دل نوشته هایی برای سهراب (1)
دل نوشته هایی برای سهراب (1)
دل نوشته هایی برای سهراب (1)
( به بهانه ی درگذشت سهراب سپهری )
***
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
بعد از تو چقدر تنها شدهایم!
من هم بعد از تو، حس همان ماهیهایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمیزند.
حس گنجشکانی را دارم که سالهاست شاخه هیچ درختی بالهایشان را نبوسیده است.
پنجرههای باران خورده، این روزها بوی دیگری میدهند؛ بوی غربتی که سالها سراغشان نیامده بود.
تابلوهای نقاشی نیمه کارهات آنقدر تنهایی کشیدهاند و در تاریکی ماندهاند که کور رنگی گرفتهاند؛ حتی بوی رنگها را هم مثل تمام قلمموها از یاد بردهاند.
این روزها، تمام درختهای روی بومهای نقاشیهایی که کشیدهای، یکی یکی دق میکنند و میافتند روی زمین؛ انگار سالهاست که تبرها کمر به شکستنشان بسته باشند.
ساعتها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند.
اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهیهای تنگ، دلتنگ شدهاند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهاییاش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است.
خانهات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدمهایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغضهای تنهاییاش».
تنهایی از اتاقت فوران میکند و بادهای سوگوار را به هیاهو میکشد.
روزهاست که رفتهای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود».
هنوز هم کوچههای کاشان، بوی تو را زندگی میکنند.
مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گلها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلابهای دیدهشان را شعر کنی.
بعد از تو، ماهیها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درختهای کاشان که از سایههایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.
بعد از تو، خانهات تنها چیزی را که خوب میفهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!»
هرچند رفتهای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهیها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند.
تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف میزنند. تو حرف میزنی و هنوز برایمان شعر میخوانی.
***
واژه واژه، آزاد نفس میکشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه میکشد، شبهای تاریک خاک را ستاره باران میکند، شعله میکشد، میسوزاند، روشن میکند. کلمات از دهان تو، بوی باران میگیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشمهای مهتابی تواند.
قلم به دست گرفتهای و سطر سطر شعر میباری. قلم به دست گرفتهای و صفحه صفحه رنگ میتراوی. شدت احساس در رگهایت شقایق وار جاری است.
موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است.
عطر دلانگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخواندهاند؛ بالهای گشودهات تاب نمیآورند پنجرههای بسته این دهلیز را.
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت»
طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.
سبز مینگری، آبی موج میزنی، شفاف میگذری. گلویت، پارههای نجوایی برای رسیدن را زمزمه میکند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژهها جاوید ساختهاند و تو واژهها را.
تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شبهای تنهایی را لبریز میکند از نور.
«به تماشا سوگند...».
به میهمانی آسمانها رفتهای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشتهای و رفتهای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بیخویشم میکند.
تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال میکند.
***
غزلترین سپیدوارهها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشمهای مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز.
«زیر همین شاخههای عاطفی باد»، سطور فانوسیات، همیشه روشن است.
باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشهگیر! تنهایی ثانیهها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژههای رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!
بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!
ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشتهای اشراقی، از دلتنگی تو سر میزند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».
بارها قلم، باذائقههای چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزهزار تکامل نگاهت یافتند.
بارها در شریانهای رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.
بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.
ای «مفسر گنجشکهای دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر میزند و گلهای شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار میگذارند.
آسمان خیال، افقهای باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را میشنود».
بیا و جنبههای گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:
«مرگ پایان کبوتر نیست»
***
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
هنوز دغدغههایت ناتمامند و سرودههایت در آغاز شکفتن.
هنوز دلتنگیهایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد.
هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژهها شنیدنی است.
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
کوچههای کاشان، ضرب آهنگ قدمهای تو را مشتاقند. درختان سرک کشیدهاند به شوق شنیدن لطافت کلامت،
«مسافر»!
بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل میسوزاند برای رودخانهها، آبها، سبزهها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی میخواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟
هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاهگاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود» «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشمهایت را در آن شستهای. من هم میخواهم چشمانم را در زلالی واژههایت بشویم.
میخواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟
«چمدان تنهاییات را کجا میبری شاعر؟
زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن.
میخواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم.
میخواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم.
میخواهم با واژههایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسههای عاشقانه و عرفانی تو.
میخواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم.
میخواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد».
دوست دارم لحظه لحظهام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم.
دوست ندارم «زندگیام بر لب طاقچه عادت باشد».
مبادا که لهجه آب را نفهمم!
مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیدهام؛ میدانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» میدانم کفتری بال میشوید در آب.
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم»
میخواهم «تمام پنجرههای دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد».
***
آسمان آبی است. نبض خورشید میزند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیالاند. برکهها مهمان پر زنجرههایند. عشق در باغچه آیینهها میروید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان میگوید.
چشمها شفافاند.
سنگهای کف دلها پیداست. همه پرچینها کوتاهند.
همه خاطرهها طولانی! مرگ اینجاست که وا میماند
شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر»
هیچ کس یخ نزده است.
مردمش خونگرماند در ده بالادست.
چشمهها هم مستاند آبها گل نشده است کاجها بیدارند.
بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل میخواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر میآیید» لای این شب بوها پای این منظرهها خواهم ماند!
***
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام میکند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب میبرد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه میلرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدستههای باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بیآشیان میاندیشد. هنوز دخترک بیپای روی پل، در انتظار گوشوارهای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران میکند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نردههای کشسته نقاشیهایت، در باد تاب میخورد. هنوز سوار خسته چشمهایت، در جستوجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سرودههایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی میگذارد و پای هر پنجره بستهای شعری میخواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت میگذرد، از راه سکوت میآید تا چینی نازک تنهاییات ترک برندارد.
