زمين و نگاه تكنولوژيك
زمين و نگاه تكنولوژيك
زمين و نگاه تكنولوژيك
نويسنده: احمد رهدار
بحران محيط زيست كه حاصل تسلط و تصرف علم و تكنولوژي غربي بر سرزمين و زندگي انسانهاست، از نگران كنندهترين محصولات توسعه اقتصادي و اجتماعي غربي است. نويسنده معتقد است مشكلات و بحرانهايي كه در طبيعت امروزي بوجود آمده است، معلول بهم خوردن همان رابطه انسان با خدا باشد، او همچنين در ادامه به عوارض و پيامدهاي اين بحرانها اشاره نموده است.
برخي غرب و الگوي توسعه اقتصادي و اجتماعي غربي را فقط از جنبه آموزههاي اخلاقي به نقد ميكشند كه البته نقدي بسزا و در خور است؛ زيرا مفاسد اخلاقي، امروزه بيش از هر زمان ديگر، غرب پيشرفته در زمينه مسائل اقتصادي را به سمت نابودي مطلق ميبرد. اما آيا غرب و الگوي توسعه غربي فقط از اين يك رهگذر با كاستي روبروست؟!
بحران محيط زيست كه حاصل تسلط و تصرف علم و تكنولوژي غربي بر سرزمين و زندگي انسانهاست، از نگران كنندهترين محصولات توسعه اقتصادي و اجتماعي غربي است.
در اين مقاله به نظرياتي پرداخته شده است كه ميتوان درسهايي از آن براي خروج از اين وضعيت آموخت.
به راستي انسان قرن بيست و يكم، انسان حيرتزدهاي است. و او طبيعت را - كه خانه و ماواي اوست - در آستانه تحولات و تغييرات شگرف و عجيبي ميبيند. پيش گوييهايي مراكز تحقيقاتي در مورد آينده مجهول و تاريك بشر مدرن زده امروز، بر اين حيراني ميافزايد. نه ميتواند نسبت به آينده خود و نسلهاي پس از خود بيتفاوت باشد و نه ميتواند كه به وعدههاي كهنه صاحبان صنعت مدرن اعتماد كند. اين حيراني فزاينده و بيدرمان، آرامش بشر مدرن زده امروز را از بين بين برده است. او دنياي خود را با اضطرابي بيسابقه ميگذارند. او خود و از مخلوقات مصنوعياش، سخت آزرده و ناراحت است. و متاسفانه با علم به اينكه آنچه رخ ميدهد به ضرر اوست، ناچار است اعتراف كند كه ما ديگر قادر نيستيم رويدادها را تحت كنترل درآوريم. اين انسان، محيط زيست خود را به كلي از بين برده است و ميداند كه اهميت محيط زيست به خاطر اهميت انسان است، زيرا بقاي انسان به وسيلهاي بقاي ساير گونههايي كه محيط زيست دامن رشد آنها است، ميباشد. انسان قرن بيست و يكم، گاه با خود ميانديشد كه براي فراگير به آسمانها و يا قعر درياها فرار كند. اما لحظهاي نگذشته كه درمييابد، فضولات دنياي صنعتي آنجا را نيز غير قابل اسكان كرده است. و بدتر اينكه ظاهرا اين تنها كره زمين است كه پيوند بين اجزاي حياتي و غير حياتي آن ممكن است. بيچاره! وقتي درمييابد كه تمام راهها به رويش بسته شده است، با خشمي كه سراسر وجودش را گرفته است، فرياد ميزند، نفرين ميكند و ... ديوانه ميشود و بانگ برميآورد كه اين تكنولوژي معاصر، با مكانيسم طبيعت ناسازگار است، چرا به خاطر حيات همه گونههاي حياتي روي زمين از آن دست نميكشد؟ اما ظاهرا هيچ كاري نميتوان كرد. زيرا براي بشريتي كه به خاطر جريان تجدد و مدرن شدن، تمام توجه خود را به بيرون و خارج از وجود خويش معطوف داشته، چندان آسان نيست كه ببيند خرابكارياي كه بر روي طبيعت و محيط زيست انجام داده در واقع نوعي برون هشتگي بينوايي حالت دروني نفس انسانهايي است كه اعمال خود آنها موجب چنين بحران زيست محيطي شده است. او، علت را در همه چيز بجز خودش ميجويد! به همين علت، از همه چيز فرار ميكند؛ حتي از طبيعت. در روزگار گذشته، انسان بايد از چنگ طبيعت نجات داده ميشد. امروزه اين طبيعت است كه در هر دو زمان جنگ و صلح بايد از دست انسان نجات داده شود. در حقيقت، اين طبيعت است كه امروز از دست بشر مدرن زده فرار ميكند.
انسان جديد هبوط كرده است و در اين هبوط جديد، به قيمت كشف و به دست آوردن سرزمين خيالي جديدي پر از غنايم آشكار، بهشت را از دست داده است. بشر براي كشف اين زمين مملو از واقعيات كه ميتواند آنها را بنابر ميل خويش مشاهده و دستكاري كند، بهشت جهاني نمادين و راز آلود و پر از معنا را از دست داده است. اما در اين نقش جديد به مثابه «خداي روي زمين» كه بشر ديگر جلوهاي از نمونه اعلاي آسماني خويش نيست، انسان اگر نتواند چشم اندازي از آن بهشت گمشده را از نو كسب كند، در خطر شوم نابود شدن توسط همين زميني كه ظاهرا بر آن سلطه و حاكميت كامل دارد ميباشد.
اما حقيقت اين است كه بشر قرن مدرن، سال 2000 را در حالي سپري كرد كه از جنگلهاي انبوه كره زمين هيچ اثري نبود و آنچه هم باقي مانده بود، يا در حال سوختن بود و يا در حال قطع شدن! بشر قرن بيستم و يكم نه تنها «شادماني ها عصرهاي طلايي افسانهاي» را تجربه نكرده، بلكه تحقق نيافتن وعدههاي پيشين، كولهبار غمش را سنگينتر كرد و او را به آينده راه، مشكوكتر.
صاحبان اين ديدگاه نيز از اين نكته غفلت كردهاند كه طبيعت محدود است و حدود و ثغور آن را نميشود به طور نامحدود به عقب راند. انسان نميتواند به سادگي و به طور بيوقفه به فتح و سلطه خويش برطبيعت ادامه دهد، بيآنكه متوقع باشد كه طبيعت نيز براي برقراري مجدد تعادل و توازني كه توسط بشر به هم زده شده، عكسالعمل نشان دهد. اشكال كار؛ حكماي الهي، كمال انسان را در تنظيم صحيح چهار رابطه ذيل بيان كردهاند: رابطه انسان با خدا، رابطه انسان با خودش، رابطه انسان با انسان و رابطه انسان با طبيعت. آنان معتقدند كه به هر ميزان كه اين روابط چهارگانه تنظيم شود، انسان به كمال خود بيشتر نزديك ميشود. آنها همچنين معتقدند كه در ميان اين روابط چهارگانه آنچه مهمتر از بقيه ميباشد، همان رابطه نخست، يعني رابطه انسان با خداست كه اگر تنظيم شود، تا حد زيادي روابط سه گانه ديگر نيز تنظيم خواهد شد و اگر بهم بخورد، تا حد زيادي روابط سه گانه را بهم خواهد زد. به نظر ميرسد مشكلات و بحرانهايي كه در طبيعت امروزي به وجود آمده است، معلول بهم خوردن همان رابطه انسان با خدا باشد. اين علت مهم، از زوايايي مختلف توسط برخي از مدافعان محيط زيست به همراه برخي عوارض و پيامدهاي آن مطرح شده است. كه ذيلا به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
بشر جديد در اين تغيير نسبت، تنها نگاه خود را به بهرهوري مادي هر چه بيشتر از زمين معطوف كرد. از اين رو تلذذ مادي تنها هدف و غايتي به حساب آمد كه در نحو ارتباط انسان و طبيعت لحاظ ميشد. حال اينكه مديريت انسان درباره زمين بايد اصولا به سوي سه هدف جهت گيرد؛ سلامتي، زيبايي و پايداري. در آن صورت هدف چهارم - تنها هدف مورد قبول كارشناسان - يعني بهرهزايي تقريبا همچون يك محصول فرعي به دست خواهد آمد.
چنين ميشود كه انسان جديد تنها خوراك و شهوت را اصل ميپندارد و بس. و متاسفانه اين دو، عرصه تنازع و درگيري است و در دنياي امروز شاهد هستيم كه اين تنازع در روند تشديدي خود به «جنگ همه عليه همه» تبديل شده است؛ جنگ انسان عليه انسان و انسان عليه طبيعت و انسان عليه خدا. بدين سان است كه زمين كه روزگاري بهترين خانه و آشيانه بشر بوده است، به ميدان يك تازان تنازع بقا مبدل گشته است.
متاسفانه اين تنازع به نام رفاه صورت ميگيرد، اما هيچ كس به اين فكر نميكند كه هيچ درجه از رفاه نميتواند انباشت مقادير عظيم مواد بسيار مخرب و مهلكي را توجيه كند كه هيچ كس نميداند چگونه ميتوان از خطر آن ايمن بود و به صورت خطر بيقياس براي نسلهاي بعد و حتي اعصار زمينشناسي باقي خواهد ماند و انجام دادن چنين عملي تجاوز به ذات زندگي است؛ تجاوزي فوقالعاده بزرگتر از هر جنايتي كه تا كنون به دست بشر صورت گرفته است. اين پندار كه يك تمدن ميتواند پايههاي خود را به چنين تجاوزي استوار سازد، يك شرارت اخلاقي، معنوي و مابعدالطبيعي است. اين بدان معني است كه امور اقتصادي آدمي را به گونهاي سامان دهيم كه گويي خود مردم حقيقتا حايز هيچ اهميتي نيستند.
چنان كه وايتهد و مكتب وي و معدودي فلاسفه منفرد نظير كالينگوود را كه علاقه و توجهي به طبيعت نشان دادهاند كنار بگذاريم، هيچ مكتب فلسفي ديگري مصر بر ضرورت يك فلسفه طبيعت وسيع بر به دست دادن چنين فلسفهاي بر پايه فلسفه توماسي نبوده است. همچنين مكتب فنومنولوژي (پديدار شناختي) نيز درون خود يك فلسفه طبيعت را به دست ميدهد، اما هيچ يك از آن مكاتب پذيرش وسيع يا كلي كسب نكردهاند.
شيوه برخورد و نگاه رمانتيك به طبيعت نيز بيش از آنچه عقلاني باشد جنبه احساسي و عاطفي داشت. وردزورث از «عدم مقاومت و انفعال حكميانه» سخن ميگويد و كيتز (3) از «توانايي منفي». اين روحيه و نگرش منفي نميتوانست دانشي را به وجود آورد و شكل دهد. هر اندازه هم كه نهضت رمانتيك به كشف دوباره هنر قرون وسطي يا زيبايي طبيعت دست نخورده كمك كرده باشد، نميتوانست بر جريان علم تاثير گذارده و يا بعد جديدي را درون خود علم به وجود آورد كه از آن طريق بشر بتواند جبنههايي از طبيعت را كه علم قرن هفدهم و پس از آن در ملاحظه و درك آن ناكام مانده بود فهم و در نمايد.
