داشت، دوستانش مجبور بودند از اين طريق او را وادار به قبول خواسته شان کنند. بعد از چند سال، حتماً بايد عوض مي شدند و امروز بهترين فرصت بود. اين بهترين فرصت را نبايد از دست مي دادند. با مشورتي که انجام شد، زمان صرف غذا بهترين موقع شناخته شد. تمام افرادي که در جريان بودند، احساس غريبي داشتند و به خصوص علي دلش شور مي زد.
وقتي آخرين مشت آب وضو، بر دست لاغر آقا مهدي لغزيد و به زمين ريخت، همه به طرف سوله اي رفتند که به عنوان مسجد از آن استفاده مي شد. هنوز مدتي به اذان باقي مانده بود که آقا مهدي در گوشه اي از مسجد به نماز ايستاد. چند لحظه بعد، نماز جماعت شروع شد. سپس با سلام مکبر، پايان نماز اعلام شد و افراد معيني به اتفاق آقا مهدي به طرف سنگر تدارکات حرکت کردند. غلام، زودتر از بقيه آقا مهدي را ديد و گفت:« بچه ها ! داره مي آد.»
آقا مهدي به سنگر رسيد. تا پوتين ها را از پايش در بياورد، کمي معطل شد. بعد از سلام و احوالپرسي با رزمنده هاي واحد تدارکات، خادم الحسين سفره انداخت. دعا سفره را خواندند و همه به خوردن غذاي آن روز که عدس پلو با خرما بود، مشغول شدند. مشکل اصلي، شماره بود که از روي نمونه حل شد و يکي از افراد ، شماره را به بندة خدا که پشت سنگر منتظر ايستاده بود رساند و گفت:« شمارة شش، شمارة شش بيار»
بندة خدا مقداري دير تر به ناهار رسيد و آقا مهدي با او حال و احوال کرد و گفت:« بندة خدا کجا بودي؟ اخوي يه ظرف غذا بکش براي بندة خدا»
بندة خدا در حالي که دل توي دلش نبود، گفت:« خدا خيرت بده، دست شما درد نکنه»
پس از صرف غذا ، آقا مهدي بلافاصله بلند شد. به طيب سفارش کرد و گفت:« بعد از نهار، جلسه فراموش نشه»
طيب گفت:« ممکنه علي به جاي من در جلسه شرکت کنه؟»
آقا مهدي گفت:« هر دوي شما عزيزيد. علي بايد بره يه جاي ديگه. خودت بيا! با اجازة همگي ما رفتيم»اما هرچه گشت، پوتين هايش را پيدا نکرد.
-وقتي اومدم يه جفت پوتين داشتم؟!
غلام به شوخي گفت:«آقا مهدي!مطمئني پا برهنه نيامده اي؟»
رزمنده ها به شوخي غلام خنديدند . آقا مهدي، پوتين و دمپايي ها را زيرو رو مي کرد. طيب که چشمش به پوتين ها بود،گفت: «آقا مهدي! پوتين شما که جلوي پايتان است. دنبال چي مي گرديد؟»
آقا مهدي يک بار ديگر با دقت نگاه کرد، اما پوتين هايش را نديد. طيب خودش را جلوتر کشيد. آقا مهدي چشمش به پوتين هاي نو خيره ماند. گويي چيزي فهميده باشد. با نگاهي پرسشگرانه به طرف طيب برگشت و گفت:«کجاست؟»
طيب دلش را به دريا زد و گفت:«آقا مهدي! پوتين هاي شما ديگه قابل استفاده نبود. دوستان شما از بنده خواهش کردند يه جفت پوتين نو که الحمدلله داخل انبار براي همه به اندازة کافي موجوده، براي شما بيارم. برادر علي و بندة خدا زحمت کشيدند.»
آقا مهدي دلش گرفت؛ مثل غروب. اخمي به پيشاني اش نشست و ناگهان برآشفت. گفت:« بندة خدا! کار خوبي نکردي. مگه خودم نمي تونم پوتين ام رو عوض کنم؟ بابا! من دلم مي خواد تا وقتي کفش و لباس قابل استفاده است، از آن استفاده کنم.»
افراد، از شرم سرشان را به زير انداختند. علي طوري ايستاده بود که آقا مهدي او را نبيند.
-کاري نکنيد که از آمدن به سنگر شما پشيمان شوم و ديگر سراغتان را نگيرم.
غلام خواست حرفي بزند، اما آقا مهدي زودتر از او گفت:« فوراً يکي را بفرستيد پوتين هاي خودم را هر کجا که گم و گور کرده ايد برايم بياورد،»
علي رفت تا پوتين هاي کهنة آقا مهدي را بياورد. آقا مهدي رو به طيب گفت:« از شما خواهش مي کنم از اين به بعد، هرگز در کارهاي خصوصي بنده دخالت نفرماييد. اگر پوتين نو اضافه داريد، بدهيد به دانش آموزاني که درس و کتاب و کلاس را ول کرده اند و آمده اند جبهه. در لشکر ما از اين افراد کم نيستند.»
طيب گفت:« ما که هنوز طرف حسابمان را نشناختيم آقا مهدي!»
آقا مهدي گفت:« بندة خدا! شما طرف حساب ايشان را مي شناسي؟»
بندة خدا گفت:« طرف حساب همه خداست. هيچ کس با هيچ کس طرف حساب نيست. همه با خدا طرفند. خوب و بد اعمال به خدا بر مي گرده.»
کوکب دوازدهم
از کمند بندة خدا گريختم و به طرف ساختمان هايي دويدم که تانک هاي عراقي آن ها را هدف قرار داده بودند؛ شهرکي نزديک حريبه. حالا درماندگي ام را بهتر حس مي کردم و بيچارگي ام را.
با خودم گفتم:« راستي چرا حرف هاي بندة خدا در من اثري نکرد؟ براي خودم هم مثل روز روشن بود که فرمانده عاشورا کسي نيست که با پيغام من، دست از عشق بکشد و برگردد.
خودم، اما دلم براي آقا مهدي تنگ شده بود و راستش براي خودم هم که بود، بايد او را مي ديدم. شايد با ديدن او، گره از کار فرو بستة روح من نيز گشوده مي شد و با امر و نهي او، راهم را مي يافتم. حالا ديگر آقا مهدي براي من حياتي بود. مي توانست مرا زنده کند. مي توانست در اين دم آخر، عاقبت به خيري را برايم به ارمغان بياورد. راستي! از کجا مي دانم که دم آخر است؟
يک رزمندة عاشورايي ، با عجله به طرف پل دجله دويد. نگاهمان در يک لحظه به هم افتاد. مرا شناخت. حيران و شگفت زده ايستاد.
گفتم:« آقا مهدي رو نديدي؟ مي خوام ببينمش
رزمنده با تعجب گفت:«گوش کن! مرعوب ظاهر با عظمت دشمن که در ساحل غربي دجله خودش را به رخ مي کشد، نشو. ظاهري که حتي تصور آن هول آور است و اگر جاي رخنه اي در دل مانده باشد، به سرعت ترديد را به جانت خواهد ريخت . وضع اين است؛ تانک ها با آرايش دقيق و حساب شده؛ نيروهاي پياده در حال حرکت در پناه تانک ها ؛ شليک مداوم انواع و اقسام سلاح؛ تدارک پاتک هاي متعدد از طرف دشمن و هربار با افرادي تازه نفس؛ پرواز پر حجم هواپيماها و هلي کوپترهاي دشمن؛ بمباران، موشک باران و گلوله باران منطقة کوچک محل درگيري؛ همه و همه امان بر است . باطن اين ظاهر اما بر مدار آقا مهدي مي چرخد و آقا مهدي بر محور حب روح الله..آقا مهدي خودش آر پي جي مي زند، به طرف تانک ها مي رود و شجاعانه شليک مي کند. به طرف دستة هاي پيادة عراقي نارنجک مي اندازد. با کلاش، نفرات دشمن را از پا در مي آورد. وجود اين محور مقاومت، باعث روحيه و مقاومت باقي ماندة رزمنده هاي عاشوراست.
