فيلمنامه کامل /ميليونر زاغه نشين
فيلمنامه کامل /ميليونر زاغه نشين
فيلمنامه کامل /ميليونر زاغه نشين
نويسنده: سيمون بيوفوي
Sluindog millionaire
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
جمال که پسرهندي و هجده ساله است،روي صندلي نشسته.گيج و ترسيده است.گروهبان سرينيواس، پليس چاق،رو به روي او نشسته است. گروهبان سيگاري روشن مي کند و دود آن را به صورت جمال مي فرستد. کنارتصوير نوشته اي سوپرايمپوز مي شود:«بمبئي 2006»جمال مستقيم به صورت گروهبان خيره شده.بعد نوشته زير روي تصوير سوپرايمپوز مي شود:
جمال دريک مسابقه تلويزيوني برنده بيست ميليون روپيه شد.او چطور موفق به اين کار شد؟
گروهبان دست خود را بالا مي آورد و سيلي محکمي به گونه جمال مي زند.
گروهبان سرينيواس:اسم؟
صورت جمال به سمتي پرتاب مي شود.هم زمان تصوير سياه مي شود. روي سياهي،چهارپاسخ به سؤال بالا نوشته مي شود:
الف)تقلب کرد.
ب)خوش شانس بود.
ج)نابغه بود.
د)تقديرش اين بود.
روي تصويرصداي تيک تاک به گوش مي رسد.
داخلي ـ استوديو، اتاق فرمان ـ روز
تاريکي و بعد تصوير گذرا از صورت آدم ها.درسايه روشن،آدم ها را مي بينيم که حرکت مي کنند.
يک صدا (خارج از قاب):ده، نه،هشت، هفت
مجري:آماده اي؟
سکوت:دستي يک شانه را تکان مي دهد.
مجري:گفتم آماده اي؟
جمال:بله
يک صدا (خارج از قاب):سه، دو، يک،صفر.مجري بره، تشويق بره.
داخلي ـ استوديو ـ روز
ديواري از نور و صدا.دو نفر به سمت صحنه مي روند.صداي تشويق حضارشنيده مي شود.موسيقي هم به آن اضافه مي شود.پرتوي سوزان از نوراستوديو روي جمال مي افتد.جمال گيج و حيران است.دست آهنيني که روي شانه اوست؛جمال را حرکت مي دهد.اين دست،دست مجري است که به او لبخند مي زند.
مجري:به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»خوش آمدين.
جمعيت او را تشويق مي کنند.
مجري:لطفاً خيلي بلند و گرم اولين شرکت کننده ي امشب رو تشويق کنين.
اون از بمبئي،يعني شهر خودمون اومده.
همزمان با تشويق شديد حضار،مجري جمال را به طرف صندلي مهمان مي برد.جمال روي صندلي مهمان مي نشيند.مجري هم رو به روي او مي نشيند.بعد خودش را به جمال نزديک کرده و چيزي درگوش او نجوا مي کند.
مجري:بخند.
به نظر مي رسد که نورها جمال را زيرفشار خود دارند،اما جمال لبخند ريزي مي زند.دستي که معلوم نيست کجاست،سيلي محکمي به صورت او مي زند و بعد بار ديگر اين عمل تکرار مي شود.خون از گوشه دهان جمال جاري مي شود.
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
به نظرمي رسد که آن همه نوراستوديو، حالا به قالب يک لامپ سقفي درآمده اند.اين لامپ اتاق بازجويي است.
گروهبان سرينيواس:اسمت چيه؟
جمال:جمال مالک.
دوباره به جاي قبلي برمي گرديم.
داخلي ـ استوديوـ روز
روي صحنه مسابقه ي تلويزيوني «چه کسي مي خواهد ميليونرشود» هستيم.
مجري به صندلي خود تکيه داده؛مردي که در خانه خود است و دورش پرازآدم است.جمال اما چهره اي يخ زده دارد.
مجري:خب،جمال يه کم از خودت براي ما بگو.
نمايي نزديک از چهره ي جمال.ناگهان صورت او به زير آب مي رود.
داخلي ـ سطل آب ـ شب
از ته يک سطل آب،چهره ي مردي را مي بينيم که وارد مي شود.صورت مرد در آب تکان تکان مي خورد،اما اميدي به نجات خود ندارد.بعد صورت جمال را مي بينيم که از سطل آب بيرون کشيده مي شود و بالا مي آيد.براي نفس کشيدن تقلا مي کند.نمايي نزديک از چشمان او.
جمال:توي يه مرکز تلفن کار مي کنم.توي جوهو.
داخلي ـ استوديو ـ روز
مجري با خنده اي مصنوعي روي صورتش،با جمال حرف مي زند.
مجري:خانوم ها و آقايون،جوهو!جاي جالبيه.خب جمال اين چه جور مرکز تلفنيه؟
جمال:يه مرکز خدمات مشترکين تلفن همراه.
مجري:خب،پس احتمالاً تو در طول روز تلفن هاي ما رو وصل مي کني!
جمعيت مي خندند.
جمال:درواقع دستيارم.
مجري:خب،يه دستيار مرکزخدمات مشترکين تلفن همراه، دقيقاً چي کار مي کنه؟
مجري آشکارا او را به بازي گرفته است.مردم هم مي خندند.
جمال:براي همکارهام چايي مي برم.
مجري:پس چايي مي دي به بقيه...خب جمال، بذار ديگه مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونرشود»رو شروع کنيم.
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
دو دست جمال به هم بسته شده و او را از دستانش به سقف آويزان کرده اند. جمال هيچ تکاني نمي خورد.سرش پايين افتاده و زير لب ناله مي کند. پنکه سقفي روشن است و آرام مي چرخد.گروهبان سرينيواس ابرويي بالا انداخته و سيگاري روشن مي کند.ازکارش خسته شده.دراتاق باز و بازرس پليس وارد اتاق مي شود.مرد خسته اي به نظر مي رسد و چهل را رد کرده.نگاهي به جمال مي اندازد.
بازرس:هنوزاعتراف نکرده؟
گروهبان:فقط اسمش رو گفته.من نمي تونم يک کلمه هم از دهن اين بچه کفتربکشم بيرون.
بازرس:تموم شب رو اينجا بودي سرينيواس؛پس چه غلطي داري مي کني؟
گروهبان شانه بالا مي اندازد.
گروهبان:خيلي سفت و سخته.
بازرس :يه کم برق بهش وصل کن تا زبونش رو تکون بده.
گروهبان جعبه اي را مي کشد و از داخل يک قفسه چند رشته سيم برق بيرون مي آورد.يک سرسيم ها را به جعبه و بعد چند گيره سوسماري را هم به انگشتان پاي جمال وصل مي کند.بازرس به جايي خيره شده و فکر مي کند. روي صورتش دانه هاي عرق نشسته.آنها را با دستمالي پاک مي کند.زير لب با خودش حرف مي زند.
بازرس:هرشب که مي رم خونه بايد غرغرهاي زنم رو بشنوم که «چرا ما اونو نداريم،اينو نداريم.چرا به خانواده ات اهميت نمي دي که دارن توي گرما مي ميرن.»بيست و چهار ساله که پليسم و از پس يه خانواده برنميام.
به طرف جمال برمي گردد.
بازرس:ولي تو... يه شبه ميليونر شدي.
بازرس مي رود جلوي جمال مي ايستد.
بازرس:خب،به چي وصل بودي؟ موبايل يا پيجر،درسته؟ يا يه وسيله کوچيک که جايي قايم کردي؟ نه؟ يا سرفه يه شريک جرم که توي تماشاچي ها نشسته؟ يا به ميکروچيپ که زير پوستت کار گذاشتي؟
بازرس نگاهي به گروهبان مي اندازد.
بازرس:بيين... هوا گرمه...زنم اعصابم رو خورد کرده... من ازخيلي ها حرف کشيدم؛ از يه مشت قاتل و خلافکار و کلاش و حالا تو...چرا بيخودي وقت تلف کنيم؟
بازرس اشاره اي به گروهبان مي کند.گروهبان يک بازو را تکان مي دهد بدن جمال به رعشه مي افتد.او فرياد مي کشد.بدن جمال شل مي شود. بازرس که ازجمال فاصله گرفته بود، به طرف جمال مي رود و رو به روي او مي ايستد.
بازرس:حالا گوش کن.
صدايي ازجمال بيرون نمي آيد.بازرس کمي نگران مي شود.با نوک انگشتان خود چند ضربه به صورت جمال مي زند تا واکنشي از طرف او ببيند.اما جمال همچنان پايين افتاده و تکاني نمي خورد.
بازرس:بيهوش شده.ازاين بهتر نمي شه.من چند بار بايد بهت بگم که...؟
گروهبان:معذرت مي خوام قربان.
بازرس با غضب به گروهبان نگاه مي کند.
بازرس:يعني نمي دوني که ما اينجا سازمان عفو بين الملل رو داريم که دارن خودشون رو براي حقوق بشرجرمي دن!تو رو خدا زودتر بيارش پايين و مرتبش کن.
گروهبان به سمت جمال مي رود و گيره هاي سوسماري را از پاي او مي کشد.
گروهبان:قربان مي گم شايد اون جواب ها رو مي دونسته.
بازرس:گروهبان يه کم عقل داشته باش.استادهاي دانشگاه، وکلا و دکترها تا حال نتونستن از شصت هزار روپيه جلوتر برن.ولي اون الان ده ميليون روپيه برده.چطوري يه زاغه نشين مثل اين مي تونه به اينجا برسه؟
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:جواب ها.
سرش را بالا مي گيرد.خون از کنار دهانش جاري است.مستقيم به صورت بازرس نگاه مي کند.
جمال:من جواب ها رو مي دونم.
عنوان بندي فيلم مي آيد روي تصوير:ميليونرزاغه نشين.
خارجي ـ زمين کريکت ـ روز
آفتاب از ميان گرد و خاک مومباي ديده مي شود.دسته اي از بچه ها روي زمين کريکت بازي مي کنند.اين زميني آسفالت شده است.بچه ها پابرهنه و لباس هايشان کهنه و پاره است.روي پاهاي لاغرشان مي دوند.سليم پسري استخواني و يازده ساله است.حواسش به توپي است که به هوا رفته يکي از بچه ها با چوب به توپ ضربه مي زند و آن را به هوا مي فرستد. همه به دنبال توپ مي روند.
سليم:جمال بگيرش!بگيرش!
جمال که حالا نه ساله است به توپي که درهواست، خيره شده.سعي دارد حالت بدنش را طوري کند که بتواند توپ را بگيرد.دست هايش را بالا مي گيرد. اصلاً به بقيه بچه ها که دنبال توپ دويده اند، توجهي ندارد.به نظر مي رسد که توپ درآسمان بزرگ تر شده.بچه ها جيغ مي زنند.جمال پاهاي خود را روي زمين سفت مي کند.ناگهان هواپيمايي از بالاي سرجمال عبورمي کند.هواپيما کاملاً پايين آمده.جمال نمي تواند خودش را کنترل کند و روي زمين مي افتد و در نتيجه نمي تواند توپ را بگيرد.
سليم:چه جوري نتونستي توپ را بگيري؟!مثل دخترها بازي مي کني.
جمال ازروي زمين بلند مي شود.مي بيند که ازانتهاي زمين دو پليس موتور سوار فريادکشان به سمت آنها مي آيند.جمال براي نجات جانش شروع به دويدن مي کند.بچه ها هم متوجه پليس ها مي شوند.پليس ها باتوم هايشان را به زمين مي زنند.بچه ها چوب هايشان را برمي دارند و فرار مي کنند. برخي همان جا مي ايستند و براي پليس ها شکلک درمي آورند.بعد که پليس ها به آنها نزديک ترشدند، فرار مي کنند.
يکي از پليس ها:حق نداري اينجا بازي کنين...اگه هواپيماها شما رو نکشن،من خودم خودم مي کشم.
جمال و سليم به هم مي رسند و درحالي که مي دوند،دستانشان را به هم مي زنند.هنوزروي آسفالت مي دوند.مدتي بعد مي رسند به تپه اي که روي کوچه هاي تنگ و باريکي را ديد که بين کلبه هايي ساخته از حلب واقع شده اند.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
سقف همه ي خانه ها،يک صفحه فلزي موج دار است.وسط خانه ها يکي فاضلاب باز وجود دارد.عرض کوچه ها کم است؛شايد فقط يک متر.بچه ها روي پشت بام خانه مي ايستند و پايين مي پرند.بچه ها در کوچه هاي تنگ مي دوند.پليس ها که حالا از موتورهايشان پياده شده اند، دنبال بچه ها مي دوند.سليم و جمال جملي همه هستند.اشعه ي آفتاب به چشمان آن دو مي خورد.پليس ها وارد کوچه شده اند و مي دوند.برخي از بچه ها روي پشت بام خانه ايستاده اند و بر سر و صورت پليس ها آشغال مي ريزند.
نمايي از يک جوي آب کثيف و پر از آشغال.پسري نوجوان داخل جوي است و آشغال جمع مي کند.
بچه ها به کوچه اي ديگر مي رسند.پليس ها آنها را دنبال مي کنند.از کنار همان جوي آب مي گذرند.زني لباس مي شويد.بچه ها مي رسند به روي يک کانال سربسته فلزي.کانال در واقع يک لوله خيلي قطور است که روي زمين کشيده شده.بچه ها روي اين کانال مي دوند.پليس ها هم به کانال مي رسند.بعد دوباره به کوچه اي مي رسند.کوچه شلوغ است. سگي روي زمين خوابيده.بچه ها از کنار سگ مي گذرند.
نمايي هوايي از سقف خانه ها.ازخيلي دورمي بينيم که بچه ها در کوچه اي مي دوند.بچه ها وارد کوچه اي ديگر مي شوند.اگر شما اينجا زندگي نکرده باشيد،خيلي زود گم مي شويد.اما اين بچه ها در همين محل زندگي مي کنند و به خوبي مي توانند درکوچه پس کوچه ها راه خود را پيدا کنند.يک لحظه پليس ها،بچه ها را گم مي کنند.سريک کوچه يک مرسدس بنز توقف کرده. سليم و جمال که به سرعت مي دوند،به شيشه ماشين مي خورند.داخل ماشين جاويد نشسته است؛ مرد با نفوذ منطقه که کتي زيبا به تن دارد و با دو نفر ديگر همراه است.سليم و جمال دست خود را روي سينه شان مي گذارند و به او احترام مي گذارند.
سليم و جمال:ببخشين.
آن دو از کنار ماشين رد مي شوند.يکي از پليس ها هم به ماشين برخورد مي کند.او کلاه خود را برمي دارد و از جاويد معذرت خواهي مي کند.سليم و جمال در انتهاي کوچه اي مي ايستند و برمي گردند و براي پليسي که آنها را دنبال مي کند،شکلک درمي آورند.پليس عصباني تر مي شود و دنبال آنها مي دود.سليم به کوچه اي مي پيچد و ناگهان مي ايستد.
سليم:ببخشين مامان.
او رو به روي زني جوان مي ايستد.چند لحظه بعد جمال محکم با سليم برخورد مي کند.
مادر:جمال.
مادر جلو مي رود و دست هر دو را مي گيرد.
مادر:ازاينجا جنب نمي خورين.
پليس هم به آنها مي رسد.
مادر:دلم مي خواد تا حد مرگ بزنمتون.
مادر رو مي کند به پليس که به آنها نگاه مي کند.
مادر:ممنون آقاي گوپتا...من خودم به حساب اين دو تا مي رسم.
پليس نااميد از تلاش خود، فريادي مي کشد.مادر دست آن دو را مي گيرد.و مي برد.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
مادر دست آن دو ياغي را مي گيرد و از راه پله مدرسه بالا مي برد.صداي معلم از داخل کلاس شنيده مي شود.آن دو روپوش آبي رنگ مدرسه را پوشيده اند.
آقاي ناندها (خارج از قاب):اتوس.
مادر و بچه ها به در کلاس مي رسند.
آقاي ناندها (خارج از قاب):سه تفنگدار...اتوس...
مادر، بچه ها را به زور سر کلاس مي نشاند.کلاس شلوغ است.معلم وسط کلاس ايستاده و کتابي را باز کرده و از روي آن مي خواند.کتاب سه تفنگدار است.
آقاي ناندها:تکرار کنين ...اتوس.
معلم برمي گردد و مي بيند که جمال و سليم انتهاي کلاس نشسته اند.
آقاي ناندها:به به...پس تفنگدارهاي ما هم اومدن.
بچه ها مي خندند.
آقاي ناندها:ممنون که با تشريف فرمايي تون،کلاس ما رو مزين کردين.
جمال عطسه مي کند.آن دو گيج به معلم نگاه مي کنند.آقاي ناندها کتاب را به طرف سليم پرت مي کند و کتاب به سر سليم مي خورد.
آقاي ناندها:بازش کن سليم ...پورتوس.
جمال کتاب را از سليم مي گيرد و به جلد آن نگاه مي کند.
آقاي ناندها:جمال بس کن ديگه.مي گم کتاب رو باز کن.
آقاي ناندها کتاب را مي گيرد و آن را به سرجمال مي کوبد.
آقاي ناندها:مگه با تو نيستم،اتوس؟
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ روز
جمال پشت ميزنشسته است.گروهبان جلوي تلويزيون نشسته و آن را روشن مي کند.تلويزيون به دستگاه ويديو وصل است.روي تلويزيون تصاويري از يک نمايش دسته جمعي ديده مي شود و مي رسيم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»بازرس مي آيد پشت ميز خود و رو به روي جمال مي نشيند.گروهبان از جلوي تلويزيون بلند مي شود و مي رود کنار جمال مي ايستد و لباس خود را مرتب مي کند.
بازرس:خب آقاي مالک...مردي که همه جواب ها رو مي دونه. حرف بزن.جمال چيزي نمي گويد.گروهبان مي زند پشت سرجمال.
گروهبان:مگه نشنيدي؟ حرف بزن.
بازرس کنترل ويديو را دست مي گيرد و دگمه ي پخش را مي زند.به صفحه تلويزيون نزديک مي شويم و مجري را مي بينيم با آن خنده هاي شيطاني اش.
داخلي ـ استوديو ـ روز
مجري و جمال رو به روي هم نشسته اند.جمال کمي دستپاچه است.
مجري:خب جمال،براي اولين سؤال آماده اي؟ جوابش هزار روپيه ست.
جمال:بله.
مجري:پول خوبيه براي اين که روي صندلي بشيني و به يه سؤال جواب بدي.لااقل از چايي دم کردن بهتره.
جمعيت مي خندند.جمال هول مي شود.
جمال:نه،بله،نه.مطمئني؟
صداي خنده از طرف تماشاچيان.
مجري:خب،جمال تو طرفدار سينما هستي؟ يادت باشه که سه تا راه نجات داري؛اگه به چيزي مطمئن نيستي مي توني از تماشاچي ها بپرسي.يا به يه دوست تلفن کني و يا از راه پنجاه ـ پنجاه بري.جواب اولين سؤال هزار روپيه ست و سؤال:ستاره فيلم زنجير که در سال 1973 ساخته شد،کي بود؟
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ محل آشغال ها ـ روز
سليم روي يک صندلي نشسته.اين صندلي در انتهاي يک اسکله زهوار دررفته چوبي است.درست است که آنجا آب نيست، اما زيرآنها دريايي از فاضلاب و آشغال است.فقط همان يک اسکله نيست.مي شود چند اسکله ديگر را هم ديد که در انتهاي هرکدامشان کلبه اي کوچک و چوبي درست کرده اند.اين کلبه ها حکم توالت را دارند.
داخلي ـ توالت ـ روز
اينجا در واقع امتداد همان اسکله است با يک چهار ديواري محصور.کف توالت اين طور است که شياري درست کرده اند و حالا جمال روي اين شيار نشسته است.دارد فکر مي کند و خوشحال است.
خارجي ـ توالت ـ روز
مردي يک سطل آب در دست دارد و با عجله به طرف سليم مي رود.
پراکاش:بيچاره شدم.
مرد سکه اي به سليم مي دهد.
پراکاش:بيا اين پول رو بگير.
پراکاش به خود مي پيچد و منتظر مي شود.سليم چند ضربه به در توالت مي زند.
سليم:جمال بيا بيرون.پراکاش مي خواد بياد تو.
جمال (خارج از قاب):هنوز کارم تموم نشده.
پراکاش:تمومش کن.من کارم فوريه.
جمال (خارج از قاب):شرمنده.
پراکاش:اون داره وقت تلف مي کنه.
جمال (خارج از قاب):ببخشين،از کي تا حالا براي بيرون اومدن از توالت وقت گذاشتن؟
سليم:ازوقتي که يه مشتري اينجا منتظره.از اون وقت.
پراکاش که ناراحت است، اين ور و آن ور مي رود.
پراکاش:نخواستم... پولم رو بده.
او پول خود را از سليم مي گيرد.سطل آب را برمي دارد و به سمت يک توالت ديگر مي رود.
داخلي ـ توالت ـ روز
جمال با خيال راحت آنجا نشسته.
سليم (خارج از قاب):بي شعور احمق، يه کاري کردي که پولم پريد.
جمال اعتنايي نمي کند.
مرد (خارج از قاب):آميتاست!هلي کوپتر آميتاست!
جمال ناگهان از جا مي پرد.
جمال:آميتا؟ آميتاباچان؟
جمال به بالاي سر خود نگاه مي کند.توالت سقفي ندارد.او مي بيند که يک هلي کوپتر از بالاي سرش رد مي شود.
خارجي/داخلي ـ توالت روز
سليم صندلي را مي گذارد و پشت در.آن را طوري آنجا مي گذارد که در توالت قفل مي شود.
جمال محکم به در مي کوبد،اما نمي تواند آن را باز کند.
جمال:باز کن.
سليم به طرف هلي کوپتر مي رود.جمال از لاي شکاف هاي ديواره چوبي توالت به بيرون نگاه مي کند.او مي بيند که جمعيتي به سمت هلي کوپتر مي روند.دوباره محکم به در مي کوبد،اما صندلي اجازه نمي دهد که در باز شود.
جمال:سليم صبرکن!سليم!
جمال (داد مي زند):آميتا!آميتا!
سليم را مي بينيم که پشت جمعيت راه مي رود.او سعي مي کند خودش را از ميان جمعيت به جلو بکشاند،اما بزرگ تر ها او را پس مي زنند.خبرنگارها و عکاس ها کنارمردم هستند.آميتا ازهلي کوپتر پايين آمده و حالا روي جاده است.
با کمي فاصله ازآنها،جمال به طرف جمعيت مي آيد.جمال خود را به جمعيت مي رساند.
جمال:آميتا...برين کنار...تکون بخورين.
بوي گند همه جارا مي گيرد.مردم تا او را مي بينند،همه کنار مي روند. تصوير جمال،تصويري منزجرکننده است.جمال خود را به آميتا مي رساند.حالا رو به روي او ايستاده است.او عکس آميتا را به طرفش مي گيرد.
جمال:آميتا، مي شه اينو امضا کنين؟
آميتا عکس را مي گيرد و آن را امضا مي کند.سليم شاهد اين منظره است و کاملاً شگفت زده است.جمال خوشحال است.عکس را از آميتا مي گيرد و آن را بالاي سرش مي برد و فريادي از شادي مي کشد.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ شب
نمايي از پشت بام هايي محله که به نظر مي رسد تا افق کشيده شده اند. فريادي از دور شنيده مي شود.و بعد زنجيره اي از صداها که به ما نزديک تر مي شود.مردم در کوچه ها با سطل هايي دردستشان ديده مي شوند. صداها به ما نزديک ترمي شوند تا در يک کوچه به پسربچه اي مي رسيم که آواز مي خواند.او جمال است.جمال حالا خوشبخت ترين پسر محله است.
جمال:آميتا!آميتا!من امضاي تو رو دارم.آميتاي مقدس!
مادر:درست واستا.
مادر با شيلنگ آب را مي گيرد روي سر جمال و تن و بدن پسرش را مي شويد.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ شب
سليم درکوچه اي سرگردان است.او نزديک تماشاخانه آقاي چي است.
داخلي ـ تماشاخانه آقاي چي ـ شب
سليم وارد مي شود.جاي کوچکي است که چند نفر روي زمين نشسته اند و فيلم مي بينند.آقاي چي با آپاراتي کوچک،فيلمي را روي ديوار انداخته است.تماشاخانه و آپاراتخانه،هردو،يک اتاق کوچک است.آقاي چي سيگاري روشن مي کند.سليم عکس امضا شده آميتا را به طرف آقاي چي مي گيرد.آقاي چي آن را جلوي نور مي گيرد و امضا را مي بيند.بعد چند روپيه به سليم مي دهد.سليم چشمکي مي زند و خارج مي شود.
خارجي ـ تماشاخانه آقاي چي ـ شب
سليم از تماشاخانه بيرون آمده و حالاجمال هم آنجاست.فهميده که سليم عکس او را فروخته.جمال ناراحت است و گريه مي کند.او سليم را هل مي دهد.
جمال:او عکس من بود.
سليم بي خيال است و فقط مي خندد.جمال دوباره او را هل مي دهد.
جمال:آميتا بهم داد...اونو به هيچ کي نمي دم.
سليم:اون براش پول خوبي مي داد،من فروختمش.
جمال:ولي اون مال من بود.
سليم خنده کنان مي رود.جمال همان جا مي ايستد و گريه مي کند.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
نمايي نزديک از صفحه تلويزيون دردفتر بازرس پليس.
جمال:آميتاباچان.
مجري پاسخ جمال را بررسي مي کند.او دگمه اي را روي کامپيوتر خود فشار مي دهد.
مجري:تو «الف»رو انتخاب کردي؛ يعني آميتاباچان.چي حدس مي زني؟
فعلاً هزارروپيه برنده شدي.
مردم او را تشويق مي کنند.بازرس به جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:حتماً نبايد نابغه باشي.
گروهبان:منم مي دونستم آميتاست.
جمال:منم که همين رو گفتم.
گروهبان به طرف جمال مي رود، دست او را مي پيچاند و پشتش نگه مي دارد.ناله جمال به هوا مي رود.
جمال (در حالي که ناله مي کند):اون معروف ترين آدم توي هنده.
گروهبان دست جمال را رها مي کند.بازرس نگاهي به جمال مي کند و بعد نگاهش را از او مي گيرد و چشم مي دوزد به صفحه تلويزيون.مجري قصد دارد سؤال دوم را از جمال بپرسد.
مجري:سؤال چهارهزار امتيازي...نشان ملي هند،تصوير سه شيره.زير اون چي نوشته شده؟ نوشته شده...
داخلي ـ استوديو ـ روز
جمال و مجري رو به روي هم هستند.
مجري:الف)حقيقت باعث پيروزي است.ب)دروغ باعث پيروزي است.ج)مد باعث پيروز است.و)پول باعث پيروزي است.
مجري صندلي اش را مي چرخاند و مثلاً نگاهي گيج به تماشاچيان مي اندازد. عکس العمل تماشاچيان خنده است.
مجري:جمال تو چي فکر مي کني؟ اين مشهورترين حرف در تاريخ کشور ماست.شايد مي خواي به يه دوست زنگ بزني.
تماشاچيان دوباره مي خندند.پرتوهاي نوراستوديو مي آيد روي جمال. يک قطره عرق از پيشاني او مي چکد.مجري از ناراحتي و آشفتگي جمال خوشحال است.
مجري:يا شايد سؤال از تماشاچي ها؟ حدس مي زنم اونها مي دونن.تو چي فکر مي کني؟
مجري نگاهي به مخاطبان خود مي کند.معلوم است که آنها او را دوست دارند.
جمال:بله.
مجري (متعجب):بله؟
جمال:از تماشاچي ها بپرسين.
مجري به تماشاچيان نگاه مي کند.
مجري:خب،الآن شما يارجمال هستين.پس به اين پسرک بيچاره کمک کنين تا خلاص بشه.خانوم ها و آقايون، دگمه هاي دستگاهتون رو فشار بدين.نور استوديو کم مي شود.صداي موسيقي بالا مي رود.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس آهي مي کشد و دگمه ايست ويديو را مي زند.تصوير ثابت مي شود.
بازرس:خب جمال،دخترپنج ساله منم جوابش رو مي دونه،ولي تو نمي دوني.براي آدم نابغه اي مثل تو عجيبه.چي شد؟ هم دستت رفته بود جيش کنه،آره؟ يا صداي سرفه ش به اندازه کافي بلند نبود؟
سکوت.گروهبان ضربه اي به صندلي جمال مي زند.
گروهبان:بازرس ازت سؤال کرد.
جمال:يه بشقاب بلپوري توي ساحل چوپاتي چنده؟
بازرس:چي؟
جمال:يه بشقاب بلپوري.چنده؟
گروهبان:ده روپيه.
جمال:اشتباهه.پونزده روپيه مي شه.پنج شنبه پيش کي دوچرخه افسر وارما رو توي ايستگاه دادار دزديد؟
بازرس:تو مي دوني کي بود.
جمال«توي جوهو رو همه اينو مي دونن.حتي پنج ساله ها.
جمال ساکت مي شود و بازرس مي خندد.متوجه شده.بازرس چند لحظه به او خيره مي شود و بعد دگمه پخش را فشار مي دهد.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:تماشاچي ها انتخابشون رو انجام دادن.نود ونه درصد فکر مي کنن جواب «الف»درست باشه.يعني حقيقت باعث پيروزي است.
مجري اداي اين را درمي آورد که در حال بررسي کردن کامپيوترش است.
مجري:خب تو چهارهزار روپيه بردي.
موسيقي،نور، تشويق.
مجري:قبل از اين که بريم براي آگهي هاي بازرگاني،يه سؤال ديگه مي پرسم.سؤال بعدي از اين دستيارچي مي تونه باشه؟
نورها کم مي شوند.مجري دگمه اي را فشار مي دهد.
مجري:يه سؤال مذهبي.جالبه!شونزده هزار روپيه در تصوير راما، چيزي که دردست راست اوست، چيست؟
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
درست کنارخطوط آهن، يک حوض بزرگ است که آبي کثيف درآن است. اطراف حوض پرازکلبه است.چند زن در اين حوض لباس مي شويند. قطاراز کنار آنها رد مي شود.جمال و سليم هم داخل حوض هستند و به هم آب مي پاشند.مادرجمال يک لحظه دست از شستن مي کشد،عرق روي پيشاني اش را پاک مي کند و به آسمان سربي رنگ نگاه مي کند.سليم توپي را به طرف جمال پرتاب مي کند.جمال سعي مي کند آن را بگيرد،اما نمي تواند.توپ روي آب شناورمي شود.سليم توپ را برمي دارد و آن را پرت مي کند.جمال به طرف توپ شيرجه مي رود،اما باز هم نمي تواند آن را بگيرد و به زير آب مي رود.بيرون که مي آيد، سرش را تکان مي دهد و آب را از گوش هايش خارج مي کند.مادربه آن دو نگاه مي کند.صدايي از دور به گوش مي رسد؛غريوي از يک جمعيت.قطاري مي گذرد.مادر آشکارا نگران است.قطار رد مي شود،جماعي از پشت آن پيدا مي شوند، جماعتي غُران که با خشم به سوي آنها مي آيند.جمال هم آنها را مي بيند.
مادر:فرار کنين.جمال، سليم، فرار کنين!
جمال و سليم ازحوض بيرون مي آيند.دردست اغلب آدم هاي خشمگين ميله اي فلزي ديده مي شود.يک نفر از آنها به لبه حوض مي رسد.اوست که با ميله خود ضربه اي به صورت مادر مي زند.مادر به عقب مي رود.جمال شاهد اين منظره است.ضربه دوم به مادر، باعث مي شود که او داخل حوض بيفتد.
يکي از افراد جمعيت:اونها رو بگيرين.اونها مسلمونن.
جمعيت خشمگين سرراه خود، مسلمانان آن منطقه را کتک مي زنند.سليم دست جمال را مي گيرد و او را مي کشد.جمال يک لحظه مي ايستد و به جمعيت خشمگين نگاه مي کند.بعد با سليم به کوچه اي پناه مي برند.آنها مي دوند.هرج و مرج است.شلوغي است.داد و فرياد است. صداي گريه ي بچه هاست.يک نفر سرفتيله يک بمب دست ساز را آتش مي زند و آن را به سمت کلبه اي پرتاب مي کند.کلبه آتش مي گيرد.از داخل کلبه، مردي که در آتش شعله ور شده،بيرون مي آيد.جمال و سليم فرار مي کنند.جمعيت مي زنند و مي شکنند.جمال و سليم به کوچه اي مي رسند که هيچ کس در آن نيست،مگر در انتهايش که دخترکي ايستاده.سر و صورت دخترک رنگ شده است.او را به شمايل خداي راما درآورده اند.دست راست خود را بالا گرفته.تسبيحي با دانه هاي درشت دورگردنش است. روي شانه اش هم تيروکمان است .دخترک خيره به آن دو نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.جمال و سليم هم ايستاده اند و او را نگاه مي کنند.سليم به جمال مي زند و آن دو مي دوند دوباره وارد کوچه اي شلوغ مي شوند.داخل اين کوچه، دختري هم سن و سال آنها به ديوارچسبيده و وحشت زده است.آن دو از کنار آن دختر رد مي شوند.يک نفر،روي ديگري نفت مي ريزد و او را آتش مي زند.مرد آتش گرفته، درکوچه مي دود.جمال و سليم در انتهاي کوچه ايستاده اند و وحشت زده به مرد شعله ور نگاه مي کنند.دوباره مي دوند و بازبه همان کوچه قبل برمي گردند و دوباره از کنار آن دختربچه رد مي شوند.
جمال:زود باش با ما بيا.
دختربچه دنبال آنها مي دود.به خيابان مي رسند؛جايي که ون پليس توقف کرده و چند پليس درآن نشسته اند و بازي مي کند.جمال و سليم مي روند جلوي ون مي ايستند.دختربچه با کمي فاصله از آنها مي ايستد.
يکي از پليس ها:باختي!
سليم و جمال از بي خيالي پليس ها،حيرت کرده اند.
يکي از پليس ها:گفتم باختي.مگه کري؟
مردي که آتش گرفته از کنار آن دو رد مي شود.سليم و جمال فرار مي کنند.
جمال دختربچه را مي بيند.
جمال:دنبال ما بيا.
دختربچه با آنها همراه مي شود.هرسه در کوچه هاي شلوغ مي دوند. تصويري از مادرجمال که روي آب افتاده است.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال:فکر مي کني هرروز که از خواب بلند مي شم،نمي دونم جواب اين سؤال چيه؟ اگه به خاطر اين دعواها نبود،الآن مادر من زنده بود.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
جمال و سليم مي دوند و دوباره به همان دخترکي مي رسند که خداي راماست. جمال مي ايستد و مي بيند که او با دست راست خود تيروکمانش را گرفته. آن دو فرار مي کنند.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:مطمئني؟
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:بله، مطمئنم.
مجري به شکلي نمايشي به او نگاه مي کند.بعد دگمه کامپيوترخود را فشار مي دهد.
مجري:کامپيوتر به ماجواب بده.
نورها کم مي شوند.موسيقي بالا مي رود.صفحه ي کامپيوترديده مي شود.
جواب جمال درست بوده.
مجري:او برنده شونزده هزار روپيه شد.زمان پخش آگهي هاي بازرگاني رسيده.جايي نرين و همين جا باشين.
مجري ازصندلي خود بلند مي شود و خودش را به جمال نزديک مي کند.
مجري:خيلي خوش شانسي.پول رو بردار و برو.تو هيچ وقت به مرحله ي بعد نمي رسي.
جمال ازحرف او تعجب مي کند.مجري به پشت صحنه مي رود.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ عصر
جمال و سليم روي تپه اي ايستاده اند و با ناراحتي و حسرت به محله خود نگه مي کنند.خانه ها را مي بينند که در آتش مي سوزند.با کمي فاصله از آنها، دختربچه ايستاده و به آن دو نگاه مي کند.جمال برمي گردد و نگاهي به او مي اندازد.سليم به راه مي افتد.صداي غرش باران مي آيد.
خارجي/داخلي ـ حياط يک شرکت ساختماني ـ شب
باراني مي بارد که تا به حال نديده ايد.اينجا محوطه بيروني يک شرکت ساختماني است.جمال و سليم سرپناه کوچکي پيدا کرده و به داخل آن خزيده اند.با ده مترفاصله از آنها،دختربچه ايستاده و هيچ نمي گويد.زير باران،خيس آب شده و مي لرزد.سليم و جمال به او نگاه مي کنند.
سليم:برو گم شو.
دختربچه واکنشي نشان نمي دهد.شايد صداي او را نشنيده باشد.
سليم:اگه همون جا واسته،نگهبان ها رو مي کشونه اينجا.
جمال:بذاربياد اين تو.
سليم:نه.
جمال:شايد بتونه سومين تفنگدار باشه.
سليم:بچه نشو جمال.الآن من رئيس خونواده هستم.من مي گم نه. هي با توام...برو گم شو.
سليم کف سرپناه دراز مي کشد.جمال به دختربچه نگاه مي کند.
سليم:درضمن ما که حتي اسم سومين تفنگدار رو نمي دونيم.
سليم دست هايش را مي گذارد زير سرخود و مي خوابد.و رويش به جمال نيست.جمال هم دراز مي کشد، اما او مي تواند دختربچه را ببيند که هنوز آنجا ايستاده است.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
تصويري ازمادرجمال که جيغي مي کشد و چماقي به صورتش مي خورد.
داخلي ـ سرپناه ـ شب
جمال با صدايي خفيف دردهان و تکاني در بدن،بيدار مي شود.چشمانش را محکم مي بندد و سعي مي کند تصويري را که ديده،از ذهنش بيرون کند. دختربچه را مي بيند که زيرباران نشسته و با انگشت خود، شکل هايي روي زمين مي کشد.او را صدا مي زند.
جمال:بيا اينجا.
دختربچه متوجه نيست و به کارش ادامه مي دهد.
جمال:بيا اينجا.
دختربچه مي بيند که جمال براي او دست تکان مي دهد.بلند مي شود و به طرف سرپناه مي آيد.دختربچه جلوي سرپناه مي نشيند و به ديواره آن تکيه مي دهد.کاملاً خيس است.
جمال:مادرت کجاست؟
دختربچه سرش را طوري تکان مي دهد که يعني مادر ندارد.
جمال:پدرت چي؟
باز هم با سرمي گويد که پدر ندارد.
جمال:من جمال هستم.اين هم برادرم سليمه.
دختربچه:من لاتيکا هستم.
جمال:اگه بخواي مي توني اينجا بخوابي.
لاتيکا:ممنون جمال.
باران همچنان مي بارد.سردي هوا آن قدر است که هر سه مي لرزند.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري و جمال رو به روي هم نشسته اند.
مجري:دوباره برگشتيم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليومنر شود».مجري نگاهش را ازجمال مي گيرد و به تماشاچيان نگاه مي کند.
مجري:شرکت کننده،جمال مالک، از بمبئي اومده و تا حالا شونزده هزار روپيه برنده شده.اون قبلاً از يکي از راه هاي نجاتش استفاده کرد؛ سؤال از تماشاچي ها.
دوباره رو مي کند به جمال.
مجري:خب دوست من، براي سؤال بعدي آماده اي؟ شروع کنيم؟
جمال:بله.
مجري دست خود را تکان مي دهد و صداي موسيقي شنيده مي شود.
مجري:ترانه دارشان دو قانشيام توسط کدام يک از شاعران معروف هندي گفته شده؟
خارجي ـ محل جمع آوري زباله ها در گوراج ـ روز
چند بولدوزر را مي بينيم که کار مي کنند.
مجري (خارج از قاب):الف)سورداس ب)تولسيداس ج) ميراباي. د)کبير.
يک کاميون بارخود را خالي مي کند.برحجم آشغال ها اضافه مي شود. چند زن و مرد در ميان زباله ها دنبال چيزهايي مي گردند.اشعه آفتاب مي سوزاند.لاتيکا را نيز مي بينيم که آشغال ها را وارسي مي کند.يک گوني بزرگ همراه خود دارد و کيسه هاي پلاستکي را از ميان آشغال ها جدا مي کند و داخل گوني مي اندازد.معصوميت زنانه اش زيرکثافت و خستگي پنهان شده.يک کيسه پلاستکي پيدا مي کند و آن را داخل گوني مي اندازد.او با صداي بوق يک ماشين دست از کار مي کشد و به ماشين خيره مي شود.بعد برمي گردد و فرياد مي کشد.
لاتيکا:جمال؟
ماشين توقف مي کند.و دو مرد از آن پياده مي شوند.يکي از آنها که عينک آفتابي به چشم دارد،جلوتر مي رود و يک کيسه پلاستيکي کوچک به دستش گرفته.
داخلي ـ چادرـ روز
جمال و سليم درگرم ترين ساعت روز، زيرچادر خوابيده اند.آنها با گوني هاي کهنه و يک تيرک،براي خود چادري دست کرده اند و سرپناهشان شده. چادر تقريباً کنار همان آشغال هاست.مگس از سر و کولشان بالا مي رود.حالا مي بينيم که مرد عينکي درآستانه در چادر ايستاده و بعد مي نشيند. با دست،آرام جمال را بيدار مي کند.جمال چشمان خود را باز مي کند و او در ضدنور مي بيند.