خلاصه اينكه؛ فقدان قانون شريعت كليسا نه تنها بروز ناآراميهاي اجتماعي را آسانتر ساخت، بلكه همچنين فروپاشي طبيعت را از طريق استثمار بيحد و حصر آن تسهيل كرد. رشد و توسعه علم اقتصاد به عنوان يك رشته مستقل علمي، كه موضوع آن انساني است كه تنها از منظر نيازهاي مادياش ديده شده است نتيجه وضعيتي است كه در آن هيچ دستورالعمل ديني مستقيمي در مورد اينكه حقوق و تكاليف انسان نسبت به طبيعت و خداوند چيست وجود ندارد. در اين ميان، تنها الهيات طبيعي دين اسلام جامع و كامل ميباشد كه متاسفانه بنا به علل متفاوتي هرگز عملي نشده است. د) علم گرايي افراطي؛ يكي از دلايل عمده اين فقدان پذيرش بعد معنوي بحران زيست محيطي بقاي نوعي علم گرايي و يا باور علمي (4) است كه تا به امروز در علم جديد ادامه يافته است؛ البته نه به صورت شيوه خاصي از معرفت طبيعت، بلكه به عنوان يك فلسفه كامل و فراگيري كه همه واقعيات را به سطح مادي امور و پديدههاي تقليل ميدهد و تحت هيچ شرايطي مايل به پذيرش وجود ديدگاههاي به اصطلاح غير علمي نيست. در حالي كه نظرگاههاي ديگر كه از دكترينهاي قديمي نشات گرفتهاند، حين آنكه مشروعيت علم به عنوان امري محدود و محصور به بعد مادي واقعيات را انكار نميكنند، دايما نسبت به وجود يك شبكه روابط دروني اذعان دارند كه طبيعت مادي را به قلمرو «روح» و در صورت بيروني اشياء و تعينات را به واقعيتي دروني كه آنها را پوشيده ميدارند و در همان حال آشكار ميسازند پيوند ميزند. اين تقليل گرايي و تخصص و انحصار واقعيات به بعد مادي آنها، به همراه علم گرايي ملازم آن موجب شده تا در اكثر مواقع علم غربي از توجه به علل و اسباب درونيتر بحران زيست محيطي غفلت نمايد. اين همه حيراني و دلهره كه سرپاي بشر امروز را گرفته است، معلول انديشههاي افراطي علم گرايي است كه از قرن 18 به بعد فكر بشر مدرن را تسخير و تخدير كرد و به او ياد داد كه از اين به بعد بايد آنچه را كه علم محض تجربي بر آن صحه ميگذارد، بدون چون و چرا پذيرا باشد. اين انديشه، همه چيز را در ترازوي ماده و انرژي و زر و قدرت ميسنجد و تصور ميكرد كه با علم نويني كه به دست آورده است، بر همه مشكلات فرا روي بشر ميتواند كه فايق آيد. از اين رو كسي مثل بورلوگ دانشمند آمريكايي معروف به «پدر انقلاب سبز» ! طي نطقي در سال 1971 در اجلاسيه سازمان خواروبار كشاورزي جهاني (5) علنا به استهزاي مدافعان استوار محيط زيست پرداخت و آنان را متهم كرد كه دانش بشر را بيمقدار ميانگارند و بازگشت به طبيعت را توصيه ميكنند! ... 21 سال پس از بورلوگ، «لسترتارو» - مشاور اقتصادي بيل كلينتون، رييس جمهور وقت آمريكا - شعار او را پي ميگيرد و ميگويد: در آينده مزيت نسبي توليدات انسان، جايگرين مزيت مواهب طبيعي خواهد شد. وي در كتاب خويش، - رويارويي بزرگ- ضمن تمسخر كساني كه هنوز در پي بازگشت به فضليتهاي روم باستان براي نجات جهان هستند، با زيركي خلط بحث نموده است نتيجه به ظاهر خردمندانه با اين مضمون ميگيرد كه: واقعيت جديد، موجب خلق ارزشهاي جديد، ترتيبات جديد، قواعد جديد و نمادهاي جديد ميگردد و يكي از آن واقعيت جديد آن است كه منابع طبيعي در عمل از معادلات رقابتي حذف گرديده است، داشتن آن راه ثروتمند شدن نيست و نداشتن آن مانعي بر سر راه ثروتمند شدن ايجاد نميكند. ژاپن منابع طبيعي ندارد و ثروتمند است و آرژانتين منابع طبيعي دارد و ثروتمند نيست.
اما واقعيت اين است كه امروزه، «آنچه فرانسيس بيكن و ساير نخستين پيامبران علم به عنوان چيرگي انسان بر طبيعت ميستودند - چيرگي كه به گمان آنها وضع عمومي بشر به واسطه آن ميتوانست بهتر شود - در نظر ساير تفسيرگران افسانهاي «فاوست» (6) گونه تلقي گرديده و برتري شناخت علمي، گستاخانه و غير اخلاقي به شمار آمده است. مضحكتر اين كه، در اين اثنا همان طور كه در چهره مشهوري چون آرنولد توينبي ديده ميشود، بسياري از دانشمندان، مورخين و حتي معدودي از متكلمين بخش اعظمي از بار مسؤوليت بحران زيست محيطي را به عوض پارهاي تحولات در داخل تمدن غرب كه از قرون وسطي، رنسانس و قرن هفدهم شروع شدهاند بر دوش كل اديان توحيدي ميگذارند. انسان متجدد كه با بهرگيري از علمي كه صرفا به نظم مادي امور قايل است و همراه با حرص و آز به ويراني و غارت طبيعت پرداخته است، اكنون مايل است تا سرزنش اين كار را بر دوش سنت ديني مغرب زمين قرار دهد. در حالي كه در مجادله زيست محيطي جاري، هيچ چيز خطرناكتر از نگاه صرفا عملي به انسان و طبيعت نيست؛ نگاهي كه ارتباط بشر را با ريشه معنوي وي قطع ميكند و وجود يك طبيعت تقدس زدايي شده را مسلم ميگيرد.
اين طبيعت غير مقدس، در زير چنگال علم وحشي جديد له شده است و به دنبال خود بحرانهايي را آفريده است؛ بحرانهايي كه هرگز در طول تاريخ سابقه نداشته است: بحران كنوني زيست كره را با هيچ مشكل جهاني ديگر از ابتداي تاريخ تا كنون نميتوان مقايسه كرد. اكنون هيچ مشكلي وجود نداشته كه بر تمام مسايل عصر ما، بر سياره ما، بر سطح خارجي و درون و اعماق زمين، بر موجودات زنده، بر هواي كره و آب كره اين چنين اثر گذاشته و با آنها در تاثير و تاثر بوده است. انسان با دگرگون كردن طبيعت بينظمي و نابساماني به بار آورده و تعادل و توازن طبيعت را به هم زده است. ژاك - ايوكوستو - اقيانوس شناس برجسته جمله نغزي دارد: در گذشته طبيعت انسان در تهديد ميكرد اما امروزه انسان طبيعت را تهديد ميكند. بحران زيست محيطي مستقيما ناشي از كاربرد به اصطلاح صلحآميز و هدايت ناشده علم و فنآوري به اشكال مختلف است كه نه تنها به كاهش منابع، گرم شدن آب و هوا و نظاير آن انجاميده است، بلكه به اضافه جمعيت قحطي و هم اينك به اشكال تازهاي از بيماريهاي خاص نيز كه به طور مستقيم حيات انسانها را به مخاطره افكنده، منجر شده است. فرهنگهاي سنتي به ويژه فرهنگهاي سنتي آسيا، هيچگاه منظر انسان مدارانه نداشتهاند و هيچگاه انسان را از نظام الهي يا ديگر مخلوقاتي كه در بهره بردن از نعمتهاي كره زمين با او سهيماند، جدا نساختهاند. اخلاق در فرهنگ سنتي نه تنها شامل جامعه انساني بوده بلكه شامل ديگر مخلوقات زمين، جاندار و حتي غير جاندار نيز بوده است. علم نوين از ناحيه غالب مورخين علم به عنوان تنها شكل مشروع و ممكن علم طبيعت پذيرفته شده است و تمام علوم كيهان شناختي ديگر يا به عنوان پيشبيني اوليه و مقدماتي اين شكل از علم و يا انحرافاتي كه مانع علم نوين بودهاند تلقي شدهاند. كارهاي پيشتاز كساني چون برتلوت، (7) ماخ، (8) دوهم، (9) سارتون، (10) تانري، (11) تورندايك (12) و ديگران سهم عظيمي در شيوه درك و برداشت ما از فعاليت علمي قرون و اعصار ديگر داشتهاند. اما معدودي از اين كارها ميتوانند در حل مساله بحران جديد مواجه انسان با طبيعت منشا اثر و كمكي باشند. اين بدين خاطر است كه ايشان، به عوض اينكه داوران بيطرف علوم باستاني و قرون وسطي و مشاهده كنندگان و ناظران عيني و يا حتي منتقدين علم جديد باشند به طور كامل اين ديدگاه را پذيرفتهاند كه تنها صورت ممكن و مشروع علم همين علم جديد است. صرفا نگاه و نگرش مورخين جديد علم در مورد آن چيزي است كه از ديد آنها، در واقع، علم قرون وسطي است. چنان كه مايل باشيم تا از تاريخ علم به نحو سودمندي براي حل مسايل مادي كه علم نوين كاربرد آن به وجود آوردهاند استفاده كنيم، نميتوانيم صرفا به روش جاري مطالعه تاريخ علم دلخوش باشيم. بلكه همچنين بايد علوم طبيعي ساير تمدنها و دورانها را، مستقيم از سهم آنان در علم نوين يا فقدان چنين سهمي مورد مداقه قرار دهيم. البته علوم كيهان شناختي سنتي - آن سلسله كامل از علمي كه با اشكال، اعداد، صور، رنگها و ارتباط و همخواني بين نظامهاي گوناگون واقعيت سرو كار دارند - تنها ميتوانند در پرتو معنويتي زنده فهميده شوند و اهميت نمادين آنها مكشوف شود. بدون پرتو افشاني يك سنت ديني زنده به همراه متافيزيك و كلام مختص به آن، علوم كيهان شناختي تاريك و مبهم و غير قابل فهم و ادراك ميشوند.
