نويسنده: ابن سينا
برگردان: عبدالمحمد آيتي

 

گروهي از صيادان به شکار برآمدند، دام گستردند، دانه پراکندند و خود ميان علفها پنهان شدند. من در ميان جماعتي از مرغان مي‌پريدم، صيادان ما را بديدند، صفير کشيدند. چون نگريستم و چشممان به نعمت فراوان افتاد نه ريبي در دلمان پديد و نه ترديدي از راهمان بازداشت. به سوي آنان پريديم و بي‌درنگ به دام افتاديم. بندها به بالهايمان آويخت، ريسمانها به گردنمان گره خورده و حلقه‌ها به پاهايمان افتاد. هرچه بيش کوشيديم و تضرع کرديم جز رنج و حرمان نصيبي نبرديم. دل به هلاکت نهاديم و سر به زير بالها فروبرديم و هر کس غافل از ديگر ياران و برادران به انديشه‌ي حال پريش خويش فرورفت. اما تا خواستيم براي خلاص چاره‌اي بيابيم، حال خود فراموش کرديم و به دام، الفت يافتيم و به قفس، انس گرفتيم.
روزي از خلال دام به بيرون مي‌نگريستيم، گروهي از ياران خود را ديدم دام گسسته و آزادپر در هوا مي‌پريدند. اما هنوز حلقه‌هايي از ريسمان بر پاهايشان نمايان بود. نه آن‌چنان بسته که از رفتن بازشان دارد و نه آن‌سان گشاده که زندگي به کامشان گوارا گردد.
از ديدن آنان حال تباه خويش را - که مدتها فراموش کرده بودم - به ياد آوردم. گويي رشته‌ي الفت ميان من و دام گسسته گشت و باز زندگي در نظرم تيره و تار شد. فرياد زدم: «دوستان نزديک بياييد و مرا نيز بياگاهانيد که شما را وجه خلاص چگونه ميسر شد. خدا را، مرا نيز دريابيد که از اين اندوه جانم به لب برآمده است». آنان نيرنگ صيادان به ياد آوردند، بال بگشودند و رو به فرار نهادند. و من فرياد برآوردم و به عزت عظيم و صحبت قديم سوگندشان دادم آن‌سان که در قلوبشان اطمينان انگيختم و ترديد بزدودم. پس اطرافم بگرفتند و من از حالشان پرسيدم، گفتند که، آنان نيز چون من گرفتار دامي بوده‌اند، از خلاص مأيوس شده و به دام انس گرفته بوده‌اند.
آنگاه به کارم پرداختند. بندها از گردن و بالم بگشودند و در قفس بگشادند که: هان فرار بر قرار ترجيح ده. گفتم: «حلقه‌هاي پايم را نيز بگشاييد!» گفتند: «اگر مي‌توانستيم ابتدا بند از پاي خود مي‌گشوديم. کجا ديده‌اي که بيماري شفا بخشد و تشنه‌اي سيراب کند؟ "از دست بسته چه خير‌ايد و از پاي شکسته چه سير"».
از قفس بيرون جستم و به پرواز درآمدم. به من گفتند: «در مقابل تو گردونه و خطرات است که کس را از آنها خلاص نيست. قدم به جاي پاي ما نه تا نجاتت دهيم و راه راستت بنايانيم».
مدتي پريديم تا به قله‌ي کوهي رسيديم. آنگاه در مقابل خود هشت گردنه يافتيم که چشم از مشاهده‌ي قله‌هاي سر به فلک سوده‌شان هراس داشت. يکي گفت: «بپريد و شتاب کنيد زيرا ايمني ميسر نيست جز آن که به سلامت از قله‌ها بگذريم». پريديم و پريديم تا به قله‌ي ششم رسيديم جانمان به لبمان رسيده بود. با رنج فراوان خود را به قله‌ي هفتم رسانيدم. آنگاه يکي گفت: «سر بر آسودن نداريد؟ رنج راه ما را خسته و درمانده ساخته. ميان ما و دشمن فاصله‌ي زيادي است». بهتر آن ديديم که لحظه‌اي برآساييم. چه «رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن». بر آن کوه فرود آمديم. آنجا باغي پهناور و سبز و خرم بود با درختان بارور و نهرهاي جاري آن‌سان که عقل را حيران و خِرَد را واله مي‌ساخت و ديده از ديدنش سير نمي‌شد. الحان خوشِ مرغان گوش را نوازش مي‌داد و روايح دلکش از سوي مشک خوش‌تر، از عبير دل‌انگيزتر، دماغ جان را عطرآگين مي‌کرد. از ميوه‌هايش چيديم و از نهرهايش نوشيديم و از گلهايش بوييديم و لحظه‌اي درنگ کرديم تا خستگي از ما دور شد. گفتيم: «شتاب کنيم که گريختگان را فريبنده‌اي بدتر از برآسودن، و رهاننده‌اي بهتر از احتياط و حزم و حصاري محکم‌تر از سوءظن نيست. واي! که دشمن از پي ما دوان است و در اين باغ سبز و خرم غفلت ما را بگرفت. بشتابيد که هيچ خوشي لذت‌بخش‌تر از سلامت نيست».
