دل نوشته هایی برای سهراب (1)





( به بهانه ی درگذشت سهراب سپهری )
***

شعرهایت هنوز حرف می‏زنند

عباس محمدی
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
بعد از تو چقدر تنها شده‏ایم!
من هم بعد از تو، حس همان ماهی‏هایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمی‏زند.
حس گنجشکانی را دارم که سال‏هاست شاخه هیچ درختی بال‏هایشان را نبوسیده است.
پنجره‏های باران خورده، این روزها بوی دیگری می‏دهند؛ بوی غربتی که سال‏ها سراغشان نیامده بود.
تابلوهای نقاشی نیمه کاره‏ات آنقدر تنهایی کشیده‏اند و در تاریکی مانده‏اند که کور رنگی گرفته‏اند؛ حتی بوی رنگ‏ها را هم مثل تمام قلم‏موها از یاد برده‏اند.
این روزها، تمام درخت‏های روی بوم‏های نقاشی‏هایی که کشیده‏ای، یکی یکی دق می‏کنند و می‏افتند روی زمین؛ انگار سال‏هاست که تبرها کمر به شکستن‏شان بسته باشند.
ساعت‏ها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند.
اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهی‏های تنگ، دلتنگ شده‏اند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهایی‏اش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است.
خانه‏ات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدم‏هایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغض‏های تنهایی‏اش».
تنهایی از اتاقت فوران می‏کند و بادهای سوگوار را به هیاهو می‏کشد.
روزهاست که رفته‏ای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود».
هنوز هم کوچه‏های کاشان، بوی تو را زندگی می‏کنند.
مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گل‏ها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلاب‏های دیده‏شان را شعر کنی.
بعد از تو، ماهی‏ها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درخت‏های کاشان که از سایه‏هایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.
بعد از تو، خانه‏ات تنها چیزی را که خوب می‏فهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!»
هرچند رفته‏ای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهی‏ها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند.
تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف می‏زنند. تو حرف می‏زنی و هنوز برایمان شعر می‏خوانی.
***

آبی، موج می‏زنی

حمیده رضایی
واژه واژه، آزاد نفس می‏کشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه می‏کشد، شب‏های تاریک خاک را ستاره باران می‏کند، شعله می‏کشد، می‏سوزاند، روشن می‏کند. کلمات از دهان تو، بوی باران می‏گیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشم‏های مهتابی تواند.
قلم به دست گرفته‏ای و سطر سطر شعر می‏باری. قلم به دست گرفته‏ای و صفحه صفحه رنگ می‏تراوی. شدت احساس در رگ‏هایت شقایق وار جاری است.
موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است.
عطر دل‏انگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخوانده‏اند؛ بال‏های گشوده‏ات تاب نمی‏آورند پنجره‏های بسته این دهلیز را.
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‏گشت»
طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.
سبز می‏نگری، آبی موج می‏زنی، شفاف می‏گذری. گلویت، پاره‏های نجوایی برای رسیدن را زمزمه می‏کند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژه‏ها جاوید ساخته‏اند و تو واژه‏ها را.
تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شب‏های تنهایی را لبریز می‏کند از نور.
«به تماشا سوگند...».
به میهمانی آسمان‏ها رفته‏ای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشته‏ای و رفته‏ای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بی‏خویشم می‏کند.
تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال می‏کند.
***

سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن

محمدکاظم بدرالدین
غزل‏ترین سپیدواره‏ها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشم‏های مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز.
«زیر همین شاخه‏های عاطفی باد»، سطور فانوسی‏ات، همیشه روشن است.
باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشه‏گیر! تنهایی ثانیه‏ها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژه‏های رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!
بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!
ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشت‏های اشراقی، از دلتنگی تو سر می‏زند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».
بارها قلم، باذائقه‏های چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزه‏زار تکامل نگاهت یافتند.
بارها در شریان‏های رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.
بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.
ای «مفسر گنجشک‏های دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر می‏زند و گل‏های شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار می‏گذارند.
آسمان خیال، افق‏های باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را می‏شنود».
بیا و جنبه‏های گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:
«مرگ پایان کبوتر نیست»
***