مرد:سلام.
سليم هم از خواب بيدار مي شود.
مرد:خيلي گرمه؟ مگه نه؟
او نوشابه اي خنک از کيسه خود درمي آورد،در آن را باز مي کند و به سليم مي دهد.نوشابه بعدي را باز مي کند و به جمال مي دهد.
مرد:به من مي گن مامان.
او داخل چادر را وارسي مي کند.
داخلي ـ ماشين ـ روز
لاتکيا، سليم و جمال داخل همان ماشين نشسته اند.مامان هم با آنهاست. آنها هيجان زده اند.
خارجي ـ يتيم خانه ـ عصر
تپه اي منتهي به بمبئي.اولين بار است که در فيلم فضاي سبز مي بينيم. يک خانه کهنه است با درختاني دور و اطرافش.پراز بچه .بعضي سالم و بعضي چلاق و عليل با چوب هاي زيربغلشان.ماشين در حياط يتيم خانه پارک مي کند.راننده سياه ماشين از آن پياده مي شود.بعد مامان و بعدتر، لاتيکا و سليم و جمال.با هيجان به دور و اطرافشان خيره شده اند.
مامان:اگه گشنه تونه،دنبال من بياين.
داخلي ـ يتيم خانه ـ عصر
بيست بچه پشت يک ميزبزرگ نشسته اند و غذا مي خورند.مامان،جمال، لاتيکا و سليم را به اينجا مي آورد و آنها را پشت ميز مي نشاند.مامان براي مردي تنومند،پونوس، دست تکان مي دهد.پونوس با يک کاسه ي بزرگ غذا سر ميز مي آيد.داخل سه بشقاب براي آن سه نفر غذا مي ريزد.بچه ها مشغول مي شوند.جمال همان طور که دارد غذا مي خورد،متوجه مي شود که آنجا يک ميز ديگر هم وجود دارد که پشت آن بچه هاي عليل و کور نشسته اند.جمال به سليم اشاره مي کند.
جمال:اون بايد مرد خيلي خوبي باشه که از يه همچين آدم هايي مراقبت مي کنه.
سليم:احتمالاً يه قديسه.
آرويند،پسري که ازسيلم و جمال کوچک تراست، کنار آنها نشسته.
آرويند:ما اجازه نداريم با اونها حرف بزنيم.
لاتيکا:براي چي؟
آرويند شانه بالا مي اندازد.لاتيکا بشقاب خود را ليس مي زند.نگاهي مي اندازد به مامان که دارد مستقيم به آنها نگاه مي کند.
لاتيکا:اگه مامان يه بارديگه بهمون غذا بده،حتماً قديسه.
گويي درحالتي ازتله پاتي، مامان ماجرا را مي فهمد و به پونوس اشاره مي کند.پونوس سرميز مي رود و در بشقاب هايشان برنج مي ريزد.لاتيکا به جمال و سليم نگاه مي کند.آنها از خنده منفجرمي شوند.
خارجي ـ حياط يتيم خانه ـ شب
سليم، لاتيکا،جمال و چند بچه ديگر يتيم خانه به صف شده اند و بقيه بچه ها آنها را نگاه مي کنند.مامان هم آنجاست و گويا مشغول تمرين چيزي هستند.
مامان:آرويند!
آرويند يک قدم جلو مي آيد و خودش را از بقيه جدا مي کند.او شروع مي کند به خواندن يک ترانه باستاني.مامان از خواندن او خيلي راضي نيست،با اين حال جلو مي رود و دستي برسراو مي کشد.
مامان:خوب بود آرويند.
حالا مي بينيم که پونوس هم درحياط است.مامان به بقيه بچه هاي در صف نگاه کرده و سليم را انتخاب مي کند.
مامان:سليم.
سليم جلو مي آيد و شروع مي کند به خواندن.افتضاح مي خواند.بچه ها مي خندند.مامان احساس سردرد مي کند.لاتيکا سعي دارد جلوي خنده اش را بگيرد،اما نمي تواند.سليم که متوجه شده، عصباني مي شود.دست از خواندن مي کشد و برمي گردد و محکم مي زند به صورت لاتيکا.
سليم:به من مي خندي.مي کشمت.
پونوس سليم را مي گيرد و او را چند متر آن طرف تر پرت مي کند،مامان چيزي نمي گويد.
پونوس:ولش کن بچه.
سليم به زمين مي خورد و عصباني تر مي شود.به سرعت بلند مي شود و به طرف پونوس مي آيد.
سليم:به من دست نزن حرامزاده خيکي.
سليم مشت مي زند به شکم پونوس.اما پونوس، سليم را روي هوا بلند مي کند.مامان خنده اش گرفته.
سليم:منو بذار زمين.
مامان:پونوس، من فکر مي کنم تو يه سگ براي خودت پيدا کردي.
پونوس همچنان سليم را در هوا دارد.سليم تقلا مي کند.بچه ها مي خندند.
خارجي ـ مرکز بمبئي ـ روز
جمعي ازبچه ها زيريک پل جمع شده اند.پل کامل ساخته نشده و زير آن پر از خاک و سيمان و نخاله است.جمال و لاتيکا روي سيمان رفته اند و بازي مي کنند.هرکدام آنها به نوعي خود را سرگرم کرده اند.
داخلي ـ ماشين ـ روز
سليم و پونوس داخل ماشين نشسته اند و سيگار مي کشند.آن دو بچه ها را زير نظر دارند.
پونوس:برو ديگه وقت کاره.
خارجي ـ زيرپل ـ روز
سليم ازماشين پياده مي شود و به طرف بچه ها مي آيد.
سليم:چيه،فکرکردين اومدين پيک نيک؟
جمال متوجه سليم مي شود.
سليم:فکرکردين رفتين تعطيلات؟
سليم جلو مي رود.جمعي ازبچه ها دورهم نشسته اند و مي خندند.سليم به گونه يکي ازآنها محکم سيلي مي زند.
سليم:داري به چي مي خندي؟
لاتيکا و جمال با انزجاربه سليم نگاه مي کنند.سليم به طرف آن دو مي آيد و بعد مي بيند که دختري نشسته و به ديوار تکيه داده است.دختر،نوزادي در حال خواب را به بغل گرفته.سليم جلو مي رود.
سليم:اونو بدش به من.
دختر سرش را تکان داده و نوزاد را به سليم مي دهد.جمال احساس مي کند سليم براي آن نوزاد نقشه اي دارد.نگران مي شود.
جمال:سليم،برادر.
سليم با بچه اي که دربغل دارد، چند قدم برمي دارد.
سليم:چيه برادر کوچيکه،تو مشکلي داري؟
سليم مي آيد جلوي لاتيکا و بچه را به طرف او مي گيرد.
سليم:بيا بگيرش.ازامروز اين مال توئه.
لاتيکا:من نمي خوام.
سليم:بگيرش.با بچه مي توني دو برابر دربياري.دارم بهت لطف مي کنم.
جمال:گفت بچه نمي خواد.
سليم:جمال تو خفه شو.
نوزاد بيدار مي شود و گريه مي کند.
سليم:اگه نگيريش،مي اندازمش زمين.
سليم يک لحظه نشان مي دهد که مي خواهد بچه را بيندازد.لاتيکا مي جنبد و بچه را مي گيرد.سليم از شربچه خلاص مي شود.بچه هنوز دارد گريه مي کند.سليم نيشگوني از بچه مي گيرد و گريه او بيشتر مي شود.
سليم:اگه بچه گريه کنه،سه برابر درمياري.
سليم مي خندد.لاتيکا با نفرت به سليم نگاه مي کند.سليم دست مي زند و به بقيه امر و نهي مي کند.
سليم:زود باشين.برگردين سر کار!
بچه ها بلند مي شوند و مي دوند.
خارجي ـ خيابان هاي بمبئي ـ روز
بچه ها همگي راه مي افتند به طرف خيابان هاي شهر و متفرق مي شوند. يکي از آنها جلوي ماشيني را مي گيرد و به راننده التماس مي کند که چيزي براي خوردن به او بدهد.لاتيکا در حالي که روي يکي از چشم هايش چشم بند زده، با دست به شيشه يک ماشين مي کوبد.او به چشم خود اشاره مي کند.
داخلي ـ يتيم خانه،آشپزخانه ـ شب
همه جا ساکت است.فقط صداي پرندگان شب شنيده مي شود.پونوس کنار در آشپزخانه خوابيده.لاتيکا و دختر ديگري خود را مي رسانند به فلفل هاي قرمز خشک که ريسه شده و از سقف آويزان شده اند.لاتيکا مقداري از فلفل ها را از ريسه جدا مي کند.لاتيکا خو دستکش پلاستيکي دارد.
لاتيکا:از همه تندترهاش رو برمي داريم.
لاتيکا فلفل ها را با دو دست خود خرد مي کند و بعد به دوستش اشاره مي کند که بروند.آنها ازآشپزخانه خارج مي شوند.
داخلي ـ يتيم خانه، خوابگاه ـ شب
بچه ها همه خواب اند.کف خوابگاه تشک انداخته اند و بچه ها روي آنها خوابيده اند.لاتيکا و دوستش آرام و پاورچين وارد خوابگاه مي شوند.آرام از کنار بچه ها مي گذرند و به جايي مي رسند که سليم خوابيده است.لاتيکا آرام ملحفه را از روي سليم مي کشد و فلفل ها را مي گذارد روي شکم سليم و بعد ملحفه را مي اندازد روي سليم و مي رود سرجاي خود مي خوابد.پونوس خرناس مي کشد.سليم که آرام خوابيده،ناگهان از جا مي پرد و جيغ و فرياد راه مي اندازد.آتش گرفته.به سرعت به طرف دستشويي مي رود. همه ي بچه ها از خواب بيدارمي شوند.سليم با شيلنگ روي خودش آب مي گيرد.بچه ها او را مسخره مي کنند.
سليم:مي کشمت.
پونوس هم بيدار شده.
پونوس:چه خبره؟!برگردين بخوابين.
همه بچه ها سرجاي خود برمي گردند.لاتيکا به جمال نگاه مي کند و مي خندد.معلوم است که جمال از کار لاتيکا خوشش آمده.سليم هنوز مي سوزد.
جمال (خارج از قاب):اونها بيشتر ترانه هاي معروف رو به من ياد دادن.
بازرس (خارج از قاب):تعجب مي کنم.براي چي اين کار رو کردن؟
خارجي ـ يتيم خانه ـ شب
آفتاب روي تپه هاي بمبئي غروب کرده.داخل حياط، بچه ها دور يک ضبط صوت جمع شده اند.ازضبط، ترانه يک فيلم هندي شنيده مي شود.سليم خيلي بد مي خواند و بدتر خودش را تکان مي دهد.جمال و لاتيکا مثل سگ ها زوزه مي کشند.بچه ها هم جيغ مي کشند.سليم مي ايستد و ضبط را خاموش مي کند.
سليم:حالا صبر کنين.مي رم کنار آميتا و مي شم محافظ شماره يک اون. مي رم توي يه ويلا زندگي مي کنم.
جمال:زيرزمين ويلا.
سليم:توي بزرگ ترين خونه خارج از شهر.بعد وقتي اومدي دم در خونه من گدايي،اون وقت مي بيني کي مي خنده.
داخلي ـ کلبه ـ شب
حالا درکلبه اي هستيم در مجاورت يتيم خانه.کبريتي روشن مي شود. کبريت روشن،فتيله اي را روشن مي کند.مامان پشت يک ميزنشسته. روي ميز يک چراغ زنبوري روشن است.آرويند رو به روي او نشسته است.علاوه بر اين دو نفر،سليم و پونوس و مردي پيردراين کلبه حضور دارند.مرد پيرهمان کسي است که فتيله را روشن کرده و مشغول است. آرويند جلوي مامان ترانه مي خواند و گويا دارد تست مي دهد.مامان او را متوقف مي کند.
مامان به طرف پيرمرد برمي گردد.
مامان:اون آماده ست.
پيرمرد:منم آماده ام.
سليم وحشت زده به آنها نگاه مي کند.مامان به پونوس اشاره مي کند. پونوس پارچه اي را به مايعي آغشته مي کند و آن را روي دماغ و دهان آرويند مي گذارد.آرويند اصلاً نمي تواند تقلايي بکند و خيلي زود بدنش شل مي شود.پونوس به سليم نگاه مي کند.
پونوس:زود باش.چراغ رو بردار.
سليم حيرت زده،چراغ را از روي ميز برمي دارد.پونوس، آرويند را روي ميز مي خواباند.پيرمرد قاشقي را روي فتيله روشن گرفته است.داخل قاشق مقداري حلب است.که حالا به حالت مذاب درآمده.مامان از پشت ميز بلند مي شود و کمي از آن فاصله مي گيرد.پيرمرد با قاشق به ميز نزديک مي شود و به سراغ آرويند مي آيد.او يک چشم آرويند را باز مي کند و مايع مذاب را داخل چشم او مي ريزد.سليم ناگهان از ديدن منظره بالا مي آورد. سليم مي رود گوشه کلبه و استفراغ مي کند.پيرمرد داخل چشم بعدي آرويند هم مايع مذاب را مي ريزد و بعد چشمان او را با دستمالي مي بندد.سليم از روي زمين بلند مي شود.کار پيرمرد تمام شده.
مامان:خوبه.حالا بعدي.سليم،برو جمال رو بيار.
سليم يک لحظه يخ مي زند.
سليم:چي؟
مامان:جمال.
سليم وحشت زده است.نمي داند چه بايد بکند.مامان جلو مي آيد.
مامان:گوش کن بچه.الآن وقتيه که بايد انتخاب کني؛ زندگي يه زاغه نشين يا زندگي يه مرد.يه مرد واقعي.سليم،يه محافظ.مگه دنبال پول و زن و ماشين نيستي؟
مامان سرسليم را با دستان خود مي گيرد.
مامان:برادر،سرنوشت تو دست خودته.مي توني مثل من باشي.يا هيچ کي.مي فهمي؟
سليم:بله مي فهمم.
مامان سرش را تکان مي دهد.
مامان:خب برادر، برو جمال رو بيار.
سليم چند لحظه ميخکوب همان جا مي ايستد.بعد راه مي افتد و از کلبه خارج مي شود.مامان منتظرمي ايستد.بعد به پونوس اشاره مي کند که دنبالش برود.پونوس از کلبه خارج مي شود.
خارجي ـ يتيم خانه ـ شب
جمال (خارج از قاب):اگه مامان از خوندن من خوشش بياد،پولدار مي شيم.بعد مي تونيم يه عالمه پول داشته باشيم.لاتيکا، يه عالمه پول.
لاتيکا و جمال را مي بينيم که روي پله هاي جلوي يتيم خانه نشسته اند.
لاتيکا:بعدش چي مي شه؟ ديگه لازم نيست گدايي کنيم؟
جمال:گدايي؟ شوخيت گرفته؟ مي ريم توي يه خونه بزرگ توي هاربر رود زندگي مي کنيم...من،تو و سليم...سه تفنگدار.
لاتيکا خوشحال مي شود.
لاتيکا:هاربر رود؟ راست مي گي؟
جمال:بله.
جمال از روي پله ها بلند مي شود و مي رود رو به روي لاتيکا مي ايستد و آواز مي خواند.سليم او را مي بيند.
سليم:جمال؟
جمال:اينجا جمال نداريم، ولي اگه دنبال آميتاباچان کوچيک مي گردي، صبر کن.
سليم:جمال.مامان مي خواد تو بخوني.
جمال ازلاتيکا خداحافظي مي کند و به دنبال سليم مي رود.آن دو راه مي افتند.پونوس هم دنبال آن دوست.
جمال:پس که اين طور!زندگي خوب داره مياد.
سليم (رمزي):اتوس.
جمال که تا به حال خوشحال بوده، متوجه هشدار سليم مي شود.قدم هايش را آرام مي کند.
جمال:پارتوس؟
سليم سرش را تکان مي دهد.خوشحال مي شود و دست خود را روي شانه جمال مي گذارد.
سليم:هروقت من گفتم.
داخلي ـ کلبه ـ شب
سليم، جمال را به داخل کلبه هدايت مي کند.مامان که منتظراو بوده، حالا مي خندد.
مامان:جمال،سلام.توخيلي خوب کار کردي.حالا وقتشه که ديگه حرفه اي بشي.
جمال:چي؟ واقعاً؟
مامان پشت ميز مي نشيند.
مامان:ولي اول بذار يه ترانه ازت بشنوم.دارشان دو قانشيام رو بخون. اين ترانه محبوب منه.
جمال خوشحال مي شود و شروع مي کند به خواندن.
جمال:دارشان دو...
جمال دست از خواندن مي کشد و دستش را جلو مي برد.
جمال:پنجاه روپيه.
مامان:چي؟
پيرمرد تعجب مي کن و به جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:الآن ديگه حرفه اي هستم.چي کارمي شه کرد؟
مامان مي خواهد
مامان:اي بچه پررو!
مامان اسکناس را به جمال مي دهد و او شروع مي کند به خواندن.چند لحظه که مي گذرد،پونوس اشاره مي کند به سليم که برود شيشه حاوي کلرفورم را از روي زمين بردارد.سليم شيشه را برمي دارد و به سرعت آن را روي صورت پونوس مي پاشد.پونوس فرياد مي زند و چشمانش را مي گيرد و روي زمين مي افتد.سليم مي زند زيرميز.
سليم:جمال بدو.
سليم و جمال به سرعت از کلبه خارج مي شوند.
مامان:اونها رو بگيرين.
خارجي ـ تپه ـ شب
سليم و جمال فرار مي کنند.مامان و پونوس دنبال آن دو مي افتند.
مامان:چراغ قوه بيار.
جمال لاتيکا را مي بيند و او را صدا مي زند.
جمال:لاتيکا.
لاتيکا هم به دنبال آنها مي رود.چند مرد با چراغ قوه آن سه نفر را تعقيب مي کنند.آنها وارد فضايي جنگلي مي شوند.هرسه به سرعت مي دوند. شاخه درختان به صورتشان مي خورد.اما آن قدر ترسيده اند که هيچ چيز جلودارشان نيست.پشت سر آنها،چند مرد هستند که با فرياد آنها را دنبال مي کنند.
جمال:لاتيکا بدو.
چند لحظه بعد جنگل تمام مي شود.و آنها به خط آهن مي رسند.اينجا يک ايستگاه راه آهن است.
چند قطارايستاده اند و قطاري را مي بينيم که در حال حرکت است.آن سه نفر به دنبال قطار مي روند.صداي مرداني که آنها را دنبال مي کنند بلندتر مي شود و نور چراغ قوه ها،بيشتر.قطار با فاصله اي از آنها مي رود. سليم جلوي بقيه است.به سرعت مي دود و بلاخره خودش را به قطار مي رساند و دسته اي را مي گيرد و ازقطار بالا مي رود.مامان کنار خط آهن روي زمين مي افتد.جمال نفس نفس مي زند.جمال هم به قطار مي رسد و از آن بالا مي رود.لاتيکا همچنان دنبال قطار مي دود.سليم به دو نزديک تر است.
جمال:بدو لاتيکا.دستش رو بگير.
سليم دست خود را براي او بلند مي کند.لاتيکا مي دود و بالاخره دست سليم را مي گيرد.سليم چند لحظه دست او را مي گيرد و بعد ول مي کند.لاتيکا روي زمين مي افتد.
لاتيکا:جمال.
جمال:لاتيکا.
داخلي ـ واگن قطار ـ شب
جمال مي خواهد از قطارپياده شود، اما سليم جلوي او را مي گيرد.
سليم:چه مرگت شده؟
جمال:او جا موند.
با هم کشمکش دارند.
جمال:برادر ما بايد برگرديم.بايد برگرديم.
سليم:اگه برگرديم،مي ميريم.
خارجي ـ ايستگاه راه آهن ـ شب
مامان به لاتيکا مي رسد.اما قطارديگر خيلي از آنها دور شده.همان جا مي ايستند.مامان عصباني فرياد مي کشد.
مامان:سليم!
داخلي ـ واگن قطارـ شب
دو برادر هنوز با هم گلاويز هستند.
سليم:ديوونه شدي؟
جمال، سليم را مي زند.
سليم:اون مي خواست چشم هات رو از حدقه دربياره...با يه قاشق.
جمال خشکش مي زند.
سليم:براي اون نگران نباش.اون خوب مي شه.
جمال و سليم متوجه مي شوند که در آن واگن باري،چند نفر ديگر هم هستند.
خارجي ـ ايستگاه قطارـ شب
مامان با حسرت به رفتن قطار نگاه مي کند.
جمال (خارج از قاب):سورداس.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري ازشنيدن جواب جمال ناراحت مي شود.
مجري:مطمئني؟
جمال:کاملاً.
مجري:اين جواب آخرته؟
جمال:بله.
مجري:بذار ببينم.
نورها مي روند و موسيقي اوج مي گيرد.مجري دگمه اي را فشار مي دهد. مجري مستقيم به چشمان جمال نگاه مي کند.
مجري:چي حدس مي زني؟ جوابت درست بود.
تشويق، موسيقي، نور.
روي تصوير مي بينيم که او برنده بيست و پنج هزار روپيه شده است.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس با چشماني پر از سؤال به جمال نگاه مي کند.
جمال:مردم به خواننده هاي کور دو برابر پول مي دن.اينو که مي دونين.
بازرس:اون دختر چي شد؟ کورش کردن؟
جمال:نقشه ي ديگه اي براش داشتن...خيلي طول کشيد تا اينو بفهمم.
خارجي ـ واگن قطارـ صبح
صبح شده.جمال و سليم روي سقف قطار ايستاده اند.هر دو به عقب نگاه مي کنند.سليم دست مي گذارد روي شانه برادرش.جمال کاملاً غمگين است.قطار در حال حرکت است.
سليم:ديگه بهش فکر نکن.بيا بريم.
جمال:کجا.
سليم:فرست کلاس.مگه جاي ديگه اي هست؟
سليم طنابي با خود دارد و آن را برمي دارد و راه مي افتند.ازفاصله که به قطار نگاه مي کنيم، پر از آدم است.آنها مي پرند روي واگني ديگر.
خارجي/داخلي ـ واگن قطارـ صبح
جمال وارد واگن ميوه مي شود.سليم درواگني ديگر بادکنک مي فروشد. سليم سکه هايش را مي شمرد.جمال و سليم روي سقف قطار نشسته اند. جمال به عقب نگاه مي کند.او آخرين تصوير لاتيکا را مي بيند که در ايستگاه راه آهن ايستاده بود.جمال و سليم در روي اهرم هاي بين دو واگن نشسته اند و حرف مي زنند.قطار از منطقه اي جنگلي مي گذرد.جمال وسليم روي سقف قطارنشسته اند و غريو شادي مي کشند.سليم در يک واگن تنقلات مي فروشد.او سکه هايش را مي شمرد.جمال فندک مي فروشد. جمال و سليم در واگن خوابيده اند.يک مأمور آن دو را بيدار مي کند و وقتي به ايستگاه مي رسند،آنها را بيرون مي اندازد
جمال:مگه قطار باباته؟
جمال روي سقف قطاري ديگراست.او طناب مي اندازد و سليم را بالا مي کشد.جمال و سليم روي سقف قطارديگري چرت مي زنند.در يک واگن قطار خانواده اي نشسته اند و صبحانه مي خورند.جمال را مي بينيم که نزديک پنجره آنها شده.از بيرون که نگاه مي کنيم، مي بينيم سليم به پاي جمال طنابي بسته و او را آويزان کرده.دوباره به داخل برمي گرديم.جمال سعي دارد مقداري کالباس از پنجره بردارد،او کالباس را برمي دارد،اما پسر خانواده متوجه جمال مي شود و به پدرش خبر مي دهد.پدربه سرعت بلند مي شود و دستان جمال را مي گيرد.پدر مي کشد.جمال فرياد مي زند.سليم سعي دارد او را به بالا بکشد،اما زور پدر به آن دو مي چربد و باعث مي شود که هر دو سقوط کنند و از کناره خطوط راه آهن پايين بروند.هردو غل مي خورند و غل مي خورند تا اين که يک جايي متوقف مي شوند.تمام بدنشان درد گرفته. همه جا پرازگرد و غبار شده.لباس هايشان را مي تکانند و مرتب مي کنند. غبار که مي رود، مي بينيم آن دو بزرگ تر شده اند.حالا جمال چهارده ساله است و سليم، شانزده ساله،جمال جايي بسيار زيبا را در فاصله اي از خودشان مي بيند.متعجب است.
جمال:توي بهشتيم؟
سليم:جمال تو نمردي.
جمال سرش را مي تکاند.مي بيند که سليم بلند شده.اما هنوز گيج است.
جمال:پس او چيه؟
سليم:عجب؛
آنها به منظره رو به روي نور خيره مي شوند.تصويري مشخص از تاج محل در افق تشکيل شده.هيچ چيز نمي تواند زيباتر از اين باشد.
جمال:احتمالاً يه هتله.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال و سليم ازبزرگي تاجر محل حيرت کرده اند.اين دو پسر لاغر زاغه نشين،دربرابر اين يادبود عظيم عشق، احساس آدم هاي کوتوله را دارند. يک راهنما براي جهانگردان توضيح مي دهد.جمال جلو مي رود و پشت جهانگردان مي ايستد و به حرف راهنما گوش مي دهد.
راهنما:درتاج محل پنج عنصر اصلي وجود داره؛ دروازه که در اصلي و وروديه،يا باغ، مسجد، استراحتگاه ومقبره.اگه دوست داشته باشين، مي تونم بهتون نشون بدم که نودونه اسم خداوند درمقبره ممتاز نوشته شده.اما قبل از اون بايد کفش هاتون رو دربيارين.
سليم و جمال به جايي ديگر مي روند.يک راهنماي ديگر،عده اي جهانگرد را دور خود جمع مي کنند و با آنها حرف مي زند.جمال مي بيند که روي سينه آن مرد، کارت رسمي راهنما نصب شده.جمال متوجه تابلويي مي شود که روي آن نوشته شده:لطفاً کفش هايتان را درآوريد.سليم به طرف کفش هايي مي رود که روي زمين است و به جهانگرداني تعلق دارد که در حال حاضر وارد مقبره شده اند.سليم يکي از کفش ها را مي پوشد و مي بيند که اندازه اش است.جمال متوجه کار سليم مي شود و طوري مي خندد که معلوم است اونيز کار سليم را تکرار خواهد کرد.
خارجي ـ تاج محل،مقبره ـ روزي ديگر
جمال کفش هاي زيبايي به پا دارد.او بيرون مقبره منتظر سليم است.اما هيچ نشانه اي از او نيست.يک زوج آلماني به طرف او مي آيند.
آدا:مي شه بگين زمان تور بعدي کيه؟
جمال:مم...
جمال نگاه مي کند و مي بنيد که کنار تابلويي ايستاده که روي آن نوشته شده: از راهنماها تقاضا مي شود به صورت گروهي به بازديد کنندگان خدمات ارائه دهند.
پيتر:ما چقدر بايد تو اين کشور معطل بشيم.
جمال:نه، من ...
آدا:برنامه ريزي ما خيلي فشرده ست.مي بيني مرد جوون.ما بايد امروز عصربريم قطعه سرخ.مي شه اين دور و اطرف رو به ما نشون بدي؟ ما مي دونيم که براي دونفر بايد پول بيشتري بديم.
پيتر يک اسکناس دو هزار روپيه اي به جمال مي دهد.چشمان جمال گشاد مي شود.
جمال:با کمال ميل خانوم.لطفاً دنبالم بياين.
جمال راه مي افتد.زوج آلماني دنبال او مي روند.جمال مقابل آن بناي عظيم مي ايستد و با احترام دست خود را بالا مي آورد و اشاره مي کند.
جمال:اينجا تاج محله!
جمال در حالي که راه مي رود، حرف مي زند.
جمال:امپراتورخرم، تاج محل رو براي همسرش ممتاز ساخت.او زيباترين زن دنياست.وقتي اون مرد، امپراتور تصميم گرفت اين هتل پنج ستاره رو بسازه براي کساني که مي خواستن از مقبره ممتاز ديدن کنن.ولي امپرتور در سال 1587،قبل از اين که اتاق هاي اينجا ساخته بشه،مرد.يا شايد دزديده شده.به هرحال همون طور که مي بينيم، اين استخر شنا،طبق مد روز ساخته شده.
جمال با دست اشاره اي به فواره ها مي کند.
آدا:توي دفترچه راهنما چيزي ننوشته.
جمال:خانوم، با احترام بايد بگم که دفترچه راهنما توسط به مشت هندي گدا بيچاره نوشته مي شه.
آدا:عجب.
آنها وارد مقبره مي شوند.
جمال:خانوم و آقاي عزير، اين هم آرامگاه ممتاز.
آدا:اون چطوري مرد؟
جمال:توي يه تصادف جاده اي.
آدا:واقعاً؟
جمال:له شده بود.
پيتر (مظنون):من فکر مي کردم اون موقع زايمان مرده.
جمال:دقيقاً قربان.وقتي داشتن مي بردنش بيمارستان،اون اتفاق افتاد.
جمال راه مي افتد.پيتر و آدا نگاهي به هم مي کنند.
جمال:خودتون ديدين که اين دور و ورا چه جوري رانندگي مي کنن.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال و سليم را در چند موقعيت مي بينيم؛جمال يک دوربين عکاسي پولارويد دارد.توريستي روي يک صندلي ايستاده.جمال از او عکس مي گيرد. جمال و سليم،هرکدام دو جفت کفش، از روي زمين برمي دارند.مراقب هستند که کسي آنها را نبيند.جمال از يک زن عکس مي گيرد.زن دست خود را بالا آورده و انگشتانش را طوري گرفته که گويا نوک مقبره را گرفته است.اين چيزي است که جمال از آن زن خواسته و عکس جالبي شده ات.
جمال:لطفاً بخندين.
زن لبخند مي زند.جمال چند اسکناس از يک مرد مي گيرد.
جمال و سليم با کفش هايي که دزديده اند، براي خود کاسبي راه انداخته اند. تعداد زيادي کفش را در گوشه اي از پياده رو جمع کرده اند.جمال دست مي زند و سعي دارد نظر آدم ها را به خود جلب کند.
جمال:کفش!کفش هاي آمريکايي!
جمال يک کفش را به پسري مي دهد.سليم اسکناس ها را مي شمرد.انواع و اقسام کفش ها را دراينجا مي توان ديد.
خارجي ـ کنار يک رودخانه ـ شب
سليم يک چکمه دست دوزبسيارزيبا به پا دارد؛ احتمالاً يکي ازهمان کفش هايي است که دزديده است.کنار رودخانه آتشي به پا کرده اند.سليم مثل يک رئيس در کنار بقيه است.لم داده و قليان مي کشد.چند بچه دور سليم را گرفته اند.جمال از راه مي رسد و يک دسته پول به سليم مي دهد.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال از يک زن عکس مي گيرد و آن عکس را به زن نشان مي دهد.زن از ديدن عکس خود خوشحال مي شود.جمال قبل از اين که بتواند پول کارش را از زن بگيرد، مجبور به فرار مي شود.سليم هم به همراه او مي دود. دو پليس آنها را دنبال مي کنند.
خارجي ـ محله اي در بمبئي ـ روز
يک جفت کفش شيک پاشنه بلند از يک مرسدس بيرون مي آيد.کفش ها متعلق به جمال هستند.يک زوج ميان سال آمريکايي همراه با راننده ماشين پياده مي شوند.آن سه نفر با جمال همراه مي شوند و به انتهاي کوچه که مي رسند،کناره رودخانه اي را مي بينند که در آن هزاران زن مشغول شستن لباس هستند.زن ها لباس ها را به سنگ ها مي کوبند. کناره رودخانه هزاران لباس خشک را مي توان ديد که روي زمين پهن شده اند و مربع هايي با انواع رنگ ها ساخته اند؛ سرخ، زعفراني، سفيد، زرد.
جمال:اينجا بزرگ ترين رودخونه توي هنده.آقاي ديويد مي گن هرآدمي که توي اوتارپرادش کورتا مي پوشه،اون لباس حداقل يه باراينجا شسته شده.
ديويد:واقعاً؟ جالبه.آدل بيا يه نگاهي بندازيم.
ديويد دوربين ويديوي خود را بيرون مي آورد و با تعجب از رودخانه فيلم مي گيرد.دوباره به همان کوچه برمي گرديم.بعد از رفتن آنها،گروهي از بچه ها به طرف مرسدس مي روند.در رأس آنها سليم است.سليم از ديدن مرسدس به وجد آمده.در آن را باز مي کند و پشت فرمان آن مي نشيند.
سليم:فرمول يک!آره،فرمول يک!به گاز شوماخر!
بعد پياده مي شود و به بچه ها دستور مي دهد.ظرف چند ثانيه، بچه ها زير مرسدس آجري مي گذارند و آن را بالا مي آورند.
سليم:زود باشين!
دوباره برمي گرديم به کنار رودخانه؛ جايي که ديويد و آدل شگفت زده اند. چند حيوان را مي بينند.حالا جمال فيلم مي گيرد.
آدل:اونها گاو هستند يا بوفالو؟
باز هم کوچه.بچه ها هرچهار چرخ مرسدس را باز کرده اند.مردمي که از کوچه مي گذرند،هيچ توجهي نمي کنند که آنها چه کار مي کنند بچه ها چرخ ها را غل مي دهند.
سليم:زود برين.
کسي از انتهاي کوچه سوت مي زند و بچه ها همراه با چرخ ها به سرعت از کوچه خارج مي شوند.راننده هندي مرسدس،جمال و آن دو آمريکايي برمي گردند.آنها جلوي ماشين برهنه شده مي ايستند.
ديويد:واي،چه اتفاقي افتاده؟
ناگهان راننده با عصبانيت تمام شروع مي کند به زدن جمال.او مدام بر سر و صورت جمال مي کوبد.
راننده:نمي ذارم از دست در بري،آنقدر مي زنمت ...عوضي!
جمال:من که نمي دونستم اين جوري مي شه.به من ربطي نداره.
اما راننده جمال را هل مي دهد و او را روي زمين مي اندازد و جمال را زير لگدهاي خود مي گيرد.
آدل:ديويد يه کاري بکن.
ديويد:خب ...من نمي دونم ...
ديويد جلو مي رود و نمي گذارد راننده ادامه بدهد.
ديويد:بسه ديگه.آروم باش.مگه بيمه نداري؟ خداي من ...
آدل مي نشيند و به وضع جمال رسيدگي مي کند.خون از دماغ و دهان جمال جاري شده.
ديويد:حالت خوبه؟
جمال:مي خواستين هندوستان واقعي رو ببينين ...همين جاست.
راننده دوباره مي خواهد به جمال حمله کند که ديويد به او اجازه نمي دهد.در حالي که جمال روي دهان خود را گرفته، آدل به ديويد اشاره اي مي کند. ديويد ازجيب خود کيف پولش را بيرون مي آورد و اسکناسي به جمال مي دهد.جمال اسکناس را مي گيرد و با غضب به راننده نگاه مي کند.حالا مي توانيم تشخيص دهيم که روي سينه او کارت رسمي راهنما نصب شده. هرچند که اوخودش آن را جعل کرده.
خارجي ـ رودخانه ـ شب
ماه درآسمان است.جمال تنها کنار رودخانه نشسته و تصويرش در آب افتاده.او مشت مي زند به آب و آن را به صورتش مي پاشد.خون هاي روي صورتش را با آب مي شويد.سرش را بلند مي کند و نوري را مي بيند که از طرف تاج محل مي آيد و بعد صدايي عجيب مي شنود.بلند مي شود و به طرف تاج محل مي رود.
خارجي ـ تاج محل ـ شب
جمال از ديواري بالا مي رود و با صحنه اي عجيب رو به رو مي شود که تا به حال نديده.زيريکي از گنبدها يک اپرا برپا شده.بازيگران روي صحنه هستند.اين اپراي اورفه و اوريديس است.مقابل صحنه داربست زده اند و روي داربست ها چوب گذاشته اند و تماشاچيان روي داربست ها نشسته اند.
خارجي ـ محل تماشاچيان ـ شب
جمال و چند خياباني ازداربست ها بالا مي روند.آنها کيف هاي دستي تماشاچيان را مي دزدند.جمال از داربست بالا مي رود و خيلي راحت کيف يک مرد را از جيبش بيرون مي کشد.بازيگران روي صحنه آواز مي خوانند.به نظرمي رسد که جمال کيف را فراموش کرده و محو چيزي شده که روي صحنه جريان دارد.زني متوجه او مي شود.
زن:چرا اونو سرجاش نمي ذاري تا به موسيقي گوش کني؟
جمال مي خواهد فرار کند،اما همان جا مي ماند.
زن:اسم اين کار اورفه و اوريديسه.اورفه، اون مرد،داره دنبال محبوبش، اوريديس مي گرده.اوريديس مرده و او نمي تونه بدون محبوبش زندگي کنه.
جمال کيف را به جاي اولش برمي گرداند.زن مي خندد و هر دو به صحنه نگاه مي کنند.
زن:رنج مرد اون قدر زياده که مي خواد به دنيايي بره که بهش مي گن دنياي زيرين.جايي که وقتي مي ميريم به اونجا مي ريم.اورفه سعي مي کند. محبوبش رو برگردونه.
جمال:ولي همچين کاري نمي شه کرد.مي شه؟
زن:توي اپرا مي شه.
جمال:اونو پيدا مي کنه؟
زن:خودت ببين.
جمال به صحنه نگاه مي کند و دوباره تصوير آخر لاتيکا به ذهنش مي آيد.
خارجي ـ رودخانه ـ شب
سليم و بقيه بچه ها دور آتش نشسته اند.سليم قليان مي کشد.جمال با صورتي باد کرده و کبود وارد مي شود.
جمال:فهميدم کار تو بوده.
سليم:نمي دونستم باهت اين جوري مي کنن.شرمنده.
جمال:بايد بريم.
سليم:کجا؟ کجا بريم؟
جمال:بمبئي؟ بايد لاتيکا رو پيدا کنم.
سليم:بمبئي.خل شدي.اينجا که داريم خوب پول درمياريم.
جمال:او يکي از ما بود؛سه تفنگدار.
سليم:سه تفنگدار؟ بي خيال جمال.من که نمي دونستم اونها تو رو مي زنن.بيا بهت پول بدم...
جمال:من پول دارم.
از جيب خود چند دلار بيرون مي آورد.
جمال:ببين دلار آمريکايي.
سليم:بدش من.من بايد مواظب پول ها باشم.
سليم دست جمال را مي گيرد.
جمال:بيا بمبئي تا اونو بهت بدم.
سليم به جمال نگاه مي کند و متوجه جديت او در قصدش مي شود.دست جمال را ول مي کند.
سليم:يه بار به خاطر تو از همه چي گذشتم.نه ديگه.تف به بمبئي. بهت احتياجي ندارم.
کارت راهنما را از روي سينه جمال برمي دارد.
سليم:خودم راهنما مي شم.اين که کاري نداره.
جمال:من که دارم مي رم.تو هر کاري مي خواي بکن.
سليم، جمال را مي گيرد و به عقب مي کشد.جمال روي زمين مي افتد.
سليم:خيلي خب.برو.
سليم لگدي به جمال مي زند.
سليم:فکر کردي برام مهمه؟
جمال بلند مي شود و راه مي افتد.سليم با عصبانيت داد مي زند.
سليم:صبر کن.
جمال مي ايستد.
سليم:بدون من دو دقيقه هم توي بمبئي دووم نمياري.
سليم کارت را داخل آتش مي اندازد و در تاريکي به دنبال جمال مي رود.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري به صندلي خود تکيه داده است.
مجري:خب دوست من، براي سؤال بعدي حاضري؟
جمال:بله.
مجري دگمه کامپيوتر را مي زند.نورها کم مي شود و موسيقي بالا مي رود.
مجري:اين سؤال يه ميليون روپيه داره ...روي يک اسکناس صد دلاري آمريکا تصوير کدام سياستمدار آمريکايي نقش بسته؟ الف)جورج واشينگتن. ب)فرانکلين روزولت ج)بنجامين فرانکلين. د)آبراهام لينکلن.
جمال سکوت مي کند.
مجري:ادامه مي دي يا انصراف مي دي؟ ما الان يه چک براي تو داريم که پونصد هزار روپيه ست.فقط بايد مسابقه رو ول کني و بري.ولي اگه درست جواب بدي صاحب يه ميليون روپيه مي شي.تصميم بگير.ادامه مي دي يا انصراف مي دي؟
داخلي ـ اتاق فرمان ـ شب
کارگردان و منشي او به تصاوير نگاه مي کنند.
کارگردان:داره به دوربين نگاه مي کنه.يعني مي خواد بره.آماده باشين.
منشي:نه، ادامه مي ده.
داخلي ـ استوديوـ روز
آه از نهاد تماشاچيان بلند مي شود.مجري سوت مي زند.
مجري:توي محل کارت هيچ وقت يه صد دلاري ديدي؟
جمال:اين کمترين انعام منه.
تماشاچيان مي خندند.
مجري:نمي دونستم مي تواني آنقدر پول دربياري.