***
به کلماتی میاندیشم که میتوانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علفها بپاشند.
من به شاعری فکر میکنم که کنار مرداب مینشیند و مرداب، کم کم زیبا میشود.
سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچههای رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است.
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که میتواند باغبان شود و نبض گلها را بگیرد. میتواند صدای کفش ایمان را در کوچههای شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودانهای احساس، بر تن عریان شقایق میریزد.
باید سهراب بود تا از دهان شبنمها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایهها هدیه کرد.
باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمهها او را به خود بخواند و درختها هم. آری! میشود شاعر بود و گاهی روی علفها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستارهها نشست.
... و سهراب، شاعر لحظهها و تنهاییها بود.
گاهی از بالش تنهایی، سر بر میداشت و در کوچههای آشنایی، پنجرهها را به روی عابرانش میگشود. «دیار تو آن سوی بیابانهاست». آنجا که روی لب انسانها، لبخند میروید، آسمان برای باریدن بال در میآورد.
انگشت شهابها به بیراهه نمیروند و به سمت زمین خیز بر میدارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش میکشد.
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
***
آدم اینجا تنهاست
چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!
هر بار که سیل واژهها از دامنت میریخت، بیشتر به تنهاییات میرسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمیکرد.
کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبهتر از آن بودند که تنهاییات را پرکنند.
رقص واژهها در دستانت میهمانی آسمان و ستارهها را متبادر میشد.
واژهها گرداگردت میخواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینیات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت میپیچد: «آدم اینجا تنهاست».
دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمیشناختند.
برای سرودن درد سینهات، واژهها از هم پیشی میگرفتند، اما به راستی کدام واژه میتوانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!
«دانههای انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را میسرودند؟
تنهاییات را که در کنار درختان چنار، چای مینوشید و میخواند «صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟ لباس لحظهها پاک است» واژهها را قدرت آن نبود که دست تنهاییات را بگیرند؛ آن گاه که مینوشتی:
«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق میزند».
شولای کلمات، قامت تنهاییات را نمیپوشاند.
دستهایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود.
تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو میکرد؛ قفسی بیدر که در آن روشنی پرپر میزد؛ نردبانی که از آن عشق میرفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون میکوبید و گدایی که در به در میرفت و آوازه چکاوک میخواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه میتوانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست».
آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است».
***
چه دلانگیز است یاد سهراب؛
سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغههایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.
مردم بالادست چه صفایی دارد چشمههاشان جوشان...»
سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.
سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.
سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه میپویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»
سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگها نور ریخت»؛ رگهای رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد:
«ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید»
سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد.
سهراب آمده بود که «دشنام را از لبها» برچیند.
سهراب میخواست هر چه دیوار را از جا برکند.
مصمم بود که دلها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛
«من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایه را با آب، شاخهها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.
رستگاری را در همین نزدیکیها، لای گلهای حیات، به تمام مردم نشان داد.
کوه را چنان روشن میدید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود».
سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود.
او «پای هر پنجره شعری» میخواند.
شعرهایش فرصت سبز حیات است.
او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت.
یادش سبز و جاودانه باد!
***
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریاست»
رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بیآنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه میپیچد و چون رودی خروشان، ریشههای تشنه شعر را به وجد میآورد.
امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بیکران شعر، نهیب میزند. مرغ پنهان دلت چه حرفها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس میکشد.
حس غریب ماندن را به سایههای ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی.
در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشمهای تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گلها دست کشید.
روح آرامت به گلهای سپیدی میمانست در باغستان پرطراوت جاودانگی.
اندیشهای سبز بودی در ابدیت گلها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید.
چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات.
چون آهنگی آرام، به ابدیت بیکران پیوستی. ریههای لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی.
عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار.
«دور شدی از شب بیدرد و بر کندی ریشه بیشوری را.
قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی».
آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمیکرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بیآنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».
گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دلانگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بیکران آسمان پیوستی.
قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی.
سارها را در کنج کاجها وانهادی و از روی شانههای باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!»
***
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمیگذارد. تا دلتنگ مادر میشود، به خانه بر میگردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که میخواهد باشد. در خیابانهای بالا شهر تهران هم نمیتواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد.
دلتنگ که میشود، به گلستانه میرود؛ بیغل و غش مثل نسیم.
پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی میکشد؛ از کوهها از چمشهها از چلچلهها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکههایش را در مدرسه به خورد رگهای کف دستش داده باشند!
حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهرهاش و برق چشمهایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادنها، پنهان شدنی نیست.
با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشیهایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.
خوشآمدی سهراب!
به سرزمین مادریات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی!
کجا پیدایت کنیم، سهراب؟
در خیابانهای تهران یا بیابانهای کاشان؟
«به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه میترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، میتواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است.
«عکسهایش دروغ میگویند، من که میگویم او جنون دارد من که باور نمیکنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.»
«کفشهایم کو»
کجا میخواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو میبارند، دشتهای گلستانه، ازهایهای پنهانی تو سیراب میشوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفشهایت را کجا یافتی؟ چگونه از شبهای افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبهات زیرکدام اقاقی پنهان است؟
***
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفشهایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد میخورد.
کافی است اذان بگوید مردی که حنجرههای این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانهترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب میخورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم میکند.
سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار میکشد. تا برسد؛
«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر منها» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.»
***
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود
خلاقتر از ذهن عشایر بشود
یعنی که پس از این دل بیدغدغهام
سهرابترین مرغ مهاجر بشود
***
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژهای در قفس است».