چمدان تنهایی

خدیجه پنجی
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
هنوز دغدغه‏هایت ناتمامند و سروده‏هایت در آغاز شکفتن.
هنوز دلتنگی‏هایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد.
هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژه‏ها شنیدنی است.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
کوچه‏های کاشان، ضرب آهنگ قدم‏های تو را مشتاقند. درختان سرک کشیده‏اند به شوق شنیدن لطافت کلامت،
«مسافر»!
بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل می‏سوزاند برای رودخانه‏ها، آب‏ها، سبزه‏ها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی می‏خواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟
هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاه‏گاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود» «چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشم‏هایت را در آن شسته‏ای. من هم می‏خواهم چشمانم را در زلالی واژه‏هایت بشویم.
می‏خواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟
«چمدان تنهایی‏ات را کجا می‏بری شاعر؟
زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن.
می‏خواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم.
می‏خواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم.
می‏خواهم با واژه‏هایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسه‏های عاشقانه و عرفانی تو.
می‏خواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم.
می‏خواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد».
دوست دارم لحظه لحظه‏ام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم.
دوست ندارم «زندگی‏ام بر لب طاقچه عادت باشد».
مبادا که لهجه آب را نفهمم!
مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیده‏ام؛ می‏دانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» می‏دانم کفتری بال می‏شوید در آب.
«چمدان تنهایی‏ات» را کجا می‏بری شاعر؟
به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم»
می‏خواهم «تمام پنجره‏های دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد».
***

لای این شب بوها

میثم امانی
آسمان آبی است. نبض خورشید می‏زند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیال‏اند. برکه‏ها مهمان پر زنجره‏هایند. عشق در باغچه آیینه‏ها می‏روید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان می‏گوید.
چشم‏ها شفاف‏اند.
سنگ‏های کف دل‏ها پیداست. همه پرچین‏ها کوتاهند.
همه خاطره‏ها طولانی! مرگ اینجاست که وا می‏ماند
شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر»
هیچ کس یخ نزده است.
مردمش خونگرم‏اند در ده بالادست.
چشمه‏ها هم مست‏اند آب‏ها گل نشده است کاج‏ها بیدارند.
بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل می‏خواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر می‏آیید» لای این شب بوها پای این منظره‏ها خواهم ماند!
***

شاعری از تبار بهار

نزهت بادی
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام می‏کند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب می‏برد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه می‏لرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدسته‏های باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بی‏آشیان می‏اندیشد. هنوز دخترک بی‏پای روی پل، در انتظار گوشواره‏ای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران می‏کند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نرده‏های کشسته نقاشی‏هایت، در باد تاب می‏خورد. هنوز سوار خسته چشم‏هایت، در جست‏وجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سروده‏هایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی می‏گذارد و پای هر پنجره بسته‏ای شعری می‏خواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت می‏گذرد، از راه سکوت می‏آید تا چینی نازک تنهایی‏ات ترک برندارد.
***

شرق اندوه

ابراهیم قبله آرباطان
به کلماتی می‏اندیشم که می‏توانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علف‏ها بپاشند.
من به شاعری فکر می‏کنم که کنار مرداب می‏نشیند و مرداب، کم کم زیبا می‏شود.
سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچه‏های رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است.
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که می‏تواند باغبان شود و نبض گل‏ها را بگیرد. می‏تواند صدای کفش ایمان را در کوچه‏های شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودان‏های احساس، بر تن عریان شقایق می‏ریزد.
باید سهراب بود تا از دهان شبنم‏ها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایه‏ها هدیه کرد.
باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمه‏ها او را به خود بخواند و درخت‏ها هم. آری! می‏شود شاعر بود و گاهی روی علف‏ها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستاره‏ها نشست.
... و سهراب، شاعر لحظه‏ها و تنهایی‏ها بود.
گاهی از بالش تنهایی، سر بر می‏داشت و در کوچه‏های آشنایی، پنجره‏ها را به روی عابرانش می‏گشود. «دیار تو آن سوی بیابان‏هاست». آنجا که روی لب انسان‏ها، لبخند می‏روید، آسمان برای باریدن بال در می‏آورد.
انگشت شهاب‏ها به بیراهه نمی‏روند و به سمت زمین خیز بر می‏دارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش می‏کشد.
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
***