جمال:جوابش مي شه ج...بنجامين فرانکلين.
مجري:عجب، پس مي خواي ادامه بدي!
جمال:خب اين حق منه، مگه نه؟
مجري:به جواب ج مطمئني؟
جمال:بله
مجري:صبر کن.شايد فرانکلين باعث اشتباهت شده؟ بنجامين به جاي روزولت.
جمال:من تا حال روزولت فرانکلين نشنيدم.
مجري:پس تا حالا روزولت فرانکلين نشنيدي....واي نمي تونم به کامپيوتر نگاه کنم.
اين حرف را به يکي از تماشاچيان مي گويد.جمال گيج است.
مجري:نه، نه،جمال تو نگران نباش.براي يک ميليوين دلار،از تو پرسيده شد که روي صد دلاري آمريکا تصوير کدوم سياستمدار نقش بسته و تو جواب دادي بنجامين فرانکلين ...خانوم ها و آقايون...
مجري دگمه اي را فشار مي دهد و با فشار دادن انگشت خود روي لبانش مثلاً دارد مي گويد که در حال فکر کردن است.
مجري:جمال مالک، تو خواستي که ادامه بدي و منصرف نشدي.متأسفم که ديگه اون پونصد هزار روپيه رو نداري...
به صندلي خود لم مي دهد و چک را پاره مي کند.تماشاچيان آه مي کشند و جمال کاملاً گيج است.
مجري:ولي در حقيقت تو يک ميليون روپيه داري.
تشويق شديد از سوي تماشاچيان.جمال مي خندد.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس از کيف خود يک اسکناس بيرون مي آورد.چند لحظه به آن نگاه مي کند و بعد آن را به جمال نشان مي دهد.
بازرس:اين تصوير کيه روي يه اسکناس هزار روپيه اي؟
جمال:نمي دونم.
بازرس:نمي دوني ...؟ اين گانديه.
جمال:اسمش رو شنيدم.
بازرس لگدي به صندلي او مي زند.
بازرس:مسخره بازي درنيار، و گرنه دوباره بهت برق وصل مي کنم.
جمال:اونها همچين سؤالي ازم نکردن.نمي دونم چرا.برو از خودشون بپرس.
بازرس:خيلي بامزه اي.قضيه صد دلاري چي بود؟
خارجي ـ بمبئي ـ روز
از آسمان به پايين نگاه مي کنيم و شهر بزرگ و بي حد و مرز بمبئي را مي بينيم؛آسمان خراش هاي نميه کاره،محله ها، کارخانه ها، جاده ها، خيابان ها و قطارها.
جمال (خارج از قاب):بمبئي ديگه اون بمبئي سابق نبود.
پايين مي آييم.آن خطي که قبلاً مانند مورچگان ديده بوديم،حالا مي فهميم که مردم بوده اند.
جمال (خارج از قاب):يتيم خونه اي وجود نداشت...حلبي آباد نبود و همه مردم رفته بودن.همه جا شده بود ساختمون، ساختمون و ساختمون...پايين تر مي آييم و به جمال و سليم مي رسيم.آن دو روي لوله هايي قطور راه مي روند.
خارجي ـ مکان هاي مختلف ـ روز
جمال ازخياباني رد مي شود.او رو به روي چند کارگر ساختماني ايستاده و از آنها سؤال مي کند.
جمال:يه دختر اينجا زندگي مي کرد تقريباً هم قد من.اسمش لاتيکا بود.
يک کارگر:من کسي به اسم لاتيکا نمي شناسم.
جمال درخيابان هاي مختلف چرخ مي زند.از چند بچه چيزهايي مي پرسد.
دربازار راه مي رود.
جمال (خارج از قاب):مي دونستم که همين جاست.يه جايي همين دور و ورا.روزها کار مي کردم و عصرها دنبال اون مي گشتم.
داخلي ـ راهروي يک هتل ـ روز
جمال روپوشي سفيد به تن دارد.کف راهرو فرش است و تلفني به ديوارش نصب شده.زيرتلفن يک چهارپايه گذاشته اند.تلفن زنگ مي خورد. جمال روي چهارپايه مي نشيند و جواب مي دهد.
جمال:بله،روم سرويس.عصربخير.بله آقا.دو تا چيکن برگر،دو تا سيب زميني سرخ شده، يه دونه کوکاکولا، يه دونه آب انبه ويه بطري بزرگ آب معدني.چه مارکي؟ ...چشم.تا پونزده دقيقه ديگه ميام خدمتتون. ممنون.روز خوبي داشته باشين.
تلفن را مي گذارد و به طرف درمي رود.
داخلي ـ آشپزخانه هتل ـ روز
جمال وارد آشپزخانه مي شود.آشپزها مشغول کارند.سليم روي يک ميز خوابيده.جمال سفارش ها را براي بقيه مي خواند.
جمال:دو تا چيکن برگر، دو تا سيب زميني سرخ شده، کوکا، آب انبه و آب معدني بيسلري.
جمال به ميز ضربه اي مي زند و سليم را از خواب بيدار مي کند.سليم با دلخوري از ميزپايين مي آيد.جمال يک بشقاب برمي دارد و آن را روي ميز ديگري مي گذارد.سليم مي رود سراغ سطل آشغال که در آن پرازبطري خالي آب معدني است.او درميان آنها يک بطري آب معدني بيسلري را پيدا مي کند و بعد ازشيرآب، آن را پر مي کند.جمال بشقاب را داخل يک سيني مي گذارد.
جمال:مي خوام دوباره برم چوپاتي.با من مياي؟
سليم:بابا به خدا تو مريضي.منو به زور برمي گردوندي تو اين خراب شده.هرچي دوست بود، کنار گذاشتم .داشتيم تو ناز و نعمت زندگي مي کرديم.
جمال:مابرگشتيم که لاتيکا رو پيدا کنيم.
سليم:تو اين جوري مي خواستي نه من.اون که براي من اهميتي نداره. يه عالمه دختر براي من هست.
جمال:من دارم مي رم چوپاتي.
سليم (اداي او را در مي آورد):«من دارم مي رم چوپاتي»اين شهر نوزده ميليون نفرجمعيت داره.فراموشش کن.دختره افتاده تو کار رقص.
خارجي ـ زيرگذرـ روز
جمال در دور و اطراف گداهاي زيادي را مي بيند که از رانندگان ماشين ها پول مي گيرند.بعد ترانه اي به گوشش مي رسد.به دور واطراف نگاه مي کند و ناگهان وحشت مي کند.صدا از طرف زيرگذر است.وارد زيرگذر مي شود و مي بيند که آنجا خواننده اي ايستاده.خواننده پسري است که به ديوار زيرگذرتکيه داده و مي خواند.او آرويند است.اما بزرگ تر شده و هم سن و سال جمال است.آرويند نابيناست.جمال جلو مي رود و مقابل آرويند مي ايستد و منتظر مي شود تا او ترانه اش را تمام کند.با وجود اين که آرويند چيزي نمي بيند، اما حضورکسي را حس مي کند.پس دستانش را براي گدايي بالا مي آورد.
آرويند:خدا حفظتون کنه صاحب ...خدا نگه دار کسيه که به فکر بقيه هست.
جمال:صداي خوبي داري.
آرويند:ممنون صاحب ...هرکاري که براي بقيه بکنين، خداوند عوض اونو توي بهشت بهتون مي ده.
جمال دو اسکناس از جيب خود بيرون مي آورد و آنها را در دستان آرويند مي گذارد.آرويند با انگشتان خود پول ها را لمس مي کند.
آرويند:يه پنجاه روپيه و يه صد روپيه!خدا حفظتون کنه.
جمال:از کجا فهميدي؟
آرويند:راه هاي زيادي براي ديدن هست.
آرويند دستانش را روي سينه خود مي گذارد و تعظيم مي کند.جمال کفش خود را درمي آورد و يک اسکناس صد دلاري از آن بيرون مي کشد.
جمال:بيا
جمال صددلاري را به دست آرويند مي دهد.آرويند آن را لمس کرده و بعد بو مي کند.
آرويند»دلار؟ چقدره؟
جمال:صددلار.
آرويند:دارين سربه سرم مي ذارين صاحب.
جمال:نه،قسم مي خورم.
آرويند:روش چيه؟ بهم بگو عکس چيه؟
جمال:يه ساختمون با يه ساعت روش.پشت ساختمون هم درخته.
آرويند:اون طرفش.پشتش چي؟
جمال:يه مرد.
آرويند:کي؟
جمال:نمي دونم.اسمش رو ننوشته.يه جورايي کچله،وي روي شونه هاش موهاي بلند ريخته.
آرويند (مي خندد):بنجامين فرانکلين.خدايا، خدايا، ممنون صاحب،بار اوله که...
حرفي نمي زند.به چيزي شک کرده.
آرويند:من حتي چيزي هم براتون نخوندم.
مکث مي کند.به صورت جمال دست مي کشد.
آرويند:پس حالا ديگه پولدار شدي جمال.برات خوشحالم.
جمال:نه يه نفر اونو بهم داده بود.ديگه پول ندارم.
آرويند:من که از تو پولي نمي خوام.اون چيزي رو که من مي خوام، تو نمي توني به بدي.
جمال:آرويند من خيلي شرمنده ام.
آرويند:تو فرار کردي.من نتونستم.اين فرق بين من و توئه.
جمال:من دارم دنبال ...
آرويند:صدات چي شد؟
جمال:نمي دونم.بعد از اون شب، ديگه نخوندم.
آرويند:چشم هات چي؟
جمال:خوبن.
آرويند:پس خدا رو شکر کن که هر روز بلند مي شي و اونها رو باز مي کني و طلوع آفتاب رو مي بيني.تو به مامان بدهکاري.اون فراموش نمي کنه.
جمال:من به لاتيکا بدهکارم.
آرويند:اون وضعش خوبه.
جمال:کجاست؟
آرويند:فراموشش کن.
جمال:خواهش مي کنم.کجا زندگي مي کنه.
آرويند:خيابون پيلا.بهش مي گن چري.
جمال:ممنون.
جمال به سرعت مي دود.
آرويند:توي تشييع جنازه ت مي خونم.
داخلي ـ يک ساختمان ـ شب
جمال و سليم از راهرويي مي گذرند و به انتهاي آن مي رسند که يک اتاق است.دراتاق از چند تخته باريک تشکيل شده.بنابراين شکاف هايي بين آنهاست که مي توان داخل اتاق را ديد.جمال به داخل اتاق نگاه مي کند. لاتيکا داخل اتاق است.صداي موسيقي از داخل شنيده مي شود.حالا لاتيکا پانزده ساله است.يک مربي به او تعليم رقص مي دهد.لاتيکا دور خود مي چرخد.
سليم:خودشه؟
جمال:آره.
جمال به سرعت دررا باز مي کند و وارد اتاق مي شود.موسيقي قطع مي شود.لاتيکا مي ايستد و به آن دو خيره مي شود.آنها را شناخته.
لاتيکا:جمال!
مربي:چي مي خواين؟
جمال:زود باش.بامابيا.
لاتيکا به طرف جمال مي رود، اما وقتي به آستان درنگاه مي کند، خشکش مي زند.مامان و پونوس وارد اتاق شده اند.پوست دور چشم پونوس کشيده شده.هرسه نفر از ديدن مامان وحشت زده مي شوند.
مامان:پونوس ببين کي اومده.سلام دوباره به جمال و سليم.من هيچ وقع صورت شما رو فراموش نمي کنم.
مامان به طرف آنها قدم برمي دارد.
مامان:واقعاً چي فکر کردين؟ فکر کردين راحت مي تونين بياين اينجا و گل سرسبد منو با خودتون ببرين؟ لاتيکا بيا اينجا.
او دست لاتيکا را مي گيرد و به طرف خودش مي کشد.بعد رو مي کند به مربي.
مامان:استاد،شما به کارتون ادامه بدين.
ناگهان سليم هفت تيري از جيب خود بيرون مي آورد و آن را به طرف مامان مي گيرد.
سليم:نه.
جمال به نفس نفس افتاده.وحشت زده است و حيران.سليم اسلحه را به طرف پونوس مي گيرد.
سليم:برو اون ور.تکون بخور.
پونوس عقب مي کشد، اما مامان اعتنايي به او ندارد.
مامان:سليم،ما که احمق نيستيم ...برات سنگينه، مگه نه؟
سليم هفت تيررا مستقيم به طرف مامان گرفته.مامان به طرف سليم مي رود.
مامان:اونو بدش به من.
سليم چند عقب مي رود.
سليم:بشين رو زانوهات.
حالا مامان متوجه مي شود که ماجرا شوخي بردار نيست.روي زمين مي نشيند.
سليم:تو هم بشين.
سليم هفت تير را به طرف پونوس مي گيرد.پونوس هم روي زمين مي نشيند.مامان سعي مي کند لبخند بزند.
سليم:پول.
مامان کيف پول خود را بيرون مي آورد.
مامان:پول مي خواي؟ باشه.
مامان اسکناس ها و سکه هاي داخل کيف خود را روي زمين مي ريزد.
مامان:برشون دار و با دوستت برو گم شو.ما هم همه چي رو فراموش مي کنيم باشه؟
سليم:مامان هيچ وقت چيزي يادش نمي ره.مگه نه؟
مامان:مامان مي تونه استثنا قائل بشه.
سليم از روي زمين يک کوسن برمي دارد.هفت تير را مي گذارد زير کوسن و هر دو را به طرف مامان مي گيرد.
سليم:شرمنده مامان، ولي من ريسک نمي کنم.
سليم ماشه را مي کشد.مامان روي زمين مي افتد.جمال خشکش زده. لاتيکا مي رود و پول هاي روي زمين را جمع مي کند.
سليم:بريم.
اما جمال تکان نمي خورد.
سليم:زود باش.
آن سه نفربا هم از اتاق بيرون مي روند.
خارجي ـ ساحل چوپاتي ـ عصر
سليم:بايد جشن بگيرم.
جمال:تو يه نفر رو کشتي.
سليم:اون مي خواست ما رو بکشه.
جمال:هفت تير از کجا آوردي؟
سليم:پس انداز يک سالمه.بايد حسابي ازش استفاده کنم.
لاتيکا:لازم نبود اونو بکشي.
سليم:عجب.من جون تو رو نجات دادم و حالا تو داري اين جوري با من حرف مي زني.(به جمال)تنها کاري که تو تا حالا کردي، اين بوده که به زندگي من گند بزني.
جمال:مي شه خفه شي.
سکوت.
سليم:چرا تو نمي خواي خوشبخت باشي؟
جمال:خوشبخت؟
سليم:مگه چيزي رو که مي خواستي، به دست نياوردي؟ پس بريم جشن بگيريم.
لاتيکا:راست مي گه.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري انگشتان خود را طوري به طرف جمال گرفته که گويا مي خواهد به او شليک کند.
مجري:چه کسي مخترع هفت تير است؟ الف)ساموئل کلت. ب) بروس برونينگ. ج)دان وسون. د)جيمز روولور.
جمال بي هيچ معطلي،به سرعت جواب مي دهد.
جمال:ساموئل کلت.
مجري يک لحظه ميخکوب مي شود،اما سعي مي کند به خود مسلط شود.
مجري:مطمئني؟
جمال:کاملاً
مجري:جمال مالک تو الان توي رويا سير مي کني.قلبم گواهي مي ده که جلوتر هم مي ري.ببينيم کامپيوتر چي مي گه؟
مجري به کامپيوتر نگاه مي کند.
مجري:ديدين حق با من بود.جمال بازم درست گفت.
تماشاچيان تشويق مي کنند.نور مي رود روي آنها.مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد فرياد مي زند.جمال چشمان خود را مي مالد.
مجري:باورنکردنيه.دو ميليون و پونصد هزار روپيه.
داخلي ـ پارکينگ يک هتل ـ شب
لاتيکا و جمال وسليم درحالي که دردستانشان بطري هاي نوشابه است،از پارکينگ هتل رد مي شوند،نگهبان خوابيده است.
داخلي ـ اتاقي درهتل ـ شب
اتاق مجلل و بزرگي است.لاتيکا و جمال نوشابه مي خورند.جمال گوشي تلفن را برمي دارد.
جمال:روم سرويس؟ سلام.اتاق 307 يه بطري نوشيدني.
لاتيکا نگاهي به منو مي اندازد.
لاتيکا:چيکن.
جمال:چيکن ...چي؟ نمي دونم ...هرچي .سيب زميني تنوري.
لاتيکا:نون مربايي.
جمال:نون مربايي،توف فرنگي.يه بطري آب معدني، خنک.از شير پر نشده باشه.من مي فهمم.
جمال مي خندد و گوشي را مي گذارد.لاتيکا بلند مي شود و به طرف حمام مي رود.
خارجي ـ خياباني در بمبئي ـ شب
خيابان شلوغ است.ماشين ها درخيابان سر و صدا مي کنند.سليم در ميان جمعيت به آن ور و آن ور مي رود.سرگردان است.از جلوي يک سينما رد مي شود.مي رود جلوي گيشه و بليت مي خرد.
خارجي ـ تراس سينما ـ شب
سليم وارد تراس سينما مي شود.چهار پنج مرد پشت ميزي نشسته اند و بازي مي کنند.سيگار مي کشند و بلند بلند مي خندند.سليم جلو مي رود. يکي از آنها که بازي را برده،حسابي داد و فرياد راه انداخته.
سليم:من دنبال جاويد مي گردم.
يکي از آنها:گم شو عوضي.اون دنبال تو نمي گرده.
سليم از پشت خود هفت تيرش را بيرون مي آورد.
سليم:من مامان رو کشتم.تو رو هم مي کشم.مثل آب خوردن.
آنها دست از بازي مي کشند و بي حرکت به او نگاه مي کنند.
جاويد (خارج قاب):تو واقعاً اونو کشتي؟
سليم برمي گردد و مي بيند که جاويد پشت او ايستاده .سرش را به علامت تأييد تکان مي دهد.
جاويد:دشمن دشمن من، دوست منه.دنبال من بيا دوست من.من به دنبال يه آدمي مثل تو مي گشتم.
سليم و جاويد از تراس خارج مي شوند.
داخلي ـ اتاقي در هتل ـ شب
لاتيکا و جمال با هم حرف مي زنند.باقيمانده شامشان روي زمين است.
لاتيکا:نوچه هاي مامان ما رو مي گيرن.مي دوني؟
جمال:برام مهم نيست.
لاتيکا:براي منم.
هر دو مي خندند.لاتيکا يکي از چراغ ها را خاموش مي کند.دستان خود را در هوا مي چرخاند و روي ديوار سايه هايي درست مي کند.
لاتيکا:تو برگشتي.
جمال:آره.
لاتيکا:فکر مي کردم منو فراموش کردي.
جمال:هيچ وقت.حتي يه روز.مي دونستم بالاخره پيدات مي کنم. اين تقديرماست.
لاتيکا:آره.تقدير.
لاتيکا به جمال نگاه مي کند.
لاتيکا:ممنون.
داخلي ـ اتاقي در هتل ـ شب (مدتي بعد)
سليم وارد اتاق مي شود.جمال ولاتيکا خوابشان برده.
سليم:هي.
جمال چشمان خود را باز مي کند.سليم را مي بيند که بالاي سر لاتيکا ايستاده.
جمال:سليم؟
سليم دست خود را به سمت لاتيکا مي گيرد.لاتيکا هم بيدار شده.
سليم:با من بيا.
جمال:نه برادر...انگار خيلي خوردي.
جمال سعي مي کند بلند شود،اما سليم او را هل مي دهد و نمي گذارد بلند شود.
سليم:من بزرگ ترم.رئيس منم.يه بارم که شده من مي گم چي کار کني.حالا برو گم شو.
سليم به طرف لاتيکا برمي گردد.
سليم:بيا.من جونت رو نجات دادم،مگه نه؟
لاتيکا:سليم خواهش مي کنم.
جمال بلند مي شود و به طرف سليم حمله مي کند.او بر سرو صورت سليم مي زند.سليم روي زمين مي افتد.لاتيکا شاهد دعواي دو برادر است. سليم از روي زمين بلند مي شود.جمال را به طرف در اتاق مي کشد. جمال به او مشت مي کوبد.سليم در اتاق را باز مي کند.سليم،جمال را از اتاق بيرون مي اندازد.
داخلي ـ راهروي هتل ـ شب
سليم در آستانه درايستاده و مي خندد.جمال روي زمين افتاده.سليم چند اسکناس مي ريزد روي جمال.
سليم:الان شماره يک منم.
جمال:نه سليم.
سليم:برو براي خودت يه اتاق بگير.
جمال مي بيند که سليم به اتاق برمي گردد و در را محکم مي بندد.جمال به سرعت از روي زمين بلند مي شود.
جمال:سليم در رو باز کن.
جمال با دست به در مي کوبد و آن قدر اين کار را ادامه مي دهد که در باز مي شود و سليم در آستانه در ظاهر مي شود.او هفت تيرش را بيرون آورده و آن را مستقيم به طرف جمال گرفته.
سليم:خفه شو.يه مردي داره حرف مي زنه که يه کلت 45 دستشه. پس خفه شو.
جمال به او خيره شده.نمي تواند چنين چيزي را باور کند.
سليم:ديگه برو.وگرنه با همين هفت تيرمي زنم وسط دو تا چشم هات. اصلاً فکرنکن که اين کار رو نمي کنم.پنج ثانيه وقت داري.يک،دو،سه، چهار...
لاتيکا در آستان در ظاهر مي شود.هفت تيرسليم را پايين مي آورد.
لاتيکا:جمال برو.
جمال خيره به لاتيکا نگاه مي کند.لاتيکا به اتاق برمي گردد.سليم در را مي بندد.جمال هنوز همان جا ايستاده، اما کاري نمي کند.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال و گروهبان و بازرس در اتاق هستند.هر سه نفر ساکت هستند. جمال به بيرون نگاه مي کند.
گروهبان:اگه جاي تو بودم همون جا مثل يه مرد وا مي ستادم و مي مردم.
بازرس:آخرين باري رو که يه نفر تو خيابون به طرفت اسلحه گرفته بود، يادت مياد.داشتي خودت رو خراب مي کردي.
جمال:حق با اونه.من رفتم.بدترين تصميم زندگيم رو گرفتم.
بازرس:اونو دوباره ديدي؟
جمال تلخ مي خندد.
جمال:اگه ديده بودمش که الان اينجا نبودم.
بازرس:دختر قشنگي بود؟
جمال چيزي نمي گويد.
بازرس:مي شه حدس زد که نه.
جمال:قشنگ ترين زن دنيا بود.
گروهبان (پوزخند مي زند):منظورش بين بچه هاي خيابونيه.
جمال که عصباني شده از صندلي خود بلند مي شود و به سمت گروهبان مي رود و به او حمله مي کند.گروهبان را زير مشت هاي خود مي گيرد.
بازرس:بسه ديگه.
دو نفر وارد مي شوند و جمال را مي کشند و او را روي صندلي مي نشانند. گروهبان به دستان او دستبند مي زند.گروهبان کاملاً عصباني است.کلاه خود را درمي آورد.
بازرس:سگ زاغه نشين پارس مي کنه.عجب!آدم ها هميشه براي به دست آوردن پول يا زن،بدترين خطاها رو مي کنن.انگار تو هر دو تا رو مي خواستي.سيرينيواس، بايد يه کاري بکني.
گروهبان :بله قربان.
بازرس:برو يه چيزي براي خوردن بگيرچايي هم بيار.
بازرس مي رود دستان خود را مي شويد.بعد آنها را خشک مي کند و رو به روي جمال مي نشيند.
بازرس:خب بگو ببينم چه جوري پات به مسابقه باز شد؟
داخلي ـ مرکز مخابراتي ـ روز
جايي بسيارشيک با نمايي شيشه اي.روي يک تخته سفيد نوشته شده مطالعات فرهنگي.جمال با يک سيني وارد کلاس مي شود.روي سيني پر از ليوان هاي چاي است.او روي ميز تحرير معلم جوان کلاس يک ليوان چاي مي گذارد و به طرف بچه ها مي رود.
معلم:بچه ها،اين هفته، هفته بزرگي براي بريتانيا بوده.کت برگشته. معلم يک نسخه از مجله راديو تايمز را به بچه ها نشان مي دهد.روي جلد تصوير يک زن به نام کت است.سر و صداي بچه ها شنيده مي شود. جمال براي دانشجويان چاي مي گذارد.
باردي:ولي او قبلاً برگشته بود.
معلم:باردي ...جمال؟
جمال به طرف معلم برمي گردد.معلم به مجله اشاره مي کند.
جمال:بله،خب.اون برگشته بود.ولي وقتي الفي ازش جدا شد،کت هم رفت و حالا دوباره برگشته.ظاهراً الفي هنوز به او علاقه داره و ...
معلم:ممنون جمال.باردي حواست باشه.انگار آبدارچي اينجا بيشتر از تو مي دونه.
باردي به جمال پوزخندي مي زند.دانشجويان مي خندند.
معلم:به هرحال بريتانيا هفته پرجنب و جوشي داشته.اونها اين هفته از آب و هوا راضي بودن و قراره که توي ادينبورو يه جشنواره برگزار بشه.
جمال براي دانشجويان چاي مي گذارد.
معلم:کسي چيزي درباره ي ادينبورو مي دونه.
معلم دست خود را به طرف يک دانشجوي دختر مي گيرد.
نسرين:اسکاتلند.دامن هاي مردونه.قلعه ها.دسر دل و جگر. شوربا.کوه ها و کوهپايه ها.بن نويس.
معلم به يک دانشجوي ديگراشاره مي کند.
دانشجو:کارآگاه تاگار،شان کانري.
معلم:و خليج ها.خوبه.اين هفته يه فرصت بزرگ دارين براي ارتقاي بسته «دوستان و اقوام».پس يادتون باشه ارتقا بدين هر...
همه با هم:هرتماس رو...
جمال از کلاس بيرون مي رود.
داخلي ـ مرکز مخابرايي،طبقه بريتانياـ روز
ما با يک سالن بسيار بزرگ مواجه مي شويم که مي توان در آن يک بوئينگ را جا داد.رديف هاي زيادي از اپراتورها را مي بينيم که پشت ميزهاي خود نشسته اند.روي هرميزيک کامپيوتر است.اپراتورها همه هندي هستند.روي ديوارها تصاويري از لندن، توني بلر،باجه هاي قرمز تلفن،خليج يورکشاير، کوه ها و يک توريست بريتانيايي نصب شده.پوسترهايي از آدم هاي معروف هم ديده مي شود.از سقف پارچه هايي آويزان شده که روي آن شعارهاي تبليغاتي نوشته شده.مثلاً:«هرتماس يک فرصت جديد است».اتاق قسمت بندي شده و بالاي هرقسمت بنري نصب شده که اسم يکي از شهرهاي بريتانيا روي آن نوشته شده.زير بنر «برادفورد»يک مدير در کنار ميز يک اپراتور ايستاده و به مکالمه او گوش مي دهد.جمال کنار آن دو مي ايستد.مدير يک مرد انگليسي است.
اپراتور:خانوم متأسفانه تماس با بقيه کشورها يه تعرفه ديگه داره.
مدير به گلوي خود دست مي کشد.
اپراتور:بايد ببينم مي توانم اطلاعات بيشتري گير بيارم.
مدير دگمه اي را روي کامپيوتر فشار مي دهد.صفحه کامپيوتر خاموش مي شود.
مدير:حداکثر دو دقيقه.اگه نمي توني طبقه بندي کني،اونها رو بذار روي هولد و بعد خط رو قطع کند.اين يه جور نقص فني به حساب مياد.يادت باشه اونها وقتشون بيشتر از ماست.اينجا براد فورده.ما به هدف هامون فکرمي کنيم.
مدير يک ليوان چاي از سيني جمال برمي دارد.
مدير:کجايي تو؟ برو پيش ديو.
جمال به قسمت «کورن مارکت»مي رود.کنار ميز ديو مي ايستد و به او چاي مي دهد.ديو نگاهي به دور و اطراف مي اندازد تا کسي متوجه او نباشد.او گوشي هايش را درمي آورد.
ديو:جمال دو دقيقه.من بايد برم مسابقه رو ببينم.
جمال:نه.
ديو:بشين اينجا.
او به زور جمال را پشت ميز خود مي نشاند.
ديو:اگه کسي تماس گرفت، يه کاري بکن که فکر کنه داري ارتقا مي دي ...
جمال:مي دونم،«بسته دوستان و اقوام».
ديو:آره.
ديو مي رود.
جمال:فقط دو دقيقه.
ديو به طرف اتاقي مي رود که اتاق استراحت و تفريح است.دراتاق را باز مي کند و ما مي بينيم که آنجا يک پلاسماي بزرگ نصب شده و چند اپراتور در حال تماشاي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»هستند.جمال يونيفرم ديو را از پشت صندلي برمي دارد و آن را مي پوشد.بعد گوشي ها را به گوش هايش مي زند.حالا مثل يک اپراتور است در محل کارش.حالا متوجه مي شويم که همه اپراتورهاي اين قسمت به طرف اتاق استراحت و سرگرمي برگشته اند.
داخلي ـ اتاق استراحت و سرگرمي ـ روز
ديو به تلويزيون نگاه مي کند.
مجري:اگه مي خواين شانس شرکت توي مسابقه «چي کسي مي خواهد ميليونر شود»رو داشته باشين، همين حالا تماس بگيرين.
ديو به طرف در مي آيد براي همکارانش دست تکان مي دهد.
داخلي ـ مرکز مخابراتي، طبقه بريتانياـ روز
ناگهان همه اپراتورها با موبايل هاي خود شروع مي کنند به شماره گرفتن. تقريباً به طورهمزمان بيست صدا شنيده مي شود که مي گويند:
اپراتورها:من مي خوام توي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود» شرکت کنم.
بيشتر اپراتورها از جمله اپراتوري که کنال جمال نشسته، ناگهان عصباني مي شوند.
اپراتور:عوضي ...من اصلاً وصل نشدم.
جمال:تو بايد وقتي شماره گيري کني که مجري مي گه «اگه».اون مي گه:«اگه مي خواين شانس شرکت توي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»رو داشته باشين، همين حالا شماره گيري کنين.»اين موقعيه که اونها خط ها رو آزاد مي کنن.
اپراتوربه جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
اپراتور:تو از کجا مي دوني؟
جمال:اينو از مدير فني شنيدم.
صداي يک زن از گوشي هاي جمال بيرون مي آيد.
زن (خارج از قاب):الو؟ الو من دوباره وصل شدم؟ خدايا!
جمال يک لحظه از ترس ميخکوب مي شود.او گوشي هايش را مي گذارد و صداي زني را با لهجه اسکاتلندي مي شنود.
زن (خارج از قاب):الو؟ خدايا!کسي صداي منو مي شنوه؟
جمال:سلام خانوم ...
او به کامپيوتر نگاه مي کند و اسم زن را مي خواند.
جمال:خانوم مکينتاش از کينگ گوزي.
زن (خارج از قاب):کينگ گوزي نوشته مي شه،ولي کينوزي خونده مي شه.
جمال:کينوزي؟
زن (خارج از قاب):خب شما از کجا هستين؟ شرط مي بندم خارجي هستين.چين يا يه جاي ديگه.درسته؟
جمال:من توي جاده پايين خونه شما هستم خانوم مکينتاش.کنار خليج.
زن (خارج از قاب):کدوم خليج؟
جمال با نااميدي و ترس به دور و اطراف نگاه مي کند و پوستري از بيگ بن را مي بيند که روي ديوارنصب شده.
جمال:خيلج بيگ بن.کنار آپارتمان شان کانري.
زن (خارج از قاب):من مي خوام با رئيست صبحت کنم پسرجون.
جمال مي ترسد و همان دگمه اي را مي زند که در کنار مديرفني ديده بود.به اين ترتيب تماس قطع مي شود.جمال نفس راحتي مي کشد ونگاهي به دور و اطراف مي اندازد.از ديو خبري نيست.او به کامپيوتر نگاه مي کند و با اين سؤال مواجه مي شود:«چه اسمي رو درخواست مي کنيد؟»دوباره به دور و اطرافش نگاه مي کند و در جاي خالي کلمه «لاتيکا»را تايپ مي کند.و دگمه اينتر را مي زند.هزاران لاتيکا همراه با نام فاميل و شماره تلفن هايشان روي صفحه کامپيوتر مي آيد.روي صفحه کامپيوترنوشته مي شود:«جست و جو کامل شد و 26837 نتيجه به دست آمد.»جمال اسم لاتيکا را پاک مي کند و در همان جا تايپ مي کند:سليم خان مالک.دگمه اينتر را مي زند.و پانزده سليم پيدا مي شود.او شماره اولين سليم را مي گيرد و منتظر مي شود.تماس وصل مي شود.
مرد (خارج از قاب):بله؟
جمال:سليم؟
مرد (خارج از قاب):تو کي هستي؟ مي دوني ساعت چنده؟
واضح است که آن مرد برادرش نيست.جمال تماس را قطع مي کند و دومين شماره را مي گيرد.مردي گوشي را برمي دارد و جمال با شنيدن صداي او، تماس را قطع مي کند.سومين شماره را مي گيرد و منتظر مي شود.
سليم (خارج از قاب):الو؟ الو؟ کيه؟
سليم است؛ برادرش، اما جمال نمي تواند حرف بزند.
سليم (خارج از قاب):کي مي خواد با من حرف بزنه؟
سکوت.
سليم (خارج از قاب):کي هستي؟
جمال:من از شرکت مخابرات تري جي زنگ مي زنم قربان.ما به شما به عنوان مشتري با اعتبارمون پيشنهاد مي کنيم ارتقا بدين سيستم «دوستان ...
صداي جمال پايين مي آيد.
جمال:... و اقوام»رو.
سليم:جمال؟ تويي برادر؟ الان کجايي؟ من فکر مي کردم تو مردي.ما مجبور شديم فرار کنيم.آدم هاي مامان اومدن دنبالمون.اونها همه هتل رو زير و رو کردن ...جمال،خواهش مي کنم يه چيزي بگو.
سکوتي طولاني برقرار مي شود.
جمال:سلام سليم.
داخلي ـ استوديوـ روز
به استوديو برگشته ايم.
مجري:کمبريج سيرکس در کدام شهر انگلستان است؟ الف)اکسفورد. ب)ليدز. ج)کمبريج. د)لندن.
جمال مي خندد.
مجري:اون داره مي خنده.چرا مي خواي منو نگران کني؟
جمال به او نگاه مي کند.
مجري:تا حالا کمبريح بودي؟
جمال:نه.
مجري:تا حالا سيرک رفتي؟
جمال:نه.قبلاً هيچ وقت انگلستان نرفتم.ولي قصد دارم برم. تماشاچيان مي خندند.جمال هم مي خندد و شانه بالا مي اندازد.
جمال:چرا که نه؟
مجري:مي شه يه نفر براي من آمبولانس خبر کنه؟
داخلي ـ مرکز مخابراتي ـ روز
تصويري از يک تابلوي راهنما که روي آن نوشته شده:«آکسفورد سيرکس»اين تابلو درانتهاي سالن نصب شده.بنربالاي اين قسمت نشان مي دهد که آنجا لندن است.جمال با سيني چاي به قسمتي مي رود که تابلويي آنجا وجود دارد:«کينگز پريد».جمال به بنر بالاي آن قسمت نگاه مي کند.آنجا کمبريج است.
جمال به سمت «برود استريت»مي رود.يکي از اپراتورها دستش را بلند مي کند و چاي مي خواهد.جمال به سرعت به طرف «آکسفورد»مي رود.تابلوهاي راهنمايي که درسالن نصب شده اند،به سرعت مي آيند و مي روند:«پمبروک استريت»،«ترافالگار اسکواير»، «ايست ايندياداک» و بالاخره «کمبريج سيرکس».
مجري (خارج از قاب):خب جمال ...
داخلي ـ استوديوـ روز
جمال سخت فکر مي کند و صورتش عرق کرده است.
جمال:يادم نمياد.
مجري:يادت نمياد.اين يعني که قبلاً مي دونستي؟
جمال:فکر نمي کنم جوابش آکسفورد باشه.
مجري:با توجه به مسافرت هاي زيادت اينو مي گي.درسته؟
جمال (تقريباً با خودش):خب آکسفورد چي داره؛ برود استريت، سنت آلديتس، ترل استريت، کويين استريت، پل ماگدالن که مودلين تلفظ مي شه ...
جمال حرف هايش را قطع مي کند و متوجه مي شود که تماشاچيان مي خندند.مجري:من فکر مي کردم تو انگلستان نرفتي.
جمال:نرفتم.جواب نمي تونه ليدزباشه چون ليدز،الن رود، کرگيت ماکت و سن پيتر داره.
مجري (يخ زده):پس کجا مي تونه باشه؟
جمال:خب من فکر نمي کنم جواب کمبريج باشه.
مجري:کمبريج سيرکس توي کمبريج نيست؟ چرا اينو مي گي؟
جمال:کاملاً واضحه.خب آکسفورد سيرکس قطعاً توي لندنه (با خود) بعد اون تابلوي مسابقه قايقراني بود...
جمال تابلوهاي راهنما را در ذهن خود مرور مي کند.
جمال:احتمالاً تابلوي کمبريج سيرکس هم همون جا بود.من جواب «د» رو انتخاب مي کنم، يعني لندن.
مجري:ما جواب رو توي کامپيوتر ثبت مي کنيم.
مجري به کامپيوتر نگاه مي کند.
مجري:جمال مالک تو کاملاً درست گفتي.
تماشاچيان به شدت او را تشويق مي کنند.جمال کاملاً ذوق زده است. اکنون او پنج ميليون روپيه برده.
مجري:اينجا داره گرم مي شه،درسته؟
جمال:شما عصبي هستي؟
تماشاچيان مي خندند.مجري يک لحظه مضطرب مي شود.
مجري:چي؟ عصبي ام؟ تو اوني هستي که روي صندلي داغ نشستي دوست من.
جمال:بله،معذرت مي خوام.
و تماشاچيان باز هم مي خندند.
داخلي ـ اتاق فرمان ـ روز
کارگردان به تلويزيون نگاه مي کند و مي خندد.
کارگردان:عجب.مجري رو گرفتار کرده.
منشي:کاملاً.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري يک چک را به جمال مي دهد.جمال آن را مي گيرد.
مجري:تا همين چند ساعت قبل، تو براي اپراتورها چايي مي بردي، ولي حالا از اونها پولدارتري.
مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد.
مجري:واقعاً چه مسابقه اي شد.
تماشاچيان سوت مي زنند و تشويق مي کنند.
خارجي ـ يک برج ـ روز
جمال دستان خود را به ميله هاي يک آسانسور فلزي گرفته است و بالا مي رود.اکنون ما دريک برج عظيم هستيم؛ البته نيمه ساخته.اسکلت برج را زده اند و کف طبقات را آجر زده اند.درهرطبقه کارگران مشغول کارند. آسانسور مي ايستد و جمال وارد يکي از طبقات مي شود.جمال به دور و اطراف نگاه مي کند.برج هنوز ديوار ندارد؛ در و پنجره ندارد.مي ايستد. سليم درانتهاي آن طبقه ايستاده است.سليم هم او را مي بيند و به طرف جمال مي آيد.
سليم:جمال؟
سليم مي خندد.
سليم:خدا بزرگه.خدا واقعاً بزرگه.
او دستان خود را باز مي کند و به طرف برادرش مي رود.اما جمال با عصبانيت به طرف او حمله ور مي شود.دستانش را دور کمرسليم حلقه مي کند و او را به عقب هل مي دهد و هر دو از برج پايين مي افتند.سليم و جمال در هوا فرياد مي زنند و دست و پاهايشان را تکان مي دهند.
دوباره به همان طبقه برمي گرديم.اين تصاوير را جمال خيال کرده.او آنجا ايستاده و به برادرش نگاه مي کند که با آغوش باز به طرف او مي آيد. جمال به طرف او مي رود و آن چنان سيلي محکمي به سليم مي زند که سليم روي زمين مي افتد.صورت سليم خاکي مي شود.
سليم:آدم هاي مامان اومدن دنبال ما.مجبور شديم فرار کنيم.
جمال:دورغ مي گي.
سليم:من برات توي پذيرش يه پيغام گذاشتم.چند هفته منتظرشدم، ولي نيومدي.
جمال:پيغامي نبود.
سليم:ولي من پيغام گذاشتم.
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:پيغامي نبود...نبود...پيغامي نبود.
سليم به او نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.
جمال:هيچ وقت نمي بخشمت.
جمال با پاي خود به زمين مي زند و خاک بالا مي رود.جمال از او فاصله مي گيرد.سليم سرش را پايين انداخته.
سليم:مي دونم.
خارجي/داخلي ـ برج ـ روز (مدتي بعد)
سليم و جمال لبه ي همان طبقه نشسته اند و به شهرنگاه مي کنند که زير پايشان است.
سليم:باورت مي شه؟ اينجا محله ماست.ما همين جا زندگي مي کرديم. آره؟ اين تجارته ...آپارتمان،مراکز مخابراتي ...لعنت به آمريکا، لعنت به چين.الآن هند مرکز دنياست.و من تو مرکز مرکز هستم جمال. اينها هم مال جاويده.