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید».
این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی.
شاعری که شعرش را بر بوم رنگها میپاشید.
شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس میکرد.
شاعری که آب را گل نمیکرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند.
شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش میرفت و در لابهلای کلماتش، نور میپاشید.
او که با چشمهایی شسته، دنیا را جور دیگر میدید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی میدانست که از حادثه عشق، تر بود.
شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجرهها رو به تجلّی باز است. او آنگونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد.
شاعری مسلمان، که قبلهاش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّادهای به وسعت دشت. شاعری که آب، بیفلسفه میخورد و به آغاز زمین نزدیک بود.
او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست.
شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچهها، چمدان تنهاییاش را بست و رفت.
«ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟
ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق، در افق تیره این شهر
تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت
ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت!
ای جامه شعرت «نخ آواز قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت».
***
قایقی آمده است، از راههای دور و خاکهای غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشهاش نقاشی، ـ گاهگاهی هم قفسی میسازد با رنگ و به ما میفروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود!
آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که میترسند از سطح سیمانی قرن!
شعرهای تازهاش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بیپای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهیها حوضشان بیآب است.
کفشهایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است!
به سراغش اگر میروید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهاییاش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر میکند!
از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود.
او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را میشناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن میگوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند!
آمده بود تا برای پرسش دیرینهاش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوضهای خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.
و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجرههای مهآلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم!
***
صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هالهای از غم در نگاه چلچلهها پدید آورده است؛ چگونه بهار میتواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟
آخرین «نقاشی»اش، جادهای به سمت ابدیت را نشان میدهد که در کنارههایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینهها ادامه دارد!
او، تمام فصلها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغهایش گُلابین و کوچههایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل میکند و نذر خویش را به سقاخانههای «قمصر» میبرد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت!
انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمیشناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمیداند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد!
اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو
سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آنگونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنهها، جاریاش کرد.
سهراب هیچگاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره میبرد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آبها را زلال، تمام درویشها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» میخواست!
سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آبها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنمها وضو میگرفت و با قدقامت گلها، نماز میخواند!
امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشیهایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خطکشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه میشود.
با مرثیهای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش میرویم، یادش در لحظههای سبز نیایش، ستوده باد.
وه که هر گه که سبزه در بستان
به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من
بگذر ای دوست، تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده، از گِل من
منبع: سایت حوزه
/خ
***
شعرهایت هنوز حرف میزنند
آدم اینجا تنهاست، و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
بعد از تو چقدر تنها شدهایم!
من هم بعد از تو، حس همان ماهیهایی را دارم که در حوضی گل آلودند؛ حوضی که حتی خواب دریا هم در آن پلک نمیزند.
حس گنجشکانی را دارم که سالهاست شاخه هیچ درختی بالهایشان را نبوسیده است.
پنجرههای باران خورده، این روزها بوی دیگری میدهند؛ بوی غربتی که سالها سراغشان نیامده بود.
تابلوهای نقاشی نیمه کارهات آنقدر تنهایی کشیدهاند و در تاریکی ماندهاند که کور رنگی گرفتهاند؛ حتی بوی رنگها را هم مثل تمام قلمموها از یاد بردهاند.
این روزها، تمام درختهای روی بومهای نقاشیهایی که کشیدهای، یکی یکی دق میکنند و میافتند روی زمین؛ انگار سالهاست که تبرها کمر به شکستنشان بسته باشند.
ساعتها است که شعرهایت راه افتادند در اتاق کوچکت، بلکه بتوانند رد پایت را که روزها آرامشان نکرده، پیدا کنند.
اتاقت تنها شده است؛ تنهاتر از تمام روزهایی که تنها بودی. ماهیهای تنگ، دلتنگ شدهاند؛ درست مثل آینه کوچکت که تنها همدم تنهاییاش این روزها، غباری است که راه نفس کشیدنش را هم تنگ کرده است.
خانهات درست مثل «چینی نازک تنهایی» تو شده است. که کافی است یک بار دیگر صدای قدمهایت را بشنود تا «ترک بردارد» «بغضهای تنهاییاش».
تنهایی از اتاقت فوران میکند و بادهای سوگوار را به هیاهو میکشد.
روزهاست که رفتهای؛ اما هنوز هم که هنوز است، زندگی تو را فراموش نکرده است. هنوز هم «زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود».
هنوز هم کوچههای کاشان، بوی تو را زندگی میکنند.
مطمئن هستم حالا هم «روزگارت بد نیست»؛ هر چند روزگار شعرهایی که معطل شعر شدن به دست تو بودند، زیاد تعریفی ندارد؛ چرا که دیگر «سر سوزن ذوقی هم» برای گفتنشان نمانده است، شوری نیست. هنوز هم اینجا گلها مادرند؛ هر چند تو نیستی تا دیگر بار، گلابهای دیدهشان را شعر کنی.
بعد از تو، ماهیها خیلی تنها شدند، شعرها تنها شدند، حتی حوض تنهاست؛ مثل تمام درختهای کاشان که از سایههایشان هم تنهاتر شدند، مثل ابرها که از رودها تنهاترند.
بعد از تو، خانهات تنها چیزی را که خوب میفهمد، تنهایی است؛ چرا که دیگر نیستی تا از او بپرسی «چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی؟!»
هرچند رفتهای، هر چند نیستی؛ اما هستی؛ هر چند بعد از تو کسی به فکر ماهیها نباشد، هر چند «آب را گل» بکنند.
تو هنوز با مایی. شعرهایت هر روز با ما حرف میزنند. تو حرف میزنی و هنوز برایمان شعر میخوانی.