درست است كه علم في نفسه امري مشروع است. اما نقش و عملكرد و شيوه انطباق و كاربرد آن، به خاطر فقدان صورت بالاتري از معرفت كه بتوان علم را درون آن جاي داد، و نيز تخريب ارزش قدس و معنوي طبيعت، به صورت امري نامشروع و حتي خطرناك درآمده است. براي اصلاح اين وضع، معرفت متافيزيكي طبيعت بايد از نو احيا شود و ماهيت قدسي طبيعت دوباره بدان بازگردانده شود به منظور نيل به چنين هدفي بايد تاريخ و فلسفه علم به رابطه با الهيات و كلام مسيحي و فلسفه قديمي طبيعت كه در جريان بخش اعظمي از تاريخ اروپا وجود داشته از نو بررسي شود. آموزه مسيحي نيز بايد توسعه داده شود تا حدي كه اعتقاد و آموزهاي راجع به اهميت معنوي طبيعت را نيز در برگيرد.
ايجاد هيچ صلح و آرامشي بين آحاد بشر، بدون ايجاد صلح و آرامش و هماهنگي و سازگاري بين انسان و طبيعت ممكن و مقدور نيست و براي كسب صلح و آشتي و هماهنگي با طبيعت هم انسان بايد در حالت هماهنگي و تعادل با عرش، و در نهايت با منشا و منبع همه موجودات به سر برد. كسي كه با خداوند در حالت صلح و آشتي است با مخلوقات او، اعم از طبيعت و كل محيط طبيعي نگرشي تجاوزكارانه و جنگجويانه است اميدي بر صلح و آرامش در جامعه انساني نيست. علاوه بر اين، شايد همه به تحقيق در نمييابند كه براي حصول به چنين صلح و آرامشي با طبيعت ابتدا به صلح و آشتي با نظم با روحاني و معنوي عالم نياز است. براي صلح آشتي با زمين، ابتدا بايد با آسمان آشتي كرد. جز وفادار ماندن انسان به اين انديشه كه وجود وي انعكاسي فراتر از چيزي است كه از قلمرو صرفا انساني وي فراتر و متعاليتر است راهي براي اينكه از انسانيت خويش دفاع كند و به واسطه اختراعات و ابداعات و حيلههاي فكري خويش دچار مسايل فرو آدمي نشود وجود ندارد. دستيابي به صلح و آرامش در جامعه انساني و حفظ ارزشهاي انساني بدون صلح و آشتي با نظامهاي طبيعي و معنوي و احترام گذاشتن به واقعيات تغيير ناپذير فوق بشري كه منشاء هر آن چيزي است كه «ارزشهاي انساني» خوانده ميشوند ممكن نيست. اينكه انسجام و هماهنگي بين انسان و طبيعت از بين رفته، واقعيتي است كه اكثر مردم به آن اذعان دارند. اما همه مردم به تحقيق نميدانند كه اين عدم توازن به خاطر تخريب انسجام و هماهنگي بين انسان و خداوند است.
فقدان دانش متافيزيك مسؤول از دست دادن هماهنگي و انسجام بين انسان و طبيعت و نقش علوم طبيعت در شماي كلي دانش بشري است، و به واسطه اين حقيقت كه چنين دانشي تقريبا به كلي در غرب به دست فراموشي سپرده شده است، در حالي كه در سنتهاي الهي مشرق زمين به حيات خويش ادامه داده است، انسان مدرن بايد براي كشف دوباره اهميت متافيزيكي طبيعت و احياي سنت متافيزيكي در مغرب زمين به اين سنتهاي به ويژه سنت اسلامي روي آورد. اگر مشرق زمين دارد به زور و الزام، تكنيكهاي غربي سلطه بر طبيعت را ياد ميگيرد، براي آموختن اينكه چگونه از تبديل اين سلطه به نابودي صرف خويشتن جلوگيري كنيم چاره جز رو كردن به متافيزيك الهي نداريم. معدودي از متكلمين مسيحي به خوبي دريافتهاند براي اينكه انسان بتواند اعتقاد محكمي به خود دين داشته باشد، ضروري است اعتقاد داشته باشد كه خلقت، علامت و نشانهاي از خالق هستي را به نمايش ميگذارد.
نظام تغيير و تحولات در طبيعت به گونهاي است كه هميشه فضولات به مثابه حلقه هايي كاملا ضروري و ارزشمندي، چرخههاي حافظ حيات در كره زمين را تكميل و تقويت ميكنند، در زبان علوم رسمي به اين پديده پس خورانده ميگويند. در طبيعت بكر هرگز چيزي كه لفظ فضولات به معناي زايد بر آن مصداق پيدا كند به وجود نميآيد. فضولات جانوران لايه خاك را حاصلخيز ميسازد و همراه با برگ درختان فعالترين لايه خاكي يعني لايه روخاك يا لاشخاك را تشكيل ميدهد و تحولات مادي طبيعت همواره در دايره بستهاي انجام ميشود كه هيچ چيز در آن زيادي و غير ضرور نيست. فضولات جانداران و برگهاي خشك درختان همان قدر در تكميل اين چرخههاي حياتي دخالت دارند كه آب و هوا نور و خورشيد. در صنايع مدرن، بشر با شتاب بسيار زياد و در سطح بسيار گسترده و وحشتآور مواد و منابع را به صورتي در ميآورد كه امكان بازگشت به طبيعت را به طور كامل از دست ميدهند و همواره به صورت فضولات باقي ميمانند. فضولاتي كه مثل د.د.ت و نايلون هرگز امكان پالايش و جذب آنها در چرخههاي حيات طبيعي وجود ندارد و بعضا حتي به گونه اي مرگ آور و غير قابل جبران،كانون هاي اوليه حيات را در كره زمين آلوده ميسازند و بقاي نوع بشر را با خطر حتمي مواجه ميكنند و اين بسيار وحشت انگيزتر از خطري است كه از جانب محدوديت منابع و معادن بشر را تهديد ميكند. نظام تكتولوژي مدرن فضولاتي از خود به جاي ميگذارد كه هيچ راهي براي دفع آن وجود ندارد و اصلا مشكل ما دفع فضولات نيست، چرا كه محدوديت منابع طبيعي در كره زمين ادامه اين وضعيت را تا حداكثر يك قرن ديگر ناممكن ميسازد تنها راهي كه براي حفظ وضعيت موجود باقي ميماند اين است كه نظام صنعتي همچون طبيعت، فضولات خود را پسخوراند كند يا راهي براي جذب فضولات توسط خود طبيعت پيدا شود. هيچ يك اين دو راه امكانپذير نيست، چرا كه اصولا صفت ذاتي تكنولوژي مدرن آن است كه طبيعت را به صورتي تغيير شكل ميدهد كه نه هرگز امكان جذب آنها توسط طبيعت وجود دارد و نه خود سيستمهاي صنعتي ميتوانند فضولات مدرن توانسته است از عهده تصرفي اين چنين در طبيعت برآيد.
برخي ديگر از دانشمندان معتقدند كه راه اين است كه پس ماندهها را جمع كنند و با استفاده از روشهاي پيشرفته مواد زايد را به مواد مورد نياز صنايع ديگر تبديل سازند. يعني چرخه سيستم را به گونهاي تنظيم كنند كه بازدههاي هر سيستم خرد، يا بازده نهايي باشند و با كمترين فضولات به مصرف برسند و يا داده براي سيستم خرد و يا كلان ديگر شوند.
براي حفظ محيط زيست، اهميت آموزش و پرورش كمتر از اقتصاد و تكنولوژي نيست. آموزش در همه جا؛ در خانه، در مدرسه، محل كار و در جامعه، آموزش جهان بيني جديد بر پايه بوم شناسي باشد و از كودكستان تا دانشگاه تداوم داشته باشد.
در دوران پس از قرون وسطي مشاهده مطالعه طبيعت بر پايه يك آموزه متافيزيكي تا حدودي مشكلتر است، با اين وجود اين مطلب تا انتهاي قرن نوزدهم ادامه پيدا كرده است. افرادي چون جان ري (15) و ديگر مورخين طبيعي مسيحي هنوز به ميدان ميرفتند تا به دنبال آثار و قرائن خداوند بگردند. در آلمان عارف و كيمياگر مشهور ژاكوب بوهمه، كه يكي از آخرين متصوفه مسيحي است، به سنت كيمياگرانه مطالعه طبيعت ادامه ميداد. گوته، در اثر خويش به نام مكتب رنگها (16) اين علاقه و توجه به نمادگرايي رنگها و تناسب موجود در درون طبيعت را ادامه داد.
اورت مندلسون با توضيح مبهمي كه از پيشرفت تكنولوژي ميدهد، آن را «تنها راه مقابله با مشكلات زيست محيطي ميداند: چشم پوشيدن از مزاياي تكنولوژي يا به كار نگرفتن آن نه تنها مناسب نيست، اصلا غير ممكن است. راه مقابله با مشكلات اين است كه از همين نقطهاي كه هستيم به حركت خود ادامه دهيم اما راهها و تكنولوژيهايي را به كار گيريم كه در آينده ما را از هر گونه تاثير و تاثر كنترل ناپذير به دور نگاه دارد. توقف علم راه را بر هر گونه شناخت تازه ميبندد و تلاشهاي ما را در مواجه با مشكلات كنوني تضعيف ميكند. تكنولوژي به تنهايي پاسخگوي مسايل نيست اما بدون پيشرفتهاي تكنولوژي هم محال است پاسخ مسايل را بتوان يافت».
اما شوماخر به تكنولوژي مطلق و رها خوشبين نيست و بلكه بدبين است. و در نقد اين ديدگاه مندلسون مينويسد «اگر يك اقتصاد با رشد سريع براي نبرد با آلودگي مورد نياز باشد كه خود آلودگي نتيجه رشد سريع به نظر ميرسد، چه اميدي براي شكستن اين دايره غير متعارف (دور باطل) وجود دارد»؟ شهيد آويني (ره) نيز براي اين نوع نسخه پيچي كه براي حل بحرانهاي محيط زيست به تكنولوژي متوسل ميشوند، تعبير تف بالاي سر را به كار ميبرد. رابرت جي رينگر نيز در كتاب معروف و پر آوازه خود فروپاشي تمدن غرب، بالا بردن سطح تكنولوژي را به عنوان راه حل بحرانهاي مدرنيتهاي، با طرح چند سؤال مناسب نميداند.
در مقابل، برخي از متكلمين مثل كارل بارث (17) و اي. برونر (18) معتقدند كه طبيعت نميتواند چيزي راجع به خداوند به انسان ياد دهد و بنابراين داراي هيچ نفع كلامي و معنوي نيست. در باب اسطوره زداياني چون ر. بالتمن (19) نيز بايد گفت كه آنان هم به عوض نفوذ در معناي دروني اسطوره به عنوان نماد واقعيتي متعالي كه متوجه رابطه بين انسان و خداوند در تاريخ و گردونه هستي است، به كلي از اهميت بعد معنوي و روحاني طبيعت غفلت ميكنند و از اين روي طبيعت را به سطح زمينهاي مصنوعي و ساختگي براي ادامه حيات انسان متجدد تنزل ميدهند.
شايد هيچ موضوعي را نتوان در جهان يافت كه همچون بحران محيط زيست راه حلش فقط در گرو وحدت و همكاري مردم سراسر جهان باشد. بيشبهه هر ملتي و در درجه اول هر دولتي مسؤول منابع طبيعي منطقه، آبها، اقيانوسها و هواي سرزمين خود است اما امروزه مسؤوليت به تنهايي كافي نيست. بقاي بشر در زيست كره مسالهاي جهاني است و مساله جهاني را در محدوده مرزهايي كه نقشههاي جغرافيايي معلوم ميكنند نميتوان حل كرد.