قصد رحيل کرديم و از آن مکان گذشتيم و به کوه هشتم رسيديم. قله‌اي بود سر به دامن کيهان سوده در اطراف آن پرندگاني آشيانه داشتند که من تا آن زمان بدان خوش‌آوازي و زيبايي نديده بودم. چون در جوارشان غنوديم آن‌چنان به لطفمان بنواختند و غريق بحر احسان ساختند که از همه‌ي رنج راه آسوده شديم.
آنگاه برايشان داستان رنج و حرمان خويش بگفتيم. گفتند: «پشت اين کوه شهري است که تختگاه پادشاهي بزرگ است. هر ستمديده‌اي که به تظلم دست به دامنش زند محروم بازنگردد. پادشاه به قوت و معونت گره از کارش بگشايد و بار رنج از دوشش بردارد».
به قول مرغان دل داديم و روي به درگاه پادشاه نهاديم و بر آستان قصرش به اميد اجازت ايستاديم. چون اذن دخول به حاصل آمد، به رواقي درآمديم که زبان از وصفش عاجز است. چون از آن بگذشتيم پرده‌اي بالا رفت و چنان تالاري گشاده و روشن نمودار شد که تا آن وقت هرچه ديده بوديم از ياد برديم.
پيش رفتيم تا بر آستان پادشاه رسيديم. پرده‌اي ديگر بالا رفت و ديدگانمان به جمال پادشاه روشن گشت. آن‌قدر زيبا و باشکوه بود که دل بدو بستيم و چنان اهتزازي سر تا پايمان را بگرفت که غم از دلمان برفت و شکايت از ياد برديم. حال درون ما دريافت و به لطف و انعام خويش ثباتي به دل و سکوني به روح ما بخشيد. چون قدرت سخن يافتيم و شرح هجران و خون جگر بگفتيم، در پاسخ ما گفت: «جز آنکه بند بر پايتان نهاده کسي را ياراي باز کردن آن نيست. من رسولي همراه شما خواهم کرد. تا او با شما دل خوش کند و بند بگشايد. اينک شادمان بازگرديد!».
***
اينک ما با رسول ملک در راه هستيم. يارانم دست به دامنم زده‌اند و از من اوصاف آن پادشاه شکوهمند را مي‌جويند و من چنين مي‌گويم: «او پادشاهي است که بر زيبايي مطلق او گَرد زشتي ننشسته و به کمال مطلق او شائبه‌ي نقص نياميخته. هر کمالي از اوست و هر نقصي هر چند هم مجازي باشد از او دور. هر که خدمتش را گزيد به سعادت قُصوي رسيد و هر که در خدمتش تقصير کرد، خسران دنيا و آخرت ديد».
***
دوستان چون داستان من بشنيدند گفتند: «گويا به عقل تو لطمه‌اي وارد شده. به خدا سوگند تو خود نپريده‌اي بلکه عقل از سرت پريده و به دام صيادي نيفتاده‌اي بلکه خردت به دام جهالت افتاده است. بشر چگونه پرواز کند و مرغ چه‌سان سخن گويد؟! گويي صفرا بر مزاجت غلبه يافتن و خشکي بر دماغت مستولي گشته. علاج تو آن است که افثيمون دم کني، و با آب شيرين و ملايم استحمام نمايي و با روغن نيلوفر بخور دهي. غذاي خوب مقوي بخوري و از بيداري بپرهيزي و کمتر فکر کني. دريغا! تا چندي پيش عاقل بودي، خدا آگاه است، که ما به حال تو تأسف مي‌خوريم».
***
درباره‌ي من چه ياوه‌ها که گفتند و سود نبردند. از خدا ياري مي‌خواهم و از دروغ برائت مي‌جويم. هر که به من چنين گمان برد گمراهي بيش نيست. «وَسَيعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَي مُنْقَلَبٍ ينْقَلِبُونَ».
منبع مقاله :
محمد خوانساري و [ديگران ....] ؛ (1384)، فرهنگستان زبان و ادب فارسي، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسي / نشر آثار، چاپ اول.