***
آبی، موج میزنی
واژه واژه، آزاد نفس میکشی؛ واژه واژه، بیرون از حصار قوافی، واژه واژه در کشف و شهود. آتشی که در جانت زبانه میکشد، شبهای تاریک خاک را ستاره باران میکند، شعله میکشد، میسوزاند، روشن میکند. کلمات از دهان تو، بوی باران میگیرند ـ قطره قطره موزون ـ کلمات، ادامه چشمهای مهتابی تواند.
قلم به دست گرفتهای و سطر سطر شعر میباری. قلم به دست گرفتهای و صفحه صفحه رنگ میتراوی. شدت احساس در رگهایت شقایق وار جاری است.
موزونی کلامت، کاشان را به رقص آورده است.
عطر دلانگیز شعرت، نشئه این روزهاست و تو را هراسی از عبور نیست، هراسی از مرگ نیست. تو را به روشنی فراخواندهاند؛ بالهای گشودهات تاب نمیآورند پنجرههای بسته این دهلیز را.
«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت»
طبیعت در تو خلاصه شده است و تو در طبیعت.
سبز مینگری، آبی موج میزنی، شفاف میگذری. گلویت، پارههای نجوایی برای رسیدن را زمزمه میکند و بال گشودن تو را مرگ، پایانی نیست؛ تو را واژهها جاوید ساختهاند و تو واژهها را.
تو را رویشی است سبز نه در خاک، در آبی زلال آسمان. تو را رستاخیزی است با کلمات. سیرابی از خورشید، سرشاری از ماه. ستاره ریز شعرهایت، شبهای تنهایی را لبریز میکند از نور.
«به تماشا سوگند...».
به میهمانی آسمانها رفتهای. خاک، اندازه روح ناآرام تو نیست. قلمت را برداشتهای و رفتهای و هنوز عطر آهنگ شعرهایت، بیخویشم میکند.
تاریخ، امتداد نگاهت را تا صفحات پیوسته بهار دنبال میکند.
***
سطور فانوسیات، همیشه روشن
غزلترین سپیدوارهها را بسرای! با آهنگی از تجلی، روح آب را بنواز! تصویر شفاف گل را به چشمهای مه آلود لحظات بریز و چهره فراموش شده آینه را به یاد روزها بینداز.
«زیر همین شاخههای عاطفی باد»، سطور فانوسیات، همیشه روشن است.
باید این روشنی را بچشیم! ای حجب گوشهگیر! تنهایی ثانیهها را گره بزن به «صدای پای آب» و از واژههای رابطه، آسمان خاک را ستاره باران کن!
بیا و ما را تا همت بلند آبشار ببر و حس آبی سیال را بپراکن!
ای روح ناگهان تا سلوک سبز! شور برداشتهای اشراقی، از دلتنگی تو سر میزند «و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است». بیا و نکات کلیدی دم صبح را به ذهن بسته شب ببخش و بادهای روشن را در جهت عطر فطرت بفرست تا بوی شعرهای تازه بگیریم و «ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم».
بارها قلم، باذائقههای چکیده تو، گل کرد و کلمات، استعداد خودشان را در سبزهزار تکامل نگاهت یافتند.
بارها در شریانهای رود لفظ، دریای معنا را جاری کردی.
بارها احساس، لباسی از پنجره به تن کرد.
ای «مفسر گنجشکهای دره گنگ»! آوای پگاه، در تعابیرت پر میزند و گلهای شعر، درست سر ساعت باغ، با سرمستی بلبلان قرار میگذارند.
آسمان خیال، افقهای باز شعرهایت را به شگفت نشسته است و «خاک، موسیقی احساس تو را میشنود».
بیا و جنبههای گوناگون رهایی را برای پرنده دل، شرح بده! تو آمده بودی؛ اما «ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد» که:
«مرگ پایان کبوتر نیست»
***
چمدان تنهایی
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
هنوز دغدغههایت ناتمامند و سرودههایت در آغاز شکفتن.
هنوز دلتنگیهایمان لهجه آشنای کلماتت را حوصله دارد.
هنوز موسیقی نیمایی شعرهایت، از حنجره واژهها شنیدنی است.
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
کوچههای کاشان، ضرب آهنگ قدمهای تو را مشتاقند. درختان سرک کشیدهاند به شوق شنیدن لطافت کلامت،
«مسافر»!
بعد از تو چه کسی ترجمه خواهد کرد زمزمه آب را؟ دل میسوزاند برای رودخانهها، آبها، سبزهها، تا کسی گِل نکند زلال روح این آئینه شفاف را؟ بعد از تو، چه کسی میخواهد واگویه کند «راز گل سرخ» را؟
هیچ کس نیست که فقط محض تنهایی دل ما، «گاهگاهی قفسی سازد از رنگ، تابه آواز شقایقی که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود» «چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
بمان! نشانم بده آن آبشاری را که چشمهایت را در آن شستهای. من هم میخواهم چشمانم را در زلالی واژههایت بشویم.
میخواهم از دریچه روشن نگاهت، همه چیز را زیبا ببینم. کرکس را زیبا مثل کبوتر و تلنگر بزنم به بلور اندیشه که چرا «در قفس هیچ کسی کرکس نیست»؟
«چمدان تنهاییات را کجا میبری شاعر؟
زندگی هنوز جریان دارد، بگذار در هوای شعرهایت نفس بکشد دنیا؛ زود است بسته شود دفتر باز دلتنگی هایت. برایم از اهالی پشت دریاها حرف بزن.
میخواهم قایقی بسازم و به دنیای زیبای توبیایم.
میخواهم جهان روشن بالادست را کشف کنم.
میخواهم با واژههایت سفر کنم تا «شرق اندوه»، تا خلسههای عاشقانه و عرفانی تو.