1- باورهايي كه انسان را منفعل و بيحركت ميداند و او را تابع محيط و پيرو حوادث ميكند؛
2- ارزشهاي اخلاقي كه منشاء تنگنظري و سادهلوحي ميشوند؛
3- نهادهاي آرمان گرايانه و تصاويري از آينده كه توام با بدبيني است؛
4- ارزشهاي هنري و ذوقي كه طبيعتگرا، راكد و پر زرق و برق است.
و اما در مورد عواملي كه بايد اشاعه داده شود چنين آمده:
الف) در كنار ساير ارزشگذاريها، ارزشگذاري مادي و عقلاني يعني كارآيي و سوددهي اقتصادي پذيرفته شود؛
ب) وجدان كار تقدس يابد و الزامات آن توسعه يابد ولي كنجكاوي علمي محور باشد؛
ج) اصل شايستهسالاري به جاي وابستگيهاي اجتماعي و خويشاوندي تحكيم يابد؛
د) تسلط و اقتدار انسان بر طبيعت به عنوان ارزش برتر تلقي گردد.
مشاهده ميشود كه آنچه در مرامنامه توسعه توصيه ميشود، حذف اخلاق، باورهاي سنتي، آرمانهاي عالي، هنرهاي طبيعتگرا و ... مقابل، تاكيد بر كارايي و سوددهي، ارزشگذاري مادي و سلطه و اقتدار بر طبيعت ميباشد. به همين علت كساني چون «آثر شنفيليد (20) به سه دليل با هر گونه ممنوعيتي در استفاده بيرويه از منابع طبيعت مخالف است: الف: منابع تقريبا پايدار است؛ ب: نوآوري غني رو به گسترش و تكامل است؛ ج: پيشگوييهاي مربوط به محيط زيست درست از آب در نيامده است». سموئيل فلورمن نيز معتقد است كه بخش عمده پيشرفت انسان مديون جدايي از طبيعت است. پس ادامه گاه به گاه با طبيعت چه سودي دارد؟! آيا انسان بايد با طبيعت دايما در ارتباط باشد؟ باغچه كوچكي پشت خانه كفايت نميكند؟ هنرمندان شرقي زيبايي خلقت را در يك شكوفه تنها يا در تركيب چند تكه سنگ نشان دادهاند. مخالفان تكنولوژي با اين مدعا كه جدايي از طبيعت عاطفه از انسان ميگيرد، راههاي بسيار تجربه طبيعت را از نظر دور داشتهاند. صاحبان اين ديدگاه مايلاند تا مسايل و مشكلات ناشي از بر هم زدن توازن بين انسان و طبيعت را از طريق فتح و سلطه بيشتر بر طبيعت حل كنند. معدودي حاضرند بپذيرند كه امروز حادترين مسايل و مشكلات اجتماعي و تكنيكي كه بشر با آنها روبروست نه به خاطر «عدم توسعه يافتگي» و بلكه به دليل «توسعه يافتگي بيش از حد» اوست. علاوه بر اين، اگر همه قرار باشد كه از راه فتح و سلطه بيشتر مشكلات مربوط به زيست حل شود، در نهايت عدم توازن و تعادلي كه بين انسان و طبيعت وجود دارد همه پيروزيهاي ظاهري انسان بر طبيعت را تهديد ميكند. چه اينكه، راهي كه بشر جديد براي خود اتخاذ كرده است، حداكثر به فتح كرانههاي زميني منتهي ميشود و در اين راه، نشاني از آسمان نيست. «انسانها ديگر بر قلل معنوي صعود نميكنند - يا حداقل به ندرت اين كار را انجام ميدهند. اكنون آنها ميخواهند تا همه قلل كوهها را «فتح» كنند. آنها مايلاند تا به فتح و سلطه بر كوه - ترجيحا از مسير سختترين راه صعود - آن را از همه مجد و شكوه طبيعياش محروم سازند. هنگامي كه تجربه پرواز به ملكوت آسمانها - كه در مسيحيت با تجربه روحاني كمدي الهي (21) و در اسلام با صعود شبانه (معراج) انسانها قرار نداشته باشد چيزي كه باقي ميماند فشار و الزام به پرواز در فضا و فتح آسمانهاي دنيوي است. ي) تكيه بر نگاه توحيدي به محيط زيست؛ در عهد عتيق ارجاعات خاصي به مشاركت طبيعت در نگاه ديني از حيات وجود دارد كه از آن جمله است در شهود يوشع كه در آن خداوند براي حفظ صلح با جانوران و گياهان عهد ميبندد. در عهد جديد، مرگ و بعثت حضرت عيسي مسيح (ع) با پژمرده شدن و شكوفايي طبيعت همراه شده كه اشاره به خصلت كيهاني مسيح دارد. پولس مقدس نيز اعتقاد داشت كه همه خلقت در باز خريد گياهان سهيم است. در اسلام، مشاهده علمي طبيعت و حتي تجربه و آزمايش آن عمدتا در جانب بخش معرفتي و عرفاني دين قرار ميگيرد. اسلام، از طريق امتناع از جدا ساختن انسان و طبيعت به طور كامل، نگاه يكپارچه خود نسبت به عالم وجود را حفظ كرده است و در شريانهاي نظم كيهاني و طبيعي، جريان فيض يا بركت الهي را جاري ميبيند. بشر در طلب آن چيزي است كه متعالي و فوق طبيعي است. اما اين طلب و جستجو در سايه طبيعتي دنيوي نيست كه مخالف فيض الهي و امور فوق طبيعي باشد. بشر، از درون خود طبيعت، تلاش به تعالي بخشيدن به طبيعت را دارد. به شرطي كه انسان بتواند تفكر و تامل درباره آن را، نه به مثابه قلمروي مستقلي از واقعيت، و بلكه به عنوان آيينهاي كه واقعيت بالاتري را منعكس ميسازد بياموزد.
در واقع، بشر براي طبيعت مجراي فيض و رحمت است. بدين ترتيب كه از طريق مشاركت فعال در جهان معنوي به داخل جهان طبيعت نورافشاني ميكند. وي به مثابه دهاني است كه طبيعت از آن طريق نفس ميكشد و زندگي ميكند. به دليل ارتباط صميمانه بين انسان و طبيعت، حالت دروني انسان در نظام خارجي بازتاب يافته است. چنان كه اگر قرار بود اهل مراقبه و حكماي الهي ديگر وجود نداشته باشند طبيعت از نوري كه آن را روشن ميسازد و هوايي كه آن را زنده نگه ميدارد محروم ميشد. اين مطلب روشن ميسازد كه چرا وقتي كه وجود داخلي بشر به سمت تاريكي و بينظمي رو كرده طبيعت نيز از هماهنگي و زيبايي به جانب عدم تعادل و بينظمي رفته است فقط كسي كه به جانب بعد وجود خويش روي كرده است ميتواند طبيعت را مانند يك نماد و به عنوان واقعيتي شفاف ببيند و قادر به شناخت و فهم آن به معناي واقعي باشد.
در اسلام، به واسطه اين مفهوم خاص از انسان و طبيعت، طبيعت هرگز به عنوان امري دينوي ملحوظ نشده است و هرگز هم علوم طبيعت در مقام طبيعت مخلوق (22) بدون به خاطر داشتن طبيعت خالق (23) مورد مطالعه قرار نگرفته است. كلام آخر؛ به نظر ميرسد، بسياري از راهحلهاي ارايه شده براي كنترل آلودگي محيط زيست، هرگز جوابگو نيست و اين گونه تاملات نميتواند چارهساز محيط زيست باشد و خطرات مرگباري كه كل كره زمين را تهديد ميكند و كل محيط زيست بشر را در معرض خطر قرار داده، كنترل كند. دليلش اين است كه ريشه اين بحرانها آلودگي اخلاق و رفتاري است و تا اين اخلاق و رفتار اصلاح نشود اين آلودگي هم اصلاح نميشود. بعضي خيال ميكنند در دوره پست مدرنيته با پيشرفت علوم و صنايع ميتوانند جلوي اين خطر را بگيرند ولي اين طور نيست.
ريشه اين امر در اين است كه اخلاق بشر مادي شده است. توسعه نياز انسان حاكم بر توسعه صنعت بوده است. زندگي صنعتي و صنعتيتر شدن تبلور و تجسم روح نياز جامعه است. چون توسعه نياز با فطرت عالم هماهنگ نيست. ارضاي «نياز توسعه يافته» منشا به هم خوردن نظام عالم ميشود. تا ما برنگرديم و اخلاقي كه منشا نابهنجاري در جامعه جهاني شده را اصلاح نكنيم، يعني توسعه نياز انسان را به محور فطرت و هدفي كه خداي متعال از خلقت انسان و عالم داشته است، قرار ندهيم، اين نابهنجاري كنترل نميشود.
ريشه اين به هم خوردن محيط ريست، همان تفكري است كه در بدو انقلاب صنعتي پيدا شد. يعني اينكه انسان در اين جهان آزاد است هر طوري كه ميخواهد زندگي كند و هر طوري ميخواهد جهان را بسازد. اين تفكر را بايد اصلاح كند. بايد بفهمد كه در اين جهان آزاد نيست. سننالهي بر جهان حاكم است. انسان بايد توسعه نياز خودش را هماهنگ با فطرت عالم كند و اگر چنين حادثهاي اتفاق نيفتد، هيچ كنترلي جوابگو نيست. ممكن است كمي خطر را به تاخير بيندازد، ولي جلوي خطر را نميگيرد.
علاوه بر اينكه تعارض بر سر منافع، مانع اين شده كه هم اكنون قدرتها و كشورهاي صنعتي كه بيشترين آلايندگي داشته باشند. بلكه اين رقابت مرگ بار دايما جامعه جهاني را به سمت مخاطرات بيشتر سوق ميدهد كه يكي از نمونههاي بارزش مسابقات تسليحاتي به خصوص سلاحهاي مرگبار اتمي است كه به رغم تمامي قراردادهايي كه بسته شده و ميبندند، هنوز رقابت بر سر قدرت كنترل نگردد. بنابراين در قبال اين خطراتي كه زندگي صنعتي براي جامعه جهاني ايجاد كرده - كه بسياري از آنها را از ديد جامعه جهاني ميپوشانند و خطر پيچيدهتر و عميقتر و رعب آورتر از آنچه گفته شده است ميباشد - تمام خدماتي كه به توسعه بهداشت و امنيت كرده چيزي به حساب نميآيد.
منبع: خبرگزاری فارس - به نقل از مجله پويا
/خ
برخي غرب و الگوي توسعه اقتصادي و اجتماعي غربي را فقط از جنبه آموزههاي اخلاقي به نقد ميكشند كه البته نقدي بسزا و در خور است؛ زيرا مفاسد اخلاقي، امروزه بيش از هر زمان ديگر، غرب پيشرفته در زمينه مسائل اقتصادي را به سمت نابودي مطلق ميبرد. اما آيا غرب و الگوي توسعه غربي فقط از اين يك رهگذر با كاستي روبروست؟!