جمال:جاويد؟ همون گانگستر؟ هموني که توي محل خودمون بود؟
جمال تصويري از جاويد در ذهنش مي نشيند؛همون که جاويد را موقع فرار در ماشين جاويد ديده ايم.
جمال:تو براي جاويد کار مي کني؟
سليم:کي مي تونست به جز اون ما رو از آدم هاي مامان نجات بده؟
جمال:براي اون چي کار مي کني؟
سليم:هر کاري که بخواد.
موبايل سليم زنگ مي خورد.سليم به موبايل خود نگاه مي کند، اما به آن جواب نمي دهد.
سليم:اون داره مياد.بايد بري.بيا،اين کارت من.
او يک کارت به جمال مي دهد.
جمال:براي چي؟
سليم:تو فکر مي کني من مي ذارم دوباره از جلوي چشمم دور شي؟ تو ديگه با مني.برو خونه من.
جمال مي رود، اما هنوز چند قدم برنداشته که برمي گردد.
جمال:سليم، لاتيکا کجاست؟
سليم:بازم؟ اون رفته.خيلي وقته که رفته.
جمال درحالي که کارت را در دستش دارد، از او جدا مي شود.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ شب
جمال روي يک تشک خوابيده است.اينجا يک آپارتمان درست و حسابي است. موبايل سليم زنگ مي خورد.سليم هم کمي آن طرف تر خوابيده است.سليم تلفن را برمي دارد و خيلي آرام حرف مي زند.جمال چشمان خود را باز مي کند.
سليم:تا تو برسي منم مي رسم.
بعد سليم به جمال نزديک مي شود ومي خواهد ببيند آيا خوابيده يا نه. چشمان جمال بسته است.سليم يک کشو را باز مي کند و از آن هفت تير خود را بيرون مي آورد.جمال همه چيز را ديده است.
جمال (خارج از قاب):سگ هاي زاغه نشين هيچ وقت نمي خوابن، فقط چرت مي زننن.دو روز غيبش زد و وقتي برگشت عوض شده بود.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ روز
جمال در اتاق سليم را باز مي کند و مي بيند که او سجده کرده و نماز مي خواند.بعد بلند مي شود و دعا مي کند.
سليم:خدايا منو ببخش.مي دونم که گناهکارم.
سليم سرش را به چپ و راست تکان مي دهد.
سليم:خدايا منو ببخش.مي دونم گناهکارم.
جمال با تعجب به کار او نگاه مي کند.
خارجي ـ آپارتمان سليم ـ روز
سليم از آپارتمان خود بيرون مي آيد.سوار جيپ خود مي شود.حرکت مي کند.متوجه نيست که جمال پشت سر او در ماشيني نشسته است.ماشين جمال، سليم را تعقيب مي کند.
خارجي ـ ويلاي جاويدـ روز
ماشين سليم به در يک ويلاي بزرگ نزديک مي شود.نگهبان جلوي در براي او سر تکان مي دهد.جيپ وارد ويلا مي شود.جمال هم رسيده است.او مي بيند که زني مي آيد روي بالکن.او لاتيکاست که حالا هجده ساله است. سليم پاکتي را به لاتيکا مي دهد و سوار جيپ مي شود و مي رود.در ويلا بسته مي شود.
خارجي ـ ويلاي جاويد ـ روز
جمال خودش را مي رساند جلوي در.نگهبان هم همانجاست.لاتيکا او را مي بيند.جمال با نگهبان حرف مي زند.
جمال:از طرف شرکت اومدم.آشپز جديد هستم.خيلي ببخشين که دير اومدم خدمت خانوم خونه.
نگهبان:يه دقيقه صبر کن.
جمال به لاتيکا نگاه مي کند که روي بالکن ايستاده.لاتيکا عينک آفتابي خود را برمي دارد و به نظر مي رسد که جمال را شناخته.نگهبان از اتاقک جلوي در جمال را صدا مي کند.
نگهبان:ببخشين ...اينجا چيزي درباره ي آشپز نگفتن.قرار بود يه ظرف شور بياد.چيزي از ظرف شوري مي دوني؟
جمال:خب من ظرف شور شمام.
جمال مي بيند که لاتيکا به داخل مي رود.در ويلا باز مي شود.
داخلي ـ سالن ويلاـ روز
جمال وارد سالن مي شود.هيچ کس آنجا نيست.تلويزيوني روشن است که از آن مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»پخش مي شود. جمال به طرف آشپزخانه مي رود.
داخلي ـ آشپزخانه ـ روز
لاتيکا آنجاست و منتظر.جمال وارد مي شود.رو به روي هم مي ايستند و ناباورانه به هم نگاه مي کنند و لبخند مي زنند.
لاتيکا:جمال.
جمال:پيدات کردم.
غمي به سراغ لاتيکا مي آيد.
جمال:صورتت زخم شده.
لاتيکا:براي چي اومدي اينجا؟
جمال:اومدم تو رو ببينم.
لاتيکا:خب ديدي.بعدش چي؟
جمال از حرف او حيران مي شود.لاتيکا راحت نيست.اينجا هم تلويزيوني هست که همان مسابقه را نشان مي دهد.جمال متوجه تلويزيون مي شود.
جمال:چرا همه عاشق اين مسابقه هستن؟
لاتيکا:اين مسابقه يه فرصت فراره.درسته؟ رفتن به يه زندگي ديگه. مگه همه همين رو نمي خوان؟
جمال:تو الان يه زندگي ديگه داري.پولداري.
لاتيکا:کي فکر مي کرد اين جوري بشه؟ يه زاغه نشين توي يه همچين خونه اي!
جمال:خوشبختي؟
صداي بوق يک ماشين شنيده مي شود.
لاتيکا:اون تو رو مي کشه.
جمال:تو با اوني؟
لاتيکا:بيا اينو بگير.
لاتيکا پيشبندي را به گردن جمال مي اندازد.وقتي که جمال کسوت يک آشپز را پيدا مي کند،درست وقتي است که جاويد وارد آشپزخانه شده.
جاويد:اول يک ظرف شورخواستي،حالا هم يه آشپز...
لاتيکا:من فکر کردم...
جاويد:خفه شو.مسابقه کريکت شروع شده.
جاويد کانال تلويزيون را عوض مي کند.
جاويد:براي چي هميشه اينو نگاه مي کني؟ من که الان يه ميليونرم.
جاويد موبايلش را بيرون مي آورد و شماره مي گيرد.بعد رو مي کند به جمال.
جاويد:خب آشپز،بجنب.من گشنمه.برام يه ساندويچ درست کن.
جمال:چشم قربان.
جاويد از آشپزخانه بيرون مي رود.جمال از داخل آشپزخانه مي بيند که جاويد روي مبل مي نشيند و کانال تلويزيون داخل سالن را عوض مي کند و با موبايل حرف مي زند.لاتيکا به سراغ يخچال مي رود و از آن مقداري کاهو بيرون مي آورد.جمال روي يک تکه نان مربا مي مالد.جمال آرام با لاتيکا حرف مي زند.
جمال:بيا با من بريم.
لاتيکا:کجا؟ بريم کجا؟ با چي زندگي کنيم؟ تو چي داري؟
جمال مدتي مکث مي کند.
جمال:عشق.
لاتيکا چند لحظه به او نگاه مي کند.
جمال:همين الآن بيا با من بريم.
لاتيکا ساندويچ را داخل يک بشقاب مي گذارد و از آشپزخانه بيرون مي رود. جمال درآستانه ي درآشپزخانه مي ايستد و به جاويد نگاه مي کند.
جاويد(با موبايل):آره،او هشتادو پنج امتياز داره.مي خوام روش شرط بندي کنم.
لاتيکا بشقاب را مي گذارد روي ميز جلوي جاويد.يک لحظه لاتيکا جلوي ديد او را مي گيرد.جاويد به سرعت او را کنار مي زند.لاتيکا به آشپزخانه برمي گردد.
جمال:سليم به ما کمک مي کنه.
لاتيکا:سليم؟ تو هنوز به اون ايمان داري؟ ما داريم از اينجا مي ريم.يه جايي مي ريم بيرون از بمبئي.
جمال:کجا؟
لاتيکا:فکر مي کني به من مي گه؟
صداي جاويد بالا مي رود.يک دم چشم از تلويزيون برنمي دارد.
جاويد:مستقيم برو جلو احمق!
هيجان زده از جاي خود بلند مي شود.
جاويد:نه، نه.
تصويري از تلويزيون را مي بينيم.جاويد چيزي را که مي خواسته،نشده. عصباني مي شود و سرجاي خود مي نشيند.
جاويد:احمق بي شعور!
گازي به ساندويچ مي زند و خيلي زود هرچه را خورده،داخل بشقاب برمي گرداند.بلند مي شود و به طرف آشپزخانه مي آيد.بشقاب را پرت مي کند روي بارآشپزخانه.
جاويد:اين چه کثافتي بود عوضي!گم شو بيرون.گم شو.
جاويد با عصبانيت از آشپزخانه بيرون مي رود.
لاتيکا:قبل از اين که هر دومون رو بکشه،برو.
لاتيکا و جمال از آشپزخانه بيرون مي آيند.جاويد درسالن نيست.لاتيکا او را به سمت در مي برد.صداي جاويد از اتاق شنيده مي شود.
جاويد:لاتيکا، پيرهن من کجاست؟ آرماني رو مي گم.
لاتيکا:الآن ميام.
لاتيکا به طرف جمال برمي گردد و آرام با اوحرف مي زند.
لاتيکا:يه کاري برام مي کني؟
جمال:هرکاري که بگي.
لاتيکا:من رو فراموش کن.
جمال:توي ايستگاه قطار هر روز ساعت پنج منتظرت مي شم تا بياي. لاتيکا سرش را تکان مي دهد.
جمال:من تو رو دوست دارم.
لاتيکا:ديگه ديرشده.حالا برو.
در را باز مي کند.جمال بيرون مي رود.هردو چند لحظه به هم نگاه مي کنند و مي روند.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ شب
سليم دست خود را به دورگردن جمال حلقه کرده.
سليم:چرا تنهاش نمي ذاري؟ تو پول مي خواي؟ من بهت مي دم.يکي ديگه رو برات جورمي کنم.
جمال:تو مي دوني من چي مي خوام.
سليم:تو آدم احمقي هستي.
جمال:اون تقديرمنه سليم.
سليم:مي دوني تقدير تو چيه؟ يه گلوله وسط چشم هات.بعدش هم جاويد اونو مي کشه.همين رو مي خواي؟
سليم، جمال را رها مي کند.
جمال:تو اونو فروختي.
سليم:من اونو نفروختم.جاويد اونو مي خواست.اون هرچي رو بخواد، به دست مياره.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري سؤال بعدي را براي جمال مي خواند.
مجري:چه کسي درتاريخ کريکت بيشترين امتياز را آورده؟ الف)ساچين تندالکار. ب)ريکي پونتينگ. ج)مايکل اسليتر. د)جک هوبز.
مجري اجازه مي دهد او فکر کند.جمال به کامپيوترخود نگاه مي کند.
مجري:يادت باشه اگه اشتباه بگي،همه چي مي پره.خب مي خواي ادامه بدي؟
جمال نمي داند چه بايد بگويد.تصويري از يک بازي کريکت و تصويري از لاتيکا در ذهنش مي نشيند.او چکي را که قبلاً گرفته،به مجري مي دهد. معلوم است که مي خواهد به مسابقه ادامه بدهد.تماشاچيان او را تشويق مي کنند.مجري با فکر به او نگاه مي کند و بعد لبخند مي زند.مجري چک را پاره کرده و تکه هاي آن را به هوا پرت مي کند.
مجري:روياي ميليون ها روپيه روي زمين ريخته شد.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ روز
قطاروارد ايستگاه مي شود.جمال کناردرايستاده.هنورقطار کاملاً توقف نکرده که او پياده مي شود.ساعت پنج عصر را نشان مي دهد.مردم از قطار پياده مي شوند.ايستگاه پرمي شود از آدم.جمال همه جاي ايستگاه را مي گردد.مي ترسد او را از دست داده باشد.مدتي بعد به ساعت نگاه مي کند.ساعت شش است و تقريباً روي سکو کسي نيست.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ روزي ديگر
جمال روي پل بالاي سکو ايستاده است و از آنجا همه ايستگاه را زيرنظر دارد.ساعت پنج است.مردم از قطار پياده مي شوند.سکو حسابي شلوغ است.اما از لاتيکا خبري نيست.ساعت پنج و ربع است.بعد پنج و نيم و بعدتر شش.جمال هنوز روي پل است.مي نشيند ودست خود را روي نرده پل مي گذارد.مدتي بعد از چيزي که ديده نزديک است شاخ در بياورد.لاتيکا روي سکو است و دنبال کسي مي گردد.جمال از جاي خود بلند مي شود.زيرلب لاتيکا را صدا مي زند.حالا همه آن آدم ها که روي سکو بودند،گويا که تکاني نمي خورند و فقط لاتيکاست که در درياي آدم ها راه مي رود.لاتيکا گيج و سرگردان است.
جمال:لاتيکا!
لاتيکا صداي او را نشنيده.جمال او را بلندتر صدا مي کند.
جمال:لاتيکا!
لاتيکا برمي گردد و او را بالاي پل مي بيند.حالا هر دو به هم چشم دوخته اند و مي خندند.اما شادي آن دو دوامي ندارد.جمال،سليم و چند مرد ديگر را مي بنيد که به سمت لاتيکا مي آيند.جمال فرياد مي زند.
جمال:لاتيکا!
سليم و دوستانش به دنبال لاتيکا مي دوند.جمال به لاتيکا اشاره مي کند. لاتيکا برمي گردد و آنها را مي بيند.لاتيکا فرار مي کند.لاتيکا مي خواهد سوار يک قطارشود که سليم به او مي رسد.سليم و دوستانش، لاتيکا را از قطار بيرون مي کشند.جمال مي بيند که لاتيکا را مي گيرند.جمال از پل پايين آمده و حالا روي سکو است؛ بين مردم.به سختي آنها را کنار مي زند و مي دود.سليم برمي گردد و مي خواهد ببيند که جمال کجاست.لاتيکا را کشان کشان مي برند.جمال سعي دارد خودش را به آنها برساند.
خارجي ـ ايستگاه قطار، خيابان ـ روز
سليم و دارودسته اش ازايستگاه قطارخارج شده اند و حالا درخيابان هستند؛ جايي که از قبل يک ماشين درانتظار آنها بوده.سليم به زور لاتيکا را سوار ماشين مي کند و در را محکم مي بندد.لاتيکا جيغ و داد مي کند و مدام اسم جمال را صدا مي زند.جمال به خيابان مي رسد و يک لحظه مي ايستد.سليم او را مي بيند وبا انگشت به او اشاره مي کند که همان جا بايستد.سليم سوار ماشين مي شود.جمال به ماشين مي رسد و به شيشه آن چند ضربه مي زند.
جمال:لاتيکا!
ماشين حرکت مي کند.جمال با نااميدي فرياد مي زند.ماشين بين ماشين هاي موجود در خيابان گم مي شود.او به آسمان نگاه مي کند.جمال يک بار ديگر لاتيکا را از دست مي دهد.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:خانوم ها و آقايون،وقت پخش آگهي هاي بازرگاني رسيده.مي دونم، مي دونم...منم مثل شما تحمل ندارم.ولي بهش فکر نکنين. روي صندلي هاي خودتون بشينين.ما خيلي زود برمي گرديم.
مجري از روي صندلي خود بلند مي شود.
مجري:آدم خيلي خوش شانسي هستي.
جمال:من بايد برم ...
مجري:دستشويي.باشه...نويد،جمال بايد بره دستشويي.
يک مأمور امنيتي،جمال را به بيرون هدايت مي کند.مجري خودش را جمع و جور مي کند و از صحنه خارج مي شود.
داخلي ـ دستشويي ـ روز
مجري وارد دستشويي مي شود.جمال هم آنجاست.
مجري:يه بچه زاغه نشين داره ميليون ها روپيه رو مي بره.دوست من، تو بقيه عمرت تبديل به يه افسانه مي شي.مي دوني کي مي تونه حس و حال تو رو بفهمه؟ من!منم مثل تو توي همون محله به دنيا اومدم.من مي دونم تو چه احساسي داري.تو داري تبديل به يه افسانه مي شي.
جمال:من ميليونرمي شم.من جواب سؤال رو نمي دونم.
مجري:تو که همه رو جواب دادي.
جمال:ولي واقعاً جواب اين يکي رو نمي دونم.
مجري:تو الآن روي لبه تاريخ هستي.
جمال:نمي دونم بايد چي کار کنم.
مجري:موضوع اين نيست.اين تقديرتوئه.تو مي بري.به من اعتماد کن جمال.تو مي بري.
مجري ازدستشويي بيرون مي رود.جمال مي رود رو به روي آينه مي ايستد.روي آينه خاک گرفته چيزي نظرش را جلب مي کند.مي بيند که حرف «ب»روي اينه نوشته شده.و اين جايي است که تا چند لحظه پيش مجري آنجا بوده.متوجه مي شود که آن را مجري نوشته است.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري روي صندلي خود مي نشيند و کتش را مرتب مي کند.مديرصحنه جمال را به سمت صندلي اش هدايت مي کند.
کارگردان (خارج از قاب):سي ثانيه.
جمال روي صندلي اش مي نشيند و به مجري نگاه مي کند.چشم درچشم هم دارند.با چشم هايشان با يکديگر مي جنگند.
مجري:اگه کار درست رو انجام بدي،تقريباً تا سه دقيقه ديگه به اندازه من مشهور مي شي.
کارگردان (خارج از قاب):ده ثانيه.
مجري:به اندازه ي من پولدار مي شي...البته تقريباً.
جمال چيزي نمي گويد.
کارگردان (خارج از قاب):پنج ثانيه.
مجري:ازيه ژنده پوش مي رسي به پادشاه.اين تقدير توئه.
کارگردان (خارج از قاب):ما رو آنتن هستيم.
تماشاچيان تشويق مي کنند.مجري که تا به حال مضطرب و ناراحت بوده، با شنيدن صداي تشويق تماشاچيان لبخندي مصنوعي مي زند.
مجري:دوباره به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»خوش آمدين.
امشب روي اون صندلي جمال مالک نشسته.ما که ديگه اونو مي شناسيم. مي ريم براي سؤال ده ميلون روپيه اي.سؤال رو يه بار ديگه مي خونم: چه کسي درتاريخ کريکت بيشترين امتياز رو آورده؟ الف)ساچين تندالکار. ب)ريکي پونتينگ. ج)مايکل اسليتر. د)جک هوبز.
جمال به او نگاه مي کند.
مجري:نظرت چيه؟
جمال:مي دونم که ساچين تندالکار نيست.
مجري:براي شروع خوبه.پس مي تونه ريکي پونتينگ، جک هوبز يا مايکل اسليتر باشه.
جمال:مي خوام از يه راه نجات استفاده کنم.پنجاه ـ پنجاه.
مجري:حتماً.کامپيوتر، دو تا جواب غلط رو پاک کن.
موسيقي اوج مي گيرد.روي تصوير مي بينم که کامپيوتر گزينه هاي «الف»و «ج»را حذف مي کند.
مجري:خب درباره ساچين تندالکار درست مي گفتي.کامپيوتر الف) ساچين تندالکار و ج) مايکل اسليتر رو حذف کرد.براساس راه نجات پنجاه ـ پنجاه دو گزينه باقي مونده. ب)ريکي پونتينگ و د)جک هوبز. چي فکر مي کني؟ الآن زمان تصميمه براي ده ميليون روپيه.جواب تو چيه؟ ب)ريکي پونتينگ و د)جک هوبز؟
جمال به چشمان مجري خيره مي شود.تصوير حرف «ب»روي آينه را به ذهن مي آورد.
جمال:«د»
مجري از شنيدن جواب جمال شوکه مي شود.
مجري:مطمئني؟ يعني «ب»نه؟ ريکي پونتينگ نه؟ اون کريکت بازخيلي بزرگيه.اهل استرالياست.
جمال:«د»، جک هوبر.
مجري:اونو مي شناسي؟
جمال به علامت نفي سرش را تکان مي دهد.
مجري:خب مي تونه «ب»باشه،ريکي پونتينگ.
جمال:يا «د»باشه؛جک هوبز.اين جواب آخر منه.
مجري کاملاً قاطي کرده.اعصابش خرد شده.
مجري:روي کامپيوتر جواب «د»...جواب «د»...رو ثبت مي کنيم.
مجري:با صد ونود وهفت امتياز، جک هوبز درسته.
تماشاچيان از جاي خود بلند مي شوند.به شدت جمال را تشويق مي کنند.
مجري:جمال مالک، تو ده ميليون روپيه برنده شدي.
مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد.بعد بلند مي شود و روي صحنه مي رقصد.دوباره به سرجاي خود برمي گردد.تماشاچيان مي نشينند.
مجري:خب،حالا براي آخرين سؤال حاضري؟ براي بيست ميليون روپيه.
جمال:واقعاً نه...خب حالا مي رسيم به آخرين سؤال مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود».
ناگهان صداي يک بوق الکتريکي در فضاي استوديو طنين انداز مي شود. تماشاچيان خنده هايي عصبي سرمي دهند.
مجري:درست وقتي که من فکر مي کردم به يه کم هيجان احتياج داريم، وقتمون تموم شد.خانوم ها و آقايون!واقعاً چه مسابقه اي بود.فرداشب با ما باشين تا ببينين جمال مالک بزرگ ترين اشتباه زندگيش رو انجام مي ده يا اين که برنده بيست ميليون روپيه مي شه.همين جا،همين موقع.شب بخير!
تماشاچيان تشويق مي کنند.به محض اين که دوربين ها خاموش مي شوند، مجري خنده اش را تمام مي کند.
داخلي ـ راهروي استوديوـ روز
مجري داخل راهرو به ديوار تکيه داده.جمال همراه با کارگردان وارد راهرو مي شود.
مجري:از اين طرف جمال.
جمال با کارگردان خداحافظي مي کند و به طرف مجري مي آيد.آن دو به انتهاي راهرو مي روند.
مجري:مسابقه خيلي خوبي بود.جمال فردا مي بينمت.
مجري در راهرو را باز مي کند.به محض اين که جمال از راهرو خارج مي شود، روي سر او کيسه اي مي اندازند.
مجري:به موقع بيا.
دو پليس را مي بينيم که جمال را کشان کشان مي برند.سروصدا مي شود. مجري همان جا ايستاده و شاهد آن منظره است.کارگردان هم مي آيد کنار در.مجري سيگاري روشن مي کند.کارگردان از آن اتفاق متعجب است.
کارگردان:اينجا چه خبره؟
مجري:او داشت تقلب مي کرد.
کارگردان:تو از کجا مي دوني؟
مجري:با وجود اين که من جواب غلط رو بهش گفتم، اونم درست جواب داد.تعجب کارگردان بيشتر مي شود.
کارگردان:تو بهش جواب رو گفتي؟
مجري:نه دقيقاً.
مجري به راهرو برمي گردد.
مجري:لعنت به اين مسابقه.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس
بازرس تلويزيون را خاموش مي کند.او چاي مي خورد.جمال هم ليوان چاي خود را از روي ميز برمي دارد و جرعه اي مي نوشد.
بازرس:همه چي به شکل عجيبي باور کردنيه.ولي هنوز ...
جمال:خب چون من يه زاغ نشينم، پس دروغگوام، درسته؟
بازرس:بيشتر شماها اين جوري هستين.ولي انگار تو واقعاً به پول علاقه اي نداري.آقاي مالک تو دروغگو نيستي.اتفاقاً زيادي راست مي گي.
جمال چند لحظه به بازرس نگاه مي کند.
بازرس:خب تموم شد.
بازرس به طرف در مي رود،اماباصداي جمال برمي گردد.
جمال:نفهميدم اونو کجا بردن...لاتيکا رو مي گم.
خارجي ـ ويلاي جاويدـ روز
جمال نفس زنان مي رسد جلوي در ويلا.کسي در ويلا نيست و به در زنجير زده اند.جمال محکم در را تکان مي دهد، اما فايده اي ندارد.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس منتظر است تا بقيه حرف هاي جمال را بشنود.
جمال:رفتم توي مسابقه براي اين که فکر مي کردم شايد اون منوببينه.
بازرس در را باز مي کند و خارج مي شود.چشمان جمال از خستگي آرام آرام بسته مي شوند.
داخلي ـ خانه جاويدـ اتاق نشيمن ـ روز
لاتيکا نشسته و دارد به تلويزيون نگاه مي کند.يک گزارشگر رو به دوربين حرف مي زند.دور او پر از آدم است.
گزارشگر:آيا جمال مالک، يک پسر درس نخونده هجده ساله از زاغه هاي بمبئي بيست ميليون روپيه را با صداقت مي برده يا با دوز و کلک؟ اين سؤال اساسي همه کسانيه که الآن دور من هستند.آيا جمال امشب به مسابقه برمي گرده؟
دوربين عقب مي کشد و ما مي بينيم که در خانه جاويد هستيم.جاويد در طول اتاق قدم مي زند و عصباني است.سليم همراه با چند نفر ديگر هم آنجا هستند.روي تلويزيون يک مجري اخبار، خبري را درباره جمال مالک و مسابقه مي خواند.جاويد کنترل را برمي دارد و کانال را عوض مي کند. لاتيکا بلند مي شود و از اتاق بيرون مي رود.سليم متوجه لاتيکا مي شود.
داخلي ـ آشپزخانه ـ روز
لاتيکا در آشپزخانه نشسته و به تلويزيون نگاه مي کند و اشک مي ريزد. گوينده خبر روي صفحه تلويزيون است.
گوينده:شب پيش جمال مالک به اتهام ...
به محض وارد شدن سليم به آشپزخانه، لاتيکا اشک هايش را پاک مي کند.
سليم به تلويزيون نگاه مي کند و مي خندد.
سليم:اين پسره کارش درسته.هيچ وقت تسليم نمي شه.
سليم سرش را به علامت تحسين تکان مي دهد.
سليم:واقعاً ديوونه ست.
سليم جلو مي رود و دست خود را به طرف لاتيکا مي گيرد.مشت خود را باز مي کند.کف دست سليم يک سوئيچ است.
سليم:برو.
لاتيکا:ولي ...
سليم:با ماشين برو.شايد فرصت ديگه اي پيش نياد.برو.
لاتيکا سوئيچ را مي گيرد.مردد است.
لاتيکا:او تو رو مي کشه.
سليم مي خندد و سرش را تکان مي دهد.
سليم:تقدير من اين نيست.
جاويد (خارج از قاب):سليم.
سليم:مي دونم چه جوري هواي جون خودم رو داشته باشم.
سليم به طف در پشتي مي رود و آن را براي لاتيکا باز مي کند.
لاتيکا:سليم، من نمي تونم.
سليم:بايد بري.اگه سريع رانندگي کني دو ساعت ديگه مي رسي.بيا اينو بگير.سليم موبايل خود را به او مي دهد.
سليم:اينو داشته باش.
سليم دو طرف سر لاتيکا را مي گيرد.
سليم:خواهش مي کنم به خاطر کارهايي که کردم منو ببخش.
لاتيکا بيرون مي رود.
سليم:زندگي خوبي داشته باشي.
سليم در را مي بندد.
خارجي ـ خانه جاويدـ روز
لاتيکا با سرعت به طرف جيپ سليم مي رود و سوار آن مي شود.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال روي صندلي خود به خواب رفته.گروهبان روي صورت او آب مي ريزد.جمال از خواب بلند مي شود.
گروهبان:بايد برگردي به مسابقه.
داخلي ـ ماشين پليس ـ شب
جمال در صندلي عقب ماشين پليس مي نشيند.ماشين از پارکينگ مرکز پليس بيرون آمده و به ميان جمعيتي مي رود که همگي سوت مي زنند.جمال وحشت زده است.
داخلي ـ ماشين سليم ـ شب
لاتيکا در خياباني در بمبئي رانندگي مي کند.او دست خود را روي بوق گذاشته و مي خواهد با سرعت هرچه تمام تر به جلو برود.خيابان ها همه شلوغ هستند.
داخلي ـ ماشين پليس ـ شب
ماشين پليس پشت يک چراغ قرمز مي ايستد.گدايي به سمت ماشين مي آيد و به شيشه آن ضربه مي زند.او جمال را شناسايي مي کند و داد و فرياد راه مي اندازد.
گدا:خودشه.خودشه.
بقيه گداها هم به سمت ماشين هجوم مي آورند.ماشين راه مي افتد.
داخلي ـ پشت صحنه استوديوـ شب
تماشاچيان به صف شده اند.مأموران امنيتي آنها را بازديد بدني مي کنند. موبايل هاي آنها را مي گيرند و در يک کيسه مي اندازند.
داخلي ـ استوديوـ شب
نورپردازان پروژکتورها را نصب مي کنند.
خارجي/داخلي ـ جاهاي مختلف ـ شب
مقابل يک فروشگاه بزرگ مردم در پياده روي فروشگاه نشسته اند.داخل فروشگاه بيش از پنجاه تلويزيون روشن است که همگي مسابقه را نشان مي دهد.
خيابان ها شلوغ است.ماشين ها بي حرکت مانده اند.
تاج محل.داخل حياط يک تلويزيون گذاشته اند و مردم دور آن جمع شده اند.
يک آپارتمان.اعضاي خانواده در حالي که پيتزا مي خورند به تلويزيون نگاه مي کنند.
يک کارگاه نجاري.کارگران مشغول کارند و هم زمان به تلويزيون نگاه مي کنند که درگوشه کارگاه روشن است.
مرکز مخابراتي.همه اپراتورها کار خود را ترک کرده و به تلويزيون چشم دوخته اند.آنها مي بينند که آبدارچي همان مرکز روي صفحه تلويزيون مي آيد.
يک قهوه خانه؛راننده هاي تاکسي به تلويزيون نگاه مي کنند.
گزارشگر تلويزيون (خارج از قاب):مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»بالا گرفته.چرا که شب گذشته، جمال مالک، پسري بي سواد و از زاغه نشين هاي بمبئي توانست برنده ده ميليون روپيه شود.تخمين زده مي شود که امشب اين برنامه نود ميليون بيننده داشته باشه.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري و جمال مي آيند روي صحنه.نورها به شدت زياد است.مردم آنها را تشويق مي کنند.هردو روي صندلي هايشان مي نشينند.
داخلي/خارجي ـ ماشين سليم/خيابان ـ شب
ترافيک کاملاً قفل شده.لاتيکا مي بيند که نمي تواند حرکت کند.او از ماشين پياده مي شود و در خيابان به راه مي افتد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:بازهم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونرشود»خوش آمدين. من دقيقاً مي تونم بگم که امشب بزرگ ترين شب زندگي هر دوي ماست. جمال مالک تا اينجا برنده ده ميليون روپيه بوده.اون تا حالا دست به بزرگ ترين قمار در تاريخ تلويزيون زده.امشب تکليف بيست ميليون روپيه روشن مي شه.ما فقط يه سؤال از اون مي پرسم.جمال براي اين سؤال آماده اي؟
جمال:بله.
کسي از ميان تماشاچيان اسم جمال را صدا مي زند.نورها کم مي شوند. موسيقي اوج مي گيرد.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا درخيابان سرگردان است.او به جماعتي مي رسد که جلوي يک خانه جمع شده اند و دارند به مسابقه نگاه مي کنند.همان جا مي ايستد و تلويزيون را تماشا مي کند.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري دگمه اي روي کامپيوترفشار مي دهد.
مجري:جمال تويه کتاب خون حرفه اي هستي؟ يک عاشق ادبيات؟
جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:من مي تونم بخونم.
تماشاچيان مي خندند.
مجري:موفق باشي!درکتاب سه تفنگدار، نوشته الکساندر دوما،دو تفنگدار به نام هاي اتوس و پارتوس وجود دارند.اسم تفنگدار سوم چيست؟ الف)آراميس. ب)کاردينال ريچلو. ج)دارتانيان. د)پلانچت.
جمال مي خندد.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
تصويري از آقاي ناندها،معلم کلاس که کتاب سه تفنگدار را به سمت جمال پرت مي کند.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
رديفي از بچه هاي کلاس.
آقاي ناندها:دوشنبه ديگه اون بخشي رو مي خونيم که اتوس و پارتوس با تفنگدار سوم آشنا مي شن.
داخلي ـ سرپناه ـ شب
باران مي بارد.جمال و سليم زيرسرپناه نشسته اند.
جمال:اون مي تونه سومين تفنگدار باشه.
داخلي ـ استوديوـ شب
دوربين روي مجري است.
مجري:يه سؤال بيست ميليون روپيه اي و اون وقت اون مي خنده.حدس مي زنم جواب رو مي دوني.
جمال:باورتون مي شه؟ نمي دونم.
جمال مي خندد.کارديگري نمي شود کرد.تماشاچيان آه مي کشند.
مجري:نمي دوني؟ پس اون پول رو برمي داري و مي ري؟
جمال:نه.
مجري:نه؟
جمال:ادامه مي دم.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا از اين که جمال مي خواهد بازي را ادامه بدهد،خوشحال مي شود. نفس در سينه همه کساني که مسابقه را مي بينند،حبس شده.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:من شنيدم که گفتي جواب رو نمي دوني.درسته؟ بذار يه چيزي رو بهت يادآوري کنم، اگه اشتباه بگي،اون ده ميليون روپيه به باد مي ره.
جمال:من مي خوام به يه دوست زنگ بزنم.
مجري:پس مي ريم روي خط.خانوم ها و آقايون، اين هم ازآخرين راه نجات.مي ريم رو خط.
مجري دگمه اي را روي کامپيوتر خود فشار مي دهد.صداي شماره گرفتن در فضاي استوديو طنين انداز مي شود.
مجري:داره بوق مي خوره.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا به تلويزيون خيره شده.او صداي بوق تلفني را از تلويزيون مي شنود.
داخلي ـ استوديوـ شب
صداي بوق تلفن.
مجري:انگار دوستت نيست.اون کيه؟
جمال:برادرم.
مجري:اين چه جور برادريه که موقع سؤال بيست ميليون روپيه اي مي ره براي خودش قدم مي زنه؟
جمال:من فقط همين يه شماره رو بلدم.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا ناگهان چيزي به يادش مي آيد و از ميان جمعيت راه خودش را باز مي کند و درخيابان به سرعت به طرف ماشين مي رود.
داخلي ـ ماشين سليم ـ شب
موبايل سليم روي داشبورد است و زنگ مي خورد.
سليم صورت خود را مي شويد.
داخلي ـ استوديوـ شب
همچنان صداي زنگ تلفن شنيده مي شود.
مجري:جمال فکر مي کنم خودت بايد جواب بدي.
مجري به اتاق فرمان نگاه مي کند.کارگردان سرش را تکان مي دهد و با دست اداي بريدن گلو را درمي آورد.
داخلي ـ ماشين ـ شب
لاتيکا با شتاب در ماشين را باز مي کند و تلفن را برمي دارد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري مي خواهد چيزي بگويد که صدايي شنيده مي شود.
لاتيکا (خارج از قاب):الو؟
تماشاچيان آه مي کشند.
لاتيکا (خارج از قاب):الو؟ جمال؟
مجري:فکر مي کنم برادرت نباشه.
لاتيکا (خارج از قاب):اسم من لاتيکاست.
اين اولين خنده واقعي روي چهره هيجده سالگي جمال است.
مجري:خب لاتيکا، مي خواي يه بار ديگه سؤال رو بشنوي؟ بذاربگم که بيست ميليون روپيه به جواب تو بسته ست.
داخلي ـ خانه جاويدـ شب
تلويزيون روشن است.جاويد صداي لاتيکا را از تلويزيون مي شنود و داد مي زند.
جاويد:لاتيکا؟ سليم؟
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم مقدارزيادي اسکناس را داخل وان مي ريزد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:جمال سؤال رو براش بخون؟
جمال:واقعاً خودتي؟
لاتيکا:بله.
مجري:جمال سؤال.سؤال.
جمال:درکتاب سه تفنگدار نوشته الکساندردوما،دو تفنگدار به نام هاي اتوس و پارتوس وجود دارند.اسم تفنگدار سوم چيست؟ الف)آراميس. ب)کاردينال ريچلو. ج)دارتانيان. د)پلانچت.
مجري:پونزده ثانيه وقت داري.
جمال:تو کجايي؟
لاتيکا:جاي من امنه.
مجري:ده ثانيه.لاتيکا توچي فکر مي کني؟
لاتيکا:من نمي دونم.هيچوقت هم نمي دونستم.
مجري:جمال ديگه همه چي به خودت وابسته است.سؤال آخر براي بيست ميليون روپيه.
جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:«الف».
مجري:به چه علت؟
جمال:به علت ...
مجري:جواب آخرته؟
جمال:بله.آراميس.
مجري روي کامپيوتر الف رو ثبت مي کنيم.
داخلي ـ خانه جاويد ـ شب
جاويد پشت در حمام است و با عصبانيت به در مي کوبد و سليم را صدا مي زند.لحظاتي بعد بقيه آدم هاي جاويد پشت در حمام مي آيند.دردست هر کداشمان يک هفت تير است.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:جمال مالک،آبدارچي از بمبئي.براي بيست ميليون روپيه.از تو پرسيده شد که اسم سومين تفنگدار در زمان الکساندر دوما چيه.تو از آخرين راه نجات هم استفاده کردي و جواب دادي آراميس که بايد بگم جوابت درست بود.همه تماشاچيان از جاي خود بلند مي شوند.دست مي زنند و هورا مي کشند.
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم در واني خوابيده که پرازپول است.او درپول غرق شده.جاويد درحمام را باز مي کند.سليم به او شليک مي کند و جاويد در آستانه در مي افتد.
داخلي/خارجي ـ جاهاي مختلف ـ شب
مردم درتاج محل فرياد مي زنند.مردمي که جلوي فروشگاه جمع شده اند، همين طور بقيه آدم هايي که قبلاً ديده ايم.
داخلي ـ خانه جاويد،حمام ـ شب
آدم هاي جاويد وارد مي شوند و سليم را گلوله باران مي کنند.سرسليم به عقب مي افتد.
داخلي ـ استوديوـ شب
تماشاچيان همچنان جمال را تشويق مي کنند.
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم:خدا بزرگه.
چشمان او بسته مي شود.
داخلي استوديوـ شب
مجري از روي صندلي خود بلند مي شود.جمال هم بلند مي شود.اکنون آن دو کنار هم روي صحنه ايستاده اند.دو زن روي صحنه مي آيند.آنها يک چک بزرگ به ابعاد يک متر در نيم متر را به جمال مي دهند.جمال چک را جلوي خود مي گيرد.پروژکتورها مي چرخند.مجري دست خود را روي شانه جمال مي گذارد.جمال گيج است.
خارحي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا خوشحال در خيابان مي دود و به ايستگاه قطار مي رسد.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ شب
جمال روي سکو نشسته و به ديوار تکيه داده است.جمال سر مي چرخاند و مي بيند که لاتيکا روي سکوي مجاوراست و دنبال کسي مي گردد.جمال ناباورانه از جاي خود بلند مي شود و به طرف او مي رود.لاتيکا هم او را ديده و مي بيند که جمال به طرف او مي آيد.تا جمال به لاتيکا برسد، برخي از تصاوير فيلم را مرور مي کنيم:جمال با آن بدن پراز کثافت، عکس امضاشده آميتاباچان را بالا گرفته و خوشحال است.مادر جمال درآن حوض بزرگ به پسرانش مي گويد که فرار کنند.آرويند صد دلاري را بو مي کند. سليم مي خندد.او جلوي تماشاخانه است و عکس امضا شده آميتاباچان را فروخته.حالا جمال رو به روي لاتيکا روي سکو ايستاده.روي سکو فقط آن دو نفر هستند.
جمال:مي دونستم که داري تماشا مي کني.
لاتيکا:فکر مي کردم فقط بعد از مرگ دوباره همديگه رو مي بينيم.
جمال محو تماشاي اوست.برمي گرديم به تصويري که لاتيکا را به زور در ماشين انداخته بودند.جمال به شيشه ماشين مي زند و فرياد مي کشد. تصاوير فيلم حرکتي رو به عقب دارند.جمال عقب عقب مي رود و به روي پل بالاي سکو مي رسد.جمال از آن بالا لاتيکا را که روي سکو است، صدا مي زند.دوباره برمي گرديم به روي سکو.جمال همچنين به او خيره شده است.مردم آرام آرام مي آيند.روي سکو.
جمال:اين تقدير ماست.
دوربين بالا مي رود.جمال و لاتيکا روي سکو هستند با آدم هايي بي شمار به دور آنها.تصويرسياه مي شود.به اولين سؤال فيلم برگشته ايم.روي صفحه سياه جواب نوشته مي شود:د)تقديرش اين بود.