میخواهم با تو دنبال «خانه دوست» بگردم.
میخواهم باور کنم: «تا شقایق هست زندگی باید کرد».
دوست دارم لحظه لحظهام را عاشقانه زندگی کنم و نفس بکشم.
دوست ندارم «زندگیام بر لب طاقچه عادت باشد».
مبادا که لهجه آب را نفهمم!
مبادا که دیگر آب برایم قشنگ نباشد! من پیغامت را شنیدهام؛ میدانم در فرادست «سپیداری نشسته در انتظار» میدانم کفتری بال میشوید در آب.
«چمدان تنهاییات» را کجا میبری شاعر؟
به من بیاموز شیوه آموختن را تا مثل تو «در پشت دانایی اردو بزنم»، مثل تو با لهجه باران صحبت کنم و «از نردبان نور بالا بروم»
میخواهم «تمام پنجرههای دلم را رو به تجلی باز کنم» و آن گونه زندگی کنم که هرگز «به قانون زمین برنخورد».
***
لای این شب بوها
آسمان آبی است. نبض خورشید میزند هنوز. سپیدارها در رویای سبز شدن اند. رودها سیالاند. برکهها مهمان پر زنجرههایند. عشق در باغچه آیینهها میروید. زندگی جاری است؛ در برگ درختان، در دشت، در «ده بالا دست». آسمانی آبی است. سرو، هر صبح اذان میگوید.
چشمها شفافاند.
سنگهای کف دلها پیداست. همه پرچینها کوتاهند.
همه خاطرهها طولانی! مرگ اینجاست که وا میماند
شادی اینجاست که سلطان شده است! زیر سرمای «نیاسر»
هیچ کس یخ نزده است.
مردمش خونگرماند در ده بالادست.
چشمهها هم مستاند آبها گل نشده است کاجها بیدارند.
بیدها شاخه نور همه جای بوی گلاب است؛ گلاب همه جا ماه، غزل میخواند گلی آزار ندیده است اینجا... «به سراغ من اگر میآیید» لای این شب بوها پای این منظرهها خواهم ماند!
***
شاعری از تبار بهار
هنوز عطر گرم شعرهایت، توفان دل عاشقان پشت پنجره را آرام میکند. هنوز خیال شهر پشت دریاهایت، قایق نگاه کویرنشینان را به حوالی غروب میبرد. هنوز کشف راز گل سرخ، دست هر عابری را برای چیدن نگاه میلرزاند. هنوز آبی نگاهت، پرگشوده بر گلدستههای باغ، به شکوه خلوت پرگریه یک پرنده بیآشیان میاندیشد. هنوز دخترک بیپای روی پل، در انتظار گوشوارهای از دب اکبر، کهکشان راه نگاهت را به اشک خویش، ستاره باران میکند. هنوز روسری پر گریه زن زیبای جذامی بر نردههای کشسته نقاشیهایت، در باد تاب میخورد. هنوز سوار خسته چشمهایت، در جستوجوی کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است. هنوز دوره گرد پریشان سرودههایت، سر هر دیوار فروریخته، میخکی میگذارد و پای هر پنجره بستهای شعری میخواند. هنوز هر رهگذر خانه به دوشی که از مزارت میگذرد، از راه سکوت میآید تا چینی نازک تنهاییات ترک برندارد.
***
شرق اندوه
به کلماتی میاندیشم که میتوانند آنقدر زلال باشند که چشمه چشمه جاری شوند و زندگی را روی سبزه زارها و علفها بپاشند.
من به شاعری فکر میکنم که کنار مرداب مینشیند و مرداب، کم کم زیبا میشود.
سهراب، شاعری است که پاورچین پاورچین، تمام کوچههای رفتن را پیموده است و از شهر خیالات و آیینه تصورات، گذشته تا به هم صحبتی با علف زارها و آواز چکاوکان رسیده است.
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
و چقدر سهراب به «آغاز زمین» نزدیک است که میتواند باغبان شود و نبض گلها را بگیرد. میتواند صدای کفش ایمان را در کوچههای شوق بشنود و باران را با تمام وجود بفهمد که از ناودانهای احساس، بر تن عریان شقایق میریزد.
باید سهراب بود تا از دهان شبنمها عشق نوشید و از سینه شب، سبد سبد ستاره چید و به همسایهها هدیه کرد.
باید مثل سهراب، به عادت سبز درختان خو کرد؛ تا چشمهها او را به خود بخواند و درختها هم. آری! میشود شاعر بود و گاهی روی علفها چکید و گاهی شبنمی شد و روی گونه ستارهها نشست.
... و سهراب، شاعر لحظهها و تنهاییها بود.
گاهی از بالش تنهایی، سر بر میداشت و در کوچههای آشنایی، پنجرهها را به روی عابرانش میگشود. «دیار تو آن سوی بیابانهاست». آنجا که روی لب انسانها، لبخند میروید، آسمان برای باریدن بال در میآورد.
انگشت شهابها به بیراهه نمیروند و به سمت زمین خیز بر میدارند و نور و شفق، کره تاریک را در آغوش میکشد.
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
***
آدم؛ اینجا تنهاست
آدم اینجا تنهاست
چقدر واژه و کلمه برای سرودن همین دلتنگی، برای سرودن همین تنهایی گرداگردت چرخیدند!
هر بار که سیل واژهها از دامنت میریخت، بیشتر به تنهاییات میرسیدی؛ به تنهایی زمینی که رهایت نمیکرد.
کلمات، با تمام انسی که به تو داشتند، غریبهتر از آن بودند که تنهاییات را پرکنند.
رقص واژهها در دستانت میهمانی آسمان و ستارهها را متبادر میشد.