تو، علي آقا! مي خواهي اين محور را جا کن کني؟ تو مي خواهي دشمن خوشحال شود؟ تو مي خواهي آقا مهدي ناراحت شود؟ حالا که خدا به تو اين توفيق را داده که اين جا باشي، به سرعت برو. وارد درگيري شو. حتي اگر سنگي را به طرف دشمن پرتاب کني
رزمندة عاشورا، حرفهايش را گفت و به سرعت از آن جا دور شد. من ماندم و حرف هايي که تأثير آن چون سوهان مي خراشيد. تاکنون تجربة گرية ناخواسته و بي صدا را نداشتم، اما اشک آمد؛ داغ و سوزنده.
گفتم:« چرا قرارگاه مرا به اين آوارگي کشاند؟ چرا با اين جست و جو، انگشت نماي خاص و عام شدم؟ چرا به عنوان کسي آمده ام که در گيرو دار نبردي نفس گيرو حساس، بدون توجه به شرايط، تنها مي خواهد آقا مهدي را بيابد آن هم به اسم قرارگاه، به رسم دوستي هاي گذشته؛ سوء استفاده از سابقه. چرا بايد من آقا مهدي را پيدا کنم و احياناً او را وادار سازم تا فرماندهي عاشورا در ساحل غربي دجله را رها کند و به اردوگاه برگردد؟
پاک کلافه بودم. گفتم:« با قرارگاه تماس مي گيرم و ناتواني خودم را در ادامةجست و جو و يافتن آقا مهدي به آن ها اعلام مي کنم و تمام؛ خلاص
اصلاً مگر من چيزي جز اين مي خواهم که يک رزمندة عادي عاشورا باشم و در نبرد عاشورا شرکت داشته باشم؛ وضعيت اسلحه و مهماتم را بررسي کردم. چهار خشاب پر، چهار نارنجک، يک کلاش تا شو با دو خشاب بزرگ دارم. به طرف محلي حرکت کردم که معلوم بود چند نفر از عاشورايي ها مشغول نبرد بودند. خودم را پشت مانعي شبيه به خاکريز انداختم. گوشه اي را انتخاب کردم که به نظر مي آمد پوشش خوبي نداشت و دشمن مي توانست از آن زاويه به افراد ما نزديک شود. تصميم گرفتم و يا حق. شليک به طرف دشمن را آغاز کردم. با تمام دقت و توان؛ زخمي ها ، شهدا، چهره هاي نوراني و خسته اي که تمام وجودشان مقاومت بود، بمباران ، آتش، تيراندازي دقيق با حوصله اي که شروع کردم؛هذيان. با خودم حرف زدم:«اين گونه مأموريت قرارگاه را سرسري گرفتم ، اين گونه
فرياد زدم:«کسي نمي داند آقا مهدي کجاست؟
فرياد زدم :« کسي مي داند آقا مهدي کجاست ؟
احدي پاسخم را نداد. فرياد زدم:« اگر کسي بداند و نگويد، به همة عاشورايي ها خيانت کرده است
صدايم در هياهو گم شد. ظلم بعثي ها روي بخت النصر را سفيد کرد، اين گونه، در معرض هجوم افکار پراکنده و سربازاني از سپاه وسوسه قرار گرفتم.
هذيان ها،
هذيان ها،
هذيان ها.
از پشت خاکريز که عراقي ها احتمالاً براي جلوگيري از طغيان دجله ايجاد کرده بودند، برخاستم. بايد به طرف شهرک مي رفتم. بايد وجب به وجب منطقه را مي گشتم تا سرانجام آقا مهدي را پيدا کنم. دويدم. ضعف بر وجودم مستولي شد. سرم به دوران آمد. به زخم پايم نگاه کردم. خون بند آمده بود. گلوله باران سبک و سنگين دشمن، چند برابر افزايش يافت و ناگهان زمين اطرافم را به جهنمي سوزان تبديل کرد. آتش بي امان و پر حجم بعثي ها مي ريخت. به حالت دراز کش روي زمين خوابيدم. با دست هايم گوش ها و سرم را پنهان کردم. چند انفجار پياپي، زمين را لرزاند. سرم را بالا آوردم. در چند قدمي ام چالة بزرگي زاده شده بود. خودم را سينه خيز به طرف چاله کشاندم. چاله در اثر اصابت گلولة توپ ايجاد شده بود. درون چاله مي توانست کمي امن تر از زمين صاف باشد ، شايد. يک بوته مزاحم را با سر نيزه کندم. خش خش بي سيم؟ صداي خش خش بي سيم، به گوشم ، خورد. احساس کردم دچار توهم شده ام . صدا تکرار شد. کنار چاله، رو به سمت دشمن، يک نفر را ديدم که روي زمين دراز کش خوابيده است. گوشي بي سيم درست کنار گوش او روي زمين افتاده بود. آهسته به طرف او خزيدم. در حال گزارش وضعيت منطقه بود. به فارسي و با رمز. به او مشکوک شدم. نمي دانم به چه دليل. آرام و بي آنکه بفهمد، مدتي طولاني به حرف هايش گوش کردم. احساس کردم مي خواهد جابه جا شود. دستم را روي شانه اش زدم. برگشت. وحشت زده و نگران.
گفتم:«خسته نباشي اخوي!
گفت:« سلامت باشي برادر!
بلند شد خودش را جمع وجور کرد.
گفتم«کجا؟
گفت:« بايد برم پيش حاجي
گفتم:« با هم بريم. من هم همون جا ميرم
او مي خواست پيش کدام حاجي برود؟ راه افتاد به طرف عراقي ها . گفتم:«يک لحظه تحمل کن اخوي!
رنگش تغيير کرد. اسلحه ام آماده شليک و دستم روي ماشه بود.
گفتم:« قرار شد باهم بريم. راستي مي خواي پيش کي بري؟
در يک لحظه کد و رمزهايش را از دستش گرفتم و عقب عقب به طرف جاده باريکي رفتم که به سمت ساحل رود امتداد مي يافت. يک موتور سوار آمد. با دست علامت دادم. ايستاد و پرسيد:«چي شده اخوي؟
آن قدر صدايش را دوست داشتم و برايم آشنا بود که تمام خستگي ام در رفت.
گفتم:«اين برادر داشت وضعيت منطقه را گزارش مي کرد. ببين براي کجا زحمت مي کشيد!
موتور سوار گفت:«اخوي ! بيا سوار شو باهم بريم. دير شده چه قدر معطل کردي؟
برادري که بي سيم به دست داشت به طرف من آمد. صورتم را بوسيد. رمزهايش را از دستم گرفت. به طرف موتور سوار رفت سوار شد. خواستند حرکت کنند که گفتم:« آقا رحيم اين بندة خدا را فرستادي زير آتش که چه بشود؟
آقا رحيم به موتور گاز داد و گفت:« اين جاست که آدم با راز وجود آشنا مي شه علي آقا!
