نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)

 
زمستان، بهار را سرزنش مي‌کرد و به او مي‌گفت: «وقتي تو از راه مي‌رسي هيچ‌کس لحظه‌اي آرام ندارد. برخي به چمن‌زارها يا به جنگل‌ها مي‌روند و مشغول چيدن گل‌ها و گياهان مي‌شوند. آن‌ها گل‌هاي سرخ را مي‌کنند و درون موهاي‌شان فرو مي‌کنند. برخي ديگر سوار کشتي مي‌شوند و شايد به قصد ديدار مردم سرزمين‌هاي ديگر اقيانوس‌هاي پهناور را پشت سر مي‌گذارند. هيچ‌يک از آن‌ها نيز از توفان و باران‌هاي سيل‌آسا هراسي به دل راه نمي‌دهند، امّا من با آن‌ها مثل حکمران يا فرمانروايي خودکامه رفتار مي‌کنم. من آن‌ها را وادار مي‌کنم که نه تنها به آسمان بلکه به زمين نيز با ترس و لرز، خيره شوند. حتّي گاهي وادارشان مي‌کنم تمام روز را در خانه بمانند.»
بهار به زمستان گفت: «بله و به همين دليل انسان‌ها خوشحال مي‌شوند که از شّر تو آسوده شوند، امّا در مورد من اين‌طور نيست. آن‌ها نام مرا زيباترين نامي ‌مي‌دانند که زئوس انتخاب کرده است. در غيبت من آن‌ها نام مرا در خاطر نگه مي‌دارند و زماني که دوباره ظاهر مي‌شوم همگي از شادي سر از پا نمي‌شناسند.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.