واژهها گرداگردت میخواندند، تا تو را از زمین و تنهایی زمینیات فاصله دهند؛ اما همچنان پژواک تنهایی در گلویت میپیچد: «آدم اینجا تنهاست».
دامنت پر بود از کلماتی که سر از پا نمیشناختند.
برای سرودن درد سینهات، واژهها از هم پیشی میگرفتند، اما به راستی کدام واژه میتوانست این همه تنهایی را در خود جار بزند؟!
«دانههای انار»، «دب اکبر»، «گل سرخ»؛ کدامیک تنهایی را میسرودند؟
تنهاییات را که در کنار درختان چنار، چای مینوشید و میخواند «صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟ لباس لحظهها پاک است» واژهها را قدرت آن نبود که دست تنهاییات را بگیرند؛ آن گاه که مینوشتی:
«اما ای حرمت سپیدی کاغذ! نبض حروف ما در غیبت مرکب مشتاق میزند».
شولای کلمات، قامت تنهاییات را نمیپوشاند.
دستهایت لمس واژه و کلمه را از گذشتگان این خاک به ارث برده بود.
تو به «میهمانی دنیا» آمده بودی؛ برای دیدن کودکی که ماه را بو میکرد؛ قفسی بیدر که در آن روشنی پرپر میزد؛ نردبانی که از آن عشق میرفت به بام سکوت؛ زنی که نور در هاون میکوبید و گدایی که در به در میرفت و آوازه چکاوک میخواست؛ اما از این میهمانی، از این سفر کوتاه، تنها چند کلمه میتوانست بیانگر همه چیز باشد: «آدم اینجا تنهاست».
آری! «آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است».
***
شعرهایش فرصت سبز حیات
چه دلانگیز است یاد سهراب؛
سهرابی که سپهری بود، آسمانی بود، سهرابی که دغدغههایش از جنس نور و روشنی بود؛ سهرابی که اهل بالادست بود.
مردم بالادست چه صفایی دارد چشمههاشان جوشان...»
سهرابی که در «شب تاریک»، مانند یک ماه درخشید و بیشه را روشن کرد.
سهرابی که در عصر بال بستگی، پر از بال و پر بود.
سهرابی که در انبوه ظلمت زمانه، پر از فانوس بود؛ «میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم راه میپویم در ظلمت، من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت»
سهرابی که روزی، چون پیام روشنی آمد و در «رگها نور ریخت»؛ رگهای رخوت و خواب زمان را به باغ بیداری پیوند زد و با روشنی و بلاغت تمام، فریاد برآورد:
«ای سبدهاتان پرخواب سیب آوردم ؛ سیب سرخ خورشید»
سهراب آمده بود که «شاخه گل یاس، به گدا» بدهد.
سهراب آمده بود که «دشنام را از لبها» برچیند.
سهراب میخواست هر چه دیوار را از جا برکند.
مصمم بود که دلها را با عشق پیوند دهد و چشمان را با خورشید؛
«من گره خواهم زد چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایه را با آب، شاخهها را با باد» او، فرصت سبز حیات را به هوای خنک کوهستان پیوند زد.
رستگاری را در همین نزدیکیها، لای گلهای حیات، به تمام مردم نشان داد.
کوه را چنان روشن میدید که خدا در آن پیدا بود؛ «و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود».
سهراب، به سمت خیال دوست، تا نبض خیس صبح پیش رفته بود. در «شرق اندوه»، «باغی از صدا» و «نیایش» بود.
او «پای هر پنجره شعری» میخواند.
شعرهایش فرصت سبز حیات است.
او مسافری بود که نشان خانه دوست را پیدا کرده بود؛ رهگذری بود که شاخه نور بر لب داشت.
یادش سبز و جاودانه باد!
***
شبنم ستاره
«مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاریاست»
رنگ خاموشی، تو را در بر گرفت، تو برای همیشه، پا به اقلیم تنهایی نهادی؛ بیآنکه پایان بپذیری. رستاخیز کلماتت در سیتغ کوه میپیچد و چون رودی خروشان، ریشههای تشنه شعر را به وجد میآورد.
امواج شاعرانه توست که هنوز به دریای بیکران شعر، نهیب میزند. مرغ پنهان دلت چه حرفها در دقایق خاموش به جای گذاشت! تو غربت پاشیده بر زمین را بر نتابیدی. مهاجری شدی که در تب رفتن، جرعه جرعه زندگی را نفس میکشد.
حس غریب ماندن را به سایههای ساییده سپردی و به آفتاب پیوستی.
در طنین «شاسوسا»، گل آینه را به غبار لبخند بخشیدی و چشمهای تو از جنس روشنان آفتاب بود که به مهربانی گلها دست کشید.
روح آرامت به گلهای سپیدی میمانست در باغستان پرطراوت جاودانگی.
اندیشهای سبز بودی در ابدیت گلها و پیوندی بود میان خوشه و خورشید.
چون آب روان جاری شدی در رودهای پر جریان حیات.
چون آهنگی آرام، به ابدیت بیکران پیوستی. ریههای لذت را از هوای دوگانگی خالی کردی و آن گاه، ذره ذره ابدیت را با اکسیژن مرگ، فروبلعیدی.
عطش جان را نشاندی به خنکای روشن چشمه سار.
«دور شدی از شب بیدرد و بر کندی ریشه بیشوری را.
قطره را شستی و دریا را در نوسان آوردی».
آواز حقیقت، چیزی بود که تو را بیش از هر چیز در پی خود دواند. سایه روشن خاک، تو را آگاه نمیکرد به نور، پس آن گاه به خورشید اشاره کردی و نهراسیدی از مرگ؛ بیآنکه بیاندیشی بعد از تو چه کسی «سر هر دیوار میخکی بکارد، پای هر پنجره شعری بخواند هر کلاغی را کاجی بدهد و آشتی بدهد و راه برود و نور بخورد و دوست بدارد».