از حرف هايش چيزي نفهميدم. فقط حظ کردم. ايستادم تا آن ها حرکت کردند. برادري که بي سيم به دست داشت. با خنده اي صميمي پاک شرمنده ام کرد. ياد آينه افتادم. آينه اي که بي غبار، خورشيد را به مغاکي سرد و تاريک بتاباند. رحيم پيش قراول افرادي بود که با فرمان آقا مهدي از دجله عبور کردند. مثل کوه در هنگامة تشخيص گوهر مردي از نامردي. آيا تا جان به شيدايي نرسد و به وسعت وجود انبساط نيايد، راز وجود برايش معنايي فراتر از لفظ خواهد داشت؟
هواي گرم تابستان جنوب، توان را مي بريد. عرق از لابه لاي موهاي سر، به شيارهاي صورت راه مي جست، با گردو خاک در مي آميخت و پايين مي آمد. اين چندمين باري بود که آقا مهدي، هر روز صبح تا نزديک ظهر، روي اين منطقه کار مي کرد. پشت لباس خاکي علي، خيس از عرق بود و کم کم نفس کشيدن برايش دشوار مي شد. آقا مهدي يک بار ديگر با دوربين به منطقه نگاه کرد. از پشت خاکريز، تا عوارض بعدي زمين، چيزي جز دشتي وسيع ديده نمي شد. علي به سنگر خالي، خيره ماند، و گفت:« شايد خالي کرده و رفته اند؟
آقا مهدي به منطقه اي دقيق شد و گفت:« دو احتمال هست علي آقا !طبق بر رسي روي احتمال قوي تر عمل مي کنيم ؟
علي آقا گفت :«داري چه کار مي کني آقا مهدي ؟
آقا مهدي نقشه را جمع کرد و گفت :«کار ما اين جا تمام شد .امشب بايد يک گروه شنا سايي از جنوب و سمت غرب تا جادة آسفالته ،جلو بروند؛ خيلي با احتياط و مجهز .
علي گفت :«به اميد خدا ،برويم .
آب تانکر داغ بود ،اما به هر حال ،گرد و خاک راه را مي شست .آقا مهدي و علي ،سر و صورتشان را شستند .رحيم در حال تنظيم گزارش براي ارائه در جلسه بود که آقا مهدي وارد سنگر شد .رحيم از جا بر خاست و جلو آمد .با آقا مهدي و علي دست داد و با يکديگر مصافحه کردند .علي از شدت خستگي در گوشه اي از سنگر دراز کشيد .آقا مهدي با چفيه گوشة دهانش را پاک کرد و روي جعبة مهمات که وسايل شخصي رزمنده ها درون آن بود ،نشست .ديوار سنگر که رو به روي آقا مهدي قرار داشت ،با عکس يک شهيد زينت يافته بود . آقا مهدي به عکس شهيد خيره ماند .
رحيم حال آقا مهدي را در يافت .عطشان و در آستانة گرما زدگي .به سراغ يخچال کائوچوئي رفت .در آن را باز کرد .هواي خنک به صورت رحيم خورد .چند کمپوت لا به لاي يخ ها قرار داشت . رحيم با خود انديشيد :«خيلي گرمش شده .ممکنه گرما زده بشه .
آقا مهدي گفت :«آب خوردن داري ؟
رحيم مکثي کرد و با خودش گفت:«گيلاس بهتره
آقا مهدي از جا بلند شد. رحيم کمپوت را باز کرد. آب صورتي رنگي از قوطي بيرون زد. آقا مهدي سرش گيج رفت و نشست. چشمانش از خستگي و بي حسي و گرما بسته شد. رحيم آهسته به آقا مهدي نزديک شد و گفت:«آقا مهدي!
آقا مهدي چشمانش را باز کرد. گفت؛«بله آقا رحيم!
رحيم در قوطي را بالا زد و گفت :« براي شما خوبه . جلوي گرمازدگي رو مي گيره
آقا مهدي دستش را جلو آورد. قوطي را از دست رحيم گرفت. سرماي مطبوع قوطي ، دستش را نوازش داد. احساس کرد مي خواهد قوطي را در دستانش نگه دارد. همين برايش کافي بود. آقا مهدي قوطي را نزديک لب هايش برد. ناگهان حالت چهره اش تغيير کرد و گفت:« امروز به همه کمپوت داده اند ؟
آقا رحيم خيلي عادي گفت :« نه، امروز جزو جيره نبود
آقا مهدي گفت:« پس چرا کمپوت برام بازکردي؟
رحيم گفت:« شما حسابي خسته ايد . گرمتان شده. ما هم براي همين موارد چند کمپوت اضافه نگه مي داريم. گفتم يکي براي شما باز کنم، يکي براي علي آقا! چه کسي از شما بهتر؟
چهره آقا مهدي درهم رفت و گفت:« بچه هاي بسيجي چي؟آن ها که خيلي از من بهترند. آن ها بايد استفاده کنند. چرا وقتي رزمنده ها کمپوت نخورده اند، من يکي بايد کمپوت بخورم؟
رحيم خشکش زد. آقا مهدي خونسرد و آرام ، کمپوت را روي ميز کوچکي گذاشت که در انتهاي سنگر قرار داشت؛ رو به روي رحيم. رحيم سرخ شد. او آقا مهدي را بي نهايت دوست داشت و اکنون نمي دانست در مقابل اين اتفاق چه عکس العملي نشان دهد و چه بگويد. چند لحظه به سکوت گذشت.
رحيم گفت: حالا ديگه بازش کرده ام. اين قدر سخت نگير آقا مهدي!بخور
آقا مهدي پاسخ داد:« خودت بخور رحيم جان! بخور تا آن دنيا هم خودت جوابگو باشي
رحيم، سرش را پايين انداخت. چشمان آقا مهدي به منظري دوخته شد که گرچه براي علي و رحيم هنوز ناشناخته بود، اما تمام همت آن دو صرف دستيابي به آن شد.
کوکب سيزدهم
از محلي که رحيم را ديدم، به طرف شهرک رفتم. نقطه اي که درگيري اصلي عاشورا و دشمن، در آن جا بود. حدود سه ساعت از ظهر گذشته بود. بعد ظهر روزهاي زمستاني، خيلي زود مي شود بوي غروب را شنيد. حالا ديگر بوي غروب، در کنار رودخانه و جاري آبي که آرام و سهمگين از دجله مي گذشت، به مشام مي رسيد. ضعف هم چنان جسمم را اذيت مي کرد و روحم دستخوش وزش طوفاني بود عظيم و سودايي. بايد هر چه زودتر، مأموريت پايان نيافته ام را به سامان مي رساندم.
در حين انجام اين وظيفه گويي فرجامي براي آن مقدر نشده بود، کم کم به درک جديدي از وجود خويش رسيدم. اين درک جديد، بسيار مبارک بود؛ راهگشا و همايون فال.
شدت درگيري از نيم ساعت پيش، بيشتر شده بود. آيا آخرين مرحله رويارويي بعثي ها و عاشورا در شرف وقوع بود؟به نظر مي رسيد عراقي ها ، قصد تشکيل دايره اي دارند و براي نيل به اين هدف، از همه طرف بر ساحل غربي دجله فشار مي آورند.
من اما سرگردان و نيمه مأيوس، هنوز آن ماه گمشده را نيافته ام ؛ ماه در محاق من؛ آيا محاصره کامل شده است؟ آقا مهدي باخبر شده که علي او را مي طلبد و نمي يابد؟ لابد تا به حال به او گفته اند. لابد قرارگاه، در تماس هايي که معلوم نيست با آقا مهدي برقرار کرده است يا نه، ماجراي آمدن علي را به او اطلاع داده است.
صبر کن! يک لحظه صبر کن. اشکال کار تو را پيدا کردم علي آقا! مچت پيش خودت باز شد. ديگر خودت را پشت نقاب آقا مهدي پنهان نکن. اين تويي که برايت مهم است آقا مهدي را پيدا کني. اين تويي که برايت مهم است آقا مهدي رو به قرارگاه ببري. اين تويي که برايت مهم است آقا مهدي را به آن طرف دجله ببري. اين تويي که برات مهم است..تو.تو مهم هستي براي خودت، نه آقا مهدي. رجوع تمام تلاش بي فرجامت علي آقی عزيز! به نفس خودت بر مي گردد و اين يعني نمرة صفر براي شخص شخيص تو در امتحان عظيم بدر. تنها تفاوت جزئي و فوق العاده کوچک! تو با آقا مهدي در اين است که او خودي در کارهايش ندارد و تو چيزي نيستي به جز خود. هيهات، هيهات! خيال حوصلة بحر مي پزد. چاره اي نيست جز ريختن لختة جگر در طشت. حال دگرگونم را، اي خدا! تو مي داني. فکر اين که هر لحظه در اين شدت درگيري ممکن است لحظة آخر من باشد، با اين حال باژگون، بيشتر از هر چيز ديگر مرا مي ترساند از عاقبت کار؛ از اين که عاقبت به خير نشوم.