بحران محيط زيست كه حاصل تسلط و تصرف علم و تكنولوژي غربي بر سرزمين و زندگي انسانهاست، از نگران كنندهترين محصولات توسعه اقتصادي و اجتماعي غربي است.
در اين مقاله به نظرياتي پرداخته شده است كه ميتوان درسهايي از آن براي خروج از اين وضعيت آموخت.
غم نامه طبيعت؛
به راستي انسان قرن بيست و يكم، انسان حيرتزدهاي است. و او طبيعت را - كه خانه و ماواي اوست - در آستانه تحولات و تغييرات شگرف و عجيبي ميبيند. پيش گوييهايي مراكز تحقيقاتي در مورد آينده مجهول و تاريك بشر مدرن زده امروز، بر اين حيراني ميافزايد. نه ميتواند نسبت به آينده خود و نسلهاي پس از خود بيتفاوت باشد و نه ميتواند كه به وعدههاي كهنه صاحبان صنعت مدرن اعتماد كند. اين حيراني فزاينده و بيدرمان، آرامش بشر مدرن زده امروز را از بين بين برده است. او دنياي خود را با اضطرابي بيسابقه ميگذارند. او خود و از مخلوقات مصنوعياش، سخت آزرده و ناراحت است. و متاسفانه با علم به اينكه آنچه رخ ميدهد به ضرر اوست، ناچار است اعتراف كند كه ما ديگر قادر نيستيم رويدادها را تحت كنترل درآوريم. اين انسان، محيط زيست خود را به كلي از بين برده است و ميداند كه اهميت محيط زيست به خاطر اهميت انسان است، زيرا بقاي انسان به وسيلهاي بقاي ساير گونههايي كه محيط زيست دامن رشد آنها است، ميباشد. انسان قرن بيست و يكم، گاه با خود ميانديشد كه براي فراگير به آسمانها و يا قعر درياها فرار كند. اما لحظهاي نگذشته كه درمييابد، فضولات دنياي صنعتي آنجا را نيز غير قابل اسكان كرده است. و بدتر اينكه ظاهرا اين تنها كره زمين است كه پيوند بين اجزاي حياتي و غير حياتي آن ممكن است. بيچاره! وقتي درمييابد كه تمام راهها به رويش بسته شده است، با خشمي كه سراسر وجودش را گرفته است، فرياد ميزند، نفرين ميكند و ... ديوانه ميشود و بانگ برميآورد كه اين تكنولوژي معاصر، با مكانيسم طبيعت ناسازگار است، چرا به خاطر حيات همه گونههاي حياتي روي زمين از آن دست نميكشد؟ اما ظاهرا هيچ كاري نميتوان كرد. زيرا براي بشريتي كه به خاطر جريان تجدد و مدرن شدن، تمام توجه خود را به بيرون و خارج از وجود خويش معطوف داشته، چندان آسان نيست كه ببيند خرابكارياي كه بر روي طبيعت و محيط زيست انجام داده در واقع نوعي برون هشتگي بينوايي حالت دروني نفس انسانهايي است كه اعمال خود آنها موجب چنين بحران زيست محيطي شده است. او، علت را در همه چيز بجز خودش ميجويد! به همين علت، از همه چيز فرار ميكند؛ حتي از طبيعت. در روزگار گذشته، انسان بايد از چنگ طبيعت نجات داده ميشد. امروزه اين طبيعت است كه در هر دو زمان جنگ و صلح بايد از دست انسان نجات داده شود. در حقيقت، اين طبيعت است كه امروز از دست بشر مدرن زده فرار ميكند.
انسان جديد هبوط كرده است و در اين هبوط جديد، به قيمت كشف و به دست آوردن سرزمين خيالي جديدي پر از غنايم آشكار، بهشت را از دست داده است. بشر براي كشف اين زمين مملو از واقعيات كه ميتواند آنها را بنابر ميل خويش مشاهده و دستكاري كند، بهشت جهاني نمادين و راز آلود و پر از معنا را از دست داده است. اما در اين نقش جديد به مثابه «خداي روي زمين» كه بشر ديگر جلوهاي از نمونه اعلاي آسماني خويش نيست، انسان اگر نتواند چشم اندازي از آن بهشت گمشده را از نو كسب كند، در خطر شوم نابود شدن توسط همين زميني كه ظاهرا بر آن سلطه و حاكميت كامل دارد ميباشد.
وعدهها؛
1- به بركت تكنولوژي برتر آينده، شادمانيهاي عصر طلايي افسانهاي بازخواهند گشت؛
اما حقيقت اين است كه بشر قرن مدرن، سال 2000 را در حالي سپري كرد كه از جنگلهاي انبوه كره زمين هيچ اثري نبود و آنچه هم باقي مانده بود، يا در حال سوختن بود و يا در حال قطع شدن! بشر قرن بيستم و يكم نه تنها «شادماني ها عصرهاي طلايي افسانهاي» را تجربه نكرده، بلكه تحقق نيافتن وعدههاي پيشين، كولهبار غمش را سنگينتر كرد و او را به آينده راه، مشكوكتر.
2- طبيعت خود پالا خواهد شد؛
صاحبان اين ديدگاه نيز از اين نكته غفلت كردهاند كه طبيعت محدود است و حدود و ثغور آن را نميشود به طور نامحدود به عقب راند. انسان نميتواند به سادگي و به طور بيوقفه به فتح و سلطه خويش برطبيعت ادامه دهد، بيآنكه متوقع باشد كه طبيعت نيز براي برقراري مجدد تعادل و توازني كه توسط بشر به هم زده شده، عكسالعمل نشان دهد. اشكال كار؛ حكماي الهي، كمال انسان را در تنظيم صحيح چهار رابطه ذيل بيان كردهاند: رابطه انسان با خدا، رابطه انسان با خودش، رابطه انسان با انسان و رابطه انسان با طبيعت. آنان معتقدند كه به هر ميزان كه اين روابط چهارگانه تنظيم شود، انسان به كمال خود بيشتر نزديك ميشود. آنها همچنين معتقدند كه در ميان اين روابط چهارگانه آنچه مهمتر از بقيه ميباشد، همان رابطه نخست، يعني رابطه انسان با خداست كه اگر تنظيم شود، تا حد زيادي روابط سه گانه ديگر نيز تنظيم خواهد شد و اگر بهم بخورد، تا حد زيادي روابط سه گانه را بهم خواهد زد. به نظر ميرسد مشكلات و بحرانهايي كه در طبيعت امروزي به وجود آمده است، معلول بهم خوردن همان رابطه انسان با خدا باشد. اين علت مهم، از زوايايي مختلف توسط برخي از مدافعان محيط زيست به همراه برخي عوارض و پيامدهاي آن مطرح شده است. كه ذيلا به برخي از آنها اشاره ميكنيم:
الف) تغيير نسبت انسان در نظام هستي؛
بشر جديد در اين تغيير نسبت، تنها نگاه خود را به بهرهوري مادي هر چه بيشتر از زمين معطوف كرد. از اين رو تلذذ مادي تنها هدف و غايتي به حساب آمد كه در نحو ارتباط انسان و طبيعت لحاظ ميشد. حال اينكه مديريت انسان درباره زمين بايد اصولا به سوي سه هدف جهت گيرد؛ سلامتي، زيبايي و پايداري. در آن صورت هدف چهارم - تنها هدف مورد قبول كارشناسان - يعني بهرهزايي تقريبا همچون يك محصول فرعي به دست خواهد آمد.
ب) پذيرش تئوري «تنازع بقا»؛
چنين ميشود كه انسان جديد تنها خوراك و شهوت را اصل ميپندارد و بس. و متاسفانه اين دو، عرصه تنازع و درگيري است و در دنياي امروز شاهد هستيم كه اين تنازع در روند تشديدي خود به «جنگ همه عليه همه» تبديل شده است؛ جنگ انسان عليه انسان و انسان عليه طبيعت و انسان عليه خدا. بدين سان است كه زمين كه روزگاري بهترين خانه و آشيانه بشر بوده است، به ميدان يك تازان تنازع بقا مبدل گشته است.
متاسفانه اين تنازع به نام رفاه صورت ميگيرد، اما هيچ كس به اين فكر نميكند كه هيچ درجه از رفاه نميتواند انباشت مقادير عظيم مواد بسيار مخرب و مهلكي را توجيه كند كه هيچ كس نميداند چگونه ميتوان از خطر آن ايمن بود و به صورت خطر بيقياس براي نسلهاي بعد و حتي اعصار زمينشناسي باقي خواهد ماند و انجام دادن چنين عملي تجاوز به ذات زندگي است؛ تجاوزي فوقالعاده بزرگتر از هر جنايتي كه تا كنون به دست بشر صورت گرفته است. اين پندار كه يك تمدن ميتواند پايههاي خود را به چنين تجاوزي استوار سازد، يك شرارت اخلاقي، معنوي و مابعدالطبيعي است. اين بدان معني است كه امور اقتصادي آدمي را به گونهاي سامان دهيم كه گويي خود مردم حقيقتا حايز هيچ اهميتي نيستند.
ج) فقدان فلسفه و الهيات طبيعي صحيح و جامع؛
چنان كه وايتهد و مكتب وي و معدودي فلاسفه منفرد نظير كالينگوود را كه علاقه و توجهي به طبيعت نشان دادهاند كنار بگذاريم، هيچ مكتب فلسفي ديگري مصر بر ضرورت يك فلسفه طبيعت وسيع بر به دست دادن چنين فلسفهاي بر پايه فلسفه توماسي نبوده است. همچنين مكتب فنومنولوژي (پديدار شناختي) نيز درون خود يك فلسفه طبيعت را به دست ميدهد، اما هيچ يك از آن مكاتب پذيرش وسيع يا كلي كسب نكردهاند.
شيوه برخورد و نگاه رمانتيك به طبيعت نيز بيش از آنچه عقلاني باشد جنبه احساسي و عاطفي داشت. وردزورث از «عدم مقاومت و انفعال حكميانه» سخن ميگويد و كيتز (3) از «توانايي منفي». اين روحيه و نگرش منفي نميتوانست دانشي را به وجود آورد و شكل دهد. هر اندازه هم كه نهضت رمانتيك به كشف دوباره هنر قرون وسطي يا زيبايي طبيعت دست نخورده كمك كرده باشد، نميتوانست بر جريان علم تاثير گذارده و يا بعد جديدي را درون خود علم به وجود آورد كه از آن طريق بشر بتواند جبنههايي از طبيعت را كه علم قرن هفدهم و پس از آن در ملاحظه و درك آن ناكام مانده بود فهم و در نمايد.