گذشتی از طعم گس انجیر سیاه در دهان تابستان و سوار بر نسیمی دلانگیز، از منطق خشک زمین عبور کردی و به صفای بیکران آسمان پیوستی.
قفس تن راشکستی و به آواز قناری پیوستی و در صبحدم بهاری دوست، عاشقانه نفس کشیدی.
سارها را در کنج کاجها وانهادی و از روی شانههای باد، دست دوستی تکان دادی. و صدای دوست، تورا در بر گرفت و آن گاه سرودی «ای سرطان شریف عزلت! سطح من ارزانی تو باد!»
***
شاعر انار
غصه مردمان دلتنگ روستاهای ندارکاشان، در ینگه دنیا هم راحتش نمیگذارد. تا دلتنگ مادر میشود، به خانه بر میگردد؛ هر کجای جهان و با هر کس که میخواهد باشد. در خیابانهای بالا شهر تهران هم نمیتواند از غصه گل آلود شدن آب روستاهای کاشان که آبشخور کبوتران است، بر کنار باشد.
دلتنگ که میشود، به گلستانه میرود؛ بیغل و غش مثل نسیم.
پاییزها با رنگین کمان پس از باران کاشان، نقاشی میکشد؛ از کوهها از چمشهها از چلچلهها و درختان انار؛ آری! از انار؛ حتی اگر طعم ترکههایش را در مدرسه به خورد رگهای کف دستش داده باشند!
حتی مدیر مدرسه هم طراوت چهرهاش و برق چشمهایش از تماشای دستخط نقاش سارها و لادنها، پنهان شدنی نیست.
با این همه، کم کم فهمید حوض نقاشیهایش ماهی ندارد، پس شاعر شد.
خوشآمدی سهراب!
به سرزمین مادریات. به جهان فردوسی، حکیم توس، به شیراز سعدی و حافظ خوش آمدی!
کجا پیدایت کنیم، سهراب؟
در خیابانهای تهران یا بیابانهای کاشان؟
«به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که...» مبادا که چه؟ از چه میترسی سهراب شعر؟ مگر سرطان خون، میتواند چراغ شعرت را خاموش کند؟ تو، شعرت نوشداروی زندگی است.
«عکسهایش دروغ میگویند، من که میگویم او جنون دارد من که باور نمیکنم خورشید، سرطانی به رنگ خون دارد.»
«کفشهایم کو»
کجا میخواهی بروی سهراب؟ اینجا ابرها فقط به هوای تو میبارند، دشتهای گلستانه، ازهایهای پنهانی تو سیراب میشوند. راستی سهراب! خانه دوست کجاست؟ کفشهایت را کجا یافتی؟ چگونه از شبهای افسرده و سرد خلاص شدی و رفتی تا ته دشت دویدی، تا قله کوه؟ به کدام گل سرخ نماز خواندی؟ کعبهات زیرکدام اقاقی پنهان است؟
***
تا سفر دریا
خانه دوست، پشت همین صمیمیت سیال خداست. چمدانی و کفشهایی پر از آواز و خلوتی که روی شاخه ازلی باد میخورد.
کافی است اذان بگوید مردی که حنجرههای این حوالی را پر کرده از احساس موسیقی مرغان اساطیر و عاشقانهترین تصنیفش، زیر پای کودکان آگاهی، آب میخورد؛ آبی که رمز محو شدن در فهم سفری به پشت دریاها را ترسیم میکند.
سهراب، همان مسافر پابرهنه است؛ ایستاده در قرار دلی که هجوم حقیقت را انتظار میکشد. تا برسد؛
«اینجاست، آیید، پنجره بگشاید ای من دگر منها» دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم.»
***
مرغ مهاجر
ای کاش دلم مثل تو شاعر بشود
خلاقتر از ذهن عشایر بشود
یعنی که پس از این دل بیدغدغهام
سهرابترین مرغ مهاجر بشود
***
شاعر «پنجرههای رو به تجلی باز»
«به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن؛ واژهای در قفس است».
«بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید».
این کلام مردی است که نفسش، طعم تغزل داشت؛ رنگ احساس و عاشقی.
شاعری که شعرش را بر بوم رنگها میپاشید.
شاعری که خدا را در یک قدمی خود حس میکرد.
شاعری که آب را گل نمیکرد تا مردمان بالا دست و پائین دست، در آن به تماشای راز گل سرخ بروند.
شاعری از جنس آب، که آفتاب، نرم و آهسته به سراغش میرفت و در لابهلای کلماتش، نور میپاشید.
او که با چشمهایی شسته، دنیا را جور دیگر میدید و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی میدانست که از حادثه عشق، تر بود.
شاعری از پشت دریاها؛ از اهالی شهری که در آن، پنجرهها رو به تجلّی باز است. او آنگونه زندگی کرد، که به قانون زمین بر نخورد.
شاعری مسلمان، که قبلهاش یک گل سرخ بود و جانمازش چشمه، با سجّادهای به وسعت دشت. شاعری که آب، بیفلسفه میخورد و به آغاز زمین نزدیک بود.
او که دچار بود و عاشق، و همیشه عاشق تنهاست.
شاعری که یک شب در ازدحام خاکستری کوچهها، چمدان تنهاییاش را بست و رفت.
«ای دوست، چه پرسی تو، که: ـ «سهراب» کجا رفت؟
ـ سهراب، «سپهری» شد و «سر وقت خدا» رفت!