آدم؛ اینجا تنهاست

علی سعادت شایسته
آدم اینجا تنهاست
چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!
هر بار که سیل واژه‏ها از دامنت می‏ریخت، بیشتر به تنهایی‏ات می‏رسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمی‏کرد.
کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبه‏تر از آن بودند که تنهایی‏ات را پرکنند.
رقص واژه‏ها در دستانت میهمانی آسمان و ستاره‏ها را متبادر می‏شد.
واژه‏ها گرداگردت می‏خواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینی‏ات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت می‏پیچد: «آدم اینجا تنهاست».
دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمی‏شناختند.
برای سرودن درد سینه‏ات، واژه‏ها از هم پیشی می‏گرفتند، اما به راستی کدام واژه می‏توانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!
«دانه‏های انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را می‏سرودند؟
تنهایی‏ات را که در کنار درختان چنار، چای می‏نوشید و می‏خواند «صدای آب می‏آید، مگر در نهر تنهایی چه می‏شویند؟ لباس لحظه‏ها پاک است» واژه‏ها را قدرت آن نبود که دست تنهایی‏ات را بگیرند؛ آن گاه که می‏نوشتی:
«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق می‏زند».
شولای کلمات، قامت تنهایی‏ات را نمی‏پوشاند.
دست‏هایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود.
تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو می‏کرد؛ قفسی بی‏در که در آن روشنی پرپر می‏زد؛ نردبانی که از آن عشق می‏رفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون می‏کوبید و گدایی که در به در می‏رفت و آوازه چکاوک می‏خواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه می‏توانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست».
آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است».
***

شعرهایش فرصت سبز حیات

قنبر علی تابش
چه دل‏انگیز است یاد سهراب؛
سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغه‏هایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.
مردم بالادست چه صفایی دارد چشمه‏هاشان جوشان...»
سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.
سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.
سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «می‏روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه می‏پویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»
سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگ‏ها نور ریخت»؛ رگ‏های رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد:
«ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید»
سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد.
سهراب آمده بود که «دشنام را از لب‏ها» برچیند.
سهراب می‏خواست هر چه دیوار را از جا برکند.
مصمم بود که دل‏ها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛
«من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دل‏ها را با عشق، سایه را با آب، شاخه‏ها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.
رستگاری را در همین نزدیکی‏ها، لای گل‏های حیات، به تمام مردم نشان داد.
کوه را چنان روشن می‏دید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود».
سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود.
او «پای هر پنجره شعری» می‏خواند.
شعرهایش فرصت سبز حیات است.
او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت.
یادش سبز و جاودانه باد!
***

شبنم ستاره

طیبه تقی‏زاده
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‏است»
رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بی‏آنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه می‏پیچد و چون رودی خروشان، ریشه‏های تشنه شعر را به وجد می‏آورد.
امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بی‏کران شعر، نهیب می‏زند. مرغ پنهان دلت چه حرف‏ها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس می‏کشد.
حس غریب ماندن را به سایه‏های ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی.
در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشم‏های تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گل‏ها دست کشید.
روح آرامت به گل‏های سپیدی می‏مانست در باغستان پرطراوت جاودانگی.
اندیشه‏ای سبز بودی در ابدیت گل‏ها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید.
چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات.
چون آهنگی آرام، به ابدیت بی‏کران پیوستی. ریه‏های لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی.
عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار.
«دور شدی از شب بی‏درد و بر کندی ریشه بی‏شوری را.
قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی».
آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمی‏کرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بی‏آنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».
گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دل‏انگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بی‏کران آسمان پیوستی.
قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی.
سارها را در کنج کاج‏ها وانهادی و از روی شانه‏های باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!»
***

شاعر انار

سیدابوالفضل صمدی
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمی‏گذارد. تا دلتنگ مادر می‏شود، به خانه بر می‏گردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که می‏خواهد باشد. در خیابان‏های بالا شهر تهران هم نمی‏تواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد.
دلتنگ که می‏شود، به گلستانه می‏رود؛ بی‏غل و غش مثل نسیم.
پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی می‏کشد؛ از کوه‏ها از چمشه‏ها از چلچله‏ها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکه‏هایش را در مدرسه به خورد رگ‏های کف دستش داده باشند!
حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهره‏اش و برق چشم‏هایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادن‏ها، پنهان شدنی نیست.
با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشی‏هایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.
خوش‏آمدی سهراب!
به سرزمین مادری‏ات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی!
کجا پیدایت کنیم، سهراب؟
در خیابان‏های تهران یا بیابان‏های کاشان؟
«به سراغ من اگر می‏آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه می‏ترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، می‏تواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است.
«عکس‏هایش دروغ می‏گویند، من که می‏گویم او جنون دارد من که باور نمی‏کنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.»
«کفش‏هایم کو»
کجا می‏خواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو می‏بارند، دشت‏های گلستانه، ازهای‏های پنهانی تو سیراب می‏شوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفش‏هایت را کجا یافتی؟ چگونه از شب‏های افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبه‏ات زیرکدام اقاقی پنهان است؟
***