خلاصه اينكه؛ فقدان قانون شريعت كليسا نه تنها بروز ناآراميهاي اجتماعي را آسانتر ساخت، بلكه همچنين فروپاشي طبيعت را از طريق استثمار بيحد و حصر آن تسهيل كرد. رشد و توسعه علم اقتصاد به عنوان يك رشته مستقل علمي، كه موضوع آن انساني است كه تنها از منظر نيازهاي مادياش ديده شده است نتيجه وضعيتي است كه در آن هيچ دستورالعمل ديني مستقيمي در مورد اينكه حقوق و تكاليف انسان نسبت به طبيعت و خداوند چيست وجود ندارد. در اين ميان، تنها الهيات طبيعي دين اسلام جامع و كامل ميباشد كه متاسفانه بنا به علل متفاوتي هرگز عملي نشده است. د) علم گرايي افراطي؛ يكي از دلايل عمده اين فقدان پذيرش بعد معنوي بحران زيست محيطي بقاي نوعي علم گرايي و يا باور علمي (4) است كه تا به امروز در علم جديد ادامه يافته است؛ البته نه به صورت شيوه خاصي از معرفت طبيعت، بلكه به عنوان يك فلسفه كامل و فراگيري كه همه واقعيات را به سطح مادي امور و پديدههاي تقليل ميدهد و تحت هيچ شرايطي مايل به پذيرش وجود ديدگاههاي به اصطلاح غير علمي نيست. در حالي كه نظرگاههاي ديگر كه از دكترينهاي قديمي نشات گرفتهاند، حين آنكه مشروعيت علم به عنوان امري محدود و محصور به بعد مادي واقعيات را انكار نميكنند، دايما نسبت به وجود يك شبكه روابط دروني اذعان دارند كه طبيعت مادي را به قلمرو «روح» و در صورت بيروني اشياء و تعينات را به واقعيتي دروني كه آنها را پوشيده ميدارند و در همان حال آشكار ميسازند پيوند ميزند. اين تقليل گرايي و تخصص و انحصار واقعيات به بعد مادي آنها، به همراه علم گرايي ملازم آن موجب شده تا در اكثر مواقع علم غربي از توجه به علل و اسباب درونيتر بحران زيست محيطي غفلت نمايد. اين همه حيراني و دلهره كه سرپاي بشر امروز را گرفته است، معلول انديشههاي افراطي علم گرايي است كه از قرن 18 به بعد فكر بشر مدرن را تسخير و تخدير كرد و به او ياد داد كه از اين به بعد بايد آنچه را كه علم محض تجربي بر آن صحه ميگذارد، بدون چون و چرا پذيرا باشد. اين انديشه، همه چيز را در ترازوي ماده و انرژي و زر و قدرت ميسنجد و تصور ميكرد كه با علم نويني كه به دست آورده است، بر همه مشكلات فرا روي بشر ميتواند كه فايق آيد. از اين رو كسي مثل بورلوگ دانشمند آمريكايي معروف به «پدر انقلاب سبز» ! طي نطقي در سال 1971 در اجلاسيه سازمان خواروبار كشاورزي جهاني (5) علنا به استهزاي مدافعان استوار محيط زيست پرداخت و آنان را متهم كرد كه دانش بشر را بيمقدار ميانگارند و بازگشت به طبيعت را توصيه ميكنند! ... 21 سال پس از بورلوگ، «لسترتارو» - مشاور اقتصادي بيل كلينتون، رييس جمهور وقت آمريكا - شعار او را پي ميگيرد و ميگويد: در آينده مزيت نسبي توليدات انسان، جايگرين مزيت مواهب طبيعي خواهد شد. وي در كتاب خويش، - رويارويي بزرگ- ضمن تمسخر كساني كه هنوز در پي بازگشت به فضليتهاي روم باستان براي نجات جهان هستند، با زيركي خلط بحث نموده است نتيجه به ظاهر خردمندانه با اين مضمون ميگيرد كه: واقعيت جديد، موجب خلق ارزشهاي جديد، ترتيبات جديد، قواعد جديد و نمادهاي جديد ميگردد و يكي از آن واقعيت جديد آن است كه منابع طبيعي در عمل از معادلات رقابتي حذف گرديده است، داشتن آن راه ثروتمند شدن نيست و نداشتن آن مانعي بر سر راه ثروتمند شدن ايجاد نميكند. ژاپن منابع طبيعي ندارد و ثروتمند است و آرژانتين منابع طبيعي دارد و ثروتمند نيست.
اما واقعيت اين است كه امروزه، «آنچه فرانسيس بيكن و ساير نخستين پيامبران علم به عنوان چيرگي انسان بر طبيعت ميستودند - چيرگي كه به گمان آنها وضع عمومي بشر به واسطه آن ميتوانست بهتر شود - در نظر ساير تفسيرگران افسانهاي «فاوست» (6) گونه تلقي گرديده و برتري شناخت علمي، گستاخانه و غير اخلاقي به شمار آمده است. مضحكتر اين كه، در اين اثنا همان طور كه در چهره مشهوري چون آرنولد توينبي ديده ميشود، بسياري از دانشمندان، مورخين و حتي معدودي از متكلمين بخش اعظمي از بار مسؤوليت بحران زيست محيطي را به عوض پارهاي تحولات در داخل تمدن غرب كه از قرون وسطي، رنسانس و قرن هفدهم شروع شدهاند بر دوش كل اديان توحيدي ميگذارند. انسان متجدد كه با بهرگيري از علمي كه صرفا به نظم مادي امور قايل است و همراه با حرص و آز به ويراني و غارت طبيعت پرداخته است، اكنون مايل است تا سرزنش اين كار را بر دوش سنت ديني مغرب زمين قرار دهد. در حالي كه در مجادله زيست محيطي جاري، هيچ چيز خطرناكتر از نگاه صرفا عملي به انسان و طبيعت نيست؛ نگاهي كه ارتباط بشر را با ريشه معنوي وي قطع ميكند و وجود يك طبيعت تقدس زدايي شده را مسلم ميگيرد.
اين طبيعت غير مقدس، در زير چنگال علم وحشي جديد له شده است و به دنبال خود بحرانهايي را آفريده است؛ بحرانهايي كه هرگز در طول تاريخ سابقه نداشته است: بحران كنوني زيست كره را با هيچ مشكل جهاني ديگر از ابتداي تاريخ تا كنون نميتوان مقايسه كرد. اكنون هيچ مشكلي وجود نداشته كه بر تمام مسايل عصر ما، بر سياره ما، بر سطح خارجي و درون و اعماق زمين، بر موجودات زنده، بر هواي كره و آب كره اين چنين اثر گذاشته و با آنها در تاثير و تاثر بوده است. انسان با دگرگون كردن طبيعت بينظمي و نابساماني به بار آورده و تعادل و توازن طبيعت را به هم زده است. ژاك - ايوكوستو - اقيانوس شناس برجسته جمله نغزي دارد: در گذشته طبيعت انسان در تهديد ميكرد اما امروزه انسان طبيعت را تهديد ميكند. بحران زيست محيطي مستقيما ناشي از كاربرد به اصطلاح صلحآميز و هدايت ناشده علم و فنآوري به اشكال مختلف است كه نه تنها به كاهش منابع، گرم شدن آب و هوا و نظاير آن انجاميده است، بلكه به اضافه جمعيت قحطي و هم اينك به اشكال تازهاي از بيماريهاي خاص نيز كه به طور مستقيم حيات انسانها را به مخاطره افكنده، منجر شده است. فرهنگهاي سنتي به ويژه فرهنگهاي سنتي آسيا، هيچگاه منظر انسان مدارانه نداشتهاند و هيچگاه انسان را از نظام الهي يا ديگر مخلوقاتي كه در بهره بردن از نعمتهاي كره زمين با او سهيماند، جدا نساختهاند. اخلاق در فرهنگ سنتي نه تنها شامل جامعه انساني بوده بلكه شامل ديگر مخلوقات زمين، جاندار و حتي غير جاندار نيز بوده است. علم نوين از ناحيه غالب مورخين علم به عنوان تنها شكل مشروع و ممكن علم طبيعت پذيرفته شده است و تمام علوم كيهان شناختي ديگر يا به عنوان پيشبيني اوليه و مقدماتي اين شكل از علم و يا انحرافاتي كه مانع علم نوين بودهاند تلقي شدهاند. كارهاي پيشتاز كساني چون برتلوت، (7) ماخ، (8) دوهم، (9) سارتون، (10) تانري، (11) تورندايك (12) و ديگران سهم عظيمي در شيوه درك و برداشت ما از فعاليت علمي قرون و اعصار ديگر داشتهاند. اما معدودي از اين كارها ميتوانند در حل مساله بحران جديد مواجه انسان با طبيعت منشا اثر و كمكي باشند. اين بدين خاطر است كه ايشان، به عوض اينكه داوران بيطرف علوم باستاني و قرون وسطي و مشاهده كنندگان و ناظران عيني و يا حتي منتقدين علم جديد باشند به طور كامل اين ديدگاه را پذيرفتهاند كه تنها صورت ممكن و مشروع علم همين علم جديد است. صرفا نگاه و نگرش مورخين جديد علم در مورد آن چيزي است كه از ديد آنها، در واقع، علم قرون وسطي است. چنان كه مايل باشيم تا از تاريخ علم به نحو سودمندي براي حل مسايل مادي كه علم نوين كاربرد آن به وجود آوردهاند استفاده كنيم، نميتوانيم صرفا به روش جاري مطالعه تاريخ علم دلخوش باشيم. بلكه همچنين بايد علوم طبيعي ساير تمدنها و دورانها را، مستقيم از سهم آنان در علم نوين يا فقدان چنين سهمي مورد مداقه قرار دهيم. البته علوم كيهان شناختي سنتي - آن سلسله كامل از علمي كه با اشكال، اعداد، صور، رنگها و ارتباط و همخواني بين نظامهاي گوناگون واقعيت سرو كار دارند - تنها ميتوانند در پرتو معنويتي زنده فهميده شوند و اهميت نمادين آنها مكشوف شود. بدون پرتو افشاني يك سنت ديني زنده به همراه متافيزيك و كلام مختص به آن، علوم كيهان شناختي تاريك و مبهم و غير قابل فهم و ادراك ميشوند.
درست است كه علم في نفسه امري مشروع است. اما نقش و عملكرد و شيوه انطباق و كاربرد آن، به خاطر فقدان صورت بالاتري از معرفت كه بتوان علم را درون آن جاي داد، و نيز تخريب ارزش قدس و معنوي طبيعت، به صورت امري نامشروع و حتي خطرناك درآمده است. براي اصلاح اين وضع، معرفت متافيزيكي طبيعت بايد از نو احيا شود و ماهيت قدسي طبيعت دوباره بدان بازگردانده شود به منظور نيل به چنين هدفي بايد تاريخ و فلسفه علم به رابطه با الهيات و كلام مسيحي و فلسفه قديمي طبيعت كه در جريان بخش اعظمي از تاريخ اروپا وجود داشته از نو بررسي شود. آموزه مسيحي نيز بايد توسعه داده شود تا حدي كه اعتقاد و آموزهاي راجع به اهميت معنوي طبيعت را نيز در برگيرد.