منبع: ماهنامه فيلم نگار
/س
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
جمال که پسرهندي و هجده ساله است،روي صندلي نشسته.گيج و ترسيده است.گروهبان سرينيواس، پليس چاق،رو به روي او نشسته است. گروهبان سيگاري روشن مي کند و دود آن را به صورت جمال مي فرستد. کنارتصوير نوشته اي سوپرايمپوز مي شود:«بمبئي 2006»جمال مستقيم به صورت گروهبان خيره شده.بعد نوشته زير روي تصوير سوپرايمپوز مي شود:
جمال دريک مسابقه تلويزيوني برنده بيست ميليون روپيه شد.او چطور موفق به اين کار شد؟
گروهبان دست خود را بالا مي آورد و سيلي محکمي به گونه جمال مي زند.
گروهبان سرينيواس:اسم؟
صورت جمال به سمتي پرتاب مي شود.هم زمان تصوير سياه مي شود. روي سياهي،چهارپاسخ به سؤال بالا نوشته مي شود:
الف)تقلب کرد.
ب)خوش شانس بود.
ج)نابغه بود.
د)تقديرش اين بود.
روي تصويرصداي تيک تاک به گوش مي رسد.
داخلي ـ استوديو، اتاق فرمان ـ روز
تاريکي و بعد تصوير گذرا از صورت آدم ها.درسايه روشن،آدم ها را مي بينيم که حرکت مي کنند.
يک صدا (خارج از قاب):ده، نه،هشت، هفت
مجري:آماده اي؟
سکوت:دستي يک شانه را تکان مي دهد.
مجري:گفتم آماده اي؟
جمال:بله
يک صدا (خارج از قاب):سه، دو، يک،صفر.مجري بره، تشويق بره.
داخلي ـ استوديو ـ روز
ديواري از نور و صدا.دو نفر به سمت صحنه مي روند.صداي تشويق حضارشنيده مي شود.موسيقي هم به آن اضافه مي شود.پرتوي سوزان از نوراستوديو روي جمال مي افتد.جمال گيج و حيران است.دست آهنيني که روي شانه اوست؛جمال را حرکت مي دهد.اين دست،دست مجري است که به او لبخند مي زند.
مجري:به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»خوش آمدين.
جمعيت او را تشويق مي کنند.
مجري:لطفاً خيلي بلند و گرم اولين شرکت کننده ي امشب رو تشويق کنين.
اون از بمبئي،يعني شهر خودمون اومده.
همزمان با تشويق شديد حضار،مجري جمال را به طرف صندلي مهمان مي برد.جمال روي صندلي مهمان مي نشيند.مجري هم رو به روي او مي نشيند.بعد خودش را به جمال نزديک کرده و چيزي درگوش او نجوا مي کند.
مجري:بخند.
به نظر مي رسد که نورها جمال را زيرفشار خود دارند،اما جمال لبخند ريزي مي زند.دستي که معلوم نيست کجاست،سيلي محکمي به صورت او مي زند و بعد بار ديگر اين عمل تکرار مي شود.خون از گوشه دهان جمال جاري مي شود.
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
به نظرمي رسد که آن همه نوراستوديو، حالا به قالب يک لامپ سقفي درآمده اند.اين لامپ اتاق بازجويي است.
گروهبان سرينيواس:اسمت چيه؟
جمال:جمال مالک.
دوباره به جاي قبلي برمي گرديم.
داخلي ـ استوديوـ روز
روي صحنه مسابقه ي تلويزيوني «چه کسي مي خواهد ميليونرشود» هستيم.
مجري به صندلي خود تکيه داده؛مردي که در خانه خود است و دورش پرازآدم است.جمال اما چهره اي يخ زده دارد.
مجري:خب،جمال يه کم از خودت براي ما بگو.
نمايي نزديک از چهره ي جمال.ناگهان صورت او به زير آب مي رود.
داخلي ـ سطل آب ـ شب
از ته يک سطل آب،چهره ي مردي را مي بينيم که وارد مي شود.صورت مرد در آب تکان تکان مي خورد،اما اميدي به نجات خود ندارد.بعد صورت جمال را مي بينيم که از سطل آب بيرون کشيده مي شود و بالا مي آيد.براي نفس کشيدن تقلا مي کند.نمايي نزديک از چشمان او.
جمال:توي يه مرکز تلفن کار مي کنم.توي جوهو.
داخلي ـ استوديو ـ روز
مجري با خنده اي مصنوعي روي صورتش،با جمال حرف مي زند.
مجري:خانوم ها و آقايون،جوهو!جاي جالبيه.خب جمال اين چه جور مرکز تلفنيه؟
جمال:يه مرکز خدمات مشترکين تلفن همراه.
مجري:خب،پس احتمالاً تو در طول روز تلفن هاي ما رو وصل مي کني!
جمعيت مي خندند.
جمال:درواقع دستيارم.
مجري:خب،يه دستيار مرکزخدمات مشترکين تلفن همراه، دقيقاً چي کار مي کنه؟
مجري آشکارا او را به بازي گرفته است.مردم هم مي خندند.
جمال:براي همکارهام چايي مي برم.
مجري:پس چايي مي دي به بقيه...خب جمال، بذار ديگه مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونرشود»رو شروع کنيم.
داخلي ـ اتاق بازجويي پليس ـ شب
دو دست جمال به هم بسته شده و او را از دستانش به سقف آويزان کرده اند. جمال هيچ تکاني نمي خورد.سرش پايين افتاده و زير لب ناله مي کند. پنکه سقفي روشن است و آرام مي چرخد.گروهبان سرينيواس ابرويي بالا انداخته و سيگاري روشن مي کند.ازکارش خسته شده.دراتاق باز و بازرس پليس وارد اتاق مي شود.مرد خسته اي به نظر مي رسد و چهل را رد کرده.نگاهي به جمال مي اندازد.
بازرس:هنوزاعتراف نکرده؟
گروهبان:فقط اسمش رو گفته.من نمي تونم يک کلمه هم از دهن اين بچه کفتربکشم بيرون.
بازرس:تموم شب رو اينجا بودي سرينيواس؛پس چه غلطي داري مي کني؟
گروهبان شانه بالا مي اندازد.
گروهبان:خيلي سفت و سخته.
بازرس :يه کم برق بهش وصل کن تا زبونش رو تکون بده.
گروهبان جعبه اي را مي کشد و از داخل يک قفسه چند رشته سيم برق بيرون مي آورد.يک سرسيم ها را به جعبه و بعد چند گيره سوسماري را هم به انگشتان پاي جمال وصل مي کند.بازرس به جايي خيره شده و فکر مي کند. روي صورتش دانه هاي عرق نشسته.آنها را با دستمالي پاک مي کند.زير لب با خودش حرف مي زند.
بازرس:هرشب که مي رم خونه بايد غرغرهاي زنم رو بشنوم که «چرا ما اونو نداريم،اينو نداريم.چرا به خانواده ات اهميت نمي دي که دارن توي گرما مي ميرن.»بيست و چهار ساله که پليسم و از پس يه خانواده برنميام.
به طرف جمال برمي گردد.
بازرس:ولي تو... يه شبه ميليونر شدي.
بازرس مي رود جلوي جمال مي ايستد.
بازرس:خب،به چي وصل بودي؟ موبايل يا پيجر،درسته؟ يا يه وسيله کوچيک که جايي قايم کردي؟ نه؟ يا سرفه يه شريک جرم که توي تماشاچي ها نشسته؟ يا به ميکروچيپ که زير پوستت کار گذاشتي؟
بازرس نگاهي به گروهبان مي اندازد.
بازرس:بيين... هوا گرمه...زنم اعصابم رو خورد کرده... من ازخيلي ها حرف کشيدم؛ از يه مشت قاتل و خلافکار و کلاش و حالا تو...چرا بيخودي وقت تلف کنيم؟
بازرس اشاره اي به گروهبان مي کند.گروهبان يک بازو را تکان مي دهد بدن جمال به رعشه مي افتد.او فرياد مي کشد.بدن جمال شل مي شود. بازرس که ازجمال فاصله گرفته بود، به طرف جمال مي رود و رو به روي او مي ايستد.
بازرس:حالا گوش کن.
صدايي ازجمال بيرون نمي آيد.بازرس کمي نگران مي شود.با نوک انگشتان خود چند ضربه به صورت جمال مي زند تا واکنشي از طرف او ببيند.اما جمال همچنان پايين افتاده و تکاني نمي خورد.
بازرس:بيهوش شده.ازاين بهتر نمي شه.من چند بار بايد بهت بگم که...؟
گروهبان:معذرت مي خوام قربان.
بازرس با غضب به گروهبان نگاه مي کند.
بازرس:يعني نمي دوني که ما اينجا سازمان عفو بين الملل رو داريم که دارن خودشون رو براي حقوق بشرجرمي دن!تو رو خدا زودتر بيارش پايين و مرتبش کن.
گروهبان به سمت جمال مي رود و گيره هاي سوسماري را از پاي او مي کشد.
گروهبان:قربان مي گم شايد اون جواب ها رو مي دونسته.
بازرس:گروهبان يه کم عقل داشته باش.استادهاي دانشگاه، وکلا و دکترها تا حال نتونستن از شصت هزار روپيه جلوتر برن.ولي اون الان ده ميليون روپيه برده.چطوري يه زاغه نشين مثل اين مي تونه به اينجا برسه؟
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:جواب ها.
سرش را بالا مي گيرد.خون از کنار دهانش جاري است.مستقيم به صورت بازرس نگاه مي کند.
جمال:من جواب ها رو مي دونم.
عنوان بندي فيلم مي آيد روي تصوير:ميليونرزاغه نشين.
خارجي ـ زمين کريکت ـ روز
آفتاب از ميان گرد و خاک مومباي ديده مي شود.دسته اي از بچه ها روي زمين کريکت بازي مي کنند.اين زميني آسفالت شده است.بچه ها پابرهنه و لباس هايشان کهنه و پاره است.روي پاهاي لاغرشان مي دوند.سليم پسري استخواني و يازده ساله است.حواسش به توپي است که به هوا رفته يکي از بچه ها با چوب به توپ ضربه مي زند و آن را به هوا مي فرستد. همه به دنبال توپ مي روند.
سليم:جمال بگيرش!بگيرش!
جمال که حالا نه ساله است به توپي که درهواست، خيره شده.سعي دارد حالت بدنش را طوري کند که بتواند توپ را بگيرد.دست هايش را بالا مي گيرد. اصلاً به بقيه بچه ها که دنبال توپ دويده اند، توجهي ندارد.به نظر مي رسد که توپ درآسمان بزرگ تر شده.بچه ها جيغ مي زنند.جمال پاهاي خود را روي زمين سفت مي کند.ناگهان هواپيمايي از بالاي سرجمال عبورمي کند.هواپيما کاملاً پايين آمده.جمال نمي تواند خودش را کنترل کند و روي زمين مي افتد و در نتيجه نمي تواند توپ را بگيرد.
سليم:چه جوري نتونستي توپ را بگيري؟!مثل دخترها بازي مي کني.
جمال ازروي زمين بلند مي شود.مي بيند که ازانتهاي زمين دو پليس موتور سوار فريادکشان به سمت آنها مي آيند.جمال براي نجات جانش شروع به دويدن مي کند.بچه ها هم متوجه پليس ها مي شوند.پليس ها باتوم هايشان را به زمين مي زنند.بچه ها چوب هايشان را برمي دارند و فرار مي کنند. برخي همان جا مي ايستند و براي پليس ها شکلک درمي آورند.بعد که پليس ها به آنها نزديک ترشدند، فرار مي کنند.
يکي از پليس ها:حق نداري اينجا بازي کنين...اگه هواپيماها شما رو نکشن،من خودم خودم مي کشم.
جمال و سليم به هم مي رسند و درحالي که مي دوند،دستانشان را به هم مي زنند.هنوزروي آسفالت مي دوند.مدتي بعد مي رسند به تپه اي که روي کوچه هاي تنگ و باريکي را ديد که بين کلبه هايي ساخته از حلب واقع شده اند.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
سقف همه ي خانه ها،يک صفحه فلزي موج دار است.وسط خانه ها يکي فاضلاب باز وجود دارد.عرض کوچه ها کم است؛شايد فقط يک متر.بچه ها روي پشت بام خانه مي ايستند و پايين مي پرند.بچه ها در کوچه هاي تنگ مي دوند.پليس ها که حالا از موتورهايشان پياده شده اند، دنبال بچه ها مي دوند.سليم و جمال جملي همه هستند.اشعه ي آفتاب به چشمان آن دو مي خورد.پليس ها وارد کوچه شده اند و مي دوند.برخي از بچه ها روي پشت بام خانه ايستاده اند و بر سر و صورت پليس ها آشغال مي ريزند.
نمايي از يک جوي آب کثيف و پر از آشغال.پسري نوجوان داخل جوي است و آشغال جمع مي کند.
بچه ها به کوچه اي ديگر مي رسند.پليس ها آنها را دنبال مي کنند.از کنار همان جوي آب مي گذرند.زني لباس مي شويد.بچه ها مي رسند به روي يک کانال سربسته فلزي.کانال در واقع يک لوله خيلي قطور است که روي زمين کشيده شده.بچه ها روي اين کانال مي دوند.پليس ها هم به کانال مي رسند.بعد دوباره به کوچه اي مي رسند.کوچه شلوغ است. سگي روي زمين خوابيده.بچه ها از کنار سگ مي گذرند.
نمايي هوايي از سقف خانه ها.ازخيلي دورمي بينيم که بچه ها در کوچه اي مي دوند.بچه ها وارد کوچه اي ديگر مي شوند.اگر شما اينجا زندگي نکرده باشيد،خيلي زود گم مي شويد.اما اين بچه ها در همين محل زندگي مي کنند و به خوبي مي توانند درکوچه پس کوچه ها راه خود را پيدا کنند.يک لحظه پليس ها،بچه ها را گم مي کنند.سريک کوچه يک مرسدس بنز توقف کرده. سليم و جمال که به سرعت مي دوند،به شيشه ماشين مي خورند.داخل ماشين جاويد نشسته است؛ مرد با نفوذ منطقه که کتي زيبا به تن دارد و با دو نفر ديگر همراه است.سليم و جمال دست خود را روي سينه شان مي گذارند و به او احترام مي گذارند.
سليم و جمال:ببخشين.
آن دو از کنار ماشين رد مي شوند.يکي از پليس ها هم به ماشين برخورد مي کند.او کلاه خود را برمي دارد و از جاويد معذرت خواهي مي کند.سليم و جمال در انتهاي کوچه اي مي ايستند و برمي گردند و براي پليسي که آنها را دنبال مي کند،شکلک درمي آورند.پليس عصباني تر مي شود و دنبال آنها مي دود.سليم به کوچه اي مي پيچد و ناگهان مي ايستد.
سليم:ببخشين مامان.
او رو به روي زني جوان مي ايستد.چند لحظه بعد جمال محکم با سليم برخورد مي کند.
مادر:جمال.
مادر جلو مي رود و دست هر دو را مي گيرد.
مادر:ازاينجا جنب نمي خورين.
پليس هم به آنها مي رسد.
مادر:دلم مي خواد تا حد مرگ بزنمتون.
مادر رو مي کند به پليس که به آنها نگاه مي کند.
مادر:ممنون آقاي گوپتا...من خودم به حساب اين دو تا مي رسم.
پليس نااميد از تلاش خود، فريادي مي کشد.مادر دست آن دو را مي گيرد.و مي برد.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
مادر دست آن دو ياغي را مي گيرد و از راه پله مدرسه بالا مي برد.صداي معلم از داخل کلاس شنيده مي شود.آن دو روپوش آبي رنگ مدرسه را پوشيده اند.
آقاي ناندها (خارج از قاب):اتوس.
مادر و بچه ها به در کلاس مي رسند.
آقاي ناندها (خارج از قاب):سه تفنگدار...اتوس...
مادر، بچه ها را به زور سر کلاس مي نشاند.کلاس شلوغ است.معلم وسط کلاس ايستاده و کتابي را باز کرده و از روي آن مي خواند.کتاب سه تفنگدار است.
آقاي ناندها:تکرار کنين ...اتوس.
معلم برمي گردد و مي بيند که جمال و سليم انتهاي کلاس نشسته اند.
آقاي ناندها:به به...پس تفنگدارهاي ما هم اومدن.
بچه ها مي خندند.
آقاي ناندها:ممنون که با تشريف فرمايي تون،کلاس ما رو مزين کردين.
جمال عطسه مي کند.آن دو گيج به معلم نگاه مي کنند.آقاي ناندها کتاب را به طرف سليم پرت مي کند و کتاب به سر سليم مي خورد.
آقاي ناندها:بازش کن سليم ...پورتوس.
جمال کتاب را از سليم مي گيرد و به جلد آن نگاه مي کند.
آقاي ناندها:جمال بس کن ديگه.مي گم کتاب رو باز کن.
آقاي ناندها کتاب را مي گيرد و آن را به سرجمال مي کوبد.
آقاي ناندها:مگه با تو نيستم،اتوس؟
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ روز
جمال پشت ميزنشسته است.گروهبان جلوي تلويزيون نشسته و آن را روشن مي کند.تلويزيون به دستگاه ويديو وصل است.روي تلويزيون تصاويري از يک نمايش دسته جمعي ديده مي شود و مي رسيم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»بازرس مي آيد پشت ميز خود و رو به روي جمال مي نشيند.گروهبان از جلوي تلويزيون بلند مي شود و مي رود کنار جمال مي ايستد و لباس خود را مرتب مي کند.
بازرس:خب آقاي مالک...مردي که همه جواب ها رو مي دونه. حرف بزن.جمال چيزي نمي گويد.گروهبان مي زند پشت سرجمال.
گروهبان:مگه نشنيدي؟ حرف بزن.
بازرس کنترل ويديو را دست مي گيرد و دگمه ي پخش را مي زند.به صفحه تلويزيون نزديک مي شويم و مجري را مي بينيم با آن خنده هاي شيطاني اش.
داخلي ـ استوديو ـ روز
مجري و جمال رو به روي هم نشسته اند.جمال کمي دستپاچه است.
مجري:خب جمال،براي اولين سؤال آماده اي؟ جوابش هزار روپيه ست.
جمال:بله.
مجري:پول خوبيه براي اين که روي صندلي بشيني و به يه سؤال جواب بدي.لااقل از چايي دم کردن بهتره.
جمعيت مي خندند.جمال هول مي شود.
جمال:نه،بله،نه.مطمئني؟
صداي خنده از طرف تماشاچيان.
مجري:خب،جمال تو طرفدار سينما هستي؟ يادت باشه که سه تا راه نجات داري؛اگه به چيزي مطمئن نيستي مي توني از تماشاچي ها بپرسي.يا به يه دوست تلفن کني و يا از راه پنجاه ـ پنجاه بري.جواب اولين سؤال هزار روپيه ست و سؤال:ستاره فيلم زنجير که در سال 1973 ساخته شد،کي بود؟
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ محل آشغال ها ـ روز
سليم روي يک صندلي نشسته.اين صندلي در انتهاي يک اسکله زهوار دررفته چوبي است.درست است که آنجا آب نيست، اما زيرآنها دريايي از فاضلاب و آشغال است.فقط همان يک اسکله نيست.مي شود چند اسکله ديگر را هم ديد که در انتهاي هرکدامشان کلبه اي کوچک و چوبي درست کرده اند.اين کلبه ها حکم توالت را دارند.
داخلي ـ توالت ـ روز
اينجا در واقع امتداد همان اسکله است با يک چهار ديواري محصور.کف توالت اين طور است که شياري درست کرده اند و حالا جمال روي اين شيار نشسته است.دارد فکر مي کند و خوشحال است.
خارجي ـ توالت ـ روز
مردي يک سطل آب در دست دارد و با عجله به طرف سليم مي رود.
پراکاش:بيچاره شدم.
مرد سکه اي به سليم مي دهد.
پراکاش:بيا اين پول رو بگير.
پراکاش به خود مي پيچد و منتظر مي شود.سليم چند ضربه به در توالت مي زند.
سليم:جمال بيا بيرون.پراکاش مي خواد بياد تو.
جمال (خارج از قاب):هنوز کارم تموم نشده.
پراکاش:تمومش کن.من کارم فوريه.
جمال (خارج از قاب):شرمنده.
پراکاش:اون داره وقت تلف مي کنه.
جمال (خارج از قاب):ببخشين،از کي تا حالا براي بيرون اومدن از توالت وقت گذاشتن؟
سليم:ازوقتي که يه مشتري اينجا منتظره.از اون وقت.
پراکاش که ناراحت است، اين ور و آن ور مي رود.
پراکاش:نخواستم... پولم رو بده.
او پول خود را از سليم مي گيرد.سطل آب را برمي دارد و به سمت يک توالت ديگر مي رود.
داخلي ـ توالت ـ روز
جمال با خيال راحت آنجا نشسته.
سليم (خارج از قاب):بي شعور احمق، يه کاري کردي که پولم پريد.
جمال اعتنايي نمي کند.
مرد (خارج از قاب):آميتاست!هلي کوپتر آميتاست!
جمال ناگهان از جا مي پرد.
جمال:آميتا؟ آميتاباچان؟
جمال به بالاي سر خود نگاه مي کند.توالت سقفي ندارد.او مي بيند که يک هلي کوپتر از بالاي سرش رد مي شود.
خارجي/داخلي ـ توالت روز
سليم صندلي را مي گذارد و پشت در.آن را طوري آنجا مي گذارد که در توالت قفل مي شود.
جمال محکم به در مي کوبد،اما نمي تواند آن را باز کند.
جمال:باز کن.
سليم به طرف هلي کوپتر مي رود.جمال از لاي شکاف هاي ديواره چوبي توالت به بيرون نگاه مي کند.او مي بيند که جمعيتي به سمت هلي کوپتر مي روند.دوباره محکم به در مي کوبد،اما صندلي اجازه نمي دهد که در باز شود.
جمال:سليم صبرکن!سليم!
جمال (داد مي زند):آميتا!آميتا!
سليم را مي بينيم که پشت جمعيت راه مي رود.او سعي مي کند خودش را از ميان جمعيت به جلو بکشاند،اما بزرگ تر ها او را پس مي زنند.خبرنگارها و عکاس ها کنارمردم هستند.آميتا ازهلي کوپتر پايين آمده و حالا روي جاده است.
با کمي فاصله ازآنها،جمال به طرف جمعيت مي آيد.جمال خود را به جمعيت مي رساند.
جمال:آميتا...برين کنار...تکون بخورين.
بوي گند همه جارا مي گيرد.مردم تا او را مي بينند،همه کنار مي روند. تصوير جمال،تصويري منزجرکننده است.جمال خود را به آميتا مي رساند.حالا رو به روي او ايستاده است.او عکس آميتا را به طرفش مي گيرد.
جمال:آميتا، مي شه اينو امضا کنين؟
آميتا عکس را مي گيرد و آن را امضا مي کند.سليم شاهد اين منظره است و کاملاً شگفت زده است.جمال خوشحال است.عکس را از آميتا مي گيرد و آن را بالاي سرش مي برد و فريادي از شادي مي کشد.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ شب
نمايي از پشت بام هايي محله که به نظر مي رسد تا افق کشيده شده اند. فريادي از دور شنيده مي شود.و بعد زنجيره اي از صداها که به ما نزديک تر مي شود.مردم در کوچه ها با سطل هايي دردستشان ديده مي شوند. صداها به ما نزديک ترمي شوند تا در يک کوچه به پسربچه اي مي رسيم که آواز مي خواند.او جمال است.جمال حالا خوشبخت ترين پسر محله است.
جمال:آميتا!آميتا!من امضاي تو رو دارم.آميتاي مقدس!
مادر:درست واستا.
مادر با شيلنگ آب را مي گيرد روي سر جمال و تن و بدن پسرش را مي شويد.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ شب
سليم درکوچه اي سرگردان است.او نزديک تماشاخانه آقاي چي است.
داخلي ـ تماشاخانه آقاي چي ـ شب
سليم وارد مي شود.جاي کوچکي است که چند نفر روي زمين نشسته اند و فيلم مي بينند.آقاي چي با آپاراتي کوچک،فيلمي را روي ديوار انداخته است.تماشاخانه و آپاراتخانه،هردو،يک اتاق کوچک است.آقاي چي سيگاري روشن مي کند.سليم عکس امضا شده آميتا را به طرف آقاي چي مي گيرد.آقاي چي آن را جلوي نور مي گيرد و امضا را مي بيند.بعد چند روپيه به سليم مي دهد.سليم چشمکي مي زند و خارج مي شود.
خارجي ـ تماشاخانه آقاي چي ـ شب
سليم از تماشاخانه بيرون آمده و حالاجمال هم آنجاست.فهميده که سليم عکس او را فروخته.جمال ناراحت است و گريه مي کند.او سليم را هل مي دهد.
جمال:او عکس من بود.
سليم بي خيال است و فقط مي خندد.جمال دوباره او را هل مي دهد.
جمال:آميتا بهم داد...اونو به هيچ کي نمي دم.
سليم:اون براش پول خوبي مي داد،من فروختمش.
جمال:ولي اون مال من بود.
سليم خنده کنان مي رود.جمال همان جا مي ايستد و گريه مي کند.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
نمايي نزديک از صفحه تلويزيون دردفتر بازرس پليس.
جمال:آميتاباچان.
مجري پاسخ جمال را بررسي مي کند.او دگمه اي را روي کامپيوتر خود فشار مي دهد.
مجري:تو «الف»رو انتخاب کردي؛ يعني آميتاباچان.چي حدس مي زني؟
فعلاً هزارروپيه برنده شدي.
مردم او را تشويق مي کنند.بازرس به جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:حتماً نبايد نابغه باشي.
گروهبان:منم مي دونستم آميتاست.
جمال:منم که همين رو گفتم.
گروهبان به طرف جمال مي رود، دست او را مي پيچاند و پشتش نگه مي دارد.ناله جمال به هوا مي رود.
جمال (در حالي که ناله مي کند):اون معروف ترين آدم توي هنده.
گروهبان دست جمال را رها مي کند.بازرس نگاهي به جمال مي کند و بعد نگاهش را از او مي گيرد و چشم مي دوزد به صفحه تلويزيون.مجري قصد دارد سؤال دوم را از جمال بپرسد.
مجري:سؤال چهارهزار امتيازي...نشان ملي هند،تصوير سه شيره.زير اون چي نوشته شده؟ نوشته شده...
داخلي ـ استوديو ـ روز
جمال و مجري رو به روي هم هستند.
مجري:الف)حقيقت باعث پيروزي است.ب)دروغ باعث پيروزي است.ج)مد باعث پيروز است.و)پول باعث پيروزي است.
مجري صندلي اش را مي چرخاند و مثلاً نگاهي گيج به تماشاچيان مي اندازد. عکس العمل تماشاچيان خنده است.
مجري:جمال تو چي فکر مي کني؟ اين مشهورترين حرف در تاريخ کشور ماست.شايد مي خواي به يه دوست زنگ بزني.
تماشاچيان دوباره مي خندند.پرتوهاي نوراستوديو مي آيد روي جمال. يک قطره عرق از پيشاني او مي چکد.مجري از ناراحتي و آشفتگي جمال خوشحال است.
مجري:يا شايد سؤال از تماشاچي ها؟ حدس مي زنم اونها مي دونن.تو چي فکر مي کني؟
مجري نگاهي به مخاطبان خود مي کند.معلوم است که آنها او را دوست دارند.
جمال:بله.
مجري (متعجب):بله؟
جمال:از تماشاچي ها بپرسين.
مجري به تماشاچيان نگاه مي کند.
مجري:خب،الآن شما يارجمال هستين.پس به اين پسرک بيچاره کمک کنين تا خلاص بشه.خانوم ها و آقايون، دگمه هاي دستگاهتون رو فشار بدين.نور استوديو کم مي شود.صداي موسيقي بالا مي رود.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس آهي مي کشد و دگمه ايست ويديو را مي زند.تصوير ثابت مي شود.
بازرس:خب جمال،دخترپنج ساله منم جوابش رو مي دونه،ولي تو نمي دوني.براي آدم نابغه اي مثل تو عجيبه.چي شد؟ هم دستت رفته بود جيش کنه،آره؟ يا صداي سرفه ش به اندازه کافي بلند نبود؟
سکوت.گروهبان ضربه اي به صندلي جمال مي زند.
گروهبان:بازرس ازت سؤال کرد.
جمال:يه بشقاب بلپوري توي ساحل چوپاتي چنده؟
بازرس:چي؟
جمال:يه بشقاب بلپوري.چنده؟
گروهبان:ده روپيه.
جمال:اشتباهه.پونزده روپيه مي شه.پنج شنبه پيش کي دوچرخه افسر وارما رو توي ايستگاه دادار دزديد؟
بازرس:تو مي دوني کي بود.
جمال«توي جوهو رو همه اينو مي دونن.حتي پنج ساله ها.
جمال ساکت مي شود و بازرس مي خندد.متوجه شده.بازرس چند لحظه به او خيره مي شود و بعد دگمه پخش را فشار مي دهد.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:تماشاچي ها انتخابشون رو انجام دادن.نود ونه درصد فکر مي کنن جواب «الف»درست باشه.يعني حقيقت باعث پيروزي است.
مجري اداي اين را درمي آورد که در حال بررسي کردن کامپيوترش است.
مجري:خب تو چهارهزار روپيه بردي.
موسيقي،نور، تشويق.
مجري:قبل از اين که بريم براي آگهي هاي بازرگاني،يه سؤال ديگه مي پرسم.سؤال بعدي از اين دستيارچي مي تونه باشه؟
نورها کم مي شوند.مجري دگمه اي را فشار مي دهد.
مجري:يه سؤال مذهبي.جالبه!شونزده هزار روپيه در تصوير راما، چيزي که دردست راست اوست، چيست؟
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
درست کنارخطوط آهن، يک حوض بزرگ است که آبي کثيف درآن است. اطراف حوض پرازکلبه است.چند زن در اين حوض لباس مي شويند. قطاراز کنار آنها رد مي شود.جمال و سليم هم داخل حوض هستند و به هم آب مي پاشند.مادرجمال يک لحظه دست از شستن مي کشد،عرق روي پيشاني اش را پاک مي کند و به آسمان سربي رنگ نگاه مي کند.سليم توپي را به طرف جمال پرتاب مي کند.جمال سعي مي کند آن را بگيرد،اما نمي تواند.توپ روي آب شناورمي شود.سليم توپ را برمي دارد و آن را پرت مي کند.جمال به طرف توپ شيرجه مي رود،اما باز هم نمي تواند آن را بگيرد و به زير آب مي رود.بيرون که مي آيد، سرش را تکان مي دهد و آب را از گوش هايش خارج مي کند.مادربه آن دو نگاه مي کند.صدايي از دور به گوش مي رسد؛غريوي از يک جمعيت.قطاري مي گذرد.مادر آشکارا نگران است.قطار رد مي شود،جماعي از پشت آن پيدا مي شوند، جماعتي غُران که با خشم به سوي آنها مي آيند.جمال هم آنها را مي بيند.
مادر:فرار کنين.جمال، سليم، فرار کنين!
جمال و سليم ازحوض بيرون مي آيند.دردست اغلب آدم هاي خشمگين ميله اي فلزي ديده مي شود.يک نفر از آنها به لبه حوض مي رسد.اوست که با ميله خود ضربه اي به صورت مادر مي زند.مادر به عقب مي رود.جمال شاهد اين منظره است.ضربه دوم به مادر، باعث مي شود که او داخل حوض بيفتد.
يکي از افراد جمعيت:اونها رو بگيرين.اونها مسلمونن.
جمعيت خشمگين سرراه خود، مسلمانان آن منطقه را کتک مي زنند.سليم دست جمال را مي گيرد و او را مي کشد.جمال يک لحظه مي ايستد و به جمعيت خشمگين نگاه مي کند.بعد با سليم به کوچه اي پناه مي برند.آنها مي دوند.هرج و مرج است.شلوغي است.داد و فرياد است. صداي گريه ي بچه هاست.يک نفر سرفتيله يک بمب دست ساز را آتش مي زند و آن را به سمت کلبه اي پرتاب مي کند.کلبه آتش مي گيرد.از داخل کلبه، مردي که در آتش شعله ور شده،بيرون مي آيد.جمال و سليم فرار مي کنند.جمعيت مي زنند و مي شکنند.جمال و سليم به کوچه اي مي رسند که هيچ کس در آن نيست،مگر در انتهايش که دخترکي ايستاده.سر و صورت دخترک رنگ شده است.او را به شمايل خداي راما درآورده اند.دست راست خود را بالا گرفته.تسبيحي با دانه هاي درشت دورگردنش است. روي شانه اش هم تيروکمان است .دخترک خيره به آن دو نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.جمال و سليم هم ايستاده اند و او را نگاه مي کنند.سليم به جمال مي زند و آن دو مي دوند دوباره وارد کوچه اي شلوغ مي شوند.داخل اين کوچه، دختري هم سن و سال آنها به ديوارچسبيده و وحشت زده است.آن دو از کنار آن دختر رد مي شوند.يک نفر،روي ديگري نفت مي ريزد و او را آتش مي زند.مرد آتش گرفته، درکوچه مي دود.جمال و سليم در انتهاي کوچه ايستاده اند و وحشت زده به مرد شعله ور نگاه مي کنند.دوباره مي دوند و بازبه همان کوچه قبل برمي گردند و دوباره از کنار آن دختربچه رد مي شوند.
جمال:زود باش با ما بيا.
دختربچه دنبال آنها مي دود.به خيابان مي رسند؛جايي که ون پليس توقف کرده و چند پليس درآن نشسته اند و بازي مي کند.جمال و سليم مي روند جلوي ون مي ايستند.دختربچه با کمي فاصله از آنها مي ايستد.
يکي از پليس ها:باختي!
سليم و جمال از بي خيالي پليس ها،حيرت کرده اند.
يکي از پليس ها:گفتم باختي.مگه کري؟
مردي که آتش گرفته از کنار آن دو رد مي شود.سليم و جمال فرار مي کنند.
جمال دختربچه را مي بيند.
جمال:دنبال ما بيا.
دختربچه با آنها همراه مي شود.هرسه در کوچه هاي شلوغ مي دوند. تصويري از مادرجمال که روي آب افتاده است.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال:فکر مي کني هرروز که از خواب بلند مي شم،نمي دونم جواب اين سؤال چيه؟ اگه به خاطر اين دعواها نبود،الآن مادر من زنده بود.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
جمال و سليم مي دوند و دوباره به همان دخترکي مي رسند که خداي راماست. جمال مي ايستد و مي بيند که او با دست راست خود تيروکمانش را گرفته. آن دو فرار مي کنند.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:مطمئني؟
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:بله، مطمئنم.
مجري به شکلي نمايشي به او نگاه مي کند.بعد دگمه کامپيوترخود را فشار مي دهد.
مجري:کامپيوتر به ماجواب بده.
نورها کم مي شوند.موسيقي بالا مي رود.صفحه ي کامپيوترديده مي شود.
جواب جمال درست بوده.
مجري:او برنده شونزده هزار روپيه شد.زمان پخش آگهي هاي بازرگاني رسيده.جايي نرين و همين جا باشين.
مجري ازصندلي خود بلند مي شود و خودش را به جمال نزديک مي کند.
مجري:خيلي خوش شانسي.پول رو بردار و برو.تو هيچ وقت به مرحله ي بعد نمي رسي.
جمال ازحرف او تعجب مي کند.مجري به پشت صحنه مي رود.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ عصر
جمال و سليم روي تپه اي ايستاده اند و با ناراحتي و حسرت به محله خود نگه مي کنند.خانه ها را مي بينند که در آتش مي سوزند.با کمي فاصله از آنها، دختربچه ايستاده و به آن دو نگاه مي کند.جمال برمي گردد و نگاهي به او مي اندازد.سليم به راه مي افتد.صداي غرش باران مي آيد.
خارجي/داخلي ـ حياط يک شرکت ساختماني ـ شب
باراني مي بارد که تا به حال نديده ايد.اينجا محوطه بيروني يک شرکت ساختماني است.جمال و سليم سرپناه کوچکي پيدا کرده و به داخل آن خزيده اند.با ده مترفاصله از آنها،دختربچه ايستاده و هيچ نمي گويد.زير باران،خيس آب شده و مي لرزد.سليم و جمال به او نگاه مي کنند.
سليم:برو گم شو.
دختربچه واکنشي نشان نمي دهد.شايد صداي او را نشنيده باشد.
سليم:اگه همون جا واسته،نگهبان ها رو مي کشونه اينجا.
جمال:بذاربياد اين تو.
سليم:نه.
جمال:شايد بتونه سومين تفنگدار باشه.
سليم:بچه نشو جمال.الآن من رئيس خونواده هستم.من مي گم نه. هي با توام...برو گم شو.
سليم کف سرپناه دراز مي کشد.جمال به دختربچه نگاه مي کند.
سليم:درضمن ما که حتي اسم سومين تفنگدار رو نمي دونيم.
سليم دست هايش را مي گذارد زير سرخود و مي خوابد.و رويش به جمال نيست.جمال هم دراز مي کشد، اما او مي تواند دختربچه را ببيند که هنوز آنجا ايستاده است.
خارجي ـ حلبي آباد جوهوـ روز
تصويري ازمادرجمال که جيغي مي کشد و چماقي به صورتش مي خورد.
داخلي ـ سرپناه ـ شب
جمال با صدايي خفيف دردهان و تکاني در بدن،بيدار مي شود.چشمانش را محکم مي بندد و سعي مي کند تصويري را که ديده،از ذهنش بيرون کند. دختربچه را مي بيند که زيرباران نشسته و با انگشت خود، شکل هايي روي زمين مي کشد.او را صدا مي زند.
جمال:بيا اينجا.
دختربچه متوجه نيست و به کارش ادامه مي دهد.
جمال:بيا اينجا.
دختربچه مي بيند که جمال براي او دست تکان مي دهد.بلند مي شود و به طرف سرپناه مي آيد.دختربچه جلوي سرپناه مي نشيند و به ديواره آن تکيه مي دهد.کاملاً خيس است.
جمال:مادرت کجاست؟
دختربچه سرش را طوري تکان مي دهد که يعني مادر ندارد.
جمال:پدرت چي؟
باز هم با سرمي گويد که پدر ندارد.
جمال:من جمال هستم.اين هم برادرم سليمه.
دختربچه:من لاتيکا هستم.
جمال:اگه بخواي مي توني اينجا بخوابي.
لاتيکا:ممنون جمال.
باران همچنان مي بارد.سردي هوا آن قدر است که هر سه مي لرزند.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري و جمال رو به روي هم نشسته اند.
مجري:دوباره برگشتيم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليومنر شود».مجري نگاهش را ازجمال مي گيرد و به تماشاچيان نگاه مي کند.
مجري:شرکت کننده،جمال مالک، از بمبئي اومده و تا حالا شونزده هزار روپيه برنده شده.اون قبلاً از يکي از راه هاي نجاتش استفاده کرد؛ سؤال از تماشاچي ها.
دوباره رو مي کند به جمال.
مجري:خب دوست من، براي سؤال بعدي آماده اي؟ شروع کنيم؟
جمال:بله.
مجري دست خود را تکان مي دهد و صداي موسيقي شنيده مي شود.
مجري:ترانه دارشان دو قانشيام توسط کدام يک از شاعران معروف هندي گفته شده؟
خارجي ـ محل جمع آوري زباله ها در گوراج ـ روز
چند بولدوزر را مي بينيم که کار مي کنند.
مجري (خارج از قاب):الف)سورداس ب)تولسيداس ج) ميراباي. د)کبير.
يک کاميون بارخود را خالي مي کند.برحجم آشغال ها اضافه مي شود. چند زن و مرد در ميان زباله ها دنبال چيزهايي مي گردند.اشعه آفتاب مي سوزاند.لاتيکا را نيز مي بينيم که آشغال ها را وارسي مي کند.يک گوني بزرگ همراه خود دارد و کيسه هاي پلاستکي را از ميان آشغال ها جدا مي کند و داخل گوني مي اندازد.معصوميت زنانه اش زيرکثافت و خستگي پنهان شده.يک کيسه پلاستکي پيدا مي کند و آن را داخل گوني مي اندازد.او با صداي بوق يک ماشين دست از کار مي کشد و به ماشين خيره مي شود.بعد برمي گردد و فرياد مي کشد.
لاتيکا:جمال؟
ماشين توقف مي کند.و دو مرد از آن پياده مي شوند.يکي از آنها که عينک آفتابي به چشم دارد،جلوتر مي رود و يک کيسه پلاستيکي کوچک به دستش گرفته.
داخلي ـ چادرـ روز
جمال و سليم درگرم ترين ساعت روز، زيرچادر خوابيده اند.آنها با گوني هاي کهنه و يک تيرک،براي خود چادري دست کرده اند و سرپناهشان شده. چادر تقريباً کنار همان آشغال هاست.مگس از سر و کولشان بالا مي رود.حالا مي بينيم که مرد عينکي درآستانه در چادر ايستاده و بعد مي نشيند. با دست،آرام جمال را بيدار مي کند.جمال چشمان خود را باز مي کند و او در ضدنور مي بيند.
مرد:سلام.
سليم هم از خواب بيدار مي شود.
مرد:خيلي گرمه؟ مگه نه؟
او نوشابه اي خنک از کيسه خود درمي آورد،در آن را باز مي کند و به سليم مي دهد.نوشابه بعدي را باز مي کند و به جمال مي دهد.