تا سفر دریا

فاطمه نعمتی سارخانلو
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفش‏هایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد می‏خورد.
کافی است اذان بگوید مردی که حنجره‏های این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانه‏ترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب می‏خورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم می‏کند.
سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار می‏کشد. تا برسد؛
«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر من‏ها» دستهایم را در باغچه می‏کارم سبز خواهم شد، می‏دانم، می‏دانم، می‏دانم.»
***

مرغ مهاجر

رقیه ندیری
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود
خلاق‏تر از ذهن عشایر بشود
یعنی که پس از این دل بی‏دغدغه‏ام
سهراب‏ترین مرغ مهاجر بشود
***

شاعر «پنجره‏های رو به تجلی باز»

علی خیری
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژه‏ای در قفس است».
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق‏های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می‏فهمید».
این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی.
شاعری که شعرش را بر بوم رنگ‏ها می‏پاشید.
شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس می‏کرد.
شاعری که آب را گل نمی‏کرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند.
شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش می‏رفت و در لابه‏لای کلماتش، نور می‏پاشید.
او که با چشم‏هایی شسته، دنیا را جور دیگر می‏دید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی می‏دانست که از حادثه عشق، تر بود.
شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجره‏ها رو به تجلّی باز است. او آن‏گونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد.
شاعری مسلمان، که قبله‏اش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّاده‏ای به وسعت دشت. شاعری که آب، بی‏فلسفه می‏خورد و به آغاز زمین نزدیک بود.
او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست.
شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچه‏ها، چمدان تنهایی‏اش را بست و رفت.
«ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟
ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق، در افق تیره این شهر
تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت
ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت!
ای جامه شعرت «نخ آواز قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت».
***

مسافری از سپهر

نزهت بادی
قایقی آمده است، از راه‏های دور و خاک‏های غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشه‏اش نقاشی، ـ گاه‏گاهی هم قفسی می‏سازد با رنگ و به ما می‏فروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهایی‏مان تازه شود!
آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان می‏رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که می‏ترسند از سطح سیمانی قرن!
شعرهای تازه‏اش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بی‏پای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهی‏ها حوضشان بی‏آب است.
کفش‏هایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است!
به سراغش اگر می‏روید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی‏اش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر می‏کند!
از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود.
او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را می‏شناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن می‏گوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند!
آمده بود تا برای پرسش دیرینه‏اش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوض‏های خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.
و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجره‏های مه‏آلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم!
***

بهار؛ بی‏شعر و نقاشی

سیدعلی‏اصغر موسوی
صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هاله‏ای از غم در نگاه چلچله‏ها پدید آورده است؛ چگونه بهار می‏تواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟
آخرین «نقاشی»اش، جاده‏ای به سمت ابدیت را نشان می‏دهد که در کناره‏هایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینه‏ها ادامه دارد!
او، تمام فصل‏ها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغ‏هایش گُلابین و کوچه‏هایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل می‏کند و نذر خویش را به سقاخانه‏های «قمصر» می‏برد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت!
انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمی‏شناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمی‏داند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد!
اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو
سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آن‏گونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنه‏ها، جاری‏اش کرد.
سهراب هیچ‏گاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره می‏برد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آب‏ها را زلال، تمام درویش‏ها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» می‏خواست!
سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آب‏ها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنم‏ها وضو می‏گرفت و با قدقامت گل‏ها، نماز می‏خواند!
امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشی‏هایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خط‏کشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه می‏شود.
با مرثیه‏ای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش می‏رویم، یادش در لحظه‏های سبز نیایش، ستوده باد.
وه که هر گه که سبزه در بستان
به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من
بگذر ای دوست، تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده، از گِل من
منبع: سایت حوزه