صبر کن علي آقا! صبر کن. اصلاً رفوزه شده اي. ديگر از فکر يافتن آقا مهدي بيا بيرون. به فکر اين باش که منشأ ميل براي يافتن آقا مهدي را درون خودت کاوش نکني و براي اصلاح اين منشأ، در اين آخرين لحظات تلاش کن.
علي آقا! تو آقا مهدي ازهم بسيار دور هستيد. چه گونه مي تواني او را پيدا کني در حالي که در وجود تو نيست. او در شهري که روح تو در آن شهر تردد مي کند ، ناشناخته است.
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت راه از کجاست تا به کجا
علي آقا! شايد يکي از دلائلي که تو آقا مهدي را در اين يک کف دست جا که محل عمليات عاشورا است پيدا نمي کني، دوري است. چه بسا آقا مهدي بارها و بارها در اين چند ساعت جست و جو از کنارت رد شده و تو نخواستي او را ببيني.
يار نزديک تر از من به من است
وين عجب ببين که من از وي دورم
علي آقا! گريه مي کني؟ گريه نکن که فراق تو و آقا مهدي، فراق ظاهري نيست. قصه فراق تو و آقا مهدي باطني است.باطني است و باطن در ظاهر مؤثر است و ظاهر در باطن.
هرگز حديث ظاهر و باطن شنيده اي
حتماً شنيده اي ، اما به رؤيت تو نرسيده است.
شنيدن کي بود مانند ديدن
بسته شدن درها به روي تو علي آقا! چه سرّي دارد؟ آيا نبايد تو به کني تا اين سدّ سديد از مقابل نگاه تو باز شود؟ آيا به توبه، شدني است؟
شود آيا که در ميکده ها بگشايند
گره از کار فرو بستة ما بگشايند
عجب روز خسارتي است امروز براي تو علي آقا! بدر بازار است ديگر. در اين بدر بازار ، چه زيانکار شده اي و چه خسارت ديده! تنها راه، توبه است، توبه. بايد صحيفه را بگشايي علي آقا! همين جا ميان آتش. بايد صحيفه را باز کني و توبه را طالب شوي. دعاي سي و يکم صحيفه. بايد خاک درگه اهل نظر شوي تا نفس تو از ملک دنائت رخت بر بندد به ملک دنّو. بايد از دياري که در آن سکونت کرده و به آن تعلق پيدا کرده اي، هجرت کني به آن جا که در آن نفس نيست؛ به سمت بهشت، به سمت فرداي آقا مهدي.
علي آقا! گريه مي کني؟ اين اشک ها شاه کليد خلقتند، حلّال مشکلات. اين اشک ها شايد غبار ديدگانت را فرو بشويد و تو، آقا مهدي را نه براي نفس خودت که براي خدا ببيني.
غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز.
در حال دويدن به سمت شهرک، به پيرمردي عاشورايي رسيدم. نزديک آمد ، قدير بود و همراهش نوجواني عاشورايي.
گفتم: جوان قديم! خسته نباشي، سلام!
قدير گفت: سلام! درمانده نباشي علي آقا! گريه مي کني؟
-آره ، گريه مي کنم، خوبه يا بده؟
-بستگي داره گريه براي چه موضوعي باشه.
براي اين که بحث را عوض کنم، گفتم: کجا تشريف مي بريد؟
قدير گفت: خدمت آقا مهدي
-مگر مي داني کجاست؟
-بله البته که مي دونم.نيم ساعت پيش از خدمتش اومدم. بدهکاري داشتم، بايد پيغام مي دادم براي خانواده ام تا بپردازند. پسر برادرم را کنار دجله ديدم. حالا داريم بر مي گرديم. در ضمن، به سفارش آقا مهدي چند تا نارنجک مي بريم براش. جلو، مهمات کمه.
گفتم: من هم با شما مي آم. کجا بايد بريم.؟
-راهي نيست. اين خاکريز رو مي بيني؟
-همين که ده متر جلوتره ؟
-هابله ، آقا مهدي همين جاست، همين جا.
-اين که شد حکايت آب در کوزه و ما تشنه لبان ..
صداي هواپيما آمد. سرم را به طرف دجله چرخاندم. براي چندمين بار ، پل نفر رو دجله را بمباران کردند. صداي قدير آمد که گفت:علي آقا! من..تير خوردم شهيد
به طرف قديربرگشتم،خنديدوتمام.
قدير،
قدير،
قدير!
آيا راز خون، جز با ريخته شدن آن بر زمين به آشکارگي تام و تمام خود خواهد رسيد؟
آفتاب تازه طلوع کرده بود که قدير وارد انبار آذوقه شد. با آمدن قدير ، وضع انبار هر روز بهتر از روز قبل مي شد. مقابل در بزرگ انبار، يک کاميون توقف کرد. راننده پياده شد و گفت: برنج!
قدير گفت:چشم، الآن
هشت جوان با سرعت مشغول تخلية کاميون پر از برنج شدند. هنوز نيمي از کاميون تخليه نشده بود. همگي خيس عرق شده بودند، اما با تلاش و کوشش کار مي کردند. قدير راضي نبود. در حاشية در ورودي انبار، يک نفر که تازه از راه رسيده بود، با دقت داخل انبار و اطراف آن را نگاه مي کرد. ايستادن اين تازه وارد، قدير را ناراحت کرد. تازه به لشکر آمده بود، اما در همين مدت کوتاه بر اثر جديّت ، مورد توجه همه قرار گرفته بود. قدير، پيرمردي بود که هر کس را مستحق نصيحت مي ديد، مي گفت؛ هرچه بادا باد. تصميم گرفت براي به کار گيري اين تازه وارد، به مسئول مراجعه نکند. جلو آمد، ايستاد و گفت: چرا داري منو نگاه مي کني جوان؟ مگه نمي بيني اين بندگان خدا خسته شده اند ؟ بيا کمک کن زودتر کلک کار کنده شه.
تازه وارد اصلاً وقت نداشت.، فقط مي خواست از محل انبار و آشپزخانه بازديد سريعي کند و برود. قدير چند قدم ديگر به جوان نزديک شد و گفت: تو تازه آمده اي لشکر؟ معلومه.
جوان چيزي نگفت. حالا مچ جوان در دست قدير بود. دستش را کشيد و گفت: بيا، فقط براي دو روز عمليات که نبايد به جبهه بيايي. پس چه کسي براي شما بپزه؟ کي ماشين آذوقه راخالي کنه؟
اولين گوني که بر پشت جوان قرار گرفت، دردي شديد در قفسة سينه اش احساس کرد.
(مرتضي فرياد زد:سنگرهاي مثلثي طرح اسرائيله
آقا مهدي گفت: هر چه آتش داري بريز همان جا که گفتم. زود باش!
گرچه زمين رمل بود و حرکت در آن دشوار، اما غير از رفتن هيچ چاره اي نبود. آقا مهدي گفت: اگر کمي دير بجنبيم، تيپ محاصره مي شه.
مرتضي گفت:من رفتم
خودش را از شيار بالا کشيد. اطراف را نگاه کرد . در غوغاي رگبار مسلسل ها ، تنها صداي شني تانک به گوش مي رسيد. بي سيم خش خش مي کرد و صدايي گفت:محسن، محسن، مهدي.
صداي ديگري گفت:مهدي جان! فرمايش؟
ناگهان سينة آقا مهدي سوخت و ارتباط قطع شد)
قدير که پشت سر جوان مي آمد، گفت: تند تر برو پدر جان! از بيکاري چيزي عايد کسي نشده. بروبرو کاري مي کن مگو چيست کار.