راهحلها؛
الف) هماهنگي بين انسان و طبيعت از طريق هماهنگي انسان با خدا؛
ايجاد هيچ صلح و آرامشي بين آحاد بشر، بدون ايجاد صلح و آرامش و هماهنگي و سازگاري بين انسان و طبيعت ممكن و مقدور نيست و براي كسب صلح و آشتي و هماهنگي با طبيعت هم انسان بايد در حالت هماهنگي و تعادل با عرش، و در نهايت با منشا و منبع همه موجودات به سر برد. كسي كه با خداوند در حالت صلح و آشتي است با مخلوقات او، اعم از طبيعت و كل محيط طبيعي نگرشي تجاوزكارانه و جنگجويانه است اميدي بر صلح و آرامش در جامعه انساني نيست. علاوه بر اين، شايد همه به تحقيق در نمييابند كه براي حصول به چنين صلح و آرامشي با طبيعت ابتدا به صلح و آشتي با نظم با روحاني و معنوي عالم نياز است. براي صلح آشتي با زمين، ابتدا بايد با آسمان آشتي كرد. جز وفادار ماندن انسان به اين انديشه كه وجود وي انعكاسي فراتر از چيزي است كه از قلمرو صرفا انساني وي فراتر و متعاليتر است راهي براي اينكه از انسانيت خويش دفاع كند و به واسطه اختراعات و ابداعات و حيلههاي فكري خويش دچار مسايل فرو آدمي نشود وجود ندارد. دستيابي به صلح و آرامش در جامعه انساني و حفظ ارزشهاي انساني بدون صلح و آشتي با نظامهاي طبيعي و معنوي و احترام گذاشتن به واقعيات تغيير ناپذير فوق بشري كه منشاء هر آن چيزي است كه «ارزشهاي انساني» خوانده ميشوند ممكن نيست. اينكه انسجام و هماهنگي بين انسان و طبيعت از بين رفته، واقعيتي است كه اكثر مردم به آن اذعان دارند. اما همه مردم به تحقيق نميدانند كه اين عدم توازن به خاطر تخريب انسجام و هماهنگي بين انسان و خداوند است.
فقدان دانش متافيزيك مسؤول از دست دادن هماهنگي و انسجام بين انسان و طبيعت و نقش علوم طبيعت در شماي كلي دانش بشري است، و به واسطه اين حقيقت كه چنين دانشي تقريبا به كلي در غرب به دست فراموشي سپرده شده است، در حالي كه در سنتهاي الهي مشرق زمين به حيات خويش ادامه داده است، انسان مدرن بايد براي كشف دوباره اهميت متافيزيكي طبيعت و احياي سنت متافيزيكي در مغرب زمين به اين سنتهاي به ويژه سنت اسلامي روي آورد. اگر مشرق زمين دارد به زور و الزام، تكنيكهاي غربي سلطه بر طبيعت را ياد ميگيرد، براي آموختن اينكه چگونه از تبديل اين سلطه به نابودي صرف خويشتن جلوگيري كنيم چاره جز رو كردن به متافيزيك الهي نداريم. معدودي از متكلمين مسيحي به خوبي دريافتهاند براي اينكه انسان بتواند اعتقاد محكمي به خود دين داشته باشد، ضروري است اعتقاد داشته باشد كه خلقت، علامت و نشانهاي از خالق هستي را به نمايش ميگذارد.
ب) پس خوراند كردن فضولات صنعتي؛
نظام تغيير و تحولات در طبيعت به گونهاي است كه هميشه فضولات به مثابه حلقه هايي كاملا ضروري و ارزشمندي، چرخههاي حافظ حيات در كره زمين را تكميل و تقويت ميكنند، در زبان علوم رسمي به اين پديده پس خورانده ميگويند. در طبيعت بكر هرگز چيزي كه لفظ فضولات به معناي زايد بر آن مصداق پيدا كند به وجود نميآيد. فضولات جانوران لايه خاك را حاصلخيز ميسازد و همراه با برگ درختان فعالترين لايه خاكي يعني لايه روخاك يا لاشخاك را تشكيل ميدهد و تحولات مادي طبيعت همواره در دايره بستهاي انجام ميشود كه هيچ چيز در آن زيادي و غير ضرور نيست. فضولات جانداران و برگهاي خشك درختان همان قدر در تكميل اين چرخههاي حياتي دخالت دارند كه آب و هوا نور و خورشيد. در صنايع مدرن، بشر با شتاب بسيار زياد و در سطح بسيار گسترده و وحشتآور مواد و منابع را به صورتي در ميآورد كه امكان بازگشت به طبيعت را به طور كامل از دست ميدهند و همواره به صورت فضولات باقي ميمانند. فضولاتي كه مثل د.د.ت و نايلون هرگز امكان پالايش و جذب آنها در چرخههاي حيات طبيعي وجود ندارد و بعضا حتي به گونه اي مرگ آور و غير قابل جبران،كانون هاي اوليه حيات را در كره زمين آلوده ميسازند و بقاي نوع بشر را با خطر حتمي مواجه ميكنند و اين بسيار وحشت انگيزتر از خطري است كه از جانب محدوديت منابع و معادن بشر را تهديد ميكند. نظام تكتولوژي مدرن فضولاتي از خود به جاي ميگذارد كه هيچ راهي براي دفع آن وجود ندارد و اصلا مشكل ما دفع فضولات نيست، چرا كه محدوديت منابع طبيعي در كره زمين ادامه اين وضعيت را تا حداكثر يك قرن ديگر ناممكن ميسازد تنها راهي كه براي حفظ وضعيت موجود باقي ميماند اين است كه نظام صنعتي همچون طبيعت، فضولات خود را پسخوراند كند يا راهي براي جذب فضولات توسط خود طبيعت پيدا شود. هيچ يك اين دو راه امكانپذير نيست، چرا كه اصولا صفت ذاتي تكنولوژي مدرن آن است كه طبيعت را به صورتي تغيير شكل ميدهد كه نه هرگز امكان جذب آنها توسط طبيعت وجود دارد و نه خود سيستمهاي صنعتي ميتوانند فضولات مدرن توانسته است از عهده تصرفي اين چنين در طبيعت برآيد.
برخي ديگر از دانشمندان معتقدند كه راه اين است كه پس ماندهها را جمع كنند و با استفاده از روشهاي پيشرفته مواد زايد را به مواد مورد نياز صنايع ديگر تبديل سازند. يعني چرخه سيستم را به گونهاي تنظيم كنند كه بازدههاي هر سيستم خرد، يا بازده نهايي باشند و با كمترين فضولات به مصرف برسند و يا داده براي سيستم خرد و يا كلان ديگر شوند.
ج) آگاهي دادن به افكار عمومي؛
براي حفظ محيط زيست، اهميت آموزش و پرورش كمتر از اقتصاد و تكنولوژي نيست. آموزش در همه جا؛ در خانه، در مدرسه، محل كار و در جامعه، آموزش جهان بيني جديد بر پايه بوم شناسي باشد و از كودكستان تا دانشگاه تداوم داشته باشد.
د) اصالت دادن به دانش متافيزيكي به جاي دانش تجربي؛
در دوران پس از قرون وسطي مشاهده مطالعه طبيعت بر پايه يك آموزه متافيزيكي تا حدودي مشكلتر است، با اين وجود اين مطلب تا انتهاي قرن نوزدهم ادامه پيدا كرده است. افرادي چون جان ري (15) و ديگر مورخين طبيعي مسيحي هنوز به ميدان ميرفتند تا به دنبال آثار و قرائن خداوند بگردند. در آلمان عارف و كيمياگر مشهور ژاكوب بوهمه، كه يكي از آخرين متصوفه مسيحي است، به سنت كيمياگرانه مطالعه طبيعت ادامه ميداد. گوته، در اثر خويش به نام مكتب رنگها (16) اين علاقه و توجه به نمادگرايي رنگها و تناسب موجود در درون طبيعت را ادامه داد.
هـ) ادامه هدفمند و كنترل شده رشد تكنولوژي؛
اورت مندلسون با توضيح مبهمي كه از پيشرفت تكنولوژي ميدهد، آن را «تنها راه مقابله با مشكلات زيست محيطي ميداند: چشم پوشيدن از مزاياي تكنولوژي يا به كار نگرفتن آن نه تنها مناسب نيست، اصلا غير ممكن است. راه مقابله با مشكلات اين است كه از همين نقطهاي كه هستيم به حركت خود ادامه دهيم اما راهها و تكنولوژيهايي را به كار گيريم كه در آينده ما را از هر گونه تاثير و تاثر كنترل ناپذير به دور نگاه دارد. توقف علم راه را بر هر گونه شناخت تازه ميبندد و تلاشهاي ما را در مواجه با مشكلات كنوني تضعيف ميكند. تكنولوژي به تنهايي پاسخگوي مسايل نيست اما بدون پيشرفتهاي تكنولوژي هم محال است پاسخ مسايل را بتوان يافت».
اما شوماخر به تكنولوژي مطلق و رها خوشبين نيست و بلكه بدبين است. و در نقد اين ديدگاه مندلسون مينويسد «اگر يك اقتصاد با رشد سريع براي نبرد با آلودگي مورد نياز باشد كه خود آلودگي نتيجه رشد سريع به نظر ميرسد، چه اميدي براي شكستن اين دايره غير متعارف (دور باطل) وجود دارد»؟ شهيد آويني (ره) نيز براي اين نوع نسخه پيچي كه براي حل بحرانهاي محيط زيست به تكنولوژي متوسل ميشوند، تعبير تف بالاي سر را به كار ميبرد. رابرت جي رينگر نيز در كتاب معروف و پر آوازه خود فروپاشي تمدن غرب، بالا بردن سطح تكنولوژي را به عنوان راه حل بحرانهاي مدرنيتهاي، با طرح چند سؤال مناسب نميداند.
و) نگاه نمادين و سمبليك به طبيعت؛
در مقابل، برخي از متكلمين مثل كارل بارث (17) و اي. برونر (18) معتقدند كه طبيعت نميتواند چيزي راجع به خداوند به انسان ياد دهد و بنابراين داراي هيچ نفع كلامي و معنوي نيست. در باب اسطوره زداياني چون ر. بالتمن (19) نيز بايد گفت كه آنان هم به عوض نفوذ در معناي دروني اسطوره به عنوان نماد واقعيتي متعالي كه متوجه رابطه بين انسان و خداوند در تاريخ و گردونه هستي است، به كلي از اهميت بعد معنوي و روحاني طبيعت غفلت ميكنند و از اين روي طبيعت را به سطح زمينهاي مصنوعي و ساختگي براي ادامه حيات انسان متجدد تنزل ميدهند.