او نور سحر بود، کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق، در افق تیره این شهر
تابید و به آن جا که قَدَر گفت و قضا، رفت
ناگاه، چو پروانه، سبک خیز و سبک بال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت!
ای جامه شعرت «نخ آواز قناری»
رفتی تو و از باغ و چمن، نور و نوا، رفت».
***
مسافری از سپهر
قایقی آمده است، از راههای دور و خاکهای غریبی که در آن هیچ کسی نیست. و مسافری را از مصاحبت با آفتاب آورده است که اهل کاشان است و پیشهاش نقاشی، ـ گاهگاهی هم قفسی میسازد با رنگ و به ما میفروشد تا به آواز شقایق که در آن زندانی است، دل تنهاییمان تازه شود!
آمده است و پیامی آورده که آب را گل نکنیم، شاید این آب روان میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی! همسفرش چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهایی او جا دارد. چمدانش پر از سوغاتی است، پر از سیب سرخ خورشید، برای آنانی که میترسند از سطح سیمانی قرن!
شعرهای تازهاش را به سمساری محله فروخته تا گوشواری بخرد برای زن زیبای جزامی! یک شبه، همه منظومه شمسی را دویده تا دُبّ اکبرش را بر گردن دخترک بیپای روی پُل بیاویزد! همتی کرده تا اگر در تپش باغ، خدا را دید، بگوید که ماهیها حوضشان بیآب است.
کفشهایش گم شده است! شاید آن را آشیانی کرده است برای یک جفت زنجره عاشق، که در پشت دیوارهای هیچستان، صدایشان گم شده است!
به سراغش اگر میروید، مثل برگ رها شده بر روی آب، قدم بردارید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهاییاش که پر از نان و پنیر و ریحان است، برای پیرمرد کور همسایه که نان خشکش را در شبنم نگاه گل سرخ تَر میکند!
از پنجره چشمان او، زندگی رسم خوشایندی است که بال و پری دارد با وسعت مرگ و پرشی به اندازه عشق! در کلبه تنهایی او، زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت، از یاد من و تو برود.
او مثل بوی بابونه سبز، مرگ را میشناسد؛ مرگی که در ذات شب دهکده از صبح، سخن میگوید. حیف که نشد روبه روی وضوح کبوتران بنشنید و به شیوه باران، مهربانی را قطره قطره کند!
آمده بود تا برای پرسش دیرینهاش، جوابی بگیرد که «خانه دوست کجاست؟» و پاسخش را در آبیِ حوضهای خالی یافت و به سر وقت خدا رفت.
و هیچ فکر نکرد که ما در میان پریشانی پنجرههای مهآلود، برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم!
***
بهار؛ بیشعر و نقاشی
صدای زمزمه آب، تا گلابستان ادامه دارد، امّا خزان زودرس، هالهای از غم در نگاه چلچلهها پدید آورده است؛ چگونه بهار میتواند در نگاهِ یک «شاعر» بمیرد! و یا، یک شاعر در نگاهِ بهار!؟
آخرین «نقاشی»اش، جادهای به سمت ابدیت را نشان میدهد که در کنارههایش دیگر «شقایقی نیست» و زندگی، تنها در آن سوی آینهها ادامه دارد!
او، تمام فصلها را حسّ کرده بود، امّا فصل بهار، آن هم در «کاشان»، که باغهایش گُلابین و کوچههایش آکنده از عطر «شعر»هاست، رنگ دیگری دارد! هر کس برای رفتن به «خانه دوست» دسته گلی در دست و غزلی بر لب، قصد تفأل میکند و نذر خویش را به سقاخانههای «قمصر» میبرد، تا از اشکِ گلاب، شمع جان به پروانه وصال برساند. امّا امروز بهار، ناباورانه سوگ «سهراب» را با تمام وجود حس کرد و سردترین نقاشی خود را بر پرده سیاه تماشا آویخت!
انگار مرگ، هیچ «نوشدارویی» را نمیشناسد و هیچ بهاری را بهانه زندگی نمیداند؛ حتّی اگر زندگی «سهراب» در میان باشد!
اگر چرخ گردان کِشد زین تو سرانجام، خشت است بالین تو
سهراب، از شعر تا نقاشی، از سکوت تا فریاد، نیلوفر دلش را از مرداب زمانه بیرون کشید و مثل آرامشِ نگاهش، به دریا بخشید. او نگذاشت «زندگی بر لب طاقچه عادت» از یادش برود؛ آنگونه که از یاد بسیاری رفته بود! زندگی را سرود، نقاشی کرد؛ و مثل آب، در تمام صحنهها، جاریاش کرد.
سهراب هیچگاه نگاهش را نفروخت؛ نگاهی که از اشراقی خاصّ و شهودی عالی بهره میبرد. نگاهی که در بین مردم ریشه داشت و بازتاب آیینه آنها بود. نگاهی که «تمام آبها را زلال، تمام درویشها را سیر و تمام کبوترها را سیراب» میخواست!
سهراب، ایمانش را از سپیدارها، تقوایش را از پرندگان و صداقتش را از آبها، آموخته بود؛ با تبسّمِ شبنمها وضو میگرفت و با قدقامت گلها، نماز میخواند!
امروز، سهراب اهل کاشان نیست که در آن سوی نقاشیهایش گم شده باشد! فراتر از مرزهای خطکشی شده اندیشه و فراتر از نگاه بسته زمان، این شعرهای اهورایی اوست که زمزمه میشود.
با مرثیهای سبز، «به سراغ چینیِ نازک تنهایی»اش میرویم، یادش در لحظههای سبز نیایش، ستوده باد.
وه که هر گه که سبزه در بستان
به دمیدی چه خوش شدی، دلِ من
بگذر ای دوست، تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده، از گِل من
منبع: سایت حوزه
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}