جوان از پله هاي آن طرف سکوي انبار پايين آمد. دالاني از قفسه را طي کرد و در انتهاي انبار، گوني را بر روي زمين گذاشت. بعد، برگشت و گوني دوم را به دوش کشيد و پيش رفت. در قفسه هاي انبار، کيپ تا کيپ پوتين هاي نو چيده بودند. جوان تازه وارد در حال به زمين گذاشتن گوني دوم بود که اين بار، استخوان کتفش سوخت. ناليد و گفت:آخ
(وحيد گفت:آقا مهدي مواظب باش؛ بخواب زمين!
آقا مهدي گفت:آخ.
وحيد فرياد زد: مرتضي! بدو. آقا مهدي تير خورده.
آقا مهدي به پشت ، روي زمين افتاده بود . وحيد و مرتضي، بالاي سر او رسيدند. باريکه اي خون از زير بدن آقا مهدي جريان داشت.
مرتضي گفت: ببين کجاش تير خورده وحيد! ياالله
آقا مهدي چشمانش را باز کرد و گفت:اگر بتونيم دشمن رو از رو به روي ايستگاه حسيني عقب برانيم، همة عراقي ها يکجا اسير مي شن.
مرتضي و وحيد، بدن مجروح آقا مهدي را به عقب بردند.)
قدير که از کار جوان تازه وارد راضي بود، به يکي از کارگران انبار گفت: آدم پر کاريه. در خواستش کن بياد انبار.
جوان هرچه فکر کرد تازه وارد را کجا ديده، به خاطر نياورد.
قيافه اش آشناست، اما نمي دونم کجا مشغوله ، بهتره با خودش حرف بزنيم.
هوا گرم بود. تارهاي کنف گوني هاي برنج، مانند سوزن به بدن افرادي که کاميون برنج را خالي مي کردند، فرو مي رفت. وقتي آخرين گوني برنج از کاميون تخليه شد، يک وانت تويوتا، رو به روي انبار توقف کرد. طيب که مسئول تدارکات بود، از آن پياده شدو به طرف قدير آمد و گفت:سلام! خسته نباشيد.
قدير دست هايش را به هم ماليد و گفت:سلام! خدا خيرتان بده. زيارت کربلا انشاء الله . تمام شد به اميد خدا.
چند روز بود که در آمار غذاي لشکر، مشکلي پيش آمده بود و طيب، از سوي آقا مهدي مأمور شده بود تا شخصاً به انبار و آشپزخانه برود و اين مسئله را حل کند . طيب به طرف انبار آمد. به هر کدام از افراد که رسيد، حال و احوال کرد. قدير، با ديدن جوان که در حال بردن آخرين گوني به طرف انبار بوده، مسئله اي به يادش آمد. او را با دست به طيب نشان داد و گفت: مي خواستم خودم خدمتتان برسم. حالا خوب شد که خودتان آمديد. راجع به اين جوانه.
طيب به سمتي برگشت که دست قدير نشان مي داد. ناگهان دهانش از تعجب باز ماند. فکر کرد اشتباه مي بيند. بلافاصله به طرف انبار دويد. وقتي به رزمنده اي رسيد که آخرين گوني برنج را حمل مي کرد، گوني را گرفت و روي زمين گذاشت و گفت:آقا مهدي! شما اين جا چه کار مي کنيد؟ از صبح همه منتظر شما هستند.
آقا مهدي طيب را دعوت به سکوت کرد و گفت: چرا آشفته شده اي طيب؟
قدير که از ابراز ارادت طيب به آن جوان مات مانده بود گفت: جوان خوبيه. معلومه شما هم مي شناسيدش.
طيب به قدير گفت: شما ايشان را نمي شناسيد؟!
آقا مهدي که ديگر طاقت ايستادن نداشت، روي زمين نشست. طيب حال آقا مهدي را فهميد و گفت:آقا مهدي ، آقا مهدي!
آقا مهدي که از درد کتف و سينه به خودش مي پيچيد، گفت: چيزي نيست، چيزي نيست طيب!
طيب رو به قدير کرد و گفت: شما ها عجب آدم هاي بي ملاحظه اي هستيد ها ! اين مؤمن ، آقا مهدي باکري فرمانده لشکر عاشوراست
قدير هاج و واج ماند. فقط خواست چيزي گفته باشد تا مگر بر شرمندگي خودش غلبه کند.
-من با چه زباني عذرخواهي کنم. خيلي تند حرف زدم. ناراحتم به علي!
آقا مهدي که تکيه داده بود به ديوار انبار، برخاست و جلو آمد؛ در حالي که خنده اي نمکين بر لب داشت.
چيزي نيست طيب! يک مقدار به رزمنده ها کمک کردم.
طيب گفت: يعني چي آقا مهدي؟ براي ما خوبيت نداره
آقا مهدي گفت: هيچ مسئلة مهمي اتفاق نيفتاده. من هم مثل اين برادران بسيجي هستم. خيلي خوشحالم که در کنارشان انجام وظيفه کردم و يک ساعت با آن ها بودم.
قطره هاي عرق، از پيشاني قدير به پايين لغزيد. نگاهش تنها به زمين بود. خيلي دوست داشت چشمانش به چشمان آقا مهدي نيفتد . آقا مهدي جلوتر آمد. صورت قدير را بالا آورد و بوسيد. راننده، کاميون را روشن کرد. کاميون آرام از جلو انبار دور شد. آقا مهدي از همه خداحافظي کرد و با طيب به طرف مقر فرماندهي رفت.
کوکب چهاردهم
به حرف قدير، اميدوار شدم که به زودي آقا مهدي را خواهم ديد با شهادت قدير در اندوهي مقدس فرو رفتم. برادر زادة قدير رفت تا با کمک يکي –دو عاشورايي، پيکر عمويش را به آن طرف دجله انتقال دهد. راهم را کشيدم و رفتم به طرف آقا مهدي؛ جايي که قدير قبل از شهادتش نشاني داده بود. خيلي وقت بود که نتوانسته بودم خدمت آقا مهدي برسم و با هم خصوصي دردو دل کنيم و عقدة دل را پيش او باز کنم و او به تأييد نظر حل معما کند و گره گشايي. آخرين باري که با هم حرف زديم، صبح بود؛
صبح عزيزي که هنوز حرفي از عمليّات بدر نبود.
آقا مهدي گفت: خيلي دلتنگم علي!
گفتم: چه چيزي شما را راحت مي کنه؟
شايد سؤال خيلي بدي بود. آقا مهدي گفت: اگر شهيد مي شدم ، راحت مي شدم.
گفتم: اين حال شما بعد از شهادت حميد آقا تقريباً دائمي شده.
مثل اينکه آقا مهدي از حرف من تنها اسم حميد آقا را شنيد.
-خيلي خواب حميد آقا را مي بينم. دلم برايش تنگ شده.
-ان شاءالله بعد از صدو بيست سال فرماندهي ، شهيد بشويد و برويد پيش حميد آقا.
-تا همين الآن هم خيلي طولاني شده.
-مگه با هم قراري داشتيد؟
-به هر حال، بنا نبود خيلي طولاني بشه.
شب سردي بود و آسمان مهتابي و منطقه نسبتاً امن. ديدم آقا مهدي خيلي بيتابي مي کند براي فرا رسيدن لحظة عروج. برايش اين شعر خواندم:
امشب اي ماه، به درد دل من تسکيني
آخر اي ماه، تو همدرد من مسکيني
کاهش جان تو مي بينم و مي دانم من
که تو از دوري خورشيد، چه ها مي بيني
گريه کرد و گفت: دوباره بخوان علي! دوباره بخوان.