مرد:به من مي گن مامان.
او داخل چادر را وارسي مي کند.
داخلي ـ ماشين ـ روز
لاتکيا، سليم و جمال داخل همان ماشين نشسته اند.مامان هم با آنهاست. آنها هيجان زده اند.
خارجي ـ يتيم خانه ـ عصر
تپه اي منتهي به بمبئي.اولين بار است که در فيلم فضاي سبز مي بينيم. يک خانه کهنه است با درختاني دور و اطرافش.پراز بچه .بعضي سالم و بعضي چلاق و عليل با چوب هاي زيربغلشان.ماشين در حياط يتيم خانه پارک مي کند.راننده سياه ماشين از آن پياده مي شود.بعد مامان و بعدتر، لاتيکا و سليم و جمال.با هيجان به دور و اطرافشان خيره شده اند.
مامان:اگه گشنه تونه،دنبال من بياين.
داخلي ـ يتيم خانه ـ عصر
بيست بچه پشت يک ميزبزرگ نشسته اند و غذا مي خورند.مامان،جمال، لاتيکا و سليم را به اينجا مي آورد و آنها را پشت ميز مي نشاند.مامان براي مردي تنومند،پونوس، دست تکان مي دهد.پونوس با يک کاسه ي بزرگ غذا سر ميز مي آيد.داخل سه بشقاب براي آن سه نفر غذا مي ريزد.بچه ها مشغول مي شوند.جمال همان طور که دارد غذا مي خورد،متوجه مي شود که آنجا يک ميز ديگر هم وجود دارد که پشت آن بچه هاي عليل و کور نشسته اند.جمال به سليم اشاره مي کند.
جمال:اون بايد مرد خيلي خوبي باشه که از يه همچين آدم هايي مراقبت مي کنه.
سليم:احتمالاً يه قديسه.
آرويند،پسري که ازسيلم و جمال کوچک تراست، کنار آنها نشسته.
آرويند:ما اجازه نداريم با اونها حرف بزنيم.
لاتيکا:براي چي؟
آرويند شانه بالا مي اندازد.لاتيکا بشقاب خود را ليس مي زند.نگاهي مي اندازد به مامان که دارد مستقيم به آنها نگاه مي کند.
لاتيکا:اگه مامان يه بارديگه بهمون غذا بده،حتماً قديسه.
گويي درحالتي ازتله پاتي، مامان ماجرا را مي فهمد و به پونوس اشاره مي کند.پونوس سرميز مي رود و در بشقاب هايشان برنج مي ريزد.لاتيکا به جمال و سليم نگاه مي کند.آنها از خنده منفجرمي شوند.
خارجي ـ حياط يتيم خانه ـ شب
سليم، لاتيکا،جمال و چند بچه ديگر يتيم خانه به صف شده اند و بقيه بچه ها آنها را نگاه مي کنند.مامان هم آنجاست و گويا مشغول تمرين چيزي هستند.
مامان:آرويند!
آرويند يک قدم جلو مي آيد و خودش را از بقيه جدا مي کند.او شروع مي کند به خواندن يک ترانه باستاني.مامان از خواندن او خيلي راضي نيست،با اين حال جلو مي رود و دستي برسراو مي کشد.
مامان:خوب بود آرويند.
حالا مي بينيم که پونوس هم درحياط است.مامان به بقيه بچه هاي در صف نگاه کرده و سليم را انتخاب مي کند.
مامان:سليم.
سليم جلو مي آيد و شروع مي کند به خواندن.افتضاح مي خواند.بچه ها مي خندند.مامان احساس سردرد مي کند.لاتيکا سعي دارد جلوي خنده اش را بگيرد،اما نمي تواند.سليم که متوجه شده، عصباني مي شود.دست از خواندن مي کشد و برمي گردد و محکم مي زند به صورت لاتيکا.
سليم:به من مي خندي.مي کشمت.
پونوس سليم را مي گيرد و او را چند متر آن طرف تر پرت مي کند،مامان چيزي نمي گويد.
پونوس:ولش کن بچه.
سليم به زمين مي خورد و عصباني تر مي شود.به سرعت بلند مي شود و به طرف پونوس مي آيد.
سليم:به من دست نزن حرامزاده خيکي.
سليم مشت مي زند به شکم پونوس.اما پونوس، سليم را روي هوا بلند مي کند.مامان خنده اش گرفته.
سليم:منو بذار زمين.
مامان:پونوس، من فکر مي کنم تو يه سگ براي خودت پيدا کردي.
پونوس همچنان سليم را در هوا دارد.سليم تقلا مي کند.بچه ها مي خندند.
خارجي ـ مرکز بمبئي ـ روز
جمعي ازبچه ها زيريک پل جمع شده اند.پل کامل ساخته نشده و زير آن پر از خاک و سيمان و نخاله است.جمال و لاتيکا روي سيمان رفته اند و بازي مي کنند.هرکدام آنها به نوعي خود را سرگرم کرده اند.
داخلي ـ ماشين ـ روز
سليم و پونوس داخل ماشين نشسته اند و سيگار مي کشند.آن دو بچه ها را زير نظر دارند.
پونوس:برو ديگه وقت کاره.
خارجي ـ زيرپل ـ روز
سليم ازماشين پياده مي شود و به طرف بچه ها مي آيد.
سليم:چيه،فکرکردين اومدين پيک نيک؟
جمال متوجه سليم مي شود.
سليم:فکرکردين رفتين تعطيلات؟
سليم جلو مي رود.جمعي ازبچه ها دورهم نشسته اند و مي خندند.سليم به گونه يکي ازآنها محکم سيلي مي زند.
سليم:داري به چي مي خندي؟
لاتيکا و جمال با انزجاربه سليم نگاه مي کنند.سليم به طرف آن دو مي آيد و بعد مي بيند که دختري نشسته و به ديوار تکيه داده است.دختر،نوزادي در حال خواب را به بغل گرفته.سليم جلو مي رود.
سليم:اونو بدش به من.
دختر سرش را تکان داده و نوزاد را به سليم مي دهد.جمال احساس مي کند سليم براي آن نوزاد نقشه اي دارد.نگران مي شود.
جمال:سليم،برادر.
سليم با بچه اي که دربغل دارد، چند قدم برمي دارد.
سليم:چيه برادر کوچيکه،تو مشکلي داري؟
سليم مي آيد جلوي لاتيکا و بچه را به طرف او مي گيرد.
سليم:بيا بگيرش.ازامروز اين مال توئه.
لاتيکا:من نمي خوام.
سليم:بگيرش.با بچه مي توني دو برابر دربياري.دارم بهت لطف مي کنم.
جمال:گفت بچه نمي خواد.
سليم:جمال تو خفه شو.
نوزاد بيدار مي شود و گريه مي کند.
سليم:اگه نگيريش،مي اندازمش زمين.
سليم يک لحظه نشان مي دهد که مي خواهد بچه را بيندازد.لاتيکا مي جنبد و بچه را مي گيرد.سليم از شربچه خلاص مي شود.بچه هنوز دارد گريه مي کند.سليم نيشگوني از بچه مي گيرد و گريه او بيشتر مي شود.
سليم:اگه بچه گريه کنه،سه برابر درمياري.
سليم مي خندد.لاتيکا با نفرت به سليم نگاه مي کند.سليم دست مي زند و به بقيه امر و نهي مي کند.
سليم:زود باشين.برگردين سر کار!
بچه ها بلند مي شوند و مي دوند.
خارجي ـ خيابان هاي بمبئي ـ روز
بچه ها همگي راه مي افتند به طرف خيابان هاي شهر و متفرق مي شوند. يکي از آنها جلوي ماشيني را مي گيرد و به راننده التماس مي کند که چيزي براي خوردن به او بدهد.لاتيکا در حالي که روي يکي از چشم هايش چشم بند زده، با دست به شيشه يک ماشين مي کوبد.او به چشم خود اشاره مي کند.
داخلي ـ يتيم خانه،آشپزخانه ـ شب
همه جا ساکت است.فقط صداي پرندگان شب شنيده مي شود.پونوس کنار در آشپزخانه خوابيده.لاتيکا و دختر ديگري خود را مي رسانند به فلفل هاي قرمز خشک که ريسه شده و از سقف آويزان شده اند.لاتيکا مقداري از فلفل ها را از ريسه جدا مي کند.لاتيکا خو دستکش پلاستيکي دارد.
لاتيکا:از همه تندترهاش رو برمي داريم.
لاتيکا فلفل ها را با دو دست خود خرد مي کند و بعد به دوستش اشاره مي کند که بروند.آنها ازآشپزخانه خارج مي شوند.
داخلي ـ يتيم خانه، خوابگاه ـ شب
بچه ها همه خواب اند.کف خوابگاه تشک انداخته اند و بچه ها روي آنها خوابيده اند.لاتيکا و دوستش آرام و پاورچين وارد خوابگاه مي شوند.آرام از کنار بچه ها مي گذرند و به جايي مي رسند که سليم خوابيده است.لاتيکا آرام ملحفه را از روي سليم مي کشد و فلفل ها را مي گذارد روي شکم سليم و بعد ملحفه را مي اندازد روي سليم و مي رود سرجاي خود مي خوابد.پونوس خرناس مي کشد.سليم که آرام خوابيده،ناگهان از جا مي پرد و جيغ و فرياد راه مي اندازد.آتش گرفته.به سرعت به طرف دستشويي مي رود. همه ي بچه ها از خواب بيدارمي شوند.سليم با شيلنگ روي خودش آب مي گيرد.بچه ها او را مسخره مي کنند.
سليم:مي کشمت.
پونوس هم بيدار شده.
پونوس:چه خبره؟!برگردين بخوابين.
همه بچه ها سرجاي خود برمي گردند.لاتيکا به جمال نگاه مي کند و مي خندد.معلوم است که جمال از کار لاتيکا خوشش آمده.سليم هنوز مي سوزد.
جمال (خارج از قاب):اونها بيشتر ترانه هاي معروف رو به من ياد دادن.
بازرس (خارج از قاب):تعجب مي کنم.براي چي اين کار رو کردن؟
خارجي ـ يتيم خانه ـ شب
آفتاب روي تپه هاي بمبئي غروب کرده.داخل حياط، بچه ها دور يک ضبط صوت جمع شده اند.ازضبط، ترانه يک فيلم هندي شنيده مي شود.سليم خيلي بد مي خواند و بدتر خودش را تکان مي دهد.جمال و لاتيکا مثل سگ ها زوزه مي کشند.بچه ها هم جيغ مي کشند.سليم مي ايستد و ضبط را خاموش مي کند.
سليم:حالا صبر کنين.مي رم کنار آميتا و مي شم محافظ شماره يک اون. مي رم توي يه ويلا زندگي مي کنم.
جمال:زيرزمين ويلا.
سليم:توي بزرگ ترين خونه خارج از شهر.بعد وقتي اومدي دم در خونه من گدايي،اون وقت مي بيني کي مي خنده.
داخلي ـ کلبه ـ شب
حالا درکلبه اي هستيم در مجاورت يتيم خانه.کبريتي روشن مي شود. کبريت روشن،فتيله اي را روشن مي کند.مامان پشت يک ميزنشسته. روي ميز يک چراغ زنبوري روشن است.آرويند رو به روي او نشسته است.علاوه بر اين دو نفر،سليم و پونوس و مردي پيردراين کلبه حضور دارند.مرد پيرهمان کسي است که فتيله را روشن کرده و مشغول است. آرويند جلوي مامان ترانه مي خواند و گويا دارد تست مي دهد.مامان او را متوقف مي کند.
مامان به طرف پيرمرد برمي گردد.
مامان:اون آماده ست.
پيرمرد:منم آماده ام.
سليم وحشت زده به آنها نگاه مي کند.مامان به پونوس اشاره مي کند. پونوس پارچه اي را به مايعي آغشته مي کند و آن را روي دماغ و دهان آرويند مي گذارد.آرويند اصلاً نمي تواند تقلايي بکند و خيلي زود بدنش شل مي شود.پونوس به سليم نگاه مي کند.
پونوس:زود باش.چراغ رو بردار.
سليم حيرت زده،چراغ را از روي ميز برمي دارد.پونوس، آرويند را روي ميز مي خواباند.پيرمرد قاشقي را روي فتيله روشن گرفته است.داخل قاشق مقداري حلب است.که حالا به حالت مذاب درآمده.مامان از پشت ميز بلند مي شود و کمي از آن فاصله مي گيرد.پيرمرد با قاشق به ميز نزديک مي شود و به سراغ آرويند مي آيد.او يک چشم آرويند را باز مي کند و مايع مذاب را داخل چشم او مي ريزد.سليم ناگهان از ديدن منظره بالا مي آورد. سليم مي رود گوشه کلبه و استفراغ مي کند.پيرمرد داخل چشم بعدي آرويند هم مايع مذاب را مي ريزد و بعد چشمان او را با دستمالي مي بندد.سليم از روي زمين بلند مي شود.کار پيرمرد تمام شده.
مامان:خوبه.حالا بعدي.سليم،برو جمال رو بيار.
سليم يک لحظه يخ مي زند.
سليم:چي؟
مامان:جمال.
سليم وحشت زده است.نمي داند چه بايد بکند.مامان جلو مي آيد.
مامان:گوش کن بچه.الآن وقتيه که بايد انتخاب کني؛ زندگي يه زاغه نشين يا زندگي يه مرد.يه مرد واقعي.سليم،يه محافظ.مگه دنبال پول و زن و ماشين نيستي؟
مامان سرسليم را با دستان خود مي گيرد.
مامان:برادر،سرنوشت تو دست خودته.مي توني مثل من باشي.يا هيچ کي.مي فهمي؟
سليم:بله مي فهمم.
مامان سرش را تکان مي دهد.
مامان:خب برادر، برو جمال رو بيار.
سليم چند لحظه ميخکوب همان جا مي ايستد.بعد راه مي افتد و از کلبه خارج مي شود.مامان منتظرمي ايستد.بعد به پونوس اشاره مي کند که دنبالش برود.پونوس از کلبه خارج مي شود.
خارجي ـ يتيم خانه ـ شب
جمال (خارج از قاب):اگه مامان از خوندن من خوشش بياد،پولدار مي شيم.بعد مي تونيم يه عالمه پول داشته باشيم.لاتيکا، يه عالمه پول.
لاتيکا و جمال را مي بينيم که روي پله هاي جلوي يتيم خانه نشسته اند.
لاتيکا:بعدش چي مي شه؟ ديگه لازم نيست گدايي کنيم؟
جمال:گدايي؟ شوخيت گرفته؟ مي ريم توي يه خونه بزرگ توي هاربر رود زندگي مي کنيم...من،تو و سليم...سه تفنگدار.
لاتيکا خوشحال مي شود.
لاتيکا:هاربر رود؟ راست مي گي؟
جمال:بله.
جمال از روي پله ها بلند مي شود و مي رود رو به روي لاتيکا مي ايستد و آواز مي خواند.سليم او را مي بيند.
سليم:جمال؟
جمال:اينجا جمال نداريم، ولي اگه دنبال آميتاباچان کوچيک مي گردي، صبر کن.
سليم:جمال.مامان مي خواد تو بخوني.
جمال ازلاتيکا خداحافظي مي کند و به دنبال سليم مي رود.آن دو راه مي افتند.پونوس هم دنبال آن دوست.
جمال:پس که اين طور!زندگي خوب داره مياد.
سليم (رمزي):اتوس.
جمال که تا به حال خوشحال بوده، متوجه هشدار سليم مي شود.قدم هايش را آرام مي کند.
جمال:پارتوس؟
سليم سرش را تکان مي دهد.خوشحال مي شود و دست خود را روي شانه جمال مي گذارد.
سليم:هروقت من گفتم.
داخلي ـ کلبه ـ شب
سليم، جمال را به داخل کلبه هدايت مي کند.مامان که منتظراو بوده، حالا مي خندد.
مامان:جمال،سلام.توخيلي خوب کار کردي.حالا وقتشه که ديگه حرفه اي بشي.
جمال:چي؟ واقعاً؟
مامان پشت ميز مي نشيند.
مامان:ولي اول بذار يه ترانه ازت بشنوم.دارشان دو قانشيام رو بخون. اين ترانه محبوب منه.
جمال خوشحال مي شود و شروع مي کند به خواندن.
جمال:دارشان دو...
جمال دست از خواندن مي کشد و دستش را جلو مي برد.
جمال:پنجاه روپيه.
مامان:چي؟
پيرمرد تعجب مي کن و به جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:الآن ديگه حرفه اي هستم.چي کارمي شه کرد؟
مامان مي خواهد
مامان:اي بچه پررو!
مامان اسکناس را به جمال مي دهد و او شروع مي کند به خواندن.چند لحظه که مي گذرد،پونوس اشاره مي کند به سليم که برود شيشه حاوي کلرفورم را از روي زمين بردارد.سليم شيشه را برمي دارد و به سرعت آن را روي صورت پونوس مي پاشد.پونوس فرياد مي زند و چشمانش را مي گيرد و روي زمين مي افتد.سليم مي زند زيرميز.
سليم:جمال بدو.
سليم و جمال به سرعت از کلبه خارج مي شوند.
مامان:اونها رو بگيرين.
خارجي ـ تپه ـ شب
سليم و جمال فرار مي کنند.مامان و پونوس دنبال آن دو مي افتند.
مامان:چراغ قوه بيار.
جمال لاتيکا را مي بيند و او را صدا مي زند.
جمال:لاتيکا.
لاتيکا هم به دنبال آنها مي رود.چند مرد با چراغ قوه آن سه نفر را تعقيب مي کنند.آنها وارد فضايي جنگلي مي شوند.هرسه به سرعت مي دوند. شاخه درختان به صورتشان مي خورد.اما آن قدر ترسيده اند که هيچ چيز جلودارشان نيست.پشت سر آنها،چند مرد هستند که با فرياد آنها را دنبال مي کنند.
جمال:لاتيکا بدو.
چند لحظه بعد جنگل تمام مي شود.و آنها به خط آهن مي رسند.اينجا يک ايستگاه راه آهن است.
چند قطارايستاده اند و قطاري را مي بينيم که در حال حرکت است.آن سه نفر به دنبال قطار مي روند.صداي مرداني که آنها را دنبال مي کنند بلندتر مي شود و نور چراغ قوه ها،بيشتر.قطار با فاصله اي از آنها مي رود. سليم جلوي بقيه است.به سرعت مي دود و بلاخره خودش را به قطار مي رساند و دسته اي را مي گيرد و ازقطار بالا مي رود.مامان کنار خط آهن روي زمين مي افتد.جمال نفس نفس مي زند.جمال هم به قطار مي رسد و از آن بالا مي رود.لاتيکا همچنان دنبال قطار مي دود.سليم به دو نزديک تر است.
جمال:بدو لاتيکا.دستش رو بگير.
سليم دست خود را براي او بلند مي کند.لاتيکا مي دود و بالاخره دست سليم را مي گيرد.سليم چند لحظه دست او را مي گيرد و بعد ول مي کند.لاتيکا روي زمين مي افتد.
لاتيکا:جمال.
جمال:لاتيکا.
داخلي ـ واگن قطار ـ شب
جمال مي خواهد از قطارپياده شود، اما سليم جلوي او را مي گيرد.
سليم:چه مرگت شده؟
جمال:او جا موند.
با هم کشمکش دارند.
جمال:برادر ما بايد برگرديم.بايد برگرديم.
سليم:اگه برگرديم،مي ميريم.
خارجي ـ ايستگاه راه آهن ـ شب
مامان به لاتيکا مي رسد.اما قطارديگر خيلي از آنها دور شده.همان جا مي ايستند.مامان عصباني فرياد مي کشد.
مامان:سليم!
داخلي ـ واگن قطارـ شب
دو برادر هنوز با هم گلاويز هستند.
سليم:ديوونه شدي؟
جمال، سليم را مي زند.
سليم:اون مي خواست چشم هات رو از حدقه دربياره...با يه قاشق.
جمال خشکش مي زند.
سليم:براي اون نگران نباش.اون خوب مي شه.
جمال و سليم متوجه مي شوند که در آن واگن باري،چند نفر ديگر هم هستند.
خارجي ـ ايستگاه قطارـ شب
مامان با حسرت به رفتن قطار نگاه مي کند.
جمال (خارج از قاب):سورداس.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري ازشنيدن جواب جمال ناراحت مي شود.
مجري:مطمئني؟
جمال:کاملاً.
مجري:اين جواب آخرته؟
جمال:بله.
مجري:بذار ببينم.
نورها مي روند و موسيقي اوج مي گيرد.مجري دگمه اي را فشار مي دهد. مجري مستقيم به چشمان جمال نگاه مي کند.
مجري:چي حدس مي زني؟ جوابت درست بود.
تشويق، موسيقي، نور.
روي تصوير مي بينيم که او برنده بيست و پنج هزار روپيه شده است.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس با چشماني پر از سؤال به جمال نگاه مي کند.
جمال:مردم به خواننده هاي کور دو برابر پول مي دن.اينو که مي دونين.
بازرس:اون دختر چي شد؟ کورش کردن؟
جمال:نقشه ي ديگه اي براش داشتن...خيلي طول کشيد تا اينو بفهمم.
خارجي ـ واگن قطارـ صبح
صبح شده.جمال و سليم روي سقف قطار ايستاده اند.هر دو به عقب نگاه مي کنند.سليم دست مي گذارد روي شانه برادرش.جمال کاملاً غمگين است.قطار در حال حرکت است.
سليم:ديگه بهش فکر نکن.بيا بريم.
جمال:کجا.
سليم:فرست کلاس.مگه جاي ديگه اي هست؟
سليم طنابي با خود دارد و آن را برمي دارد و راه مي افتند.ازفاصله که به قطار نگاه مي کنيم، پر از آدم است.آنها مي پرند روي واگني ديگر.
خارجي/داخلي ـ واگن قطارـ صبح
جمال وارد واگن ميوه مي شود.سليم درواگني ديگر بادکنک مي فروشد. سليم سکه هايش را مي شمرد.جمال و سليم روي سقف قطار نشسته اند. جمال به عقب نگاه مي کند.او آخرين تصوير لاتيکا را مي بيند که در ايستگاه راه آهن ايستاده بود.جمال و سليم در روي اهرم هاي بين دو واگن نشسته اند و حرف مي زنند.قطار از منطقه اي جنگلي مي گذرد.جمال وسليم روي سقف قطارنشسته اند و غريو شادي مي کشند.سليم در يک واگن تنقلات مي فروشد.او سکه هايش را مي شمرد.جمال فندک مي فروشد. جمال و سليم در واگن خوابيده اند.يک مأمور آن دو را بيدار مي کند و وقتي به ايستگاه مي رسند،آنها را بيرون مي اندازد
جمال:مگه قطار باباته؟
جمال روي سقف قطاري ديگراست.او طناب مي اندازد و سليم را بالا مي کشد.جمال و سليم روي سقف قطارديگري چرت مي زنند.در يک واگن قطار خانواده اي نشسته اند و صبحانه مي خورند.جمال را مي بينيم که نزديک پنجره آنها شده.از بيرون که نگاه مي کنيم، مي بينيم سليم به پاي جمال طنابي بسته و او را آويزان کرده.دوباره به داخل برمي گرديم.جمال سعي دارد مقداري کالباس از پنجره بردارد،او کالباس را برمي دارد،اما پسر خانواده متوجه جمال مي شود و به پدرش خبر مي دهد.پدربه سرعت بلند مي شود و دستان جمال را مي گيرد.پدر مي کشد.جمال فرياد مي زند.سليم سعي دارد او را به بالا بکشد،اما زور پدر به آن دو مي چربد و باعث مي شود که هر دو سقوط کنند و از کناره خطوط راه آهن پايين بروند.هردو غل مي خورند و غل مي خورند تا اين که يک جايي متوقف مي شوند.تمام بدنشان درد گرفته. همه جا پرازگرد و غبار شده.لباس هايشان را مي تکانند و مرتب مي کنند. غبار که مي رود، مي بينيم آن دو بزرگ تر شده اند.حالا جمال چهارده ساله است و سليم، شانزده ساله،جمال جايي بسيار زيبا را در فاصله اي از خودشان مي بيند.متعجب است.
جمال:توي بهشتيم؟
سليم:جمال تو نمردي.
جمال سرش را مي تکاند.مي بيند که سليم بلند شده.اما هنوز گيج است.
جمال:پس او چيه؟
سليم:عجب؛
آنها به منظره رو به روي نور خيره مي شوند.تصويري مشخص از تاج محل در افق تشکيل شده.هيچ چيز نمي تواند زيباتر از اين باشد.
جمال:احتمالاً يه هتله.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال و سليم ازبزرگي تاجر محل حيرت کرده اند.اين دو پسر لاغر زاغه نشين،دربرابر اين يادبود عظيم عشق، احساس آدم هاي کوتوله را دارند. يک راهنما براي جهانگردان توضيح مي دهد.جمال جلو مي رود و پشت جهانگردان مي ايستد و به حرف راهنما گوش مي دهد.
راهنما:درتاج محل پنج عنصر اصلي وجود داره؛ دروازه که در اصلي و وروديه،يا باغ، مسجد، استراحتگاه ومقبره.اگه دوست داشته باشين، مي تونم بهتون نشون بدم که نودونه اسم خداوند درمقبره ممتاز نوشته شده.اما قبل از اون بايد کفش هاتون رو دربيارين.
سليم و جمال به جايي ديگر مي روند.يک راهنماي ديگر،عده اي جهانگرد را دور خود جمع مي کنند و با آنها حرف مي زند.جمال مي بيند که روي سينه آن مرد، کارت رسمي راهنما نصب شده.جمال متوجه تابلويي مي شود که روي آن نوشته شده:لطفاً کفش هايتان را درآوريد.سليم به طرف کفش هايي مي رود که روي زمين است و به جهانگرداني تعلق دارد که در حال حاضر وارد مقبره شده اند.سليم يکي از کفش ها را مي پوشد و مي بيند که اندازه اش است.جمال متوجه کار سليم مي شود و طوري مي خندد که معلوم است اونيز کار سليم را تکرار خواهد کرد.
خارجي ـ تاج محل،مقبره ـ روزي ديگر
جمال کفش هاي زيبايي به پا دارد.او بيرون مقبره منتظر سليم است.اما هيچ نشانه اي از او نيست.يک زوج آلماني به طرف او مي آيند.
آدا:مي شه بگين زمان تور بعدي کيه؟
جمال:مم...
جمال نگاه مي کند و مي بنيد که کنار تابلويي ايستاده که روي آن نوشته شده: از راهنماها تقاضا مي شود به صورت گروهي به بازديد کنندگان خدمات ارائه دهند.
پيتر:ما چقدر بايد تو اين کشور معطل بشيم.
جمال:نه، من ...
آدا:برنامه ريزي ما خيلي فشرده ست.مي بيني مرد جوون.ما بايد امروز عصربريم قطعه سرخ.مي شه اين دور و اطرف رو به ما نشون بدي؟ ما مي دونيم که براي دونفر بايد پول بيشتري بديم.
پيتر يک اسکناس دو هزار روپيه اي به جمال مي دهد.چشمان جمال گشاد مي شود.
جمال:با کمال ميل خانوم.لطفاً دنبالم بياين.
جمال راه مي افتد.زوج آلماني دنبال او مي روند.جمال مقابل آن بناي عظيم مي ايستد و با احترام دست خود را بالا مي آورد و اشاره مي کند.
جمال:اينجا تاج محله!
جمال در حالي که راه مي رود، حرف مي زند.
جمال:امپراتورخرم، تاج محل رو براي همسرش ممتاز ساخت.او زيباترين زن دنياست.وقتي اون مرد، امپراتور تصميم گرفت اين هتل پنج ستاره رو بسازه براي کساني که مي خواستن از مقبره ممتاز ديدن کنن.ولي امپرتور در سال 1587،قبل از اين که اتاق هاي اينجا ساخته بشه،مرد.يا شايد دزديده شده.به هرحال همون طور که مي بينيم، اين استخر شنا،طبق مد روز ساخته شده.
جمال با دست اشاره اي به فواره ها مي کند.
آدا:توي دفترچه راهنما چيزي ننوشته.
جمال:خانوم، با احترام بايد بگم که دفترچه راهنما توسط به مشت هندي گدا بيچاره نوشته مي شه.
آدا:عجب.
آنها وارد مقبره مي شوند.
جمال:خانوم و آقاي عزير، اين هم آرامگاه ممتاز.
آدا:اون چطوري مرد؟
جمال:توي يه تصادف جاده اي.
آدا:واقعاً؟
جمال:له شده بود.
پيتر (مظنون):من فکر مي کردم اون موقع زايمان مرده.
جمال:دقيقاً قربان.وقتي داشتن مي بردنش بيمارستان،اون اتفاق افتاد.
جمال راه مي افتد.پيتر و آدا نگاهي به هم مي کنند.
جمال:خودتون ديدين که اين دور و ورا چه جوري رانندگي مي کنن.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال و سليم را در چند موقعيت مي بينيم؛جمال يک دوربين عکاسي پولارويد دارد.توريستي روي يک صندلي ايستاده.جمال از او عکس مي گيرد. جمال و سليم،هرکدام دو جفت کفش، از روي زمين برمي دارند.مراقب هستند که کسي آنها را نبيند.جمال از يک زن عکس مي گيرد.زن دست خود را بالا آورده و انگشتانش را طوري گرفته که گويا نوک مقبره را گرفته است.اين چيزي است که جمال از آن زن خواسته و عکس جالبي شده ات.
جمال:لطفاً بخندين.
زن لبخند مي زند.جمال چند اسکناس از يک مرد مي گيرد.
جمال و سليم با کفش هايي که دزديده اند، براي خود کاسبي راه انداخته اند. تعداد زيادي کفش را در گوشه اي از پياده رو جمع کرده اند.جمال دست مي زند و سعي دارد نظر آدم ها را به خود جلب کند.
جمال:کفش!کفش هاي آمريکايي!
جمال يک کفش را به پسري مي دهد.سليم اسکناس ها را مي شمرد.انواع و اقسام کفش ها را دراينجا مي توان ديد.
خارجي ـ کنار يک رودخانه ـ شب
سليم يک چکمه دست دوزبسيارزيبا به پا دارد؛ احتمالاً يکي ازهمان کفش هايي است که دزديده است.کنار رودخانه آتشي به پا کرده اند.سليم مثل يک رئيس در کنار بقيه است.لم داده و قليان مي کشد.چند بچه دور سليم را گرفته اند.جمال از راه مي رسد و يک دسته پول به سليم مي دهد.
خارجي ـ تاج محل ـ روز
جمال از يک زن عکس مي گيرد و آن عکس را به زن نشان مي دهد.زن از ديدن عکس خود خوشحال مي شود.جمال قبل از اين که بتواند پول کارش را از زن بگيرد، مجبور به فرار مي شود.سليم هم به همراه او مي دود. دو پليس آنها را دنبال مي کنند.
خارجي ـ محله اي در بمبئي ـ روز
يک جفت کفش شيک پاشنه بلند از يک مرسدس بيرون مي آيد.کفش ها متعلق به جمال هستند.يک زوج ميان سال آمريکايي همراه با راننده ماشين پياده مي شوند.آن سه نفر با جمال همراه مي شوند و به انتهاي کوچه که مي رسند،کناره رودخانه اي را مي بينند که در آن هزاران زن مشغول شستن لباس هستند.زن ها لباس ها را به سنگ ها مي کوبند. کناره رودخانه هزاران لباس خشک را مي توان ديد که روي زمين پهن شده اند و مربع هايي با انواع رنگ ها ساخته اند؛ سرخ، زعفراني، سفيد، زرد.
جمال:اينجا بزرگ ترين رودخونه توي هنده.آقاي ديويد مي گن هرآدمي که توي اوتارپرادش کورتا مي پوشه،اون لباس حداقل يه باراينجا شسته شده.
ديويد:واقعاً؟ جالبه.آدل بيا يه نگاهي بندازيم.
ديويد دوربين ويديوي خود را بيرون مي آورد و با تعجب از رودخانه فيلم مي گيرد.دوباره به همان کوچه برمي گرديم.بعد از رفتن آنها،گروهي از بچه ها به طرف مرسدس مي روند.در رأس آنها سليم است.سليم از ديدن مرسدس به وجد آمده.در آن را باز مي کند و پشت فرمان آن مي نشيند.
سليم:فرمول يک!آره،فرمول يک!به گاز شوماخر!
بعد پياده مي شود و به بچه ها دستور مي دهد.ظرف چند ثانيه، بچه ها زير مرسدس آجري مي گذارند و آن را بالا مي آورند.
سليم:زود باشين!
دوباره برمي گرديم به کنار رودخانه؛ جايي که ديويد و آدل شگفت زده اند. چند حيوان را مي بينند.حالا جمال فيلم مي گيرد.
آدل:اونها گاو هستند يا بوفالو؟
باز هم کوچه.بچه ها هرچهار چرخ مرسدس را باز کرده اند.مردمي که از کوچه مي گذرند،هيچ توجهي نمي کنند که آنها چه کار مي کنند بچه ها چرخ ها را غل مي دهند.
سليم:زود برين.
کسي از انتهاي کوچه سوت مي زند و بچه ها همراه با چرخ ها به سرعت از کوچه خارج مي شوند.راننده هندي مرسدس،جمال و آن دو آمريکايي برمي گردند.آنها جلوي ماشين برهنه شده مي ايستند.
ديويد:واي،چه اتفاقي افتاده؟
ناگهان راننده با عصبانيت تمام شروع مي کند به زدن جمال.او مدام بر سر و صورت جمال مي کوبد.
راننده:نمي ذارم از دست در بري،آنقدر مي زنمت ...عوضي!
جمال:من که نمي دونستم اين جوري مي شه.به من ربطي نداره.
اما راننده جمال را هل مي دهد و او را روي زمين مي اندازد و جمال را زير لگدهاي خود مي گيرد.
آدل:ديويد يه کاري بکن.
ديويد:خب ...من نمي دونم ...
ديويد جلو مي رود و نمي گذارد راننده ادامه بدهد.
ديويد:بسه ديگه.آروم باش.مگه بيمه نداري؟ خداي من ...
آدل مي نشيند و به وضع جمال رسيدگي مي کند.خون از دماغ و دهان جمال جاري شده.
ديويد:حالت خوبه؟
جمال:مي خواستين هندوستان واقعي رو ببينين ...همين جاست.
راننده دوباره مي خواهد به جمال حمله کند که ديويد به او اجازه نمي دهد.در حالي که جمال روي دهان خود را گرفته، آدل به ديويد اشاره اي مي کند. ديويد ازجيب خود کيف پولش را بيرون مي آورد و اسکناسي به جمال مي دهد.جمال اسکناس را مي گيرد و با غضب به راننده نگاه مي کند.حالا مي توانيم تشخيص دهيم که روي سينه او کارت رسمي راهنما نصب شده. هرچند که اوخودش آن را جعل کرده.
خارجي ـ رودخانه ـ شب
ماه درآسمان است.جمال تنها کنار رودخانه نشسته و تصويرش در آب افتاده.او مشت مي زند به آب و آن را به صورتش مي پاشد.خون هاي روي صورتش را با آب مي شويد.سرش را بلند مي کند و نوري را مي بيند که از طرف تاج محل مي آيد و بعد صدايي عجيب مي شنود.بلند مي شود و به طرف تاج محل مي رود.
خارجي ـ تاج محل ـ شب
جمال از ديواري بالا مي رود و با صحنه اي عجيب رو به رو مي شود که تا به حال نديده.زيريکي از گنبدها يک اپرا برپا شده.بازيگران روي صحنه هستند.اين اپراي اورفه و اوريديس است.مقابل صحنه داربست زده اند و روي داربست ها چوب گذاشته اند و تماشاچيان روي داربست ها نشسته اند.
خارجي ـ محل تماشاچيان ـ شب
جمال و چند خياباني ازداربست ها بالا مي روند.آنها کيف هاي دستي تماشاچيان را مي دزدند.جمال از داربست بالا مي رود و خيلي راحت کيف يک مرد را از جيبش بيرون مي کشد.بازيگران روي صحنه آواز مي خوانند.به نظرمي رسد که جمال کيف را فراموش کرده و محو چيزي شده که روي صحنه جريان دارد.زني متوجه او مي شود.
زن:چرا اونو سرجاش نمي ذاري تا به موسيقي گوش کني؟
جمال مي خواهد فرار کند،اما همان جا مي ماند.
زن:اسم اين کار اورفه و اوريديسه.اورفه، اون مرد،داره دنبال محبوبش، اوريديس مي گرده.اوريديس مرده و او نمي تونه بدون محبوبش زندگي کنه.
جمال کيف را به جاي اولش برمي گرداند.زن مي خندد و هر دو به صحنه نگاه مي کنند.
زن:رنج مرد اون قدر زياده که مي خواد به دنيايي بره که بهش مي گن دنياي زيرين.جايي که وقتي مي ميريم به اونجا مي ريم.اورفه سعي مي کند. محبوبش رو برگردونه.
جمال:ولي همچين کاري نمي شه کرد.مي شه؟
زن:توي اپرا مي شه.
جمال:اونو پيدا مي کنه؟
زن:خودت ببين.
جمال به صحنه نگاه مي کند و دوباره تصوير آخر لاتيکا به ذهنش مي آيد.
خارجي ـ رودخانه ـ شب
سليم و بقيه بچه ها دور آتش نشسته اند.سليم قليان مي کشد.جمال با صورتي باد کرده و کبود وارد مي شود.
جمال:فهميدم کار تو بوده.
سليم:نمي دونستم باهت اين جوري مي کنن.شرمنده.
جمال:بايد بريم.
سليم:کجا؟ کجا بريم؟
جمال:بمبئي؟ بايد لاتيکا رو پيدا کنم.
سليم:بمبئي.خل شدي.اينجا که داريم خوب پول درمياريم.
جمال:او يکي از ما بود؛سه تفنگدار.
سليم:سه تفنگدار؟ بي خيال جمال.من که نمي دونستم اونها تو رو مي زنن.بيا بهت پول بدم...
جمال:من پول دارم.
از جيب خود چند دلار بيرون مي آورد.
جمال:ببين دلار آمريکايي.
سليم:بدش من.من بايد مواظب پول ها باشم.
سليم دست جمال را مي گيرد.
جمال:بيا بمبئي تا اونو بهت بدم.
سليم به جمال نگاه مي کند و متوجه جديت او در قصدش مي شود.دست جمال را ول مي کند.
سليم:يه بار به خاطر تو از همه چي گذشتم.نه ديگه.تف به بمبئي. بهت احتياجي ندارم.
کارت راهنما را از روي سينه جمال برمي دارد.
سليم:خودم راهنما مي شم.اين که کاري نداره.
جمال:من که دارم مي رم.تو هر کاري مي خواي بکن.
سليم، جمال را مي گيرد و به عقب مي کشد.جمال روي زمين مي افتد.
سليم:خيلي خب.برو.
سليم لگدي به جمال مي زند.
سليم:فکر کردي برام مهمه؟
جمال بلند مي شود و راه مي افتد.سليم با عصبانيت داد مي زند.
سليم:صبر کن.
جمال مي ايستد.
سليم:بدون من دو دقيقه هم توي بمبئي دووم نمياري.
سليم کارت را داخل آتش مي اندازد و در تاريکي به دنبال جمال مي رود.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري به صندلي خود تکيه داده است.
مجري:خب دوست من، براي سؤال بعدي حاضري؟
جمال:بله.
مجري دگمه کامپيوتر را مي زند.نورها کم مي شود و موسيقي بالا مي رود.
مجري:اين سؤال يه ميليون روپيه داره ...روي يک اسکناس صد دلاري آمريکا تصوير کدام سياستمدار آمريکايي نقش بسته؟ الف)جورج واشينگتن. ب)فرانکلين روزولت ج)بنجامين فرانکلين. د)آبراهام لينکلن.
جمال سکوت مي کند.
مجري:ادامه مي دي يا انصراف مي دي؟ ما الان يه چک براي تو داريم که پونصد هزار روپيه ست.فقط بايد مسابقه رو ول کني و بري.ولي اگه درست جواب بدي صاحب يه ميليون روپيه مي شي.تصميم بگير.ادامه مي دي يا انصراف مي دي؟
داخلي ـ اتاق فرمان ـ شب
کارگردان و منشي او به تصاوير نگاه مي کنند.
کارگردان:داره به دوربين نگاه مي کنه.يعني مي خواد بره.آماده باشين.
منشي:نه، ادامه مي ده.
داخلي ـ استوديوـ روز
آه از نهاد تماشاچيان بلند مي شود.مجري سوت مي زند.
مجري:توي محل کارت هيچ وقت يه صد دلاري ديدي؟
جمال:اين کمترين انعام منه.
تماشاچيان مي خندند.
مجري:نمي دونستم مي تواني آنقدر پول دربياري.
جمال:جوابش مي شه ج...بنجامين فرانکلين.
مجري:عجب، پس مي خواي ادامه بدي!
جمال:خب اين حق منه، مگه نه؟
مجري:به جواب ج مطمئني؟
جمال:بله
مجري:صبر کن.شايد فرانکلين باعث اشتباهت شده؟ بنجامين به جاي روزولت.