ز) گذشت و ايثار از برخي منافع فردي در راستاي منافع عمومي؛
شايد هيچ موضوعي را نتوان در جهان يافت كه همچون بحران محيط زيست راه حلش فقط در گرو وحدت و همكاري مردم سراسر جهان باشد. بيشبهه هر ملتي و در درجه اول هر دولتي مسؤول منابع طبيعي منطقه، آبها، اقيانوسها و هواي سرزمين خود است اما امروزه مسؤوليت به تنهايي كافي نيست. بقاي بشر در زيست كره مسالهاي جهاني است و مساله جهاني را در محدوده مرزهايي كه نقشههاي جغرافيايي معلوم ميكنند نميتوان حل كرد.
ح) فتح بيشتر بر طبيعت و تشديد سلطه بر آن؛
1- باورهايي كه انسان را منفعل و بيحركت ميداند و او را تابع محيط و پيرو حوادث ميكند؛
2- ارزشهاي اخلاقي كه منشاء تنگنظري و سادهلوحي ميشوند؛
3- نهادهاي آرمان گرايانه و تصاويري از آينده كه توام با بدبيني است؛
4- ارزشهاي هنري و ذوقي كه طبيعتگرا، راكد و پر زرق و برق است.
و اما در مورد عواملي كه بايد اشاعه داده شود چنين آمده:
الف) در كنار ساير ارزشگذاريها، ارزشگذاري مادي و عقلاني يعني كارآيي و سوددهي اقتصادي پذيرفته شود؛
ب) وجدان كار تقدس يابد و الزامات آن توسعه يابد ولي كنجكاوي علمي محور باشد؛
ج) اصل شايستهسالاري به جاي وابستگيهاي اجتماعي و خويشاوندي تحكيم يابد؛
د) تسلط و اقتدار انسان بر طبيعت به عنوان ارزش برتر تلقي گردد.
مشاهده ميشود كه آنچه در مرامنامه توسعه توصيه ميشود، حذف اخلاق، باورهاي سنتي، آرمانهاي عالي، هنرهاي طبيعتگرا و ... مقابل، تاكيد بر كارايي و سوددهي، ارزشگذاري مادي و سلطه و اقتدار بر طبيعت ميباشد. به همين علت كساني چون «آثر شنفيليد (20) به سه دليل با هر گونه ممنوعيتي در استفاده بيرويه از منابع طبيعت مخالف است: الف: منابع تقريبا پايدار است؛ ب: نوآوري غني رو به گسترش و تكامل است؛ ج: پيشگوييهاي مربوط به محيط زيست درست از آب در نيامده است». سموئيل فلورمن نيز معتقد است كه بخش عمده پيشرفت انسان مديون جدايي از طبيعت است. پس ادامه گاه به گاه با طبيعت چه سودي دارد؟! آيا انسان بايد با طبيعت دايما در ارتباط باشد؟ باغچه كوچكي پشت خانه كفايت نميكند؟ هنرمندان شرقي زيبايي خلقت را در يك شكوفه تنها يا در تركيب چند تكه سنگ نشان دادهاند. مخالفان تكنولوژي با اين مدعا كه جدايي از طبيعت عاطفه از انسان ميگيرد، راههاي بسيار تجربه طبيعت را از نظر دور داشتهاند. صاحبان اين ديدگاه مايلاند تا مسايل و مشكلات ناشي از بر هم زدن توازن بين انسان و طبيعت را از طريق فتح و سلطه بيشتر بر طبيعت حل كنند. معدودي حاضرند بپذيرند كه امروز حادترين مسايل و مشكلات اجتماعي و تكنيكي كه بشر با آنها روبروست نه به خاطر «عدم توسعه يافتگي» و بلكه به دليل «توسعه يافتگي بيش از حد» اوست. علاوه بر اين، اگر همه قرار باشد كه از راه فتح و سلطه بيشتر مشكلات مربوط به زيست حل شود، در نهايت عدم توازن و تعادلي كه بين انسان و طبيعت وجود دارد همه پيروزيهاي ظاهري انسان بر طبيعت را تهديد ميكند. چه اينكه، راهي كه بشر جديد براي خود اتخاذ كرده است، حداكثر به فتح كرانههاي زميني منتهي ميشود و در اين راه، نشاني از آسمان نيست. «انسانها ديگر بر قلل معنوي صعود نميكنند - يا حداقل به ندرت اين كار را انجام ميدهند. اكنون آنها ميخواهند تا همه قلل كوهها را «فتح» كنند. آنها مايلاند تا به فتح و سلطه بر كوه - ترجيحا از مسير سختترين راه صعود - آن را از همه مجد و شكوه طبيعياش محروم سازند. هنگامي كه تجربه پرواز به ملكوت آسمانها - كه در مسيحيت با تجربه روحاني كمدي الهي (21) و در اسلام با صعود شبانه (معراج) انسانها قرار نداشته باشد چيزي كه باقي ميماند فشار و الزام به پرواز در فضا و فتح آسمانهاي دنيوي است. ي) تكيه بر نگاه توحيدي به محيط زيست؛ در عهد عتيق ارجاعات خاصي به مشاركت طبيعت در نگاه ديني از حيات وجود دارد كه از آن جمله است در شهود يوشع كه در آن خداوند براي حفظ صلح با جانوران و گياهان عهد ميبندد. در عهد جديد، مرگ و بعثت حضرت عيسي مسيح (ع) با پژمرده شدن و شكوفايي طبيعت همراه شده كه اشاره به خصلت كيهاني مسيح دارد. پولس مقدس نيز اعتقاد داشت كه همه خلقت در باز خريد گياهان سهيم است. در اسلام، مشاهده علمي طبيعت و حتي تجربه و آزمايش آن عمدتا در جانب بخش معرفتي و عرفاني دين قرار ميگيرد. اسلام، از طريق امتناع از جدا ساختن انسان و طبيعت به طور كامل، نگاه يكپارچه خود نسبت به عالم وجود را حفظ كرده است و در شريانهاي نظم كيهاني و طبيعي، جريان فيض يا بركت الهي را جاري ميبيند. بشر در طلب آن چيزي است كه متعالي و فوق طبيعي است. اما اين طلب و جستجو در سايه طبيعتي دنيوي نيست كه مخالف فيض الهي و امور فوق طبيعي باشد. بشر، از درون خود طبيعت، تلاش به تعالي بخشيدن به طبيعت را دارد. به شرطي كه انسان بتواند تفكر و تامل درباره آن را، نه به مثابه قلمروي مستقلي از واقعيت، و بلكه به عنوان آيينهاي كه واقعيت بالاتري را منعكس ميسازد بياموزد.
در واقع، بشر براي طبيعت مجراي فيض و رحمت است. بدين ترتيب كه از طريق مشاركت فعال در جهان معنوي به داخل جهان طبيعت نورافشاني ميكند. وي به مثابه دهاني است كه طبيعت از آن طريق نفس ميكشد و زندگي ميكند. به دليل ارتباط صميمانه بين انسان و طبيعت، حالت دروني انسان در نظام خارجي بازتاب يافته است. چنان كه اگر قرار بود اهل مراقبه و حكماي الهي ديگر وجود نداشته باشند طبيعت از نوري كه آن را روشن ميسازد و هوايي كه آن را زنده نگه ميدارد محروم ميشد. اين مطلب روشن ميسازد كه چرا وقتي كه وجود داخلي بشر به سمت تاريكي و بينظمي رو كرده طبيعت نيز از هماهنگي و زيبايي به جانب عدم تعادل و بينظمي رفته است فقط كسي كه به جانب بعد وجود خويش روي كرده است ميتواند طبيعت را مانند يك نماد و به عنوان واقعيتي شفاف ببيند و قادر به شناخت و فهم آن به معناي واقعي باشد.
در اسلام، به واسطه اين مفهوم خاص از انسان و طبيعت، طبيعت هرگز به عنوان امري دينوي ملحوظ نشده است و هرگز هم علوم طبيعت در مقام طبيعت مخلوق (22) بدون به خاطر داشتن طبيعت خالق (23) مورد مطالعه قرار نگرفته است. كلام آخر؛ به نظر ميرسد، بسياري از راهحلهاي ارايه شده براي كنترل آلودگي محيط زيست، هرگز جوابگو نيست و اين گونه تاملات نميتواند چارهساز محيط زيست باشد و خطرات مرگباري كه كل كره زمين را تهديد ميكند و كل محيط زيست بشر را در معرض خطر قرار داده، كنترل كند. دليلش اين است كه ريشه اين بحرانها آلودگي اخلاق و رفتاري است و تا اين اخلاق و رفتار اصلاح نشود اين آلودگي هم اصلاح نميشود. بعضي خيال ميكنند در دوره پست مدرنيته با پيشرفت علوم و صنايع ميتوانند جلوي اين خطر را بگيرند ولي اين طور نيست.
ريشه اين امر در اين است كه اخلاق بشر مادي شده است. توسعه نياز انسان حاكم بر توسعه صنعت بوده است. زندگي صنعتي و صنعتيتر شدن تبلور و تجسم روح نياز جامعه است. چون توسعه نياز با فطرت عالم هماهنگ نيست. ارضاي «نياز توسعه يافته» منشا به هم خوردن نظام عالم ميشود. تا ما برنگرديم و اخلاقي كه منشا نابهنجاري در جامعه جهاني شده را اصلاح نكنيم، يعني توسعه نياز انسان را به محور فطرت و هدفي كه خداي متعال از خلقت انسان و عالم داشته است، قرار ندهيم، اين نابهنجاري كنترل نميشود.
ريشه اين به هم خوردن محيط ريست، همان تفكري است كه در بدو انقلاب صنعتي پيدا شد. يعني اينكه انسان در اين جهان آزاد است هر طوري كه ميخواهد زندگي كند و هر طوري ميخواهد جهان را بسازد. اين تفكر را بايد اصلاح كند. بايد بفهمد كه در اين جهان آزاد نيست. سننالهي بر جهان حاكم است. انسان بايد توسعه نياز خودش را هماهنگ با فطرت عالم كند و اگر چنين حادثهاي اتفاق نيفتد، هيچ كنترلي جوابگو نيست. ممكن است كمي خطر را به تاخير بيندازد، ولي جلوي خطر را نميگيرد.
علاوه بر اينكه تعارض بر سر منافع، مانع اين شده كه هم اكنون قدرتها و كشورهاي صنعتي كه بيشترين آلايندگي داشته باشند. بلكه اين رقابت مرگ بار دايما جامعه جهاني را به سمت مخاطرات بيشتر سوق ميدهد كه يكي از نمونههاي بارزش مسابقات تسليحاتي به خصوص سلاحهاي مرگبار اتمي است كه به رغم تمامي قراردادهايي كه بسته شده و ميبندند، هنوز رقابت بر سر قدرت كنترل نگردد. بنابراين در قبال اين خطراتي كه زندگي صنعتي براي جامعه جهاني ايجاد كرده - كه بسياري از آنها را از ديد جامعه جهاني ميپوشانند و خطر پيچيدهتر و عميقتر و رعب آورتر از آنچه گفته شده است ميباشد - تمام خدماتي كه به توسعه بهداشت و امنيت كرده چيزي به حساب نميآيد.
منبع: خبرگزاری فارس - به نقل از مجله پويا
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}