حدود سه يا چهار مرتبه اين شعر را برايش خواندم. آقا مهدي در آن صبح، آن صبح عزيز، براي من شکوهمند تر از هر لحظة ديگردر دوران دوستي طولاني مان بود. احساس من اين است که هر چه مقام معنوي داشت، ده يا صد يا هزار برابر آن را در فاصله دو عمليات خيبر و بدر، به ايشان دادند. در آن صبح، آن صبح عزيز، دانستم که او ديگر به مرحلة شهود حقايق رسيده است. چند لحظه بعد، برادري برايمان چاي آورد. آقا مهدي، آورندة چاي را دعا کرد. با اين که اهل شوخي به معناي شوخي نبود، با کسي که چاي آورد، شوخي هم کرد.
-خدا به شما يک زن خوب بدهد. البته اگر ما را هم به عروسي ات دعوت کني.
برادر عاشورايي با حجب و حياي مخصوص به خودش در نهايت ادب گفت: ان شاءالله بعد از شهادت.
آن که در آن صبح، آن صبح عزيز چاي آورد، ديروز شهيد شد. يک ساعت بعد از اين که آقا مهدي به خواندن دعا و نماز مشغول بود، دوباره حرف حميد آقا پيش آمد و ساير شهيدان عاشورا. آقا مهدي گفت: من تازه وصيت نامه ام را تنظيم کرده ام. فکر مي کنم ان شاءالله مقصد نزديک است.
در يک مرحله از خواندن دعا، حال ابتهال و گريه اي فوق العاده به او دست داد. من نيز از حضرت امير عليه السلام، براي او کلمه اي قصار خواندم. کلمة281را، از نهج البلاغة فيض: در نهج البلاغه حتماً ديده اي که دارد: کان لي في ما مضي اخ في الله
ادامة کلمه را تنها با گريه بود که توانستيم طاقت بياوريم و به پايانش برسانيم. از آن صبح، آن صبح عزيز، ديگر نتوانستم آقا مهدي را در حال فراغت ببينم تا حالا که دارم اين منطقة بدقلق را جست و جو مي کنم. با حالي عجيب که برايم غریب بود، چند گام به جلو برداشتم. به ياد حرف هاي صميمي آقا مهدي افتادم. قبل از همين عمليات؛ عمليات بدر که براي جمع رزمنده هاي عاشورا گفت:
عمليات، عمليات سختي خواهد بود. بايد بدانيم اگر اين عمليات موفق نشد، عمليات بعدي ما سخت تر خواهد بود. چون خداوند، بندگان مؤمن خود را هر چه مي گذرد، با آزمايشي ديگر مي آزمايد. همة برادران بايستي تصميم قطعي بگيرند. تمام علائقي که در ده يا شهر داريد، کنار بگذاريد. مصمم و قاطع و با توکل به خداوند، تمام برادران تصميم بگيرند و گرنه خداي ناکرده مردد و متزلزل مي شويم و ترديد و ابهام حتي به اندازة نوک سوزن، مانع امداد الهي است. هر برادري شب عمليات مي خواهد جلو برود، بايد تصميم خود را گرفته باشد، اگر برادر ضعيفي است، نبايد جلو بيايد. هر کس نمي تواند تصميم بگيرد ، همراه ما نيايد و گرنه خداي ناکرده به ما صدمه خواهد زد.
همة برادران تصميم خود را گرفته اند ولي من به جهت سختي عمليات تأکيد مي کنم. شما بايد مثل حضرت ابراهيم عليه السلام باشيد که رحمت خدا شامل حالش شد. مثل او در آتش برويد. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهيد کرد. بايد در حد نهايي از سلاح مقاومت استفاده کنيم. هرگاه خداوند مقاومت را ديد ، رحمت خود را شامل حال ما مي گرداند. اگر از يک دستة بيست و دو نفري فقط يک نفر بماند، بايد آن يک نفر مقاومت کند و اگر از گردان سيصد نفري؟، يک نفر بماند، آن يک نفر بايد مقاومت کند. حتي اگر فرمانده شما شهيد شد، نگوييد فرمانده نداريم و نجنگيم که اين وسوسة شيطان است. فرمانده اصلي ما خدا و امام زمان، عجل الله تعالي فرجه الشريف است. اصل آن ها هستند و ما موقت هستيم. ما وسيله ايم براي بردن شما در ميدان جنگ. وظيفة ما مقاومت تا آخرين نفس و اطاعت از فرماندهي است.
تا موقعي که دستور حمله داده نشده ، کسي تير اندازي نکند .حتي اگر مجروح شد ،فرياد نزند .دستمال در دهانش بگذارد ،دندان ها را به هم بفشارد و فرياد نکند .فرياد نشانة ضعف شماست .با هر رگبار سبحان الله بگوييد .در عمليات خسته نشويد .بعد از هر درگيري ،شهدا و مجروحين تخليه و بقيه سازماندهي شوند و کار ،ادامه يابد .
حد اکثر استفاده را از وسايل بکنيد .اگر اين پارو بشکند ،به جاي آن پاروي ديگري وجود ندارد .با همين قايق ها عمليات بايد بکنيم .لباس هاي غواصي را خوب نگهداري کنيد .يک سال است دنبال اين امکانات هستيم
چند انفجار رعد آسا ،زمين و زمان را لرزاند .مثل اين که اين چند گام باقي مانده تا رسيدن به آقا مهدي ،پاياني ندارد .گويي هر گام ،برابر است با سال ها سختي و رنج و مرارت در جهاد .حال غريب من ،همچنان ادامه دارد
گفتم : يا امام رضا !دستم به دامنت .رسوايم نکن .نکند آقا مهدي را پيدا نکنم ؟
ياد زيارت مشهد ا فتادم و حالات و رفتار آقا مهدي در بار گاه مولا امام رضا عليه السلام .
(لحظه اي در صحن ايستاد ،جلوتر آمد ،به طرف حوض ،در حوض بزرگ مسجد گوهر شاد ،دست هايش را شست و به آب نگاه کرد .
-الحمد لله الذي جعل الماء طهورا ًو لم يجعله نجساً.
دانه هاي اشک همراه با آب ،صورت آقا مهدي را شست .
-حدود يک سال و نيم پيش تر با آقا حميد آمديم مشهد .
مدتي مي گذشت که حميد آقا را نديده بودم .دلش هواي او را داشت و بهانه مي گرفت .گريه کرد و صورتش را شست .
-ا للهم بيّض وجهي
اگر آقا مهدي از آقا مي خواست که شهيد شود ؟
-اللهم ثبّتني علي الصّراط
کنار در ايستاد خواست وارد حرم شود .
-يا ايّها الذّين امنو ا لا تدخلوا بيوت ا لنّبي ا لّا ان يؤذن لکم
اطاعت کرد .اذن دخول خواند .با دلش در باغ هاي اطمينان قدم زد .در نارنجستان پر طراوت ولايت و يقين .اشک ،حق نمک را خوب به جا آورد .دستش لمس کرد نقرة ضريح را و بوسيد .پيراهن يوسف عليه السلام از پنبه بود و در جوار يوسف ،لياقت يافت تا پير کنعاني را شفا بخشد ؛اين نقره نه کم از پنبه بود و اين مولا نه کم از يوسف .چند لحظه بعد ،از شادي بي حد و حصر او ، بعد از آن همه گريه مي شد فهميد که ديگر آقا مهدي در فضايي آکنده از بوي بهشت خدا ،ايستاده است ،با خيالي آسوده و دلي شاد و رها .)
يک موتور سوار ،با سرعت عبور کرد ؛با فاصله اي خيلي نزديک به من .نزديک بود و نبود . تقدير من شايد اين بوده ؛جست و جوي منطقة عمليات براي يافتن آقا مهدي و رساندن يک پيغام .اسيري براي يافتن جواب يک سؤال : آقا مهدي را نديدي ؟
و مخاطب هر که هست ،نگاهي مي کند و شايد دلش برايم مي سوزد و جواب هايي از اين دست تحويلم مي دهد .
-رفت به طرف عراقي ها .تقريباً نيم ساعت پيش اين جا بود .