جمال:من تا حال روزولت فرانکلين نشنيدم.
مجري:پس تا حالا روزولت فرانکلين نشنيدي....واي نمي تونم به کامپيوتر نگاه کنم.
اين حرف را به يکي از تماشاچيان مي گويد.جمال گيج است.
مجري:نه، نه،جمال تو نگران نباش.براي يک ميليوين دلار،از تو پرسيده شد که روي صد دلاري آمريکا تصوير کدوم سياستمدار نقش بسته و تو جواب دادي بنجامين فرانکلين ...خانوم ها و آقايون...
مجري دگمه اي را فشار مي دهد و با فشار دادن انگشت خود روي لبانش مثلاً دارد مي گويد که در حال فکر کردن است.
مجري:جمال مالک، تو خواستي که ادامه بدي و منصرف نشدي.متأسفم که ديگه اون پونصد هزار روپيه رو نداري...
به صندلي خود لم مي دهد و چک را پاره مي کند.تماشاچيان آه مي کشند و جمال کاملاً گيج است.
مجري:ولي در حقيقت تو يک ميليون روپيه داري.
تشويق شديد از سوي تماشاچيان.جمال مي خندد.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس از کيف خود يک اسکناس بيرون مي آورد.چند لحظه به آن نگاه مي کند و بعد آن را به جمال نشان مي دهد.
بازرس:اين تصوير کيه روي يه اسکناس هزار روپيه اي؟
جمال:نمي دونم.
بازرس:نمي دوني ...؟ اين گانديه.
جمال:اسمش رو شنيدم.
بازرس لگدي به صندلي او مي زند.
بازرس:مسخره بازي درنيار، و گرنه دوباره بهت برق وصل مي کنم.
جمال:اونها همچين سؤالي ازم نکردن.نمي دونم چرا.برو از خودشون بپرس.
بازرس:خيلي بامزه اي.قضيه صد دلاري چي بود؟
خارجي ـ بمبئي ـ روز
از آسمان به پايين نگاه مي کنيم و شهر بزرگ و بي حد و مرز بمبئي را مي بينيم؛آسمان خراش هاي نميه کاره،محله ها، کارخانه ها، جاده ها، خيابان ها و قطارها.
جمال (خارج از قاب):بمبئي ديگه اون بمبئي سابق نبود.
پايين مي آييم.آن خطي که قبلاً مانند مورچگان ديده بوديم،حالا مي فهميم که مردم بوده اند.
جمال (خارج از قاب):يتيم خونه اي وجود نداشت...حلبي آباد نبود و همه مردم رفته بودن.همه جا شده بود ساختمون، ساختمون و ساختمون...پايين تر مي آييم و به جمال و سليم مي رسيم.آن دو روي لوله هايي قطور راه مي روند.
خارجي ـ مکان هاي مختلف ـ روز
جمال ازخياباني رد مي شود.او رو به روي چند کارگر ساختماني ايستاده و از آنها سؤال مي کند.
جمال:يه دختر اينجا زندگي مي کرد تقريباً هم قد من.اسمش لاتيکا بود.
يک کارگر:من کسي به اسم لاتيکا نمي شناسم.
جمال درخيابان هاي مختلف چرخ مي زند.از چند بچه چيزهايي مي پرسد.
دربازار راه مي رود.
جمال (خارج از قاب):مي دونستم که همين جاست.يه جايي همين دور و ورا.روزها کار مي کردم و عصرها دنبال اون مي گشتم.
داخلي ـ راهروي يک هتل ـ روز
جمال روپوشي سفيد به تن دارد.کف راهرو فرش است و تلفني به ديوارش نصب شده.زيرتلفن يک چهارپايه گذاشته اند.تلفن زنگ مي خورد. جمال روي چهارپايه مي نشيند و جواب مي دهد.
جمال:بله،روم سرويس.عصربخير.بله آقا.دو تا چيکن برگر،دو تا سيب زميني سرخ شده، يه دونه کوکاکولا، يه دونه آب انبه ويه بطري بزرگ آب معدني.چه مارکي؟ ...چشم.تا پونزده دقيقه ديگه ميام خدمتتون. ممنون.روز خوبي داشته باشين.
تلفن را مي گذارد و به طرف درمي رود.
داخلي ـ آشپزخانه هتل ـ روز
جمال وارد آشپزخانه مي شود.آشپزها مشغول کارند.سليم روي يک ميز خوابيده.جمال سفارش ها را براي بقيه مي خواند.
جمال:دو تا چيکن برگر، دو تا سيب زميني سرخ شده، کوکا، آب انبه و آب معدني بيسلري.
جمال به ميز ضربه اي مي زند و سليم را از خواب بيدار مي کند.سليم با دلخوري از ميزپايين مي آيد.جمال يک بشقاب برمي دارد و آن را روي ميز ديگري مي گذارد.سليم مي رود سراغ سطل آشغال که در آن پرازبطري خالي آب معدني است.او درميان آنها يک بطري آب معدني بيسلري را پيدا مي کند و بعد ازشيرآب، آن را پر مي کند.جمال بشقاب را داخل يک سيني مي گذارد.
جمال:مي خوام دوباره برم چوپاتي.با من مياي؟
سليم:بابا به خدا تو مريضي.منو به زور برمي گردوندي تو اين خراب شده.هرچي دوست بود، کنار گذاشتم .داشتيم تو ناز و نعمت زندگي مي کرديم.
جمال:مابرگشتيم که لاتيکا رو پيدا کنيم.
سليم:تو اين جوري مي خواستي نه من.اون که براي من اهميتي نداره. يه عالمه دختر براي من هست.
جمال:من دارم مي رم چوپاتي.
سليم (اداي او را در مي آورد):«من دارم مي رم چوپاتي»اين شهر نوزده ميليون نفرجمعيت داره.فراموشش کن.دختره افتاده تو کار رقص.
خارجي ـ زيرگذرـ روز
جمال در دور و اطراف گداهاي زيادي را مي بيند که از رانندگان ماشين ها پول مي گيرند.بعد ترانه اي به گوشش مي رسد.به دور واطراف نگاه مي کند و ناگهان وحشت مي کند.صدا از طرف زيرگذر است.وارد زيرگذر مي شود و مي بيند که آنجا خواننده اي ايستاده.خواننده پسري است که به ديوار زيرگذرتکيه داده و مي خواند.او آرويند است.اما بزرگ تر شده و هم سن و سال جمال است.آرويند نابيناست.جمال جلو مي رود و مقابل آرويند مي ايستد و منتظر مي شود تا او ترانه اش را تمام کند.با وجود اين که آرويند چيزي نمي بيند، اما حضورکسي را حس مي کند.پس دستانش را براي گدايي بالا مي آورد.
آرويند:خدا حفظتون کنه صاحب ...خدا نگه دار کسيه که به فکر بقيه هست.
جمال:صداي خوبي داري.
آرويند:ممنون صاحب ...هرکاري که براي بقيه بکنين، خداوند عوض اونو توي بهشت بهتون مي ده.
جمال دو اسکناس از جيب خود بيرون مي آورد و آنها را در دستان آرويند مي گذارد.آرويند با انگشتان خود پول ها را لمس مي کند.
آرويند:يه پنجاه روپيه و يه صد روپيه!خدا حفظتون کنه.
جمال:از کجا فهميدي؟
آرويند:راه هاي زيادي براي ديدن هست.
آرويند دستانش را روي سينه خود مي گذارد و تعظيم مي کند.جمال کفش خود را درمي آورد و يک اسکناس صد دلاري از آن بيرون مي کشد.
جمال:بيا
جمال صددلاري را به دست آرويند مي دهد.آرويند آن را لمس کرده و بعد بو مي کند.
آرويند»دلار؟ چقدره؟
جمال:صددلار.
آرويند:دارين سربه سرم مي ذارين صاحب.
جمال:نه،قسم مي خورم.
آرويند:روش چيه؟ بهم بگو عکس چيه؟
جمال:يه ساختمون با يه ساعت روش.پشت ساختمون هم درخته.
آرويند:اون طرفش.پشتش چي؟
جمال:يه مرد.
آرويند:کي؟
جمال:نمي دونم.اسمش رو ننوشته.يه جورايي کچله،وي روي شونه هاش موهاي بلند ريخته.
آرويند (مي خندد):بنجامين فرانکلين.خدايا، خدايا، ممنون صاحب،بار اوله که...
حرفي نمي زند.به چيزي شک کرده.
آرويند:من حتي چيزي هم براتون نخوندم.
مکث مي کند.به صورت جمال دست مي کشد.
آرويند:پس حالا ديگه پولدار شدي جمال.برات خوشحالم.
جمال:نه يه نفر اونو بهم داده بود.ديگه پول ندارم.
آرويند:من که از تو پولي نمي خوام.اون چيزي رو که من مي خوام، تو نمي توني به بدي.
جمال:آرويند من خيلي شرمنده ام.
آرويند:تو فرار کردي.من نتونستم.اين فرق بين من و توئه.
جمال:من دارم دنبال ...
آرويند:صدات چي شد؟
جمال:نمي دونم.بعد از اون شب، ديگه نخوندم.
آرويند:چشم هات چي؟
جمال:خوبن.
آرويند:پس خدا رو شکر کن که هر روز بلند مي شي و اونها رو باز مي کني و طلوع آفتاب رو مي بيني.تو به مامان بدهکاري.اون فراموش نمي کنه.
جمال:من به لاتيکا بدهکارم.
آرويند:اون وضعش خوبه.
جمال:کجاست؟
آرويند:فراموشش کن.
جمال:خواهش مي کنم.کجا زندگي مي کنه.
آرويند:خيابون پيلا.بهش مي گن چري.
جمال:ممنون.
جمال به سرعت مي دود.
آرويند:توي تشييع جنازه ت مي خونم.
داخلي ـ يک ساختمان ـ شب
جمال و سليم از راهرويي مي گذرند و به انتهاي آن مي رسند که يک اتاق است.دراتاق از چند تخته باريک تشکيل شده.بنابراين شکاف هايي بين آنهاست که مي توان داخل اتاق را ديد.جمال به داخل اتاق نگاه مي کند. لاتيکا داخل اتاق است.صداي موسيقي از داخل شنيده مي شود.حالا لاتيکا پانزده ساله است.يک مربي به او تعليم رقص مي دهد.لاتيکا دور خود مي چرخد.
سليم:خودشه؟
جمال:آره.
جمال به سرعت دررا باز مي کند و وارد اتاق مي شود.موسيقي قطع مي شود.لاتيکا مي ايستد و به آن دو خيره مي شود.آنها را شناخته.
لاتيکا:جمال!
مربي:چي مي خواين؟
جمال:زود باش.بامابيا.
لاتيکا به طرف جمال مي رود، اما وقتي به آستان درنگاه مي کند، خشکش مي زند.مامان و پونوس وارد اتاق شده اند.پوست دور چشم پونوس کشيده شده.هرسه نفر از ديدن مامان وحشت زده مي شوند.
مامان:پونوس ببين کي اومده.سلام دوباره به جمال و سليم.من هيچ وقع صورت شما رو فراموش نمي کنم.
مامان به طرف آنها قدم برمي دارد.
مامان:واقعاً چي فکر کردين؟ فکر کردين راحت مي تونين بياين اينجا و گل سرسبد منو با خودتون ببرين؟ لاتيکا بيا اينجا.
او دست لاتيکا را مي گيرد و به طرف خودش مي کشد.بعد رو مي کند به مربي.
مامان:استاد،شما به کارتون ادامه بدين.
ناگهان سليم هفت تيري از جيب خود بيرون مي آورد و آن را به طرف مامان مي گيرد.
سليم:نه.
جمال به نفس نفس افتاده.وحشت زده است و حيران.سليم اسلحه را به طرف پونوس مي گيرد.
سليم:برو اون ور.تکون بخور.
پونوس عقب مي کشد، اما مامان اعتنايي به او ندارد.
مامان:سليم،ما که احمق نيستيم ...برات سنگينه، مگه نه؟
سليم هفت تيررا مستقيم به طرف مامان گرفته.مامان به طرف سليم مي رود.
مامان:اونو بدش به من.
سليم چند عقب مي رود.
سليم:بشين رو زانوهات.
حالا مامان متوجه مي شود که ماجرا شوخي بردار نيست.روي زمين مي نشيند.
سليم:تو هم بشين.
سليم هفت تير را به طرف پونوس مي گيرد.پونوس هم روي زمين مي نشيند.مامان سعي مي کند لبخند بزند.
سليم:پول.
مامان کيف پول خود را بيرون مي آورد.
مامان:پول مي خواي؟ باشه.
مامان اسکناس ها و سکه هاي داخل کيف خود را روي زمين مي ريزد.
مامان:برشون دار و با دوستت برو گم شو.ما هم همه چي رو فراموش مي کنيم باشه؟
سليم:مامان هيچ وقت چيزي يادش نمي ره.مگه نه؟
مامان:مامان مي تونه استثنا قائل بشه.
سليم از روي زمين يک کوسن برمي دارد.هفت تير را مي گذارد زير کوسن و هر دو را به طرف مامان مي گيرد.
سليم:شرمنده مامان، ولي من ريسک نمي کنم.
سليم ماشه را مي کشد.مامان روي زمين مي افتد.جمال خشکش زده. لاتيکا مي رود و پول هاي روي زمين را جمع مي کند.
سليم:بريم.
اما جمال تکان نمي خورد.
سليم:زود باش.
آن سه نفربا هم از اتاق بيرون مي روند.
خارجي ـ ساحل چوپاتي ـ عصر
سليم:بايد جشن بگيرم.
جمال:تو يه نفر رو کشتي.
سليم:اون مي خواست ما رو بکشه.
جمال:هفت تير از کجا آوردي؟
سليم:پس انداز يک سالمه.بايد حسابي ازش استفاده کنم.
لاتيکا:لازم نبود اونو بکشي.
سليم:عجب.من جون تو رو نجات دادم و حالا تو داري اين جوري با من حرف مي زني.(به جمال)تنها کاري که تو تا حالا کردي، اين بوده که به زندگي من گند بزني.
جمال:مي شه خفه شي.
سکوت.
سليم:چرا تو نمي خواي خوشبخت باشي؟
جمال:خوشبخت؟
سليم:مگه چيزي رو که مي خواستي، به دست نياوردي؟ پس بريم جشن بگيريم.
لاتيکا:راست مي گه.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري انگشتان خود را طوري به طرف جمال گرفته که گويا مي خواهد به او شليک کند.
مجري:چه کسي مخترع هفت تير است؟ الف)ساموئل کلت. ب) بروس برونينگ. ج)دان وسون. د)جيمز روولور.
جمال بي هيچ معطلي،به سرعت جواب مي دهد.
جمال:ساموئل کلت.
مجري يک لحظه ميخکوب مي شود،اما سعي مي کند به خود مسلط شود.
مجري:مطمئني؟
جمال:کاملاً
مجري:جمال مالک تو الان توي رويا سير مي کني.قلبم گواهي مي ده که جلوتر هم مي ري.ببينيم کامپيوتر چي مي گه؟
مجري به کامپيوتر نگاه مي کند.
مجري:ديدين حق با من بود.جمال بازم درست گفت.
تماشاچيان تشويق مي کنند.نور مي رود روي آنها.مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد فرياد مي زند.جمال چشمان خود را مي مالد.
مجري:باورنکردنيه.دو ميليون و پونصد هزار روپيه.
داخلي ـ پارکينگ يک هتل ـ شب
لاتيکا و جمال وسليم درحالي که دردستانشان بطري هاي نوشابه است،از پارکينگ هتل رد مي شوند،نگهبان خوابيده است.
داخلي ـ اتاقي درهتل ـ شب
اتاق مجلل و بزرگي است.لاتيکا و جمال نوشابه مي خورند.جمال گوشي تلفن را برمي دارد.
جمال:روم سرويس؟ سلام.اتاق 307 يه بطري نوشيدني.
لاتيکا نگاهي به منو مي اندازد.
لاتيکا:چيکن.
جمال:چيکن ...چي؟ نمي دونم ...هرچي .سيب زميني تنوري.
لاتيکا:نون مربايي.
جمال:نون مربايي،توف فرنگي.يه بطري آب معدني، خنک.از شير پر نشده باشه.من مي فهمم.
جمال مي خندد و گوشي را مي گذارد.لاتيکا بلند مي شود و به طرف حمام مي رود.
خارجي ـ خياباني در بمبئي ـ شب
خيابان شلوغ است.ماشين ها درخيابان سر و صدا مي کنند.سليم در ميان جمعيت به آن ور و آن ور مي رود.سرگردان است.از جلوي يک سينما رد مي شود.مي رود جلوي گيشه و بليت مي خرد.
خارجي ـ تراس سينما ـ شب
سليم وارد تراس سينما مي شود.چهار پنج مرد پشت ميزي نشسته اند و بازي مي کنند.سيگار مي کشند و بلند بلند مي خندند.سليم جلو مي رود. يکي از آنها که بازي را برده،حسابي داد و فرياد راه انداخته.
سليم:من دنبال جاويد مي گردم.
يکي از آنها:گم شو عوضي.اون دنبال تو نمي گرده.
سليم از پشت خود هفت تيرش را بيرون مي آورد.
سليم:من مامان رو کشتم.تو رو هم مي کشم.مثل آب خوردن.
آنها دست از بازي مي کشند و بي حرکت به او نگاه مي کنند.
جاويد (خارج قاب):تو واقعاً اونو کشتي؟
سليم برمي گردد و مي بيند که جاويد پشت او ايستاده .سرش را به علامت تأييد تکان مي دهد.
جاويد:دشمن دشمن من، دوست منه.دنبال من بيا دوست من.من به دنبال يه آدمي مثل تو مي گشتم.
سليم و جاويد از تراس خارج مي شوند.
داخلي ـ اتاقي در هتل ـ شب
لاتيکا و جمال با هم حرف مي زنند.باقيمانده شامشان روي زمين است.
لاتيکا:نوچه هاي مامان ما رو مي گيرن.مي دوني؟
جمال:برام مهم نيست.
لاتيکا:براي منم.
هر دو مي خندند.لاتيکا يکي از چراغ ها را خاموش مي کند.دستان خود را در هوا مي چرخاند و روي ديوار سايه هايي درست مي کند.
لاتيکا:تو برگشتي.
جمال:آره.
لاتيکا:فکر مي کردم منو فراموش کردي.
جمال:هيچ وقت.حتي يه روز.مي دونستم بالاخره پيدات مي کنم. اين تقديرماست.
لاتيکا:آره.تقدير.
لاتيکا به جمال نگاه مي کند.
لاتيکا:ممنون.
داخلي ـ اتاقي در هتل ـ شب (مدتي بعد)
سليم وارد اتاق مي شود.جمال ولاتيکا خوابشان برده.
سليم:هي.
جمال چشمان خود را باز مي کند.سليم را مي بيند که بالاي سر لاتيکا ايستاده.
جمال:سليم؟
سليم دست خود را به سمت لاتيکا مي گيرد.لاتيکا هم بيدار شده.
سليم:با من بيا.
جمال:نه برادر...انگار خيلي خوردي.
جمال سعي مي کند بلند شود،اما سليم او را هل مي دهد و نمي گذارد بلند شود.
سليم:من بزرگ ترم.رئيس منم.يه بارم که شده من مي گم چي کار کني.حالا برو گم شو.
سليم به طرف لاتيکا برمي گردد.
سليم:بيا.من جونت رو نجات دادم،مگه نه؟
لاتيکا:سليم خواهش مي کنم.
جمال بلند مي شود و به طرف سليم حمله مي کند.او بر سرو صورت سليم مي زند.سليم روي زمين مي افتد.لاتيکا شاهد دعواي دو برادر است. سليم از روي زمين بلند مي شود.جمال را به طرف در اتاق مي کشد. جمال به او مشت مي کوبد.سليم در اتاق را باز مي کند.سليم،جمال را از اتاق بيرون مي اندازد.
داخلي ـ راهروي هتل ـ شب
سليم در آستانه درايستاده و مي خندد.جمال روي زمين افتاده.سليم چند اسکناس مي ريزد روي جمال.
سليم:الان شماره يک منم.
جمال:نه سليم.
سليم:برو براي خودت يه اتاق بگير.
جمال مي بيند که سليم به اتاق برمي گردد و در را محکم مي بندد.جمال به سرعت از روي زمين بلند مي شود.
جمال:سليم در رو باز کن.
جمال با دست به در مي کوبد و آن قدر اين کار را ادامه مي دهد که در باز مي شود و سليم در آستانه در ظاهر مي شود.او هفت تيرش را بيرون آورده و آن را مستقيم به طرف جمال گرفته.
سليم:خفه شو.يه مردي داره حرف مي زنه که يه کلت 45 دستشه. پس خفه شو.
جمال به او خيره شده.نمي تواند چنين چيزي را باور کند.
سليم:ديگه برو.وگرنه با همين هفت تيرمي زنم وسط دو تا چشم هات. اصلاً فکرنکن که اين کار رو نمي کنم.پنج ثانيه وقت داري.يک،دو،سه، چهار...
لاتيکا در آستان در ظاهر مي شود.هفت تيرسليم را پايين مي آورد.
لاتيکا:جمال برو.
جمال خيره به لاتيکا نگاه مي کند.لاتيکا به اتاق برمي گردد.سليم در را مي بندد.جمال هنوز همان جا ايستاده، اما کاري نمي کند.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال و گروهبان و بازرس در اتاق هستند.هر سه نفر ساکت هستند. جمال به بيرون نگاه مي کند.
گروهبان:اگه جاي تو بودم همون جا مثل يه مرد وا مي ستادم و مي مردم.
بازرس:آخرين باري رو که يه نفر تو خيابون به طرفت اسلحه گرفته بود، يادت مياد.داشتي خودت رو خراب مي کردي.
جمال:حق با اونه.من رفتم.بدترين تصميم زندگيم رو گرفتم.
بازرس:اونو دوباره ديدي؟
جمال تلخ مي خندد.
جمال:اگه ديده بودمش که الان اينجا نبودم.
بازرس:دختر قشنگي بود؟
جمال چيزي نمي گويد.
بازرس:مي شه حدس زد که نه.
جمال:قشنگ ترين زن دنيا بود.
گروهبان (پوزخند مي زند):منظورش بين بچه هاي خيابونيه.
جمال که عصباني شده از صندلي خود بلند مي شود و به سمت گروهبان مي رود و به او حمله مي کند.گروهبان را زير مشت هاي خود مي گيرد.
بازرس:بسه ديگه.
دو نفر وارد مي شوند و جمال را مي کشند و او را روي صندلي مي نشانند. گروهبان به دستان او دستبند مي زند.گروهبان کاملاً عصباني است.کلاه خود را درمي آورد.
بازرس:سگ زاغه نشين پارس مي کنه.عجب!آدم ها هميشه براي به دست آوردن پول يا زن،بدترين خطاها رو مي کنن.انگار تو هر دو تا رو مي خواستي.سيرينيواس، بايد يه کاري بکني.
گروهبان :بله قربان.
بازرس:برو يه چيزي براي خوردن بگيرچايي هم بيار.
بازرس مي رود دستان خود را مي شويد.بعد آنها را خشک مي کند و رو به روي جمال مي نشيند.
بازرس:خب بگو ببينم چه جوري پات به مسابقه باز شد؟
داخلي ـ مرکز مخابراتي ـ روز
جايي بسيارشيک با نمايي شيشه اي.روي يک تخته سفيد نوشته شده مطالعات فرهنگي.جمال با يک سيني وارد کلاس مي شود.روي سيني پر از ليوان هاي چاي است.او روي ميز تحرير معلم جوان کلاس يک ليوان چاي مي گذارد و به طرف بچه ها مي رود.
معلم:بچه ها،اين هفته، هفته بزرگي براي بريتانيا بوده.کت برگشته. معلم يک نسخه از مجله راديو تايمز را به بچه ها نشان مي دهد.روي جلد تصوير يک زن به نام کت است.سر و صداي بچه ها شنيده مي شود. جمال براي دانشجويان چاي مي گذارد.
باردي:ولي او قبلاً برگشته بود.
معلم:باردي ...جمال؟
جمال به طرف معلم برمي گردد.معلم به مجله اشاره مي کند.
جمال:بله،خب.اون برگشته بود.ولي وقتي الفي ازش جدا شد،کت هم رفت و حالا دوباره برگشته.ظاهراً الفي هنوز به او علاقه داره و ...
معلم:ممنون جمال.باردي حواست باشه.انگار آبدارچي اينجا بيشتر از تو مي دونه.
باردي به جمال پوزخندي مي زند.دانشجويان مي خندند.
معلم:به هرحال بريتانيا هفته پرجنب و جوشي داشته.اونها اين هفته از آب و هوا راضي بودن و قراره که توي ادينبورو يه جشنواره برگزار بشه.
جمال براي دانشجويان چاي مي گذارد.
معلم:کسي چيزي درباره ي ادينبورو مي دونه.
معلم دست خود را به طرف يک دانشجوي دختر مي گيرد.
نسرين:اسکاتلند.دامن هاي مردونه.قلعه ها.دسر دل و جگر. شوربا.کوه ها و کوهپايه ها.بن نويس.
معلم به يک دانشجوي ديگراشاره مي کند.
دانشجو:کارآگاه تاگار،شان کانري.
معلم:و خليج ها.خوبه.اين هفته يه فرصت بزرگ دارين براي ارتقاي بسته «دوستان و اقوام».پس يادتون باشه ارتقا بدين هر...
همه با هم:هرتماس رو...
جمال از کلاس بيرون مي رود.
داخلي ـ مرکز مخابرايي،طبقه بريتانياـ روز
ما با يک سالن بسيار بزرگ مواجه مي شويم که مي توان در آن يک بوئينگ را جا داد.رديف هاي زيادي از اپراتورها را مي بينيم که پشت ميزهاي خود نشسته اند.روي هرميزيک کامپيوتر است.اپراتورها همه هندي هستند.روي ديوارها تصاويري از لندن، توني بلر،باجه هاي قرمز تلفن،خليج يورکشاير، کوه ها و يک توريست بريتانيايي نصب شده.پوسترهايي از آدم هاي معروف هم ديده مي شود.از سقف پارچه هايي آويزان شده که روي آن شعارهاي تبليغاتي نوشته شده.مثلاً:«هرتماس يک فرصت جديد است».اتاق قسمت بندي شده و بالاي هرقسمت بنري نصب شده که اسم يکي از شهرهاي بريتانيا روي آن نوشته شده.زير بنر «برادفورد»يک مدير در کنار ميز يک اپراتور ايستاده و به مکالمه او گوش مي دهد.جمال کنار آن دو مي ايستد.مدير يک مرد انگليسي است.
اپراتور:خانوم متأسفانه تماس با بقيه کشورها يه تعرفه ديگه داره.
مدير به گلوي خود دست مي کشد.
اپراتور:بايد ببينم مي توانم اطلاعات بيشتري گير بيارم.
مدير دگمه اي را روي کامپيوتر فشار مي دهد.صفحه کامپيوتر خاموش مي شود.
مدير:حداکثر دو دقيقه.اگه نمي توني طبقه بندي کني،اونها رو بذار روي هولد و بعد خط رو قطع کند.اين يه جور نقص فني به حساب مياد.يادت باشه اونها وقتشون بيشتر از ماست.اينجا براد فورده.ما به هدف هامون فکرمي کنيم.
مدير يک ليوان چاي از سيني جمال برمي دارد.
مدير:کجايي تو؟ برو پيش ديو.
جمال به قسمت «کورن مارکت»مي رود.کنار ميز ديو مي ايستد و به او چاي مي دهد.ديو نگاهي به دور و اطراف مي اندازد تا کسي متوجه او نباشد.او گوشي هايش را درمي آورد.
ديو:جمال دو دقيقه.من بايد برم مسابقه رو ببينم.
جمال:نه.
ديو:بشين اينجا.
او به زور جمال را پشت ميز خود مي نشاند.
ديو:اگه کسي تماس گرفت، يه کاري بکن که فکر کنه داري ارتقا مي دي ...
جمال:مي دونم،«بسته دوستان و اقوام».
ديو:آره.
ديو مي رود.
جمال:فقط دو دقيقه.
ديو به طرف اتاقي مي رود که اتاق استراحت و تفريح است.دراتاق را باز مي کند و ما مي بينيم که آنجا يک پلاسماي بزرگ نصب شده و چند اپراتور در حال تماشاي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»هستند.جمال يونيفرم ديو را از پشت صندلي برمي دارد و آن را مي پوشد.بعد گوشي ها را به گوش هايش مي زند.حالا مثل يک اپراتور است در محل کارش.حالا متوجه مي شويم که همه اپراتورهاي اين قسمت به طرف اتاق استراحت و سرگرمي برگشته اند.
داخلي ـ اتاق استراحت و سرگرمي ـ روز
ديو به تلويزيون نگاه مي کند.
مجري:اگه مي خواين شانس شرکت توي مسابقه «چي کسي مي خواهد ميليونر شود»رو داشته باشين، همين حالا تماس بگيرين.
ديو به طرف در مي آيد براي همکارانش دست تکان مي دهد.
داخلي ـ مرکز مخابراتي، طبقه بريتانياـ روز
ناگهان همه اپراتورها با موبايل هاي خود شروع مي کنند به شماره گرفتن. تقريباً به طورهمزمان بيست صدا شنيده مي شود که مي گويند:
اپراتورها:من مي خوام توي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود» شرکت کنم.
بيشتر اپراتورها از جمله اپراتوري که کنال جمال نشسته، ناگهان عصباني مي شوند.
اپراتور:عوضي ...من اصلاً وصل نشدم.
جمال:تو بايد وقتي شماره گيري کني که مجري مي گه «اگه».اون مي گه:«اگه مي خواين شانس شرکت توي مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»رو داشته باشين، همين حالا شماره گيري کنين.»اين موقعيه که اونها خط ها رو آزاد مي کنن.
اپراتوربه جمال نگاه مي کند.جمال شانه بالا مي اندازد.
اپراتور:تو از کجا مي دوني؟
جمال:اينو از مدير فني شنيدم.
صداي يک زن از گوشي هاي جمال بيرون مي آيد.
زن (خارج از قاب):الو؟ الو من دوباره وصل شدم؟ خدايا!
جمال يک لحظه از ترس ميخکوب مي شود.او گوشي هايش را مي گذارد و صداي زني را با لهجه اسکاتلندي مي شنود.
زن (خارج از قاب):الو؟ خدايا!کسي صداي منو مي شنوه؟
جمال:سلام خانوم ...
او به کامپيوتر نگاه مي کند و اسم زن را مي خواند.
جمال:خانوم مکينتاش از کينگ گوزي.
زن (خارج از قاب):کينگ گوزي نوشته مي شه،ولي کينوزي خونده مي شه.
جمال:کينوزي؟
زن (خارج از قاب):خب شما از کجا هستين؟ شرط مي بندم خارجي هستين.چين يا يه جاي ديگه.درسته؟
جمال:من توي جاده پايين خونه شما هستم خانوم مکينتاش.کنار خليج.
زن (خارج از قاب):کدوم خليج؟
جمال با نااميدي و ترس به دور و اطراف نگاه مي کند و پوستري از بيگ بن را مي بيند که روي ديوارنصب شده.
جمال:خيلج بيگ بن.کنار آپارتمان شان کانري.
زن (خارج از قاب):من مي خوام با رئيست صبحت کنم پسرجون.
جمال مي ترسد و همان دگمه اي را مي زند که در کنار مديرفني ديده بود.به اين ترتيب تماس قطع مي شود.جمال نفس راحتي مي کشد ونگاهي به دور و اطراف مي اندازد.از ديو خبري نيست.او به کامپيوتر نگاه مي کند و با اين سؤال مواجه مي شود:«چه اسمي رو درخواست مي کنيد؟»دوباره به دور و اطرافش نگاه مي کند و در جاي خالي کلمه «لاتيکا»را تايپ مي کند.و دگمه اينتر را مي زند.هزاران لاتيکا همراه با نام فاميل و شماره تلفن هايشان روي صفحه کامپيوتر مي آيد.روي صفحه کامپيوترنوشته مي شود:«جست و جو کامل شد و 26837 نتيجه به دست آمد.»جمال اسم لاتيکا را پاک مي کند و در همان جا تايپ مي کند:سليم خان مالک.دگمه اينتر را مي زند.و پانزده سليم پيدا مي شود.او شماره اولين سليم را مي گيرد و منتظر مي شود.تماس وصل مي شود.
مرد (خارج از قاب):بله؟
جمال:سليم؟
مرد (خارج از قاب):تو کي هستي؟ مي دوني ساعت چنده؟
واضح است که آن مرد برادرش نيست.جمال تماس را قطع مي کند و دومين شماره را مي گيرد.مردي گوشي را برمي دارد و جمال با شنيدن صداي او، تماس را قطع مي کند.سومين شماره را مي گيرد و منتظر مي شود.
سليم (خارج از قاب):الو؟ الو؟ کيه؟
سليم است؛ برادرش، اما جمال نمي تواند حرف بزند.
سليم (خارج از قاب):کي مي خواد با من حرف بزنه؟
سکوت.
سليم (خارج از قاب):کي هستي؟
جمال:من از شرکت مخابرات تري جي زنگ مي زنم قربان.ما به شما به عنوان مشتري با اعتبارمون پيشنهاد مي کنيم ارتقا بدين سيستم «دوستان ...
صداي جمال پايين مي آيد.
جمال:... و اقوام»رو.
سليم:جمال؟ تويي برادر؟ الان کجايي؟ من فکر مي کردم تو مردي.ما مجبور شديم فرار کنيم.آدم هاي مامان اومدن دنبالمون.اونها همه هتل رو زير و رو کردن ...جمال،خواهش مي کنم يه چيزي بگو.
سکوتي طولاني برقرار مي شود.
جمال:سلام سليم.
داخلي ـ استوديوـ روز
به استوديو برگشته ايم.
مجري:کمبريج سيرکس در کدام شهر انگلستان است؟ الف)اکسفورد. ب)ليدز. ج)کمبريج. د)لندن.
جمال مي خندد.
مجري:اون داره مي خنده.چرا مي خواي منو نگران کني؟
جمال به او نگاه مي کند.
مجري:تا حالا کمبريح بودي؟
جمال:نه.
مجري:تا حالا سيرک رفتي؟
جمال:نه.قبلاً هيچ وقت انگلستان نرفتم.ولي قصد دارم برم. تماشاچيان مي خندند.جمال هم مي خندد و شانه بالا مي اندازد.
جمال:چرا که نه؟
مجري:مي شه يه نفر براي من آمبولانس خبر کنه؟
داخلي ـ مرکز مخابراتي ـ روز
تصويري از يک تابلوي راهنما که روي آن نوشته شده:«آکسفورد سيرکس»اين تابلو درانتهاي سالن نصب شده.بنربالاي اين قسمت نشان مي دهد که آنجا لندن است.جمال با سيني چاي به قسمتي مي رود که تابلويي آنجا وجود دارد:«کينگز پريد».جمال به بنر بالاي آن قسمت نگاه مي کند.آنجا کمبريج است.
جمال به سمت «برود استريت»مي رود.يکي از اپراتورها دستش را بلند مي کند و چاي مي خواهد.جمال به سرعت به طرف «آکسفورد»مي رود.تابلوهاي راهنمايي که درسالن نصب شده اند،به سرعت مي آيند و مي روند:«پمبروک استريت»،«ترافالگار اسکواير»، «ايست ايندياداک» و بالاخره «کمبريج سيرکس».
مجري (خارج از قاب):خب جمال ...
داخلي ـ استوديوـ روز
جمال سخت فکر مي کند و صورتش عرق کرده است.
جمال:يادم نمياد.
مجري:يادت نمياد.اين يعني که قبلاً مي دونستي؟
جمال:فکر نمي کنم جوابش آکسفورد باشه.
مجري:با توجه به مسافرت هاي زيادت اينو مي گي.درسته؟
جمال (تقريباً با خودش):خب آکسفورد چي داره؛ برود استريت، سنت آلديتس، ترل استريت، کويين استريت، پل ماگدالن که مودلين تلفظ مي شه ...
جمال حرف هايش را قطع مي کند و متوجه مي شود که تماشاچيان مي خندند.مجري:من فکر مي کردم تو انگلستان نرفتي.
جمال:نرفتم.جواب نمي تونه ليدزباشه چون ليدز،الن رود، کرگيت ماکت و سن پيتر داره.
مجري (يخ زده):پس کجا مي تونه باشه؟
جمال:خب من فکر نمي کنم جواب کمبريج باشه.
مجري:کمبريج سيرکس توي کمبريج نيست؟ چرا اينو مي گي؟
جمال:کاملاً واضحه.خب آکسفورد سيرکس قطعاً توي لندنه (با خود) بعد اون تابلوي مسابقه قايقراني بود...
جمال تابلوهاي راهنما را در ذهن خود مرور مي کند.
جمال:احتمالاً تابلوي کمبريج سيرکس هم همون جا بود.من جواب «د» رو انتخاب مي کنم، يعني لندن.
مجري:ما جواب رو توي کامپيوتر ثبت مي کنيم.
مجري به کامپيوتر نگاه مي کند.
مجري:جمال مالک تو کاملاً درست گفتي.
تماشاچيان به شدت او را تشويق مي کنند.جمال کاملاً ذوق زده است. اکنون او پنج ميليون روپيه برده.
مجري:اينجا داره گرم مي شه،درسته؟
جمال:شما عصبي هستي؟
تماشاچيان مي خندند.مجري يک لحظه مضطرب مي شود.
مجري:چي؟ عصبي ام؟ تو اوني هستي که روي صندلي داغ نشستي دوست من.
جمال:بله،معذرت مي خوام.
و تماشاچيان باز هم مي خندند.
داخلي ـ اتاق فرمان ـ روز
کارگردان به تلويزيون نگاه مي کند و مي خندد.
کارگردان:عجب.مجري رو گرفتار کرده.
منشي:کاملاً.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري يک چک را به جمال مي دهد.جمال آن را مي گيرد.
مجري:تا همين چند ساعت قبل، تو براي اپراتورها چايي مي بردي، ولي حالا از اونها پولدارتري.
مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد.
مجري:واقعاً چه مسابقه اي شد.
تماشاچيان سوت مي زنند و تشويق مي کنند.
خارجي ـ يک برج ـ روز
جمال دستان خود را به ميله هاي يک آسانسور فلزي گرفته است و بالا مي رود.اکنون ما دريک برج عظيم هستيم؛ البته نيمه ساخته.اسکلت برج را زده اند و کف طبقات را آجر زده اند.درهرطبقه کارگران مشغول کارند. آسانسور مي ايستد و جمال وارد يکي از طبقات مي شود.جمال به دور و اطراف نگاه مي کند.برج هنوز ديوار ندارد؛ در و پنجره ندارد.مي ايستد. سليم درانتهاي آن طبقه ايستاده است.سليم هم او را مي بيند و به طرف جمال مي آيد.
سليم:جمال؟
سليم مي خندد.
سليم:خدا بزرگه.خدا واقعاً بزرگه.
او دستان خود را باز مي کند و به طرف برادرش مي رود.اما جمال با عصبانيت به طرف او حمله ور مي شود.دستانش را دور کمرسليم حلقه مي کند و او را به عقب هل مي دهد و هر دو از برج پايين مي افتند.سليم و جمال در هوا فرياد مي زنند و دست و پاهايشان را تکان مي دهند.
دوباره به همان طبقه برمي گرديم.اين تصاوير را جمال خيال کرده.او آنجا ايستاده و به برادرش نگاه مي کند که با آغوش باز به طرف او مي آيد. جمال به طرف او مي رود و آن چنان سيلي محکمي به سليم مي زند که سليم روي زمين مي افتد.صورت سليم خاکي مي شود.
سليم:آدم هاي مامان اومدن دنبال ما.مجبور شديم فرار کنيم.
جمال:دورغ مي گي.
سليم:من برات توي پذيرش يه پيغام گذاشتم.چند هفته منتظرشدم، ولي نيومدي.
جمال:پيغامي نبود.
سليم:ولي من پيغام گذاشتم.
جمال سرش را تکان مي دهد.
جمال:پيغامي نبود...نبود...پيغامي نبود.
سليم به او نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.
جمال:هيچ وقت نمي بخشمت.
جمال با پاي خود به زمين مي زند و خاک بالا مي رود.جمال از او فاصله مي گيرد.سليم سرش را پايين انداخته.
سليم:مي دونم.
خارجي/داخلي ـ برج ـ روز (مدتي بعد)
سليم و جمال لبه ي همان طبقه نشسته اند و به شهرنگاه مي کنند که زير پايشان است.
سليم:باورت مي شه؟ اينجا محله ماست.ما همين جا زندگي مي کرديم. آره؟ اين تجارته ...آپارتمان،مراکز مخابراتي ...لعنت به آمريکا، لعنت به چين.الآن هند مرکز دنياست.و من تو مرکز مرکز هستم جمال. اينها هم مال جاويده.
جمال:جاويد؟ همون گانگستر؟ هموني که توي محل خودمون بود؟
جمال تصويري از جاويد در ذهنش مي نشيند؛همون که جاويد را موقع فرار در ماشين جاويد ديده ايم.