اکنون تمام حاشية رودخانه را در جايي به نام کيسه اي ،قدم به قدم آمده ام ؛تا آخر خط . حالا کجا بروم ؟تا عراقي ها فاصله اي نمانده است .تانک هاي عراقي ،در صد متري خرناسه مي کشند .آقا مهدي !بله آقا مهدي را ديدم !
-خودشه علي !بدو. به علي خودشه .ديدي آخر
شروع کردم به دويدن ؛تا در ميان گرد و خاک يافتمش .آيه مي خواند : الحمد لله الذي هدا نا لهذا و ما کنا لنهتدي لو لا ان هدانا الله
دستش را گرفتم ،به گرمي هميشه بود .حال و احوالش نيز مثل هميشه .صداي انفجاري شديد مرا بر زمين چسباند .بر خاستم .سر و روي آقا مهدي پر از گرد و خاک بود و لبانش خشک .شرم داشتم بگويم براي چه آمده ام ،اما چاره اي نداشتم .دل به دريا زدم و گفتم : آقا مهدي سلام !براي شما پيغام دارم .از قرار گاه .
پيغام را به آقا مهدي رساندم .به سرعت خواند .آر پي جي را آماده کرد .تکمة ضامن را نرم به طرف داخل فشرد .سرعت تانک را سنجيد .فاصله اي را تخمين زد ؛مناسب با سرعت تانک .مستطيل مدرج دوربين آر پي جي ،تانک را بلعيد . شليک کرد .تانک منهدم شد .
-علي !بنويس .جواب منو بنويس .
گفتم : بيا بريم آقا مهدي !تو را به حضرت زهرا قسم بيا بريم .
-جواب را بنويس قاصد !
گفتم : چشم.
آقا مهدي گفت : بهتر است ناراحت من نباشيد .اگر کشته شوم هستند کساني که جايم را بگيرند ،اما در شرايط موجود قادر به رها کردن بسيجي ها در کام خطر به منظور حفظ جان خودم نيستم . من بسيجي بار آمده ام و تا آخر در ميان آن ها خواهم ماند .من بسيجي ها را خودم آموزش داده ام و تا اين تاريخ همه جا همدوش و همسفر خطرات آن ها بوده ام و اکنون نيز قادر به ترک آن ها نيستم .تمام .
پاسخ پيغام را نوشتم و با چشماني اشکبار به عقب برگشتم و چه ساده و راحت بر گشتم !کنار ساحل دجله ،رضا سکاندار قايق را پيدا کردم که در محل قرار منتظر مانده بود .پاسخ را به رضا دادم و گفتم : سريع بر گرد و اين پاسخ را به قرار گاه برسان .
رضا گفت: چشم.
از نظر من، مأموريت علي ساقي پايان يافته بود و اکنون بايد خودم را به سرعت مي رساندم کنار آقا مهدي .بايد مي ماندم براي جنگيدن با دشمن . در راه باز گشت با يک رزمندة عاشورايي همراه شدم .هر دو به يک مقصد مي رفتيم .نامش را برايم نگفت اما قصه اي برايم تعريف کرد شنيدني .
-بعد از اين که عمليات شروع شد ،به دليل سرعت در حمله و پيروزي سريع لشکر عاشورا در انهدام مواضع دشمن ،شادي در ميان عاشورايي ها موج مي زد . حجّت و علي در سنگري از يک دژ دفاعي نشسته بودند .در محلي که شاخه هايي از دجله آن جا را دور مي زد .آقا مهدي که يک لحظه از بي سيم جدا نمي شد ،در ميان شادي همه ،نگران آنهايي بود که از دجله گذشته و با دشمن در گير بودند . مي دانست آن ها بيش از هر چيز او را مي خواهند .خبر هايي که مي رسيد اين حس را تقويت مي کرد . تصميم آقا مهدي در گذشتن از رودخانه قطعي شد .چند نفر از اطرافيان با توجه به حجم سنگين در گيري آن طرف آب و شجاعتي که از آقا مهدي سراغ داشتند ،نگراني خودشان را از تصميم او به اطلاع قرار گاه رساندند .چند لحظه بعد ،قرارگاه اين پيغام را به تمام فرماندهان واحد هاي عملياتي آن محور اعلام کرد :
نگذاريد آقا مهدي به آن سوي آب برود و وارد در گيري شود .اگر توجه نکرد و مصمم به رفتن شد ،در صورت لزوم دست هاي او را ببنديد و مانع از رفتنش شويد .
حجت از آقا مهدي پرسيد :حتماً بايد بري ؟
آقا مهدي گفت : بله ،افراد ما آن طرف رودخانه وضع خوبي ندارند .از نزديک بهتر مي شه به آن ها رسيدگي کرد .
و از سنگر دژ بيرون زد . به طرف دجله حرکت کرد .کنار دجله ايستاد و گفت : بسم الله الّرحمن الرّحيم .
از دجله عبور کرد ،با يک قايق ،همراه بي سيم چي اش و يک قبضه دو شکا که آن را در ساحل غربي دجله مستقر کردند .آن طرف دجله ،افراد عاشورا در حال پاکسازي روستايي بودند که تک تير اندازان دشمن ،از آن جا مزاحم کار لشکر مي شدند .
هر کس شنيد آقا مهدي آمده ،از شوق گريه کرد .آقا مهدي بلا فاصله خودش را به منطقه اي رساند که در آن شديد ترين در گيري در جريان بود . يورش به محل اختفاي دشمن شروع شد . آقا مهدي جلو دار عاشورا بود .زمان زيادي طول نکشيد که روستا زير پاي لشکر عاشورا قرار داشت .
در تماسي که با حجّت داشتم ،گفت : از لحظه اي که فرماندهان پيغام را در يافت کرده اند ،جست و جو براي يافتن آقا مهدي آغاز شده .يکي از دوستان صميمي آقا مهدي به نام علي مأمور شده تا خودش به آن طرف دجله برود و آقا مهدي را پيدا کند و پيغام قرار گاه را به او برساند .
تماس با آقا مهدي از طريق بي سيم براي کم تر کسي مقدور مي شد .وقتي افرادي از قرار گاه به دژ دفاعي دجله آمدند و خبر رفتن آقا مهدي را به آن سوي آب ،شنيدند ،رنگشان پريد .من به آن ها گفتم : متأسفانه اين دستور کمي دير ابلاغ شد .آقا مهدي قبل از صدور اين فرمان از رودخانه عبور کرد .
ازمن پرسیدند: شماباآقامهدی تماس دارید؟
گفتم : نه .هر وقت بخواهد خودش تماس مي گيرد .حالا هم خبر ها بيشتر کلي است و
به نظرم رسيد که حرف هاي ا و تمامي ندارد .
گفتم : اخوي !شما اين همه اطلاعات رو از کجا به دست آورده اي ؟چرا اين اطلاعات را براي من گفتي ؟اسمت چيه ؟منو مي شناسي ؟کجا مي ري؟
خنديد و گفت : علي آقا !يک رود خانه بزرگ و پر غوغا ،از قطره هاي کوچک تشکيل شده ، مگه نه ؟
خواستم حرفي بزنم که يک موتور سوار کنار ما ترمزکرد، رزمندة همراه من نشست ترک موتور ،و گفت : خدا حافظ ،علي نگهدارت !
موتورسيکلت حرکت کرد ؛مار پيچ و سريع در دل درگيري پيش تاخت و در غبار سر نوشت ناپديد شد .به سرعت راهم را ادامه دادم تا به محل در گيري اصلي عاشورا رسيدم .فشار زرهي عراق ،لحظه به لحظه بر گردة روستاي محل استقرار عاشورا بيشتر مي شد .افراد عاشورا ،با شور و شجاعت خاصي مي جنگيدند .حسن مقيمي را ديدم که با آر پي جي تانک مقابلش را نشانه رفت .آقا مهدي فرياد زد : بزن حسن !بزن معطل نکن .
حسن امّا بر زمين غلتيد .سر او در دامان آقا مهدي بود .وقتي بالاي سرش رسيدم ،سر حسن را آرام بر زمين گذاشت .آر پي جي را بر داشت و شليک کرد ،تانک منفجر شد .حسن زخمي شده بود .دو نفر او را روي برانکار گذاشتند و در گرد و غبار از صحنه دور شد ند .آقا مهدي نگاهش را متوجه دشمن کرد از يک نفربر ،چند عراقي پايين آمدند . به طرف تير باري رفت که روي پايه و بالاي سنگري قرار داشت .پيکر اکبر را که شهيد شده بود ،کنار کشيد و پشت تير بار زانو زد .لحظه اي بعد ،شرنگ مرگ بر کام عراقي ها ريخت .آن ها مي خواستند از طريق نفوذ به مواضع عاشورا ،در خط رخنه ايجاد کنند . قامت آقا مهدي ،همراه با آر پي جي ،به طرف تانکي که از سوي ديگر پيش مي آمد ،چرخيد .تانک با فرو رفتن از پستي و بلندي از نظر آقا مهدي پنهان مي شد و پيدا .تنها بعضي مواقع برجک آن را به خوبي مي شد ديد . فريادي ناآشنا توجه آقا مهدي را به خود جلب کرد .در يک نگاه افراد دشمن را که در استعداد يک دسته در حال پيشروي بودند ، ديد .
آر پي جي را بر زمين گذاشت و به بي سيم چي گفت : خاموش کن مؤمن خدا !
بي سيم چي گفت : چشم .
دست آقا مهدي که از آر پي جي رها شد ،در برگشت به نارنجکي که در کمر داشت ،قفل شد. .نارنجک را از کمر جدا کرد .ضامنش را کشيد و با تمام توان به سوي دستة پيادة دشمن پرت کرد . هنوز صداي انفجار نارنجک محو نشده بود که صداي خشک و خشن شني تانک ،آقا مهدي را
دو باره متوجه آر پي جي کرد .آر پي جي را بر داشت و شليک کرد . موشک به تانک خورد.صداي تکبير از گوشه و کنار بلند شد . تانک در شعله هاي آتش مي سوخت . آقا مهدي به طرف من آمد و گفت : آفرين علي !به رگبارشان ببند .
گفتم چشم : چشم آقا مهدي !
آقا مهدي گفت : انگار زين الدّين ،همّت ،حميد آقا و مرتضي را توي خط مي بينم . دارند فرماندهي مي کنند و مي جنگند .
گفتم : خدا ما را به آن ها ملحق کند ان شا ء الله .
چهره اش متبسم شد و گفت: راه سعادت همينه علي آقا!
خشاب را عوض کردم و شليک. آقا مهدي بي سيم چي اش را صدا زد و گفت: با احمد تماس بگير
بي سيم چي بلافاصله اطاعت کرد. لحظاتي بعد، احمد پشت خط بود.
-آقا مهدي! الحمدلله که سالمي.فوراً بيا اين طرف. قايق کنار رودخانه منتظرته.
آقا مهدي گفت: تماس گرفتم تا بگم تو بيا اين طرف احمد جان! بيا اين جا. اگر بيايي که جاي خيلي با صفائيه. اگر بيايي هميشه با هم مي مونيم مؤمن.!
مکالمه قطع شد. بي سيم چي به دستور آقا مهدي بي سيم را خاموش کرد.
آقا مهدي تا در اين موضع مي جنگيد، جان پناه خوبي داشت و به دشمن نزديک بود، اما متأسفانه محل او شناسايي شد. اوضاع ايجاب مي کرد که لحظه به لحظه جابه جا شود. به سرعت موضعش را عوض کرد. در محل تازه، چهار نفر از افراد عاشورا در کنارش بودند. جهاد فرمانده براي آنان اعجاب آور و تماشايي بود.
عباس گفت: من چه کار کنم آقا مهدي؟
آقا مهدي گفت: موشک آر پي جي حاضر کن بندة خدا!
از رفتار شجاعانه و جنگ بي نظيرش دانستم که او ديگر به زمين و زمان بي اعتناست. از جا برخاست. چشم من او را تعقيب کرد. به دنبالش کشانده شدم. با سرعت به طرف آب رفت. جايي که دجله، پيچ و تاب خورده بود. مي خواهد چه بکند؟ دست برد به جيب هايش مدارک را بيرون آورد. کارت ها ، برگه هاي مأموريت، رمزهاي بي سيم، رمزهاي عمليات،همه و همه را به دجله ريخت. مي بيني علي! بند آخرين تعلقات را هم از دست و پاي خويش باز کرد. دوباره تماس قرارگاه با بي سيم چي آقا مهدي برقرار شد . بي سيم چي به طرف آقا مهدي دويد و پيغام را بلند بلند برايش خواند. آقا مهدي که تازه از ريختن مدارکش به دجله فارغ شده بود، به پيغام گوش داد. خنديد و گفت: تو که بي سيم را خاموش کرده بودي بندة خدا! عزيزم بيا بي سيم را بگذار کنار. بيا بجنگ. من نمي تونم به عقب برگردم چون انسان هاي بزرگواري را از دست داده ام. به حرفم گوش کن
با آقا مهدي از کنار آب به طرف مواضع خودمان برگشتيم. اکنون شبح غول آساي تانکي ديگر در افق ديد آقا مهدي قرار داشت. از همة تانک ها نزديک تر بود. در باران گلوله اي که زمين را تير تراش مي کرد، به ذهن کسي خطور نمي کرد که از جا بلند شود. آر پي جي را برداشت. قامتش را در برابر کوه آهن بر افراشت. بايد خيلي سريع عمل مي کرد و گرنه تانک از حد خارج مي شد . گردو خاک اطراف را پوشاند . آتش عقبة آر پي جي، ذرات خاک را در حين عقب راندن پخت. تانک آتش گرفت. همه شاد بودند. آقا مهدي آرام بر خاک سجده کرد. در محل تلاقي پيشاني اش با خاک، ردي از خون بر جا ماند. حتماً تير کلاش يا تير بار يا سيمينوف به پيشاني اش خورد. نگاه کن! بغلش کرده اند. خاک ها را از چشم و صورت پر خونش پاک مي کنند. آوردنش به طرف آب، کنار قايق. عراقي ها به طرف آقا مهدي تيراندازي مي کنند. باز هم چند تير به پيکرش خورد. باغ گل سرخ را داخل قايق گذاشتند. قايق حرکت کرد. چه غروب غمگيني! حجم دجله گويي از باران اشک ملائک بيشتر شد. آتشباري دشمن بر سطح دجله ، اجازة تردد به پرندگان بومي روي رودخانه را نمي دهد . آن صفير چيست؟ آتش در حال حرکت را مي بيني؟ چرا قايق حامل پيکر آقا مهدي دو نيم شد؟ چرا از ميان آب ، آتش زبانه می کشد؟ مخزن بنزين قايق منفجر شده ؟آيا پيکر آقا مهدي در دجله غرق شد؟ خدايا ابراهيم عليه السلام در ميان آتش نمرود با تو چه نجوايي داشت؟ قبل از اين که آقا مهدي را در قايق بگذارند چهره اش را ديدي؟ مثل ماه بود، در زماني که تمام است و بر دجله مي تابد.
و ...آنک همه جا آرام آرام ....سکوت..سکوت.
سکوت،
سکوت،
سکوت.
گويي جنگ براي لحظاتي در اين منطقه پايان گرفت. ديگر سلاح هاي دشمن روي منطقه آتش نباريد. ديگر هواپيماهاي دشمن مواضع عاشوراييان را در اين نقطه بمباران نکرد. منطقه آرام شد. آرام..آرام سکوت.بعد از غرق شدن پيکر آقا مهدي، افراد تا يکي-دو ساعت، به راحتي توانستند از دجله عبور کنند.
آيا کسي شهادت سردار عاشورايي را به عراقي ها خبر داده بود؟
الحمدلله اولاً و اخراً
منبع: سایت جامع دفاع مقدس ( ساجد )
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}