جمال:تو براي جاويد کار مي کني؟
سليم:کي مي تونست به جز اون ما رو از آدم هاي مامان نجات بده؟
جمال:براي اون چي کار مي کني؟
سليم:هر کاري که بخواد.
موبايل سليم زنگ مي خورد.سليم به موبايل خود نگاه مي کند، اما به آن جواب نمي دهد.
سليم:اون داره مياد.بايد بري.بيا،اين کارت من.
او يک کارت به جمال مي دهد.
جمال:براي چي؟
سليم:تو فکر مي کني من مي ذارم دوباره از جلوي چشمم دور شي؟ تو ديگه با مني.برو خونه من.
جمال مي رود، اما هنوز چند قدم برنداشته که برمي گردد.
جمال:سليم، لاتيکا کجاست؟
سليم:بازم؟ اون رفته.خيلي وقته که رفته.
جمال درحالي که کارت را در دستش دارد، از او جدا مي شود.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ شب
جمال روي يک تشک خوابيده است.اينجا يک آپارتمان درست و حسابي است. موبايل سليم زنگ مي خورد.سليم هم کمي آن طرف تر خوابيده است.سليم تلفن را برمي دارد و خيلي آرام حرف مي زند.جمال چشمان خود را باز مي کند.
سليم:تا تو برسي منم مي رسم.
بعد سليم به جمال نزديک مي شود ومي خواهد ببيند آيا خوابيده يا نه. چشمان جمال بسته است.سليم يک کشو را باز مي کند و از آن هفت تير خود را بيرون مي آورد.جمال همه چيز را ديده است.
جمال (خارج از قاب):سگ هاي زاغه نشين هيچ وقت نمي خوابن، فقط چرت مي زننن.دو روز غيبش زد و وقتي برگشت عوض شده بود.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ روز
جمال در اتاق سليم را باز مي کند و مي بيند که او سجده کرده و نماز مي خواند.بعد بلند مي شود و دعا مي کند.
سليم:خدايا منو ببخش.مي دونم که گناهکارم.
سليم سرش را به چپ و راست تکان مي دهد.
سليم:خدايا منو ببخش.مي دونم گناهکارم.
جمال با تعجب به کار او نگاه مي کند.
خارجي ـ آپارتمان سليم ـ روز
سليم از آپارتمان خود بيرون مي آيد.سوار جيپ خود مي شود.حرکت مي کند.متوجه نيست که جمال پشت سر او در ماشيني نشسته است.ماشين جمال، سليم را تعقيب مي کند.
خارجي ـ ويلاي جاويدـ روز
ماشين سليم به در يک ويلاي بزرگ نزديک مي شود.نگهبان جلوي در براي او سر تکان مي دهد.جيپ وارد ويلا مي شود.جمال هم رسيده است.او مي بيند که زني مي آيد روي بالکن.او لاتيکاست که حالا هجده ساله است. سليم پاکتي را به لاتيکا مي دهد و سوار جيپ مي شود و مي رود.در ويلا بسته مي شود.
خارجي ـ ويلاي جاويد ـ روز
جمال خودش را مي رساند جلوي در.نگهبان هم همانجاست.لاتيکا او را مي بيند.جمال با نگهبان حرف مي زند.
جمال:از طرف شرکت اومدم.آشپز جديد هستم.خيلي ببخشين که دير اومدم خدمت خانوم خونه.
نگهبان:يه دقيقه صبر کن.
جمال به لاتيکا نگاه مي کند که روي بالکن ايستاده.لاتيکا عينک آفتابي خود را برمي دارد و به نظر مي رسد که جمال را شناخته.نگهبان از اتاقک جلوي در جمال را صدا مي کند.
نگهبان:ببخشين ...اينجا چيزي درباره ي آشپز نگفتن.قرار بود يه ظرف شور بياد.چيزي از ظرف شوري مي دوني؟
جمال:خب من ظرف شور شمام.
جمال مي بيند که لاتيکا به داخل مي رود.در ويلا باز مي شود.
داخلي ـ سالن ويلاـ روز
جمال وارد سالن مي شود.هيچ کس آنجا نيست.تلويزيوني روشن است که از آن مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»پخش مي شود. جمال به طرف آشپزخانه مي رود.
داخلي ـ آشپزخانه ـ روز
لاتيکا آنجاست و منتظر.جمال وارد مي شود.رو به روي هم مي ايستند و ناباورانه به هم نگاه مي کنند و لبخند مي زنند.
لاتيکا:جمال.
جمال:پيدات کردم.
غمي به سراغ لاتيکا مي آيد.
جمال:صورتت زخم شده.
لاتيکا:براي چي اومدي اينجا؟
جمال:اومدم تو رو ببينم.
لاتيکا:خب ديدي.بعدش چي؟
جمال از حرف او حيران مي شود.لاتيکا راحت نيست.اينجا هم تلويزيوني هست که همان مسابقه را نشان مي دهد.جمال متوجه تلويزيون مي شود.
جمال:چرا همه عاشق اين مسابقه هستن؟
لاتيکا:اين مسابقه يه فرصت فراره.درسته؟ رفتن به يه زندگي ديگه. مگه همه همين رو نمي خوان؟
جمال:تو الان يه زندگي ديگه داري.پولداري.
لاتيکا:کي فکر مي کرد اين جوري بشه؟ يه زاغه نشين توي يه همچين خونه اي!
جمال:خوشبختي؟
صداي بوق يک ماشين شنيده مي شود.
لاتيکا:اون تو رو مي کشه.
جمال:تو با اوني؟
لاتيکا:بيا اينو بگير.
لاتيکا پيشبندي را به گردن جمال مي اندازد.وقتي که جمال کسوت يک آشپز را پيدا مي کند،درست وقتي است که جاويد وارد آشپزخانه شده.
جاويد:اول يک ظرف شورخواستي،حالا هم يه آشپز...
لاتيکا:من فکر کردم...
جاويد:خفه شو.مسابقه کريکت شروع شده.
جاويد کانال تلويزيون را عوض مي کند.
جاويد:براي چي هميشه اينو نگاه مي کني؟ من که الان يه ميليونرم.
جاويد موبايلش را بيرون مي آورد و شماره مي گيرد.بعد رو مي کند به جمال.
جاويد:خب آشپز،بجنب.من گشنمه.برام يه ساندويچ درست کن.
جمال:چشم قربان.
جاويد از آشپزخانه بيرون مي رود.جمال از داخل آشپزخانه مي بيند که جاويد روي مبل مي نشيند و کانال تلويزيون داخل سالن را عوض مي کند و با موبايل حرف مي زند.لاتيکا به سراغ يخچال مي رود و از آن مقداري کاهو بيرون مي آورد.جمال روي يک تکه نان مربا مي مالد.جمال آرام با لاتيکا حرف مي زند.
جمال:بيا با من بريم.
لاتيکا:کجا؟ بريم کجا؟ با چي زندگي کنيم؟ تو چي داري؟
جمال مدتي مکث مي کند.
جمال:عشق.
لاتيکا چند لحظه به او نگاه مي کند.
جمال:همين الآن بيا با من بريم.
لاتيکا ساندويچ را داخل يک بشقاب مي گذارد و از آشپزخانه بيرون مي رود. جمال درآستانه ي درآشپزخانه مي ايستد و به جاويد نگاه مي کند.
جاويد(با موبايل):آره،او هشتادو پنج امتياز داره.مي خوام روش شرط بندي کنم.
لاتيکا بشقاب را مي گذارد روي ميز جلوي جاويد.يک لحظه لاتيکا جلوي ديد او را مي گيرد.جاويد به سرعت او را کنار مي زند.لاتيکا به آشپزخانه برمي گردد.
جمال:سليم به ما کمک مي کنه.
لاتيکا:سليم؟ تو هنوز به اون ايمان داري؟ ما داريم از اينجا مي ريم.يه جايي مي ريم بيرون از بمبئي.
جمال:کجا؟
لاتيکا:فکر مي کني به من مي گه؟
صداي جاويد بالا مي رود.يک دم چشم از تلويزيون برنمي دارد.
جاويد:مستقيم برو جلو احمق!
هيجان زده از جاي خود بلند مي شود.
جاويد:نه، نه.
تصويري از تلويزيون را مي بينيم.جاويد چيزي را که مي خواسته،نشده. عصباني مي شود و سرجاي خود مي نشيند.
جاويد:احمق بي شعور!
گازي به ساندويچ مي زند و خيلي زود هرچه را خورده،داخل بشقاب برمي گرداند.بلند مي شود و به طرف آشپزخانه مي آيد.بشقاب را پرت مي کند روي بارآشپزخانه.
جاويد:اين چه کثافتي بود عوضي!گم شو بيرون.گم شو.
جاويد با عصبانيت از آشپزخانه بيرون مي رود.
لاتيکا:قبل از اين که هر دومون رو بکشه،برو.
لاتيکا و جمال از آشپزخانه بيرون مي آيند.جاويد درسالن نيست.لاتيکا او را به سمت در مي برد.صداي جاويد از اتاق شنيده مي شود.
جاويد:لاتيکا، پيرهن من کجاست؟ آرماني رو مي گم.
لاتيکا:الآن ميام.
لاتيکا به طرف جمال برمي گردد و آرام با اوحرف مي زند.
لاتيکا:يه کاري برام مي کني؟
جمال:هرکاري که بگي.
لاتيکا:من رو فراموش کن.
جمال:توي ايستگاه قطار هر روز ساعت پنج منتظرت مي شم تا بياي. لاتيکا سرش را تکان مي دهد.
جمال:من تو رو دوست دارم.
لاتيکا:ديگه ديرشده.حالا برو.
در را باز مي کند.جمال بيرون مي رود.هردو چند لحظه به هم نگاه مي کنند و مي روند.
داخلي ـ آپارتمان سليم ـ شب
سليم دست خود را به دورگردن جمال حلقه کرده.
سليم:چرا تنهاش نمي ذاري؟ تو پول مي خواي؟ من بهت مي دم.يکي ديگه رو برات جورمي کنم.
جمال:تو مي دوني من چي مي خوام.
سليم:تو آدم احمقي هستي.
جمال:اون تقديرمنه سليم.
سليم:مي دوني تقدير تو چيه؟ يه گلوله وسط چشم هات.بعدش هم جاويد اونو مي کشه.همين رو مي خواي؟
سليم، جمال را رها مي کند.
جمال:تو اونو فروختي.
سليم:من اونو نفروختم.جاويد اونو مي خواست.اون هرچي رو بخواد، به دست مياره.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري سؤال بعدي را براي جمال مي خواند.
مجري:چه کسي درتاريخ کريکت بيشترين امتياز را آورده؟ الف)ساچين تندالکار. ب)ريکي پونتينگ. ج)مايکل اسليتر. د)جک هوبز.
مجري اجازه مي دهد او فکر کند.جمال به کامپيوترخود نگاه مي کند.
مجري:يادت باشه اگه اشتباه بگي،همه چي مي پره.خب مي خواي ادامه بدي؟
جمال نمي داند چه بايد بگويد.تصويري از يک بازي کريکت و تصويري از لاتيکا در ذهنش مي نشيند.او چکي را که قبلاً گرفته،به مجري مي دهد. معلوم است که مي خواهد به مسابقه ادامه بدهد.تماشاچيان او را تشويق مي کنند.مجري با فکر به او نگاه مي کند و بعد لبخند مي زند.مجري چک را پاره کرده و تکه هاي آن را به هوا پرت مي کند.
مجري:روياي ميليون ها روپيه روي زمين ريخته شد.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ روز
قطاروارد ايستگاه مي شود.جمال کناردرايستاده.هنورقطار کاملاً توقف نکرده که او پياده مي شود.ساعت پنج عصر را نشان مي دهد.مردم از قطار پياده مي شوند.ايستگاه پرمي شود از آدم.جمال همه جاي ايستگاه را مي گردد.مي ترسد او را از دست داده باشد.مدتي بعد به ساعت نگاه مي کند.ساعت شش است و تقريباً روي سکو کسي نيست.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ روزي ديگر
جمال روي پل بالاي سکو ايستاده است و از آنجا همه ايستگاه را زيرنظر دارد.ساعت پنج است.مردم از قطار پياده مي شوند.سکو حسابي شلوغ است.اما از لاتيکا خبري نيست.ساعت پنج و ربع است.بعد پنج و نيم و بعدتر شش.جمال هنوز روي پل است.مي نشيند ودست خود را روي نرده پل مي گذارد.مدتي بعد از چيزي که ديده نزديک است شاخ در بياورد.لاتيکا روي سکو است و دنبال کسي مي گردد.جمال از جاي خود بلند مي شود.زيرلب لاتيکا را صدا مي زند.حالا همه آن آدم ها که روي سکو بودند،گويا که تکاني نمي خورند و فقط لاتيکاست که در درياي آدم ها راه مي رود.لاتيکا گيج و سرگردان است.
جمال:لاتيکا!
لاتيکا صداي او را نشنيده.جمال او را بلندتر صدا مي کند.
جمال:لاتيکا!
لاتيکا برمي گردد و او را بالاي پل مي بيند.حالا هر دو به هم چشم دوخته اند و مي خندند.اما شادي آن دو دوامي ندارد.جمال،سليم و چند مرد ديگر را مي بنيد که به سمت لاتيکا مي آيند.جمال فرياد مي زند.
جمال:لاتيکا!
سليم و دوستانش به دنبال لاتيکا مي دوند.جمال به لاتيکا اشاره مي کند. لاتيکا برمي گردد و آنها را مي بيند.لاتيکا فرار مي کند.لاتيکا مي خواهد سوار يک قطارشود که سليم به او مي رسد.سليم و دوستانش، لاتيکا را از قطار بيرون مي کشند.جمال مي بيند که لاتيکا را مي گيرند.جمال از پل پايين آمده و حالا روي سکو است؛ بين مردم.به سختي آنها را کنار مي زند و مي دود.سليم برمي گردد و مي خواهد ببيند که جمال کجاست.لاتيکا را کشان کشان مي برند.جمال سعي دارد خودش را به آنها برساند.
خارجي ـ ايستگاه قطار، خيابان ـ روز
سليم و دارودسته اش ازايستگاه قطارخارج شده اند و حالا درخيابان هستند؛ جايي که از قبل يک ماشين درانتظار آنها بوده.سليم به زور لاتيکا را سوار ماشين مي کند و در را محکم مي بندد.لاتيکا جيغ و داد مي کند و مدام اسم جمال را صدا مي زند.جمال به خيابان مي رسد و يک لحظه مي ايستد.سليم او را مي بيند وبا انگشت به او اشاره مي کند که همان جا بايستد.سليم سوار ماشين مي شود.جمال به ماشين مي رسد و به شيشه آن چند ضربه مي زند.
جمال:لاتيکا!
ماشين حرکت مي کند.جمال با نااميدي فرياد مي زند.ماشين بين ماشين هاي موجود در خيابان گم مي شود.او به آسمان نگاه مي کند.جمال يک بار ديگر لاتيکا را از دست مي دهد.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري:خانوم ها و آقايون،وقت پخش آگهي هاي بازرگاني رسيده.مي دونم، مي دونم...منم مثل شما تحمل ندارم.ولي بهش فکر نکنين. روي صندلي هاي خودتون بشينين.ما خيلي زود برمي گرديم.
مجري از روي صندلي خود بلند مي شود.
مجري:آدم خيلي خوش شانسي هستي.
جمال:من بايد برم ...
مجري:دستشويي.باشه...نويد،جمال بايد بره دستشويي.
يک مأمور امنيتي،جمال را به بيرون هدايت مي کند.مجري خودش را جمع و جور مي کند و از صحنه خارج مي شود.
داخلي ـ دستشويي ـ روز
مجري وارد دستشويي مي شود.جمال هم آنجاست.
مجري:يه بچه زاغه نشين داره ميليون ها روپيه رو مي بره.دوست من، تو بقيه عمرت تبديل به يه افسانه مي شي.مي دوني کي مي تونه حس و حال تو رو بفهمه؟ من!منم مثل تو توي همون محله به دنيا اومدم.من مي دونم تو چه احساسي داري.تو داري تبديل به يه افسانه مي شي.
جمال:من ميليونرمي شم.من جواب سؤال رو نمي دونم.
مجري:تو که همه رو جواب دادي.
جمال:ولي واقعاً جواب اين يکي رو نمي دونم.
مجري:تو الآن روي لبه تاريخ هستي.
جمال:نمي دونم بايد چي کار کنم.
مجري:موضوع اين نيست.اين تقديرتوئه.تو مي بري.به من اعتماد کن جمال.تو مي بري.
مجري ازدستشويي بيرون مي رود.جمال مي رود رو به روي آينه مي ايستد.روي آينه خاک گرفته چيزي نظرش را جلب مي کند.مي بيند که حرف «ب»روي اينه نوشته شده.و اين جايي است که تا چند لحظه پيش مجري آنجا بوده.متوجه مي شود که آن را مجري نوشته است.
داخلي ـ استوديوـ روز
مجري روي صندلي خود مي نشيند و کتش را مرتب مي کند.مديرصحنه جمال را به سمت صندلي اش هدايت مي کند.
کارگردان (خارج از قاب):سي ثانيه.
جمال روي صندلي اش مي نشيند و به مجري نگاه مي کند.چشم درچشم هم دارند.با چشم هايشان با يکديگر مي جنگند.
مجري:اگه کار درست رو انجام بدي،تقريباً تا سه دقيقه ديگه به اندازه من مشهور مي شي.
کارگردان (خارج از قاب):ده ثانيه.
مجري:به اندازه ي من پولدار مي شي...البته تقريباً.
جمال چيزي نمي گويد.
کارگردان (خارج از قاب):پنج ثانيه.
مجري:ازيه ژنده پوش مي رسي به پادشاه.اين تقدير توئه.
کارگردان (خارج از قاب):ما رو آنتن هستيم.
تماشاچيان تشويق مي کنند.مجري که تا به حال مضطرب و ناراحت بوده، با شنيدن صداي تشويق تماشاچيان لبخندي مصنوعي مي زند.
مجري:دوباره به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»خوش آمدين.
امشب روي اون صندلي جمال مالک نشسته.ما که ديگه اونو مي شناسيم. مي ريم براي سؤال ده ميلون روپيه اي.سؤال رو يه بار ديگه مي خونم: چه کسي درتاريخ کريکت بيشترين امتياز رو آورده؟ الف)ساچين تندالکار. ب)ريکي پونتينگ. ج)مايکل اسليتر. د)جک هوبز.
جمال به او نگاه مي کند.
مجري:نظرت چيه؟
جمال:مي دونم که ساچين تندالکار نيست.
مجري:براي شروع خوبه.پس مي تونه ريکي پونتينگ، جک هوبز يا مايکل اسليتر باشه.
جمال:مي خوام از يه راه نجات استفاده کنم.پنجاه ـ پنجاه.
مجري:حتماً.کامپيوتر، دو تا جواب غلط رو پاک کن.
موسيقي اوج مي گيرد.روي تصوير مي بينم که کامپيوتر گزينه هاي «الف»و «ج»را حذف مي کند.
مجري:خب درباره ساچين تندالکار درست مي گفتي.کامپيوتر الف) ساچين تندالکار و ج) مايکل اسليتر رو حذف کرد.براساس راه نجات پنجاه ـ پنجاه دو گزينه باقي مونده. ب)ريکي پونتينگ و د)جک هوبز. چي فکر مي کني؟ الآن زمان تصميمه براي ده ميليون روپيه.جواب تو چيه؟ ب)ريکي پونتينگ و د)جک هوبز؟
جمال به چشمان مجري خيره مي شود.تصوير حرف «ب»روي آينه را به ذهن مي آورد.
جمال:«د»
مجري از شنيدن جواب جمال شوکه مي شود.
مجري:مطمئني؟ يعني «ب»نه؟ ريکي پونتينگ نه؟ اون کريکت بازخيلي بزرگيه.اهل استرالياست.
جمال:«د»، جک هوبر.
مجري:اونو مي شناسي؟
جمال به علامت نفي سرش را تکان مي دهد.
مجري:خب مي تونه «ب»باشه،ريکي پونتينگ.
جمال:يا «د»باشه؛جک هوبز.اين جواب آخر منه.
مجري کاملاً قاطي کرده.اعصابش خرد شده.
مجري:روي کامپيوتر جواب «د»...جواب «د»...رو ثبت مي کنيم.
مجري:با صد ونود وهفت امتياز، جک هوبز درسته.
تماشاچيان از جاي خود بلند مي شوند.به شدت جمال را تشويق مي کنند.
مجري:جمال مالک، تو ده ميليون روپيه برنده شدي.
مجري به طرف تماشاچيان برمي گردد.بعد بلند مي شود و روي صحنه مي رقصد.دوباره به سرجاي خود برمي گردد.تماشاچيان مي نشينند.
مجري:خب،حالا براي آخرين سؤال حاضري؟ براي بيست ميليون روپيه.
جمال:واقعاً نه...خب حالا مي رسيم به آخرين سؤال مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود».
ناگهان صداي يک بوق الکتريکي در فضاي استوديو طنين انداز مي شود. تماشاچيان خنده هايي عصبي سرمي دهند.
مجري:درست وقتي که من فکر مي کردم به يه کم هيجان احتياج داريم، وقتمون تموم شد.خانوم ها و آقايون!واقعاً چه مسابقه اي بود.فرداشب با ما باشين تا ببينين جمال مالک بزرگ ترين اشتباه زندگيش رو انجام مي ده يا اين که برنده بيست ميليون روپيه مي شه.همين جا،همين موقع.شب بخير!
تماشاچيان تشويق مي کنند.به محض اين که دوربين ها خاموش مي شوند، مجري خنده اش را تمام مي کند.
داخلي ـ راهروي استوديوـ روز
مجري داخل راهرو به ديوار تکيه داده.جمال همراه با کارگردان وارد راهرو مي شود.
مجري:از اين طرف جمال.
جمال با کارگردان خداحافظي مي کند و به طرف مجري مي آيد.آن دو به انتهاي راهرو مي روند.
مجري:مسابقه خيلي خوبي بود.جمال فردا مي بينمت.
مجري در راهرو را باز مي کند.به محض اين که جمال از راهرو خارج مي شود، روي سر او کيسه اي مي اندازند.
مجري:به موقع بيا.
دو پليس را مي بينيم که جمال را کشان کشان مي برند.سروصدا مي شود. مجري همان جا ايستاده و شاهد آن منظره است.کارگردان هم مي آيد کنار در.مجري سيگاري روشن مي کند.کارگردان از آن اتفاق متعجب است.
کارگردان:اينجا چه خبره؟
مجري:او داشت تقلب مي کرد.
کارگردان:تو از کجا مي دوني؟
مجري:با وجود اين که من جواب غلط رو بهش گفتم، اونم درست جواب داد.تعجب کارگردان بيشتر مي شود.
کارگردان:تو بهش جواب رو گفتي؟
مجري:نه دقيقاً.
مجري به راهرو برمي گردد.
مجري:لعنت به اين مسابقه.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس
بازرس تلويزيون را خاموش مي کند.او چاي مي خورد.جمال هم ليوان چاي خود را از روي ميز برمي دارد و جرعه اي مي نوشد.
بازرس:همه چي به شکل عجيبي باور کردنيه.ولي هنوز ...
جمال:خب چون من يه زاغ نشينم، پس دروغگوام، درسته؟
بازرس:بيشتر شماها اين جوري هستين.ولي انگار تو واقعاً به پول علاقه اي نداري.آقاي مالک تو دروغگو نيستي.اتفاقاً زيادي راست مي گي.
جمال چند لحظه به بازرس نگاه مي کند.
بازرس:خب تموم شد.
بازرس به طرف در مي رود،اماباصداي جمال برمي گردد.
جمال:نفهميدم اونو کجا بردن...لاتيکا رو مي گم.
خارجي ـ ويلاي جاويدـ روز
جمال نفس زنان مي رسد جلوي در ويلا.کسي در ويلا نيست و به در زنجير زده اند.جمال محکم در را تکان مي دهد، اما فايده اي ندارد.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
بازرس منتظر است تا بقيه حرف هاي جمال را بشنود.
جمال:رفتم توي مسابقه براي اين که فکر مي کردم شايد اون منوببينه.
بازرس در را باز مي کند و خارج مي شود.چشمان جمال از خستگي آرام آرام بسته مي شوند.
داخلي ـ خانه جاويدـ اتاق نشيمن ـ روز
لاتيکا نشسته و دارد به تلويزيون نگاه مي کند.يک گزارشگر رو به دوربين حرف مي زند.دور او پر از آدم است.
گزارشگر:آيا جمال مالک، يک پسر درس نخونده هجده ساله از زاغه هاي بمبئي بيست ميليون روپيه را با صداقت مي برده يا با دوز و کلک؟ اين سؤال اساسي همه کسانيه که الآن دور من هستند.آيا جمال امشب به مسابقه برمي گرده؟
دوربين عقب مي کشد و ما مي بينيم که در خانه جاويد هستيم.جاويد در طول اتاق قدم مي زند و عصباني است.سليم همراه با چند نفر ديگر هم آنجا هستند.روي تلويزيون يک مجري اخبار، خبري را درباره جمال مالک و مسابقه مي خواند.جاويد کنترل را برمي دارد و کانال را عوض مي کند. لاتيکا بلند مي شود و از اتاق بيرون مي رود.سليم متوجه لاتيکا مي شود.
داخلي ـ آشپزخانه ـ روز
لاتيکا در آشپزخانه نشسته و به تلويزيون نگاه مي کند و اشک مي ريزد. گوينده خبر روي صفحه تلويزيون است.
گوينده:شب پيش جمال مالک به اتهام ...
به محض وارد شدن سليم به آشپزخانه، لاتيکا اشک هايش را پاک مي کند.
سليم به تلويزيون نگاه مي کند و مي خندد.
سليم:اين پسره کارش درسته.هيچ وقت تسليم نمي شه.
سليم سرش را به علامت تحسين تکان مي دهد.
سليم:واقعاً ديوونه ست.
سليم جلو مي رود و دست خود را به طرف لاتيکا مي گيرد.مشت خود را باز مي کند.کف دست سليم يک سوئيچ است.
سليم:برو.
لاتيکا:ولي ...
سليم:با ماشين برو.شايد فرصت ديگه اي پيش نياد.برو.
لاتيکا سوئيچ را مي گيرد.مردد است.
لاتيکا:او تو رو مي کشه.
سليم مي خندد و سرش را تکان مي دهد.
سليم:تقدير من اين نيست.
جاويد (خارج از قاب):سليم.
سليم:مي دونم چه جوري هواي جون خودم رو داشته باشم.
سليم به طف در پشتي مي رود و آن را براي لاتيکا باز مي کند.
لاتيکا:سليم، من نمي تونم.
سليم:بايد بري.اگه سريع رانندگي کني دو ساعت ديگه مي رسي.بيا اينو بگير.سليم موبايل خود را به او مي دهد.
سليم:اينو داشته باش.
سليم دو طرف سر لاتيکا را مي گيرد.
سليم:خواهش مي کنم به خاطر کارهايي که کردم منو ببخش.
لاتيکا بيرون مي رود.
سليم:زندگي خوبي داشته باشي.
سليم در را مي بندد.
خارجي ـ خانه جاويدـ روز
لاتيکا با سرعت به طرف جيپ سليم مي رود و سوار آن مي شود.
داخلي ـ دفتر بازرس پليس ـ شب
جمال روي صندلي خود به خواب رفته.گروهبان روي صورت او آب مي ريزد.جمال از خواب بلند مي شود.
گروهبان:بايد برگردي به مسابقه.
داخلي ـ ماشين پليس ـ شب
جمال در صندلي عقب ماشين پليس مي نشيند.ماشين از پارکينگ مرکز پليس بيرون آمده و به ميان جمعيتي مي رود که همگي سوت مي زنند.جمال وحشت زده است.
داخلي ـ ماشين سليم ـ شب
لاتيکا در خياباني در بمبئي رانندگي مي کند.او دست خود را روي بوق گذاشته و مي خواهد با سرعت هرچه تمام تر به جلو برود.خيابان ها همه شلوغ هستند.
داخلي ـ ماشين پليس ـ شب
ماشين پليس پشت يک چراغ قرمز مي ايستد.گدايي به سمت ماشين مي آيد و به شيشه آن ضربه مي زند.او جمال را شناسايي مي کند و داد و فرياد راه مي اندازد.
گدا:خودشه.خودشه.
بقيه گداها هم به سمت ماشين هجوم مي آورند.ماشين راه مي افتد.
داخلي ـ پشت صحنه استوديوـ شب
تماشاچيان به صف شده اند.مأموران امنيتي آنها را بازديد بدني مي کنند. موبايل هاي آنها را مي گيرند و در يک کيسه مي اندازند.
داخلي ـ استوديوـ شب
نورپردازان پروژکتورها را نصب مي کنند.
خارجي/داخلي ـ جاهاي مختلف ـ شب
مقابل يک فروشگاه بزرگ مردم در پياده روي فروشگاه نشسته اند.داخل فروشگاه بيش از پنجاه تلويزيون روشن است که همگي مسابقه را نشان مي دهد.
خيابان ها شلوغ است.ماشين ها بي حرکت مانده اند.
تاج محل.داخل حياط يک تلويزيون گذاشته اند و مردم دور آن جمع شده اند.
يک آپارتمان.اعضاي خانواده در حالي که پيتزا مي خورند به تلويزيون نگاه مي کنند.
يک کارگاه نجاري.کارگران مشغول کارند و هم زمان به تلويزيون نگاه مي کنند که درگوشه کارگاه روشن است.
مرکز مخابراتي.همه اپراتورها کار خود را ترک کرده و به تلويزيون چشم دوخته اند.آنها مي بينند که آبدارچي همان مرکز روي صفحه تلويزيون مي آيد.
يک قهوه خانه؛راننده هاي تاکسي به تلويزيون نگاه مي کنند.
گزارشگر تلويزيون (خارج از قاب):مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونر شود»بالا گرفته.چرا که شب گذشته، جمال مالک، پسري بي سواد و از زاغه نشين هاي بمبئي توانست برنده ده ميليون روپيه شود.تخمين زده مي شود که امشب اين برنامه نود ميليون بيننده داشته باشه.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري و جمال مي آيند روي صحنه.نورها به شدت زياد است.مردم آنها را تشويق مي کنند.هردو روي صندلي هايشان مي نشينند.
داخلي/خارجي ـ ماشين سليم/خيابان ـ شب
ترافيک کاملاً قفل شده.لاتيکا مي بيند که نمي تواند حرکت کند.او از ماشين پياده مي شود و در خيابان به راه مي افتد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:بازهم به مسابقه «چه کسي مي خواهد ميليونرشود»خوش آمدين. من دقيقاً مي تونم بگم که امشب بزرگ ترين شب زندگي هر دوي ماست. جمال مالک تا اينجا برنده ده ميليون روپيه بوده.اون تا حالا دست به بزرگ ترين قمار در تاريخ تلويزيون زده.امشب تکليف بيست ميليون روپيه روشن مي شه.ما فقط يه سؤال از اون مي پرسم.جمال براي اين سؤال آماده اي؟
جمال:بله.
کسي از ميان تماشاچيان اسم جمال را صدا مي زند.نورها کم مي شوند. موسيقي اوج مي گيرد.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا درخيابان سرگردان است.او به جماعتي مي رسد که جلوي يک خانه جمع شده اند و دارند به مسابقه نگاه مي کنند.همان جا مي ايستد و تلويزيون را تماشا مي کند.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري دگمه اي روي کامپيوترفشار مي دهد.
مجري:جمال تويه کتاب خون حرفه اي هستي؟ يک عاشق ادبيات؟
جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:من مي تونم بخونم.
تماشاچيان مي خندند.
مجري:موفق باشي!درکتاب سه تفنگدار، نوشته الکساندر دوما،دو تفنگدار به نام هاي اتوس و پارتوس وجود دارند.اسم تفنگدار سوم چيست؟ الف)آراميس. ب)کاردينال ريچلو. ج)دارتانيان. د)پلانچت.
جمال مي خندد.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
تصويري از آقاي ناندها،معلم کلاس که کتاب سه تفنگدار را به سمت جمال پرت مي کند.
داخلي ـ مدرسه ـ روز
رديفي از بچه هاي کلاس.
آقاي ناندها:دوشنبه ديگه اون بخشي رو مي خونيم که اتوس و پارتوس با تفنگدار سوم آشنا مي شن.
داخلي ـ سرپناه ـ شب
باران مي بارد.جمال و سليم زيرسرپناه نشسته اند.
جمال:اون مي تونه سومين تفنگدار باشه.
داخلي ـ استوديوـ شب
دوربين روي مجري است.
مجري:يه سؤال بيست ميليون روپيه اي و اون وقت اون مي خنده.حدس مي زنم جواب رو مي دوني.
جمال:باورتون مي شه؟ نمي دونم.
جمال مي خندد.کارديگري نمي شود کرد.تماشاچيان آه مي کشند.
مجري:نمي دوني؟ پس اون پول رو برمي داري و مي ري؟
جمال:نه.
مجري:نه؟
جمال:ادامه مي دم.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا از اين که جمال مي خواهد بازي را ادامه بدهد،خوشحال مي شود. نفس در سينه همه کساني که مسابقه را مي بينند،حبس شده.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:من شنيدم که گفتي جواب رو نمي دوني.درسته؟ بذار يه چيزي رو بهت يادآوري کنم، اگه اشتباه بگي،اون ده ميليون روپيه به باد مي ره.
جمال:من مي خوام به يه دوست زنگ بزنم.
مجري:پس مي ريم روي خط.خانوم ها و آقايون، اين هم ازآخرين راه نجات.مي ريم رو خط.
مجري دگمه اي را روي کامپيوتر خود فشار مي دهد.صداي شماره گرفتن در فضاي استوديو طنين انداز مي شود.
مجري:داره بوق مي خوره.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا به تلويزيون خيره شده.او صداي بوق تلفني را از تلويزيون مي شنود.
داخلي ـ استوديوـ شب
صداي بوق تلفن.
مجري:انگار دوستت نيست.اون کيه؟
جمال:برادرم.
مجري:اين چه جور برادريه که موقع سؤال بيست ميليون روپيه اي مي ره براي خودش قدم مي زنه؟
جمال:من فقط همين يه شماره رو بلدم.
خارجي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا ناگهان چيزي به يادش مي آيد و از ميان جمعيت راه خودش را باز مي کند و درخيابان به سرعت به طرف ماشين مي رود.
داخلي ـ ماشين سليم ـ شب
موبايل سليم روي داشبورد است و زنگ مي خورد.
سليم صورت خود را مي شويد.
داخلي ـ استوديوـ شب
همچنان صداي زنگ تلفن شنيده مي شود.
مجري:جمال فکر مي کنم خودت بايد جواب بدي.
مجري به اتاق فرمان نگاه مي کند.کارگردان سرش را تکان مي دهد و با دست اداي بريدن گلو را درمي آورد.
داخلي ـ ماشين ـ شب
لاتيکا با شتاب در ماشين را باز مي کند و تلفن را برمي دارد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري مي خواهد چيزي بگويد که صدايي شنيده مي شود.
لاتيکا (خارج از قاب):الو؟
تماشاچيان آه مي کشند.
لاتيکا (خارج از قاب):الو؟ جمال؟
مجري:فکر مي کنم برادرت نباشه.
لاتيکا (خارج از قاب):اسم من لاتيکاست.
اين اولين خنده واقعي روي چهره هيجده سالگي جمال است.
مجري:خب لاتيکا، مي خواي يه بار ديگه سؤال رو بشنوي؟ بذاربگم که بيست ميليون روپيه به جواب تو بسته ست.
داخلي ـ خانه جاويدـ شب
تلويزيون روشن است.جاويد صداي لاتيکا را از تلويزيون مي شنود و داد مي زند.
جاويد:لاتيکا؟ سليم؟
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم مقدارزيادي اسکناس را داخل وان مي ريزد.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:جمال سؤال رو براش بخون؟
جمال:واقعاً خودتي؟
لاتيکا:بله.
مجري:جمال سؤال.سؤال.
جمال:درکتاب سه تفنگدار نوشته الکساندردوما،دو تفنگدار به نام هاي اتوس و پارتوس وجود دارند.اسم تفنگدار سوم چيست؟ الف)آراميس. ب)کاردينال ريچلو. ج)دارتانيان. د)پلانچت.
مجري:پونزده ثانيه وقت داري.
جمال:تو کجايي؟
لاتيکا:جاي من امنه.
مجري:ده ثانيه.لاتيکا توچي فکر مي کني؟
لاتيکا:من نمي دونم.هيچوقت هم نمي دونستم.
مجري:جمال ديگه همه چي به خودت وابسته است.سؤال آخر براي بيست ميليون روپيه.
جمال شانه بالا مي اندازد.
جمال:«الف».
مجري:به چه علت؟
جمال:به علت ...
مجري:جواب آخرته؟
جمال:بله.آراميس.
مجري روي کامپيوتر الف رو ثبت مي کنيم.
داخلي ـ خانه جاويد ـ شب
جاويد پشت در حمام است و با عصبانيت به در مي کوبد و سليم را صدا مي زند.لحظاتي بعد بقيه آدم هاي جاويد پشت در حمام مي آيند.دردست هر کداشمان يک هفت تير است.
داخلي ـ استوديوـ شب
مجري:جمال مالک،آبدارچي از بمبئي.براي بيست ميليون روپيه.از تو پرسيده شد که اسم سومين تفنگدار در زمان الکساندر دوما چيه.تو از آخرين راه نجات هم استفاده کردي و جواب دادي آراميس که بايد بگم جوابت درست بود.همه تماشاچيان از جاي خود بلند مي شوند.دست مي زنند و هورا مي کشند.
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم در واني خوابيده که پرازپول است.او درپول غرق شده.جاويد درحمام را باز مي کند.سليم به او شليک مي کند و جاويد در آستانه در مي افتد.
داخلي/خارجي ـ جاهاي مختلف ـ شب
مردم درتاج محل فرياد مي زنند.مردمي که جلوي فروشگاه جمع شده اند، همين طور بقيه آدم هايي که قبلاً ديده ايم.
داخلي ـ خانه جاويد،حمام ـ شب
آدم هاي جاويد وارد مي شوند و سليم را گلوله باران مي کنند.سرسليم به عقب مي افتد.
داخلي ـ استوديوـ شب
تماشاچيان همچنان جمال را تشويق مي کنند.
داخلي ـ خانه جاويد، حمام ـ شب
سليم:خدا بزرگه.
چشمان او بسته مي شود.
داخلي استوديوـ شب
مجري از روي صندلي خود بلند مي شود.جمال هم بلند مي شود.اکنون آن دو کنار هم روي صحنه ايستاده اند.دو زن روي صحنه مي آيند.آنها يک چک بزرگ به ابعاد يک متر در نيم متر را به جمال مي دهند.جمال چک را جلوي خود مي گيرد.پروژکتورها مي چرخند.مجري دست خود را روي شانه جمال مي گذارد.جمال گيج است.
خارحي ـ خيابان ـ شب
لاتيکا خوشحال در خيابان مي دود و به ايستگاه قطار مي رسد.
داخلي ـ ايستگاه قطارـ شب
جمال روي سکو نشسته و به ديوار تکيه داده است.جمال سر مي چرخاند و مي بيند که لاتيکا روي سکوي مجاوراست و دنبال کسي مي گردد.جمال ناباورانه از جاي خود بلند مي شود و به طرف او مي رود.لاتيکا هم او را ديده و مي بيند که جمال به طرف او مي آيد.تا جمال به لاتيکا برسد، برخي از تصاوير فيلم را مرور مي کنيم:جمال با آن بدن پراز کثافت، عکس امضاشده آميتاباچان را بالا گرفته و خوشحال است.مادر جمال درآن حوض بزرگ به پسرانش مي گويد که فرار کنند.آرويند صد دلاري را بو مي کند. سليم مي خندد.او جلوي تماشاخانه است و عکس امضا شده آميتاباچان را فروخته.حالا جمال رو به روي لاتيکا روي سکو ايستاده.روي سکو فقط آن دو نفر هستند.
جمال:مي دونستم که داري تماشا مي کني.
لاتيکا:فکر مي کردم فقط بعد از مرگ دوباره همديگه رو مي بينيم.
جمال محو تماشاي اوست.برمي گرديم به تصويري که لاتيکا را به زور در ماشين انداخته بودند.جمال به شيشه ماشين مي زند و فرياد مي کشد. تصاوير فيلم حرکتي رو به عقب دارند.جمال عقب عقب مي رود و به روي پل بالاي سکو مي رسد.جمال از آن بالا لاتيکا را که روي سکو است، صدا مي زند.دوباره برمي گرديم به روي سکو.جمال همچنين به او خيره شده است.مردم آرام آرام مي آيند.روي سکو.
جمال:اين تقدير ماست.
دوربين بالا مي رود.جمال و لاتيکا روي سکو هستند با آدم هايي بي شمار به دور آنها.تصويرسياه مي شود.به اولين سؤال فيلم برگشته ايم.روي صفحه سياه جواب نوشته مي شود:د)تقديرش اين بود.
منبع: ماهنامه فيلم نگار
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}